تاواریش کلیمنت مولوتوفسکی بوتوف، که کارگران او را با نوعی حفظ فاصلۀ آمیخته با نگرانی «رفیق بوتوف» صدا میکردند و از بازماندگان خاندان مشهور «مولوتوف»ها بود؛ با چندتن دیگر از کارگران کارخانه واگنسازی پوتمکین، در جلسهای که مخففاٌ آنرا «جمکماکوپ» یا با نام کامل آن، «جلسه مخفی کارگران معاصر و انقلابی کارخانه واگنسازی پوتمکین» نام داده بودند و در مقام رئیس جلسه، در کنار دیوار خاکستری بتونی، ایستاده بود.
«جلسه مخفی کارگران معاصر و انقلابی کارخانه واگن سازی پوتمکین» (جمکماکوپ) البته چندان مخفی هم نبود
و اولاً در خود محل کارخانه تشکیل میشد و ثانیاً کارفرما نهتنها از تشکیل آن مطلع بود بلکه گاهی بهآبدارچی کارخانه هم دستور میداد که برای این جلسه اصطلاحاً «مخفی» چای و شیرینی تهیه کند. کارگران انقلابی و معاصر، البته هرگز از کارفرما برای این کارش تشکر نمیکردند زیرا که او را لایق اینکار نمیدانستند.
صورت تاواریش بوتوف مانند یک بطری بنزین که بیصبرانه منتظر آتش فندکی برای شعلهور شدن فتیلۀ کتانی آن است، حکایت از هیجاناتی عمیق در مایع درون بطری میداد. هیجاناتی که در میلیونها سال تقلای داغ اعماق زمین در ایجاد سوختهای فسیلی و سپس هزاران ساعت تلاش پالایشگاهها در استخراج این مایع خوشقیمت «بنزین» از آن نفت خام بدبو و پرخاصیت شکل گرفته بود و از فواید آن (بهجز راه انداختن موتور ماشینها) میتوان از خاصیت «انقلابی» بودن آن، یعنی علیالمجادله رفتن در درون بطری بههمراه یک فتیلۀ کتان نام برد که مجموعاً سلاحی «معاصر» را تشکیل میداد که «کوکتل مولوتوف» نام داشت.
رفیق مولوتوفسکی بوتوف، فنجان چایاش را از روی میز برداشت و یک قلپ از آن را بههمراه یک تکه شیرینی «رولت یونانی» قورت داد. سپس نوک انگشت اشارهاش را بهسوی نقشۀ بزرگی از جهان که روی دیوار بتونی نصب شده بود گرفت و با ناخن انگشت، تق تق روی محلی کوبید که زیرش نوشته شده بود: «جمهوری ورشکستۀ یونان»!
سپس با صدای بلندی که برای جمع چند نفرۀ جلسه کمی زیادی بهنظر میآمد، گفت: «در یونان همهچیز به تحرک درآمده است!» و سپس ادامه داد:
«رفقا! بیدار شوید! خمیازه نکشید! پرولتاریای جهان در حال تحرک شدید است! رفیق ویکتور شاپینوف از سازمان بوروتبا بهیونان سفر کرده است و با همتاهای کارگر خود در یونان ملاقات کرده است. جهان هرگز وضعیت انقلابی معاصر اخیر را در تاریخ تجربه نکرده است....»
سپس دو عدد پونز از روی میز برداشت و یکی از آنها را روی شرق اوکراین و دیگری را روی جمهوری ورشکستۀ یونان فرو کرد و با یک تکه نخ دو سر پونزها را به هم وصل کرد. اینها البته تنها نخ و پونزهای روی نقشه نبودند. نقشۀ جهان از جمع نخ و پونزهای بازمانده از کنفرانسها و سخنرانیهای قبلی، تقریباً شبیه بهیک گلیم نخ نما شده بود. تاواریش بوتوف ادامه داد:
«سوخت و ساز عادی یک نظم دمکراتیک در یونان به مرزهای خود نزدیک می شود. دوران رقابتهای چپ و راست احزاب سنتی و تقسیم پستها و منابع مدتهاست که در یونان به پایان رسیده است. چپی پا بهعرصه وجود گذاشته است که نظم پارلمانی دیگر ظرفیت تحمل وجود آنرا ندارد! جهان آبستن امید یک وضعیت انقلابی معاصر است»
***
کدام چپ؟!!...
آیا نزدیک شدن سوخت و ساز عادی یک نظم دموکراتیک (یعنی پایگان سیاسی – ایدئولوژیک سرمایه) به «مرز»های خود، مستقیماً بهمعنای امکان آغاز یک انقلاب پرولتاریائی، در همین لحظۀ کنونی، نیست؟!
آیا «چپ»ی که نظم پارلمانی دیگر ظرفیت تحمل آنرا ندارد، چیزی به جز یک سازمان انقلابی پرولتری است که اصطلاحاً خود را «چپ» نامیده است؟
کدام چپ؟!! آیا چنین چپی حقیقتاً در یونان هست یا اینکه ذهن ما (و یا مقادیر بنزین درون بطریهایمان) دارد به همان راهی میرود که در دنباس رفت و این منطقه سرد اما حاصلخیز را «کانون انقلاب جهانی» نام نهاد و در لمس «ضربات انقلاب در کانون جهانیاش»، مانند ضربات و حرکات سر و گردن صوفیان و درویشان، چنان شور و هوی برش داشت که شکار نگهبان برج شرقی کارخانه واگنسازی با یک تفنگ کهنۀ برنو را قابل مقایسه با اقدامات ضروری پرولتاریا برای حفظ انقلاب دانست؟!
اینها سؤالاتی بود که در فکر چند کارگر حاضر در جلسه میرسید، ولی از شما چه پنهان، هنوز جرأت طرح آنرا نداشتند.
ذهن ودیوجت اما در این باره سؤالی نداشت. ذهن نفرین شدۀ او پر از همۀ پاسخها بود. پاسخهائی که وایِ شادی را در خانۀ گروه کوچکی از ساکنان سیاره و آه بدبختی را در خانۀ دیگر ساکنانش میانداخت...
ودیوجت تنآرا، سیمای ابژه، الهۀ اشباح زیرزمینی تعلق، همان عجوز عروس هزار داماد؛ عینیت شبحگون، از انعقاد تکاپوی گرم و زندۀ انسانی، در تن سرد و مرده و براق طلا؛ از شنیدن حرفهای «رفیق بوتوف» بهخصوص این جملۀ آخر «جهان آبستن امید...است» قهقههای زد که صدایش در درون همۀ صخرهها و دیوارهای قصر حورائیس طنین انداز شد. میدانست که «جهان معاصر»، یعنی همآنچیزی که بهبرق طلای گرانقیمت، وهمزا و انسانزدای خویش ساخته بود، فعلاً آبستن هیچ چیز بهجز ناامیدی برای بشر نیست. از نالۀ ناامید بیخانمانهای آمریکائی و بیماران آفریقائی، تا تلوتلو گام برداشتن دخترکان لاغر و بی پستان زردپوش در فشنشوها؛ از ضجه مادران سوری و عراقی تا الماسهائی که خون آدمی را در بازار فروش بندر آنتورپ بلژیک بهسخره میکشند؛ از کارگران یونانی که منفرداً در برابر نظامی ایستادهاند که در آن انفرادشان عین طالع نحس مرگشان است، تا فیلسوفان سرمایه که بهضرب قوانین آهنین ودیوجت، هر شیء و حیوان و تنابندهای را که معادل رشتهای چند رقمی در تعریف متغیر برق سود نباشد، «پیشاسیاسی» و «پیشاتاریخی» میپندارند: در میان هیاهوی شبحمردان و شبح زنانی که وایشان از زور شادیشان بر تن رنجور مردم تازیانه است... خوب میدانست و ما هم میدانیم که خیال هر طرفداری بهانه است.
و جهان با «اسپرمهای سوشیانس» آبستن انقلاب، که هیچ، آبستن یک موش هم نخواهد شد. ودیوجت نیز میدانست که انقلاب، مانند حادثۀ حاملگی اتفاقی، حاصل یک عشق آتشین، در چند لحظۀ گرم در کنار یک بطری شراب خوب ایتالیائی نیست. انقلاب، مانند هر چیز سودمندی دیگری حاصل کار بشر است و مشغلۀ ودیوجت نیز جلوگیری از وقوع چنین کار سودمندی است و از شما چه پنهان، تاکنون نیز در مشغلهاش همواره پیروزمند بوده است.
البته برای هر متخصص امور سیاسی که از ما «پیشاسیاسیون» بهقدر کافی فاصله گرفته باشد، واضح و مبرهن است که هر «آبستنی» دیگری را میشد با سرعت برق و باد، بهضرب چاقوی یک «جنبش» رنگین و یا یک «چپ» شرمگین دیگری، بهطرفهالعینی سقط جنین کرد.
***
باری، گرچه «آغاز پرولترها»، شعر و داستانی از مجموعۀ داستان «قطار سریع السیر پوتمکین» است که از جنبۀ دراماتولوژیک ادامۀ داستان «نبرد رخساره» محسوب میشود؛ اما در گسترۀ تبادل مفاهیم مربوط به «دانش مبارزهی طبقاتی» مستقل نیز بهشمار میرود. آنچه موجبات استقلال نسبی این داستان را فراهم آورده، بهجز تقلاهای لازمۀ بقای زیستی که در این دنیای نابهجا و واژگونه، رمق مرا چنان میگیرد که شخصیتهای داستان را در انتظاری طولانی برای قلم داستانپرداز، به انجماد و فراموشی میکشاند؛ وقایع مربوط بهمبارزۀ طبقاتی در یونان نیز هست که با مقولهی بدهـبستانهای دولتی نیز گرهای نابهجا خورده: تحلیل ماتریالیستیـدیالکتیکی همهی وقایع و رویدادها (از اعتصابات گرفته تا رفراندوم) نشان از این دارند که طبقۀ کارگر یونان در ناتوانی کنونیاش برای انقلابی اجتماعی، چارهای جز تدارک سازمانیابی پرولتاریایی ندارد. گرچه هنوز فاجعه در نهاییترین حد خویش واقع نشده و هنوز هم چارهای جز ادامهی زندگی در اسارت همین نظام سرمایهداری نیست؛ اما در نبود افق هماکنون قابل گسترش انقلاب اجتماعی پرولتاریا، چارهای جز تدارک حقیقی این انقلاب نیست.
گرچه این تصور که یونان یا شرق اوکراین بهکانون انقلاب جهانی تبدیل خواهند شد، «امید» کاذبی استکه در پس پارهای از تفاسیر ژورنالیستی نیز پنهان میشود؛ اما رفاقت کارگریـپرولتری (یعنی: جوهرۀ قابل گسترش تبادلات کمونیستی در همین لحظۀ حاضر) بهمثابۀ ضرورت حکم میکند که افشای وسیعترین حد ممکن جنایات بورژوازی ترانسآتلانتیک در یونان را در بهتدارک سازمانیابی پرولتاریایی در ایران و همۀ جهان گره بزنیم. چراکه یونان ـگرچه با حفظ ویژگیهای خودـ بههمان مسیری رانده میشود که طبقۀ کارگر در اوکراین رانده شد و طبقهی کارگر در ایران و همهجای دیگر جهان رانده خواهند شد.
بر همین اساس، شعر-داستان «آغاز پرولترها» را بهوادیمها، پرکادها و رخسارههای یونانی و ایرانی و غیرایرانی تقدیم میکنم تا چاوشگران پرولتاریایی در ایران را بهحمایت از طبقۀ کارگر دنباس و یونان فرابخوانیم. قبل از هرچیز و البته بدون امیدهای واهی باید جنایات آن دولتهایی را برای کارگران ایرانی افشا کرد که بهدنبال بورژوازی آلمان روان شدهاند تا زمینهی سومین جنگ جهانی را در شکل غیرنیابی آن بیآغازند. مقابله با این فاجعه، میلیونها ساعت کار و هزاران هزار داستان زیبا میخواهد که داستان «رخساره و پرکاد و وادیم استانوویچ دراگومیروف» یکی از آنها است.
***
آفتاب آخرین روز زمستان غروب کرده بود و رکسارینا باید بهخانه بازمیگشت. تا بحال حتماً وادیم و پرکاد نگرانش شده بودند. باید زخم شانۀ وادیم و نگرانی دل پرکاد را مرهم میگذاشت و برای مرهم گذاشتن بر زخمها، هرچند که هیچوقت دیر نیست، اما همیشه جای بسی عجله است...
کنار رود لوهان
از کدامین خستگی باید سخن گفت؟
کدامین پای لرزان است؟
کدامین دل هراسان و پریشان است؟
«کدامین خام را،
خستهست دل، در این شب تاریک؟
یا کدامین پای می لرزد به روی جادۀ باریک؟» [1]
نه رخساره!
که رخساره بدون لغزشی بر پای خسته
تکاپوهای دلخامی،
ز سینه رخت بسته
شاد میخندید و میرقصید و میگفت:
سلام! ای کودک رؤیائی دُن
سلام ای رود آبی رنگ و زیبا
تو ای روشنگر دلهای شبدار
سلام ای شاهد بیداری ما
به سوی کلبه، گام استواری
چو آوای بهاری
که میبرد از سر و دل، رنج و تشویش
زمین را ضرب میزد،
با تن خویش
که تا لبهای مخمور و بسی وحشتنما و زشت و پر نفرین
همان لبهای ودیوجت
طلا کاری شده از جوهر تزویر
به خیل منتظر، در لشگر مقهور و ترسان شبح مردان
سیاه آئین
در آن قصر خیالی
در پس هر چهرۀ شوم خیالاندود
بسی خون حقیقی،
از تن رنجور و سخت کارگر
بر سنگ سرمایه، خفیف و منعقد سازند
زبان از کام بیرون آورد
تا پوزخند لعن و نفرینش
شبح مردان بهصد لوح طلا، با تیزی مقاش
بنشانند
و با ضرب حریص و شوم بر لوح طلا
سرمایه را زینجا،
به طولانیترین شبهای سیاره
و تا مرگ غبار هر زمان،
قاموس بیتن، بی سر و شکل «ابد»
برپای و پابرجای،
میدارند،
میخواهند،
میخوانند،
و لیکن خوب میدانند
... در دلهای لرزان و قفسهای مجوف و ساکت وحشتسرای خویش
که هر آغاز را پایان
و هر میلاد را مرگی است
***
ایوان شالگونیوف در میان دیوارهای مقوائی دفتر سازمان راهسازی و کاریابی پوتمکین (راهکارسکی) نشسته بود و بقیه مقالهای را که باید فردا صبح تحویل «دیمیتری قلدر» میداد، قلمی میکرد:
«دخالت بیجا در مسائل دنباس وظیفۀ کمونیستها نیست! البته واضح و مبرهن است که در دنباس درگیریهای زیادی بر سر «غیرت ملی» و «آب و خاک» در جریان است. از یک طرف احزاب بسیار دموکرات در کییف که البته کمی هم توسط امپریالیسم آمریکا رهبری میشوند و از طرف دیگر نیروهای شبهنظامی جدائیطلب بیتربیت و پوتینیست که از طرف امپریالیسم روسیه رهبری میشوند و توسط ولادیمیر چکمهپوش مسلح بهسلاحهای سنگین و لیزری و اتمی هستند، دارند مردم دنباس را اینجور بهکشتن میدهند. مردم دنباس که شهرنشینان بیآزار و بسیار خندهرو و صلحطلب در لوگانسک و دونتسک هستند؛ بهدلیل این مناقشات امپریالیستها با همدیگر مورد گلولهباران برخی نیروهای ناشناخته (نوعی اجرام ناشناختۀ فضائی که پرچم صلیب شکسته بر روی بدنۀ سفینههایشان حمل میکنند) قرار گرفتهاند!
حالا همۀ اینها بهما چه مربوط است؟ وظیفۀ مبرم و عاجل کمونیستهای مارکسیست-لنینیست-استالینیست-مائوئیست-تروتسکیست (با چندتا نمرۀ بیست) در این شرایط مانند هر شرایط مفروض دیگری، انتقال آگاهی بهتودههای نفهم و بیشعور است! این انتقال آگاهی را میتوان از طریق تمرکز کامل بر ترجمۀ فلهای مجموعه آثار حجتالاسلام والمسلمین اسلاوی ژیژک، تهیه کارت عضویت در کتابخانۀ آنتیک بالای شهر، انتشار نشریه تحلیلی خبری از وضعیت وخیم و فقیرانۀ زندگی هنرپیشگان معروف و میلیاردر هالیوود، انتقاد انقلابی از مراسم جایزۀ اسکار و شرکت در لابیها و مجالس رقص «کارگری» بهانجام رسانید...»
باری...
و لیکن خوب میدانست
در دلشورههای ساکت وحشتسرای خویش
که هر آغاز را پایان
و هر میلاد را مرگی است
***
صدای خستۀ کهنه در چوبی
طنین افکند و رخساره
درون کلبه با مردان غمگینش، مواجه شد
دو مرد منتظر، دلتنگ
به اشکِ انتظاری در کنار چهره، خشکیده
نگاهِ دوخته بر در...
مادر!
و مرد کوچکی کو بغض تنهائیش ترکیده
چنان چنگی حریصانه
بهسوی نقشهای دامن رخساره میانداخت
که گوئی در تب صحرا،
گلویش تشنۀ آب است
وادیم اما، کمی آرامتر بنمود
غرور و مهر و خودداری نگه میداشت
بسوی در قدم زد، ساکت و آرام
ولی با دیدن رخساره و نقشِ بهاری از رهائی
در نگاه او
و شوری از نگاهِ عاشق و گرم و قدیمی
همان رمزِ نگاه یک رفیق بس قدیمی و صمیمی
چنان آتش بهجانش زد
که چون آئینهای کامل
همان شعله
بهسوی نقشهای چهرۀ رخساره باز انداخت
تو گوئی در تب صحرا،
گلویش تشنۀ آب است
کجا رفت آن «مغازه»؟!
کجا رفت آن «دروغِ پستۀ تازه»؟
کجا رفت آن نگاه سرد ودیوجت؟
که با برق طلا، گلبرگهای تازۀ افسانههای مهر در دل را
همیسوزد
و بر گردن یکی قلادۀ زرین
و بر دلها لباس مرگ میدوزد؟
نشست آرام رخساره
برای آندو مردِ منتظر،
آغاز کرد این قصۀ تازه
نبرد خویش با ودیوجت نفرین
و آن قلادۀ زرین
«جنی»... شمشیر برانش...
نسیم شعر و آوازی... چه آوازی
و خنده
بر لبان پیرمرد شوخطبع و رند شیرازی!
رهائی از تب ودیوجت و زنجیرِ بنیانش
و آن دلتنگی پرجوششِ جانش
بهسوی شعر بیداری در این شبهای تنها را:
«کنار آب رکنآباد و گلگشت مصلا را»...
در آنگه کین شبح مردان
زمام لوح زرین بر شبح گردان
«پای خامش بر سِر ره می گذارند
تا مبادا خواب خوش گردد
از جهانخواری در این هنگامه بشکسته» [2]
دلِ رخسارگان را رنج و تشویشی نمیباید
بدان،
خیر است آنچیزی که زین پس باز میآید
و «خیر ماوقع»، با خیل نومیدان چه بیرحم است
ابد وهم است:
همان اوهام «روئین» بودن دیوارِ سرمایه
درون همهمه؛ تق تق؛
قصور قصر اشباح طلائی
تَرَکهای ستونهای بلورین کذائی
خوب میبینی
که هر آغاز را پایان
و هر میلاد را مرگی است
نشاید دغدغه زین پس، دگر دلهای دانا را
که آوای شکیبای سمنبویان
نماید حسن روزافزون آنها را
نه تقدیری، نه اجباری
نه دست خضر در کاری
گر از فردا سخن گوئیم
وگر با چشم روشنبین، همیبینیم فردا را
درون بطن گرمِ انتظارِ مادرِ امروز
همیبینیم پویشهای جانِ طفل زیبا را
که جوششهای سیّالیتِ فردا
همین اکنون،
چو امکانی نهفته،
در سکوت صُلب و لَخت و سختِ امروز است
و در لبخندهای شوخ و رندِ معرفتجویان
میآموزیم...
روشن دیدنِ غوغای طوفانهای فردا را
میآموزیم اسرار غریب این معما را
«من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را !»... [3]
نشست آرام رخساره
برای آندو مرد، آغاز کرد این قصۀ تازه
غبار غم فرو بگرفت و رخت از کلبه بربست
بهجامی از شراب کهنه در دست
و از پیروزیاش مست...
دم رخساره، در آن کلبۀ کوچک
همی آرامش جان بود
آری،
دم رخسارگان آرامش جان است
که آنها خوب میدانند
که نفرین بر سر ودیوجتان، آنگه که برخیزند، بنشانند
و سودای طلا؛ آنگه که بنشانند؛ برخیزند
و گرد مرگ بر حلق شبح مردان
در آن روزی که برخیزند، بنشانند
تب دیوانۀ سرمایه را؛
آنگه که بنشانند؛ برخیزند
حقیقت باشد این معنا،
بهمصداق کلام پیرمرد شوخطبع و رند شیرازی:
«سمن بویان غبار غم چو بنشینند، بنشانند!» [4]
***
و در پشت در کلبه
صدای دوری از رگبار میآمد
صدای زخم خونینی دگر، بر چهرۀ دنباس
دو صد گام بلند و منتظر
آنسوی جوششهای گرم رود لوهان
«آلکسی موزگووی» با صد دگر، جانِ «جدائیخواه»
بهزیر آتش سنگین
ز نفرین صلیب لعن و بیزاری؛
شکسته؛ زرد و آبی؛ جنبش رنگین!
همی آواز میخواندند
میان آنهمه جانِ «جدائیخواه» از نفرین ودیوجت
کراسوتکا
بیآغازید بیشبهه
نوای واپسین آهنگ روحش را
بههمراه غبار تن
فروخفتن بهخوابی جاودانه،
میان کپۀ خاکستر جسمش
بگفتا در سریر شب
«خیال هر طرفداری بهانهست» [5]
بگفتا، ای فاشیسم! اینجا،
زمینِ سخت دنباس است!
تو ای بیزاری غربی،
تو ای مهمان ناخوانده،
بدان که ما برایت بهترین مهماننوازانیم!
تو را ما اینچنین ساده، حقیقی، کودکانه
تو را دور از همه بطلانِ رقاصان
تو را دور از سخنپردازکان، نازکدلان...،
دلالهای «شعر» و «اندیشه»!
قلم بردست،
دست آلوده در مرداب
در مرداب لعنی اینچنین حائل
همین روشنسران و خیلِ خوشرقصان و تردستان
تو را ما با پیامی جاودانه
تو را بیهر کلام باطل و موهوم و حرف پر بهانه
تو را با ضرب نارنجک، گلوله، ناخن و دندان
تو را از جاده تا کوچه
تو را خانه بهخانه، گور میسازیم!!
تو را از خانه هامان دور میسازیم
اگر بس لشگر انگیزی،
چو هیمن لشگرت سوزیم و آن بیرق براندازیم
شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
نسیم عطرگردان را شِکَر در مجمر اندازیم
***
از درد معیشت تا علاج بیگانگی از خویشت؛ از هزار کرور «کمونیست» کذائی تا راه حقیقت و رهائی؛ از خیال «از اینجا تا ابدیت سرمایه» تا صدای فروریزی دیوارهای این کاخ فرومایه؛ از فروپاشی آخر، تا گام معین و سعی و تلاشی دیگر؛ از «کارگر بودن» تا «پرولتر شدن» راهی طولانی نیست.
کدام راه؟ مگر از جادۀ سنگلاخ امامزاده داوود سخن میگوئیم؟! همۀ این «راه»های خیالی و صعب و طولانی، تصاویر هندسی مستقیمالخطی هستند که از نقطۀ «الف» به نقطۀ «ب» ترسیم میکنیم و «کمونیستهای معاصر» نیز خواب شب و آرامش روز ندارند مگر اینکه منِ خود را بر فراز تپههای فتح در نقطۀ «ب» ترسیم کرده و بر انتهای این خط مستقیم نقطۀ کوری بگذارند تا تاریخ بشر، لابد اینبار در قاموس «کمونیسم» دوباره پایانی دیگر یابد:
گویا این عاشقان و شیفتگان «پایان تاریخ» که فقط با نسخه «سرمایهداری» این پایان «مسئله» دارند و هر چقدر که بهگوششان بخوانید که تاریخ انسان پایان نمییابد، این حرف برایشان مانند «یاسین» و «قل هوالله» در گوشهای ناشنوا است.
اما اگر تغییر، جانِ ماده و زمان ذات تغییر است، آغاز حرکت از درد معیشت تا یافتن چارهای برای بیگانگی از خویشت، آغاز پرولتاریائی است که با نفی حیات خویش بهمثابه صرف فروشندۀ نیرویکار و بازیافتن خویش در حرکت جهان بهسوی رهائی کار زنده از زنجیرهای طلائی کار مرده، از همان آغاز نافیِ کارگر بودن خویش، و در این نفی، «پرولتر» است.
باید دلیلی باشد که مارکس هرگز از «پرولتر» به عنوان سوم شخص مفرد نام نبرده است و فقط از «پرولترها» یا «پرولتاریا» سخن گفته است. شاید دلیلش این باشد که نفی انفرادی کارگر بودن، موهومات است و «پرولتر» منفرد چنان موجودی خیالی است که باید او را در کنار «جنی وستالن» و سایر هوشمندان زیبا و گوشدراز مقیم جنگلهای تاریک دنباس جست و یافت.
پرولترها نه همانند «کمونیستهای معاصر و غیرمعاصر» به راههای دور و دراز و پرسنگلاخ آیندگان چشم دوختهاند، و نهخود را بر فراز تپههای فتح در پای منقلهای کباب پیکنیک فتح و پیروزی میبینند، و نه «منتظران ظهور انقلاب سوسیالیستی» هستند. چرا که آنها، همین اکنون، خودِ انقلاباند و انقلاب بهمثابه واقعهای بیرونی واقع بر آنان نیست؛ حتی اگر گامهایشان آنقدر آرام و فروتنانه و با طمئنینه است که با چشمهای کمبین معاصرین قدرت طلب، و عینکهای ته استکانی منورالفکران انقلاب پسند که در میان پادشاهی حیوانات نهپرندگان و پروانهها که فقط فیلها و دایناسورها را؛ و در دریا نه ماهیان سیاه کوچولو که فقط ناوهای هواپیمابر را؛ و با تلسکوپشان در میان اجرام منظومۀ شمسی نه شهابهای خیالپرداز شبانه که فقط سیارۀ گنده و بینزاکت «مشتری» را بهزور میتوانند ببینند؛ در نظر گرفته نشود.
***
درون کلبه، زخم تازه، مرهم میگرفت اینبار
به مرهمهای دست مهربان و گرم رخساره
میان تکههای منعقد از خون
میان زخمهای تازۀ کتفش
چو سنگی جوهری از یک نشانِ بس قدیمی
بسی کُند و پر از تأخیر، لیکن مطمئن
بار دگر، خود مینمائید
چنین آرام،
بس مغرور و پر امید
نشان دشمنی با آن صلیب مرگ... بشکسته
و با هر لایۀ مرهم،
نشان،
مغرورتر، بیدارتر، میشد پدیدار
نشانی از میان خون و رنج و کار و آوار
نشانی از حیات کارگر، در مسلخ کار
و رخساره چنین میدید در چشمان مردش
نشانی از بهارِ رویش و پایان دردش
نشان دشمنی با لعن سرمایه
نشان دشمنی با آن صلیب زرد آدمخوار و دلکُش را
نشانی از امید رویش دلهای بیدار
نشانی از سرود کارگر، بر چوبۀ دار
نشان آشنا و پرغرور داس و چکش را !
وادیم هنوز بسیار چیزها باید میآموخت: از تعریف کار مولد و غیر مولد تا هزار چهرۀ خردهبورژوای پرولترنما؛ تا دیالکتیک خشونت و ملایمت؛ و اینکه پرولترها گاه چنان خونریز، به خشونت صخرههای سنگلاخ و گاه چنان ملایم و لطیف، به لطافت آویشنهای صحرائی و نرمی بناگوش نوزادان، گاه طوفانی و گاه ساکت، ترجمان تکاپوی انسانی «تحلیل معین از شرایط مشخص»اند.
اما حتی پیش از دانستن همۀ اینها، از یک چیز مطمئن بود: امروز، کشتن نگهبان برج شرقی کارخانۀ واگنسازی پوتمکین با یک گلوله تفنگ شکاری، انقلاب نیست، جنایت است؛ حتی اگر او کارگران را از اینجا تا آنطرف رود لوهان، تحقیر کرده باشد.
تاریخ را پایانی نیست، ولی حرکت آن به اندازه لاک پشتهای پیر، کند خواهد شد در آنروزی که پرولترها، جان انسانی را، بدون آنکه مستقیماً و با وقوف کامل بر چهرۀ انقلاب شمشیر کشیده باشد، از او بگیرند و لطافت آویشنهای صحرائی را به خون آلوده کنند.
***
وادیم لباس پوشید و قبل از اینکه پرکاد کوچک را ببوسد و به سوی کارخانه واگن سازی پوتمکین راهی شود، رو بهرخساره کرد و بهزبان روسی گفت:
Если солдаты скорби попытаться пролить кровь любителей сегодня, мы объединиться с рузьями и уничтожить его основы !!
(اگر ناراحتی و غصه یک ارتش درست کند تا عاشق ها را بکشد، من و دوستانم دور هم جمع میشویم و بنیادش را نابود میکنیم)
بعد رخساره و پرکاد را بوسید و به سمت کارخانه محل کارش راه افتاد.
پرکاد که کمی از حرف پدرش نگران شده بود رو به رخساره کرد و گفت:
- بابا با دوستاش چه چیزی رو میخوان نابود کنند؟!
رخساره لبخندی زد و گفت:
- نگران نباش، بابا داشت سعی می کرد یک شعر قدیمی فارسی را بخواند، ولی گفتن آن به زبان روسی لابد شبیه به این چیزی می شود که بابا به ما گفت.
پرکاد گفت:
- ولی بابا گفت که با دوستانش میخوان بنیاد یک چیزی را داغون کنند، چی رو میخوان داغون کنند؟ خطرناکه؟!
- عزیزم این فقط یک شعره.
- کدوم شعر؟ برام بخونش، شعر خطرناکیه؟
رخساره دیگر جلوی خنده اش را نمی توانست بگیرد. مجبور بود نگرانی پرکاد کوچک را بر طرف کند. کودکش را بوسید و با خنده گفت:
- آره، خیلی شعر خطرناکیه! ولی اینقدر نگران نباش، بابا کار خطرناکی نمیخواهد بکند. فقط داشت سعی میکرد یک شعر فارسی را به زبان روسی برای من بخواند، فارسیاش این میشود:
اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و یاران به هم سازیم و بنیادش براندازیم!
بابک پایور
8 جولای 2015
قسمت های پیشین مجموعه داستان:
- قایق های رودخانه هودسون
- پرکاد کوچک
- خنده اسب چوبی
- نبرد رخساره
پانوشتها:
[1] نیما یوشیج؛ پادشاه فتح
[2] همانجا؛ در این شعر که در تمام طول آن به یک وزن سروده شده، ضمن بیان مفهوم، ثابت کردهام که شعر نیمائی و شعر حافظ تا چه حد از نظر وزن و عروض همخویشند و اینکه چگونه میتوان اشعار نیما و حافظ را بدون اینکه صدمهای بر چارچوب وزن شعر وارد شود؛ در کنار یکدیگر قرار داد. از سوی دیگر بههمینسان اثبات میشود که اشعار بهاصطلاح «نو» و در واقع نثر مسجعنمای نقطه سرخطی امثال شاملو و فروغ و سپهری که سردمداران تخریب میزان شعر فارسی بهتبعیت وارداتی از ادبیات نقطهسرخطی خردهبورژوازی وخیم پاریسی بودند، تا چه حد با شعر حافظ و نیما بیگانهاند.
لازم بهتوضیح است که آوردن بیتی از دیگران در شعر خود، نهتنها غریبه نیست بلکه بهکرات مورد آزمون قرار گرفته و نام این آرایه ادبی در علم بدیع، «تضمین» است. رادویانی (ص 103) تضمین را آوردن بیتی شعر از شاعر دیگر در میان قصیده بهعنوان «مهمان»، نهسرقت، دانسته و گفته است که رسم آن است که شاعر نخست بگوید که بیت تضمین شده از چه کسی است. رشیدالدین وطواط (ص 72) نیز تضمین را آوردن مصراعی یا بیتی یا دو بیت از آنِ دیگری در میان شعر خود در جایی مناسب به عنوان تمثّل و عاریت، نهسرقت، دانسته و تأکید کرده است که آنچه تضمین میشود باید مشهور باشد. به نوشتۀ شمس قیس رازی (ص 295 ـ 296)، اگر تضمین بجا و مناسب باشد، بر رونق شعر میافزاید. واعظ کاشفی سبزواری (ص 152) تضمین را به «مصرّح » و «مبهم » تقسیم کرده، مصرّح را تضمینی دانسته است که شاعر در اثنای شعر بهاشاره یا تصریح بگوید که شعر از دیگری است و مبهم را تضمینی که بهنام شاعر یا گرفتن شعر از دیگری اشاره نکند، با این شرط که شعر تضمین شده مشهور باشد تا تهمت سرقت بهاو نزنند. روش معمول و امروزی برای اینکه آرایۀ تضمین، مصرح باشد و نه مبهم؛ آوردن توضیح در پانوشت شعر و تصریح منبع ابیات مهمان است. همانطور که در اینجا میبینید.
[3] «اگر آن ترک شیرازی بهدست آرد دل ما را...» غزل شماره 3 / ممدآقای شوخطبع شیرازی در بیت «من از آن حسن روزافزون...» مبحث ارسطوئی و اسکولاستیک «جبر و اختیار» را مردود میشمارد و به شیوۀ دهریون (مادیگرایان) آنچه را که در سیالیت فردا اتفاق میافتد را نهفته در بطن صلب و سخت (ماهیت) امروز میشمارد. ضمناً اگر خواننده اعتراضی دارد که چرا یک کمونیست، شعر حافظ را در تضمین مصرّح میآورد، پیشنهاد میکنیم که این اعتراض را در بطری گذاشته و بهدریا بیاندازد.
البته باید مراقب رندی حافظ در این بیت بود: وی ضمن اینکه بیان میدارد که وقایع فردا بهمثابه امکانی نهفته در امروز، و بنابراین موضوعی غیرماورائی و قابل پیشبینی نیز هست؛ اما شخص خود را در ورای زمان میپندارد و بهجای آینده، وقایع «گذشته» را «پیشبینی» میکند و بهواسطه چنین «پیشبینی» رندانهای نهتنها بر کف دست زلیخا آب پاکی میریزد و واقعۀ آنچنانی فردا را در زیبائی یوسف (در همین امروز) پیشبینی میکند، اما «فراموش میکند» که زمانِ این واقعه پیش از زمان سرودن این بیت شعر بوده است. بدینگونه میتوان با چشم بسته غیب گفت! اما کار ما غیبگوئی رندانه با چشم بسته نیست. بهدور از هر ماورائیتی در مفهوم، جهان مادی در همین امروز واقعاً دارای امکاناتی نهفته است که پیشبینی نسبی فردا را (در خطوط بسیار کلی و بدون اغراق پیامبرگونه) ممکن میسازد. همانگونه که در جمع رفاقت کارگری در مورد «مانیفست جبهۀ خلق» پیشبینیهائی کردیم که نهتنها فینفسه صحیح بودند بلکه بهواسطه سپرده شدن آنها به «ماستمالی» تاریخ، صحت خود را بیشتر نمایان کردند، چرا که از جمله خواص چپ ترانسآتلانتیک امروز، بایکوت کردن و لاپوشانی پیشبینیهای صحیح و جلوگیری از انتشار آنها است.
[4] «سمن بویان غبار غم چو بنشینند، بنشانند...» غزل شماره 194 است. این غزل نه تنها بهمصداق بسیاری از صاحبنظران علم بدیع، از شگفتیهای زبان فارسی است و همتای دیگری در غزل فارسی ندارد؛ بلکه همیشه از جمله دروس علم بدیع برای شرح آرایۀ «جناس» هم هست. این آرایه عبارت است از آوردن واژگانی در شعر که به لحاظ نوشتاری یکسان نوشته میشوند اما معنای کاملا متفاوتی دارند، مانند مصراع: «سرشت گوشهگیران را چو دریابند، دریابند» که «دریابند» اول (به فتح دال) به معنای «دریافت کنند، بفهمند» است و «دریابند» بعدی (به ضم دال) به معنای یافتن دُر (مروارید) است و بدینمعنا است که آنها که سرشت گوشهگیران را دریافتهاند، مرواریدی یافتهاند.
[5] نیما یوشیج؛ پادشاه فتح