دوست عزیزم!
تعجب نکن، در این مرحله از زندگی و این کم و کیفی که توانستم از زندگی بیاموزم، و درک روشن و یا حتی نیمهروشنی از آن داشته باشم، بیتعارف تو عزیز منی!
ما در مرزهای نزدیک بههفتاد سالگی، پس از سی سال دوریِ ناشی از بسیاری دریافتهای غلط، غرورها و ندانمکاریها بهیک وفاق دوستداشتنی رسیدیم. هرهفته چند ساعتی گپ میزنیم. از اندیشهها و تجارب خودمان صحبت میکنیم. دغدغههایمان را با هم در میان میگذاریم، و از دردسرهای زندگی روزانه با هم سخن میگوییم. خوشبختانه قدر این گپوگفتها را تا آنجایی میدانیم که مباحث تئوریک فکریمان را با هم پی میگیریم و آنها را ضبط میکنیم و با قصدی روشن میرویم که آنها را تدوین کنیم و شاید هم در معرض دید و حتی نقد کسانی قرار بدهیم که علاقهای نشان میدهند.
این رویدادی بس میمون و مبارک است. میمون است، زیرا روابط دوستانهی ما را از ناروشنیهای گذشته میزداید؛ و مبارک است، چون از تفکر درخود بیرون میآییم و برای خود بودن را بهوضوح تجربه میکنیم.
بیش از هر چیز لازم است یادآوری کنم که من اکنون کجا هستم و تو کجایی، و این فاصله را مرهون تلاشهای با ارزش تو در تداوم بخشیدن بهمبارزه در راه حقیقتی تاریخی میدانم. حقیقتی که دوستان دیگر ما کار چندانی با آن ندارند، و گویی دربارهی مباحث آنجهانی است که از آن پرهیز دارند. گویا معنای بازنشستگان عالم مبارزه سیاسی همین است که یاران قدیم ما پی میگیرند. شاید هم از یک منظر دیگرگونهای پایانِ خودپذیرفتهای برای حضور تاثیرگذارشان است!؟ اما راستش را بهتو بگویم؛ باور عمیق درونی من میگوید که آنها نیز باز خواهند گشت و دستان ما را در تحقق این حقیقت بزرگ تاریخی خواهند فشرد و پیمانی مجدد را رقم خواهیم زد.
از اینکه هر دوی ما با سه سال تلاش اخیر، خودمان را بهاین درجه از دلبستگی مشترک نزدیک کردهایم بههر دویمان تبریک میگویم و این عزم انسانی و دوستانه را که در هر دوی ما شعفی بهراستی مسرتبخش ایجاد میکند، قدر میگذارم. ساده بگویم: گویی داریم مثل یک نهال تناور بهبار می نشینیم.
*****
ما سالهای جوانی و میان سالی را در چند دوره با هم گذراندیم. زندان قزلقلعه اولین تجربهی زندان من بود. خام و پرهیجان، با شورِ ستیز برعلیه ظلم و نابرابری و استبداد، جان بکف بودم. تو اما پر تجربهتر بودی. میان کارگران، سندیکاها و محفلهای کارگری چرخ زده بودی و با کارگران کارکرده بودی و بهجذب آنها برای کسب آگاهی و رشد اجتماعیـانسانیشان یاری داده بودی. من هشت سالی بود که ترک تحصیل کرده بودم. کارم را با کارگری در کارخانه ریسندگی و بافندگی ری در سه راه پل سیمان جاده شهر ری شروع کرده بودم. بهلحاظ تجربی این تجربهی خیلی با ارزشی برای همهی عمر من بود. آن موقع هنوز سنم بهچهارده سال نرسیده بود.
هنوز وقتی از کارگران صنعتی صحبت میشود، این تجربهی کمتر از یکسال برایم بسیار تعیُین برانگیز است. این کار بهخاطر سختی، ساعتهای طولانی، شب کاری، و آلودگیِ ناشی از پُرز بسیار زیادی که در سالنهای تولید وجود داشت، من را مریض کرد و مدتی در بیمارستان بستری شدم. اما همین زمان بود که من کتاب خوان هم شدم. خیلی جالب بود. درآن سن و سال همه فراغت داشتند و با هم سِنهایشان بازی میکردند. اما من ساعت چهارونیم صبح بیدار میشدم تا ساعت پنج نان و پنیر و چایی میخوردم، لباس بیرون را تنم میکردم و بیست دقیقه پیاده میرفتم تا بهمیدان شوش برسم، و آنجا سوار اتوبوسهای سرویس کارخانه میشدم. راستی یادت مییاد که ماشینها چقدر یواش راه میرفتند؟ بهترین لذت این بود که کنار پنجره بنشینم و سرم را بهدیوارهی اتوبوس تکیه بدهم و بهآرامی بخوابم. آخ که چقدر کیف داشت. معمولاً وقتی ماشین بهکارخانه میرسید، یکی از کارگرها بهسر شانهام میزد: «هی پاشو رسیدیم». از محبت مادرانه برای بیدار کردن خبری نبود. من همهاش سیزده سال سن داشتم!
کار من ماهها جاروکشی بود. باید با یک جاروی پهن بین ماشینهای نختاب را بهسرعت جارو میکردم. بعد از آن دوک جمعکن شدم که خستگیاش کمتر بود. باید دوک خالی هرقسمت را بعد از پاکسازی، داخلِ گاری بزرگی میگذاشتم و بهاول خط میبردم. ما بدون یک دقیقه وقفه، شش ساعت کار میکردیم و یک ساعت هم وقت غذا و استراحت داشتیم. همه از خانه غذا میآوردند. محلی عمومی برای گرم کردن غذا بود. جایی برای غذا خوری نبود. همه هزینهی غذا را خُشکه میگرفتند. غذا که خورده میشد، کارگرها گروه گروه دورهم جمع میشدند و از آسمون و ریسمون حرف میزدند. من یاد گرفته بودم که داخل یکی از گاریها بروم و چارچنگولی بخوابم. میتوانستم نزدیک بهسه ربع ساعت بخوابم. خوابیدنم در ساعتهای ناهار یا شام دو علت داشت: اول اینکه، حرف و هم صحبتی نداشتم؛ بعد اینکه، چون شبها کتاب میخواندم، کمخوابی داشتم و دلم میخواست بخوابم.
رفیق جان،
راستش هنوز هم همین وضع را دارم. شبها تا جایی که زورم میرسد نمیخوابم. البته برای خواندن و نوشتن و تحقیق کردن که خیلی هم در آن وسواسی هستم.
حقوق روزانهی من سه تومان و چهار ریال (حقوق پایه سال 1343) بود که با بقیه مزایا (شامل پول ناهار و سه ساعت اضافهکاری اجباری) پنج تومان و سه ریال میشد که ماهیانه بهیکصدو پنجاه و سه تومان میرسید. من با این پول سی تومان کرایه اطاقمان را میدادم؛ بهمادرم خرجی میدادم؛ و جمعهها برادرهایم را بهسینما البرز (واقع در لالهزار) میبردم که با یک بلیط دوتا فیلم میدیدیم.
سالنهای حلاجی، دولاتاب و ریسندگی خیلی بزرگ بودند. مبتدیها یا همان تازه واردینْ کار اولشان جاروکشیِ قسمت ریسندگی و دولاتاب بود. اگر پُرزهایی که در اثر حرکت ماشینها و مَکِشهای جلوی ماشینها بههوا بلند میشد، از روی زمین برداشته و تمیز نمیشد، بهعلت جریان هواْ روی نخبَرها مینشست، و نخها پاره میشدند و تولید بهعقب میافتاد. ماشینها جزدر دو ساعتی که در ظهر و شب خاموش میشدند، یکسره کار میکردند: بیست و دوساعت در شبانه روز. تعمیر و سرویس، در صورت نیاز، تا حد امکان میبایست در همین ساعتها انجام میشد. مسئول سالن که پشت میزی در یک اطاق شیشهای مینشست، بهسرپرست واحدها دستوراتی میداد.
*****
همین تفریح هفتگی که با اتوبوس از شوش بهتوپخانه میرفتیم و برمیگشتیم و غذای خوش مزهای بهنام سِندِه کباب (یا ک... کباب) میخوردیم، برای پایان دادن بهخستگی یک هفته کار که نه، جانکندن، کافی بهنظر میرسید. سِندِه کباب ترکیبی از خوشگوشتِ چرخ کرده، پیاز و جعفری [خوشگوشت = تکه گوشت باریک چربیدار حوالی دل و قلوه گوسفند] بود که لوله میکردند و روی صفحات نیم دایرهای که روی اجاق ذغالی قرار داشت، کباب میکردند. در این غذا از نونِ لواش طوری استفاده میشد که دو یا سه تا سِندِه کباب را با مقداری سبزی و پیاز خُرد شده میپیچیدن و بهسیشاهی [یک ریال و نیم] بهما میفروختند. گاهی پنجتا از این سندهکبابها را یکنفری میخوردیم. بعدها با خبر شدم که از گوشت لاشهی مرده هم استفاده میکردند. شاید هم بههمین دلیل خیلی ارزان بود. ساندویچ، سالها بعد جزو تفریحات ما شد: کتلتِ شیشِزاری با نان بُلکی! که فقط یک مغازه توی شاه آباد میفروخت.
سینماها بیشتر فیلمهای گلادیاتوری و وسترن نشون میدادند. این فیلمها خلسهای یک روزه برای من بود. برادرهام، یکی شاگرد سماور سازی بود و آن دیگری تازه روانهی مدرسه شده بود. فیلم و سینما برای تسکین ما سه نفر همانند مرفین بود. اما لذت فیلم و سینما خیلی پایدار نماند. جایش را کتاب گرفت. میکی اسپیلین و رومانهای پلیسیاش جذابیت خاصی داشتند. بعد، بلافاصله و بهطور اتفاقی با شعر آشنا شدم؛ آنهم چه شعرهایی: ایرج میرزا، عشقی، یزدی، فروغ ... عجیب دنیای زیبایی بود، دنیای کتاب!
*****
اتاق ما یک صندوقخانه داشت. از برق و آب لولهکشی و گاز هم خبری نبود. آب جوی [بهلفظ بچههای محل = جوب] را بهآبانبار یا حوض میانداختند که برای شستشو بود و از آب «شاه» برای نوشیدن و پُخت و پز استفاده میکردیم که گاریچی میآورد و سطلی دو ریال میفروخت.
صاحبخانه مش ممد کبابیِ قمی بود. کوچکترین پسرش حسن نام داشت و برادر شیری من هم بود. رباب خانوم پستانهای بزرگ (و احتمالاً پُر شیری) داشت که من و پسرش را باهم شیر داده بود. مش ممد کبابی (که گویی شغلش کنیهاش هم بود) بدون اینکه نسبتی با مادر من داشته باشد، برایم سه تا برادر و دوتا خواهر بزرگتر و کوچکترِ شیری فراهم کرده بود. مش ممد مردی آرام، کم حرف، خوشنام و با کبابهای کوبیدهی بینظیری که میپخت، مردی بود دوست داشتنی. سربهزیر راه میرفت، گویی که زنانگی رباب خانوم برایش کافی بود؛ همانطور که زبان تلخ رباب خانم هم برای همهی محله کافی بود! مش ممد کلاه عرق چین بهسر میگذاشت، گیوه میپوشید و با لحجهی پدریش که قمی بود، حرف میزد. کارش را یکتنه انجام میداد و شاگردی نداشت. دکانش در محلهی بازارینشینِ خیابان لرزاده بود. هرروز لاشه یک گوسفند را خُرد و چرخ میکرد، پیاز میزد، ورز میداد، سیخ میکشید، و کباب میکرد و لای نونِ سنگک میگذاشت و با ریحان شسته بهمشتریهاش تحویل میداد. شاید کمتر از پنجتا از صدتا مشتریهاش غذایشان را در دکان و روی میز آهنی آن میخوردند. بقیه بهاصطلاح بیرونبَر بودند. پسر بزرگ مش ممد کرکره ساز بود. من او را خیلی کم میدیدم. گویی در آن خانه زندگی نمیکرد. پسر دوم، شاگرد برادر بزرگتر بود. و پسر کوچکتر، بیکار و بیعار ول میگشت. سرکوچه وِلوُ بود. دختر بزرگش (آبجی زهرا) که از من پنج سالی بزرگتر بود (بهاصطلاح دخترخونه بود)؛ و دختر کوچک که آخرین بچهی ننه رباب و مش ممد بود، معصومه نام داشت. این بچه که چهارـپنج سالی از من کوچکتر بود، دختری زودرَس بود و تمایل زیادی بهپسرها داشت. او اولین دختری بود که معنای دختر و پسر بودن را بهمن شناساند. من که بهخواهر و برادری خیلی مٌقَیَد بودم، و هنوز بهلحاظ جنسی بالغ نشده بودم، از کارهای معصومه ـهمـ تحریک میشدم و ـهمـ بَدَم میآمد.
خانه برای ما بیشتر از هر چیز جای خوردن و خوابیدن بود. اما برای من جای کتاب خواندن هم شد. آنوقتها هنوز تلویزیون نبود و ما رادیو هم نداشتیم. سالها بعد رادیو بهخانهی ما راه پیدا کرد. من دو شیفته کار میکردم. دوازده ساعت شب کار بودم، و بعدش هم دوازده ساعت روزکار میشدم. شش شب تا شش صبح، و شش صبح تا شش شب. دو هفته یکبار، شبکار و روز کار. کتابْ تنها مونس من بود. قبل از خواب چند ساعت از شب را کتاب میخواندم.
گفتم که پدرم بنا و معتاد بهتریاک بود. چون وضع خوبی نداشت، میخورد تا بکشد. با بدبختی یکجوری سر میکرد. خانهی ما در زمستان و سرما، جهنم بود. بیکاری، بیپولیِ پدر که باعث بیحوصلگیاش میشد، از حد تحمل هر آدم معمولی خارج بود. شبها که مانع کتابخوانیِ من میشد، میگفت «چراغو خاموش کن بگیر بکپ». مادرم که بهلحاظ محبت مادرانهاش و برای قدردانی از اینکه من خرج خانه را میدادم (یا بهنوعی کمک خرج خانه بودم) چراغ لامپا را توی صندوقخانه میگذاشت ، پردهی جلوی در را میانداخت و مرا آرام بهداخل صندوقخانه میفرستاد تا جلوی اعتراض باباعلی را بگیرد و بهعلاقه منهم مشروعیت بدهد. پنجاه و پنج سال است که از این کارِ مادرم قدردانی میکنم و تا آخر عمر هم سپاسگزارش خواهم بود. پدرم نمازخوان و روزهبگیر نبود، و روضه و مسجد هم نمیرفت. اما مادرم برعکس بود، نمازش را میخواند، روزهاش را میگرفت و در هر روضهای که دوروبر بود، حاضر بود.
.......................