محیط میدان شوش مستعد کارهایی مثل دزدی، مواد مخدر (تازگیها هروئین هم پیدا شده بود) الکلیسم و خیلی نابهنجاریهای دیگر بود. اما کتابخوانی مسیر زندگی مرا عوض کرد. مادر بدون آنکه در حمایتش از کتاب خوانی من خللی پیدا شود تا سالها زندان و دربدریهایی که بهروزش آمد، همچنان حامی من ماند. البته همین خصلت حمایتگری را با شیوهی وجودی خودش بهمن هم آموخت!
دوست عزیزم!
محیط میدان شوش مستعد کارهایی مثل دزدی، مواد مخدر (تازگیها هروئین هم پیدا شده بود) الکلیسم و خیلی نابهنجاریهای دیگر بود. اما کتابخوانی مسیر زندگی مرا عوض کرد. مادر بدون آنکه در حمایتش از کتاب خوانی من خللی پیدا شود تا سالها زندان و دربدری هایی که بهروزش آمد، همچنان حامی من ماند. البته همین خصلت حمایتگری را با شیوهی وجودی خودش بهمن هم آموخت!
کتابخوانی تفریح، سرگرمی، و آموزشگاه من شد. خیلی زود بود که، آموخته هایم مرا بهبخشهای دیگر انسانی و اجتماعی متصل کرد. دوستان من دیگر از گروه بچه محلهای «بیکار و بیعار» نبودند.
پدر نمازخوان و روزهبگیر و روضه و مسجد برو نبود. اما مادر برعکس، نمازش را میخواند، روزهاش را میگرفت و بههر روضهای که در آن دوروبر بود، میرفت. در همهی روضهخوانیها هم گریه میکرد. در مجالس روضهخوانی گپوگفتهای «خاله زنکی» معمول و مرسوم بود. اما مادر مشارکت نمی کرد. فقط گاهی میگفت گناه داره پشت سر مردم حرف زدن. بعدها بهاو میگفتم مادرجان پشت سر مؤمنین و مؤمنات گناه داره که حرف بزنیم. میگفت همه مؤمن اند ننه جان! برای خودش این جور تفسیر میکرد.
نماز خواندن مادر سریع بود، خیلی طول نمی کشید. پشتِسر کسی هم نماز نمی خواند. کارهای دیگرش را همینطور انجام میداد. هیچوقت هم بیکار نبود. میل و قلاب بافتنیش همیشه دم دست بود. ساکت می نشست و می بافت. گویا رنج های درون ذهن را اینطور التیام میداد. قرآن و کتاب دعا را هم بلد نبود. هیچوقت هم نخواست خواندن و نوشتن یاد بگیرد. بعدها که برایش کتاب میخواندم دوست داشت و با حالتی توأم با تعجب و حیرت گوش میداد. برایش درون دنیای کتابها گنگ و ناشناخته بود. در میان کتابها از قصه و رمان خوشش میآمد.
مادر خودش قصهگوی خوبی بود. قبل از رسیدن بهسن مدرسه برای ما قصه می گفت. قدرت داستانپردازی داشت و از آن لذت می برد. هیچوقت خواستهی ما را برای قصهگفتن رد نمی کرد. البته همیشه بهموقع خوابِ شب موکول می کرد. هرچقدر هم که خسته بود، سرهمبندی نمی کرد و قصه اش را کامل می گفت. بعد برایمان آرزو میکرد خوابهای خوش ببینیم. آرزویی که بیاد نمی آورم برآورده شده باشد.
مادر عمه ای داشت که من او را بیاد میآورم. پیرزنی با موی بافتهی سفید، بسیار خوش سخن، و بهغایت مهربان با زمین و زمان. عمه مویش را حنا (رنگ موی اغلب پیرزنان آن موقع) نمی گذاشت. با شانهی چوبی مویش را شانه میکردند و میبافتند. دختران و نوههای دختریش برای این مهم رقابت داشتند. حدود سالهای سی وسه-چهار بهوسیله یکی از دخترعمهها خانوادهی ما را پیدا کردند و بهوسیله همان دخترعمه مارا نزد عمهخانم بردند. خانهشان از ما دور بود. درخانه خیلی بزرگی که دو حیاط درونی و بیرونی داشت، زندگی می کردند. چندین خانواده در قسمت های مختلف این خانه ساکن بودند. بهنظرم (تا آنجاکه بیاد دارم) عمه دو پسر داشت و سه دختر. دو تا از دخترها با خانوادهشان در همین خانه زندگی میکردند. یکی از پسرهای عمه خلبان بود و در هواپیمایی کار میکرد. یکی دیگر از پسران عمهخانم داروساز بود و داروخانه داشت. کوچکترین دخترعمه همسر مرد تاجری در بازار تهران بود. دختر وسطی همسر مرد صنعتگری بود که میگفتند ورشکسته شده است. و دختر بزرگ شویش مرده بود. این خانم همان دختر عمه خانمی بود که مارا جُسته و یافته بود. نامش مریم خانم بود. مریم خانم معلم مدرسه کرولال های باغچه بان واقع در یوسف آباد تهران بود. او دو فرزند داشت؛ یک پسر و یک دختر. پسرش تراشکار بود. کاملاً از تیپ خانواده مادری جدا. او اسکندر صادقی نژاد بود. حتما بهتفصیل درباره خانوادهاش مینویسم.
می گفتند شوهر عمه ی مادرم و برادرش (پدرِ مادرم) با قفقاز تجارت میکردند. و هر دو با فرقهی اجتماعیون در رابطه بودند. عمه نقل کرده بود که برادرش را سربه نیست کردند. روایت رسمی این بود که در تصادف قطارِ آن طرفِ مرز از دنیا رفته و مرگش طبیعی بود. خانوادهی عمهی مادرم وقتی دربارهی پدر بزرگ حرف میزدند صدایشان را پائین میآوردند. و من نمی فهمیدم چرا؟ زیرا کسی آنجا نبود که بشنود. بعدها مریم خانم مادر اسکندر از قول پدرش این امر را صحه می گذاشت.
***
کوچه اکبر شیراز:
در سال 1305 از میدان شوش که بهسمت شرق [تیر دوقلو] که میرفتی، بهچهارراه درخشنده میرسیدی. بعد، چهارتا کوچه بهشکل موازی هم بهسمت جنوب قد کشیده بود. سنگ تراشها، محمدی، شیرازی و کسری. بعدش هم لب خط. خط آهن یا همان ماشین دودی که از ری (سرِ «خیابون خُراسون»)، میرفت تا شابدلعظیم (در شهرری).
کوچه ی ما، کوچه اکبر شیرازی بود. هفده سال اول زندگی من در همین کوچه سپری شد. از زمستان سال 1329 تا بهار 1346. اولین محلهی زندگی ما بچههای اوس علی و فاطمه خانوم در همین کوچه شروع شد.
خانهی مش ممدکبابی :
کوچه اکبر شیرازی را که از سر خیابان شوش بهسمت جنوب می آمدی، هشت یا نهمین خانهی سمتِ چپ، خانهی مش ممدکبابی بود. این خانه حدود دویست و پنجاه متر مساحت داشت. درب ورودی درست وسط ضلع غربی بهداخل باز میشد. کوچه چهار پنجتا پله از حیاط خانه بالاتر بود. از درِ ورودی که میآمدی داخلْ یک پله پائین میآمدی تا وارد راهرویی بهعرض نزدیک بهدو متر بشوی. دو طرف راهرو اتاق بود. یک اتاق چپ . یکی هم راست.
اتاق با درِ دولِنگهی چوبی در درگاهیای بهضخامت یک لِنگهی در بهبیرون باز می شد. بعد وارد صحن اتاق می شدی. دیوار روبرو یک صفحهی گچی بیرون آمده داشت که بهآن پیشبخاری میگفتند. پیش بخاری طاقچهای با سی چهل سانت عرض بود. با طول نزدیک بهیک متر و در ارتفاع بیش از یک متر. جوری که بچههای زیر هفت هشت سال سرشان به زیر پیش بخاری نمی خورد. معمولاً پیشبخاری بایک پارچه گلدوزی شده که قدری بهپائین آویزان میشد، پوشیده بود. روی پیشبخاری ساعت شماته دار، آینه و شانه از وسایل معمول بود. چراغ فتیلهای لامپا را هم روز روی همینجا میگذاشتند. شبها جایش عوض می شد. چون نور مستقیمش را از دست میداد و سایه زیادی درست میکرد.
یک انباری (یا مطبخ) در انتهای سمت راست در صحن حیاط وجود داشت. حوضی با تلمبه در وسط، و کنار انبارْ تنها موال (توالت) خانه ی پنج اتاقه قرار داشت. توی مطبخ جای پیت نفت و لگن لباسشویی و گونی ذغال و پاروی برفروبی و جعبهی خاکه ذغال بود که ساکنین متعدد در آن وسیله داشتند. متصل با ساختمانْ از سمت چپ، یک پلهی آجری با نردهی چوبی بهطور سیخکی بهایوان طبقهی دوم میرفت (طبقه بالای همکف). این ایوان عرض خانه را طی می کرد و در آخرش نردهبامی بود که بهخرپشتهی بام کاه گلی میرفت. این طبقه سه اتاق داشت که با دری بهراهرو وصل بود و با پنجرهی نسبتاً کوتاهی از کوچه نور میگرفت. اتاقهای بالا کوچکتر از پائین بودند.
پدر و مادر من بعد از ازدواج در مشهد بهتهران آمدند و با عمه بتول (خواهر کوچک پدرم) و شویش و یک خانوادهای بهنام عموحبیب در این خانه ساکن شدند. هریک، یک اتاقِ تقریباً نوساز این بالاخانه را اجاره میکنند. دوـسه سال بعد، من در اتاق میانی بهدنیا میآیم. پدر استادِ بنا بود. حبیب اله کارگر تأسیسات مکانیکی بود و در کارخانهی چیتسازی ری مشغول بهکار میشود. و شوهر عمه که اصلاً مشهدی بود، طلاساز بود که در بازار مشغول کار شده بود. زنهای این مردان هم در خانه کار میکردند و لیدر این کارکنان خانگی عمه بتول خانم بود که برای تاجری در بازار حضرتی تهران باچرخ جوراببافی جوراب میبافت. چرخ جوراببافی در قد و اندازه چرخ خیاطی صنعتی بود.
...........