آخرین پاراگراف قسمت دوم
پدر و مادر من بعد از ازدواج در مشهد بهتهران آمدند و با عمه بتول (خواهر کوچک پدرم) و شویش و خانوادهای بهنام عموحبیب در این خانه ساکن شدند. هریک، یک اتاقِ تقریباً نوساز این بالاخانه را اجاره میکنند. دوـسه سال بعد، من در اتاق میانی بهدنیا میآیم. پدر استادِ بنا بود. حبیباله کارگر تأسیسات مکانیکی بود و در کارخانهی چیتسازی ری مشغول بهکار میشود. و شوهر عمه که اصلاً مشهدی بود، طلاساز بود که در بازار مشغول کار شده بود. زنهای این مردان هم در خانه کار میکردند و لیدر این کارکنان خانگی عمه بتول خانم بود که برای تاجری در بازار حضرتی تهران باچرخ جوراببافی جوراب میبافت. چرخ جوراببافی در قد و اندازه چرخ خیاطی صنعتی بود.
...........
شروع قسمت سوم
نخ را دوک کرده بهخانه میآوردند و روی چرخها قرارمیدادند و بافنده با دست اهرم چرخ بافت را بهحرکت در میآورد. جوراب شامل ساقه، پاشنه، پایه، و پنجه بود. و جالب اینکه کش انتهای ساقه را نداشت. جوراب را با کش جداگانهای در بالای زانو سفت کرده، میپوشیدند. این جورابها را روی زیرشلواری میپوشیدند. ساقه شلوار را زیر جوراب جمع میکردند.
پنجهی جوراب بههنگام بافت باز میماند که بعداً با دست پنجهگیری شده، سرِهم میآمد. سه گروه از کارگران در پروسهی بافتْ کار میکردند: نخ بازکن، جورابباف، و پنجهگیر. اول نخ بازکن کلاف نخ را روی دوک میپیچید، بعد [توسط جورابباف] روی دوک نخ تبدیل بهجوراب بافته میشد، و درآخر هم پنچهگیری میکردند.
کارگرانِ چرخ نخ بازکنی [دوکپیچی] میتوانستند روزی دوازده تا چهارده دوک نخ را که یک بقچه گفته میشد، با حدود نه تا ده ساعت کار مداوم پُر کنند. و سه نفر جورابباف میتوانستند با یک روز کار روی سه چرخ، این مقدار نخ را بهجوراب تبدیل کنند. و یک نفر پنجهگیر هم کل جورابهای بافته شده را با نخ و قلاب میدوخت. وظیفهی پنجهگیر کنترل بافت کامل جوراب هم بود. در صورتیکه بافت بنابر هرعلتی دررفته بود، با سوزنِ چرخ دانهگیری میشد.
ریتم بافت در هرمرحله از کار آهنگی جداگانه داشت. صبح اعضای خانه [سه اتاق ـ سه خانوار] همه در ساعات اولیه از خواب بیدار میشدند. صبحانه جمع شدن پایِ سماور ذغالی بود! زیر سماور سینی مستطیلی میگذاشتند که یک ضلعش نیم دایره بود. قوری چینیِ گل قرمز و استکان و نعلبکی، همه با هم آئین چای را صلابت میبخشید. سماور زیراندازی پارچهای داشت که صبحها در میانه بالای اتاق پهن میشد. در سمت راست برگزارکنندهی آئین که مادرم بود، مینشست و بقیه بهترتیب دور سفره مینشستند. نان و پنیر و چای شیرین با کره و مربای خانگی، و بعدهم چای قندپهلو، کل مراسم را تمام میکرد.
تهیه صبحانه و بقیه تدارک و پخت وعدههای غذا، روشن کردن سماور، چیدن سفره، جمع کردن و شستن ظروف دَم حوضِ حیاط ـهمهـ بخشی از وظایف تعریف شدهی فاطمه خانم [مادر من] بود. نه کسی همکاری میکرد و نه حتی تعارف! مادر همیشه، در خدمت و در سرویس بود. خیلی زود مرا هم تشویق بهاین مهم کرد: «حسین جان بیا کمک»! رخت شستن، آبوجارو، خرید مایحتاج از بازار و میدان بارفروشها ـاز جملهـ دیگر وظایف مادرم بود. دستوردهنده برای نزدیک بهشصت سال عمه خانم بود.
خانه علوی:
منزل آقای علوی درست روبروی خانهی مشممد کبابی، در سمت غربی کوچه بود. با همان معماری [دیگر خانهها]: دالانی در وسط، و دو اتاق در اطراف دالان. چند پله در انتهای دالان که بهحیاط با حوضی در میانه، دو اتاق در روبرو و دو بالاخانه در روی آن که بهوسیله دو دستگاه پلکان بهایوانی میرسید که ورودی اتاقها را با دری درمیان میگرفت. سبکی کموبیش تکرار شده در سرار کوچه.
آقای علوی را بهدو علت آقا مینامیدند. اول آنکه سید بود و بهسیدها آقا یا خانم میگفتند! دوم اینکه علویِ بزرگ آژان بود. قد بلندی داشت و چند هشت بزرگ روی هربازوی لباس نظامیش میدرخشید. میگفتند در ادارهی مرکزی پلیس کار میکند. و با اینکه گروهبان و بعدها استوار شد، اما مسئول یک جای مهمی بود. مردی کمرو و کمگو بود. سلام، وسلام بود. مثل بقیه اهالی در کوچه نمیایستاد و با کسی حرف نمیزد.
آقای علوی با زن و سه پسرش در دو اتاق زندگی میکردند. یک اتاق مال مادرش بود. و یک اتاق مال برادرش که تازه عروسی کرده بود. این برادر معلم بود. در دانشگاه هم درس قاضی شدن میخواند. تنها کسی از ساکنان کوچه بود که کراوات میزد. روابط اجتماعی زیادی داشت و با مردم گفتگو میکرد. اما آدم توی کوچه وایسا نبود.
هم او بود که در چند دوره معلم کمکی من شد. یکبار سوم دبستان که چند راهنمایی سرنوشتساز بهمن داد و دیگری آموزش زبان فرانسه در دوم هنرستان بود که هیچ اثری برای توفیق من نداشت. چون هم رد شدم و هم اولین قدم ترک تحصیل روزانهی من بود.
داستانش از این قرار بود که در کلاس سوم که اولین انشاء را باید مینوشتیم، راهنمایی آقای علوی باعث شد من یک انشای عالی بنویسم و نمرهی بیست بگیرم و سرِ صف هم تشویق شوم. آنهم بهوسیلهی خشنترین معلمی که در عمرم دیدم. اسمش آقای محمدی بود، لاغر با لهجه در گویش و سر و وضعی که بهمعلمی نمیرفت. در همان محلهی ما زندگی میکرد. سالها بعد یکبار دَمِ درِ خانهشان او را دیدم که داشت کاهگل را برای اندود خانهاش لگد میکرد. زیرشلواریش را تا بالای زانو بالا کشیده بود، تا زانو در گل و کاه فرورفته و مشغول بود. سلامی کردم و بهراهم ادامه دادم. از پشت سر صدایم کرد. گفت بهکسی نگو! گفتم چشم. و بهکسی هم نگفتم.
او چند تَرکهی چوب تازه داشت که با خودش بهدفتر میبرد و بهکلاس میآورد. ترکههایش برای زدن بهکف دست و پشت دست بود. چند شلنگ نازک و زخیم هم داشت که برای فلک کردن یا کتک زدنهای وحشیانهاش بود. شاگرد (بهزعم او خاطی) را دَمَر میخواباند و دو نفر روی سروگردن طرف مینشستند و او را (که شاگرد نه ده ساله بود) بهپشت و پا شلنگ میزد. بسته بهنوع «تنبیه» شلنگهای ضخیم و باریک را استفاده میکرد. در آن موقع او بیست سال بود که معلمی میکرد. آنهم بههمین طریق!
بههرحال، این معلم افراطی خشن انشای مرا بیست و صد آفرین داد. بعدهم مرا سر صف صدا کردند و جایزه مداد رنگی دادند؛ و برایم کف زدند. من هم از آن تاریخ انشاءنویس حرفهای شدم. سالها در مدرسه انشاء میفروختم. البته بعدها در مدرسهی فنی نقشهی رسم فنی میفروختم. مهارت نوشتن را بههرصورت مدیون هدایت اولیه آقای علویِ دبیر هستم.
مادر و عمه خانمم با مادر و همسر آقای علوی آمد و شد روضه داشتند. بهخصوص که آنها اهل روستاهای اطراف مشهد بودند و عمه خانم با چندتن از همولایتیهای ایشان در مشهد همسایه و معاشر بود. اشتراکاتشان باعث مراوداتی شده بود. آقای علوی دو اتاق راهرو خانهاش را بهمستأجر داده بود. آنوقتها مستأجرین سالها در همان اتاق میماندند و بهخاطر افزایش اجاره جوابشان نمیکردند. اما با تولد برادر بعدی من، رباب خانم (زن مشممد) والدین مرا جواب کرده بود. عمه خانم در مجلس روضه خوانی بههمسایه ها گفته بود و مادر آقای علوی هم بهپسرش گفته بود و او هم ما را پذیرفته بود.
اتاقها را روفته بودند و تکهتکه اثاثیه را از اینور کوچه بهآنبر میبردند. اثاثکشی تا بعدازظهر ادامه داشت. ازقضا مشممد از در دکان بهخانه میآمده که مرا توی کوچه میبیند و مادر و عمه را چادر بهکمر بسته در حال اثاث کشی! با تعجب میپرسد: «چی شده» که باخبر میشود رباب خانم ما را جواب کرده. مشممد رنگ و رویش عوض میشود و مرا بغل میکند و میرود نزد خانم علوی و عذرخواهی میکند و از عمه خانم من عذرخواهی میکند و خودش با سایر همسایهها اثاثیه نیمهانتقال یافته را بهمحل سابقش برمیگرداند. رباب خانم هم بهمشممد میگوید منظورش «جواب کردن» ما نبوده، بلکه فقط خواسته که اجاره را بالا ببریم.
میانه رباب خانم با ما خراب میشود و مادرِ شیری من با مادر و عمهام در ناسازگاری میافتند. حبیباله و زنش از اینجا بهخانهای در پل سیمان نقلمکان میکند و ما هم بعد از چندی تحمل بدرفتاریهای رباب خانم و با صحبت عمه با مشممد و برای حفظ دوستی و سلام وعلیک رحل اقامت را برمیبندیم و از این خانه میرویم بهخانه پهلویی که صاحبش مشممدلی بود.
بازهم عمه خانم:
بهنظرم در همین حوالی هم شوهر عمه خانم او را ترک کرده و زن دیگری میگیرد و از این خانه برای همیشه میرود دنبال زندگی خودش. اما عمه خانم با جاری و برادرشوهرش «عمو موسی خان» مناسبات ادامه داری را حفظ میکنند. عمو موسی و خانم پُرافادهاش که همیشه سرخاب و سفیدآب کرده بهخانه ما میآمدند، تا پایان عمر دوستیشان با عمه جان ادامه مییابد. اما داستان جدایی عمه و شوهرش از زبان عمه و مادر یک کمی فرق داشت. عمه میگفت شوهرش گفته تو هرچی درمیآری خرج برادرت و زن و بچهاش میکنی، عمه هم (بنابر قول خودش) گفته من از برادرم نمیگذرم! نتیجه هم بهجدایی انجامیده! اما بهواقع موضوع جور دیگهای بود، مشکل شوهرعمه از چیزی غیراز مراوده عمه با برادر و زنش بود. مادر میگفت عمه بچهدار نمیشد! بههرحال، در روابط خواهر و برادر این طلب بهحساب عمه از بابا ثبت شد و تا آخر عمر هردو نفر همین روایت تکرار و پذیرفته شده بود.
خلاصه که عمه جان خودش هم باورش شده بود که فداکاری عظیمی کرده و برادر را بهشوهر ارجح داشته. اما جالب اینکه پدر هیچگاه با این روایت مخالفت نکرد و مادرهم هرگز در انظار چیزی از حقیقت ماجرا نگفت. بعداز پنجاهواندی سال مادر بهطور کاملاً خصوصی بهمن علت جدایی عمه از شوهرش را گفت.
خانه مشممدلی
خانه آقای عباسی که مشممدلی خوانده میشد (محمدعلی عباسی) یک فرقی با خانهی قبلی داشت و آن کوچکی حیاطش بود که نیمی از آن را ساختمان کرده بودند که شامل یک زیر زمینی و دو اتاق دیگر میشد. خود صاحبخانه با پسران و دخترانش در آنجا زندگی میکردند.
دو اتاق توی راهرو مال ما بود، یکی را عمه چرخهای جوراب بافیش را گذاشته بود و شبها من و او در آن میخوابیدیم. و اتاق دیگر محل زندگی همه بود. عمه زندگی مردانهای را برگزیده بود. کار و کاسبی و سایر امور، او تصمیم گرفت خانهای بخرد و با همین مشممدلی (محمدعلی عباسی) شریک شدند و خانه روبریی را خریدند؛ سه دانگ بهسه دانگ. خیلی زود ما بهخانه «خودمان» نقل مکان کردیم.
مشممدلی بزودی دختر بزرگش نرگس خانم را بهخواهرزادهاش ـابراهیم آقاـ که شیشهبُر بود شوهر داد، و پسر بزرگش ـاکبر آقاـ را که نجار (و افزارمند ارتش) بود و در کارگاهی در پادگان نجاری میکرد، زن داد. اتاقهای خانه بهبچههای خودش رسید. نرگس خانم تا آوردن اولین بچه در این خانه زندگی کرد. بعد رفتند بهمحله سید ملک خاتون حوالی مسگرآباد . اما اکبرآقا در همین خانه ماند که ماند.
پسران مشممدلی شبیه بهپدرشان لباس کتوشلوار با جلیقه میپوشیدند و برسر طاسشان کلاه شاپو میگذاشتند و دختران مانند مادرشان موی خود را میبافتند و پیراهن چیت گلدار و شلوار دبیت بلند و گشاد بهتن میکردند. مادرشان بندانداز زنان محله بود. همه بهخانهاش میآمدند. او بهخانهها نمیرفت. همه او را بهنام دختر بزرگش مینامیدند. «والده (مادر) نرگس خانم». آن موقعها این معمول بود. مادر من هم ننه حسین خوانده میشد. از عجایب زمانه اینکه یک جور احترام بهزنها بود که اسمشان را صدا نمیزدند! چند نفر در کوچه ما بهنام خودشان نامیده میشدند. اینها یکی عمه خانم بود که بتول خانم با کنیه خراسانی «بتول خانم خراسانی» نامیده میشد (خانوادهی من از خراسانی بودن استقبال کرده بودند تا اصفهانی بودن. گرچه پشتبند فامیل ما اصفهانی بود). و یکی عذرا خانم زن عباس کاشی که کارگر راهآهن بود. یک جورهایی فرهنگ از گذشته و حال آدمها شکل میگرفت. مردها هم همه برای داشتن احترام پیشنامِ مشدی، کبلایی (کربلایی) یا حاجی را داشتند. سیدها همه خانم و آقا بودند. اما استثنایی که بعدترها بهقاعده بدل شد، شغل بود که تعیین کننده شد. کارمندها و نظامیها هم مثل سیدها بودند، آقا نامیده میشدند. اما کارگرها بهاسم کوچک نامیده میشدند. گویا همه آموزش دیده بودند. عباس کاشی (کارگر راهآهن)، از زبان همه عباس کاشی بود. آقای علوی و آقای طباطبایی هر دو (یکی پاسبان و دیگری سید) آقا بودند. و همه ایشان را در حضور و غیاب آقا مینامیدند.
خاطرهی من از اقامت در خانه مشممدلی مرگ برادرم اسماعیل بود. شاید چهار سالم بود که برادری بهنام اسماعیل بهدنیا آمد. پدر در زمستان سرد بیکار بود. تریاکش را نمیتوانست تأمین کند. بچه مریض شده بود، گویا سرماخورده بود، شب نمیتوانست بخوابد. گریه میکرد. پدر از مادرم میخواست که بچه را ساکت کند. مادر که همیشه حواسش بود، تلاش خودش را میکرد. اما بچه دوا درمانی بیش از روغن مالی و جوشانده لازم داشت، که با بیکاری بابا و مدارایگری مادر ممکن نبود. پدر خشونت بدی داشت. یک شب که مادر از اتاق بیرون رفته بود، بچه بیوقفه گریه میکرد، پدر از خواب بیدار شده بود، چندبار با غرولند و فحاشی از مادر خواست که بچه را ساکت کند. اما او که برای کاری بیرون از اتاق بود تا بیاید بابا بچه را با قنداقش از این ور کرسی بهآنور پرت کرد. مادر همان وقت رسید. بچه از نفس افتاده بود. تمهیدات مادر نفس بچه را بهجا آورد؛ و شروع کرد بهنفرین کردنِ بابا: «الهی خیر نبینی»! من آرام گریه میکردم. بهدنیا ناسزا میگفتم. بچه در همان زمستان مُرد. مادر قضیه را از من پنهان کرد. بعد از خاکسپاری اسماعیل ماجرا را فهمیدم. مریض شدم، آرام؛ بی سروصدا. مادر و عمه برای بهبود من خیلی تلاش کردند و من با مراقبتهایشان بهبود یافتم.
پدرم بیچاره بود، برای هر رنجی بهتریاک و در نداری بهسوختهخوری پناه میبرد. مادرم خود ویرانگری داشت و فداکاریهای خرکی میکرد. کم میخورد، برای اینکه ما سیر بشویم. زیاد کار میکرد، فلاکت را جزیی از زندگی و سرنوشت میدانست. چیز بدتر و مهلکتر از فلاک! دهها سال از این فاجعه در زندگی من گذشته، اما هنوز زخم روانی من پا برجاست. قیافه آن بچه را بیاد دارم. فقر، جهل، اعتیاد همه باهم این عشق کودکی را از من گرفت و کسی جز من حامل رنج روانی یک عمرم نبود. من هیچ توجیهی در آن سالها نمیتوانستم. توجیه فرشته نجات بخشی است، هنگامی که روح در جهان جهلْ خرسندی و آرامش مییابد!
اکبر آقای مشممدلی شاید بیش از سی سال در همین خانه پدریش زندگی کرد تا مرد.
خانهی عمه بتول (خانه خودمان):
قدمت خانه (خودمان) هم مثل بقیه خانههای کوچه اکبرشیرازی بود. درْ یک راهرو مرکزیِ ورودی داشت. با دو اتاق در دو طرف راهرو. چند پله انتهای راهرو بود که بهحیاط میرسید. دو اتاق روبروی راهرو بود و دو اتاق بالا خانه با دو دستگاه پله، دو ایوان و دو اتاق بالا. دسترسی بهپشتبامِ قسمت غربی دو طبقه با نردهبام چوبی از خرپشتهی جنوبی فراهم میشد. و دسترسی بهبام طرف شرقی با نردهبام از توی حیاط. پشتبامها محل خواب تابستانهای گرم بود.
خانهی عمه عملاً بهکارگاه حاج ابراهیم بدل شد. او دستگاهی ساخته بود که گونهای قرقره برای خیاطی درست میکرد. استوانهای از مقوای لوله شده که بهطور زیگزاگ دورش نخ پیچیده بود و اسمش «سیگاره» بود. سیگاره نخ بیشتری از قرقره داشت و برای خیاطی و دوخت و دوز بهصرفهتر بود. بهتدریج تعداد کارگران نخبازکن که همه زن بودند و از راه دور و نزدیک برای بردنِ کار میآمدند بهبیش از ده ـ دوازده نفر رسید. اوایل این دستگاه شش عدد سیگاره را با هم پُر میکرد، بعدها شد بیست و دو سیگاره. البته اوایل نیروی دست اهرم حرکت بود، اما چند سالی طول کشید که نیروی برق وارد کار شد.
عمه اتاق آن طرف حیاط را «خانه» ما کرد: هم کارگاه نخ پیچی خودش و هم محل زندگی ما. اتاق بالا را هم کرد اتاق مهمانخانه که اتاق خواب خودش و من هم بود. اتاق دَمِ درِ سمت چپ را که یک صندوقخانه هم داشت، بهمشد اکبر سبزی فروش بهاجاره داد!
مشداکبر سمنانی بود. خواهر زادهای داشت که میگفتند نامزد دختر بزرگش بَدری است. اما بدری برای خودش سروگوش میجنباند. اینها هفت نفری در یک اتاق 16-15 متری زندگی میکردند. پسر بزرگ مشداکبر نگهبان کارخانه بود. زنش خانهدار بود و دم دکانْ کارِ سبزی فروشی و گاهی هم سبزی پاککنی میکرد. توی کوچهی ما یه لات باجخور حرفهای بود بهاسم عباسمنصور. منصور اسم پدرش بود. منصور کارگر معدن سنگ بود و در اثر انفجار مُرده بود. سه تا پسر داشت و یک دختر که همه بزرگ شده بودند. خواهر عباس تنها دختر محل بود که «سربرهنه» بود. کفش پاشنه بلند و جوراب نایلون و کتودامن میپوشید و بزک کرده آمدوشد میکرد؛ و اسباب حسرت همهی دخترای محل بود. کسی حق نداشت بهآبجی عباسمنصور چپ نگاه کنه، که یکبار یه غریبهای چنین کرده بود و با عربدهکشی عباسْ ماستشو کیسه کرده بود. عباس چندبار با چاقوی ضامندار از آدمهایی نسق گرفته بود. میگفتند: «نیش چاقوش خوب خط میندازه»! این خواهر وقتی سر حوض پای طشت رخت مینشست و آب صابونش را توی جوب کوچه میریخت همونجور سربرهنه بود. خونه عباسمنصور از معدود خونههایی بود که مستأجر نداشت. عباس بعد از خواهرش خیلی زود زن گرفت. زنش هم عین خواهرش بود. همونجوری میگشت.
برادر کوچکتر عباس ـاکبرـ همافر شد و با لباس نظامی توی کوچه رفتوآمد میکرد. بچهی آخر ـاصغرـ محصل مدرسه پهلوی بود. گُندهبَکی بود. بوکس کار میکرد. نسق میگرفت و زور میگفت و چشم چرون همه خونهها بود. کسی هم بهِش پا نمیداد. بهجز دخترهای مشداکبرسبزی فروش!