یادداشت‌ها
25 شهریور 1398 | بازدید: 1366

خاطرات یک دوست قسمت چهارم

نوشته شده توسط یک دوست

آخرین پاراگراف قسمت سوم:

برادر کوچک‌تر عباس ـ‌اکبر‌ـ همافر شد و با لباس نظامی توی کوچه رفت­وآمد می­کرد. بچه‌ی آخر ـ‌اصغر‌ـ محصل مدرسه پهلوی بود. گُنده‌بَکی بود. بوکس کار می­کرد. نسق می­گرفت و زور می­گفت و چشم چرون همه خونه‌ها بود. کسی هم بهِش پا نمی­داد. به‌جز دخترهای مشداکبرسبزی فروش!

*****

داستان کوچه نقاش‌ها یکی از بزرگ‌ترین صفحات «خاطرات» زندگی من است! شانزده سالم بود که پس از یک دعوای خیلی تند از خانه عمه خانوم به‌خانه زادگاهی‌ا­م منزل مش ممد کبابی نقل مکان کردیم. پدرم و خواهر کوچک‌ترش )بتول­خانم( از هم جدایی نداشتند، ولی همیشه مثل سگ و گربه بودند. سر هر چیزی با هم بد خلقی می‌کردند. عمه می‌خواست رئیس بزرگ باشد و بابا هم دو روی‌کرد داشت؛ یکی بی­تفاوتی بود و یکی هم دعوا! آن‌هم مثل خروس جنگی. از بدترین انواع درماندگی برای بچه‌ها دعوای والدین است. چون‌که نمی‌توانستیم در این میان کاری بکنیم. این‌بار به‌مادرم گفتم از خانه عمه برویم و رفتیم. سرنوشت دیگری شروع شد. گویا که­ من مرد شده بودم. مادرم رفت سراغ اتاق و ما ظاهراً برای همیشه از پیش عمه رفتیم.

 

یک اتاق با یک صندوق­خانه بزرگ برای شش نفر:

از در خانه که می‌آمدی تو، سمت چپ، یک پله­کان بود که به‌طبقه‌ی بالا می‌رفت. بعد دو اتاق در امتداد هم بود که اتاق سمت کوچه که مشرف به‌پله‌ها بود، صندوق‌خانه داشت. اتاق بعدی مشرف به‌حیاط بود. با پنجره­های بلند. طرف مقابل حیاط هم یک اتاق کوچک و یک مستراح بود.

خیلی دلم اتاق جدا می‌خواست. چند ماهی غُر زدم تا از این خانه هم رفتیم به‌خانه‌ی حاج­علی قمی با دو اتاق. در این خانه پدر بارش سبک شده بود. من، مادر، و برادر کوچک‌ترم که کم‌تر از دوسال از من کوچک‌تر بود، کار می‌کردیم. دیگه روزی یک وعده غذای گرم توی خانه بهم می‌رسید. کرایه خونه لنگ نمی­موند. و مهم تر از همه، دوستان من می­توانستند بیایند و با هم بشینیم و هرچی دلمون می‌خواد حرف بزنیم.

اما خانه حاج­علی قمی! در سمت شمال کوچه نقاش‌ها بود. بعد از خانه مرتضی، منصور، حسن، و جمشید. در غرب کوچه بن‌بست باریکی بود که خانه حاج­علی آن‌جا بود. کوچه آن‌قدر باریک بود که وقتی دو نفر از کنار هم رد می‌شدند، به‌هم می‌سابیدند. البته برای احترام رسم بود که یکی به‌پهلو بایسته و تعارف کند تا آن دیگری رد بشود!

در همین کوچه بود که بزرگ‌ترین رویداد سرنوشت‌ساز جوانی من اتفاق افتاد. همه در جوانی عاشق جنس مخالف­شان می­شوند، اما من عاشق آرمانم شدم و تا پای جان برایش مایه گذاشتم. گرچه از آن زمان نیم قرن می‌گذرد، اما رویدادی بس ارزشمند و بس تأثیرگذار بود. با این‌که در ابتدا تأثیری در محدوده‌ی محل بیش نداشت، اما بعداً گستره‌ی این تأثیر خیلی متفاوت شد.

مادر دو اتاق از چهار اتاق خانه حاج­علی معروف به‌حاج­علی قمی را اجاره کرده بود. درب ورودی خانه که شمالی‌ساز بود، یعنی اول وارد حیاط می‌شد و بعد گذر از حیاط ساختمان عَلَم شده بود، در منتهاالیه غرب خانه بود. به‌نظرم کل خانه شصت متر بیش‌تر نبود. وسط حیاط حوضی بود با یک شیرِ آب که به‌داخل حوض باز می‌شد و در گوشه سمت مجاور درب ورودی تنها مستراح خانه واقع شده بود. روبروی ورودی حیاط دو اتاق بود که از بغل اتاقِ عقب‌نشسته‌ی سمت چپْ پله­ای راه به‌بالاخانه می‌برد. نیم‌چه ایوانکی در انتهای پله بود که جمعیت بزرگ خاندان حاج­علی در آن وِلُو بودند. به‌حدی که گاهی پای هم را برای رد شدن و داخل اتاق‌ها شدن لگد می‌کردند. معلوم نبود که چرا داخل اتاق‌ها سکنا نمی‌کردند. نرده­ای حفاظِ ایوان با پرت‌گاه حیاط را شکل می‌داد که اغلب مردهای خانه به‌آن پشت می‌دادند. جای زن‌های خانه در سمت مقابل نرده بود که از توی حیاط دید نداشت و می‌توانستند نزد محارم‌شان سربرهنه باشد! گاهی هم یادشان می‌رفت و از جای خود بلند می‌شدند که  آن‌وقت سایر افراد محل هم به‌حوزه محارم وارد می‌شدند.

حاج­علی نمازخون نبود، اما بقیه مناسک را سرِ ‌وقت به‌جا می‌آورد. برای ورود به‌خانه هم خودش و هم بقیه یاالله می‌گفتند. این مثل زنگ بود. باید جواب داده می‌شد بفرما تا کسی وارد خانه شود. همه در تقویمِ شرعی و عزاداری­ها به‌هیئت خودشان می‌رفتند. و همیشه هم پیراهن سیاه می‌پوشیدند. در محرم و صفر پیراهن سیاه را کلاً از تن در نمی­آورند. آداب زیستی حاج علی خانوادگی بود. دختر بزرگش را که گفته می‌شد هفده سال بیش‌تر ندارد، به‌شوهر داده بود و دو نوه هم برای حاج­علی آورده بود. نوه‌ی بزرگ سه ساله بود و نوه‌ی کوچک هنوز شیرخوار بود. پسر بزرگ حاج­علی کُپیِ خودش بود. مثل او موقع حرف زدن داد می‌زد و پاشنه‌ی کفشش را می‌خواباند و لِخ‌ولِخ می‌کشید. او در میدان بارفروش‌ها کار می‌کرد. اما به‌اقتضای جوانی یقه پیراهنش را برعکس پدر باز می‌گذاشت و آستینش را یک تا بالا می‌زد. پسر درشت اندامی که از پدر دو هوا پت و پَهن‌تر بود. جوری‌که لباسش فقط با دامادشان اشتباه می‌شد. این باعث خنده‌ی حاج­علی بود. می‌گفت «گنده بک‌ها» و قاه‌قاه می‌خندید. حاج­علی چهارفصل عرق­چین به‌سر می‌گذاشت، اما پسرش زُلف روغن می‌زد و هی سلمونی می‌رفت که مدل مویش را رسیدگی کند. قواعد روگیری مختص مادر خانه بود. این امر در مورد دختر حاج­علی صدق نمی‌کرد. دختر نیز از مادر درشت‌تر بود، ولی مثل مادر روگیری نمی‌کرد. مثلاً وقتی داشت با پستان‌های خیلی بزرگش به‌بچه شیر می‌داد، روی سینه‌اش را نمی‌پوشاند. و یا وقتی یاالله مردها که پشت در گفته می‌شد، مثل مادرش هول نمی‌زد که چادر سر کند و رو بگیرد.

شوهر این دختر که شوفر بیابون بود، برادرزاده‌ی حاج­علی بود و خیلی قُمی‌تر از عمو حرف می‌زد. نسبت به‌زنش در یک توافق ناگفته خیلی آزاد بود. و این از دل‌بستگی به‌زنش بود. وقتی نبود که زن بگوید «مِیتی» (مهدی) و شوی حاضر به‌خدمت نباشد. شب و نصف شب هم نداشت.

همه‌ی اهل این خانه مثل سرِجالیز حرف می‌زدند، به‌غایت بلند. همه باهم شوخی می‌کردند و به‌قول خودشان یکی را دوره می‌کردند، حتی حاج­علی را. و با صدای بلند دست جمعی می‌خندیدند.

*****

خانه قزوینی:

از خیابان صدرالاشراف که وارد کوچه نقاش‌ها می‌شدی، اولین کوچه‌ی بن‌بست، یکی از چند خانه‌ای که دیوارهای آجری کاهگلی داشتند، خانه قزوینی بود. مالک این خانه مردی میان سال بود با گوش‌های خیلی برجسته، سری چهارگوش، چشمانی روشن، و لهجه­ی غلیظ قزوینی. او در یک گاراژ حمل‌ونقلِ بار کار می‌کرد.

مادرم این خانه را پیدا کرده بود؛ یک اتاق از دو اتاقِ دالانِ خانه در اجاره‌ی ما بود. من شروع کردم به غُر­و­لوند که چرا مادر یک اتاق گرفته، و او توجیه می‌کرد که اتاقش بزرگ است و همه (شش نفرمان) در آن جا می‌شیم! در مطبخ آن‌سوی حیاط بود. این مطبخ ـ‌در واقع‌ـ چراغ­خانه‌ای بود که همه‌ی ساکنین خانه در آن غذا می­پختند. موال (توالت) هم شیر آب داشت، یعنی لازم نبود آفتابه را از حوض وسط حیاط پُر کنی. یک روشویی هم داشت که می‌توانستی صابونت را ببری و بعد دستت را هم همان‌جا بشویی. بالای پشت‌بامِ مطبخ و موال می‌شد در تابستان دو نفر از خانواده ما رخت‌خواب را با نرده‌بام بالا ببرند و آن‌جا بخوابند. سختی بُرد و آورد لحاف و تشک از نرده‌بام باعث می‌شد که رخت‌خواب را لای جاجیمِ زیرانداز می‌پیچیدند و در ظِلِ آفتاب می‌ماند تا شب. غروب که می‌شد همه می‌رفتند رخت‌خواب‌ها را پهن می‌کردند تا هوا بخورد، چون از شدت داغی نمی‌شد خوابید. البته که در خانه‌های مستأجری از نوع خانه‌ی ما مردها از این موهبت استفاده می‌کردند و خانم‌ها در همان اتاق­ها دَم کرده شب را به‌صبح می‌رساندند.

با مشارکت در مخارج و کرایه خانه ما (من و برادرم) از حقوق تازه‌ای در خانواده برخوردار شده بودیم. مثل این‌که درخواست اتاق مستقل داشتیم. همین باعث شد که مادرم بزودی خانه دو اتاقه‌ای پیدا کند و به‌آن‌جا نقل مکان کنیم.

*****

منزل حاج علی قمی:

این خانه در نقطه‌ی تحول بزرگ زندگی من نقش داشت. کتاب‌خانه‌ی من بود. محل برگزاری جلسات با رفقایم بود. ضمن این‌که خانه مخفی چند نفر از دوستان فراری ما هم تبدیل شد.

*****

اولین کتاب‌ها:

تویِ خانه‌ی ما نمی‌دانم از کی و از کجا چند تا کتاب قدیمی بود که کسی هم آن‌ها را نمی­خواند. یک قرآن مال ننه‌جان [مادرِ مادرم] بود. راستش یادم نمی­آید که در مجموعه‌ی خانواده و فک‌وفامیل ما کسی کتاب‌خوان بوده باشد. خانواده پدری من [یعنی، اوس­علی] شامل چهار خواهر می­شدند با پسران و دختران و زاد و رودشان، که جمعیت کثیری می­شدند. اما کتاب‌خوانی خیلی دیر شروع شد، آن‌هم از سرِ شرارت ما (برادران...) بود.

از وقتی من ترک تحصیل روزانه کردم، کتاب‌خوان شدن هم به‌زندگیم افزوده شد. حکایتش این‌جور بود که تقریباً هرهفته ما سه برادر می‌رفتیم سینما. راهش را یاد گرفته بودیم (سال43 بود). از خانه پیاده می‌رفتیم میدان شوش و از آن‌جا با ذوق و شوق فراوانی اتوبوس دوطبقه سوار می‌شدیم و می‌رفتیم میدان توپ‌خانه (یا میدان سپه). از آن‌جا لاله­زار را پیاده گز می‌کردیم به‌سمت لاله­زارنو. مسیرمان پُر بود از سینما و تئاتر، و ساندویج‌فروشی و پیاله‌فروشی! گُزینه‌ی مطلوب ما سینما البرز بود با دو فیلم که یکی از فیلم­هاش وسترن بود و یکی دیگه هرکولی یا تایتانی. غذای مورد علاقه ما هم ساندویچ کتلت شیش­زاری بود در شاآباد!

همان اوایل چند باری که از سینما برمی­گشتیم و ته جیب­مون هنوز چند تومانی باقی بود، کنار پیاده‌رو ـ‌سرِ خیابان لاله­زار‌ـ به‌کتاب­فروشی‌های بساطی سر می‌زدیم و چندتا کتاب هم می‌خریدیم. شعرای عصر مشروطه، کتاب‌های رمان پلیسی و رمان­های اجتماعی، همه­چی قروقاطی می‌خریدیم و من می‌خواندم. کتاب‌خوان خانه شدم. مادرم خوشحال بود. شاید رؤیاهایش را می­پرورید؛ پدرم تاجایی که مزاحمش نبودم (یعنی: چراغ گِردسوز را موقع خوابش روشن نمی­گذاشتم) خنثا بود! برادرانم اوایل متأثر نبودند، اما سرنوشتِ آن‌ها هم در آینده از این سبک‌وسیاق من تأثیر گرفت.