rss feed

09 مرداد 1399 | بازدید: 1548

خاطرات یک دوست ـ قسمت هفتم

نوشته شده توسط یک دوست

آخرین پاراگراف قسمت ششم

... البته میزعباس خودش هم بعد مرگ محترم خانم، دوبار دیگر به‌همان سیاق ازدواج کرد. اما دیگر اولادی نیاورد و به‌همان چهار فرزند از همسر اول و پنج فرزند از محترم خانم اکتفا کرد. همسران بعد از محترم خانم هم از وجاهت‌های زنانه‌ی خوبی برخوردار بودند. میزعباس­ قا در مناسباتی بسیار احترام‌آمیز زندگی کرد و از تائید همه ـ‌جز نقد آقا مهدی‌ـ بهره‌مند بود.

-----------------------------------------

باز هم درباره خانواده عمه فاطمه (2)

فرزندان عمه[دخترعمه]محترم هم خودشان عاقبتی گفتنی و شنیدنی داشتند: پسر بزرگش علیرضا بود. وقتی من به‌زندان افتادم او داشت با تأخیر دیپلم می‌گرفت، هشت سال بعد وقتی دوباره دیدمش، متأهل و صاحب چند فرزند شده بود. به‌شغل اجدادی‌اش (در اصفهان شربافی) مشغول بود. او در بی­ میلی افزون شونده­ای زندگی می‌کرد.

شده بود دایی علی جون و با آن قد بلند و کت­وکول خمیده، صدای دورگه‌ی ناشی از سیگار و بعدها تریاکْ مدل آدم‌های سریال­های «تلویزیون­ ملی» و بعدها «سیمای ملی» را به‌خود می‌گرفت. درون‌گرایی و کم حرفی‌اش به‌او ژست آدم تعمق­ گری را می‌داد؛ البته تازمانی که به‌حرف نیامده بود. «دایی علی» نمونه‌ی تکثیرپذیر آدم‌های تزایدیافته‌ی یخ‌زده در دوران کودکی بود. هنوز در حسرت عشق آسمانی دختر همسایه ما در نوجوانی بود. او که شانزده‌ـ‌­هفده سال داشت عاشق دختر کوچک مش­ ممدلی شده بود، که گیسوان بلندی داشت و چشم و ابرویی و صدای پسرانه. ملاحت خاصی نداشت. (هم‌او که درباره‌ی والدینش قبلاً گفتم) با من سلام ­علیک محترمانه­ ای داشت. همین هم باعث شده بود که علیرضا را به‌یاری من در یافتن وصال امیدواری بدهد. او عاشقی از نوع حسرت به‌دل بود. کاری برای حتی ارتباط با معشوق نمی‌کرد. مثلاً حرفی، نامه­ ای (چیزی که رسم آن زمان بدون ارتباطات امروزی بود) فقط غصه می‌خورد و زاری می‌کرد. او از نوادرِ نسلِ مهاجم زمان ما بود. عشق های بی­ پروا و زود وصل‌یابنده که درصد اندکی از آن به‌ازدواج و تشکیل خانواده می­ انجامید. و بیش‌تر یک تک‌ودوی هیجانی و باران بهاری بود. او تنها از من می‌خواست فکری بکنم و چاره ­ای بیاندیشم. من که از انفعال او مکدر و ناراحت بودم، طبعاً برای این عشق (مسخره) رغبتی برای معاضدت نمی­ یافتم. اما به‌هرحال پا پیش گذاشتم و خیلی صریح با دختر صحبت کردم. او هم گفت که خواستگارش پسر عمویش (جلال) است و اگر این عاشق زود نجنبد کار تمام خواهد شد. به‌این ترتیب، جواب مثبت و شرط ـ‌نیز‌ـ اقدام سریع بود.

اما دریغ از یک ­قدم! بالاخره من به‌عمه محترم و عمه بتول خانم گفتم که پا پیش بگذارن و علی را از این فلاکت رهایی ببخشند. مادر علی به‌التماس از عمه بتول ­خانم خواست با پادرمیانی به‌نجات پسرعزیزش برخیزد. اما عمه بتول­ خانم آدم بی‌حساب و کتابی نبود. اخلاق و فرهنگ خانواده مش ­ممدلی و محدودیت‌های آن‌ها را می‌شناخت. در ضمن، به‌بی­عرضه ­گی نوه‌ی خواهرش هم به‌روشنی آگاه بود. به‌مادر علی گفته بود:

«محترم جون، خاله! علی هنوز دوماغ­شو(دماغَ­ش را با لحجه اصفهانی) نمی­تونِد بالا بکشِد»!

با این حال از مادر دختر پرس­وجو کرده و داستان خواستگاری پسرعمو را درآورده بود. عمه محترم هم که گویا مادرانه وظیفه بالا کشیدن دماغ و بلکه شلوار پسر گُلش را به‌عهده داشت؛ افتاد به‌دست‌وپای عمه بتول که «خاله الهی دورت بگردم بِچِه­م دارِد روز به‌روز آب میشِد» و برای ترغیب عمه بتول خانوم همه جور خضوع ­و خشوع پیش گرفت. هم‌چنین برای من مستمر دعای عاقبت بخیری می­ کرد: «عمه جون الهی خیر از جَونیت ببری که هوای علی­ رو داری...».

به‌هرروی، علیرضا به‌وصال دختر مش­ ممدلی نرسید و در همان زمان، ولی نه در همان مکان فیریز شده بود. در نوروز سال پنجاه و هشت که همه در و دیوار و زمین و زمون مملکت سیاسی (بلکه انقلابی) شده بودن، علیرضا خان پسر میزعباس و عمه محترم نزدیک به‌سی­ سال سن هنوز در بیش از یک دهه قبل درجا مانده بود. در بهار 58 او را درخانه دایی جانش در اصفهان دیدم؛ زن و سه فرزند داشت، اما گفت که «هنوز درقید عشق ...» دختر همسایه ماست! و از او سراغ می‌گرفت!

دختر مش­ ممدلی درهمان سال‌ها، خیلی زود زن پسر عمویش شد که کارمند اداره (محل ­اشتغال پدرش) بود. در بهمن سال 57 که از زندان قصر آزاد شدم این زن و شوهر برای ادای احترام بچه محلی به(دیدن من) آمدند. اون خانم کاملاً از زندگیش خوشحال بود و برای همسرش چند شکم زائیده بود. اما به‌طور تعجب آوری یواشکی از من سراغ پسرعمه (عاشق دیرین) را گرفت! نتوانستم حیرتم را قورت بدهم. درپاسخ گفت «همین‌جوری، پرسیدم»! تازه تازه می‌فهمیدم برخی از این‌که کسی در بند خواستن‌شان باشند چه ­خوشند! وبرخی بی­ خود و بی­جهت درمرض حرمان وهجران مبتلایند! این هم گونه­ ای از امراض مسری ادراکی­ست.

این پسرعمه جان سال‌ها محزون و درخود ماند. حتی یادش رفته بود که وقتی عاشق بوده، کاری برای وصال نکرده؛ اما حرمان به‌جا مانده را بخشی از شخصیت و منش خودش کرده بود. به‌زبانی، به‌غمش عادت کرده بود.

سال‌ها بعدتر که پا به‌میان‌سالی گذاشته بودیم در یک مجلس ترحیمی در کرج دیدمش؛ برایم گفت (آخه هنوز من محرمش مانده بودم) با زن دیگری دور از چشم بقیه در ارتباط است! بازهم بر درک نصفه‌ـ‌نیمه‌ی من در «جهان عواطف» نکته‌ی تازه‌ای می‌گشود. او که بی‌سامان بود، جستجوی سامان عاطفی را در بستری دیگر انتظار داشت. اما چنین نشده بود. این‌جا هم یک گریزگاهی بود که بر همه‌ ناتوانی­ ها و سستی­ های او در انتخاب، سرپوش می‌گذاشت.

یک‌بار از او پرسیدم چرا با این خانوم ازدواج کردی؟ گفت: «آقاجون و مامانم رفتن خواستگاری، فامیل بود. می‌گفتن دختر با کمالاتیه». پرسیدم پس چی شد؟ جواب داد «آخه من اسیر عشقم بودم».

او اسیر ضعف نفس خودش شده بود. یک‌جای خیلی مهمی نتونسته بود اراده کنه، ولی آدرس غلط را به‌یاد سپرده بود.

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وسوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ودوم

ملاقات به‌هم خورد و تنها من توانستم به‌مادرم در اندک فرصتی برسانم که چیزی نگوید. او که قبل‌ها هم چندبار بازخواست شده بود، در پیگیری‌های افسران زندان چیزی را بُروز نداده بود. من را هم به‌وسیله معاون زندان و افسر مربوطه با تحدید، بازپرسی کردند و نتیجه‌ای عایدشان نشد. ملاقات را قطع کردند. احمد م.ع. (برادر اسماعیل از اعدامی‌های سیاهکل) که خودش هم در جریانات مسلحانه فعال و زندانی شده بود در جریان قرار گرفت. او مسئول مراجعه به‌افسر نگهبان و حل‌وفصل موضوعات بند ما بود . وی به‌اتفاق آقای حجری به‌«زیر هشت» رفتند و به‌شدت به‌رفتار افسر نگهبان اعتراض کردند و مورد بلعیدن چیزی از جانب مرا رد کرده بودند. با مداخله‌ی رئیس زندان و به‌دستور او ملاقات غیرحضوری را دایر کرده و فقط یک دیده بوسی آخر را اجازه دادند. در داخل بند هم زمزمه اعتصاب و اعتراض پیش آمد که به‌سرانجام نرسید. به‌نظر می‌رسید همه چیز رفع و رجوع شده باشد. با توجه به‌جوّ بند تعداد کمی از افراد در جریان جزئیات حادثه قرار گرفتند. این مورد توسط مسئول زیر هشت بند و آقای حجری مدیریت شد.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ودوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ویکم

اولین تبعیدی‌ها از هر دو زندان شماره چهار و سه هم‌زمان فراخوانده شدند و به‌زندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همه‌ی زندانیان برای بدرقه به‌راهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست می‌زدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف به‌سمت درِ بند (زیر هشت) حرکت می‌کردند و با تک تک افراد دست می‌دادند و روبوسی می‌کردند. برخی می‌گریستند و برخی یاران هم‌رزم‌شان را در بغل گرفته، می‌فشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانی‌که به‌تبعبد برده می‌شدند، به‌درود می‌گفتند. شعارها از جمله این‌چنین بود: «امید به‌پیروزی آتی خلق قهرمان».

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ویکم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ام

عبدالحسین، مهندس مکانیک و اهل لنگرود؛ مردی دانا و کم صحبت، اما طنزگو بود. او ازهمه‌ی افراد این گروهِ محاکمه مسن‌تر بود. برادرش عبدالرضا بیش‌تر در سایه قرار داشت.

عباس، دانشجوی رشته‌ی دامپزشکی بود. او را از بیرون زندان می‌شناختم. زمانی‌که عباس تحت تعقیب و فراری بود، مدتی با ما زندگی می‌کرد. رابطه ما از طرف او و من لو نرفته بود. خیلی کتک خورده بودم که ارتباطات و اطلاعاتم را بگویم. از ارتباط­های من، فریبرز و احمد با اسم مستعار گفته شده بودند. فریبرز هفته­ی قبل از من دستگیر شده بود و احمد حدود سه سال بعد دستگیر شد.

سی سال بعد، از احترام و اعتبار اجتماعی عباس در ایلام و اصفهان باخبر شدم. من این‌طور خبر شدم که «او که در زندان به‌لحاظ روحی  آسیب دیده بود.» شاید هم به‌این نتیجه رسیده بود که با مبارزه‌ی مسلحانه و سیاسی خداحافظی کند.»

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ام

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ونهم

البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان می‌گذاشته و از این دو نفر برای تمایل به‌مشارکت سئوال میکرده که حاضر به‌فرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را به‌ما می‌داد و علی را هم به‌شهادت می‌گرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و به‌شدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمی‌دانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاق‌ها(سلول‌ها) اصلاً بسته نشود.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌ونهم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌وهشتم

......

بیژن (هیرمن‌پور) با من مرتب وقت می‌گذاشت و برایم از تجارب و دانسته‌هایش با دقت و گسترده می‌گفت. این پیوند گرچه  بنا بر حادثه‌ی جدایی ما ازهم و انتقال من از قزل قلعه دیری نپائید، اما عمق تأثیرات او را می‌توانم به‌یاد بیاورم که در تشخیص‌های بعدی و انتخاب‌های آتی‌ام تعیین‌کننده بود. وقتی از مجاهدین و رجوی صحبت شد، او برایم از احساس عمومی در دانشکده حقوق نسبت به‌وی گفت: «در میان جمع دانشجویان شخصی مشکوک و غیرقابل اطمینان بود.» جز برخی از حداقل‌های ارتباطی، همه از او دوری می‌کردند. و این گویا نه تنها از تیپ شخصیت و منش‌های رفتاری نامتعارف او، بلکه از نگاهی نیز متأثر بود که «می‌یپنداشتند ساواکی است.»

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top