یادداشت‌ها
14 بهمن 1399 | بازدید: 1074

خاطرات یک دوست ـ قسمت نهم

نوشته: یک دوست

... دختر آخری اما خودش با پسری که هم مرام سیاسیش بود تصمیم به ازدواج گرفت. و من تائید ناگزیر پدر را شنیدم که «بهش گفتم زندگی خودته بابا جون اگه آدم خوبیه و دوستت داره من حرفی ندارم». میر عباس با این اظهار چشم به من دوخت و منتظر تائید من بود. این دختر به‌زعم پدرش «انقلابی» شده بود؛ به تظاهرات میرفت، کوه نورد بود. دوستان پسر داشت و از همه مهم تر خودش انتخاب همسر کرده بود....

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پسر­عمه­ هوشنگ­

والدین من یک سه ضلعی پدر و مادر و عمه­ خانوم بودند. نقش نفر سوم به‌شکل قریبی پررن گ­تر از دونفر اول بود. او همیشه تصمیم‌گیر اصلی درباره من بود. یک فرمان­ روایی عاطفیِ کثیرالوجه بر زندگی من داشت. به‌هرحال، شانس من از جهت دست‌یابی به‌برخی خصوصیاتْ مرهون همین والدین سه‌گانه است. گاهی برای من فرصت این بوده است که بتوانم بعضی از این خصوصیات را انتخاب و بیاموزم و نتایج مثبتی هم از آن خلق کنم.

این خاطرات دربرگیرنده دهه‌ی ­سی (1330) به‌عنوان دوران کودکیم است! هوشنگ دوسالی از من جوان‌تر بود. او در اصفهان متولد شد و قبل از گرفتن دیپلم به‌تهران آمد و زندگی مستقلی را برای خود ساخت. پدرش کفاش بود. مادرش فرزند چهارم عمه فاطمه. زنی نیک نفس، مهربان و بسیار آرام. شویش برعکس آدمی تنگ­ نظر، پُرحاشیه و با کم‌ترین نفوذِ انسانی در هرعرصه­ ای.

هوشنگ که با یایِ تصغیر«هوشنگی» نامیده می‌شد، همان آرامش و مناعت مادرش را داشت. مهربان، حمایت‌گر و بسیار بَذله‌گو بود. خوش زبانی و طنزگویی‌اشْ او را مرکز محافل و گروه‌ها می‌کرد.

در نوجوانی معاشرت­ های ما با هم زیاد شد. او نیز ترک تحصیل کرده بود و دنبال کار به‌تهران آمده بود. در خانه‌ی ما از او به‌گرمی استقبال نشد. مادرم مهربانی همیشگی­‌اش را داشت، اما عمه­ خانوم سرْسنگین برخورد می‌کرد. من در همان کم‌سنی می‌توانستم درک کنم که هوشنگی چطور خار و خفیف می‌شود. از طرفی نیز ناچار و بی‌پناه بود. یک شب که عمه ­جون شمشیر از رو بست، منْ هوشنگی و برادرم را بردم سینمای دو فیلمه، بعدش هم ساندویچ «سنده­ کباب» خوردیم و تا نیمه شب و نزدیکی‌های  سحر توی خیابون‌های شهر پرسه زدیم و چرت­وپرت گفتیم و هِروکِر کردیم.

اما در همه این اوقاتِ خوشِ نوجوانی، من در دل غمگین بودم. چرا هوشنگی که نیاز به‌پناه دارد، مورد بی­ مهری است؟ چرا درِ خانه‌ی هیچ‌یک از فامیل به‌رویش باز نیست؟ چرا کسی به‌استمداد او دستی دراز نمی‌کند؟ سحرگاهِ آن شب به‌حمامی رفتیم که اسمش گشتایی بود. تنی به‌آب زدیم. مشتمالی گرفتیم و بعدش هم شکم­مان را به‌کله‌پاچه مهمان کردیم. جالب است که همه‌ی این ریخت وپاش­ ها مزد دو‌ـ‌ سه روز شاگردی مرا بیش‌تر نگرفت؛ و خاطره­ای ماندگار برای همه‌ی عمرمان به‌جا گذاشت. هرسه از آن شب به‌خوشی یاد می‌کردیم. اما برعکسِ ظاهرِ هرسه نفرمان در آن شب، اندوه بی­ پناهی هربار مثل مرده‌ای که از تابوت بیرون بیاید، بازهم برای من زنده می‌شود.

یک روز هوشنگ آمدکه می‌خواهد به‌«دبیرستان نظام» برود؛ و رفت. شاگرد موفقی شد و برای دوره‌ی تکمیلی به‌آمریکا فرستاده شد و به‌عنوان مهندس پرواز بازگشت. ازدواج کرد و سامانی برای خودش ساخت. این وقایع همراه بود با سوگیری عملی من به‌مسائل سیاسی و زندگی نیمه­ چریکی. هوشنگ طی سال‌های پنجاه تا بهمن پنجاه­ و هفت حمایت­ های عاطفی‌اش را از مادرم و حمایت­ های مالی‌اش را از عمه­ جون دریغ نکرده بود. بعدها متوجه شدم که از طرف رکن دو (که سازمان اطلاعات و امنیت ارتش بود) مورد فشار و تضییق قرار گرفته بود.

این فشارها در انتخاب هوشنگی تأثیری نگذاشته بود. اما مادرم از راه دور و با ملاحظه، ارتباطش را در احوال پرسی و خط ­و خبر حفظ کرده بود. در ملاقاتی­ ها نمی‌شد از هوشنگی خبری نگیرم. مادرم همیشه رعایت می‌کرد و سربسته همه‌چیز را به‌خوبی نشان می‌داد.

هوشنگ مرد کاردان، مسئول و صاحب تخصصی شده بود. اما پرونده­ اش به‌خاطر ارتباط عاطفی با خانواده‌ی ما به«زرد» که معنی مشکوک می‌داد، بدل شده بود. او در جریان اعتراضات 56 نقشش را در حمایت از مردم برگزیده بود. اعتصاب همافران با رهبری کمیته­ ای که او نیز عضو گرداننده‌ی آن بود، اتفاق افتاد.

وقتی در اسفند 57 هوشنگ را دیدم به‌شدت متأثر شدم. چند روز بعد به‌خانه­ اش در یک مجموعه‌ی نظامی رفتم. او هوادار شدید خمینی شده بود. مسیری بس تأثرآوری را برای زندگیش برگزیده بود. ما کاملاً ازهم دور شده بودیم. طی دوران جنگ نقش مهمی ایفا کرد. او به‌لحاظ سیاسی جهت خمینی را انتخاب کرد و تا حد هرگونه جانفشانی هم ‌در آن پیش رفت. با پایان جنگ هوشنگ خودش را بازنشسته کرد. دیدگاهش باز دچار تحول شده بود. می‌گفت جاهل بوده و خودش را اسیر یک مشت دروغ کرده بود. به‌دلیل آشنایی نزدیکی که با مسائل مختلف داشت، تدریجاً از مناسبات قبلی فاصله گرفت و به‌ضدیت با آن برخاست. ضدیتی که ابتدا آرام و ضمنی بود، اما بعدها آشکار و جدی شد.

این تحولات طی سی سال او را به‌جایی بُرد که به‌همه چیز شک کرد. از سیاست به‌سراغ باورهای دینی رفت. و پس از آن به‌یک ملحد تندرو بدل گردید.

سال‌های آخر عمرش را به‌انزوا و تا حدی نیز به‌افسردگی گذراند. نه با فامیل حس و حالِ معاشرت داشت (که چندبار تغییر موضع داده بود)، نه با هم‌کاران و دوستان سابق نشست­وبرخاست می‌کرد (که به‌طبع موقعیت آن‌ها محلی برای عقاید او نبود). کاملاً دین‌داری و خداباوری را به‌نقد می‌کشید، یک‌جوری افسوس و دلسوزی در کلام و لحنش بود. مردم را بیچاره‌ی باورهای‌شان می‌دانست.

گویا این باور را به‌قهرْ درون­کشی کرده بود، و خودش بیچاره‌ی باورهایش شده بود؛ و به‌همین علت همْ زودهنگام دق کرد و مُرد.