یادداشت‌ها
26 خرداد 1400 | بازدید: 972

خاطرات یک دوست ـ قسمت دهم

نوشته شده توسط یک دوست

«مادرجون» همواره مرا و کنش­ هایم را ارج می­ نهاد. جوری بود که در تمام مقاطع زندگیم مرا از هر تائیدی بی ­نیاز می‌کرد. و در برابر هر صعوبت و دشواری‌ای توان پایمردی را در درون من بیدار و پایدار می‌کرد. او توانسته بود بدون این‌که آموزشی (سوادی) دیده باشد، مربی عواطف، حسیات، و وزنه­ هایی از کارکردهای تشخیصی و شخصیتی مرا هدایت و پرورده کند. او به‌غایت مهربان و باگذشت بود. در مهربانی‌اش حمایت ­گر و خدمت­ گذار بود.

 

خاطرات یک دوست ـ قسمت دهم

  نوشته‌ی: یک دوست

آخرین پاراگراف قسمت نهم

... این تحولات طی سی سال او را به‌جایی بُرد که به‌همه چیز شک کرد. از سیاست به‌سراغ باورهای دینی رفت. و پس از آن به‌یک ملحد تندرو بدل گردید.

سال‌های آخر عمرش را به‌انزوا و تا حدی نیز به‌افسردگی گذراند. نه با فامیل حس و حالِ معاشرت داشت (که چندبار تغییر موضع داده بود)، نه با هم‌کاران و دوستان سابق نشست­وبرخاست می‌کرد (که به‌طبع موقعیت آن‌ها محلی برای عقاید او نبود). کاملاً دین‌داری و خداباوری را به‌نقد می‌کشید، یک‌جوری افسوس و دلسوزی در کلام و لحنش بود. مردم را بیچاره‌ی باورهای‌شان می‌دانست.

گویا این باور را به‌قهرْ درون­کشی کرده بود، و خودش بیچاره‌ی باورهایش شده بود؛ و به‌همین علت همْ زودهنگام دق کرد و مُرد....

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

در شناسنامه‌ی من تاریخ تولدم 10 اسفند 1329 ذکر شده است. سال‌ها بعدْ از مادرم پرسیدم «مادرجون من نزدیک عید به‌دنیا اومدم؟»؛ ­گفت «ننه جان تو چهل روز مانده به‌عید به‌دنیا اومدی». مادر در کلامش بزرگ‌ترین حالت رضامندی عمرش نهفته بود. احساسی از سرفرازی و افتخار داشت. او با به‌دنیا آوردن من از چند سرزنش حقارت‌بار بیرون آمده و «سرفراز» گشته بود.

به‌نظرم مادر متولد 1310 یا 1308 بود. چون می‌گفت «نوزده ساله» بوده که مرا زائیده! اما با حوادثی که از زندگی و نابسامانی­ هایش می‌گفت، بیش‌تر به‌نظر می‌آمد؛ فکر کنم که سال 1308 متولد شده باشد!

مادر دو بار و به‌فاصله خیلی کم ازدواج کرده بود. ازدواج اولش کم‌تر از دوسال طول کشیده بود. هرگز از همسر اولش صحبت نمی‌کرد. اما از بدرفتاری‌های خواهر و مادرشوهر می‌گفت؛ تاحدی که کتکش می‌زدند. و «اجاق­کور»اش می‌نامیدند. پدر ناتنی‌ا­ش مش­رحیم که او را از کودکی بزرگ کرده و بسیار دوست‌ا­ش می‌داشت، وقتی بو می‌برد، طلاق‌اش را می‌گیرد. و در فاصله‌ی خیلی کوتاهی همسر پدر من می‌شود.

مادر بزرگ­ های من با هم دوست و هم محلی بودند و هر روز در مسجد همدیگر را می‌دیدند. شاید که از احوال هم با خبر بودند. هر دوی­شان زنان مؤمنه­ای بودند و اشتراک­شان باهم در مهاجر بودن، مجاور بودن و مهربانی و عقل زنانه­شان بود.

مادربزرگِ پدری (ننه گوهر) زود از دنیا می‌رود. پدر و مادر و عمه ­جون بتول، با دو/سه خانواده‌ی دیگه به‌تهران کوچ می‌کنند. با هم چند اتاق مجاور در خانه‌ای اجاره می‌کنند و مادر اولین فرزند زودرس‌اش را سقط می‌کند. چیزی که او را بسیار اذیت می‌کند؛ و بعد مرا به‌دنیا می ­آورد که خیلی داستان‌های رنج‌بار در اطرافش به‌پایان می‌رسد. به‌دنبال من سه پسر و یک دختر دیگر نیز می‌زاید.

مادر درباره‌ی من می‌گفت: «ننه­جان، سرفرازم کردی». نمی­ دانستم منظورش دقیقاً چیست؟ چه شده که من او را سرفراز کرده­ام! مباهات او در زنانگی‌ا­ش و فرهنگ زمانه ­اش بود که بتواند بزاید و پسر بیاورد. فرهنگی که «مادرجون» عمیقاً بدان وابسته (آغشته و اسیر) بود.

«مادرجون» همواره مرا و کنش­ هایم را ارج می­ نهاد. جوری بود که در تمام مقاطع زندگیم مرا از هر تائیدی بی­ نیاز می‌کرد. و در برابر هر صعوبت و دشواری‌ای توان پایمردی را در درون من بیدار و پایدار می‌کرد. او توانسته بود بدون این‌که آموزشی (سوادی) دیده باشد، مربی عواطف، حسیات، و وزنه­ هایی از کارکردهای تشخیصی و شخصیتی مرا هدایت و پرورده کند. او به‌غایت مهربان و باگذشت بود. در مهربانی‌اش حمایت ­گر و خدمت ­گذار بود.

نگاهی تقدیرگرا داشت. سرنوشت را محتوم می­ پنداشت. برای من هیچ اجبار یا بایدی نمی‌گذاشت. نسبت به‌من نظاره‌گری با دیدِ خوش بود. چنان که گویی بهتر از آن ممکن نیست. مرد را در غیرتش و نان درآوردنش می‌دانست. و از این‌که من از سر بسیاری عوامل در کودکی رفتم نان در بیاورم، «سرافراز»اش کرده بود. دوستان مرا می ­پذیرفت و به‌آن‌ها احترام می‌گذاشت. به‌کم وکیف رابطه‌ی من با برادرانم کاری نداشت. و آن‌چه را بین‌مان مورد توافق بود، می­پذیرفت و هرچه را موجبی بر اختلاف بود با رأی «عیبی نداره، ننه­ جان! تو گذشت کن» فیصله می‌داد. البته کاری نداشت که پندش را به‌کار می­ بندیم یا راه خود را می‌رویم.

او در فعالیت ­های اجتماعی (سیاسیِ) من هیچ مداخله یا منعی فراهم نکرد. تنها یک مرتبه سربسته خواست که چمدان‌هایی را که به‌داخل اتاقم آورده بودم، از آن‌جا ببرم. گفتم «مگه رفتی سرِ اون‌ها»؟ گفت: «نه والا»، و درست می‌گفت. یک روز رفیق مسئول من گفته بود که لازم است از خانه من به‌عنوان یک محل امن استفاده شود. صاحب‌خانه کاری به‌ما نداشت. برایش «نجیب و چشم پاک» بودن ما کافی بود. این‌که چرا مهمان می‌آید و می‌رود را کاری نداشت. من ارزیابیم از این خانه موقتی بودن آن بود. و برای همین منظور تغییر منطقه و خانه را ضروری می‌دانستم و به‌خصوص استفاده از خانواده‌ام را برای پوششْ تا ورود به‌مراحل بعدی مناسب می‌دانستم. «مادرجون» با من مانعی نداشت و گفت «هرجور صلاح می‌دونی ننه». از همین­رو به‌سرعت پول جمع کردم تا خانه‌ای دربست اجاره کنم و به‌آن‌جا اثاث­ کشی کنیم. خانه‌ای در محله‌ای متوسطِ پائین و در موقعیتی که به‌هر طرف اشراف داشت؛ و به‌خاطر تک افتادن‌اش در محله، مجاوری هم نداشت. با این‌که از دید بنگاه املاکِ محل، کمی «توسری خور»ده بود، اما برای خانه «تیمی» (خیالی) من مناسب بود. «مادرجون» با کارگر/چریک شدن من مشکلی نداشت.

برایش حرف می‌زدم، کتاب (رمان سیاسی) می‌خواندم و او بهت‌زده به‌جهانی که تصویر می‌کردم نگاه می‌کرد. با هم راجع به‌آدم‌های مشخص حرف می‌زدیم، مراقبت‌های «امنیتی» را درک می‌کرد: «خیالت راحت، ننه جان، حواسم هست»! و واقعاً حواس‌ا­ش بود. چند بار بازداشت شده بود. کتک خورده بود. اما همیشه من «سرفراز»اش کرده بودم. سنت­ هایش را خیلی راحت به‌خاطر فعالیت‌های من کنار می­ گذاشت. حقیقتاً او بود که مرا «سرفراز» می‌کرد. هیچ کسی در اطراف من نبود که از کار «مادرجون» شکایت و گل ه­ای پیش من بیاورد. همه از او تعریف می‌کردن. آدم تاثیرگذاری بود، نه به‌خاطر دانسته­ها یا گفتار و بحث­های‌اش (که کاملاً از آن‌ها به‌دور و بی‌بهره بود)، بلکه نوع و چگونه بودن‌اش اورا مرکز تأیید طیف گسترده­ای از آدم‌ها می‌کرد. فقط یک ضعف بسیار بزرگ داشت که هم به‌خودش و هم به‌بچه­ هایش ضرر می‌زد. ضرری که از روی یک عاطفه عجیب درباره‌ی فرزند کوچک ­داشت: «ننه جان! عیبی نداره جای دوری نمیره»؛ و اضافه می‌کرد: «دخترِ ننه جان» باید ازش مواظبت کرد. او زنان را ناقص‌العقل می‌دانست. می‌گفت خدا این‌جوری خلق­ شان کرده. «زن ناقص‌العقله». می‌گفتم «پس خودت چی، چرا ناقص ­العقل نیستی»؟ می‌خندید که «ازکجا معلوم»؟

سادگیش به‌کودکان نوپا شباهت داشت. جهان‌اش راحت بود و از همان سادگی برخوردار. نماز می‌خواند، روزه می‌گرفت و به‌زیارت شاه­ عبدالعظیم می‌رفت. می‌گفت باخدای خودش راز و نیاز می‌کند. سربه­ سرش نمی­ گذاشتم. همان کاری که او با من می­ کرد و اجازه می‌داد «هرجور صلاح» می‌دانم عمل کنم. البته بعد از اولین دوره‌ی زندان من، دیگر امام­زاده نمی­ رفت؛ و بعداز زندان دومم، دیگر روضه هم نمی‌رفت. اگر عمر می‌کرد، شاید دیگر عباداتش را هم کنار می‌گذاشت. در سال‌های آخر عمرش ناتوان شده بود، هم در کارهای روزانه و هم در مجادله. حوصله‌اش زود سرمی‌رفت. از همه‌چیز زود خسته می‌شد. می­ گفت: «کلافه میشم». هرگز به‌یاد ندارم که از من «کلافه» شده باشد. وقتی بی­ حوصله می شد. گفتگو را رها می‌کرد و انگار با دستش چیزی را دور می‌کند، حرکتی به‌دستش می‌داد. من حواسم به‌حالاتش بود و خسته­ اش نمی‌کردم؛ می‌گذاشتم همه چیز با حال و احوال او پیش برود.

همیشه وقت رفتن از پیشش مفصل دعایم می‌کرد. برایم همیشه طلب خیر می‌کرد. او عاشق‌ترینِ عاشقان من بود. و برای قدردانی از این عشق بشری پاکش روز ولادتم را به‌او تقدیم می‌کنم و از حس و تجربیاتم از زندگی با او می‌نوسم. نوشتنی که عهدی­ست با او از سر مهر و هوشیاری تا ارزش‌هایش را زندگی کنم.