یادداشت‌ها
06 مرداد 1401 | بازدید: 478

خاطرات یک دوست ـ قسمت سیزدهم

نوشته شده توسط یک دوست

دو پاراگرافِ آخر از قسمت دوازدهم

بتول خانوم نوعی خاص از «پیشه­وری» از جنس کارخانگی را داشت. مسئول رتق و فتق کار حداقل سه چهار زن کارگر خانگی دیگر و یکی/دو نفر آدمِ پاره‌وقت در خانه/کارگاه خودش بود. از همین‌رو، عمری از لحاظ سیاسی محافظه‌کار بود. در هر دو رژیمْ اربابی که چهل سال برایش کار دستمزدی کرده بود، یک بازاری خیلی سنتی بود که از حامیان عقیدتی مؤتلفه بود؛ و از «کمونیست» بودن من در زندانِ قبل از بهمن 57 مطلع شده بود. اما از بتول خانوم وضعیت سیاسی واضح‌تری داشت. او طرف‌دار و حامیِ مالیِ خمینی شده بود. و شاید از قبل هم بود، اما عمه‌جونِ من نه خمینی را تائید می‌کرد و نه شاهی بود. فقط در سال 76 یکبار رفت و به‌خاتمی رأی داد. آن‌هم فقط در دور اول. چون در دور دوم از او هم برگشت.

خانه‌اش را فروخت و مدتی مستأجری کرد. می‌خواست با پول خانه‌اش مستمری داشته باشد که دوران پیری و بازنشستگی‌ا­ش را بگذراند. پول خانه‌اش را یکی از فامیل گرفته بود. و بعد هم نشد که نشد و یه جوری به‌استیصال افتاد. کسی هم نتوانست که مسئله ­ش را حل کند. از قضا زمین خورد و لگن خاصره ­اش شکست. مادرم پذیرفت که درخانه خودش از او پرستاری کند و این شد که تا پایان عمرِ مادرْ درخانه‌ی او زندگی کرد. مناعت طبع او را در کم‌تر کسی سراغ کرده‌ام. این بلندنظری در روابط با انسان‌های اطرافش همراه بود با بخشش معامله‌گرانه. برعکسِ مادر بود، که می‌بخشید بی­قیدِ دیده یا تائید شدن. با تمهیدی تا پایان عمرش به‌او مستمریِ درحد گذران می‌دادم، که خودش همه‌جا می‌گفت. ولی من شرمنده بودم که چرا اوضاع چنین است. درباره‌ش به‌تفصل خواهم نوشت، دینی برگردن تربیت من دارد، گرچه ضعف­ هایی را نیز نهادینه از او به‌وام دارم.

*****

خانواده‌ی مادری:

1ـ خاله­ ی­ مادر

این خانم از همه‌ی جهات برعکس مادر بزرگم، زهرا خانم بود. نامش را به‌یاد ندارم، چون همیشه خاله صدایش می‌کردیم. آمدنش نزد ما از طرف هیچ­ کس استقابل نشد؛ جوری که انگار کسی دوستش نداشت. اما همه به‌شوهرش خیلی احترام می­ گذاشتند، و پسر و عروس و نوه­اش را محترم می­ شمردند. زن پُرحرفی بود. حرف‌هایش بدگویی یا خزعبل نبود، اما در شنوندگان (خانواده ما) عهدی پنهانی برای بی‌اعتنایی به‌او وجود داشت. زنی سختی کشیده، در محرومیت زندگی کرده و فقیری بود که برای گذرانِ مخارجش کارگر خانه ­ها بود.

خاله شوی ­اولش را در خیلی جوانی براثر مرگ از دست داده بود. بعد همسر حسین آقا نامی شده بود که راننده ماشین­های جاده سازی بود. مردی جوان‌تر از خودش. خاله نازیبا و از وجاهت­های زنانه بی‌بهره بود. برعکسِ خواهر بزرگ و برادر کوچکشْ مؤمن و متشرع هم نبود. پسری داشت که بسیار دور از او با خانواده دومش زندگی می‌کرد. این پسر هم به‌همان گناه شوی ­جوان‌تر، به‌مادر بی­مهری می­کرد. به‌هرحال، همیشه پشتِ سرش حرف و حدیث بود. گویا این زن را برای تحقیر و تو سری خوری آفریده و پرورده بودند.

***

2ـ دایی­ مادر

دایی در فامیل مادری همیشه در سایه بود. خیلی کم دیده می­شد، حتی در مراسم مرگ­ومیر که همه بیش از هر موقعیْ همه‌جا حاضر ­بودند، او دیده نمی­شد. مردی روستایی‌منش و ساده بود. لباس پوشیدنش به‌سبک‌وسیاق خدمه‌ی باب­الحوائج بود. یک عرق­چینِ دست‌بافت، با رنگی نامتعارف به‌سر می‌گذاشت که همیشه ضمیمه‌ی حضورش بود. کت­و شلواری بدقوار به‌بَرداشت که او را بیش‌تر در سلک خادمین حرم شریف درمی‌آورد. آرام و با لهجه‌ی غلیظ مشهدی صحبت می­کرد. او نیز چون بقیه بستگان از خاله دلِ خوشی نداشت، که معلوم نبود چرا؟ شاید این‌ها همه به‌بختِ خاله بافته شده بود.

من هرگز از خانواده (زن و فرزندان) دایی اثری جز در صحبت و تعارفِ سلام می­رسانند و سلام برسانید، بیاد ندارم. شغل دایی کارگر چاپخانه‌ی یک روزنامه‌ی معروف مذهبی در مشهد بود. با این وصف گُل وجودِ دایی به‌سبزه‌ی شغل شریفش نیز آراسته بود. در دیدارهای بسیار معدوی که از دایی وجود داشت، همیشه صحبتی از روزنامه‌ی معروف مشهدی نیز در میان بود. این روزنامه پس از«انقلاب مقدس 57» نقش برجسته­ای در امور تبلیغی و ترویجی و مبارزه با دشمنان داخلی و خارجی را عهده‌دار شد که دایی هم به‌موازات مشی روزنامه‌ی گل آفتاب‌گردانی، روبه‌سوی خورشید تابان بود.

به‌جز یکی/دو باری که تازه «انقلاب نور علیه ظلمت»  شده بود، دایی را ندیدم. هربار هم‌چون همیشه وظیفه‌ی خطیرِ ترویجی را به‌انجام می­رساند. چندان که کنجکاو شدم که در همان روزهای اول بروم دنبال روزنامه و تورقی بکنم و ببینم کیانند و چه می‌گویند، اما در میان روزنامه­های پُرتعداد آن روزها از آن اثری نیافتم. گویا بیش‌تر یک روزنامه محلی بود. اما بعدترها سروکله‌اش در میدان «نشر حقایق» بیش و بیش‌تر پیدا شد و در تأثیرگذاری نیز درخشید.

***

3ـ پسرعمه (موسی­ خان)

تکیه مباهات مادرمْ خانواده‌ی پدری و به‌خصوص عمه خانمی نازنین، مهربان و با فرزندان فراوان و وجیه­الاطراف بود. یکی از پسرهای این عمه خانم آقای دکتری به‌نام موسی­خان بود. او که در بالای شهر در شمیرانات داروخانه داشت، ذکر خیرش همیشه و همه‌جا بود. می‌گفتند پابه‌خیر است و دست همه را می‌گیرد و هوای همه را دارد و کمک‌حال اطرافیان است. به‌خصوص تعریف می‌شد که خرج و مخارج مادر(همان عمه خانم) را او تقبل کرده است.

***

4ـ دخترعمه مریم (مادر اسکندر)

از این خانواده او بیش ازهمه به‌ما نزدیک بود و همیشه به‌ما سر می‌زد. خانمی بلندبالا، به‌غایت مهربان و بیش از همه‌ی اطرافیانْ فهیم و مسلط به‌امور جامعه بود. ایشان دختری از دختران عمه بود به‌نام مریم خانم که همه دخترعمه صدایش می‌کردیم. از مادرم مسن­تر بود و با صدای زیبای رادیوئیش همیشه حکایات واقعی از این‌ور و اُن‌ور تعریف می‌کرد. او خودش را عمه می‌دانست، ولی اعتراضی به‌دخترعمه خواندنش نشان نمی‌داد. نزدیک به‌چهل سال معلم مدرسه‌ی کرولال­های تهران بود. زندگی ساده و تمیزی داشت، و با یک دختر و یک پسرش زندگی می‌کرد. مریم خانم مادر اسکندر صادقی نژاد بود؛ و از مادرانی بود که پس از کشته شدن تنها پسرش سختی­های بسیاری را متحمل شد. اما پیوسته از پسرش و آرمان او دفاع می‌کرد.

من بعد از زندان خیلی مورد تفقد عمه مریم قرارگرفتم. روحیه­ای سلحشور داشت که مکثی معنادار نیز به‌آن افزوده شده بود. دخترش هم که نامزد یکی ازدوستان هم‌رزم اسکندر بود، هم‌چون مادر در جدال­های زمانه درگیر شده بود. در دو دوره‌ای که در زندان بودم، عمه پشتوانه معنوی و روحی مادرم بود و به‌خوبی از عهده‌ی چنین وظیفه‌ای برآمده بود. عمه مریم از پدرش و پدر بزرگ من (یعنی بابای مادرم، دایی یحیی) صحبت‌های افسانه‌مانندی می‌کرد که آن‌ها با کمیته‌ی باکو حشرونشر داشتند و دایی یحیی در همان ماجراها جان باخته است. او به‌چیزی مثل ژن اجتماعی برون‌افکنی می‌کرد که باعث شده پسرش و من (البته در نظر او) جا پای یحیی بگذاریم. نمی‌دانم این قصه چه جوری شکل گرفته بود، اما عمه مریم نقل قول‌هایی از پدرش در بچگی می­آورد. هرچه بود، جایش در میان خانواده‌ی من نافذ و قرین احترامی خاص بود.

***

5ـ دخترعمه بلقیس (خالۀ اسکندر)

یکی از خواهران کوچک‌تر عمه مریم، دخترعمه بلقیس بود؛ زنی بسیار متشخص و تلفیقی از مریم و برادرش موسی خان. بلقیس سخت مورد مهر و ارتباط اسکندر بود، چنان‌که ما او را در خانه آن‌ها زیاد می‌دیدیم. پسرِ بزرگ بلقیس که مدتی به‌آلمان رفته و درس را نیمه‌کاره رها کرده بود، در زیرزمین خانه‌ی پدری کارگاه شمع‌سازی راه انداخته بود که چند سالی هم در تابستان­ها ما را به‌شاگردی می‌برد. این پسرعمه اصلاً و ابداً با اسکندر هیچ شباهتی نداشت و دنیایش جور دیگری بود. حتی به‌یاد نمی­آورم که رابطه‌ی پسرخاله­ای واضحی هم بین او و اسکندر دیده باشم. بیش‌تر شبیه پدرش بود، به کسب­وکار توجه وافر و نامؤثری داشت. یعنی مثل پدرش که به‌طور تخصصی «ورشکست» می‌شد، او نیز در تلاش معاش سخت می‌کوشید؛ اما به‌جایی نمی‌رسید، که این هم از غصه­های مادرش و نقد خاله­اش مریم­خانم بود.

***

ادامه‌ی فامیل مادری در قسمت بعدی...