یادداشت‌ها
14 مهر 1401 | بازدید: 536

نمی‌تونم بگم چی‌کار کنین. نمی‌دونم!

نوشته: مادربزرگی از اصفهان

زندونی و کتک خوردن بابا اسماعیل و باباجون، که همین‌ها هم کشتنش، با مال ماها اصلاً قابل مقایسه نیست. مالِ من که سوسولی بود! راستی ننه ماهی، اوضاع رو چطوری می‌بینی، چی‌کار باید کرد؟ دوستام می‌گن از مامان و مادر بزرگت بپرس‌، شما چی می‌گین؟

 

نمی‌تونم بگم چی‌کار کنین. نمی‌دونم!

 

نوشته‌ی: مادربزرگی از اصفهان

هدا در را باز کرد؛ با شوقی از ته دل داد زد: مامان بزرگ!! مامان ماهی بغلش کرد. حس هم‌بودن داشتند. قلب هدا سرشار از خوشی کم‌یابی شده بود. مامام ماهی گونه‌هایش را بوسید، و هدا هم با نگاهی به‌سراپای مادر بزرگ، گفت: مامانی لاغر شدی!

ـ چطوری نفسم؟

ـ قربونت برم مامان ماهی عزیزم.

*****

صابر آمد تو، سلام کرد و خودش رو انداخت تو آغوش مادر بزرگ. مامان بزرگ هم با نیرو گرفتن از گرمای تن نوه‌ی بزرگش، با صدایی که غرور و شادی در آن موج می‌زد، گفت: چطوری مرد من؟

ـ‌ فدات بشم، ننه ماهی خوبم. ننه جون دیدی انقلاب کردیم؟

-عزیزم، قربون ریختت برم مامان جون. خوب کردین مامان جون، خوب کردین. بیا برام تعریف کن، بیا مادر.

*****

ـ مامان جون، این آقا داداش هم خالی‌بنده؛ این دفعه مثل یه کبوتر پربسته رفت بیرون، یه فصل کتک حسابی خورد و برگشت!

ـ دورت بگردم عزیز دلم، ذلیل بشن. بیا ببینم چطور شدی مادر.

ـ ماهی جون، عزیز دلم، خوب شد. عوضش این دختر لوس تو همش میره بیرون تا گلوله بخوره و به‌من نشون بده ترسو نیست. حالا اگه گلوله خورد و مُرد، ما چی‌کار می‌تونیم بکنیم؟ مامان دق می‌کنه. یعنی واقعاً باید جلوشون وایسم تا گلوله بخورم؟

ـ قربون هردوتون برم ننه، زبونم لال، اون روز رو نبینم، بلا ازتون دور باشه. خُب برام بگو چی شد پسرم؟ راستی مامانتون کی می‌رسه؟

ـ مامان تا یه ساعت دیگه میاد، ماهی جون.

-هیچی، ماهی جون، با دوستام امیر و دانیال داشتیم از خونه امیر می‌یومدیم طرف خونمون؛ سرِ کوچه‌مون، توی خیابون اصلی چندتا نظامی و لباس شخصی وایستاده بودن. مثل همیشه بهمون گیر دادن. اون دور و برها نه تظاهراتی بود، نه بگیر و ببندی؛ بازرسی‌مون کردن و آوردنمون پشت پُست‌خونه که چندتا سؤال ازتون داریم. ماهم گفتیم بفرما بپرس؛ همون وقت دستای ما رو با گیره‌های نایلونی از پشت بستن، و وقتی هم ‌اعتراض کردیم با باتون و شوکر خدمت‌مون رسیدن. بعدشم انداختنمون توی ماشین و چشمامونو بستن و بُردن تو پارکینگِ یه بیمارستان و با چک و لقدهای تو ساق پا بازجویی‌مون کردن. بعدش هم بردن‌مون توی یه خیابون از ماشین پیادمون کردن و رو به‌دیواری وایسوندن و گفتن تکون نخورین. بعد از مدتی متوجه شدیم که پاسدارها رفتن. چشمامونم رو باز کردیم و دیدیم کنار پیاده‌رویِ اتوبانیم. عابرین بی‌اعتنا رد می‌شدن. یه ساعتی پیاده اومدیم تا برسیم خونه. خلاصه ماهی جون، ما هم به‌صف تو و بابا بزرگ و بابام پیوستیم.

ـ عزیزم اینا پیش ساواکی‌ها که بابا بزرگت رو کشتن مثل قیاس شیطان و بزمجه هستن. خُب ننه نگفتی بازجویی‌شون چه‌جوری بود، چی پرسیدن؟

ـ مشخصات و آدرس خونه و دانشگاه و همین. روی یه برگه سفید هم از هرکدوم‌مون اثر انگشت گرفتن.

ـ وا، یعنی چی؟

ـ البته چندتا باتون و لقد هم بعد از اعتراض و موقع بازجووی زدن.

*****

ـ مامان جون، صابر می‌گه یاد تعریف‌های شما از کتک خوردن‌های بابا بزرگ اسماعیل و باباجونم افتاده!

ـ نه خیر! من این‌جوری نگفتم. زندونی و کتک خوردن بابا اسماعیل و باباجون، که همین‌ها هم کشتنش، با مال ماها اصلاً قابل مقایسه نیست. مالِ من که سوسولی بود! راستی ننه ماهی، اوضاع رو چطوری می‌بینی، چی‌کار باید کرد؟ دوستام می‌گن از مامان و مادر بزرگت بپرس‌، شما چی می‌گین؟

*****

ـ مامان ماهی، با مامانم صحبت کن. خیلی مضطربه، هی به‌من می‌گه دختر بی‌خودی بیرون نرو؛ این کارها رو نکن؛ خلاصه فقط نهی‌ می‌کنه؛ انگار نه انگار که باباش و شوهرش جونشون رو گذاشتن توی راه مبارزه و انقلابی‌گری.

*****

ـ ننه جون، عزیز دلم. زمونه فرق کرده و من و مادرت هم زیر بار دخل‌و‌خرج همین زندگی خیلی خسته و فرسوده شدیم. من به‌مامانتون می‌گم آروم‌تر باشه؛ اما نمی‌تونم بگم چی‌کار کنین. نمی‌دونم! فقط این رو می‌دونم که این قصه سرِ دراز داره. باید از این‌جا تا آخرش رو در نظر داشته باشید.... صدای کلید می‌یاد، مثل این‌که مامانتون اومد...