ـ پسرم، صابر جان؛ حکومت ولایت فقیه تنها نیست؛ بلکه حمایتهای آشکار و پنهان ایالات متحده آمریکا، اروپای قبل و بعد از اتحادیه شدن، و اردوگاههای شرق و همهی مرتجعین منطقه را پشت سرِ خودش داره. و این سوای دعواهای منافع و مادی و جایگاه قدرقدرتیه!
قصهی زندگی
دغدغهی مادرانه در شهریور و مهر 1401
ـ ماهی جون، پسوپشت این جریانهای جهانی رو دیدن خیلی سخته، اما میشه با یه کم تعمق فهمید که حرف اول و آخر رو منافع میزنه، بقیهاش بَزک و زرورقه. داشتند با یک نماینده دموکرات ایرانی در پارلمان سوئد مصاحبه میکردن، میگفت «نمایندگان چپ و راست در حکومت سوئد میگن ما داریم بیزنسمون رو میکنیم، باید دنبال سودمون باشیم.» یعنی مثلاً دموکراسی غربی دنبال منافع خودشه، نه دنبال پیاده کردن دموکراسی مدل اروپایی تو ایران.
ـ آره عزیزم، امروزه دنیا غرق در اینجور منافعه، منافعی که دیگه کاری بهتخریب و تخطئهی منافع عمومی و خیلی چیزای دیگه، که قربانی این بهرههای پولی میشن، نداره. بهراحتی چشمش رو روی ارزشهای انسانی و سلامت جامعه میبنده. درست میگی؛ اگه اونها دنبال لیبرالیزه کردن جاهایی از حکومتن برای تسهیل بیزینسه خودشونه، نه چیزای دیگه. و اینکه تبلیغات یه چیزه و عملکردها چیزِ دیگهای. این نفاق مالِ همهی دنیاست و متأسفانه جاهایی هم که انتظار میره صداقت داشته باشن، این دو رویی غالبه. حالا بیا یه کم بشینیم، نفسی تازه کنیم. گرم حرف زدن بودیم، و حواسمون بهتشنگی و گشنگی نبود. دو ساعت بیشتره داریم راه میریم.
ـ مامان ماهی ببخشین، منم حواسم نبود که اینقدر فشار روی شما نیاد.
ـ چه فشاری ننه، من اونقدرها هم پیر نشدم. همهاش هفتادوچند سالمه! اما راستش از سیسال پیش یه چیزی برای مدیریتِ خودم یاد گرفتم که خیلی کمکم میکنه. «هر روز منظم سه ساعت راه میرم. و اکثر این راهپماییها جلسهای است که با خودم دارم.»
ـ هر روز که کوهِ صُفه نمییاین؟
ـ نه، هر هفته دو روز مییام صُفه، دو روز یا سه روز میرم کنار رودخونه و بقیهاش رو هم میرم شهرگردی یا گاهی هم روستاگردی. اگه تنها باشم رویِ یه سوژهی فکری تمرکز میکنم. اگه هم شانس بیارم با عزیزی مثل تو همراه بشم، مسئله کاملاً فرق میکنه: مثل اینکه نوشتهای ادیت یا حتی بازنویسی میکنم.
ـ گفته بودین توی راه رفتن تمرین تمرکز میکنین؟
آره عزیزم. اما خیلی کارها میشه توی راهپیمایی کرد. ما جَوون که بودیم جلسات آموزشیِ دو/سه نفریمون رو توی راه رفتن انجام میدادیم. چون ـهمـ جائی برای نشستن نداشتیم، (منظورم خونه است)، و ـهمـ وقتمون رو صرف دوتا کار همزمان میکردیم. گاهی هم سه تا کار.
ـ سومیش چی بود؟
ـ شناسائی منطقه. هم از جنبهی اجتماعی و بعضی وقتا هم برای شناسایی عملیاتی. یه جور جی.پی.اس. بیوسوشال درست کرده بودیم. روی شناسایی محیط کار میکردیم.
ـ یه سوال پرتوپلا بپرسم ماهی جون؟
ـ اینجوری نگو، حتمن بپرس عزیزم.
ـ شماها با این خلوص و نظم و پشتکار مثال زدنی، پس چرا از قافله «قدرت» عقب موندین. منظورم اینه که چرا قدرت رو دادین دست اینا؟ یا اینکه سرتون کلاه گذاشتن؟
ـ قربونت برم با این سؤال کردن هوشیارانهات. اصلاً هم پرتوپلا نیست جون دلم. اول بذار قسمت آخر سؤالت رو جواب بدم: کسی کلاه سرما (حداقل جمع کوچیک ما) نگذاشت. این ادعای اون کسانیه که دلشون میخواست سرشون کلاه بره و بهشون دروغ گفته بشه. ما گول هیچ دجالی رو نخوردیم. مثل ما هم کم نبودن.
ـ پس چرا شما افشاگری نکردین؟
ـ کردیم، گفتیم، نوشتیم، داد زدیم ... اما صدامون در اون غرش سهمانگیز عظیمِ نخواستن و نشنیده شدنْ گُم شد. اندیشمندان و روشنفکرای ما مثل بقیه جامعهمون باید تجربه گرانبهایی رو برای شنیدنْ پشتِسر میگذاشتن. معماریِ زیستبوم جامعه ما قرنها دیوارهای گلی خونهها و سیاهچادرِ کوچنشینها بود. جامعه ما خیلی از جرگهی رشد همهسویه دور بود. و همین باعث میشد که رویکردهامون نحیف و لاجون باشه.
ـ چهجوری؟ برام جالبه، بگین چهجوری؟
ـ ما بهعنوان پیشآهنگ خلق اسلحه بهدست گرفتیم. تبلیغات خونبار بپا کردیم، ولی آخرسر شدیم لیبرالِ «دموکراسیخواه»! حالا بریم سرِ قسمت اول سؤالت! ما بهطور گسترده و عمیقی نسبت بهکسب قدرت خودباوری نداشتیم. هم بهخاطر الگوبرداریهامون از آن چیزی که هرچه بود، جامعهی خودمون نبود، هم بهخاطر اینکه هنوز یاد نگرفته بودیم بهنیروییهایی گره بخوریم که توان دگرگون کردن اساس جامعه رو داشته باشن. ما با گوش و زبونِ طبقه خودمون دیالوگ میکردیم و سناریو میساختیم و با فداکاری میجنگیدیم.
ـ یعنی، حواستون بهطبقهی متوسط بود. اونم کل طبقه متوسط جدید و سنتی باهم؟
ـ آره عزیز دلم. اونقدر درگیر خودمون بودیم که فرصتی برای سویگیری عملی و پیوند با محرومان و تهیدستان جامعه را نداشتیم. اگه بهآمار نیروهای سیاسی زندانی و کشته شدهها نگاه کنی، میبینی که ما تمامِ توش توانمون رو صرف برانگیختن کدوم بخش از جامعه کرده بودیم. انگار اول داشتیم خودمون رو پیدا میکردیم تا بعدش تاریخ جامعهمون رو بشناسیم و بسازیم. راستش همون که کاشتیم رو درو کردیم، نه بیشتر و نه کمتر.
ـ عجیبه، چطوری آخه؟ یعنی هیچکی نبود که راه و چاهِ کار رو نشون بده؟
ـ چرا بودند و میگفتند، اما نفوذ مطالبشون کم بود. یه علتش هم این بود که باید کار را از جای دیگهای پی میگرفتیم. این سرزمین سرشت دیگهای داشت، خلاف تصورات و باورهای ما. بعد از پنجاه سال تازه داریم کمکم بهحقیقتش پی میبریم و انگار با سرعت کمتری هم بهش عمل میکنیم.
ـ پس امید چندانی به بهروزی مردم نیست؟ یا اینکه من نمیفهمم!
ـ مسئله بر سر امید و ناامیدی نیست، مسئله بر سر آگاهی تاریخی و پیوند عملی با فرودستان جامعه است. داستان امید مثل ابرهای رونده است. در فصول و اوضاع جویْ ابرها روندهاند. دنیای انسانی/اجتماعی ـاماـ مسیر پُر فرازونشیب و سراسر متلاطم و بههمآمیختهای است. ما (انسانها) بهوسعت خودآگاهی تاریخی و تعهد عملیمون در حوادث سهیم، و مقهور اون میشیم.
ـ خب یه کم دیگه از ماجراهای خودتون بگین. کولهرو بدین من بیارم. تا قله شیب زیاده.
ـ باشه شیرمَردَم. داستان زندگی ما بعد از پدربزرگت ریل عوض کرد. اون موقع ما تهرون بودیم. گرچه خیلی هم جاوجُم ثابتی نداشتیم، بههرحال اُومدیم اصفهان. من کار میکردم و مادرت هم درس میخوند. روابط خیلی محدودی داشتیم. مدتها تحت نظر بودیم. تا مادرت رفت دانشگاه. از قبلش با پدرت آشنا شده بود.
ـ آره یادمه خانوادشون با شما در رفت و آمد بودن.
ـ بابات چهار سالی مسنتر از مامانت بود.
*****
ـ سال 1325 برادر بزرگم بهدنیا آمد و بیستوهفت ماه بعدش هم من بهدنیا آمدم(1327). پدرم مهندس شرکت نفت بود و مادرم دبیر ادبیات. برادرم بعد از دیپلم بهدانشگاه تهران رفت و در فضای دانشجویی آن روزها با چند نفر از همدورهایهای خودش در ارتباط سیاسی و بعداً نظامی قرار گرفت. یکی از این دوستانش بابا بزرگت بود که بهخانه ما هم رفتوآمد داشت.
سال 48 ما با هم ازدواج کردیم. سال 51 مادرت بهدنیا آمد. همون سال هم که برادرم در درگیری مسلحانه با ساواکیهای شاه کشته شد. سال 53 ما دستگیر شدیم. بابابزرگت رو اعدام کردن و مادرت ماند و من. سه سال بعد از زندان آزاد شدم. پدر و مادرم را بهفاصله کمی از دست دادم.
خونهی ما محل رفت و آمد بچههای سیاسی و مبارز بود. مامانت در سال 72 ازدواج کرد و تو 74 بهدنیا اومدی و خواهرت در سال 77.
ما بازندههای عرصهی سیاسی و ایدئولوژیک شدیم؛ اما برندهی نسلی مثل شماها!