rss feed

24 خرداد 1403 | بازدید: 253

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌وچهارم

نوشته شده توسط یک دوست

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌وسوم

در سؤالات کتبی این ها اضافه شد:

س: انگیزه شما از همکاری با گروه چه بود؟

ج: «گروهی را نمی شناسم که برای همکاری با ایشان انگیزه ای داشته باشم.»

«... ننه ت این همه بمب و مواد را دوستانه و بی انگیزه نگهداشتی!!؟»

«چمدان درش بسته بود و بازش نکردم» ـ «نمی دانستم داخلش چیست؟» ـ «وقتی فهمیدم که مأمورین به خانه ما ریختند و آن ها گفتند که داخل چمدان ها چه چیزی هست»

  «...نی خار... چه چیزی؟؟؟» بمب، اسلحه، دینامیت، چاشنی انفجاری...

- «من بیخبر بودم» (چقدر احمق بودند این ها مثلاً باسود و با معلومات اند! این یارو نمی دانست که اسلحه ای خشاب گذاری شده زیر تشک بوده. پس من چطور نمی دانستم.) رفتن سراغ سر نخ یا سؤال درست را بلد نبودند. مثلاً آموزش دیده اند! خیلی احساس غرور می‌ کردم و نه تنها مغلوب شان نمی شدم، بلکه کاملاً سوار بازی بودم. درست است که به قول این ها «بچه بودم» وتجربه یا دانشی نداشتم اما برعکس تصور واهی شان، قدرت درک داشتم. برعکس این ها که لات و لمپن و بخصوص بی شعور بودند. «مزدورها ما برنده ایم، کور خواندید!»

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

ادامه بازجویی:

آن شب تا نزدیک صبح «کار» ادامه داشت. مأموری که لباس نظامی به‌تن داشت با دو سرباز آمدند و بلندم کردند. بدون چشم‌بند و دستبند به اتاق بازجویی قبلی بردند. پتو را روی تخت پهن کردند و مرا با پاهای ورم کرده و خونین روی تخت انداختند. مأمور ارشد گفت چی می خواهی. سیگار و چای خواستم. یک نخ سیگار زر و یک لیوان پلاستیکی چای و یک مشت قند برایم آوردند. خیلی چسبید. هم سیگار و هم چایی بخصوص با قند زیاد. بازهم سیگار و چای می خواستم. اما دیگر خبری نبود، یک دستم را به لبه تخت دستبند کردند. چراغ مهتابی روشن بود، دمپایی ها که پایم داخلشان نمی رفت را پائین تخت انداختند.

چند دقیقه بعد تکه نانی با یک قالب کوچک کره و دوتا بسته کوچک مربا (یکی اضافه بر جیره) و لیوانی چای آوردند. سه تا قرص و کپسول هم دادند که فکر کنم کپسول آنتی بیوتیک بود. می خواستم دستشویی بروم، اما تا ساعاتی بعد نبردند.

فردای آن روز، نزدیک ظهر دستم را از تخت باز کردند و به داخل راهرو بردند و آن‌جا روی زمین نشاندند. فاصله من با «سالن» کتک (باشگاه)، در راهروی بالا، چندان نبود. صدای جیغ و فریاد و ناله های دردناک را تا حدودی می­شنیدم.

فردا عصر، باز به همان اتاق برده شدم. باز چیزی شبیه همان سؤالات و این‌که اسم اصلی فریبرز چیست؟ واقعاً نمی‌دانستم. و چه خوب که نمی‌دانستم. از خودم خیالم راحت بود. تصور من از بازجویی یک فشار بی وقفه و هولناک بود که طاقت هرکسی را طاق می کرد. اما این ها برعکسِ تصور من عمل می­کردند. ساعت ها بعد از دستگیری چند سِری کتک (شلاق) تنبیهی زدند که برای رو کم کردن بود؛ بدون سؤال و جواب. بعد سؤالات بیمایه و پرت را دنبال کردند. کتک و شلاق شان تاب جسمی مرا رد می کرد و از حال می رفتم، ولی از جهت روحی کم نیاورده بودم. شاید علتش این بود که از اُلدرم و بُلدورم شان با همه خشونتی که نشان می­دادند، نمی­ترسیدم.

س: کلیه فعالیت های خود را با (ق. ع.) با اسم مستعار فریبرز شرح دهید.

ج: من کسی جز فریبرز را نمی شناسم و نمی دانم که این اسم مستعار چیست. او به عنوان دوست چندبار به خانه ما آمد و در مواردی هم شب ماند. بعد هم یک روز این چمدان ها را به رسم امانت به منزل من آورد و گفت که بزودی می آید و از این‌جا می برد.

س: آیا شما از چیزهای داخل چمدان های (ق. ع.) با اسم مستعار فریبرز خبر داشتید؟

ج: من از چیزهای داخل چمدان های فریبرز هیچ خبری نداشتم.

 این‌جا دوباره آقایان متمدنِ شیک و پیک قاطی کردند «ک... عوضی، زِر بی‌خود نزن تو می دونستی (ق. ع.) یا همون فریبرز فراری و تحت تعقیب ساواکه. تو می دونستی که اسلحه و مهمات توی چمدون هاست. مادرت رو ...م»؛ با چَک و لگد و مشت به سر و رویم شروع کردند و بعد هم به تخت بستند، و شروع کردند با شدت به پاهام کابل زدن. کف پا تحمل دردش خیلی سخت تر بود، درحالی که نقاط دیگه قابل تحمل تر بودند. سر و صورتم در اثر ضربات دوباره خونین شده بود.

ـ «می‌گی با (ق. ع.) چه همکاری هایی کردی یا بازهم می خواهی قهرمان بازی در بیاری، اَنِ سگ ک...؟»

ـ «چه فرقی می کنه چمدون ها رو که به دست آوردید»

 ضربات شدید و شدیدتر کابلِ دو نفره به طور لاینقطع، و فحش از طرف آن ها؛ ناله و بی تابی درد از طرف من.

ـ «دیگه چی می خواهید»؟

یکی به دیگری گفت جناب سرگرد اجازه بدین دوباره بنویسه. بازم کردند و نشاندند روی صندلی و مثل این که راه بُردن فقط برای ادامه دار کردن زدن کابل به‌ کار می­رفت. همین شخص که گفت (اجازه بدید دوباره بنویسه) سیگارش را با کبریت گیراند و یک نخ سیگار هم به من داد. عجب می چسبید این سیگارِ بعداز کتک!

س: کلیه همکاری های خود با (ق. ع.) با اسم مستعار فریبرز را در مورد جاسازی و نگهداری اسلحه و مهمات که در منزل مسکونی شما ضبط شده، شرح دهید.

ج: «فریبرز (که من هیچ اطلاعی از اسمی دیگری از او نداشتم) دوستی بود که چند بار با احمد به خانه ما آمد. من فکر می کردم در زمینه فروش لوازم کویتی کار می کند که از جنوب می آورند و این‌جا می فروشند. چمدان ها هم بوی جنس خارجی می داد. درباره آن چیزهایی که داخلش بود، چیزی به من نگفت، من هم کنجکاوی نکردم.»

این بار فقط مشت و لگد نبود. با کابل به سر و دستم (که از سرم دفاع می کردم) می زدند. با عصبانیت هم فحش می دادند. گویا خسته شدند و از سالن[باشگاه]شان رفتند بیرون. مأمور پائین دست برگشت و کُت های جامانده شان را بُرد. مأمورِ با لباس نظامی هم آمد و به من دستبند وچشمبند زد و کشان کشان بُردم توی راهرو، یک جایی انداخت روی زمین. آن شب تب و لرز کردم. نگهبانی که گشت می زد، وضعیت من را دید و گزارش داد. با برانکارد آمدند و من را به اتاق بهداری بردند. یک آمپول زدند و پانسمان پاره و چرک و خون گرفته را هم عوض کردند. پمادی با چند قرص و کپسول در کیسه ای ریختند و دادند دست مأمور لباس نظامی پوشیده، که در ساعات مشخصی به من بخوراند. بعد بردند داخل اتاقی با تخت و یک پتوی سربازی اضافه که بوی نویی می داد. شب خوابیدم (از حال رفتم) صبح با صدای گاری صبحانه بیدار شدم. یک تخم مرغ آب پز، تکه ای نان و مقدار ناچیزی پنیر. چای تو لیوان پلاستیکی، که بیش از همه می چسبید و من همیشه خواهان تجدیدش بودم. گاهی مراد حاصل می شد و گاهی هم نه. سیگار اُشنو یا زر هم سه وعده جیره بود که گاهی یکی‌ـ‌دوتا بیش‌تر بهم می رسید. باز فردا و دو روز بعد و چهار‌ـ‌پنج روز بعد و تا اواخر شهریور که به سلولی در زندان (عصر تیمور بختیار) منتقل شدم.

*****

از اتفاقات به یاد ماندنی آن روزگار؛ یکبار داشتند همان سؤالات را درباره «شرح کلیه فعالیت ها» می پرسیدند که منوچهری به عضدی گفت «آقای دکتر این بچه سنگ تراشه، می خواسته وزیر بشه.» بعد رو کرد به من که «می خواستی وزیر کجا بشی»؟ آن مأمور جوان تر هم گفت «از پُررویی­ش هرچی بگم کم گفتم». («مثلاً» به تمسخر به من می خندیدند)؛ من هم به چرندیات شان پوزخند می زدم. خیلی بخودم فشار می­ آوردم که جواب­شان را ندهم. «وزیر» شدن دیگر چه صیغه ­ای بود. البته که فهم برخی از چرندیات­شان از حد تربیتی و درک من بیرون بود.

یکبار دیگر که از بستن به تخت و کابل زدن دست برداشته بودند، عضدی داشت پرونده و گزارشات را می­خواند. از همان مطالب چند سؤال کرد، من هم همان پرت و پلاها را تحویلش دادم. کنار میز بزرگ تحریری ایستاده بود، در اتاقی بزرگ و با مبلمان اداری. از جواب‌ های من حرصش گرفت و آمد وسط اتاق که من روبرویش بدون چشمبند و دستبند ایستاده بودم، کشیده ای به من زد. من هم با ضربه دوم گارد گرفتم و از ضربه­اش جاخالی دادم و مشتی به شکمش زدم. هِقی صدا کرد. خنده­اش گرفت: «به! بکسورم که هستی» او هم گارد گرفت و به من حمله کرد. چند تا را زد و چند تا را جاخالی دادم. من نه بکسور بودم و نه رزمی کار، اما از سرِ دفاع و واکنش این کار را کرده بودم. دیگر خودم را جمع و جور و اداره کردم که  بیش از این پیش نروم. تا مدت ها بعد هربار که عضدی مرا می دید حالت گاردِ بوکس می گرفت و می خندید.

*****

هم­سلولی ­ها:

در شهریور سال پنجاه زندان اوین به سه بخش اداری‌ـ‌تدارکات، بازجویی و سلول ها و اتاق های زندان تقسیم می شد. هر قسمتی با در و نگهبان و محوطه‌ای نه چندان وسیع از بخش دیگر جدا می شد. همه ی این دم و دستگاه هم از سال های اول تشکیل ساواک و با ریاست تیمور بختیار به پا شده بود. او قبل از تأسیس ساواک در فرمانداری نظامی (فعال در جریان کودتای بیست و هشت مرداد) بگیر و ببندهای حکومتی را راه می برد. بعد با تأسیس ساواک در این دستگاه ادغام شده بود. قسمت های اداری و بازجویی مجاور هم بودند، اما زندان یا بازداشتگاه از این قسمت ها دور بود.

یک محوطه خیابانی مشجر بود که در سمتِ جنوبش دو حیاط با چهار اتاق در دو طبقه قرار داشت. و در جهت شمالش با چند پله روبه بالا، وارد راهرویی می شدی که سَمت غربی آن پنج سلول و سَمت شرقی اش پانزده سلول در دو سوی راهرو داشت. در بین این دو قسمت کریدروی بود که این دو قسمت را با درها و میله­ها از هم جدا می کرد. در ضلع غربی دو سلول در یک طرف راهرو و سه سلول هم در طرف دیگر بود. یک توالت و یک دوش هم در انتهای راهرو قرار داشت. یک جور شماره گذاری هم روی سلول ها بود که چپ و راستِ راهرو را شکل داده بودند. الآن درست به خاطر ندارم که اولین سلول من شماره­اش چند بود.

 

بهرام قبادی (چریک فدایی خلق)، محمد بازرگانی (مجاهد خلق)

درِ سلول را باز کردند، با دمپایی نو و لباس زندان وارد سلول شدم. دونفر آن‌جا بودند. یکی لاغر و قدبلند که بالا تنه اش لخت بود و پای شلوار زندانش را تا زیر زانو بالا زده بود. دیگری مرد جوان میان قامتی که کمی چارشانه بود و نگاهی مهربان و پذیرا داشت. اولی بهرام قبادی بود. شکمش جای گلوله و جراحی را نشان می داد و روی پای چپش در اثر شلاق گوشت اضافه آورده بود. او به اتفاق دو تن از رفقایش در منطقه ای از کوه های البرز در جابه جایی انبارک اسلحه مجروح و دستگیر می شود و در جریان انتقالش به ساواک فرار می کند، که ساعتی بعد دوباره دستگیر می شود. یکی از رفقایش (که زن برادرش هم بود) پس از دستگیری، و بعد از فرار، متواری شده بود. بهرام دانشجوی سال ششم پزشکی بود. دومین هم سلولی من محمد بازرگانی از اعضای مرکزیت مجاهدین در خانه­ای که مورد هجوم ساواک قرار گرفته بود، دستگیر شده بود.

من قبل از دستگیری از جریان چریک های فدایی به واسطه حوادث سیاهکل و کلانتری قلهک و اعلامیه ها با خبر بودم، اما از مجاهدین تنها بچه های آشنایی که مذهبی بودند و قائل به مبارزه نظامی بودند را می­شناختم. یعنی، از هویت سازمانی و مجاهد بودن شان خبری نداشتم.

سلولْ در حدود سه در دو متر فضا داشت؛ با چندتا پتوی سربازی که هم زیرانداز بود و هم روانداز و هم حکم بالش را داشت. غذا را با کاسه روحی می دادند. هر فردی یک قاشق روحی و یک کاسه داشت. بعد از غذا دادن درِ هر سلول را باز می کردند و برای شستن ظرف و دستشویی رفتن فرصت کوتاهی می دادند. هر روز به نوبت یکی از افراد سلول ظرف ها را در همان روشویی می­شست. من داوطلب شستن همه­ی ظرف وعدها بودم، ولی هم سلولی­هایم نمی پذیرفتند.

خودم را معرفی کردم، از دستگیری و زندگی و کارم قدری گفتم. بهرام اهل بابل بود و لهجه مازنی داشت. هر روز ورزش های سوئدی می کرد. یک حرکت خاص داشت که من هم از او یاد گرفتم. دست ها را زمین می گذاشت و پاها را بالا می برد و به دیوار تکیه می داد. بعد به حالت بارفیکس، وارونه از بازوها، پائین و بالا می رفت. محمد اهل رضائیه بود. به یاد ندارم درچه رشته ای درس خوانده بود. هر روز در اول وقت نماز می خواند. کم حرف می زد و در نگاه مهربانش به حرف های دیگران گوش می داد. سؤالی نمی کرد و در سکوت گویا که می اندیشید.

 

احمد (نویسنده و مترجم)

یک روز کسی را به سلول ما آوردند که خودش را احمد کابلی معرفی کرد. او را چند روز بعد از سلول ما بردند. از پرونده و علت دستگیریش چیزی نگفت. رسم هم نبود که کسی چیزی بپرسد. هنوز لباس معمولی خودش را به تن داشت. بعدها او را در کتاب ها و آثارش شناختم. بخصوص همکاریش با احمد شاملو.

 کاوه (امیر عباس)

روزی دیگر کسی را به سلول ما آوردند که او را می شناختم . او رفیق ما کاوه بود که بعدها با من هم دادگاهی شد. وقتی با کاوه آشنا شده بودم، او متواری بود. چند روز و چند شبی هم در منزل ما گذرانده بود. روزها که سرِ کار ساختمانی می رفتم، همراهم می آمد و در همان ساختمان نیمه کاره می ماند. موقعی که او را به سلول ما آوردند، کاوه هنوز لباس زندان نداشت. پاهایش دراثر کابل خوردن­ها به شدت ورم کرده و زخمی بود. او را تقریباً یک ساعت قبل از ظهر به سلول ما آوردند. پاهایش طوری ورم کرده و زخمی بود که دیگر شباهتی به‌پای انسان نداشت؛ از شب تا صبح به وسیله کابل های مختلف کوبیده شده بود. پس، می شد فهمید که او شب قبل دستگیر و یکسره ساعت ها مورد شکنجه قرار گرفته بود. خودش در باره زمان و محل دستگیریش چیزی نگفت. پای شلوارش را شکافته (پاره کرده) بودند، چون پاها از شدت ورم در شلوارش جا نمی شد. او خودش را امیر عباس معرفی کرد و گفت که دانشجوی دامپزشکی بوده و مدتی تحت تعقیب و متواری بوده... گفت که در ارتباط با گروه «ستاره سرخ» دستگیر شده. اصلاً با من هیچ آشنایی از خود نشان نداد. در بازجویی ها از من هم سؤالی درباره او نکردند. کاوه بسختی می توانست روی پایش بایستد. بهرام از پمادی که در سلول بود به پاهای کاوه مالید. در زد و برایش از نگهبان قرص مسکن خواست. ساعاتی بعد آمدند و کاوه را بردند. ما، هرسه، در سکوت به او نگاه می کردیم و خشم خودمان را فرومی­خوردیم. حس همدلی و نفرت هم زمان در وجودمان بیدار می شد.

 

عباس مفتاحی

روبروی سلول ما سلول عباس مفتاحی بود. او را تنها در یک سلول انداخته بودند. عباس مفتاحی یکی از سه نفر اعضای هسته اولیه و سازمانده بسیاری ارتباطات در جریان چریک فدایی خلق بود. نمی دانستم چگونه و کجا دستگیر شده بود، ولی بزودی متوجه شدم که یک پایش در اثر شکنجه تا حد قطع شدن آسیب دیده بود، و با مداخله پزشکی (برادرش اسداله)، جراحی و مدوا شده و از قطع پایش پیشگیری کرده بودند. اسداله برخلاف نظرات پزشکان ارتش و ساواک مسئولیت جراحی را به عهده گرفته بود و اعلام کرده بود که می تواند چنین معجزه­ای را انجام دهد. در واقع پای عباس درصورتی که برای معالجه به اسداله (برادر کوچکترش) سپرده نمی شد، حتماً قطع شده بود.

عباس یک جفت کفش به پا داشت که پاشنه اش خوابیده بود و هنگام راه رفتن، پای چپ اش را (که جراحی شده بود) به روی زمین می کشید؛ و آهنگ خاصی را با راه رفتنش به وجود می­آورد. بهرام همیشه با شنیدن صدای پای عباس به پشت دریچه بسته درِ سلول می رفت و از درز دریچه او را نگاه می­کرد و برایش به در ضرب می­گرفت. یکبارهم من رفتم پشت در و عباس را که پاکِشان کاسه خالی غذا در دست، به سمت دستشویی می­رفت را دیدیم.

 روزی یک سرباز یا مأمور جوانی با کیسه ای از لوازم اصلاح (ماشین و شانه و...) به سلول ها می رفت، به سلول ما که رسید، خواستم که سرم را از ته بتراشد. چند جای زخم در سرم، هنوز خوب نشده بود. همین زخم ها برای تراشیدن مو مشکل ایجاد می­کرد. بعد از اصلاح، نگهبان اجازه داد به حمام بروم. تنها وسیله دوش گرفتن، آب و صابونی بود که برای هرچیزی از آن استفاده می کردیم. زیر دوش شورتم را شستم و به سر و بدنم حسابی صابون زده، با همان لباس زیر خودم را لیف زدم. در اثنای کف مالی سر و بدنم، درِ حمام باز شد، عباس مفتاحی به داخل نیم خیز شد. صورت کف آلود مرا بوسید و گفت «به بهرام بگو مهرنوش و چنگیز حالشان خوبه. پاینده باشی رفیق». مهر و محبتی وصف ناشدنی از جرأت و شهامتی عالی و حسی از مراقبت و توجه به‌رفیقش ( بهرام) ستایش و احترام عمیقی را برای همیشه در وجودم پدید آورد. وقتی به سلول برگشتم به بهرام پیغام عباس را گفتم. او گفت مهرنوش زن برادرش چنگیز است و همان کسی است که در دستگیری فرار کرده و زنده مانده است.

صبح روزی محمد بازرگانی را از سلول بردند و بعد از ظهر با پاهای زخمی و ورم کرده، در حالتی از تب و لرز به سلول برگرداندند. بهرام به معاینه، تمیز کردن و پماد زدن به پاها پرداخت. محمد از حال بدْ قادر به خوردن و نشستن نبود. آن شب را بسختی و با درد شدید گذراند.

 

رفتن به سلول بعدی

فردایش تهرانی (بازجو) به سلول ما آمد. کسی جلوی پایش بلند نشد. او هم  کم نیاورد و در آستانه در روی زمین نشست. در دستش یک پوشه و مقداری کاغذ بود. با هریک از ما بگومگویی راه انداخت. از هرکدام ما می خواست که اطلاعات مان از فعالیت های بیرون را تکمیل کنیم. بهرام، نفر اول بازخواست بود. بهرام از گریز و محل مهرنوش اظهار بی اطلاعی کرد. از محمد در باره عملیات نظامی سؤال کرد. محمد گفت چیزی بیش از قبل برای گفتن ندارد. به من که رسید گفت که خیلی پُررو هستم و بیخودی وقت بازجوها رو تلف می‌کنم و اگر او بازجوی من ‌بود یک روزه حالم را جا می آورد و خدمتم می رسید، «سخنرانی» کرد. من هم جوابش را دادم که «وقت دستگیریم کم زحمت نکشیدی». همان‌جا چند تا چَک و مشت به سرو رویم زد و نگهبان را صدا کرد و گفت مرا از این سلول ببرد. من هم با حوصله با محمد و بهرام که پُر مِهر و صمیمانه دست دادند و روبوسی کردند، خدا حافظی کردم.

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وسوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ودوم

ملاقات به‌هم خورد و تنها من توانستم به‌مادرم در اندک فرصتی برسانم که چیزی نگوید. او که قبل‌ها هم چندبار بازخواست شده بود، در پیگیری‌های افسران زندان چیزی را بُروز نداده بود. من را هم به‌وسیله معاون زندان و افسر مربوطه با تحدید، بازپرسی کردند و نتیجه‌ای عایدشان نشد. ملاقات را قطع کردند. احمد م.ع. (برادر اسماعیل از اعدامی‌های سیاهکل) که خودش هم در جریانات مسلحانه فعال و زندانی شده بود در جریان قرار گرفت. او مسئول مراجعه به‌افسر نگهبان و حل‌وفصل موضوعات بند ما بود . وی به‌اتفاق آقای حجری به‌«زیر هشت» رفتند و به‌شدت به‌رفتار افسر نگهبان اعتراض کردند و مورد بلعیدن چیزی از جانب مرا رد کرده بودند. با مداخله‌ی رئیس زندان و به‌دستور او ملاقات غیرحضوری را دایر کرده و فقط یک دیده بوسی آخر را اجازه دادند. در داخل بند هم زمزمه اعتصاب و اعتراض پیش آمد که به‌سرانجام نرسید. به‌نظر می‌رسید همه چیز رفع و رجوع شده باشد. با توجه به‌جوّ بند تعداد کمی از افراد در جریان جزئیات حادثه قرار گرفتند. این مورد توسط مسئول زیر هشت بند و آقای حجری مدیریت شد.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ودوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ویکم

اولین تبعیدی‌ها از هر دو زندان شماره چهار و سه هم‌زمان فراخوانده شدند و به‌زندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همه‌ی زندانیان برای بدرقه به‌راهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست می‌زدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف به‌سمت درِ بند (زیر هشت) حرکت می‌کردند و با تک تک افراد دست می‌دادند و روبوسی می‌کردند. برخی می‌گریستند و برخی یاران هم‌رزم‌شان را در بغل گرفته، می‌فشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانی‌که به‌تبعبد برده می‌شدند، به‌درود می‌گفتند. شعارها از جمله این‌چنین بود: «امید به‌پیروزی آتی خلق قهرمان».

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ویکم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ام

عبدالحسین، مهندس مکانیک و اهل لنگرود؛ مردی دانا و کم صحبت، اما طنزگو بود. او ازهمه‌ی افراد این گروهِ محاکمه مسن‌تر بود. برادرش عبدالرضا بیش‌تر در سایه قرار داشت.

عباس، دانشجوی رشته‌ی دامپزشکی بود. او را از بیرون زندان می‌شناختم. زمانی‌که عباس تحت تعقیب و فراری بود، مدتی با ما زندگی می‌کرد. رابطه ما از طرف او و من لو نرفته بود. خیلی کتک خورده بودم که ارتباطات و اطلاعاتم را بگویم. از ارتباط­های من، فریبرز و احمد با اسم مستعار گفته شده بودند. فریبرز هفته­ی قبل از من دستگیر شده بود و احمد حدود سه سال بعد دستگیر شد.

سی سال بعد، از احترام و اعتبار اجتماعی عباس در ایلام و اصفهان باخبر شدم. من این‌طور خبر شدم که «او که در زندان به‌لحاظ روحی  آسیب دیده بود.» شاید هم به‌این نتیجه رسیده بود که با مبارزه‌ی مسلحانه و سیاسی خداحافظی کند.»

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ام

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ونهم

البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان می‌گذاشته و از این دو نفر برای تمایل به‌مشارکت سئوال میکرده که حاضر به‌فرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را به‌ما می‌داد و علی را هم به‌شهادت می‌گرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و به‌شدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمی‌دانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاق‌ها(سلول‌ها) اصلاً بسته نشود.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌ونهم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌وهشتم

......

بیژن (هیرمن‌پور) با من مرتب وقت می‌گذاشت و برایم از تجارب و دانسته‌هایش با دقت و گسترده می‌گفت. این پیوند گرچه  بنا بر حادثه‌ی جدایی ما ازهم و انتقال من از قزل قلعه دیری نپائید، اما عمق تأثیرات او را می‌توانم به‌یاد بیاورم که در تشخیص‌های بعدی و انتخاب‌های آتی‌ام تعیین‌کننده بود. وقتی از مجاهدین و رجوی صحبت شد، او برایم از احساس عمومی در دانشکده حقوق نسبت به‌وی گفت: «در میان جمع دانشجویان شخصی مشکوک و غیرقابل اطمینان بود.» جز برخی از حداقل‌های ارتباطی، همه از او دوری می‌کردند. و این گویا نه تنها از تیپ شخصیت و منش‌های رفتاری نامتعارف او، بلکه از نگاهی نیز متأثر بود که «می‌یپنداشتند ساواکی است.»

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top