چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستمونهم
البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان میگذاشته و از این دو نفر برای تمایل بهمشارکت سئوال میکرده که حاضر بهفرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را بهما میداد و علی را هم بهشهادت میگرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و بهشدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمیدانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاقها(سلولها) اصلاً بسته نشود.
پس فردای آن روز ما را از این بازداشتگاه بهزندان موقت(قرنطینه) شهربانی بردند و بعد از زمان کوتاهی بهقصر منتقل شدیم. نمیدانم آثار کار ما را دیده بودند و یا اثری پیدا نشده بود. زندان موقت عشرتآباد با یک بار اقدام بهفرار و یک بار خبر (احتمال و) تدارک بهفرار زمانی چندانی پابرجا نماند.
.............
دادگاه نظامی سال 1350
در زندان قزل قلعه بود که مرا بهبازپرسی (مرحلهای قبل از دادگاه) بردند. در بازپرسی اتهامات دادستان و مواد قانونی(«جرائم») و انتخاب وکیلِ دادگاه نظامی را که عموماً انتصابی بود، بهزندانی میگفتند. هنگامی که مرا (بهاتفاق پنج نفر دیگر) بهبازپرسی بردند، دو دادگاه نظامی از رهبران چریکهای فدایی و مجاهدین خلق برگزار شده بود، و بعد یک دادگاه بیستنفره از[گروه ما] ستاره سرخ (علیشکوهی و سایر دوستانم) بهصورت علنی برگزار شد. در همین اثنا مرا بهساختمانی در خیابان شریعتی، چهار راه قصر که محل ستاد ارتش بود، بردند. با دستبند و مأمورین مسلح نظامی (از یگانِ درخدمت ساواک و چند مأمور سازمان امنیت). اینجا محل دادگاههای نظامی بود که به«جرایم» و اتهامات ما و برخی موارد دیگر (مثل جاسوسی و متخلفین یا متهمان موظف نظامی و انتظامی) رسیدگی میکردند.
در مسیر میشد خیابانها را از پشت دریچهی اتاقک بسته ماشین حمل زندانی دید. ما شش نفر را در یک دادگاه گذاشته بودند. متهم نفر اول «فریبرز»، متهم نفر دوم من، نفر سوم «کاوه»، و عبدالحسین و عبدالرضا و «کیا» بهترتیب نفر چهارم تا ششم بودند.
در بازپرسی گفته میشد وکیل تسخیری یا تعینی میخواهیم، و طبق کدام مواد قانونی متهم بهمجرمیت هستیم و چه دفاعی از خودمان داریم. بازرسان سرهنگهای نظامی بودند؛ دستیارانشان سرگرد، و منشیها سروان بودند.
مأمور انتقال وارد اتاق میشد، با قدرت پایش را بههم میکوبید، دستش را در حالت خبردار کلاهش را در دستش قرار میداد، و با اشارهی سرگردِ معاون (که همهی کارها را راه میبرد) اجازهی ورود زندانی را که در آستانه در توسط مأمور پائین دستتر نگهداشته شده بود، میگرفت. مأمور بازوی زندانی را بهجلو هُل میداد. زندانی بهناگزیر بهداخل و بعد روی صندلی جلوداری آورده و نشانده میشد. مأمور مجدد خبردار میایستاد. باز اجازهی بعدی صادر میشد، دو مأمور با تفنگ در دو طرفِ پشتِ صندلی زندانی قرار میگرفتند. مأمور ارشد دستبند زندانی را باز میکرد و باز خبردار پا میکوبید.
این همه تشریفات برای من خندهدار بود. رفتار استهزاگرانه مرا مأمورین میفهمیدند. مرا بهعضویت در دستهای با مرام و رویه اشتراکی و اقدام برعلیه امنیت نظام شاهنشاهی و تهیه و تدارک و تبلیغ متهم کرده بودند. حالا من باید پاسخ میدادم. خُب من ایدهی «اشتراکی» داشتم و برعلیه نظام شاهنشاهی هم اقدام کرده بودم و درعینحال تبلیغات هم کرده بودم؛ ولی با همان ریشخند و تمسخر پاسخ دادم. راجع بهوکیل هم از تعیین امتناع کردم. چند دقیقه بعدْ مَرد شیکپوشی که تیمسار خطاب میشد، آمد و خیلی سَرسَرکی بهکاغذها نظر انداخت و گفت که وکیل تسخیری من (و البته «فریبرز») است. هردو نفری یک وکیل تسخیری داشتیم.
چند روز بعد باز مرا بههمان محل دادگاه نظامی بردند. اینبار سایر هم پروندهها نبودند. این بار همان تشریفات اجرا شد و بعد اتهام شرکت در دستهی اشرار مسلح نیز اضافه شد. اتهامات قبلی حداکثر ده سال محکومیت داشت، اما این اتهام حکم حداکثرش اعدام بود. من اینبار سرکشی بیشتری نشان دادم. وکیل هم آمد و نظری بهمطالب انداخت و سریعتر از دفعهی قبل رفت.
بازهم برای بار سوم مرا با همان دنگ و فنگ بهبازپرسی بردند و یک مادهی اتهامی دیگر را در برابرم گذاشتند که این مورد هم مثل مادهی قبلی حداکثر جرمش اعدام بود. بار سوم من عصبی و پرخاشجو شده بودم. بهزندان که برگشتم در اطرافم حس نگرانی از احتمال اعدام دیده میشد. خیالم از خودم جمع بود. کم نمیآوردم. این چنین هم با مرگ سَرِ آشتی نداشتم.
در فاصلهی آخرین بازپرسی و تاریخ دادگاه که از طریق زندان ابلاغ شده بود، باید دفاعیهای تهیه میکردم. دکتر غلام اصرار داشت که تندی نکنم و دفاعیه آرام و غیرایدئولوژیک (و بدون شَر) داشته باشم. پیرمرد حقوقدانی که مدل درویشها ریش و موی بلند داشت و بهخاطر سابقهاش در گروه ارانی مجدداً دستگیر شده بود، و حقوقدان با سابقهای هم بود، قبول کرد که بهمن کمک کند تا دفاعیه بنویسم. ولی من خط و ربط دکتر غلام را نصفه/نیمه رفتم. گرچه دفاعیهام حقوقی بود، اما از ادبیات خیلی تند استفاده کرده بودم. البته پیرمرد چند دفعه متن را عوض کرد و آخر سر هم خودم تغییراتی دادم.
دادگاه اول و دوم مرا بهحبس ابد محکوم کردند. البته حکم نهایی بعد از چندی بهزندانی بهصورت کتبی ابلاغ میشد. این امر وقتی در زندان عشرتآباد بودم، اتفاق افتاد. دو مأمور ساواک آمدند و حکمهایمان را ابلاغ کردند. میشد درخواست بررسی در مراتب بالاتر را کرد، که لازمهاش رؤیت و امضا و درخواست بود. من حاضر بهامضا هم نشدم. با مأمورین هم تندی کردم و آنها رفتند. من ماندم و حکم قطعی زندان ابد.
دلم میخواست کنار دوستم بهاعدام محکوم میشدم، ولی نشده بود. لازم بود در دادگاه تندتر میرفتم. البته بهواسطهی لحن و رفتار اینکار را کرده بودم، اما گویا باید دوزش را بالاتر میبردم. مثلاً، در دفاعیهام دادگاه را فاقد صلاحیت خوانده بودم و دادستان را ترسو خطاب کرده بودم و در جلسهی آخر هم صندلی فلزی را بهسمت رئیس دادگاه پرت کرده بودم. با رفتارم موجب وحشت سرتیپ خواجه نوری، رئیس دادگاه نظامی شاهنشاهی، شده بودم. آن موقع خشم و قهری سخت را تجربه کردم و بهشدت هم احساس درونیم را بهنمایش گذاشتم.
حکم دادگاه اول و دوم برای هریک از ما یکسان بود: ابد برای من و اعدام برای او ظاهر دادگاه اول و تجدیدنظر همراه با فیلمبرداری، حضور چند نفر لباس شخصی(مأمور) که مثلاً حضار و بستگان و اصحاب جراید هستند، برگزار شد. بهنظر میآمد که اگر تِم دادگاه مناسب با اهداف تبلیغاتی ساواک بود، انعکاس مطبوعاتی یا رادیوـتلویزیونی پیدا کند، که اینطور نشد. حکم «فریبرز» در هر دو دادگاه اعدام بود. بهمن هم حکم زندان ابد دادند. دو نفر ده سال و دو نفر سه سال حکم گرفتند.
رفیق من(«فریبرز») همهی تشریفات مراحل قبل از اعدام را گذرانده بود، اما با یک درجه تخفیف بهحبس ابد محکوم شد. تشریفات اعدامی این جور بود که بهسلولهای انفرادی برده میشد. سپس شبِ اعدام بهسالنی در زندان دژبان (در تهران ـ جمشیدیه) منتقل میشد. اگر زندانیهای اعدامی چند نفر بودند، بدون چشمبند و دستبند و پابند، در کنار هم شب را بهنزدیکی سحر میرساندند و سحرگاه بهمیدان تیر که درآن موقع تپههای چیتگر ـ جاده کرج (برای اعدامیهای تهران) بود، میبردند. زندانی در این مرحله با دستنبد و چشمبند و در مواردی هم با پابند بهمحل اعدام برده میشد. بهافرادی که تخفیف داده میشد مراحل تا قبل از سحرگاه میدان تیر را میگذراندند، ولی سحرگاه میگذشت و بهمیدان تیرباران برده نمیشدند. معمول زندانیهای اعدامی (سیاسی) سرود خواندن و در مسیر و پایان راه شعار دادن برعلیه نظام و شاه و آمریکا بود. اضافه بر این شعارهای زنده و جاوید را برای خلقهای قهرمان، زحمتکشان و مردم مبارز نیز سر میدادند.
چند وقتی که از دادگاه و محکومیت میگذشت، اگر زندانی مشمول تخفیف شده بود، باز مأمورین ابلاغ سازمان امنیت با فرمهای مربوطه بهسراغ زندانی تخفیف گرفته، میرفتند. زندانی را بهمحل دفتر(افسر نگهبان) زندان فرامیخواندند و حکم تخفیف را با تشریفات بهاطلاع او میرساندند. معمولِ اینطور مواقع ـهمـ اجتناب از امضای حکم بهوسیله زندانی بود. در زندان عشرتآباد بودم که من را بهاتفاق رفیقم (فریبرز)، برای ابلاغ حکم تخفیف صدا زدند. هر دو از امضای حکمی امتناع کردیم که برای من ابد و برای او با یک درجه تخفیف (که اسمش را «عفو» گذاشته بودند) بهابد تبدیل شده بود. ساواکیها چیزی شبیه این گفتند که «بچه بازی در نیارید و حکم را امضا» کنید. ما هم بدون اینکه از قبل همآهنگی کرده باشیم، گفتیم «دادگاه را فاقد صلاحیت میدانیم و حکمش را هم قبول نداریم».
ما از همین زندان بهبازپرسی در دادگاه نظامی رفتیم. در دادگاه فریبرز متهم نفر اول بود. عبدالحسین و عبدالرضا پوریکتا، و عباس ت. ب. و کیا ن. هم بودند. ظاهر محاکمه را بهصورت علنی آراسته بودند. حاضرین هم بودند بهعنوان خانواده زندانیان که ربطی بهزندانیها نداشتند. از طرف ساواک آورده شده بودند. در طول محاکمه فیلمبرداری از کل دادگاه ادامه داشت.
دربارهی دادگاه:
عبدالحسین، مهندس مکانیک و اهل لنگرود؛ مردی دانا و کم صحبت، اما طنزگو بود. او ازهمهی افراد این گروهِ محاکمه مسنتر بود. برادرش عبدالرضا بیشتر در سایه قرار داشت.
عباس، دانشجوی رشتهی دامپزشکی بود. او را از بیرون زندان میشناختم. زمانیکه عباس تحت تعقیب و فراری بود، مدتی با ما زندگی میکرد. رابطه ما از طرف او و من لو نرفته بود. خیلی کتک خورده بودم که ارتباطات و اطلاعاتم را بگویم. از ارتباطهای من، فریبرز و احمد با اسم مستعار گفته شده بودند. فریبرز هفتهی قبل از من دستگیر شده بود و احمد حدود سه سال بعد دستگیر شد.
سی سال بعد، از احترام و اعتبار اجتماعی عباس در ایلام و اصفهان باخبر شدم. من اینطور خبر شدم که «او که در زندان بهلحاظ روحی آسیب دیده بود.» شاید هم بهاین نتیجه رسیده بود که با مبارزهی مسلحانه و سیاسی خداحافظی کند.»
*****
دکتر غلام از پروندهی ما در زندان محکومیتش را میگذراند. او روش و کیفیت حضور در دادگاه را بهما دیکته میکرد. این خودش برای من خیلی جای سؤال بود. چرا دکتر غلام خط میداد؛ آنهم بهاینصورت؟
از پروندهی ستاره سرخ بیست نفر در یک ماه قبل از دادگاه ما، در یک دادگاه علنی محاکمه شده بودند که نفر اول آن علی شکوهی بود. او دفاع ایدئولوژیک کرد و بهاعدام محکوم شد.
کیفر خواست من سه بار تغییر کرد. دفعه اول متهم بهشرکت در گروهی با مرام و رویه اشتراکی، از طرف دادرسی درخواست ده سال زندان شده بود. در مراحل بعد، هربار برایم درخواست اعدام کرده بودند. بههرروی، هر دو دادگاه مرا بهابد محکوم کردند. فریبرز بهاعدام محکوم شد. بقیه ده سال و سه سال محکوم شدند. رأی هر دو دادگاه یکی بود. شنیدم برخوردهای من در زندان باعث شده بود که درخواست مجازات بیشتری برای من بشود.