چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیام
عبدالحسین، مهندس مکانیک و اهل لنگرود؛ مردی دانا و کم صحبت، اما طنزگو بود. او ازهمهی افراد این گروهِ محاکمه مسنتر بود. برادرش عبدالرضا بیشتر در سایه قرار داشت.
عباس، دانشجوی رشتهی دامپزشکی بود. او را از بیرون زندان میشناختم. زمانیکه عباس تحت تعقیب و فراری بود، مدتی با ما زندگی میکرد. رابطه ما از طرف او و من لو نرفته بود. خیلی کتک خورده بودم که ارتباطات و اطلاعاتم را بگویم. از ارتباطهای من، فریبرز و احمد با اسم مستعار گفته شده بودند. فریبرز هفتهی قبل از من دستگیر شده بود و احمد حدود سه سال بعد دستگیر شد.
سی سال بعد، از احترام و اعتبار اجتماعی عباس در ایلام و اصفهان باخبر شدم. من اینطور خبر شدم که «او که در زندان بهلحاظ روحی آسیب دیده بود.» شاید هم بهاین نتیجه رسیده بود که با مبارزهی مسلحانه و سیاسی خداحافظی کند.»
دکتر غلام از پروندهی ما در زندان محکومیتش را میگذراند. او روش و کیفیت حضور در دادگاه را بهما دیکته میکرد. این خودش برای من خیلی جای سؤال بود. چرا دکتر غلام خط میداد؛ آنهم بهاینصورت؟
از پروندهی ستاره سرخ بیست نفر در یک ماه قبل از دادگاه ما، در یک دادگاه علنی محاکمه شده بودند که نفر اول آن علی شکوهی بود. او دفاع ایدئولوژیک کرد و بهاعدام محکوم شد.
کیفر خواست من سه بار تغییر کرد. دفعه اول متهم بهشرکت در گروهی با مرام و رویه اشتراکی، از طرف دادرسی درخواست ده سال زندان شده بود. در مراحل بعد، هربار برایم درخواست اعدام کرده بودند. بههرروی، هر دو دادگاه مرا بهابد محکوم کردند. فریبرز بهاعدام محکوم شد. بقیه ده سال و سه سال محکوم شدند. رأی هر دو دادگاه یکی بود. شنیدم برخوردهای من در زندان باعث شده بود که درخواست مجازات بیشتری برای من بشود.
*****
زندان موقت شهربانی
قبل از ورود بهبندهای مختلف زندان موقت شهربانی زندانی میبایست در قرنطینهای میماند که عملاً شپشدانی بود. درست است که زمان نگهداری در قرنطینه رسماً سه روز و سه شب بود، اما بودند کسانی که بهعنوان تنبیه چند ماهی در این قسمت نگهداری میشدند. برای خوابیدن جا خیلی کم بود، ولی آنقدر بود که بشود بهپشت خوابید. بهعبارتی، از جایی که بعد از «انقلاب» بهوجود آوردند که فقط میشد بهپهلو یا با فشار و در وضعیت سروته و بهپهلو خوابید، یا حتی تنها امکان خوابیدن، در وضعیت نشسته بود، خیلی بهتر و «مرفهتر» بود.
این زندان در جایی در حوالی خیابان سپه آن روزگار و خیابان امام خمینی کنونی در شهر تهران واقع بود. «زندان موقت شهربانی» سه طبقه داشت که حول یک محور دایرهای شکل بنا شده بود. این زندان بخشهای مختلفی داشت که قبل از تغییر کاربری آن تحت عنوان «کمیتهی مشترک»، همهی اطاقهای طبقهی دوم و سوم دور دایرهی مرکزی که اغلب آن را «فلکه» مینامیدند، بهزندانیهای سیاسی اختصاص داشت. براساس تعریف رسمی شهربانی، این زندان مقدمهی ورود بهزندان قصر یا تبعید بهشهرهای مختلف بود، اما کم نبودند زندانیهایی که علیرغم اتمام بازجوئی، و با وجود محکومیت معین، همچنان در این زندان نگهداری میشدند. در طبقهی همکف، یک حوض در وسط حیاط قرار داشت و اتاقهای همکفْ خوابگاه کادر نگهبانی بودند. دو طبقهی بالایی این زندان (از کف تا سقف و بهسمت حیاط) نردههای یکپارچهی آهنی نزدیک بههم داشتند. بهفاصلهای از نردهها، درِ اتاقها بهاین راهرو بازمیشدند. این زندان از آثار افتخارآمیز حکومت رضاخانی بود.
در زمانی که من بهاین زندان منتقل شدم، هنوز «کمیتهی مشترک» تشکیل نشده بود. بنابراین، تصویرهایی که تا اینجا ارائه کردم، هنگامی را توصیف میکند که زندان «موقت شهربانی» هنوز به«کمیته مشترک» تبدیل نشده بود. آن زمان که من در این فضا بودم، این امکان وجود داشت که چیزهای جزئی را از فروشگاه زندان بزرگتر (یعنی، بندهایی که متهمین جرایم حقوقی و قضایی را در آن نگهمیداشتند) بخریم. مثلاً، صابون، نمک، سیگار و کبریت، و گاهی کمپوت یا برخی میوهها را میتوانستیم بخریم. رتقوفتق امور داخلی زندان موقت شهربانی (مانند تقسیم غذا، نظافت و شستشوی وسایل و احیاناً تقسیم خوراکیهایی که از فروشگاه بند زندانیهای غیرسیاسی خریداری میشد)، هر روز بهوسیله افرادی موسوم به«شهردار» انجام میشد که توسط مسئول انتخابی (موسوم به«استاندار») نوبتدهی میشد.
از کاغذهایی مثل کاغذ پاکت سیگار و یا پاکتهای میوه برای یاداشت با مداد یا خودکاری که در اختیار استاندار بود، جهت نوبتدهی به«شهرداران» روزانه یا یادداشت سفارشها بهفروشگاه استفاده میشد. فقط مسئول قسمت زندانیها سیاسی میتوانست با مسئول شیفت نگهبانی، مسئول بهداری، و مسئول خرید زندان گفتگو داشته باشد. کسی خودش با مأمورین زندان بهطور مستقل تماس نمیگرفت. این رفتار هم ازجهت نظم و جلوگیری از ازدحام بود و هم بهطور ناگفته کنترلِ جاسوسی یا بهقولی «آدم فروشی» و گزارشدهی احتمالی افراد «بریده» در داخل بند را مانع میشد.
*****
اما «کمیته مشترک» نهاد دیگری بود که بعداً از ساواک و شهربانی و بخش مرزبانی ژاندارمری تشکیل شد. این کمیته را ساواک راهبری میکرد. میگفتند با گسترش مبارزات چریک شهری، «کمیته» برای رساندن بازداشتیها بهمحلی برای اعترافگیری، در مقایسه با اوین که فاصلهی بیشتری با مرکز شهر داشت، قابل دسترستر بود. و بیشترین بازجوییها در همین کمیته انجام میشد. تکنیک اختراعی ساواک بهنام «آپولو» هم در همین بازداشتگاه استقرار یافته و مورد بهرهبرداری قرار میگرفت. من آپولو را تجربه نکردم، ولی شنیدم که یک صندلی فلزی بود (شبیه صندلی دندان پزشکی) که پاها را جداگانه در یک مُچگیر میبستند، دستها هم در دستهی صندلی بههمین ترتیب بسته میشد. و یک کلاه فلزی هم از بالا بهروی سر میآمد. هر فریادی در این کلاه، گوش خودِ زندانی را آزار میداد. دستها و پاها هم هیچ جایی برای حرکت و واکنش نداشتند. هر تلاشی هم باعث زخم شدن و درد در منطقهی بسته شده ایجاد میکرد. مخترع این دستگاه مخوف و ضدبشری یکی از «عقل کُلها» و استاد بلامنازع شلاقکوبی در بازجوییهای ساواک، شعبانی (معروف بهحسینی) بود. او میتوانست ضربات کابل با قطرهای متفاوت را جوری کنار هم از پائین پاشنه تا نوک پنجههای پا بکوبد که گویی ردیفهای یک بافته را رج میزند. بهاین ترتیب چیزی جا نمیافتاد. طبیعی استکه ملاقاتی با خانوادهی بازداشتی یا محکوم هم در «کمیتهی مشترک» نمیتوانست درکار باشد.
اطاقهای طبقهی دوم و سوم دور فلکه در دورهی «کمیتهی مشترک» بهمحل بازجوئی و شکنجه تغییر کاربری داده شدند؛ و هریک از اطاقهایِ چهار بند، از بندهای ششگانه زندانیهای غیرسیاسی دورهی «زندان موقت شهربانی» را بهسه قسمت تقسیم کردند و بهعنوان سلول انفرادی مورد استفاده قرار دادند. اطاقهای دو بند دیگر هم بدون تغییرشکل ماند که بهشکل دربسته از آن استفاده میشد که مثلاً سلول عمومی بود. معمولاً افرادی را در این سلولهای «عمومی» نگهمیداشتند که بازجوییشان تمام شده بود.
زندان شماره سه قصر
سال پنجاهویک در زندان قصر، دو بند شماره سه و چهار را بهزندانیان سیاسی اختصاص داده بودند. کریدور ورودی هر دو بند (که محل افسر نگهبانها و محل رئیس و پاسبانها بود و بهآن «زیر هشت» میگفتند)، یکی بود. اما این دو بند هیچ امکان تماس یا ارتباطی با یکدیگر نداشتند. ساختمان بند سه بهگونهای بود که تعداد اتاق بیشتری داشت و راهرویی که در آن تختهای سه طبقه سربازی گذاشته بودند. اما بند شماره چهار محدودتر و تعداد اتاقهای کمتری داشت. حیات بند شماره سه کوچکتر و حیاط بند چهار بزرگتر بود. درنتیجه تعداد زندانیان در بند سه متراکمتر و بیشتر بودند. بند شماره چهار، زندانیان قدیمی و تا حدی که جا داشت برخی زندانیان جدید را جا داده بودند. بند شماره سه برعکس، اغلب از بازداشتیهای شهریور سال پنجاه بهبعد بودند. تعداد زندانیها حدود سیصد نفر ویا قدری بیشتر بودند. در ورودی حیاط روزها باز و شبها بسته بود. سرشماری روزی دو نوبت اجرا میشد. با اعلام «سرشماری» همه بهحیاط میرفتند و دو مأمور در آستانهی در ورودی بهحیاط میایستادند و زندانیان بهدنبال هم از جلوی آنها رد شده و وارد بند میشدند. مأمورینی که حواسشان جمع بود با یکبار شمارش بهآمار واقعی میرسیدند و برنامه پایان میافت. اما برخی مأمورین حواس پَرت در شمارش اشتباه میکردند و بار دوم باز همه باید برمیگشتند بهحیاط و از نو شمارش انجام میشد. این موضوع باعث شده بود که برخی از بچهها با شیطنت رفتارهایی میکردند که مأمور اشتباه کند و موجب خنده را فراهم میکردند. حتی یک دفعه، بار سوم هم اشتباه شد؛ و سرپاسبانِ گیج مجبور شد بهجای شمارش از روی لیست، تکتک افرادی را که در لیست داشتند، با صدای بلند صدا کنند و با لیست مطابقت بدهند. بعضی از بچهها که وقت و برنامهشان بههم میریخت عصبانی میشدند، اما بعضیها هم با اینوارد نادر با هزل و طنز برخورد میکردند و آن را بهدستآیزی برای خنده و مسخرهبازی تبدیل میکردند.
در تابستان سال پنجاهویک، بهدو دلیل شبها درِ حیاط را نمیبستند و میشد در حیاط خوابید؛ یکی نداشتن جای کافی برای زندانیها، و دیگری گرمای داخل بند و ازدحام افراد که بیش از سه برابر ظرفیت اتاقها و تختهای داخل راهرو بودند. البته ساعت «خاموشی» لازمالاجرا بود و فقط باید افراد میخوابیدند (یا در حالت خوابیده میبودند)، فعالیتهای دیگر با تذکر و منع نگهبانان داخل بند همراه بود. صبحهای زودْ اغلب خود بهخود بیدار میشدیم و جایمان را جمع میکردیم و ورزش صبحگاهی دستهجمعی شروع میشد. اول، دویدن دور حیاط؛ و بعد، نرمشی که ترکیبی از تمرینات اولیه ورزشهای رزمی و نرمش سوئدی بود. نام یکی از حرکاتی که پایان نرمشها انجام میشد، «همایون» (بهیاد همایون کتیرایی) بود. این حرکت شبیه حرکتی بود که وزنهبرداران در برداشتن وزنهی یک ضرب انجام میدهند. شرح این حرکت بهاین ترتیب بود: پاها بهعرض شانه باز، دولا بهطرف جلو، و از حالت خم درحرکتی بهحالت نشسته بهروی زانوها، و دستها از طرف زمین بهسمت آسمان حرکت داده میشد، انگار وزنه را بالای سر میبریم)؛ و باز میایستادیم و وزنه فرضی را بهسمت زمین میآوردیم، مثل اینکه در حالت زمین گذاشتن آن بودیم. در شمارش هم دستهجمعی آخرین شماره هر حرکت را با صدای بلند تکرار میکردیم. بهاین ترتیب که پس از هشت و نه میگفتیم: «ده». بعد از پایان حرکت همایون همگی چند دقیقه بلند کف میزدیم.
ادارهی داخلی بند:
ادارهی داخل بند بهعهدهی خودِ زندانیان بود. تا جایی که بهیاد دارم تعداد کمی از زندانیان در جمع بزرگ مشارکت نداشتند، و در گروههای چندنفره با«هممسلکیها»ی خود زندگی میکردند. اینها دو یا سه جمع کوچک بودند، و سفره و خرجشان جدا بود. برای این جمعهای کوچک مسئلهی عقیدتی و مشی سیاسی تعیینکنندهی انتخابشان بود. اکثر زندانیان در جمع بزرگ عضو بودند که «کمون بزرگ»هم نامیده میشد. مبالغ محدودی از ملاقاتیها پول گرفته میشد که با گرفتن یک رسیدِ سرِدستی بهزندانی میدادند. این مبالغ از طرف اعضای کمون بزرگ بهمسئول ملاقاتِ این کمون داده میشد تا برای خرجهایی که در برنامه داشتند، هزینه شود. خانوادهی زندانیان ـاغلبـ از چنان موقعیت و تواناییهای مالی برخوردار بودند که بتوانند بیشترین مبلغ را برای زندانیشان بدهند. شاید در کل جمع تعدادی بهاندازه انگشتان یک دستْ بودند که بضاعت مالی کمی داشتند که مثلاً امکان پرداخت پول نداشتند. وسایل هم شامل لباس، کتابی که زندانی سفارش داده بود، و میوه میشد. غذای طبخ شده را در این زندان نمیگرفتند.
کمون بزرگ (کمون چریکها)
کمون بزرگ را در اصل اعضای سه گروه تشکیل داده بودند: از چپها (فدایی و ستاره سرخ بودند) و از مذهبیها (مجاهدین). این کمون بهوسیله اعضای برجستهی گروههای فوق راهبری میشد. اساس گردآمدن کمون نیز پذیرش «مشی مسلحانه» بود. آنطور که الآن بهیاد میآورم و میسنجم شاید کمتر از ده درصد افراد عملاً در پروندهی محکومیتشان اقدام مسلحانه وجود داشت. زیرا غالب افراد مسلح و کسانیکه اقدام مسلحانه کرده بودند (یعنی، دست بهاسلحهی گرم برده بودند)،در هر سطحی از کار تشکیلاتی که قرار داشتند، اعدام شده بودند. بههرروی، «کمون بزرگ» نشان یک گرایش قوی و حاکم بر جنبش اجتماعیـسیاسی آن زمان بود که بنابر تئوریهای تدوین شده و رسمی میباید تحرک ضدحکومتی ایجاد میکرد تا تودههای «خلق» را بهجنبش درآوَرَد. این شرح را از آنرو میدهم که اهمیت مشی مسلحانه را در قریب بر یکی-دو سال اول دههی پنجاه یادآور شده باشم. اگر کسی مشی سیاسی غیر از این هم میداشت، چون با این «جوّ» همدلی داشت، عضویت کمون بزرگ را انتخاب میکرد.
مسئول ادارهی کمون، یا همان «استاندار» با رأی اکثریت و داوطلب از طرف گروههای(فدایی و مجاهد) انتخاب میشد. ادارهی کارها شامل برنامههای روزانه، نظافت عمومی، غذا و شستشوی ظروف، توزیع چای و میوهی میان وعده، برخی طباخیهای محدود (بهخصوص غذای بیماران معدهای و امثالهم) و سفارش بهمأمور فروشگاه زندان که در بیرون بند بود، و مسئول ملاقات و تحویل و تنظیم وسایل دریافتی از ملاقاتیها.
برنامه و نحوهی ملاقات
برای هر بندی دو روز ملاقات در هفته بود، ولی هر شخصی یکی از این دو روز را پذیرا میشد. دو روز ملاقات بهخاطر تعداد زیاد زندانی و ساعات محدود اداری در نظر گرفته شده بود. اما عملاً هریک از زندانیها فقط یکبار در هفته ملاقات داشت.
از طرف استاندار دو نفرْ مأمورِ تحویل و گرفتن وسایل ملاقاتی تعیین میشد. یکی از چپیها بود و یکی هم از مجاهدین. کارگران روز(شهرداران) هم در بُردوآوَرد وسایل از دمِ درِ بند تا جایی که وسایل را دستهبندی میکردند، کمک و همیاری بودند.
یکی از روزهایی که من شهردار بودم و ملاقات هم داشتم، مادرم گفت برایم میوه آورده و تحویل پاسبان مأمور دریافت وسایل ملاقات داده بود. آن روز من مسئول آوردن بستههایی بودم که مأمور از درِ بند صدا میزد فلان زندانی، و من میرفتم و بستهها را میگرفتم و بهداخل راهرو، جائیکه بستههای تحویلی از ملاقاتیها توسط مسئولین دستهبندی میشد، میبردم. بستههایی که خوراکی بودند، بنا بهنوعشان روی هم گذاشته میشدند. مثلاً سیبها یکجا جمع میشدند و سایر مواد هم درجای دیگر، روی همجنس خودش. اگر میوهای در اثر جابهجایی زخمی شده بود، آن را جدا میکردند. خرابهایش دور ریخته میشد و قسمت قابل خوردنش را برای داوطلبان خوردن، کنار گذاشته میشد. این افراد هم مثل یکجور ناخنک زدن میآمدند و هر مقدار که میخواستند برمیداشند و با گفتگویی ظنزآمیز میخوردند. من بستهای که اسمم روی آن بود را آوردم و با برداشتن اسمم، گذاشتمش در معرض جداسازی (کاری که باید با همهی بستهها میکردیم)، و باز رفتم و بستههای جدید را آوردم. دیدم بستهی مرا داخل سبد دورریز گذاشته بودند. با فرض اینکه اشتباه کردهاند بهمسئولین گفتم «این چرا اینجاست؟» آنها گفتند: «خراب است و قابل خوردن نیست». آنها میوههایی را که خانوادهی من یک عمر میخوردند (و فقط از نوع درجه سه بود) را خراب و غیرقابل خوردن میدانستند. این دو نفر ـهردوـ از آدمهای برجسته و با شخصیتی مبارز و خوشنام در گروههای خودشان و در کل جمع بودند. بدون اینکه بدانند این بسته مال کیست و بدون اینکه اثر این رفتارشان را متوجه باشند از سرِ مسئولیتی که خراب و سالم را جدا میکردند، چنین کرده بودند. این افراد در مبارزه با خصلتهای بد (که بورژوایی و خردهبورژوایی خوانده میشد) خودشان را با پرهیز و تزکیه تنبُه داده بودند. من حتم داشتم اصلاً و ابداً خیال تحقیر کسی یا چیزی را نداشتند، اما چطور میشد برای چنین اتفاق کاملاً سادهای در ذهن من سئوالی شکل نگیرد، و تا نوشتن این خاطرات در ذهنم معنایی نیافته باشد؟
مراسم گرامیداشت:
چنانکه بهیاد دارم، طی چند ماه بهار و تابستان سال پنجاهویک دوبار خبر اعدامهایی را در زندان قصر دریافت کردیم. مراسم با اعلام دهان بهدهان، زمانِ گردآمدن در اتاق بزرگی برنامهریزی میشد. متن کوتاهی در ستایش قهرمانانِ جانباخته (شهید) توسط یکی از کادرهای فدایی (یا مجاهد، بنابهمرتبط بودن «شهید» بهگروه) خوانده میشد، و سرودهای رزمیِ جمعی نیز خوانده میشد. در این سرودها از «فدایی خلق» یا «مجاهد خلق» حتماً یاد میشد. تِم موسیقیایی هر سرود، هم توسط سراینده شعر آن بر روی قطعهای از یک ملودی شناخته شده تنظیم میشد. عدهای که استعداد نیمهتربیتیافتهی موسیقیایی داشتند تمرین اولیه را انجام میدادند و درمراسمْ بلند میخواندند و بقیه نیز همنوایی میکردند. بهخصوص ترجیعبندها با صدای بسیار بلندِ جمعیْ کوبندگیِ تاثیرگذاری داشت. در واقع، این یک مبارزهطلبی و ستیزهجویی عریان و آشکار در مقابل دستگاه سرکوب و سیستم ساواک و ایادی آن بود. وضعیت روحیِ جمع در اثر این جوِّ متأثر از کشتار و همنوایی بههیجانی تا حد جانفشانی بالا میگرفت. خشم و نفرت بهغیظی توفنده تبدیل میشد.
اجرای تئاتر در حیاط زندان
در بند سه با برنامهریزی و تمرین نمایشنامهای که مضمونی نقاد و رادیکال داشت، و از نویسندهی بهنامی بود، توسط ناصر رحمانی نژاد بازنویسی، کارگردانی و اجرا شد. ناصر از دوستان و همکاران نزدیک سعید سلطانپور بود. ناصر چنانکه بهخاطر میآورم، در موضوع کار فعالیتهای هنری دستگیر و محکوم شده بود. این نمایشنامهی تأثیرگذار و بهیاد ماندنی را مأمورین (بیشتر از نگهبانها) بهتماشا ایستادند تا مراقب رفتار زندانیان باشند که همگی از بند بیرون آمده و در حیاط بند نشسته و ایستاده نمایشنامه را در سکوت و با توجه تماشا میکردند. واکنش چند نفز از سرپاسبانها دیدنی بود. در جاهایی از نمایش طنزی خندهدار وجود داشت که آنها را هم بهخنده میانداخت و در جاهایی مطلب بههجو مأمورین میپرداخت که آنها را ناراحت میکرد.
ما تابستانها را در حیاط میخوابیدیم. من و ناصر و دکتر غلام دریک ردیف بودیم که برای ناصر از واکنش مأمورین میگفتیم. همه خوشحال بودیم که چنین برنامهای، با این درجه از تأثیرگذاری اجرا شده بود.
تبعیدهای گروهی
اولین تبعیدیها از هر دو زندان شماره چهار و سه همزمان فراخوانده شدند و بهزندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همهی زندانیان برای بدرقه بهراهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست میزدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف بهسمت درِ بند (زیر هشت) حرکت میکردند و با تک تک افراد دست میدادند و روبوسی میکردند. برخی میگریستند و برخی یاران همرزمشان را در بغل گرفته، میفشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانیکه بهتبعبد برده میشدند، بهدرود میگفتند. شعارها از جمله اینچنین بود: «امید بهپیروزی آتی خلق قهرمان».
گروههای بعدی تبعیدیها را بهعادلآباد شیراز و... مشهد فرستادند. من در گروه تبعید بهعادلآباد شیراز بودم (شاید دومین اکیپ انتقالی). همان مراسم و بدرقه، کف زدنها، دست و روبوسی کردنها که با تولید هیجاناتی در مودت و آرزوی «پیروزی زودتر خلق قهرمان» همراه بود. زیر هشتیها، یعنی کادر زندانْ رفتاری عصبی از شیوهی بدرقهی داخل بند داشتند و با تندخویی برخورد کردند. بازرسی وسایل و بدنیِ ما را با تغیُر و تندخویی انجام دادند. بعداز معطلیهای بیمورد، ما را دو بهدو با دستبند از درِ بیرونی بند بهمحوطهی عمومی بردند و سوار اتوبوسهای بینشهری کردند. در فاصلهی هر ردیف تعدادی درجهدار با لباس نظامی واسلحههای ژـ 3 و تعدادی از سرگروهها با اسلحهی کمری قرار گرفته بودند. چند بار سرشماری و امضا و تائید اتفاق افتاد تا دو یا سه اتوبوس (دقیقا بهیاد ندارم) بهراه افتاد و از در زندان قصر خارج شد. در مسیر برای کنار زدن پردههای پارچهای پنجرهها اجازه داده نمیشد و همین موجب یک درگیری لفظی و سروصدا توسط ما شد تا بالاخره موفق شدیم که پردهها را بکشیم و «خلق قهرمان»مان را که در زندگی روزمرهشان «اسیر» بودند، ببینیم. کمتر کسی بهاین کاروان فرزندان سلحشور خود در راه تبعید توجه میکرد!