یادداشت‌ها
23 آبان 1403 | بازدید: 186

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وسوم

نوشته شده توسط یک دوست

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ودوم

ملاقات به‌هم خورد و تنها من توانستم به‌مادرم در اندک فرصتی برسانم که چیزی نگوید. او که قبل‌ها هم چندبار بازخواست شده بود، در پیگیری‌های افسران زندان چیزی را بُروز نداده بود. من را هم به‌وسیله معاون زندان و افسر مربوطه با تحدید، بازپرسی کردند و نتیجه‌ای عایدشان نشد. ملاقات را قطع کردند. احمد م.ع. (برادر اسماعیل از اعدامی‌های سیاهکل) که خودش هم در جریانات مسلحانه فعال و زندانی شده بود در جریان قرار گرفت. او مسئول مراجعه به‌افسر نگهبان و حل‌وفصل موضوعات بند ما بود . وی به‌اتفاق آقای حجری به‌«زیر هشت» رفتند و به‌شدت به‌رفتار افسر نگهبان اعتراض کردند و مورد بلعیدن چیزی از جانب مرا رد کرده بودند. با مداخله‌ی رئیس زندان و به‌دستور او ملاقات غیرحضوری را دایر کرده و فقط یک دیده بوسی آخر را اجازه دادند. در داخل بند هم زمزمه اعتصاب و اعتراض پیش آمد که به‌سرانجام نرسید. به‌نظر می‌رسید همه چیز رفع و رجوع شده باشد. با توجه به‌جوّ بند تعداد کمی از افراد در جریان جزئیات حادثه قرار گرفتند. این مورد توسط مسئول زیر هشت بند و آقای حجری مدیریت شد.

بعد از آن با توجه به‌این‌که مسائل به‌روال عادی خودش پیش می‌رفت، کارهای روزانه و رفت‌وآمدهای به‌بیرون بند هم کاملاً عادی برقرار بود. 

چنان‌که به‌یاد می‌آورم، مراقبت‌های خاص زندانبان‌ها و نگهبانی‌هایی که به‌وسیله‌ی مسئولین ما از قسمت‌های بهداری و آشپزخانه و کتابخانه که به‌بیرون بند رفت‌وآمد داشتند، گزارش می‌شد، شرایط قدری اضطراری شده بود. 

 شورش و گروگا‌ن‌گیری

علی رقم ظاهر عادی بودن اوضاع و بدون واکنش مستقیمی از طرف زندانبانان حادثه ای در راه بود. با فاصله کمی بعد از این اتفاق بازرسی بند توسط نیروهای ساواک شیراز (و گویا سرپرستی مامور ارشدی از تهران) پیش آمد. این بازرسی با اعلام چند دقیقه قبل از طرف افسر نگهبان زندان انجام شد. بسرعت همه به تکاپو افتادند. جا سازی های قوی وجود نداشت ولی جزوات پنهانی از دسترس دور شد. دستور داده شده بود که همه به داخل اتاقهایشان بروند و کسی در راهرو نباشد. وقتی مامورین زندان در همراهی مامورین لباس شخصی ساواک وارد بند شدند بطور معمول هنوز بچه ها داخل راهرو بودند. قدری افسران زندان معطل این شدند که هر کسی را به داخل اتاقش بفرستند. در همین اثنا درگیری در انتهای بند در آخرین اتاق بین ماموری از ساواک و یکی از زندانیان شروع شد. بسرعت این حادثه در نقاط دیگر بند بصورت تهاجم به مامورین اتفاق افتاد. ساواکی ها با تندی برخورد لفظی و رفتاری شان شروع کننده بودند. حتی برخورد فیزیک را در ابتدا آنها شروع کردند اما بسرعت تبدیل به درگیری با همه ی مامورین با زندانیان شد. چنانکه بسرعت همه مامورین عقب نشستند و با بیرون رفتن از بند و ورود به گریدور نگهبانی در آنجا را بستند و آنرا از طرف خودشان قفل کردند. سه-چهار نفر (گویا، تعداد را درست بخاطر ندارم) در اتاقها مانده بودند و با بسته شده در بچه ها از خروج شان جلو گیری کردند.

بسرعت ساواکی ها و مامورین زندان فهمیدند چند نفر داخل بند مانده اند. بقیه زندانیان هم مطلع شدند که چند مامور ساواک داخل بند مانده اند. بچه های زندانی مسئول بند ابتکار عمل را بدست گرفتند و این چند نفر که بشدت ترسیده بودند را داخل یکی از اتاقها بردند. بعد از دقایقی مسئولین زندان با مسئولین زندانی بند وارد مذاکره شدند و فضای احتیاطی را پیش گرفتند.

بسرعت خواسته های زندانیان که از طرف دو سه نفر مسئول(عباس.ح. و احمد.م.ع) بندما ارائه شده بود به جمع بندی عمومی تبدیل شد. این خواسته ها که شامل عادی سازی وضعیت از طرف زندانبان بود به آنها ارائه شد. آنها نیز بسرعت مامورین گارد ضد اقتشاش را از طبقات دوم و سوم بیرون بردند. با پیگیری مسئولین زندان از قسمتهای دیگر هم بیرون رفتند. بعد درِ قفل شده را گشودند و مامورین جا مانده را به بیرون بردند. در حالیکه حالتهای وحشت شان همچنان برطرف نشده باقی بود. نهار را زندانیان به آشپزخانه نرفتند و زندانبان به خواسته زندانیان غذا و ظروف توزیع را به داخل بند فرستادند. بعد هم ظروف و گاری های حمل غذا را برای تمیز کردن به آشپزخانه بردند.

برای شام هم همین تصمیم اجرا و عملی شد. صبحانه فردا را هم جمع داخل بند ماند و به آشپزخانه نرفت. در این فواصل زندانیان مسئول به زیر هشت رفت وآمد داشتند و اوضاع را رَسَد میکردند. و بعداز آن به داخل بند میآمدند و برای مسئولین اتاقها تعریف میکردند و مسئولین اتاقها هم بقه افراد را درجریان میگذاشتند. هر تصمیمی هم بهمین ترتیب پرفته میشد. هماهنگی بقوت در حال انجام بود. برعکس قبل که همه چیز بنوعی مدیریت ناپذیر و حاکی از چند دیدگاهی و گاه غیر قابل تصمیم گیری بود. تا قبل از ظهر فردا حدود بیست وچهار ساعت بعد که همه چیز در حالت عادی شناسائی شده بود. قرار شد برای نهار همه به روش سابق به آشپزخانه بروند و آنجا غذایشان را بخورند.

به ترتیب همیشگی چند نفر چند نفر  و بدون نظم ارتشی ، انگار چیز نشده ؛ گپ و گفت کنان همه بسمت آشپزخانه روان شدیم. هیچ نشانه خاصی در مسیر و فضاهای قابل رویت ما دیده نمیشد. رفتیم و غذای خوش مزه آنروز را خوردیم و قرار برگشتن به بند را مسئولمان اعلام کرد. همه از درِ غداخوری به محوطه راهروی کوتاهی شدیم که به سالن بلند و طویل سراسری وصل میشد. به سرِ راهرو غذا خوری رسیده نرسیده با وضعیت فوق اضطراری نظامی مواجه شدیم. در دو سوی کریدور بزرگ مامورین گارد با تجهیزات کلاهخود. سپر و باتوم های مخصوص در حالت آماده باش جنگی ایستاده بودند. ما از رفتن تن زدیم. مسئولین مان بسرعت جلو رفتند وبتندی به رئیس زندان و رئیس گارد اعتراض کردند . نقض عهد آنها را گوشزد کردند. در اینجا رئیس ساواک و رئیس شهربانی استان فارس جوایگو بودند. آنها اطمینان میدادند که فقط فرصت کوتاهی برای باز دید از داخل بند ما را میخواهند. در نتیجه ما باید در کمال آرامش به بند «یک» (که بند انفرادی بود برویم و مدت کوتاهی برای بازدید و بررسی بند عمومی به آنها بدهیم.

مسئولین ما به تندی اعتراض کردند. وضعیت پیش آمده را غیر توافقی اعلام و حاضر به قبول طرح آنها نبودند. اما علی رقم همه ی این ها راهی برای برگشت به جایی که از آمده بودیم نبود و در سمت راست هم بوسیله گارد مسدود بود و تنها راه کانال شده رفتن بسمت بند یک انفرادی بود . مسئولین ما اعلام کردند که این رویداد یک تهاجم غیر قانونی و زیرپا گذاشتن حقوق مسرح زندانیان سیاسی است و عواقب آن برعهده تک تک مسئولین ارشد ساواک و شهربانی است. این ها هم خیلی در آرامش همه چیز را با خاطر جمعی و برای رفع نگرانی توضیح دادند.

بهر حال با اکراه اما بدون هیچ واکنشی بسمت بند انفرادی رفتیم. مرا به طبقه دوم بند بردند و وارد سلولی کردند که دو نفر از بچه های چپ (چریکها)را قبل از من به آنجا آورده بودند. بتدریج همه ی سلولهای سه طبقه را با چند نفر پر کردند. هر کسی را که بسلولی میبردند درِ آن سلول را باز میکردند فردا را به آرامی به داخل هدایت میکردند و در را می بستند. بتدریج هم همه در اطراف پیش آمد. یکی از هم سلولی های من(محمود م.) شروع به اعتراض با صدای بلند کرد. این اتفاق در چند نقطه دیگر پیش آمد. بلافاصله مامورین گارد وارد طبقات شدند و با کشیدن باتوم هایشان با میله های راهرو ها سرو صدای کر کننده ای ایجاد کردند. این نمایش در افراد معترض بیشتر تحریک ایجاد کرد و هم همه به فریاد های تعداد بیشتری از زندانیان منجر شد. افسر معاون زندان به جلوی سلول ها آمد و شروع کرد به توجه کردن به اعتراضات کرد. این اقدام و کنار فرستادن نیروهای گارد از جلوی دید ما کم کم آرامشی را بوحود آورد.

بازجویی از «سران شورش»

این قبض و بست آرام گرفت بسراق افرادی با خواندن اسم شان آمدند و به نگهبانی بردند. مرا که صدا کردند از دم در نگهبانی چشم بند و دستبند زدند و بسمت ابتدای کریدور بزرگ بردند و در راهروی امور ادار وارد اتاقی کردند. اتاقی مثل اتاقهای بازجویی. همان مدل ساواک در ابتدای دستگیری در زندان اوین.

س 1- خود را معرفی کنید.

ج   1- اسماعیل روشن هستم.

س 2-هویت شما محرز است مشروح اتفاقات دو روز اخیر داخل بند را بنوسید.

ج   2- در بازرسی توسط مامورین توهین و درگیری فیزیکی و ضرب شتم با تعدادی از زندانیان پیش آمد. بعد هم ما را محاصره کردید و به اینجا آوردید.

س 3- افراد درگیر در شروع شورش زندان را نام ببرید.

ج   3- من شروع درگیری را ندیدم.

س 4- شما در چه نقشی داشتید؟

4- در موقع بازرسی داخل راهرو بودم و از دستشویی بسمت اتاقم می­رفتم.

بازجوها خیلی سر سری کارمی­کردند. توجهی به جوابها نداشتند. چند دقیقه ای بعد رئیس زندان و رئیس ساواک شیراز آمدند بالای سر من که روی یک صندلی مدرسه ای جلو دار نشسته بودم و برگه های بازجویی روی دسته صندلی بود. سرگرد رئیس زندان به رئیس ساواک شیراز(یا استان فارس) گفت «این مادر ... »بوده و با تعلیمی (یک وسیله شبیه باتوم با قطر کمتر که افسران ارشد بدست میگرفتند) چند ضربه به سرو روی من زد. دو نفر دیگر هم به همکاری وی شروع کردند با کابل مرا زدن. این ضرب و شتم خیلی طول نکشید ولی تحمل من عصبانیت رئیس زندان را دو چندان کرد. در حین کتک زدن میگفت: «تو توی راهرو بصورت من مشت پراندی» منظورش این بود که به صورت من مشت زدی. حقیقتش من دیدم که چه کسی از پهلوی وی  که درحال فرار بسمت در بند بود به صورتش مشت جانانه ای زد. اما من او را نزده بودم. بعد معلوم شد که یکی از پاسبانها گزارش کرده. او بدنبال کسی بود که وی را زده. آن فرد یکی از بچه های مجاهد بود که او را ناقافل زده بود.

رئیس ساواک آمد و به بازجو چیزهایی گفت و او هم دستور فلک کردن مرا داد. این تجربه تازه ای بود از کتک زدن. یک چوب به طول بیش از یک متر و بقطر حدود پنج سانت، از دو سرش یک طناب کتانی ضخیم گذرانده بودند. شبیه یک کمان اما با آزادی بیش از طول طناب. دو پا را از مچ بین چوب و طناب میگذاشتند و چوب را می پیچاندند تا پا بین این دو صفت میشد. فرد روی زمین به پشت قرار داشت و چوب فلک دست دو نفر که ایستاده بودند و کف پا آماده شلاق خوردن بود. که شلاق هم همان کابل چند لایه برق بود. تعدادی زدند اما خیلی ادامه نداند. چوب را شُل کردند و پاهای کبود و ورم کرده  آزاد شد. اینجا دیگر مثل بازجویی دستور «پاشو راه برو» در کار نبود. جالب اینکه چشم بند و دست بند دوباره بکار گرفته شد. این بار یک پا بند هم به پاها زدند. وسیله ای مثل دستبند ضخیم تر  وبا زنجیری بلند تر. بحدی که میتوانستی قدمهای کوتاهی  برداری.

ضربه مغزی شدن

از زمین بلندم کرده بودند. بازویم را گفتند و با کشیدن به جایی بردند که خیلی گرم بود. نمیتوانستم سر دربیاورم که اینجا کجاست. کفش با دمپایی به پا نداشتم و تحمل داغی زمین دردناک بود. روی زمین نشستم و کمی خودم را جمع وجور کردم. کنار من چند نفر دیگر هم بهمبن وضع آورده شدند. کمی بعد یکی یکی بلندمان کردن به جای دیگری بردند که خیلی خیلی سرد بود. مثل یک سردخانه. بنظرم میآمد این همه ابتکار مقامات عالی برای عذاب دادن و رعب ایجاد کردن تا همین جا بود. مغزهای علیل شان بیش از این کار نمیکرد. یک نفر از بچه ها شروع کرد اعتراض کردن. توجهی نکردند. بعد از مدتی افراد گارد آمدند که ما را به جایی ببرند. مرا بلند کردند و دو نفری به جایی بردند که دری به یک سری پله پائین رو آهنی ختم میشد. به شتاب مرا بسمت جلو هُل دادند. زنجیر پابندم به آستانه در گیرکرد. سکندری بسمت جلو پرت شدم . چند پیچ وتاب و فرو افتادن را حس کردم . آخرین بار سرم به جایی خورد و دیگر نفهمیدم چه شد. بیهوش شده بودم. وقتی به هوش آمدم در کنار یک ستون با همان وضعیت دستبند از پشت و پا بند و چشم بند به پهلو افتاده بودم. حال تهوع  داشتم و سرم بطور عجیبی درد می کرد دو جای سرم زخمی  و ورم کرده بود.