یادداشت‌ها
02 اسفند 1403 | بازدید: 156

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وهشتم

نوشته شده توسط یک دوست

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌وهفتم

با رسیدن به تهران مسافرین در ترمینال پیاده شدند و ما را با همان اتوبوس به داخل زندان قصر و درآنجا هم یکسره تا جلوی «ندامتگاه شماره یک» یا همان زندان شماره یک بردند. و آنجا با اندک وسایل شخصی پیاده مان کردند. و شروعی تازه با افسران زندان جدید و بازدید و لخت شدن و تندی متداول را تجربه کردیم و با حوصله از سر گذراندیم.

بعد همگی را به بند یک و هفت­ و هشت که یکجور قرنطینه بود بردند. استقبال بدون مجوز زندان خیلی گرم و پر مهر بود. من تمام دو-سه شبی را که آنجا گذراندم با تعداد زیادی از بچه­ها (دو  به دو) صحبت کردیم چون اجازه تجمع داده نمی شد. از وقایع زندان آنجا و سرکوب پلیس و نحوه انتقاد آمیز برخوردها بسیار شنیدم. و بسیاری از پرسش هایی که بنظر می ­آمد بی پایان هستند را در حد ممکن پاسخ گفتم. همه­ ی کسانی که در این چند روز باب صحبت را گشودند از شکست اعتصاب با انتقاد یاد کردند و بخصوص درباره ابهام تحقیر آمیز ندامت «رهبران»زندان بهت و گنگی آشکاری داشتند.

****************************************

                            «تبعید» از تبعید

بد نیست توضیح بدهم که چرا انتقال از زندان (بند چهار اتاق­های دربسته) زندان عادل آباد به زندان شماره یک قصر در تهران را «تبعید» نامیدم. در بند چهار عادل­آباد تقریبا امکانات در حد صفر بود. روحیه عمومی حاکی از خستگی، و چشم انداز بهبود در شناختی مه آلود و ناروشن بود. اما آنچه در اکثر افراد وجود داشت، قدرت مقاومت و تاب آوردن و هم اندیشی جمعی مقاومت بود. به یک زبانی دل ما «قرص» بود. و پلیس با همه سرکوب گری اش در عمل محتاط و در نگاهش نسبت به ایستادگی بچه ها ناتوان و زبون بود. این را در سکوت و فاصله ای ­احترام آمیز می شد بوضوح دید. ما هنوز در وضعیت برابر مذاکره می کردیم و خواسته هایمان را به اصطلاح «روی میز» می گذاشتیم. اما در تهران وضعیت برعکس بود.

زندان شماره یک؛ هشت بند داشت . که در سه حیاط جدا از هم تفکیک شده بود. اولی بندهای یک و هفت و هشت و دو و سه بود. دیگری بند چهار وپنج و آخری بند شش. همه به یک کریدور اداری اصلی (زیر هشت) وصل بودند. اتاقهای افسران و پاسبانان در این قسمت بود. راهروی رفتن به «سالن» ملاقات از این کریدور بود. در واقع راهروی بند چهار برای رفتن به بند پنج و بند شش نیز بود. عملاً سه زندان (هشت بند) در یک جا متمرکز بود. به اصطلاح پرونده های سبکتر، نیمه سنگین و سنگین، را بطریقی جداسازی کرده بودند. ولی به نسبت سخت گیری برعکس اعمال می­شد.

در این زندان درِ اتاقها باز بود. رفت و آمد در راهروها منعی نداشت. آشپزخانه (چراغ­خانه) کوچکی در اختیار سه بند(4و5و6) وجود داشت. صبح تا شب استفاده از حیاط (هواخوری) آزاد بود. کتابخانه جمعی متعلق به­زندانیان باتنوع کتاب، داخل بند وجود داشت. کتابخوانی چندنفره از طرف پلیس بدون محدودیت بود. ملاقات در روزهای معینی بصورت (پشت دو ردیف میله-طوری فاصله­دار) برقرار بود. گرفتن وسایل از خانواده­ها تا حدودی مجاز بود. در حیاط بند شش تور والیبالی بود که نیمی از روز از آن استفاده می­شد و نیمی از روز برای بازی فوتبال (گل کوچک) جمع می شد. در حیاط بند پنج هم ساعاتی برای بازی فوتبال بود و بعلت پیاده روی اکثر افراد ساعاتی بازی نمی شد.

اما یک چیز را نمی شد بهیچ وجه ندیده گرفت. و آن اعمال تفوق بی­حد پلیس بود. ساعات خاموشی بشدت اعمال می شد. در ساعات خاموشی حق کتاب خواندن شخصی (تکنفره) هم نبود. و بشدت منع می شد. در اوقات صبح و شب با اعلام سرشماری همه را به حیاط می فرستادند. عذر هیچکس را برای نرفتن نمی پذیرفتند. و بشدت برخورد می کردند. در فاصله به حیاط رفتن مامورین هر وقت که می خواستند با کفشهای شان وارد هر  اتاقی که می خواستند می شدند و وسایل اتاق را بهم می ریختند. زندانیان هیچ حق اعتراضی نداشتند. به عبارتی پلیس یک جور فضای رعب را حفظ می کرد. در واقع سلطه­ای روانی را حاکم نگه می داشتند.

در شیراز کتک­خوردن، غل و زنجیر شدن، انفرادی و منع ملاقات طولانی مدت، و هر شکنجه­ای باعث شکست روحی زندانیان نشده بود. این وضعیت برتری روحیه با توجه به همه ی ضعف و قوت برخورده های پیش­آمده بود. اما در زندان تهران یک شکست تحقرآمیز و عقب نشستن به اصطلاح «تاکتیکی» روحیه عمومی را درب و داغان کرده و مقاومت سخت و جانانه عده­ای را هم که مقاوت کرده بودند بیرنگ و بی­اثر نموده بود. «عقب­نشینی تاکتیکی» شده بود «عقب رانده­شدن استراتژیک».

                                                                                                   *

«رد تئوری بقا» در زندان

در زندان های سیاسی آن زمان که بزرگترین شان زندان قصر تهران بود این موضوع منتشر شده بود که درگیری(شورش) زندان عادل آباد براساس مسئله «رد تئوری بقا» بوجود آمده. یعنی زندانیان می خواستند حرکات آرام در زندان را که باعث تخریب روحیه­ی مبارز زندانیان می شده  را رد(نفی) نموده و برای همین منظور اقدام به درگیری را جایگزین ماندن بی دردسر و گذراندن محکومیت های شان کرده­اند. مثلا این تئوری روزمرگی مثل ورزش و مطالعه و احیاناً تحصیل و ترجمه و زبان آموزی بحث و گفتگوی گروهی و از این دست را «بقا» تعریف می کردند و درگیری با پلیس(ومثلا گروگان گیری) را رد تئوری بقا تبیین می کردند. این نوع تئوری سازی از رخدادهای زندان شیراز را دو تشکیلات زندان در بندهای چهارو پنج­و شش فدائی ها (برهبری بیژن) و مجاهد ها (برهبری مسعود) در تعاملات بین خود خلق کرده بودند. ولی در سرکوب پلیسی با اولین رخداد؛ خود این رهبران با کمترین فشار اظهار ندامت(«گه خوردم») در انظار همه کرده بودند.

گویا چند نفر از جمله این دو نفر را زیر هشت می ­برند و در حالیکه با میکروفونی صدایشان را از بلندگوی همه بندها پخش می ­کردند شلاق(کابل) می­زنند و دراثر اندک فشاری آن فضاحت را رقم می خورد. درحالیکه اشخاصی را بشدت و خیلی زیاد می زنند ولی اظهار ندامت نمی کنند. تعداد بیشتری را به بیرون زندان شماره یک بند تنبهی و انفرادی می برند و آنجا شلاق کش می کنند. به همین منظور که اظهار ندامت کنند. که البته شاهد و ناظری از جمع زندانیان آنجا نبوده. برخی مقاومت می­کنند و برخی ندامت (گه خوردم) را اظهار می کنند.

                                                                                                 *

تجربه زندان شماره یک

ورود به زندان شماره یک با برخورد تند شروع شد. بعد، وقتی وارد در راهرو بند چهار شدم، جایی روی یک تخت سه طبقه را پلیس برایم معین کرد که محل خوابم بود. می توانستم از هواخوری حیاط بند پنج روزها مثل بقیه طبق مقررات استفاد کنم. می توانستم در اتاق­های این دو بند رفت و آمد داشته باشم و در ساعات غذای صبح و ظهر و شب با افراد بند شش که به بند چهارو پنج می آمدند گفتگو داشته باشم.

اولین برنامه من صحبت کردن با تک تک افرادی بود که تجربه مستقیم کتک خوردن تنبیهی را داشتند. و از زبان خودشان پیشینه و نوع برخورد و بخصوص دفاع یا انتقادشان را بشنوم. با کسانیکه بیادم مانده صحبت کردم ، وجیه ق. بود. از پرونده و سابقه او چیزی بخاطر ندارم ولی وجیه یک چهره مقاوم و نشکسته در زیر شکنجه های شدید پلیس زندان بود. او شلاقها را خورده بود و اظهار ندامت نکرده بود و اعتراض را حق زندانی (خودش) دانسته بود. بعد از چند روز مجرد به بند بازگشته بود. وجیه طرفدار تئوری­های بافته شده درگیری نبود ولی در اعتصاب شرکت کرده و مورد شناسائی و تنبیه واقع شده بود. وجیه درباره ندامت دیگران اظهار نظر نمی­کرد. اما نسبت به شرایط ایجاد درگیری و خطای محاسباتی انتقاد داشت. او عضو کمون بزرگ بود ولی در تشکیلات سیاسی زندان نبود.

                                                                                                *

نفر دیگری که با او مفصل صحبت کردم دکتر غلام بود. او برایم حرفهای زیادی داشت که بزند و از جمله شرح وقایع و پیرویش از جریان «رد تئوری بقا» و درگیری در زندان. او بیشتر با مجاهدین م.ل. و برخی منتقدین به مشی مسلحانه نزدیک و مرتبط بود. اما از «کوتاه آمدن» خودش در انفرادی و قبول اظهار ندامت هم بشدت انتقاد و انتقاد از خود داشت. تا جایی که بیاد می­آورم او شکست اصلی را کوتاه آمدن دو نفر اولیه و پخش اظهارات آن دو می دید.

از تجربیات جالب زندان جدیدم اینکه عزیز سرمدی و عباس سورکی که هم پرونده بیژن بودند با وی خیلی کوتاه ملاقات و برخورد داشتند. بخصوص که وقتی مشعوف کلانتری و حسن ضیا ظریفی را هم به این زندان منتقل کردند. آن چهار نفر با هم خیلی نزدیک بودند ولی با بیژن خیلی ارتباط دوری داشتند. اسم گروه بیژن فقط یک اسم از یک پرونده قبلی بود. و تا جایی که مشاهده می شد هم فکری یا هم راهی بین بیژن با اعضاء افراد آن پرونده در جریان نبود. بنظرم می شود پرونده جزنی-ظریفی را یک کادر تبلیغاتی  هویتی تعریف کرد تا یک ارتباط مبارزاتی و تشکیلاتی.

بیژن در زندان بند شش در یک اتاق با مسعود رجوی، دکتر عباس شیبانی، شکراله پاکنژاد (و یکی دو نفر دیگر) هم اتاق بودند. اینجا یک جوری بوسیله پلیس زندان جدا سازی شده بود. من با بیژن هم صحبت کردم او انتخاب های اولیه برای درگیری و تاکتیک ندامت (صوری) را مورد تائید می دید. ولی در مورد زندان شیراز که واقعیتی جز از تحلیل های باب شده در زندان قصر داشت را مورد گفتگو قرار نداد و موکول به بعدها کرد.

                                                                                               *

در جستجوگری و صحبت با افراد بندهای چهارو پنج­و شش تا زمانیکه یکی­دو ماه اول در راهرو بند چهار بودم و بعد به یکی از اتاقهای بند پنج منتقل شدم. در ظهرهای چند روز متوالی که فرصتی بعداز غذا داشتیم و می­شد وقت صحبت کردن داشت، مسعود رجوی با من وقت گذاشت و مفصل از وقایع و تحلیل ها و اشتراک مواضع و رویدادهای منتهی به سرکوب پلیس و موضع شخصی خودش صحبت کرد. میزان علاقه اش به تفصیل این موضوع برایم جای شگفتی داشت. او در جاهایی شروع به انتقاد از خودش بعنوان «رهبری» جریان کرد. گفته های او بیشتر از هر چیزی مرا دچار شگفتی می کرد و درک و جذب مطالبش را برایم سخت می کرد. من هنوز هم نمی فهمم چطور می شود اینقدر راحت راه و روش خطا رفت و بعد نشست و به آن انتقاد کرد و باز هم همان روال را ادامه داد !

او در جایی که از من خواست نظرم را به او بدهم چیزی شبیه به این گفتم«آدم خوبه جایگاهش رو منطبق با توانش انتخاب کنه !» بیاد ندارم حرفم را قبول یا رد کرده باشد. [او خود را در جایگاهی می­دید که برایش مقدر شده، و این تقدیر ماورائی نقشی را برایش رقم زده. پس موظف است در مرکز تحلیل­ها و خط دهی ها باشد. اما در جنبه «انسانی» سیره داهیانه­اش را چنان رقم می­زد که از همه­ی نقادی­ها برای تثبیت جایگاه فرعونیش بهره می­داد و بس.]

                                                                                             *