چند پاراگرافِ آخر از قسمت چهلوسوم
در یک برنامه تلویزیونی طراحی شده (آنطور که در روزنامه های آن دوران ضبط است 342 نفر) را بطور نشسته در یک سالنی به نمایش گذاشتند. یکنفر بیانیه ای را از روی کاغذی (چنانکه بیاد می آورم منوچهر مقدم سلیمی)خواند و اعلام «برائت» از گذشته و «سپاس از مراحم مولوکانه» در بخشودگی «جرایم» و پیشینه شان را اشاره کرد و در پایان یک صدای ضبط شده ای بروی تصویر می آمد که گویا این عده دارند میگویند «سپاس آریا مهرا».
در تصاویرِ افرادی که به دروبین نگاه میکردند یا حالتی خیلی خنثی داشتند، یا برخی بشدت عصبانی می نمودند و در زوم تصویر پرهیز از نگاه به دوربین زیاد دیده می شد. بعضی از افراد را اصلا بصورت مستقیم نشان ندادند. کارگردانی این فیلم یا خیلی زیرکانه بود، یا بطور فجیعی مفتضحانه انجام شد. حرکت دوربین، تصاویر افراد و متن قرائت شده و پیام یا شعار انتهایی ؛ همگی بسیار برعکس ظاهرا قصد این برنامه تبلیغاتی را نشان می داد. بخصوص که «ما» بینندگان مصاحبه از سالهای 48 به این سو چنین برنامه ای را بیاد نداشتیم. در زندان هنوز در مورد مقاصد و نتایج این برنامه و نتایج تبلیغی آن بحث می شد. دیدها به مواضع ناظر به تحلیل گروه سیاسی بود.
بعضی از آیت الله ها درمذاکرات بسیار طولانی باسران ساواک از سالهای 52 به اینسو در گفتگو و تبادل نظر بودند. ساواک از جریانات درون گروهی«مجاهدین»؛ تسویه ها و (تصفیه حساب ها) نظرات اینها را بطور مرتب دنبال می کرد. آنطور که از «نشت» خبر این گونه مذاکرات بدست می آمد یک هدف برجسته در نظر بود که مورد اشتراک ساواک و این افراد مذاکره کننده بود ؛ «نابودی کمونیسم»». چنین وحدتی در همسویی برای ضدیت با آرمانهایی که حکومت سلطنتی و حمایتگرهای «ایدئولوژیک» آن تدارک دیدند، در عمل بنفع سلطنت محمدرضا شاهی تمام نشد که هیچ ؛ به ضد او و دودمانش خاتمه یافت. بنا بر شواهد بنفع «ایدئولوگ»های آن دوران رقم خورد. در این میانه یک چیز هم آشکارا بود آنهم پوسیدگی دستگاه سرکوب(ساواک) را که در حال تلاشی بود عیان می ساخت. این رویداد تملق آمیز «عفو» که نوکران چابلوسِ سرکوبگر در دوران اضمحلال شان انجام میدادند از سلسلۀ آخرین اقدامات آنان بود.
****************************************
پایان برای آغازی دیگر
روز 30 دی 1357
از زندانهای تهران فقط در شماره یک قصر و آنهم بندهای سه گانه چهار و پنج و شش ومحبوسینی با اتهامات «سیاسی» باقیمانده بودند که کمتر از صدوبیست-سی نفر زندانی می شدند. این عده عموماً محکومیت های بالا داشتند و اغلب از دستگیری های سال پنجاه بودند. بجز این عده در زندان مردان، چند نفری هم در زندان زنان «سیاسی» هنوز در بند بودند. مابقی زندانیان «سیاسی» در دو زندان عادل آباد شیراز و زندان وکیل آباد مشهد در حبس بودند.
بعد از ظهر روز سی ام دیماه بود که اسامی را خواندند: «اسامی افرادی که خوانده می شوند آزادند با کلیه وسایل آماده باشند تا بیایند زیر هشت» شاید دو یا سه نفری از محکومین بودند که نام شان را هنوز در این لیست آزادی نخوانده بودند. اما پر معلوم بود که نمی خواهند دیگر کسی را در زندان نگهدارند. چنان که در خاطر دارم از این صدوبیست-سی نفر کمتر از سیوچند نفرشان از پرونده هایی بودند که بطور متوالی بین سال پنجاه تا این اواخر از گروه مجاهدین دستگیر شده و زندانی بودند. از پرونده های چریک های فدایی خلق هم در همین حدود در نظرم هست که در این لیست بودند. مابقی از گروه های ستاره سرخ ، گروه فلسطین، حزب توده، پرونده دانشیان-گلسرخی، پرونده جبهه دموکراتیک خلق منتصب به مصطفی شعائیان و سایرین بودند. معروف ترین این ها همان اشخاص(سران گروه) و [کادرها] یی بودند که محکومیت های سنگین داشتند.
[در زندانهای محکومین عادی (غیر از محکومین «سیاسی») یک اصطلاحی بود که می گفتند «ابد شاهی» به این معنی که کسی در دادگاه به اعدام محکوم می شود ولی بعد از آن که محکومیت اعدامش قطعی شد مورد «عفو» یا یک درجه تخفیف مجازات قرار می گیرد و محکوم به زندان ابد می شود. برای این می گفتند ابد «شاهی» که اینگونه عفو یا تخفیف مجازات را از شاه می خواستند و او بخشش را اجرایی می کرد. اغلب این موارد در زندانیان سیاسی علل تبلیغاتی برای حکومت داشت. مثلا تعدادی را اعدام کرده بودند و بلافاصله برای تسکین و التیام افکار عمومی چند نفر را از اعدام به ابد تقلیل محکومیت می دادند. این می شد که می گفتند «ابد شاهی»] در لیست آزادی زندانیان سری آخر «ابد شاهی» ها زیاد بودند.
*****
در این اوضاع روز سی ام دی ماه پنحاه و هفت بود که از جبهه ملی همان دو نفری(مانیان-میناچی) که رمزی کلارک را برای بازدید آورده بودند تحت عنوان حقوق بشری، باز به زندان آمدند. اینها گویا فقط با مسعود رجوی کار داشتند. چون بدیدار او رفتند. همانطور که رمزی کلارک آمریکای 90 درصد وقت چند روز بازدیدش را با وی گذرانده بود. این ملاقات ها گرچه قابل رویت بود اما در اتاقی در بسته انجام می شد و کسی متوجه نمی شد که چه گفته و چه شنیده می شود. (یا اینکه آیا قول وقراری هم گذاشته می شده است؟ چیزی که بعد ها معنی لابی می یافت)
بخاطر ندارم که از اعضاء گروه ها یا جناح مذهبی [فالانژ] ها کسی در زندان مانده باشد. زیرا همه ی آنها در یک دوره کوتاهی (در سال 56) از زندان آزاد شده بودند. این پدیده ای کم رنگ در زندان بود که در میان مجموعه هایی پر رنگ و پر هیاهوی بیرون زندان مورد توجه کسی قرار نمی گرفت. با وجود اینکه در حرکات بعدی بسیار هم موثر و تعیین کننده در ایجاد مواضع شده بودد. چیزهایی به ظاهر کوچک و ساده ولی در عمل بمثابه نطفه ی یک پدیده تعیین کننده بعدی بروز و ظهور یافت.
*****
سه-چهار ساعتی از خواندن اسامی گذشت اما هنوز کسی را برای خروج از زندان صدا نزدند. در این فاصله «بچه ها» کتابخانه خودشان در زندان را که از سالها پیش گرد آمده بود، بین افراد علاقمند تقسیم کردند. کتاب هایی که سالها دست بدست خوانده شده بود و برای داشتنش چه تلاشها و چه مصاعبی را متحمل شده بودند. البته که این کتابها اغلب شان کتابهای دارای مجوز انتشار دولتی بودند. تنها در این اواخر[سه-چهار ماهی] بود که زندانیان تدریجاً آزاد می شدند، کتاب های «ذاله» جلد سفید هم بداخل زندان آمده بود. کتابهایی که بابت داشتن هر کدامش برای دارندگانش محکومیت چند سال زندان می بریدند. بیاد می آورم که چند کتاب از کارل مارکس مثل هیجدهم برومر لوئی بناپارت، نبرد طبقاتی در فرانسه، کمون پاریس و چند کتاب دیگر در همین زمینه ها به زندان آمده بود. من برای خواندن زودترشان حاضر بودم با هر کسی که نوبتش بروز شده است هم«خوان» شوم. از قضا با عبداله اندوری و بیژن فرهنگ آزاد هم خوان چند جلد از این کتابها شدم. این فرصتی برای دوستی و آشنایی با عبداله و بیژن شد که بسیار هم مغتنم بود. این دو نازنین از پرونده «جبهه دموکراتیک» دستگیری خرداد پنجاه و دو و محکوم به حبس ابد بودند و در آخرین گروه زندانیان «آزاد» شدند. جالب اینکه در آن چند ساعت آخر زندان ما خواندن کتابب از مارکس را تمام کردیم.
*****
بجز همان دو سه نفری که اسم شان در لیست نیامد بود، بقیه افراد را در چند دسته به زیر هشت صدا زدند. درِ زیرهشت (یا همان کریدور اداری بین بندها) از رفتارهای گذشته دیگر خبری نبود. افسران زندان شبیه به کارمندان ادارات رفتار می کردند. بعضی از آنها نسبت به ما حالت های دوستانه ای می گرفتند. خب در این تاریخ که حدود ده بیست روزی به «جابجایی کامل قدرت» بیشتر باقی نمانده بود و جامعه هم در تلاطم دم افزونی بسر می برد بسیاری از نیروهای حکومت شاهی متمایل به جریان این تحولات شده بودند. گرچه اینها هیچ کدامشان در شرایط و آگاهی از کم و کیف این تحولات نبودند و عموما تحت تاثیر تبلیغات و جو حاکم متاثر از تبلیغات واقع شده بودند.
یادم می آید در همین زیرهشت برای یک اتفاق خیلی عادی و ساده من و نصراله کسرائیان را دستبند قپانی زدند و نزدیک به یک ساعت از میله ها اویزان کردند. ماجرا از این قرار بود که با اجازه ی رئیس زندان بعضی از فیلم یا سریالهای خاص اجازه دیده شدن می داشت. نصراله مسئول تلویزیون از طرف زندانیان و گیرنده این مجوزها از دفتر زندان بود. در سال 53 یک سریال تاریخی فرانسوی بود که ما علاقه به دیدنش داشتیم و ساعت نه تا نزدیک ده شب نمایش داده می شد. پخش این سریال(اسمش را بیاد نمی آورم) مقارن با پخش اخبار از شبکه یک بود. شب این حادثه مصادف بود با پخش خبر بازدید محمدرضا شاه از جنوب و چند افتتاحیه ای در بنادر با مراسم وتشریفات سلطنتی. به خواست علاقمندان سریال، نصراله آمد و کانال تلویزون را عوض کرد. اخبار در ساعات قبل و بعد هم پخش شده و پخش می شد، اما سریال پخش مجدد نداشت.
چند دقیقه از شروع برنامه نمایش سریال گذشته بود که یکی از پاسبانهای تندخوی زندان که پستش بود با کفش(پوتین) وارد اتاق تلویزون شد و از لابلای ما که مشغول تماشای سریال بودیم رد شد و رفت جلوی تلویزیون و کانال را عوض کرد. با تغیُر هم اعلام کرد که «بازدید ملوکانه» است و نباید تلویزیون را عوض کنید. من و چند نفر دیگر اعتراض کردیم وگفتیم که این ساعت تماشا فیلم از قبل اجازه داده شده و تعداد زیادی متقاضی دارد. و اینکه ساعتی قبل هم اخبار پخش شده و باز ساعتی بعد هم پخش می شود. من به او چیزی به این مضمون گفتم که«حق نداری کانال را عوض کنی، آنهم با این وضعیت که با کفش داخل اتاق ما شدی». گفته ما بی اثر ماند. ما هم پا شدیم از اتاق بیرون رفتیم. زیرا هم ناراحت بودیم که سریال مورد علاقه مان را با این وضع توهین آمیز نمی بینیم و هم از «تشریفات ملوکانه» بیزار بودیم.
پاسبان رفت و چند دقیقه بعد من و نصراله را به زیر هشت صدا کردند. افسر نگهبان که اتفاقا همین افسر خوش برخورد امشب بود ما دو نفر را مورد سئوال و جواب قرار داد و دوبار هم حضوری از مامور مربوطه توضیح واقعه را خواست. پاسبان هم گزارش کرده بود که به «اعلیحضرت اسائه ادب شده» افسر ما را از اتاقش بیرون کرد و به صحن زیر هشت که مشرف به اتاقش بود فرستاد. بعد تلفنی زد و «بله قربان»ی گفت و با چند مامور آمدند و ما را از میله ها آویزان کردند. البته با دو شکل. مثلا من خاطی اصلی بودم و رفیقمان نفر دوم بود. برای همین من در وضعیت سخت تری بسته و آویزان شدم. در این فاصله من و نصراله نگران وضعیت هم بودیم . بخصوص نصراله که نه جروبحثی کرده بود و نه در جزئیات برخورد با مامور در اتاق تلویزیون بود. بهر حال توجه و مهری که بین مان بود سختی و درد این شکنجه را تحمل پذیرتر می کرد. با کمی لودگی و هزل کردن بموضوع می خندیدیم. البته متوجه شدیم که یکی از «نادمین» برای خودشیرینی رفته به همین نگهبان تعویض کانال را گزارش کرده. به ریش طرف حسابی می خندیدیم که با اقدامی احمقانه خیال می کند فردا آزاد می شود.
بعد که به بند فرستاده شدیم دوستانمان در نگرانی خاموشی بودند و نمی دانستند چه پیش آمده. البته که در جو سرکوب و اختناق بودیم. من تصمیم گرفتن با یک اولتیماتوم اعتراض کتبی کنم که اگر رسیدگی نمی شد واکنش تندی را اعمال خواهم کرد. همان شب با چند نفر مشورت کردم و نامه ای اعتراضی به رئیس زندان نوشتم و خواستم فورا رسیدگی کند در غیر اینصورت مسئولیت «وقایع بعدی» بعهده او خواهد بود. رئیس هم چند ساعت بعد مرا به زیر هشت خواست و در حضور مامور پرس و جو کرد و گزارش پاسبان را نکته به نکته مورد توجه قرار داد. «توهین به اعالیحضرت»ی در کار نبود. بعد در حضور من به مامورش عتاب و خطاب کرد. و از من «عذر خواهی» کرد.
حالا در مرحله آزادی دیگر از چشم بند و به صف شدن بدنبال هم خبری نبود. برای اولین بار در طی هشت سال گذشته مثل عابری در خیابان مسیر درِ زندان شماره یک را تا قسمت جلویی زندان که در زندان قصر و معروف به میدان قصر بود را سلانه سلانه طی می کردیم. در فاصله از هم حرکت کردن را کسی ایراد نمی گرفت . برای کنجکاوی و سرک کشیدن به این طرف و آن طرف داد و دعوایی در کار نبود. ما هر کدام کیسه ای بدست بسمت آن سوی در می رفتیم تا در میان بقیه مردم باشیم.
*****
شب آزادی
غروب روز سی ام دی ماه رو به پایان رفت و شب آمد. در این فاصله چند بار درِ نفر رو آهنی نیمه باز شد. از کارکنان زندان کسی به بیرون رفت یا به داخل آمد. آستانه در چهل سانتی از زمین فاصله داشت. باید پا را به ارتفاع دو پله بلند می کردی و به طرف دیگر می گذاشتی. اگر حواست نبود یا غفلتی می کردی بشدت ساق پایت آسیب می دید. همین امر باعث می شد زمان باز بودن در برای رفت و آمد کش دار تر از حد معمول شود و بتوانیم آنسوی در را بیشتر و با وضوح ببینیم.
آنسوی در ازدحام جمعیت دیده می شد. چنان که بشدت به در بلند بالای آهنین فشار می آوردند. حرکت به آنسوی در با وجود چنین فشردگی از جمعیت غیرممکن بود. از بلندگو چند بار از جمعیت خواسته شد قدی کنار بروند تا زندانیان «آزاد شده» بتوانند بیرون بیایند. اما جمعیت برعکس این درخواست عمل می کرد. گویی می خواسنتد در را از جا بکنند. و فاتح این «اسارت گاه» باشند.
رئیس زندان دونفر را به بالای برج بالای سردر بزرگ زندان قصر برد و بلندگو دستی را به دست آنان داد که از جمعیت بخواهند که قدری بکنار بروند. نفر اول به آرامی در خواست کرد «خواهش می کنم کمی کنار بروید...»! اصلا فاید نکرد. بلند گو را بدست نفر دوم(مسعود رجوی) دادند. او با تغیُر و تندی فریاد زد «چرا گوش نمی دید؟ برید کنار تا ما بتونیم بیاییم بیرون» این لحن و گفتار نتیجه برعکس داد . ناچار هر نفری که در باز می شد و به بیرون می رفت پایش به زمین نمی رسید. مثل بسته ای به دوش و شانه جمعیت رانده می شد. و مسیر میدان را تا رسیدن به سوی مقابل در بروی شانه افرادی هدایت و منتقل می شد.
وضعیت بیرون آمدن من هم با همین ترتیب بود. اسمم را که صدا زدند به سمت در رفتم. در که باز شد گویی به مسیلی رانده شده باشم به سمت بالا سوق یافتم و با فاصله کمی بردوش این و آن قرار گرفتم . مردم شعار می دادند و بر زندانی سیاسی درود می فرستادند. و زندانیان نیز شعار می دادیم و به «خلق قهرمان» درود می فرستادیم. فاصله عرض میدان که چند ده قدمی بیش نبود به کندی می گذشت. وقتی از میان جمعیت قدم به قدم می گذشتیم با دست دادن بسیاری در نزدیکی خود مواجه می شدیم. مهر و عطوفتی در که پاداش قهری بود نسبت به دستگاهی که این بند را زاده بود داشتیم و اینک این بند گسسته بود.
وسعت جمعیت تا فاصله ای بعد از اطراف میدان هم رفته بود. در اثر فریاد زدن و پاسخ احساسات مستقبلین را دادن؛ گلو و حنجره ام را به شدت به سوزش انداخته بود. سالها آرام حرف زدن و کم از صدای بلند استفاده کردن تارهای صوتی را نحیف کرده بود. می خواستم کمی آب بخورم. از اطرافیانم درخواست کردم به من آب بدهند. در آن نزدیکی یک دکان آبمیوه فروشی بود. چند نفر رفتند که آب بگیرند. مرد جوانی مشغول در آنجا لیوانی بزرگ آب هویج بدستشان داد. دیدم که پول هم نگرفت. گویی همه در شوق یک دیگر بهم آمیخته بودند.
چند نفر از آشنایان و مردم کنجکاو دور برم را گرفته بودند و بدون وقفه سئوال می کردند. چند سال زندان بودی؟ چقدر محکوم بودی؟ آینده را چطور می بینی؟ اون کی بود که از بالای برج سر مردم داد می زد برید کنار؟ ساواکی بود؟ ! این مورد آخر داوری بود تا سئوال. «مجاهد که با مردم اینجوری حرف نمی زنه»