یادداشت‌ها
03 دی 1404 | بازدید: 101

درباره‌ی رابطه‌ی «فرد» و مقوله «ایمرجنس»

نوشته شده توسط کاوه سعیدی

در تجربه‌ی انسانی، فرد هرگز در خلأ شکل نمی‌گیرد. هویت، آگاهی، گرایش‌ها و حتی شیوه‌ی احساس‌کردن انسان، همواره در پیوندی زنده با گروه‌ها پدید می‌آید. گروه صرفاً جمع مکانیکیِ افراد نیستند، بلکه کلیتی از افراد است که کیفیتی نو می‌آفریند؛ کیفیتی که به‌تنهایی به‌هیچ‌یک از افراد شاکله‌اش قابل تقلیل نیست. اینجاست که مفهوم ایمرجنس (Emergence) اهمیت مرکزی پیدا می‌کند.

ایمرجنس به این معناست که از برهم‌کنش افراد، چیزی «بیش از جمع اجزا» زاده می‌شود: معناها، هنجارها، افق‌های تفسیری و الگوهای کنش که پیش‌تر به‌صورت فردی وجود نداشتند. گروه، میدان نیروست؛ میدانی که در آن زبان خاص، ارزش‌های مشترک، حساسیت‌های اخلاقی، و حتی مرزهای اندیشیدن شکل می‌گیرند. فرد، با ورود به این میدان، نه صرفاً تحت تأثیر دیگران، بلکه درون یک کلیت نو قرار می‌گیرد که امکان‌های تازه‌ای از «بودن» را پیش روی او می‌گذارد.

هویت‌یابی فرد در گروه، فرآیندی ایستا یا تحمیلی نیست. فرد هم‌زمان که خود را در آینه‌ی گروه بازمی‌شناسد، از طریق ایمرجنس گروهی، شکل تازه‌ای از خود را تجربه می‌کند. بسیاری از باورها یا گرایش‌هایی که فرد آن‌ها را «انتخاب شخصی» می‌پندارد، در واقع در سطحی عمیق‌تر، محصول فضای ایمرجنتی هستند که گروه می‌آفریند. این فضا تعیین می‌کند چه چیزهایی بدیهی‌اند، چه پرسش‌هایی مشروع‌اند، و چه پاسخ‌هایی معنادار تلقی می‌شوند.

از همین‌رو، جابه‌جایی فرد میان گروه‌ها، اغلب به دگرگونی‌های بنیادین در هویت می‌انجامد؛ نه لزوماً به‌سبب اقناع عقلانی یا استدلال مستقیم، بلکه به دلیل ورود به کلیتی نو با ایمرجنس متفاوت. هر گروه، نوع خاصی از سوژه‌ بودن را امکان‌پذیر می‌کند و نوع دیگری را به حاشیه می‌راند. فرد، در این معنا، حامل ساده‌ی عقاید نیست، بلکه محل تلاقی نیروهای ایمرجنتیِ گروه‌هایی است که در آن‌ها زیسته است.

حتی گروه‌هایی که در ظاهر «طبیعی» یا «بی‌ایدئولوژی» به نظر می‌رسند (مانند خانواده، خویشاوندی یا جمع‌های روزمره‌) دارای ایمرجنس‌اند. آن‌ها نیز الگوهای خاصی از تعلق، اطاعت، فاصله‌گیری یا معنا دادن به جهان تولید می‌کنند. هیچ هویتی بیرون از این میدان‌ها ساخته نمی‌شود؛ آنچه تغییر می‌کند، نوع ایمرجنس و کیفیت کلیتی است که فرد در آن تنفس می‌کند.

بنابراین، فهم تأثیر گروه بر فرد، بدون تأکید بر ایمرجنس، به روان‌شناسی فردی تقلیل می‌یابد و ناتمام می‌ماند. هویت فردی نه نقطه‌ی آغاز، بلکه محصولی تاریخی و رابطه‌ای است: برآمده از کلیت‌هایی که خود، در سطحی عمیق‌تر، زاده‌ی مناسبات میان انسان‌ها هستند. اگر بخواهیم انسان را بفهمیم، باید او را در دل این کلیت‌های ایمرجنت و در حرکت میان آن‌ها ببینیم، نه به‌عنوان جزیره‌ای مستقل و خودبسنده.

با همه‌ی این احوال، نباید فراموش کنیم که ورود «فرد» به‌هرگروه جدید (آن‌جاکه همانند فروش نیروی‌کار امکان انتخاب دیگر دربین نباشد) براساس دانسته‌ها، باورها، شخصیت، شیوه‌ی نهادینه شده‌ی برخورد او با گروه‌های جدید و در یک کلام براساس حقیقت اوست که برآمده از پیوستار وضعیت‌هایی است که گذر از آن‌ها فردیت فردِ معینی را می‌سازند.