بررسی نظری - سیاسی
14 آبان 1393 | بازدید: 3686

انکار سوسیالیسم ـ در خدمت بورژوازی ـ برعلیه لنین

نوشته شده توسط عباس فرد

به‌جای مقدمه

ازآن‌جاکه نامِ لنین چنان نامِ شناخته شده‌ای در همه‌ی جهان است‌ که حذف آن از اذهان توده‌های میلیاردی، اگر غیرممکن نباشد، چندین نسل طول می‌کشد؛ از آن‌جا که این نام معادل تشکل طبقاتی، تشکیل اتحادیه‌های کارگری، بلشویسم، سازمان‌دهی و سازمان‌یابی سوسیالیستی، تدارک برای قیام انقلابی، انقلاب سوسیالیستی، مصادره‌ی سرمایه‌های کلان و سرانجام مدیریتِ همه‌جانبه‌ی شوراها و طبقه‌ی کارگر متشکل در دولت است؛ از آن‌جا که همه‌ی این معادل‌ها (به‌ویژه در دوره‌ای که بحران‌های اقتصادی به‌‌طور دائم شدت می‌گیرند) خوش‌آیند صاحبان سرمایه نیست؛ پس، تنها چاره‌ی کار برای بورژوازی راه‌اندازی پروژه‌هایی است‌که همه‌ی انقلاب اکتبر را به‌پای جنبه‌های منفی آن بنویسند، سوسیالیزم را ارودگاه کار اجباری جا بزند، تصویرپردازی‌های درست و غلطِ ضداستالینی را به‌لنین منتقل کنند، تشکل بورژوازی در دموکراسی‌های پارلمانی را در مقابل تشکل طبقه‌ی کارگر در دولت به‌مثابه‌ی دیکتاتوری پرولتاریا بگذارند، جای آرمان‌گرایی تاریخی‌ـ‌انقلابی را با پراگماتیسم کاسبکارانه عوض کنند،...،... و سرانجام بوقِ پایان تاریخ را دوباره به‌صدا دربیاورند. با این توطئه‌ی کثیف باید جنگید.

گران‌ترین تصویر جعلی تاریخ

اگر این روزها در کشورهای اروپایی از دانش آموزان دبیرستانی و حتی کمیت بسیار کثیری از دانش‌جویان رشته‌های مختلفِ دانشگاهی از چیستی و چگونگی انقلاب اکتبر، شوروی سابق، نقش آن کشور در تعادل و توازن نیروهای متعارض جهانِ آن روزگار و رهبران‌اش سؤال کنیم و مثلاً‌ از نقش ارتش سرخ در جنگ دوم جهانی بپرسیم، اغلب به‌جای جواب روشن و استفاده‌ی تحلیلی از کلمات و مفاهیم، تصاویری می‌پردازند و در مقابل سؤال‌کننده می‌گذارند که شباهت زیادی به‌تصاویری دارد که ایرانی‌ها از چیستی و چگونگی مغول‌ها و ارتش مغول طی نزدیک به‌هشتصد سال ‌پرداخته‌اند. تفاوت تنها در این است‌که تصویرپردازی ایرانی‌ها از نقش و حمله‌ی مغول‌ها ـ‌عمدتاً‌ـ خودانگیخته بوده و جنبه‌ی ملی داشته؛ درصورتی‌که تصاویری که دانش‌آموزان دبیرستان‌های اروپایی از نقش انقلاب اکتبر، شوروی و ارتش سرخ در جنگ جهانی دوم می‌پردازند، در عین‌حال که فراملیتی و اساساً ایدئولوژیک‌ـ‌بورژوایی است، حاصل برنامه‌ای متمرکز و مداوم است ‌که تولید، تبلیغ و القای آموزشی آن‌ها ده‌ها میلیارد دلار هزینه برداشته است.

برای ایدئولوگ‌های بورژوا (از اساتید دانشگاه‌ها گرفته تا مأموران اطلاعاتی)، پردازش و تبلیغ و القای تصویرهای مغول‌گونه از فراز و نشیب‌های تاریخ شوروی ـ‌به‌ویژه امروز که دیگر شوروی موجودیت اجتماعی ندارد‌ـ نه تنها از هرگونه تحقیق تاریخی و جامعه‌شناسانه تهی است؛ بلکه کاملاً برعکس، این تصویرپردازی‌ها فقط و فقط پوشش نظری و یکی از ابزارهای اجرای عملیات سودجویانه و مجموعاً ضدانسانی‌ـ‌ضدکمونیستی‌ای است‌که سازمان‌های اطلاعاتی کشورهای به‌اصطلاح پیشرفته‌ی سرمایه‌داری برعلیه هرنیرویی که به‌هر‌شکلی منافع آن‌ها را به‌خطر بیندازد، از آن استفاده می‌کنند. گرچه تاریخ‌نویسان نظام سرمایه‌داری در کتاب‌های درسیِ دبیرستان‌های اروپا (و آمریکا) نمی‌نویسند که نقش شوروی‌ها در جنگ دوم جهانی همانند لشگرکشی مغول‌ها به‌ایران بود؛ اما کوچک و کوچک‌تر کردن نقش ارتش سرخ در مقابله با تهاجم نظامی فاشیزم (‌در کنار موعظه‌های کلیسایی، فیلم‌ها، داستان‌ها و پاورقی‌های ضدشوروی و ‌‌ضدکمونیستی و ضداستالینی‌ـ‌لنینی‌)، ‌‌هم اردوگاه‌های کار اجباری در شوروی را نتیجه‌ی ناگزیر انقلاب اکتبر و مترادف با کمونیزم القا می‌کنند و هم آن‌قدر از سروکله‌ی تاریخ شوروی [از پیدایش تا فروپاشی‌] و تأثیرات آن برروندهای جهانی می‌دزدند تا باقی‌مانده به‌همان تصویری شباهت پیدا کند که ایرانی‌ها در آمیخته‌ای از واقعیت، تخیل و نفرت از مغول‌ها ‌پرداخته‌اند. بدین‌ترتیب، منهای آزمون‌ها و دست‌آوردهای تاریخی که در نقد و بازآفرینی عملی به‌درد کمونیست‌های انقلابی می‌خورد، همه‌ی دست‌آوردها و تأثیرات مثبت انقلاب اکتبر و قدرت شوراها (مانند حق کار برای همه، بیمه‌ی بیکاری برای همه، برابری زن و مرد در همه‌ی ابعاد، انواع گوناگون خدمات اجتماعی و رفاهی و غیره) به‌همراه آن 20و چند میلیون انسانی‌که فقط به‌خاطر مقابله و به‌زانو درآوردن فاشیزم جان باختند، به‌سرقت می‌رود تا نظامِ جهانیِ سرمایه̊ ایالات متحده‌ی آمریکا را مرکز دموکراسی و نجات‌دهنده‌ی اروپا و بشریت ترسیم کند و امروز در کلیت خویش بتواند به‌گونه‌ای کاملاً «دموکراتیک» به‌سفره‌ی کارگران و زحمت‌کشان یورش ببرد.

به‌همین روال است‌که دانش‌‌ آموزان دبیرستان‌ها دراروپا (و بسیاری از دیگر کشورها) بدون اطلاع از پیچیده‌ترین، پرهزینه‌ترین و متمرکزترین توطئه‌گری‌های سیاسی و اقتصادی که حتی قبل از انقلاب اکتبر برعلیه شوروی شروع شده بود، کمونیزم را آمیخته‌ای از دیوانگی، نفع‌پرستی، بلاهت و وحشی‌گری؛ و لنین را (‌در مقابل جانشین او ـ‌استالین‌ـ‌ که موجودی ذاتاً خشن، جنایت‌کار و آدم‌خوار بود) توطئه‌گری غیردموکرات، ماهیتاً خطاکار و ـ‌در واقع‌ـ استالینی انتلکتوئل تصویر می‌کنند.

نتیجه‌ی نهایی این تصویری که نازک‌اندیشان بورژوازی به‌طور سیستماتیک و در یک تقسیمِ به‌اصطلاح منطقیِ کار̊ از کمونیسم، انقلاب اکتبر و لنین می‌پردازند، از این قرار است‌که نظام سرمایه‌داری جعبه‌ی جادوی دموکراسی خودرا در برابر بلشویسم، انقلاب سوسیالیستی و خصوصاً دیکتاتوری پرولتاریا قرار می‌دهد تا با دل‌بَری از خرده‌بورژواهای نه چندان ریز ـ‌در همه‌ی دنیای سرمایه‌داری‌ـ از یک‌طرف با پنبه‌ی استریل شده پوست از سرِ کارگران و زحمت‌کشان اروپایی‌ـ‌آمریکایی بِکَند و از طرف دیگر خون کارگران کشورهای کم‌تر توسعه یافته را در قالب کار ارزان ـ‌بشگه بشگه‌ـ به‌‌قربان‌گاه انباشت سرمایه نثار کند تا سه‌گانه‌ی «سرمایه» و «دموکراسی» و «آزادی» بتوانند بازهم به‌حیات جنایت‌کارانه‌ی خویش ادامه دهد.

اگر نگاهی به‌‌اطراف خود بیندازیم، اثرات شدت‌یابنده‌ی آن تصویرپردازی‌های برخاسته از آمیزش واقعیت و جعل را در رابطه با انقلاب اکتبر و جامعه‌ی شوروی به‌‌سادگی و به‌طور متواتر مشاهده می‌کنیم. آری، بُروز کثیف‌ترین اشکال جنگ و تهاجم نظامی؛ وجود قحطی در ابعاد چند صد میلیونی؛ قانونی شدن شکنجه‌ی جسمی و روانی‌ در همه‌‌ی کشورها؛ گسترش مدوام بی‌خانمانی؛ کار روزافزون کودکان در برابر چشمان مادران و پدرانی‌که هیچ‌‌گونه درآمدی ندارند؛ تشدید مداوم و روزانه‌ی کالایی‌ شدن عشق و عاطفه و جنسیت؛ گسترش روبه‌افزایش جهل و خرافه و مذهب؛ تخریب دیوانه‌وار طبیعتِ انسانی؛ و غیره، بدون تبلیغ و ترویج و تلقین تصاویری که انقلاب سوسیالیستی، لنین و ظهور و سقوط جامعه‌ی شوروی را در آینه‌ی خداییِ دموکراسی بورژوایی، شیطانی بازمی‌نمایاند، به‌امری غیرممکن تبدیل می‌شد.

از پوپر تا رامبو، «همه» برعلیه لنین

بورژوازی به‌عنوان یک مجموعه‌‌ی جهانی و به‌واسطه‌ی قدرت غریزی‌ و نیز مطالعات گسترده‌اش در سودجویی و سرکوب جنبش‌ها، به‌درستی می‌داند که انقلاب اکتبر بدون مفاهیم و اندیشه‌هایی که توسط لنین به‌سازمانِ بلشویکیِ انقلابِ سوسیالیستی تکامل یافت، هرگز فعلیت اجتماعی پیدا نمی‌کرد. حتی از این فراتر، بورژوازی به‌واسطه‌ی گسترده‌ترین، پیچیده‌ترین و پرهزینه‌ترین توطئه‌‌گری‌ها و دخالت‌های تخریب‌گرانه در روندِ درونی و بیرونیِ تبدیل انقلاب اکتبر به‌آن‌چه عبارت «جامعه‌ی شوروی» به‌ذهن متبادر می‌کند، به‌درستی می‌داند که همان‌طور که وقوع انقلاب اکتبر امری پیش‌بودی و محتوم نبود، تبدیل این انقلاب به‌جامعه‌ا‌ی آبستن فروپاشی ـ‌نیز‌ـ امری ناگزیر و غیرقابل اجتناب نبود.

اگر از امور مربوط به‌گذشته گامی فراتر بگذاریم، در مورد آینده ـ‌نیز‌ـ بورژوازی به‌خوبی می‌داند که گسترش اندیشه‌های لنین، ضمن این‌که بنا به‌دینامیزم ویژه‌ی خویش پای همه‌ی اندیشه‌های انقلابی و طبعاً مارکس را به‌عرصه‌ی مبارزات اجتماعی و طبقاتی می‌کشاند؛ هم‌چنین از این نیز غافل نیست‌که گسترش تبادل طبقاتی و مبارزاتی اندیشه‌های لنین ـ‌چنان‌چه با امکانات و در مختصات زمانه‌ی کنونی بازآفرینی گردد‌‌ـ به‌‌سازمان‌‌ها و احزاب انقلابی‌ای تبدیل می‌شود که می‌تواند جامعه‌ی بشری را بازهم ‌با انقلاباتی نظیر انقلاب اکتبر مواجه گرداند.

گرچه نازک‌اندیشان بورژوازی همه‌ی این‌ها را می‌دانند؛ و نیز به‌این امر واقف‌اند ‌که نه تنها سازمان‌دهی و رهبری اولین انقلاب سوسیالیستی، که حتی سازمان‌دهی و رهبری یک سندیکای کارگری هم بدون پیچ و خم‌ها و فراز و نشیب‌های متعدد غیرممکن است؛ اما ازآن‌جاکه انقلاب اکتبر حقیقتِ نظری انقلاب سوسیالیستی را به‌‌یک واقعیت عملی و قابل تکرار تبدیل کرد؛ و هم‌چنین به‌این ‌دلیل که این انقلاب در عرصه‌ی بین‌المللی چنان شرایطی را برای نهادهای کارگری و دیگر نیروهای سوسیالیست و ترقی‌خواه فراهم آورد که بتوانند برخلاف میل صاحبان سرمایه  و دولت‌های ریز و درشت تأثیرات چشم‌گیری ـ‌به‌نفع کارگران و زحمت‌کشان‌ـ بر روند تحولات اجتماعی بگذارند؛ از این‌رو، همان نازک‌اندیشانی که راز و رمز انقلاب اکتبر، از نفس افتادن آن و فروپاشی شوروی را می‌دانند، با سرمایه‌گذاری پرسودِ صدها میلیارد دلار در عرصه‌های گوناگون زندگی (از هنر و سینما و ادبیات گرفته تا دانشگاه‌ها و رسانه‌های همگانی و غیره) پاره فرهنگ‌‌ها، معیارها و الگوهایی را به‌اعماق کله‌ی جوانان و نوجوانان اروپایی‌ـ‌آمریکایی تزریق می‌کنند که به‌جای پاسخ به‌یک سؤال روشن در باره‌ی چیستی و چگونگی انقلاب اکتبر و شوروی (سابق)، تصویرهایی می‌پردازند که ضمن کمپوزیسیون مغول‌آسای خویش، بین کارل پوپر و رامبو نیز نوسان می‌کنند.

ازآن‌جاکه نظام جهانی سرمایه یک‌بار به‌واسطه‌ی انقلاب اکتبر که خود̊ تحقق اندیشه‌های لنین و تبعاً مارکس در ترکیب با امکانات جامعه روسیه بود، در آستانه‌ی مرگ قرار گرفته و حتی پس از فرار از این مرگ̊ هنوز هم زیر فشار تأثیرات عملی پاره‌اندیشه‌های لنینی قرار دارد؛ ازآن‌جا که اندیشه‌ (‌در کلیت انسانی‌ـ‌اندیشگی‌اش‌) بنا به‌ذاتِ اراده‌مندانه و مفهومی خویش و متناسب با امکانات موجود ـ‌همواره‌ـ به‌نوعی متحقق است و اندیشه‌ی صرفاً انتزاعی نمونه‌ی بارزِ انتزاع در اندیشه است که خالص‌ترین نوع آن را تنها در کتابخانه‌ها ـ‌نه در رابطه با کله‌ها و دست‌های انسان‌های زنده‌ـ می‌توان یافت؛ و از آن‌جا که بارزترین ویژگی اندیشه‌های لنین ـ‌‌در مقایسه با کلیت «دانش مبارزه‌ی طبقاتی»‌ـ در این است‌که در تعادل و توازن اندیشه و عمل، چهره‌ی عمدتاً و بارز عملی دارد؛ از این‌رو، مبارزه با اندیشه‌های لنین، ارانه‌ی تصویر دفرمه از آن‌ها و به‌طورکلی لنین‌زدایی پروژه‌‌ی چند جانبه و عریض و طویلی است‌که حتی قبل از انقلاب اکتبر با صرف هزینه‌های گزاف شروع گردید و امروزه روز نیز با سرمایه‌گذاری‌های گزاف‌تر در قالب هزاران مقاله، سمینار، کتاب، نشریه، فیلم و دیگر موعظه‌گری‌‌های رنگارنگ ـ‌هم‌چنان‌ و در همه‌ی جهان‌ـ پیگیری می‌شود و موضوع شغل و زیست هزاران پرفسور، استاد دانشگاه، فیلم‌ساز، نویسنده، هنرپیشه، خبرنگار، تاریخ‌دان و غیره (از کارل پوپر گرفته تا رامبو) را تشکیل می‌دهد. ناگفته نماند که اکثر این به‌اصطلاح اندیشمندان ریز و درشت (برخلاف مأموران اطلاعاتی که به‌طور مستقیم در خدمت دستگاه‌های پلیسی و مهندسی افکار قرار دارند)، از قِبَل امکانات موقت یا دائم مؤسساتی روزگار می‌گذرانند که ضمن ادعای مستقل بودن، به‌نوعی تحت پوشش نهادهای دولتی قرار دارند.

در ایران نیز ـ‌همانند همه‌ی دیگر کشورهای جهان‌ـ انواع و اقسام پروژه‌های ضدکمونیستی، ضدمارکسیستی و لنین‌زدایانه مثل سایر نقاط جهان سابقه‌ای دیرینه دارد. ‌این پروژه‌ها، ضمن این‌که مُهر ویژگی‌ها و تحولات جامعه‌ی ایران را برپیشانی دارند و به‌اندازه‌ی کافی هم «ظرافتِ نازک‌اندیشانه» داشته و تأمین مالی شده‌اند؛ اما به‌واسطه‌ی همین ویژگی‌ها و تحولات ـ‌نیز‌ـ تا مقطع پایان جنگ ایران و عراق ـ‌هیچ‌گاه‌ـ نتوانستند به‌آن هژمونی‌ای دست یابند که مورد نظر طراحان، مجریان و تأمین‌کنندگان مالی آن‌ها بود. [در ادامه‌ی این نوشته به‌ویژگی مقطع پایان جنگ ایران و عراق باز می‌گردیم].

پروژه‌های ضدکمونیستی و ضدمارکسیستی که به‌لحاظ عملی زیر نام مخالفت با لنین و برعلیه شیوه‌ و اندیشه‌های او انجام می‌شود، در ایران از همان مراحل مقدماتی جنبش مشروطیت ‌و عمدتاً تحت لوای حفظ شریعت اسلام و خصوصاً توسط روحانیت شیعه شروع گردید. این پروژه‌ها در دوره‌ی سلطنت رضا شاه در هم‌کاری گروه‌های مختلفی از روحانیت با افراد و گروه‌های موسوم به‌ملی‌گرا در قالب اشکال مختلفِ ملی‌گرایی و با چاشنی توطئه‌گری (هم در بعضی بخش‌های اپوزیسیون و هم در کلیت پوزیسیون آن زمان) ادامه پیدا کرد؛ و به‌واسطه‌ی استفاده‌ی فراوان از بگیر و ببند‌ها و توطئه‌گری‌های مخصوصِ دستگاه‌های پلیسی‌ـ‌قضایی رضاخانی، کشته‌ها و زندانیان بسیاری را نیز در مقابل جامعه و اپوزیسیون کمونیستی قرار داد.

پروژه‌ی ضدیت با کمونیزم که در ایران بیش‌تر از سایر کشورها در قالب ضدیت با لنین (نه مارکس و دیگران) شکل اجرایی داشته است، طی نخستین سال‌های سلطنت محمد رضا پهلوی (تا مقطع کودتای 28 مرداد سال 32) توسط روحانیت، احزاب دستِ راستی (سومکا، اراده‌ی ملی، حزب دموکرات، بخش وسیعی از جبهه‌ی ملی و مانند آن) و نیز دولت‌های مختلف و ازجمله دولت مصدق تحت عنوان استقلال ملی دنبال می‌شد. این پروژه پس از کوتای 28 مرداد به‌«فرمانداری نظامی» و از سال 1335 که ساواک تشکیل شد، به‌این ارگان مخوف و جهنمی سپرده شد که علی‌رغم ساختار و وظیفه‌ی اطلاعاتی‌ـ‌سیاسی‌اش شباهت‌های زیادی هم به‌یک سازمان مافیایی و جایزه‌بگیر داشت. به‌هرروی، با وجود بگیر و ببندهایی‌ که زیر نظر ساواک و در مواقع نه چندان نادری حتی به‌خاطر یک جزوه‌ی دست‌نویس (و ازجمله بعضی از آثار لنین) صورت می‌گرفت؛ با وجود کتاب‌ها و نشریات ضدکمونیستی‌ای (مانند مجله عبرت، کتاب‌هایی مانند کتاب سیاه و آبی و...، مجله‌هایی مانند درس‌هایی از مکتب اسلام و ده‌ها کتاب دیگر) که توسط ساواک، زیر نظر عوامل آن یا توسط دستجات مختلف مذهبی‌ (از حوزه‌های تدریس «علوم» دینی گرفته تا انتشاراتی‌هایی مانند بعثت و دیگران) منتشر می‌شد؛ و علی‌رغم گسترش فرهنگ هالیوودی در شهرهای بزرگ در قالب کاخ‌های جوانان، کلوپ‌‌‌های رنگارنگ و نشریات گوناگون؛ با همه‌ی این‌ها ـ‌آری‌ـ با همه‌ی این‌ها که تنها گوشه‌هایی از پروژه‌های ضدکمونیستی و لنین‌زدایانه را نشان می‌دادند، بازهم در مقطع قیام بهمن 57 آن نیرویی که از تهران تا کردستان، از آذربایجان تا بندر ترکمن و از آبادان تا بندرعباس و زاهدان دستِ بالا را داشت، گروه‌های مختلف چپ بودند که مجموعاً در آشنایی ناچیزشان با آثار مارکس و انگلس، عمدتاً خودرا مارکسیست‌ـ‌لنینیست می‌نامیدند[1].

«روح هژمونیک زمانه»: به‌سوی جنبش سبز!

حقیقت این است‌که تا بُروز جنبش سبز و نیز ستایش این جنبش دستِ راستی و ارتجاعی به‌عنوان «جنبش جاری» و «جنبش مردمی» و «جنبش توده‌های میلیونی» و... [توسط آن گروه‌هایی ‌که به‌هرصورت خودرا چپ و کمونیست می‌نامیدند و هنوز هم واژگان چپ و کارگر و کمونیست را (گرچه سالوسانه‌تر از پیش) به‌دنبال خود یدک می‌کشند]، نه تنها هیچ‌گاه نظریه‌پردازی‌های ضدکمونیستی‌ـ‌‌آنتی‌لنینی به‌گفتمان حتی یک محفل غیرمذهبی در اپوزیسیون هم تبدیل نشده بود، بلکه برعکس ـ‌‌با چرخش بعضی از این پروژه‌ها به‌ضد خویش‌ـ ‌گرایش چپ و کمونیستی هم گسترش می‌گرفت. به‌همین دلیل بود که طبق دستور ساواک حتی بعضی از کتاب‌های ضدکمونیستی هم جمع‌آوری می‌شد تا در کارگاه‌های مقواسازی به‌خمیر تبدیل شوند. این نتیجه‌ی برعکس در مورد برخی از پروژه‌های ضدکمونیستی‌ـ‌ضدلنینی تا آن‌جایی قابل تأکید است‌که فراتر از افراد منفرد، گاه حتی در درون بازداشت‌گاه‌های موقت (که بین سال‌های 49 تا 52 اغلب تحت کنترل درجه‌داران معتمد ساواک اداره می‌شد) از کتاب‌های ضدکمونیستی برای دست‌یابی به‌بعضی از وقایع تاریخی و پاره‌ای نقل‌قول‌ها استفاده می‌شد تا به‌کمک مفاهیم محفوظ در حافظه‌ی افراد مطلع‌تر و به‌ویژه بربستر روح هژمونیکِ حقیقت‌جو و آرمان‌گرایانه زمانه [که برعکس وضعیت الگوبردارانه‌ی دستِ‌راستی کنونی ـ عمل‌کردی متمایل به‌چپ، فرارونده، خلاق و زاینده داشت] بسته‌های آموزشِ مقدماتی تهیه گردد و در اختیار کسانی قرار گیرد که بدون انتقال به‌زندان دائم، بزودی آزاد می‌شدند.

با توجه به‌چنین دستگاه تبادلاتی‌ـ‌ارزشی (یا روح هژمونیک زمانه‌ای) که در گستره‌ی عمومی جامعه به‌قیام انقلابی 57 عروج کرد و توانست به‌سرنگونی نظام سلطنت دست یابد، این سؤال پیش می‌آید که کدام تحولات و پارامترها دستگاه فی‌الحال موجودِ ‌تبادلاتی‌ـ‌ارزشی‌ای را به‌وجود آوردند که کپی‌برداری‌های دست چندم و بعضاً خجولانه‌ی آنتی‌لنینی توسط یکی از اعضای تشکیلاتی ‌که خودرا حزب کمونیست کارگری می‌نامد، به‌یک ‌پاره‌گفتمان در میان افراد و گروه‌هایی تبدیل گردیده است‌که هنوز هم عنوان چپ و کمونیست را یدک می‌کشند؟

گرچه ترکیب «روح هژمونیک زمانه» شباهت‌هایی به‌عبارت «روح زمانه»ی هگلی دارد؛ اما برخلاف این مفهوم هگلی که اصل را بر جابه‌جایی یا ظهور و سقوط دولت‌ها می‌گذارد و نهایتاً برتری ژرمن‌ها را نتیجه می‌گیرد، «روح هژمونیک زمانه» به‌معیارها، مناسبات و ‌شبکه‌ی تبادلاتِ ‌ارزشی‌ـ‌مفهومی‌‌ای اشارت دارد که براساس کنش‌ها و برهم‌کنش‌های طبقاتی و نیز ریشه‌های تاریخی جامعه شکل می‌گیرد، به‌شدت از اراده‌ی دخالت‌گر سازمان‌یافته‌ی درونی‌ و ‌بیرونی جامعه تأثیر می‌پذیرد، در برهه‌ی خاصی سلطه‌ی اجتماعی پیدا می‌کند، و بالاخره همه‌ی گروه‌بندی‌های جامعه را حتی بعضاً ورای ویژگی‌های طبقاتی‌شان تحت تأثیر خویش قرار می‌دهد. صرف‌نظر از شدت و ضعف اراده‌ی دخالت‌گر درونی‌ یا ‌بیرونی (که گاه ـ‌حتی‌ـ می‌تواند به‌تعیین‌کنندگی اجتماعی هم دست ‌یابد)، روند حرکت هرجامعه‌ی مفروضی بستگی به‌چگونگی ‌«روح هژمونیک زمانه» و خاستگاه طبقاتی این هژمونی دارد.

برای مثال: ساواک بسیاری از افراد متمایل به‌‌مبارزه‌ی چریکی را دستگیر و به‌منظور نمایش‌های تلویزیونی به‌اتهام چریکِ مسلح محاکمه و به‌زندان‌های سنگین محکوم می‌کرد. اما «روح هژمونیک زمانه» [یعنی ترکیب پارامترهایی مانند گرایش کلی به‌چپ در ایران و جهان (با کم‌ترین آشنایی با آثار مارکس و لنین)، گسترش جنبش‌های اجتماعی با خاستگاه عمدتاً خرده‌بورژوایی در اکثر نقاط جهان، معیارهای ارزشیِ آرمان‌گرایانه‌ـ‌عدالت‌خواهانه‌ای که داغ یک کودتای امپریالیستی‌ـ‌سلطنتی را در قلب خویش داشت، روحیه میلیتانت و شوقِ عمل‌گرایی که خاستگاه آن ـ‌عمدتاً‌ـ دانشجویان برخاسته از اقشار تازه شکل گرفته‌ی خرده‌بورژوازی بود] از سال 46 تا 57 به‌گونه‌ای معنی داشت که نه تنها این افراد متمایل به‌‌مبارزه‌ی مسلحانه را درهم خرد نمی‌کرد، بلکه به‌‌آن‌ها نیرو می‌داد که از زیر فشار این محکومیت‌های خردکننده برخیزند و جان برکف در مقابل عاملی ‌که فکر می‌کردند موجب همه‌ی نابسامانی‌های اجتماعی و طبقاتی است، بایستند و فریاد بزنند: مرگ بر شاه.

این «روح هژمونیک زمانه»، با همه‌ی سلحشوری‌ها و خاصه‌های میلیتانت‌اش‌، پس از عروج قیام بهمن و اوج‌گیری اولیه‌اش [‌‌بنا به‌خاستگاه عمدتاً خرده‌بورژوایی خود که فردگرایی و نخبه‌گرایی خاصه‌ی لاینفک آن است، ناتوانی‌اش در ایجاد رابطه‌ی سازمان‌گرانه‌ی کارگری در همه‌ی ابعاد ممکن و لازم، انتقال خاصه‌ی نخبه‌گرایانه‌ی خویش به‌درون توده‌های کارگر و زحمت‌کش و نیز بینش اساساً ضدامپریالیستی‌ و ‌ضدغرب‌گرایانه‌اش] تقریباً بلافاصله سیر تحول قهقرایی خود را آغاز کرد. این سیر قهقرایی تحول (‌خصوصاً پس از یورش جنایت‌کارانه رژیم اسلامی در سال 60) به‌گونه‌ای بود که در رابطه‌ی زندانی و زندانبان در موارد بسیاری عکس نتیجه‌ی رابطه‌ی زندانی و زندانبان در زندان‌های شاه را به‌نمایش می‌گذاشت. گرچه میزان و شکل شکنجه و کشتار در زندان‌های شاه به‌هیچ‌وجه با میزان و شکل شکنجه و کشتار در زندان‌های آن روز جمهوری اسلامی قابل مقایسه نیست؛ اما «روح هژمونیک زمانه» به‌گونه‌ای تحول یافته بود که هم بسیاری از رهبران جریانات چپ و ضدرژیمی ـ‌نه همه‌ی آن‌ها‌ـ زیر بار اتهامات سیاسیِ ‌اغلب درستِ خود (‌برخلاف سمپات‌هایی‌که در زندان‌های رژیم قبلی زیر اتهامات اغلب نادرست برپامی‌خاستند و عملاً در مقابل رژیم می‌ایستادند) خرد شدند؛ و هم اغلب زندانیان سیاسی ـ‌گرچه ‌نه همه‌ی آن‌ها‌ـ پس از آزادی از زندان نتوانستند برخلاف سقوط دایم‌التزایدِ ارزش‌های انسانی و انقلابی که ‌به‌جز شکست جنبش، جنگ و سرکوبِ همه‌جانبه‌ و جنایت‌کارانه‌ی رژیم‌ـ نتیجه‌ی سیل دلالی و کاسبکاری و سوجویی رایج در جامعه نیز بود‌ـ شنا کنند و خودرا از این امواج نابودکننده نجات دهند.

گرچه «روح هژمونیک زمانه» در سال 60 [با فرارهای گروهی و ناشی از وحشتِ مرگ به‌دست جلادان رژیم، وادادگی در مقابل مناسبات کاسبکارانه برای گذران زیستی و نیز وعده‌های مکرر و بی‌پایان سقوط رژیم توسط اپوزیسیون روبه‌تجزیه در خارج از کشور] روندِ باور‌گریزانه، تشکل‌‌ناپذیرانه و انحلال‌گرایانه‌ای را پایه گذاشت‌ و تخم هرزی را افشاند که اوج‌گیری جنگ جناح‌بندی‌های درونی طبقه‌ی صاحبان سرمایه (پس از دهمین دور انتخابات ریاست جمهوری در ‌سال 1388) محصول‌ آن را درو کرد؛ معهذا آن «روح هژمونیک زمانه» (‌در سال 60) با این «روح هژمونیک زمانه» (‌در سال 1389) که حتی لفظِ انقلاب سوسیالیستی و لنین را نیز به‌داو احتمال گدایی ذره‌ای قدرت می‌گذارد، تفاوت‌های بسیاری دارد که ‌به‌اندازه‌ی فاصله‌ی زمین انسان‌ها تا آسمان بورژواها‌ از یکدیگر است. اساسی‌ترین تفاوت در میان همه‌ی دیگر تفاوت‌ها، مقایسه‌ی وضعیت اضطراری آن روزگار با شرایط اختیاری امروز است‌که آشکارترین معنی‌اش را در تفاوت بین ناتوانی و خودفروشی پیدا می‌کند.

«انتقادِ» ارتجاعی دربرابر پویندگی انتقاد کمونیستی

نه! نه لنین خداست؛ نه رسالت پیامبرانه دارد و نه از سرشت ویژه‌ای است که نقد نظراتِ او، آسمان را به‌زمین بنشاند؛ اما همان‌طور که پله‌خانوف در کتاب نظریه مونیستی تاریخ می‌گوید که «تضاد داریم تا تضاد»، در رابطه با مفهوم و شیوه‌ی نقد هم می‌توان گفت که نقد داریم تا نقد. جراح با چاقوی جراحی به‌سراغ بیمار می‌رود تا با شکافتن بدن بیمار یا عامل بیماری را از بدن‌ او خارج کند ویا با نصب یک دستگاه در بدن‌ او عامل بهبودی را به‌‌بیمار بیفزاید. این ایجاد دگرگونی که با قصد و شناخت همه‌جانبه‌ی بیماری و بیمار صورت می‌گیرد ـ‌در واقع‌ـ نقد جراح به‌بیماری بیمار برای تداوم حیات اوست. حال این وضعیت را با شخصی مقایسه کنیم که به‌امر مخدوم یا ارباب‌ خود (یا حتی به‌دلیل دیوانگی) چاقوی جراحی به‌دست می‌گیرد تا با ایجاد دگرگونی در بدن همان بیمارِ بهبود یافته (یا شخص دیگری)، او را به‌قتل برساند و به‌‌اصطلاح نفی کند. در هر سه مورد (جراح،  خدمت‌گذارِ ارباب و شخص دیوانه) چاقوی جراحی با قصد قبلی، با نیت ایجاد دگرگونی و به‌منظور نفی به‌کار رفته است؛ اما شیوه‌ی برخورد این سه نفر با بدن شخصی‌که می‌بایست مورد اصابت چاقوی جراحی قرار بگیرد و دگرگون و نفی شود، علی‌رغم بسیاری از جنبه‌های ظاهراً مشترک، از اساس و بنیاد با هم متفاوت و به‌لحاظ عملی حتی با یکدیگر متناقض‌اند. یکی (جراح) دگرگونی و نفی‌ای را مد نظر دارد که در راستای حقیقت و حرکت زیستی بیمار است؛ اما قصد دیگری (مخدوم یا دیوانه) دگرگونی یا نفی‌ای را مد نظردارد که می‌بایست حقیقتِ زیستی بیمار را بگسلد و حرکت آن را متوقف کند و به‌سکون بکشاند. بنابراین، این حکم که نقد داریم تا نقد (یا دگرگونی و نفی داریم تا دگرگونی و نفی) نه تنها غلط نیست، بلکه در کلیت خویش می‌تواند به‌عنوان یک عامل راهنما در دریافتِ معنای نقدِ پراتیک، رادیکال و انقلابی کارآیی نیز داشته باشد.

نقد و نقادی در کتاب لغت به‌معنی جدا کردن سره (زر و سیم خالص) از ناسره (زر و سیم تقلبی) است. این واژه در مناسبات و روابطی‌که کم‌تر متأثر از معیارها و ارزش‌های پیشاسرمایه‌دارانه و به‌اصطلاح سنتی بودند، بار و مفهومی گسترده‌تر، پیچیده‌تر و اجتماعی‌تر پیدا کرد؛ و به‌یکی از کلمات کلیدی‌ای تبدیل شد که کاربرد آن در رابطه با موضوعات اجتماعی‌ـ‌‌اقتصادی‌ـ‌‌سیاسی̊ نوعی از روشن‌‌‌فکرمآبی و روشن‌گری در اندیشه را به‌نمایش می‌گذاشت که اصطلاحاً تجدد‌گرایی نامیده می‌شد.

بدون این‌که بخواهم در این نوشته به‌طور متمرکزی به‌دیالکتیک نقد و نقادی بپردازیم و روی کارکردهای اپیستمولوژیک و جنبه‌ی اساساً عملی آن تکیه کنیم؛ به‌طور مشخص و فشرده می‌توان چنین ابراز نظر کرد که نقد در هررابطه‌ی خاصی، کنشِ نظری، عملی یا نظری‌ـ‌عملی مثبتی را در محدوده‌ی همان رابطه‌ی مورد نقد به‌ذهن متبادر می‌کند که در بقای رابطه، رویش فراتر و حرکتی از ساده به‌پیچیده‌تر را درپی‌داشته باشد. بنابراین، نقد مخرب یا نقد انکارکننده به‌لحاظ منطقی مهمل و از جنبه‌ی عملی نیز ضدیت با نقد به‌حساب می‌آید و تثبیت‌گرانه عمل می‌کند. به‌طورکلی، گفتگو از «رابطه» بدین‌معناست‌که از دو عامل مشروط به‌هم (یکی تثبیت‌گر و دیگری تغییرطلب) صحبت کرده‌ایم که به‌واسطه‌ی مقابله‌ی تغییرطلبی و تثبیت‌گری و نیز تنفیذ و تأثیر متقابل این دو عامل برهم، جذب رسایی‌های رابطه و حذف نارسایی‌ها آن ممکن می‌گردد و امکان شکل‌‌گیری عنصر نوینی پیدا می‌شود که از روندگی، زایش و حرکت حکایت می‌کند. از طرف دیگر، کنش نظری یا عملیِ «مثبت»، به‌نظر یا عمل اراده‌مندانه، محققانه و جانبدارانه‌ای اطلاق می‌شود که در راستای انسجام، رشد و تقویت عامل تغییرطلب در همان رابطه‌ی مورد نقد جریان می‌‌یابد تا پروسه‌ی جذب رسایی‌ها، حذف نارسایی‌ها و شکل‌گیری عنصر نوین را تسریع کند. بدین‌ترتیب، عنصر نقد (بدون تقسیمِ یهودایی کنش انسانی به‌«نظری» یا «عملی»)، اگر مستقیماً حاصل رسایی‌های یک رابطه [یا مجموعه‌ی دوگانه‌ی واحد] نباشد که اغلب چنین است، در نفی خویش که الزاماً اثباتِ نفی‌شونده‌ای را درپیِ خواهد داشت، رسایی‌‌ها و آن‌چه نوین است را به‌تثبیت می‌رساند تا نفیِ نارسایی‌ها و کُهنگی‌های رابطه ممکن و تسریع گردد. بنابراین، عنصر نقد یا به‌طورکلی کُنش نقادانه در آن‌جایی حقیقی است‌ و حرکتِ از ساده‌ به‌پیچیده‌ترِ رابطه را درپی ‌خواهد داشت‌که خود̊ تخمه‌ی نفی خویش را در درون داشته و از تثبیت گریزان باشد. چراکه تثبیتِ غیرنفی‌شونده، اراده‌ی عنصر یا عامل نقد را از نقادی بازمی‌‌دارد، به‌عنوان جزیی از رابطه به‌تابعیت آن درمی‌آید و خود از تداوم خویشتن سلب اراده می‌کند. بدین‌سان:

اولاً‌ـ نقد به‌عنوان کنش و اراده‌مندی انسان، منهای شکل بروز نظری یا عملی خویش، همواره نظری‌ـ‌عملی است.

دوماً‌ـ نقدی که تداوم همه‌جانبه و خصوصاً اجرایی نداشته باشد، منهای ارزش‌های احتمالاً آکادمیک و نظری‌اش، به‌لحاظ پراتیک انقلابی فاقد ارزش است.

سوماً‌ـ نقد و نقادی در رابطه با مسائل اجتماعی‌ـ‌اقتصادی‌ـ‌سیاسی‌ به‌واسطه‌ی مخاطرات و احتمال خسران‌های انسانی‌اش (منهای جنبه‌ و هویتِ آکادمیک آن) همواره متعهد، مسؤل و تخصصی است.

چهارماً‌ـ نقد در جامعه‌ی طبقاتی (به‌واسطه‌ی سلطه‌ی روابط و مناسبات طبقاتی)، همواره جانبدارانه، طبقاتی و مخاطره‌آمیز است.

پنجماً‌ـ ازآن‌جاکه مسائل اجتماعی، اقتصادی یا سیاسی با یکدیگر پیوند درونی دارند و جامعه، علی‌رغم کمپوزیسیون تضادهای شاکله‌اش، وحدتی نسبی بشمار می‌رود؛ از این‌رو، تمرکز نقد در هریک از این ابعاد، ملزم به‌نظارت بر ابعاد دیگر و کلیت یک جامعه‌ی معین نیز می‌باشد.

ششماً‌ـ گرچه نقد در رابطه‌ی خاصی واقع می‌شود، اما ازآن‌جاکه روابطِ هم‌راستا درهم‌تنیده‌ و در تأثیر و تأثر شدید متقابل‌اند؛ ازاین‌رو نقد در یک رابطه می‌بایست اثرات مثبت خودرا در روابط هم‌راستای جانبی و مربوط به‌‌آن رابطه هم به‌نحوی نشان دهد.

هفتماً‌ـ نقد به‌عبارتی یک آلترناتیو عملی است، چراکه اوج عقلانیتِ نظری انسان̊ عمل است؛ بنابراین، نقد نظری در رابطه با زندگی عملی انسان‌ها ـ‌در معقول‌ترین، تخصصی‌ترین و جمعی‌ترین عرصه‌ی خویش‌ـ تنها مقدمه‌ای برای نقد عملی (یعنی: نقدِ حقیقی) است.

هشتماً‌ـ نقدِ حقیقی، غیرتثبیت‌گرا و فرارونده‌ی مسائل و معضلات اجتماعی‌ـ‌اقتصادی‌ـ‌سیاسی در جامعه‌ی سرمایه‌داری ـ‌الزاماً‌ـ سوسیالیستی است و براساس مبارزاتِ پیوستار گسترده‌ی طبقه‌ی کارگر و هم‌چنین سازمان‌یابی اراده‌مندانه‌ی فروشندگان نیروی‌کار در مقابله با همه‌ی ابعاد وجودی طبقه‌ی صاحبان سرمایه (اعم از اقتصادی و سیاسی و اجتماعی و دولتی) شکل می‌گیرد.

نقد حقیقی یا «نقد» اسکولاستیک در برابر وحدت عملی اندیشه‌ی لنین؟

تلاش برای تبدیل سیاه مشق‌ها و کپی‌برداری‌های دستِ چندمِ ضدلنینی به‌یک گفتمان ‌سیاسی‌ و درعین‌حال ضدکارگری، چندی پیش به‌بهانه‌ی نقد لنین و توسط یکی از آپارت‌های تازه به‌دوران رسیده‌ی آن تشکیلاتی‌ ‌که ماهیتِ خرده‌بورژوایی خود را زیر عبارت «حزبِ کمونیست کارگری» پنهان می‌کند، شروع گردید؛ و به‌سرعت هم جای خودرا در سایت‌های متمایل به‌چپِ خرده‌بورژوایی باز کرد. اگر شأن نزول این‌ به‌اصطلاح بحث‌ را به‌‌پاراگراف‌های پایین‌تر بسپاریم، در رابطه با جنبه‌ی عملی و نیز وجه مفهومی این تلاش مذبوخانه باید گفت که:

اولاً‌ـ هیچ ربطی به‌سوخت و ساز ‌مبارزه‌ی طبقاتی در ایران (یعنی: مبارزه‌ی کارگران و زحمت‌کشان برعلیه طبقه‌ی صاحبان سرمایه و دولت) ندارد؛

دوماً‌ـ به‌دلیل فضای ضدآرمان‌گرایانه و باورشکنانه‌ای که در درون خود نهفته دارد و نتیجه‌ی سازمان‌گریزانه‌ای که ضدآرمان‌گرایی و باورشکنی به‌دنبال می‌آورند، در تمام ابعاد وجودی‌اش از سرمایه‌داران جانبداری می‌کند و ضدکارگری است؛

سوماً‌ـ هیچ‌یک از خاصه‌ی یک نقد مثبت نظری‌ـ‌عملی را ندارد و صرفاً انکارگرایانه، مخرب، ضدکمونیستی و ارتجاعی است.

همان‌طور که کمی بالاتر به‌بیان و از زاویه دیگری اشاره کردیم، «مفهوم» به‌مثابه‌ی عنصر پایه‌ای و سلولی اندیشه [و بالتبع کلیت اندیشه در گستره‌ی بروزات گوناگون خویش ـ اعم از احکام و براهین و استدلالات و استنتاجات و غیره] و نیز ‌‌به‌واسطه‌‌ی پروسه‌ی شکل‌گیری و ذات اراده‌مندانه‌اش‌ نمی‌تواند فاقد فعلیت باشد و بنا به‌امکانات، انگیزه‌ها، «روح هژمونیک زمانه» و مناسباتی‌که در آن جاری است، به‌گونه‌ای تحقق عینی نداشته باشد. این خاصه‌ی عملیِ مفهوم در رابطه با اندیشه‌های لنین به‌‌طور بارزتر و شدیدتری خودمی‌نمایاند. چراکه لنین نه به‌معنی رایج کلام نظریه‌پرداز بود، نه «روح هژمونیک زمانه»ی لنین نظریه‌پردازی را ارج چندانی می‌گذاشت، و ویژگی‌های مبارزه‌ی طبقاتی در روسیه نیز نظریه‌پردازی را برنمی‌تابید. از این‌رو، انتزاعی‌ترین اندیشه‌هایی‌که توسط لنین به‌نگارش درآمده‌اند، مثلاً یادداشت‌های فلسفی او (که دریافت داهیانه‌ای از فلسفه‌ی کلاسیک آلمانی را به‌نمایش می‌گذارد)، زیر فشار گام‌های عملی شکل گرفته‌اند و مُهر عینیی مبارزه‌ی طبقاتی جاری را به‌طور برجسته‌ای برپیکر خویش دارند. بنابراین، فراتر از آن‌چه در چند پاراگراف بالاتر ـ‌به‌طورکلی و عام‌ـ اشاره کردیم، نقد لنین به‌مثابه‌ی نقد و نه تخریب به‌بهانه‌ی نقد ـ‌هراندازه‌ای هم که انتزاعی و صرفاً مفهومی باشد‌ـ بازهم در دستگاهی معنیِ  حقیقی دارد که به‌لحاظ عینی با موضوع مورد نقد (یعنی: پروسه‌ای‌که به‌انقلاب اکتبر راهبر گردید) در هم‌راستایی و تناسب ارزشی قرار داشته باشد. براین اساس، گذشته از لجن پراکنی‌های ضدلنینیِ کادر تازه به‌دوران رسیده‌ی حزب موسوم به‌کمونیست کارگری و پاسخ‌هایی‌که صرف‌نظر از درستی یا نادرستی‌شان عملاً این شبه‌نقدِ تخریب‌گرانه را به‌رسمیت می‌شناسند، نقد لنین تنها درصورتی حقیقی است‌که در پروسه‌ی سازمان‌یابی اجتماعی‌ـ‌اقتصادی‌ـ‌سیاسی طبقه‌ی کارگر، حل معضلات ناشی از سرکوب و مبارزه و در یک کلام به‌واسطه‌ی گام‌های روشن عملی صورت بگیرد. اما همه‌ی قراین، نشانه‌ها و شعارپردازی‌ها نشان می‌دهد که خاستگاه این به‌اصطلاح نقد و در واقع لجن‌پراکنی‌های بورژواپسندانه و ضدکمونیستی، اگر توطئه‌ای سازمان‌یافته نباشد، چرخش به‌راستِ بسیار تندی است‌که چپ خرده‌بورژوایی و حزب موسوم به‌کمونیست کارگری ـ‌از همه سراسیمه‌تر‌ـ در جریان جنبش سبز از خود نشان دادند[2].

حقیقت این است‌که اندیشه‌ها و راه‌کارهای لنین چنان با پروسه‌ی انقلاب اکتبر و خودِ این انقلاب به‌هم آمیخته و متأثر از یکدیگراند ‌که خط کشیدن بین آن‌ها و جداکردن‌شان امری محال می‌نماید. این تأثیر و تأثر و تنفیذ متقابل تا جایی است‌که می‌توان چنین اظهار نظر کرد که بدون شناخت پیوستار و ربط رویدادهایی‌که به‌انقلاب اکتبر منجر گردیدند، درک اندیشه‌ها و نوشته‌های لنین اساساً از محدوده‌ی انتزاع خارج نخواهد شد؛ و بالعکس، تاریخ انقلاب اکتبر نیز بدون فهم لنین در چنبره‌ا‌ی کرونولوژیک محبوس می‌‌ماند و ارزش تاریخی خودرا از دست می‌دهد. ازهمین‌روست‌که به‌جز بلشویک‌ها، محققین غیربلشویکِ جانبدار انقلاب اکتبر (مانند جورج لوکاچ، جی. اچ. کار، ماکسیم رودنسون و...) به‌همراه بسیاری از نویسندگان، فلاسفه و اقتصاددانانی که از زوایا و دیدگاه‌های مختلف به‌انقلاب اکتبر، پروسه‌ی شکل‌گیری‌ و پیامدهای آن پرداخته‌اند، صراحتاً یا به‌طور تلویحی وحدت اندیشه‌ی لنین و انقلاب اکتبر را پذیرفته‌اند. بنابراین، نقدِ حقیقی لنین ـ‌به‌عبارتی‌ـ نقدِ حقیقت انقلاب اکتبر است؛ و نقد حقیقی انقلاب اکتبر نیز بدون پراتیک معینی که هم‌سنگ انقلاب سوسیالیستی اکتبر باشد، نه تنها دست‌نیافتنی است، بلکه مهمل و مخرب نیز می‌نماید.

گرچه همه‌ی وقایع مهم‌ تاریخی با حضور افرادی متمایز و برجسته‌ شکل می‌گیرند که ـ‌لااقل‌ـ بیان‌کننده‌ی روند آن وقایع بوده‌اند؛ اما واقعیت این است‌که نمی‌توان نقش لنین در سازمان‌یابی حزب بلشویک، انقلاب اکتبر و روح هژمونیک انقلابات سوسیالیستی در اواخر دهه‌ی دوم و نیمه‌ی اول دهه‌ی سوم قرن بیستم را به‌بیان‌کننده‌ی روند تحولات جامعه‌ی روسیه کاهش داد و بازهم درک صحیحی از سوسیالیسم، انقلاب سوسیالیستی، مارکسیسم و آرمان‌گرایی تاریخی طبقه‌ی کارگر داشت. چراکه لنین نمونه‌ی بی‌همتا و برجسته‌ای در میان همه‌ی آن افرادی است‌که [مانند ارسطو، محمد، مارکس، انیشتین و دیگران] نام‌، اراده و شعورشان به‌نوعی با فرارفت‌های تاریخی گره خورده است. به‌بیان دیگر لنین این شانس استثنایی و تاریخی را داشت (و حداکثر استفاده‌ی ممکن را ـ‌نیز‌ـ از این شانس کرد) که رویدهای روسیه و جهان را ـ‌براساس درک ماتریالیستی‌ خویش از تاریخ و استفاده‌ی گسترده از اندیشه‌های مارکس و دیگران‌ـ به‌طور مداوم و پیوسته درک کند و در عمل نیز به‌آن‌ها شکل و محتوای سوسیالیستی بدهد. از این‌رو، همان‌طور که می‌‌توان از مارکس به‌عنوان کاشف و تدوین‌کننده‌ی درکِ طبقاتی، پراتیک و سوسیالیستی از تاریخ و اراده‌مندی انقلابی نام برد؛ به‌‌همان ترتیب ـ‌نیز‌ـ می‌توان لنین را (‌به‌واسطه‌ی حضور مداوم، نافذ، بسیار مؤثر و رهبری‌کننده‌اش در همه‌ی رویدادهای منجر به‌‌انقلاب اکتبر) معمار اولین انقلاب سوسیالیستی و به‌لحاظ ارزش تاریخی هم‌سنگ مارکس دانست. افراد بسیاری با دیدگاه‌های متفاوت و حتی متناقض در مورد انقلاب اکتبر تحقیق کرده‌اند، اما همه‌ی آن‌ها ـ‌تقریباً بلااستثنا‌ـ روی نقش تعیین‌کننده‌ی لنین انگشت گذاشته‌اند. از این‌رو، به‌قاطعیت هرچه تمام‌تر می‌توان چنین ابراز کرد که نقد لنین بدون نقد پروسه‌ی انقلاب اکتبر و وقوع آن در سال 1917 و نیز بررسی این انقلاب بدون بررسی دیدگاه‌های لنین غیرممکن است.

نقد به‌مثابه ضرب‌آهنگ اندیشه

همان‌طور که تداوم زیستی همه‌ی جانوران و موجوداتی‌که زنده نامیده می‌شوند، بدون تبادل اکسیژن با محیط طبیعی مخصوص به‌خود غیرممکن است و همان‌طور کار و اندیشه (به‌مثابه‌ی دو روی یک سکه‌ی واحد) وساطت وجودی نوع انسان در تبادل با طبیعت است، نقد نیز به‌مثابه‌ی ضرب‌آهنگ اندیشه و عامل تداوم‌بخشنده‌ی اندیشیدن، در رابطه با انسان و طبیعت، ضرورتی است‌که ـ‌همانند اکسیژن برای ادامه‌ی حیات‌ـ هیچ‌گونه گریزی از آن (جز مرگ و زوال اندیشه) متصور نیست. به‌هرروی، انسانی‌که می‌اندیشد، ناگزیر نقاد مفاهیم یا کلماتی است‌که موضوع اندیشه‌‌های اوست؛ و انسانی‌که حقیقتاً نقاد است، گریزی از اندیشیدن یا بازآفرینی اندیشمندانه‌ی جهان بیرونی و کلمات و مفاهیمِ مربوط به‌زندگی ‌خویش ندارد. بنابراین، می‌توان چنین استنتاج کرد که نقد در عام‌ترین معنا و مفهوم خویش (و ازجمله در آن وجهی‌که عمدتاً نظری است) همان عامل اراده‌مندانه، فعال و دوسویه‌ای است‌که هم جهان بیرونی را در قالب کلام، درونی می‌کند و هم سکونِ الزامی کلام را به‌بازآفرینی مفهومی‌ـ‌نظری و اقدام عملی سوق می‌دهد.

بدین‌ترتیب، نه تنها فهم و درک اندیشه‌های لنین، مارکس و دیگر انقلابیون و دانشمندانِ «دانش مبارزه‌ی طبقاتی»، بلکه فهم و درک اندیشه‌های اندیشمندان علوم طبیعی ـ‌نیز‌ـ بدون بازآفرینی این اندیشه‌ها که ناگزیر در قالب کلام عرضه می‌شوند، غیرممکن خواهد بود. لازمه‌ی این بازآفرینی نقادانه و حقیقی ـ‌در همه‌ی مواردِ مربوط و ممکن‌ـ‌ فهم رابطه‌ی این مفاهیم با زمانه‌ی واقعی (و نه قراردادی) خویش و نیز بازآفرینی نظری‌ـ‌عملی و دیگرباره‌‌شان در زمانه‌‌ای دیگرگون و واقعی (و نه قراردادی) است. تفاوت بین همین واقعیتِ زمان [که نسبت و مختصات ویژه‌ و منحصر به‌فرد و معینی را بیان می‌کند] با زمان قراردادی [که واقعیت خویش را مرهون انتزاع از نسبت‌ها، ویژگی‌ها، تعیینات منحصر به‌فرد و نیز کلیت بخشیدن عینی و قراردادی به‌آن‌هاست] مهم‌ترین عاملی است‌که نقد حقیقی (نه تفننی، انفعالی و اسکولاستیک) را به‌‌پراتیک معین مشروط می‌کند. به‌هرروی، همان‌طور که نقد حقیقی در خدمت سلطه‌ی انسان برطبیعت، رشد تکنولوژی و ـ‌در رابطه‌ با «دانش مبارزه‌ی طبقاتی» و جامعه‌ی سرمایه‌داری‌ـ در خدمت سازمان‌یابی طبقه‌ی کارگر قرار می‌گیرد؛ فایده‌ی نقدِ تفننی، انفعالی و اسکولاستیک̊ نیز تفیسر و توجیه وضعیت اجتماعی و طبقاتی فی‌الحال موجود است‌که منهای بغرنجی‌ها یا ساده‌سازی‌های نظری‌اش، در ‌جانبداری آشکار یا پنهان از طبقه‌ی حاکم و برعلیه طبقه‌ی کارگر شکل می‌گیرد.

بنابراین، در رابطه با «دانش مبارزه‌ی طبقاتی»، هرآن‌جاکه موضوع نقد ̊ بازآفرینی نظری‌ جنبش طبقه‌ی تغییرطلب [طبقه‌ی کارگر در جامعه‌ی سرمایه‌داری] نباشد و به‌گام‌های عملی و ضروری معین در راستای بهبود زندگی کنونی و اعتلای سوسیالیستی مبارزه‌ی طبقاتی راهبر نگردد، آن‌چه ‌‌در خوش‌باورانه‌ترین صورت‌ ممکن‌ حاصل خواهد داشت، دریافتی اسکولاستیک، انفعالی و تفننی از «دانش مبارزه‌ی طبقاتی» است‌که زمینه‌ی رشد ناباوری و سازمان‌گریزی را در خدمت‌گذاری به‌طبقه‌ی سرمایه‌دار فراهم می‌کند. به‌همین دلیل است‌که بورژوازی با پرداخت انواع و اقسام سوبسیدهای «ویژه»، ‌پروژه‌هایی (اعم از دینی، فلسفی، ورزشی، اجتماعی، فرهنگی، تاریخی، هنری،... و به‌ویژه سیاسی) را سازمان می‌دهد تا به‌واسطه‌ی خاصیت ضدآرمان‌گرایه، اتمیزه‌کننده و باورشکنانه‌‌ی این پروژه‌ها̊ زمینه‌‌ی گسترش دیدگاه‌های مورد نیاز خودرا به‌مثابه‌ی «روح هژمونیک زمانه» فراهم بیاورد.

جنبش سبز به‌مثابه‌ی خاستگاه طبقاتی پروژه‌ی ضدیت با لنین

اگر شأن نزول راه‌اندازی و پی‌گیری پروژه‌ای که در قالب نقد لنین ـ‌عملاً‌ـ ضدیت با استفاده از دست‌آوردهای انقلاب سوسیالیستی اکتبر را تبلیغ می‌کند، مأموریتی با سوبسیدهای «ویژه» نباشد [که احتمال آن را نمی‌توان درنظر نداشت]، زمینه‌ی طبقاتی و اجتماعی این پروژه‌ی بورژوایی و ضدکمونیستی را باید در پیدایش همان مناسبات، دیدگاه‌ها، گفتمان‌ها و برهم‌کنش‌های بورژوایی‌ـ‌خرده‌بورژوایی و نسبتاً متمرکزی جستجو کرد که پس از انتخابات خرداد 88 کمیت وسیعی از خرده‌بورژوازی تازه به‌دوران رسیده و شهرنشین را خصوصاً در کلان‌شهرها ـ‌با استفاده از سمبل خاندان پیامبر اسلام، کمک مدیای جهانِ سرمایه و ‌زیر عنوان جنبش سبز‌ـ به‌خیابان آورد تا قدرت روبه‌کاهش اشرافیت حکومتی‌ـ‌اسلامی ـ‌اعم روحانی و سیاسی و نظامی‌ـ را (گرچه این‌بار رنگارنگ‌تر و مزورانه‌تر از قبل) افزایش دهد و دوباره به‌تثبیت برساند؛ صنایع سودآور و نوعاً دولتی را به‌جیبب آن بخش از بورژوازی بریزد که جناح ‌‌«اصلاح‌طلب» به‌آن آویزان است؛ بوروکراسی و مدیریت متوسط دولتی را به‌‌خرده‌بورژوازی تازه به‌دوران رسیده‌ای بسپارد که از قِبَل زدوبندهای دولتی به‌نان و نوایی رسیده و ادعای نخبگی سیاسی‌ـ‌اقتصادی‌ـ‌اجتماعی می‌کند؛...؛ مدلی از توسعه‌ی سیاسی‌ـ‌اقتصادی‌ـ‌اجتماعی را به‌اجرا درآورد که مورد تأیید دولت‌ آمریکا و متحدین او در دیگر نقاط جهان است؛ و سرانجام زیرپای هرشکلی از اپوزیسیون غیردولتی، آلترناتیو اجتماعی، آرمان‌گرایی انقلابی‌ـ‌تاریخی و هم‌بستگی طبقاتی را در جامعه به‌طورکلی و خصوصاً در میان توده‌های کارگر و زحمت‌کش خالی کند[3].

گرچه جنبش سبز (‌علی‌رغم کمک بی‌‌دریغ مدیای تحت کنترل سرمایه‌های کلان و همه‌ی ترفندهای سینمایی‌ـ‌خبری ممکن‌) در مقابل مانورهای جناح رقیب که نشانه‌ی قدرت او در مدیریت این بحران سیاسی‌ـ‌اجتماعی‌ـ‌اقتصادی بود، در فضایی آکنده از عقب‌نشینی و سازش در بالا ـ‌و نیز‌ـ شکست در پایین دست از تهاجم برداشت و نتوانست به‌خواست‌های گفته و ناگفته‌ی خویش دست یابد؛ اما خدماتی را در کنار زدن انقلابی‌گرایی، ترقی‌خواهی و خصوصاً حذف دست‌آوردهای مبارزات کارگری به‌کلیت ‌بورژوازی و جمهوری اسلامی تقدیم کرد که شایسته‌ی تقدیر حکومتیان سرمایه در امروز و دیروز و فرداست.

اگر اساس بررسی را براین نگذاریم که پروژه‌ها یا تلاش برای گفتمان‌سازی‌های سیاسی و اجتماعی (اعم از چپ یا راست؛ کارگری یا خرده‌بورژوایی) از آسمانِ کلی‌گویی‌هایی مانند30 سال تراکم سرکوب یا 30 سال تحمل فقر و غیره صادر می‌شوند؛ باید زمینه‌ی پروژه‌ی ظاهراً نقادانه ـ‌اما، حقیقتاً آنتی‌لنینی‌ـ را نیز در بستر رویدادها، برهم‌کنش‌ها و جذب و دفع‌های اجتماعی‌‌ـ‌طبقاتی مورد مطالعه قرار دهیم تا بتوانیم از کلی‌گویی‌های پنهان‌کننده‌ی واقعیت یک گام فراتر بردازیم و سازمان‌یابی طبقاتی کارگران وزحمت‌کشان را در دستور کار خویش بگذاریم. از این‌رو، می‌بایست ‌این واقعیت را درنظر داشت که جنبشِ دستِ راستیِ سبز از همان بدو شکل‌گیری پایه‌های اقتصادی‌ـ‌اجتماعی‌ـ‌سیاسی خویش، با استفاده از خواب و بیدارِ خرگوشی‌ـ‌خرده‌بورژوایی جریان‌ها، گروه‌ها و احزاب چپ و به‌اصطلاح سرنگونی‌طلب، و با استفاده‌ از همه‌ی امکانات آشکار و پنهان بورژوازی خودی و غیرخودی ـ‌در دانشگاه، سینما، مسجد، کتاب‌خانه، روزنامه، انتشاراتی، ده‌ها ان. جی. اوی آشکار و صدها دیسکوهای زیرزمینی‌‌ـ تمام سنت‌های پایه‌ای و تاریخی این چپ را به‌دندان کینه‌آلود و زهرآگین‌اش جوید و همه‌ی حماسه‌آفرینی‌ها، اعتبارات، تاوان‌های خونین و حوزه‌های تبادلاتی‌‌اش ـ‌در عرصه‌ی هنر، ادبیات، فرهنگ، زیبایی‌شناسی، فلسفه و دیگر حوزه‌های مربوط به‌علوم انسانی‌ـ را به‌خانه‌ای تبدیل کرد که تصور روند پوشالی شدن آن کم‌تر مورد بررسی و مطالعه قرار گرفته است. اوج و حضیض جنبش سبز نه تنها  پوشالی بودن این خانه‌های خوش‌نمای سازمانی و حزبی «چپ» را نشان داد، بلکه کمیت روبه‌افرایشی از همین انقلابیون ظاهراً سوسیالیست و به‌اصطلاح سرنگونی‌طلب را به‌نیروی ذخیره‌ی خویش نیز تبدیل نمود.

آری، پروژه‌ی ضدیت با لنین و پیامدهای نه چندان آشکارِ ضدکمونیستی و ضدکارگری آن̊ یکی از نمونه‌های جذبِ چپِ خرده‌بورژوایی به‌درون معده‌ی بی‌انتهای بورژوازی جهانی و جناح‌بندی‌های سرمایه در جمهوری اسلامی ایران است. گرچه این جنبش در خیابان از مقابل دارودسته‌‌ای که در رأس قدرت قرار دارد، پس نشست؛ اما در عرصه‌ی اصلی‌ترین رسالت‌اش (یعنی: بلعِ ارزش‌های سوسیالیستی، انقلابی و طبقاتی در معده‌ی متعفن‌اش و تبدیل آن‌ها به‌ضدارزش‌های نئولیبرالی) تازه در آغاز کار است. شاهد این ادعا اجرای ده‌ها پروژه‌ی ضدکارگری، ضدسندیکایی و نفاق‌افکنانه بین فعالین کارگری با نام و هویت طبقه‌ی کارگر است.

در فضا و مناسباتی که روشن‌فکرگراییِ کلی به‌هردلیلی ارزش تلقی می‌شود ـ‌‌منهای محتوای ‌تبادلاتی این روشن‌فکرگرایی و منهای بُرد، جهت‌گیری و اثرات اجتماعی و طبقاتی آن‌ـ تغییر ریل‌های مفهومی‌ یا گفتمانی از نوعی منطق پیروی می‌کند که علی‌رغم ظاهر دخالت‌گرانه و دگرخواهانه‌‌اش، به‌‌شکل تبیین نشده‌ای توجیهی‌ـ‌تفسیری و تثبیت‌گراست. به‌همین اعتبار و براساس همین روال منطقی است ‌که می‌توان چنین اظهار نظر کرد که راه‌اندازی پروژه‌ی ضدیت با دست‌آوردهای لنین و انقلاب سوسیالیستی اکتبر بدون جعلِ «انقلاب انسانی» و خوش‌رقصیِ «جنبش انقلابی مردم» توسط آن تشکیلاتی‌که خود را «حزب کمونیست کارگری» می‌نامد، به‌امری بسیار دشوارتر تبدیل می‌شد و حتی اجرای آن به‌این زودی‌ها و به‌این اندازه حق به‌جانب و گستاخ غیرممکن به‌نظر می‌رسید.

وقتی یک تشکیلات سیاسی ظاهراً چپ و به‌اصطلاح کمونیست در برابر بخشی از روحانیت مترقی شیعه[!] و جناحی از بورژوازی حتی دست از واژه‌ی انقلاب سوسیالیستی هم برمی‌دارد تا ضمن جلبِ نظرِ مدیای تحت کنترل سرمایه‌های کلان، از خرده‌بورژوازی به‌خیابان آمده در تهران نیز دلبری کند؛ آن‌گاه قورباغه هم ابوعطا می‌خواند و با گستاخی هرچه بیش‌تر فضای ضداستالینی [نه به‌روایت یک تحقیق سوسیالیستی و انقلابی، بلکه به‌روایت جنگ سردی و CIA ساخته‌اش] را به‌لنین منتقل می‌کند تا به‌بهانه‌ی دمکراسی با انقلاب سوسیالیستی اکتبر و بنیادی‌ترین اصلِ مارکسیسم (یعنی: دیکتاتوری پرولتاریا) به‌ضدیت برخیزد و همه‌ی سیاست‌های خرده‌بورژوایی پیشین تشکیلات خودرا به‌طور آشکارتر و بدون لفافه‌های به‌اصطلاح سوسیالیستی به‌صورت کارگران و زحمت‌کشان بکوبد.

آدم‌ها و گروه‌های دائماً روبه‌تجزیه‌ای را درنظر بگیریم که ساده‌لوحانه براین باورند که اگر یک مشت آدم قفل شده  به‌کشورهای اروپایی‌ و آمریکایی (با خاستگاه طبقاتی عمدتاً فئودالی و بورژوایی و خرده‌بورژوایی) ‌براساس خاطره‌‌ی حماسه‌آفرینی‌های مبارزه‌ی مسلحانه و دمکراتیک در کردستان‌ دور هم جمع شوند، اسم خودرا حزب بگذارند، عناوین «کمونیسم» و «کارگر» را یدک بکشند، هرگونه روی‌کرد و راه‌کار ‌سوسیالیستی و ‌‌کارگری را (اعم از درست یا نادرست‌اش) با انگ کارگرـ‌کارگری بکوبند، با سندیکاهای کارگری (به‌بهانه‌ی این‌که شورا نیستند) ستیزه داشته باشند و یکی‌دوتا امام‌زاده هم درست کنند؛ آن وقت می‌توانند میخ این ملغمه‌ را وسط میدان انقلاب تهران به‌زمین بکوبند و مثل معرکه‌گیرها به‌کارگران بگویند که یالا دور این جمع شوید و برای به‌قدرت رسیدن ما انقلاب کنید!!! شاید این شامورتی‌بازی‌ها‌ را بتوان در بستر تحولات مناسبات و دیدگاه‌های خرده‌بورژوایی در جامعه‌ی ایران تحلیل کرد و به‌‌نتایج جامعه‌شناسانه نسبتاً مفیدی هم دست یافت؛ اما حقیقت این است‌که فعلیت عینی این‌گونه تفکرات (از همان بدو تأسیس‌‌شان تا همین لحظه‌ی کنونی) آسیب‌های غیرقابل جبرانی را به‌روند سازمان‌یابی طبقاتی کارگران و زحمت‌کشان وارد آورده‌ است؛ و اینک نیز ـدر مقطع ضدیت با لنین، انقلاب اکتبر و مارکسیسم‌ـ با دنیایی از افاده‌های به‌اصطلاح تئوریک فقط یک پیام برای کارگران و زحمت‌کشان ایران دارد: این‌جا (یعنی: جوامع سرمایه‌داری اروپایی‌ـ‌آمریکایی) پایان تاریخ است و شما باید به‌اراده ما (کمونیست‌های با سرشت ویژه) حرکت کنید تا جامعه‌ی ایران را ـ‌نیزـ به‌«این» بهشت برین  و «دنیای بهتر» راهبر گردانیم!

خرده‌بورژوازی به‌هرشکلی‌که پیکرتراشی شود، درهرجایی‌که سیاست بِوَرزد، به‌هردرجه‌ای‌که به‌آگاهی سیاسی دست یابد، به‌هرمیزانی‌که گرایش رادیکال پیدا کند و تاهرجایی‌که ایده‌هایش را بگستراند یا فریاد زنده‌باد سوسیالیسم و کارگر بزند؛ بازهم از جنبه‌ی تاریخی هم‌چنان موش می‌زاید. تفاوت تنها در این است‌که کوه‌نشینانِ کنوانسیون‌های فرانسه‌ی قدیم صادقانه فریاد زنده‌باد انقلاب می‌زدند، صادقانه در فنجان چای انقلاب می‌کردند و صادقانه‌ هم موش می‌زاییدند؛ اما اپوزیسیون سوسیالیست‌نمای ایرانی که اساساً به‌کشورهای ‌اروپایی‌ـ‌آمریکایی قفل شده است، با نقشه‌ی قبلی اسمِ رمز «کمونیسم کارگری» را جعل می‌کند تا فریاد ضدلنینی‌ـ‌ضدآرمان‌گرایانه‌ بزند و با نقشه‌ی قبلی هم زایمان موش‌آسا و افتضاحِ خود در جنبش ارتجاعی و دستِ راستی سبز را گَله‌ی انبوهی از فیل‌های غول‌پیکر جار بزند تا شاید بورژوازی به‌رحم بیاید و تکه‌ی حقیری از قدرت را به‌سوی او نیز پرتاب کند.

اوج و حضیض جنبش سبز خطِ پایانی برای سرنگونی‌طلبی کلی

گرچه گروه‌ها، «سازمان»ها و «احزاب» متعددِ ملقب به‌«کمونیست» به‌همراه هواداران رادیو‌ـ‌تلویزیونی بسیار نازک و اندک داخلی‌شان (‌بنا به‌مصالح و منافع گروهی خود‌) بنیان‌های طبقاتی‌ـ‌‌تاریخی یک جنبش اجتماعی و «روح هژمونیک زمانه» را به‌شعارهای آن جنبش تقلیل می‌دهند و تبلیغ می‌کنند که جنبش سبز از مراحل اولیه و شعارهای آغازین خود عبور کرد و به‌شعار سرنگونی نظام جمهوری اسلامی دست یافت؛ اما حقیقت این است‌که نه تنها چنین شعارهایی در میان جمعیت  تظاهرات‌کننده وجود نداشت، بلکه در تمام طول عمر این جنبشِ بورژوایی و دستِ راستی جایی هم برای تبادلات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی‌ـ‌هنریِ چپ (‌یعنی: دوگانه‌ی تفکیک‌ناپذیر آزادی‌خواهی‌‌ـ‌برابری‌طلبی به‌مثابه‌ی بستر طرح مطالبات گوناگون) به‌لحاظ «اندیشه» و «ساختار» وجود نداشت.

واقعیت این است‌که شعارهای موسوم به‌سرنگونی‌طلبانه، اگر هم برای لحظه‌هایی در گوشه و کناری پدیدار می‌شدند‌، بدون این‌که یک میکرو‌متر از قد و اندازه‌ی میکروسکپی خود فراتر بروند، اصولاً در حدِ همان جلوه‌های ویژه‌ی سینمایی خویش محدود ماندند و اثر اجتماعی‌ـ‌تاریخی‌ آن‌ها نیز به‌‌چند عکس روتوش شده‌‌ی سرنگونی‌طلبانه برای درج در You Tube «گسترش» یافت. اما در مقابل فقدان آشکار شعارهای متمایل به‌چپ، شعارهای دستِ راستی [جمهوری ایرانی؛ نه عزه، نه لبنان، جانم فدای ایران؛ و...] و تحقیر‌کننده‌ی زندگی کارگران و زحمت‌کشان [هرچی جواد مواده؛ دولت سیب‌زمینی؛ و...] به‌فراوانی و به‌طور فوق‌العاده ‌گسترده‌ای به‌چشم می‌خورد.

با وجود همه‌ی این‌ها‌‌، فرض کنیم‌که شعارهای اولیه جنبش سبز (یعنی: رأی من کجاست و غیره) به‌شعار مرگ برجمهوری اسلامی تغییر یافتند. حال سؤال این است‌که آیا چنین تغییر مفروضی می‌تواند خاصه‌ی بورژوایی و دست‌راستی جنبش پساانتخاباتی را حذف و به‌‌جای آن گرایش چپ و آزادی‌خواهانه‌ و برابری‌طلبانه را بنشاند؟ پاسخ برای آن کسانی که نه با شکل این حکومت [که دولت نامتعارف بورژوایی گویای آن است]، بلکه هم با شکل و هم با محتوای سرمایه‌دارانه‌ی آن مخالف‌اند و مبارزه می‌کنند، به‌صراحت منفی است. چرا‌که در جهانِ تماماً بورژوایی و تحت کنترل سرمایه، سرنگونی یک سیستم دولتی ـ‌اگر با هژمونی سوسیالیستی و حضور متشکل کارگران و زحمت‌کشان در رهبری آن جنبش همراه نباشد‌‌ـ می‌تواند به‌سادگی به‌زیان کارگران و زحمت‌کشان هم تمام شود. بنابراین، اگر سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی با دلایل روشن و فاکت‌های متعدد، به‌معنی سرنگونی روابط و مناسبات سرمایه یا ـ‌حداقل‌ـ به‌معنی گام روشنی به‌طرف این‌گونه از سرنگونی نباشد، طبیعی است‌که جنبش سرنگونی‌طلب مفروض از مضمون و تبادلات چپ و برابری‌طلبانه‌ی تهی است. در دنیایی‌که قطب‌بندی‌های طبقاتی به‌طور دائم شدت می‌یابد و عمیق‌تر می‌شود، آن جنبش سرنگونی‌طلبانه‌ای که در نظر و عمل جانبدار کارگران و زحمت‌کشان نباشد و توسط آن‌ها راهبری و مدیریت نشود، ناگزیر جنبشی دستِ راستی است؛ و طبیعی است‌که کارگران بکوشند به‌گوشت دمِ توپِ ستیزهای سیاسی جناح‌بندی‌های بورژوایی (که این جنبش‌ها را به‌طور آشکار و پنهان رهبری و کنترل می‌کنند) تبدیل نشوند. این انفعال ظاهری که در حقیقت شکل پیچیده‌ای از فعلیت سیاسی است، نشان از این دارد که در مناسبات درونی‌ـ‌بیرونی کارگران و زحمت‌کشان در ایران̊ عنصر نوینی رویش یافته که با کار خردمندانه‌ی طبقاتی می‌تواند به‌تشکل مستقل طبقاتی تبدیل گردد.

گرچه گروه‌ها، «سازمان»ها و «احزاب» متعددِ ملقب به‌«کمونیست» به‌همراه هواداران رادیو‌ـ‌تلویزیونی بسیار نازک و اندک داخلی‌شان (‌بنا به‌مصالح و منافع گروهی خود‌) چنین تبلیغ می‌کنند که توده‌های کارگر و زحمت‌کش به‌طور منفرد (نه گروهی، دستجمعی و طبقاتی) وسیعاً در این جنبش که بدنه‌ی اصلی آن را خرده‌بورژوازی تشکیل می‌داد، شرکت داشته‌اند؛ اما همه‌ی شواهد، اخبار و گزارش‌های گوناگون ـ‌به‌طور مکرر‌ـ تأیید می‌کنند که بود و نبودِ آن کارگران و زحمت‌کشانی‌که محتملاً در این جنبش شرکت داشته‌اند، به‌آن اندازه و به‌آن نحو نبود که بتواند تأثیر مؤثری روی کمیت و کیفِ خرده‌بورژوایی و دست‌راستی آن داشته باشد.

معهذا فرض کنیم که کارگران، زحمت‌کشان و تهی‌دستان به‌طور نسبتاً وسیع و نامتشکل در این جنبش شرکت داشته‌اند. آیا با این فرض می‌توان ماهیت سیاسی و اجتماعی جنبش پساانتخاباتی را تعیین کرد؟ پاسخ به‌این سؤال بسته به‌این‌که حقیقتاً به‌جانبداری از طبقه‌ی کارگر یا به‌واسطه‌ی استفاده از بازوی اجرایی کارگران و زحمت‌کشان داده شود، متفاوت خواهد بود. جانب‌داری حقیقی از طبقه‌ی کارگر چنین پیش‌نهاده دارد که اگر کارگران در جنبشی حضور داشته باشند و با حضورشان ـ‌به‌هردلیلی‌ـ نتوانند مُهر طبقاتی خودرا برآن جنبش بکوبند و به‌لحاظ طبقاتی متشکل‌تر و آگاه‌تر شوند، حضورشان در آن جنبش ـ‌ناگزیر‌ـ جنبه‌ی صرفاً اجرایی دارد؛ و تبدیل شدن به‌ابراز قدرت‌های بورژوایی (ازجمله تبدیل شدن به‌‌گوشت دم توپ جناح‌های درحال ستیز) نیز یکی از نشانه‌های حضور صرفاً اجرایی کارگران و زحمت‌کشان در یک جنبش سیاسی در جهان کنونی است.

همه‌ی شواهد، اخبار و گزارش‌های گوناگون نشان از این دارد که جنبش پساانتخاباتی نه تنها از خیابان‌ به‌خانه‌ها ‌عقب رانده شد؛ بلکه در عرصه‌ی جنبش‌های مختلف (از جنبش دانشجویی گرفته تا جنبش زنان و نهادهای روشن‌فکرانه و هنری و مانند آن) به‌جز در عرصه‌ی مجازی و سیل روبه‌افزایش پناهندگان‌، حضوری نسبتاً متشکل و با هویت ندارد. حال چند سؤال بسیار اساسی و تعیین‌کننده ـ‌اما هنوز بی‌پاسخ‌ـ پیش می‌آید که:

الف) چرا جنبش سبز با هیبتی آن‌چنان عظیم و ویران‌گر از جای برخاست و همانند غباری که همه‌چیز و همه‌کس را به‌رنگ خاکستر درمی‌آورد، فرونشست و خاموشی گرفت؟

ب) چرا این جنبش که یک‌هزارم سرکوب‌های سال‌های 60 هم به‌آن تحمیل نشد، نتوانست تداوم بیابد و اثرات ماندگار، قابل گسترش و ساختارمندی را از خود برجای بگذارد؟

ت) چرا جنبشی که به‌هیچ‌وجه خاصه‌ی شورشی نداشت و به‌قول میرحسین موسوی و اکثر جریان‌های چپ ̊ سه میلیون نفر را فقط در تهران (اعم از کارگر و کارمند و زحمت‌کش [و بچه میلیونر و مانند آن]) به‌خیابان آورد، و از حمایت سازمان‌یافته و بی‌دریغ رسانه‌های همگانی اکثر کشورهای جهان نیز برخوردار بود، بدون این‌که حتی یک امتیاز سیاسی بگیرد و نهادهای اثرگذاری را در داخل کشور ازخود برجای بگذارد، این‌چنین دود شد و به‌هوا رفت؟

گرچه این‌روزها فیلِ تئوری‌بافی‌های چپِ خرده‌بورژوایی و ورشکسته‌ی ایران یاد جنگل‌های برهوتستان کرده و در این گشت و گذار به‌تئوری مشعشع «خود رهبری»، «رهبری غیرمتمرکز»، «لارهبری» و «... رهبری» دست یافته‌ است. اما حقیقت این است‌که همه‌ی این تئوری‌پردازی‌های خرده‌بورژوایی کشک است؛ و قصد عالی‌جنابان تئوری‌پرداز این است‌که پرده‌ی تطهیر روی کله‌ی آن بخش از بورژوازی ایران بکشند که می‌خواهد با کمک بخشی از بورژوازی جهانی، سرِ آن بخش دیگر از بورژوازی ایران را بخورد.

داستان جنبش سبز از این قرار بود که بخش نسبتاً وسیعی از خرده‌بورژواهای تازه به‌دوران رسیده‌ی اسلامی که به‌واسطه‌ی سفرهای اروپایی و آمریکایی و هم‌چنین ماهواره و فیس‌بوک و غیره مدرنیسم هالیودی را هم فراگرفته‌ بودند، به‌اشاره‌ی آشکار دارودسته‌ی رفسنجانی‌ـ‌موسوی‌ـ‌کروبی و گِرای ‌تلویزیون‌های رنگارنگ (از BBC گرفته تا CNN و بعضی از تلویزیون‌های عربی) به‌خیابان ریختند تا برعلیه آن دارودسته‌ای «قیام» کنند که نجات انباشتِ سرمایه‌ ایرانی را در سلطه‌ی ایدئولوژیک و سیاسی جمهوری اسلامی در منطقه، ضدیت با غرب، عدالت‌خواهی صدقه‌‌ای و امام‌زمانی‌ـ‌چاوزیستی، تمرکز قدرت در دست دولت به‌اصطلاح منتخب، افزایش مالیات بر درآمدهای خرد و کلان، گسترش شایسته‌سالاریِ بورژوایی‌ـ‌اسلامی به‌جای آقازاده پروری دولت‌های پنجم تا هشتم، تبدیل روحانیت به‌نماد ایدئولوژیک جمهوری اسلامی (نه یکی از ارکان تعیین‌کننده‌ی قدرت آن)، توسعه‌ی صنعت و تکنولوژی از طریق توسعه‌ی نظامی‌ـ‌موشکی،... و نهایتاً استقرار مدل اقتصادی موفقی مانند سرمایه‌داری در چین ‌که به‌جای «کمونیسم»، اسلام را به‌مثابه‌ی ایدئولوژی به‌پشتوانه داشته باشد.

مناسبات اقتصادی‌ـ‌اجتماعی‌ـ‌سیاسی این خرده‌بورژوازی نسبتاً وسیع و تازه به‌دوران رسیده ـ‌مجموعاً‌ـ به‌گونه‌ای بود ‌که تحقق هریک از اهداف اعلام شده و نشده‌ی دارودسته‌ی احمدی نژاد را قطع یکی از پاهای هزارگانه‌‌ی خویش از قدرت اقتصادی و سیاسی و اجتماعی می‌دید. اما جنگ و گریز خیابانی، سلطه‌ی آرام و خونسرد پلیس در برابر تظاهرات‌کنندگان خشمگین [با توجه به‌این که از پلیس و پاسدار ایرانی حرف می‌زنیم، نه پلیس اسکات‌لندیارد در انگلیس]، حمایت روبه‌افرایش بورژوازی غیردولتی از دولت، حمایت منفعل بخش‌ نسبتاً وسیعی از روستائیان و تهی‌دستان از احمدی‌نژاد، موضع بی‌طرفی بخش قابل توجهی از کارگران در واحدهای صنعتی در مقابل هردو جناح، اجرای تئوری جلب حداکثری و دفع حداقلی، افشای پی‌درپی حقه‌های برانگیزاننده‌ای که به‌دنبال مسئله‌ی ندا به‌تکثیر درآمدند، دلجویی مالی از آن زندانیانی‌که فرمانبر دستورهای بالاتر نبودند، مبارزه با روحانیت (به‌ویژه در مورد وزارت زن‌ها و حجاب)، کاهش دخالت پلیس اسلامی در زندگی خصوصی افراد، فتواهای آسان‌گیرانه‌ی خامنه‌ای در مورد موسیقی، آواز زنان و مانند آن)، تلاش‌های موفق منطقه‌ای و بین‌المللی دارودسته‌ی خامنه‌ای‌ـ‌احمدی‌نژاد، حمایت بخش روبه‌افزایشی از بورژوازی جهانی از دولت مستقر، رشد مثبت اقتصادی، کاهش چشم‌گیر فساد اداری و رشوه‌خواری و... عواملی بودند که در تأثیر و تأثر با یکدیگر ‌مجموعه شرایطی را فراهم آوردند که خرده‌بورژوازی را سریع‌تر از آن‌چه تصور می‌رفت، به‌سازش و تمکین کشاند.

نطفه‌گیری جنبش سبز برپایه اضمحلال جنبش چپ

گرچه جنبش سبز آن‌چنان خشم‌گین و رادیکال به‌فراز رفت و این‌چنین سریع، بی‌ریشه و ‌دنباله ‌‌فرود آمد؛ لیکن این فراز و فرود ضمن این‌که گلستان خشکیده‌ی چپِ خرده‌‌بورژوایی را به‌آتش کشید و تولید و صدور تفکرات نئولیبرالیِ بسته‌بندی شده در بسته‌‌های ظاهراً کمونیستی را به‌جای آن نشاند، تراکمِ دست‌آوردهای چندین ساله‌ی جنبش کارگری را نیز چنان از رونق و تبادل انداخت که گویی سرزمین کارگران همیشه چنین سوخته بوده است. صدور احکام ضد لنینی قعر این تفکرات نئولیبرالیِ پوشیده در قالب کمونیسم را نشان می‌دهد؛ و فراخوانِ ‌تظاهرات در 11 اردیبهشت 88 و نیز قطع‌نامه‌‌ی این تظاهرات اوج آن‌چیزی بود که توسط جنبش سبز از جیب طبقه‌ی کارگر به‌سرقت برده شد.

اما این طوفان سوزان و ویران‌گر که بدون مقدمه برپا شد، برخلاف تبیین تقدیرگرایانه‌‌ی همه‌ی صاحبان قدرت در جمهوری اسلامی از انسان و جهان‌‌ ـ‌به‌مثابه‌ی فرزندِ خلفِ نظام سرمایه‌داری ایران‌ـ حاصل تراکم و برهم‌کنش زشت‌ترین و غیرانسانی‌ترین وجوه همین نظام، همین حکومت و همین مناسبات و روابطی است‌که تا عمق وجود عقب‌افتاده و ارتجاعی است. 8 سال جنگ، گسترش دلالی و کاسبکاری به‌عنوان تابعی از اقتصاد جنگی، لشگرکشی به‌کردستان و گنبد، اعدام‌های دستجمعی و نیز گسترش روزافزون دستگاه جهمنی تواب‌سازی به‌همراه دخالت و کنترل شخصی‌ترین وجوه زندگی آحاد جامعه و به‌ویژه مسئله‌ی کاهش مداوم دستمزد‌ها ‌که معمولاً دستِ‌کم گرفته می‌شود؛ به‌طور دائم از ارزش انسانی و اجتماعی کار، ارزش زندگی، ارزش تفکر سیستماتیک، ارزش آرمان‌گرایی و به‌طورکلی از ارزشِ‌ پرنسیپ‌ها و اخلاقیات انسانی کاست. رقابت، دوچهرگی، بی‌باوری، بی‌اعتمادی، سازمان‌گریزی، فردگرایی (نه انکشاف منش انسانی افراد)، حذف روزافزون شخصیت انسانی و جایگزینی آن با نفع‌پرستی خصوصی ازجمله نتایجی بود که سیاست‌های اقتصاد جنگی و تبعات سرکوب‌گرانه‌ی آن در مقابل جامعه‌، طبقه‌ی کارگر و همه‌ی آن گروه‌بندی‌هایی قرار داد که در یک قیام وسیع و همگانی دستگاه سلطنت را به‌زیر کشیده بودند.

گرچه فلسفه‌ی وجودی راه‌اندازی پروژه‌ی جنگ، ایجاد اقتصاد جنگی و تبعات سرکوب‌گرانه‌ی آن هدفی جز توقف و به‌انحراف کشاندن مبارزه‌جویی و روی‌کردهای انقلابی کارگران، زحمت‌کشان و تهی‌دستان در شهر و روستا نداشت؛ گرچه چپ علی‌رغم پراکندگی‌اش، به‌واسطه‌ی اعتبار تاریخی و روحیه میلیتانت خود ـ‌‌در همه‌ی اشکال، اعم از سیاسی یا نظامی‌ـ نقش مؤثری در برپایی جنبش عمومی و سرنگونی قهرآمیز سلطنت داشت؛ و گرچه مقابله با سرکوب حاصل از وضعیت اضطراری جنگ و اقتصاد جنگی ‌‌‌اتحاد گسترده‌ی طبقاتی کارگران و زحمت‌کشان (از یک‌طرف) و هم‌سویی روزافزون افراد و جریان‌های چپ (از طرف دیگر) را می‌طلبید؛ اما چپ به‌عنوان یک مجموعه که برد هژمونیک نسبتاً قدرتمندی نیز داشت ـ‌بنا به‌ذات غیرکارگری و اساساً خرده‌بورژوایی خویش‌ـ به‌جای حرکت به‌طرف اتحاد طبقاتی با کارگران و زحمت‌کشان، به‌همان جهتی حرکت‌ کرد که خرده‌بورژوازی به‌هنگام عقب‌نشینی از مقابل بورژوازی به‌آن گرفتار می‌شود: افزایش اختلافات گروهی و فردی، ایجاد چند دستگی‌های روزافزون در همه‌ی ابعاد، تجزیه از درون و بیرون و سرانجام انتقال همه‌ی این‌ها به‌درون طبقه‌ی کارگر.

بحثی‌که با ریشه‌های قدیمی‌تر، از همان لحظه‌ی سقوط سلطنت برسر ماهیت دولت جدید و نحوه‌ی مقابله با آن شروع شده بود و در موارد بسیاری (ازجمله در میان چریک‌های فدایی) جنبه‌ی تشکیلاتی و اجرایی هم به‌خود گرفته و کلیت چپ را به‌شقه‌های ـ‌حتی‌ـ متناقض تقسیم کرده بود، با حمله‌ی نظامی عراق به‌فرودگاه تهران و آغاز جنگ ‌چنان بعد و گستره‌ای پیدا کرد که نه تنها هیچ‌یک از جریان‌های سیاسی از گزند آن در امان نماندند، بلکه با تسری این‌گونه بحث‌ها به‌درون صفوف پراکنده و نهادهای تازه‌ تشکیل شده‌ی کارگری ـ‌عملاً‌ـ طبقه‌ی کارگر را به‌همان عارضه‌هایی آلودند که برای خرده‌بورژوازی ذاتی است.

بدین‌ترتیب، همان چپی‌که در سرنگونی دستگاه سلطنت نقش مؤثری داشت و جسورانه عمل کرده بود، در مقابله با حکومت اسلامی که لازمه‌اش گذر به‌جوهره‌ی این حکومت (یعنی: روابط و مناسبات سرمایه‌دارانه)، حمله‌ی مستقیم به‌آن و تدارک سازمانی‌یابی طبقاتی کارگران بود، دچار تزلزل گردید و علی‌رغم جانفشانی‌های فراوان نتوانست فرصت استحکام دوباره‌ی سرمایه در لوای مذهب را از روحانیت شیعه به‌سرکردگی آیت‌‌الله خمینی بگیرد. گرچه یکی از عوامل مهمی‌که به‌این ناتوانی منجر گردید، اشتراک بعضی بینش‌ها با روحانیت شیعه و در قالب پوسته‌های نظری متفاوت بود؛ اما اساسی‌تر از جنبه‌ی نظری̊ خاستگاه اساساً خرده‌بورژوایی چپ بود که او را در مقابله با نظام سرمایه‌دارانه ـ‌حتی آن‌‌جا که اسلحه در دست داشت‌ـ به‌انفعال کشاند.

خرده‌بورژوازی حتی اگر در شرایط ویژه‌ای مثل شرایط ایران در اواخر قرن 19 و اوائل قرن بیستم قرار بگیرد[4] و به‌واسطه‌ی ناتوانی‌اش در تولید انبوه کالا و نظریه و نیز به‌دلیل ترند مسلط جهانی̊ به‌چپ و ‌مارکسیسم گرایش پیدا کند، بازهم اگر فشار طبقه‌ی کارگر متشکل و نهادهای سوسیالیستی برخاسته از میان کارگران و زحمت‌کشان را در پشت خود نداشته باشد، در مقابل بورژوازی به‌تزلزل می‌افتد، قربانی می‌دهد و سرانجام به‌زانو می‌نشیند؛ چراکه خرده‌بورژوازی به‌هراندازه‌ای هم که اندیشمند و روشن‌فکر و رادیکال شده باشد، ذاتاً تابع مالکیت خرد است و سوسیالیزم را نهایتاً جامعه‌ای می‌بیند که هیچ‌کس را از نعمت مالکیت خصوصی (نه مالکیت اجتماعی و شخصی) بی‌بهره نمی‌کند. این بینش نه تنها نمی‌تواند به‌سرنگونی سرمایه، دیکتاتوری پرولتاریا (به‌مثابه‌ی تاکتیک ضروری در راستای استراتژی رهایی انسان از مالکیت خصوصی و خریدوفروش نیروی‌کار) بیندیشد و عمل کند، بلکه در استقرار دیکتاتوری پرولتاریا نیز آن‌قدر مناسبات نوین و سوسیالیستی را موریانه‌وار و از درون می‌جود تا وضعیتِ بازگشت به‌روابط سرمایه‌دارانه یا انحطاط و فروپاشی آن را فراهم کند. ضرورت استقرار دیکتاتوری پرولتاریا براساس تشکل انقلابی طبقه‌ی کارگر در دولت که ترکیبی از خِرد و اقتدار در همه‌ی ابعاد زندگی اجتماعی و سیاسی و اقتصادی است، ازجمله مقابله با همین کنش‌های خرده‌بورژوایی است‌که به‌کمک بورژوازی درهم شکسته ـ‌‌اما هنوز رفع نشده‌ـ می‌تواند زمینه‌ساز فجایع دهشتناک باشد.

پروژه‌ی لنین‌زدایی و ضدیتِ دموکراسی‌خواهانه با استقرار دیکتاتوری ضروری پرولتاریا ضمن جنبه‌ی انحلال‌گرانه‌ی کنونی‌اش، تدارک خرده‌بورژواها در مقابل احتمال تشکل کارگران، زحمت‌کشان و مولدین در دولت انقلابیِ پس از سرنگونی نظام سرمایه‌داری است. مایاکوفسکی، شاعر برخاسته از انقلاب اکتبر، در نمایشنامه‌ی ساس تصویر بسیار زیبایی از خرده‌بورژوازیِ به‌درون خزیده ارائه می‌کند: وجه اشتراک خرده‌بورژواهایی‌ که در مقابل جنبش کارگری ادا و اطوار سوسیالیستی درمی‌آورند با ساس در این است‌که هردو از مکیدن خون انسان زیست می‌کنند؛ با این تفاوت که ساسیوس ساس پس از مکیدن خون به‌زیر تخت می‌افتد و ساسیوس خرده‌بورژوازیوس پس از مکیدن خون، ادا و اطوار سوسیالیستی در می‌آورد و  روی تحت می‌افتد[نقل به‌معنی].

به‌هرروی، ضربه‌ای که در اثر حمله‌ی عراق و بروز فضای میهن‌پرستانه به‌‌اپوزیسیون و خصوصاً به‌نیروهای چپ وارد گردید، به‌اندازه‌ای گیج‌کننده بود که چپ را ‌ـ‌به‌جز در کردستان‌ـ از هرگونه تدارک به‌منظور مقابله با حمله‌های برق‌آسای احتمالیِ دولت تازه به‌قدرت رسیده بازداشت. بدون این‌که چنین بحثی در میان باشد، فضای عمومی رفتارها و برخوردها چنین القا می‌کرد که گویا این دولت از این‌که همانند هردولت دیگری در حفاظت از نظم، مذهب، مالکیت خصوصی  و سرمایه دست به‌قتل‌عام نیروهای معارض خویش بزند، شرم دارد! بدین‌ترتیب، چپ در روند روبه‌افرایشی از تعداد تشکل‌هایش که از نوعی تجزیه حکایت می‌کرد و انتقال دسته‌بندی‌های خرده‌بورژوایی‌ به‌درون تشکل‌ها و مناسبات کارگری، با یورش از پیش تدارک شده‌ و سهمگین سال 60 مواجه شد که نه تنها هیچ‌گونه تدارکی برای آن ندیده بود، بلکه به‌جز موارد استثنایی در درون طبقه‌ی کارگر هم مأمنی برای پنهان شدن نداشت. روند تبادل ارزش‌ها و کنش‌‌های متمایل به‌چپ که پس از اوج اولیه‌اش ـ‌به‌واسطه‌ی سرنگونی سلطنت‌ـ‌ به‌تدریج روبه‌افول نهاده بود و حمله‌ی نظامی عراق نیز این روند کاهش‌یابنده را شدت بخشیده بود، با یورش جنایت‌کارانه‌ی رژیم نه تنها تسریع گردید، بلکه با دستگیری ده‌ها هزار نفره و اعدام‌های دستجمعی̊ نهادها و تشکل‌های چپ در داخل کشور را متلاشی کرد و روندِ بی‌پایان فرار به‌کردستان و از آن‌جا به‌اروپا و آمریکا را که قبلاً توسط سلطنت‌طلب‌ها شروع شده بود، به‌ارمغان آورد.

سرکوب سال 60، فرار دستجمعی چپ‌ها به‌کردستان و ازآن‌جا به‌خارج از کشور و نیز روزشماری برای سرنگونی رژیم اسلامی که عنقریب تحلیل می‌شد ـ‌به‌لحاظ فرآیندهای سیاسی داخلی‌ـ آغاز روند چرخش به‌راستِ چپِ خرده‌بورژوایی بود که اوجِ سمبلیک آن پروژه‌ی ضدلنینی‌ـ‌‌ضدکمونیستی برخاسته از درون حزب موسوم به‌«کمونیسم کارگری» است.

این چرخش به‌راست سیاسی با قتل‌عام زندانیان سیاسی در سال 67، پایان جنگ و خصوصاً برنامه‌های اقتصادی‌ای که توسط دولت رفسنجانی شروع و توسط خاتمی ـ‌در قالب سیاسی‌تری‌ـ دنبال شد، به‌جز بی‌اعتباری برای چپ که ناشی از سرکوب و ناتوانی در مقابله با سرکوب بود، با تحول سریع بورژوازی و خرده‌بورژوازی ایران زمینه‌ی اقتصادی نیز پیدا کرد. شکل‌گیری اقشار تازه‌ای از خرده‌بورژوازی طی 16 سال زعامت رفسنجانی و خاتمی که به‌طور روزافزونی مدل‌های اندیشه و زندگی غربی‌‌ـ‌هالیودی را به‌عاریت می‌گرفتند و به‌طور وسیعی در معرض نظریه‌پردازان بورژوازی غرب و به‌ویژه نئولیبرال‌ها قرار داده می‌شدند، در کنار فروپاشی کمونیسم روسی و چرخش به‌راست ترندِ مدل‌های اندیشه در سطح جهان، نه تنها زمین بازتولید چپِ خرده‌بورژوایی را خشکاند و به‌جای آن شرایط را برای راستِ خرده‌بورژوایی فراهم نمود، بلکه شکل‌گیری روند دگردیسانه‌ای را در درون تشکل‌های چپ نیز زمینه ساخت که مقوله‌ی «انقلاب انسانی» و پروژه‌ی آنتی‌لنینی در برابر جنبش دستِ راستی و ضد کارگریِ پساانتخاباتیِ که سبز نام‌گذاری گردید، جرثومه‌ی آن است.

به‌عبارت دیگر، چپِ خرده‌بورژوایی̊ اندیشه و گرایش عاریه‌ای چپِ خود را دور انداخت تا اندیشه و گرایش فوق راست (اما بازهم عاریه‌ای) را به‌خود بپوشاند. این نوسان تا زمانی‌که چپ به‌معنی سازمان‌یابی سوسیالیستی طبقه‌ی کارگر در اتحادیه‌های سراسری و میلیونی (از یک طرف) و تشکیل حزب کارگران کمونیست در داخل کشور (از طرف دیگر) شکل عینی، مؤثر و ویژه‌ی مختصات جامعه‌ی ایران را به‌خود نگیرد،  بازهم می‌تواند ادامه داشته باشد.

به‌جای نتیجه

پایان جنگ بین ایران و عراق، به‌عبارتی پایانِ عرصه‌ی عمل سیاسی و اجتماعی چپِ خرده‌بورژوایی هم بود. گرچه با سرنگونی سلطنت در سال 57 چپ خرده‌بورژوایی [به‌عنوان یکی از موانع جدی در شکل‌گیری نهادهای طبقاتی و سوسیالیستی کارگران] نیز عرصه‌‌های اندیشه و عمل خودرا از دست داد؛ اما خاصه میلیتانت و روحیه آرمان‌گرای این چپ (با وجود تحمل جنایت‌کارانه‌ترین سرکوب‌ها) نه تنها بسیاری از ارزشمندی‌‌هایش را حفظ  می‌کرد، بلکه در روندی کاهش‌یابنده، ‌تولید بعضی از ارزش‌‌های اجتماعی را هم برایش زمینه می‌ساخت. اما پایان جنگ و به‌ویژه اقدام جنایت‌کارانه‌ی رژیم به‌قتل‌عام زندانیان سیاسی، درحالی چپ را به‌بن‌بست فکری و عملی تقریباً صدردرصدی ‌رساند که ده‌ها هزار فعال چپ هنوز فراری بودند و مهم‌تر از سرپناه، مأمنی برای ادامه‌ی حیات فکری و اجتماعی خویش نداشتند.

پروسه‌ی شکل‌گیری «کمونیسم کارگری» و رسالت وجودی آن ـ‌در اندیشه، ساختار و عمل‌ـ تجدید سازمان چپ خرده‌بورژوایی، سامان اجتماعی و فکری فراریان چپ و احیای دیگرگونه‌ی جنبش سرنگونی‌طلبانه‌ در خارج از کشور و به‌ویژه در میان مهاجرین «رها» شده از قیودات سنتی و مذهبی بود. این نحله از اندیشه و «عمل» نه همانند چپِ خرده‌بورژوای سابق ـ‌اما آرمان‌گرا‌ـ بر رسالت پرولتاریا و سازمان‌یابی طبقاتی نظریه می‌بافت و نه همانند توده‌ای‌ـ‌اکثریتی‌ها صراحتاً به‌راست می‌چرخید و کارگران را در همین وضعیت موجود در خدمت کارفرما و رژیم قرار می‌داد. به‌هرصورت، «کارگر» به‌واسطه‌ی توان اجرایی‌اش، به‌ویژه در سرنگونی یک رژیم جنایت‌کار که می‌تواند تا زانواهای خود در خون راه برود و بجنگد، فاکتور بسیار مهمی به‌حساب می‌آید!

«کمونیسم کارگری» با عنوان کارگر و کمونیسم و نیز نقد شوروی سابق به‌عرصه آمد تا با تکیه به‌فراریان مستأصل و گروه‌بندی‌های تازه شکل گرفته‌ و در حال شکل‌گیری، «دنیای بهتر»ی را بسازد که کپی‌برداریِ تعمیم‌یافته‌ای از دولت رفاه در اروپای غربی بود. این نوع از «کمونیسم» (که برخلاف چپ خرده‌بورژوایی به‌طور جدی بورژوایی است) در پسِ کله‌ی هوشیارش می‌دانست‌که بدون ایجاد مخمصه برای دولت جمهوری اسلامی و جلب توجه‌ی صاحبان سرمایه‌های کلان در جهان، هیچ «دنیای بهتری» ـ‌حتی برای خرده‌بورژوازی‌ـ هم ساخته نخواهد شد.

راز سربسته‌ ـ‌و در واقع پنهان شده‌ی‌ـ این نوع ویژه از «کمونیسم» را جنبش سبز برملا کرد. سوسیالیسم ـ‌حتی در جنبه‌ واژگی‌اش‌ـ در طبق اخلاص به‌بورژوازی بزرگ سپرده شد، با رمز و اصطرلاب̊ جنبشی در درون جنبش رهبری شده و نسبتاً سازمان‌یافته‌ی سبز کشف گردید و جنبش دستِ راستیِ خرده‌بورژواها «قیام مردم» و «انقلاب جاری» نام گرفت تا بستر خیانت به‌بنیان‌های فکری پرولتاریا که لنین نظریه‌پرداز و پراتیسین اصلی آن بود، فراهم‌تر شود. این‌جا یک بار دیگر شعار حزب‌الهی‌های سال 58 دوباره تکرار می‌شود: «حزبِ ما حزبِ خدا، رهبر ما روح خدا؛ حزب شما حزب مچل، رهبرتان لنین کچل».

باید اذعان کرد که چپ خرده‌بورژوایی از ایده‌ی «کمونیسم کارگری» تا مقوله‌ی سعید صالحی‌نیا روندی را به‌وساطتِ شاخه‌ها و گروه‌های مختلف حزب کمونیست کارگری در مکاره‌ی کسب اعتبار سیاسی‌ـ‌اجتماعی پیمود که اساساً در آستان بورژوازیِ به‌اصطلاح پیشرفته و دولت‌های «مدرن» به‌دنبال خریدار می‌گردد. به‌حراج گذاشتن لنین، اندیشه‌های انقلابی و سازمان‌گرانه‌ی او‌ و نیز کاریکاتوریزه کردن انقلاب اکتبر ضمن این‌که اوج رذالت خرده‌بورژوایی را در عرصه‌ی سیاست و بازاریابی در درون جناح‌‌های بورژوازی ایران نشان می‌دهد، اما علائم اضمحلال و فروپاشی را نیز برپیشانی دارد. زمان به‌زودی نشان خواهد داد و آمار مشتریان کلینیک‌های روانپزشکی هم حقیقت کوبنده‌ی زمان را (به‌مثابه‌ی ذات تغییر) مستند خواهند کرد!

عباس فرد ـ لاهه ـ هشتم دسامبر 2010 (4 شنبه 17 آذر 1389)

 


پانوشت‌ها:

[1] آقای محمد برقعی به‌عنوان یکی از دستِ راستی‌ترین و فناتیک‌ترین نظریه‌پردازان جنبش سبز که به‌طیف ملی‌ـ‌مذهبی‌های نیمه‌سکولار تعلق دارد[!؟]، در نوشته‌ای به‌نام «پایگاه طبقاتی جنبش سبز» که قسمتی از آن به‌طور نسبتاً گسترده‌ای توسط من مورد نقد و بررسی قرار گرفته است و قسمت دیگر آن نیز در دست نگارش است، در مورد بُرد هژمونیک چپ در سال‌های منتهی به‌57 می‌نویسد:

{«انقلاب ۵۷ در جوی صورت گرفت که ادبيات و بينش طبقاتی مارکسيستی بر پهنه وسيعی از فضای فکری ايران و عموم جهان دوم و سوم حاکم بود. در ايران فرهنگ مارکسيستی حاکم مارکسيسم ـ لنينيسم بود... و اين نه ويژه نيروهای چپ چون نيروهای توده و چريک های فدايی خلق بود بلکه عموم روشنفکران لاييک چون احمد شاملو، اسماعيل خويی، سعيد سلطانپور، غلامحسين ساعدی را هم در بر می گرفت.

«اسلامی ها هم تا حد زيادی تابع چنين جوی بودند؛ از مجاهدين خلق با انشعاباتشان تا سوسياليست های خداپرست و «جاما» و غيره. علی شريعتی نيز نگرش دينی اش را از اين زاويه مطرح می کرد. در «اباذر» قهرمان خلق ستمديده را می ديد در مقابل اشرافيت عرب، و امام حسين و حضرت زينب و عمار ياسر از نظر او همه قهرمانان خلق ها بودند. دکتر پيمان حتی ادبيات کلامی اش هم مارکسيستی بود مثل مجاهدين، دکتر نخشب. کتاب «مالکيت در اسلام» آيت الله طالقانی از همين بينش طبقاتی بهره برده بود. و کتاب «توحيد» آيت الله عاشوری هم. آيت الله های بسياری چون لاهوتی و موسوی خويينی ها نيز سخت متاثر از اين مکتب بودند»}.

[2] لازم به‌توضیح است‌که چرخش به‌راستِ بسیار تندی که چپِ خرده‌بورژوایی بنا به‌سرشت طبقاتی خویش، ‌خودرا دامن‌گیر آن کرد و بدین‌طریق ـ‌در موضع‌گیری آشکارا بورژوایی‌ـ حکم انحلال خودرا به‌مثابه‌ی چپ امضا نمود، فقط به‌حزب کمونیست کارگری محدود نمی‌شود. بسیاری از گروه‌ها، «سازمان‌»ها و «حزب»های یک یا چند طبقه هم به‌همین راه رفتند و جنبشِ دستِ راستی سبز را جنبش انقلابی نامیدند و به‌کارگران فراخوان دادند که به‌عنوان گوشتِ دمِ توپ جنگ جناح‌های بورژوازی دست به‌اعتصاب بزنند و جایِ نابه‌جای خودرا در این جنبش ارتجاعی پیدا کنند! استدلال همه‌ی این سیاسیون سابقاً چپ این بود که چون مردم از جمهوری اسلامی متنفرند، جنگ جناح‌ها به‌جنگ ضدرژیمی تبدیل می‌شود و سرنگونی این رژیم هم ـ‌به‌هرصورت‌ـ عملی انقلابی است و به‌نفع توده‌های کارگر و زحمت‌کش تمام می‌شود! آن‌چه در همه‌ی این شبه‌تحلیل‌ها به‌فراموشی سپرده شد، همان ابزار و متدی بود که به‌افراد و گروه‌ها هویتِ چپ می‌داد: روابط و مناسبات تولیدی، بررسی رابطه‌ی طبقات عمده‌ی جامعه (کارگر و سرمایه‌دار) با اقشار گوناگون، اراده‌مندی سازمان‌یافته‌ی و پراتیک انقلابی، چگونگی گسترش تشکل‌های طبقاتی، بررسی موقع و موضع طبقه‌ی کارگر، مسئله‌ی رهبری و افراد مدعی رهبری  و مانند آن.

فاجعه در این است‌که عدم به‌کارگیری متدها و ابزارهای مارکسیستی تنها به‌گروه‌ها و کسانی ختم نمی‌شود که جنبش سبز را با عنوان جنبش مردم دوباره رنگ‌آمیزی کردند، در این زمینه حتی بعضی از افرادی که برعلیه جنبش سبز موضع‌گیری کردند و دست به‌اقدام پراتیک زدند و با سنگ ‌تعدادی از شیشه‌های سفارت رژیم را شکستند، بدین باورند که ارتجاعی بودن جنبش سبز از این‌روست‌که رهبران آن ارتجاعی‌اند.

برای مثال خانم ثریا شهابی در مقاله‌ای که برعلیه بهمن شفیق نوشته تا پاسخی به‌نامه‌ی سرگشاده‌ی عباس فرد، وحید صمدی و بهمن به‌حزب حکمتیست داده باشد، می‌نویسد: «سبز، یعنی جنبش به‌قدرت رساندن موسوی،  یک جناح چپ و کارگری دارد که از روی توهم به‌سبز چسبیده است، در حالیکه همسرنوشت و مٶتلف و متحد جنبش کارگری است!»[تأکید از من است]!

از سفسطه‌ی «سبز،... یک جناح چپ و کارگری دارد که از روی توهم به‌سبز چسبیده است، در حالیکه همسرنوشت و مٶتلف و متحد جنبش کارگری است» که بگذریم؛ می‌رسیم به‌جوهره‌ی تحلیلی خانم ثریا شهابی از جنبش سبز. اگر از وی سؤال کنیم که آیا جنبش سبز ارتجاعی است؟ او جواب می‌دهد: آری. اگر از خانم شهابی بپرسیم که چرا این جنبش ارتجاعی و دستِ راستی است؟ او جواب می‌دهد: برای این‌که «سبز، یعنی جنبش به‌قدرت رساندن موسوی»!

بدین‌ترتیب، معلوم می‌شود که خانم شهابی هیچ‌‌چیز از چگونگی و چرایی جنبش سبز و جوهره‌ی دستِ راستی و ارتجاعی آن نمی‌‌داند. به‌عنوان استدلال باید خدمت خانم شهابی گفت که گرچه در اغلب مواقع ̊ رهبری یک جنبش با خاستگاه و پایگاه طبقاتی بدنه‌ی آن، راستای حرکت، معیارهای ارزشی، ترند اندیشه‌هایی که موضوعیت جنبشی می‌گیرند، روابط با دیگر اقشار و طبقات، گسترش بین‌المللی آن جنبش با دیگر جنبش‌ها یا دولت‌ها و عوامل بسیار مؤثر دیگری هماهنگی و توازن دارد؛ اما جنبش سبز بدون موسوی و امثالهم هم ارتجاعی و دستِ راستی است. اگر خانم شهابی دقت می‌کردند، متوجه می‌شدند که ما در نوشته‌های فراوان خود تا آن‌جا به‌موسوی استناد کردیم تا آسان‌گیری ارتجاعی این جنبش را نشان  داده باشیم، نه این‌که به‌واسطه‌ی موسوی به‌این نتیجه رسیده باشیم که جنبش سبز ارتجاعی و دستِ راستی است.

به‌هرروی، به‌دور از جنجال‌آفرینی‌های صرفاً سیاسی که یکی از کنش‌های چپ خرده‌بورژوایی در رابطه با جنبش سبز بوده است؛ منطق زندگی انقلابی و جهت‌گیری طبقاتی و سوسیالیستی حکم می‌کند که ابتدا موضوع مورد بحث را به‌طور نسبی بشناسیم و بعد دیگران را در زمینه‌ای که حقیقتاً صاحب نظر بوده‌اند، مورد حمله‌ی انتقادی خود قرار دهیم. نباید فراموش کرد که بین سرنگونی‌طلبی کیلویی (که نهایتاً به‌نجات‌دهنده‌ی سرمایه تبدیل می‌شود) با پراتیک طبقاتی در راستای سرنگونی سرمایه واستقرار دیکتاتوری پرولتاریا از زمین طبقه‌ی کارگر تا آسمان ابری خرده‌بورژواهای ورشکسته فاصله وجود دارد.

[3] شأن نزول جنبش سبز و ضدیت با لنین، انقلاب اکتبر و کمونیزم را از قلم آقای برقعی بخوانیم و تفاوت آن را با ضدلنین‌گرایی برخاسته از درون حزب موسوم به‌کمونیسم کارگری در نظر بگیریم. برقعی علی‌رغم دیدگاه صراحتاً بورژوایی، فناتیک، مذهبی و ضدکمونیستی‌اش، ضمن این‌که تصویر دفرمه‌ای از اندیشه‌های لنین ارانه می‌کند تا به‌انکار آن‌ها بپردازد، اما گستاخی تهاجم مستقیم به‌‌لنین را ندارد و از او نیز نامی به‌میان نمی‌آورد. این «نقیصه» را آقای سعید صالحی‌نیا به‌عنوان یکی از نظریه‌پردازان جدید «حزب کمونیست کارگری» پر می‌کند و چند قدم از آقای برقعی پیش‌تر می‌رود[!؟]:

«اين بار زير عنوان "جنبش سبز" طبقه‌ی متوسط با نام و نشان خود به ميدان آمده است. او از خودش می‌گويد نه به عنوان "پيش آهنگ طبقه‌ی کارگر" يا "مدافع اقشار فرودست"، لذا سعی نمی‌کند خود را به‌شکل محرومان درآورد. لباس ارزان قيمت بپوشد و با حرام کردن لذت ها بر خود به‌خلق محروم نزديک شود. می‌خواهد شيک بپوشد، شادی کند، پس از تظاهراتش به‌يک کافه يا پارک و اگر در خارج کشور است شايد به‌ديسکو برود. اگر جوان است آرايش می کند و اگر جوانی را پشت سر گذاشته لباس مرتب و تميز بر تن می کند. شعرهای انقلابی اش هم با آهنگ ضربی و موزيک پسند روز است. موقع شعار دادن و سرود خواندن کف می زند. اما در عين حال بيشترشان الله اکبر را از سر ريا نمی گويند و ميرحسين يا حسين را صادقانه فرياد می زنند و در تشييع جنازه ی آيت الله منتظری در جمعيت ميليونی بدون خدعه و نيرنگ شرکت می کنند و اعتقادات دينی برای عموم آنان محترم است». توجه داشته باشیم که عبارت «"پيش آهنگ طبقه‌ی کارگر"» تصویر دفرمه‌ای از لنین است.

[4] این‌که چرا و در چه شرایطی خرده‌بورژوازی در ایران به‌چپ گرایش پیدا کرد و فرهنگ تجدد‌خواهانه و روشن‌فکرانه‌‌اش را عمدتاً براساس معیارهای چپ‌گرایانه ماهیت بخشید، به‌تحقیقِ بسیار وسیعی نیاز دارد که مقدمتاً باید پاسخ‌گوی ویژگی تحولات تاریخی در ایران و به‌خصوص در رابطه با شرایط پیشاسرمایه‌دارانه‌ی این کشور باشد. اما ازآن‌جاکه تا قبل از چنان تحقیق وسیع، لازم و همه‌جانبه‌ای نمی‌توان دست روی دست گذاشت و معطل ماند؛ چاره‌ای جز این نیست‌که با تکیه به‌بعضی از وقایع، فاکتورها و قانون‌مندی‌های اقتصادی‌ـ‌اجتماعی به‌استنتاج‌هایی برسیم ‌که ضمن هم‌‌راستایی با درک و دریافت ماتریالیستی از تاریخ، درعین‌حال پاسخ‌های لازم را به‌این سؤال نیز می‌دهند که: چرا تا قبل از ظهور و اضمحلال جنبش سبز، اقشار تجدد‌گرای خرده‌بورژوازی در ایران به‌لحاظ گرایش سیاسی‌ـ‌فرهنگی عمدتاً  به‌چپ گرایش داشتند؟

موقعیت طبیعی در سرزمین پهناوری که بنا به‌خاصه‌ جفرافیایی‌اش «فلات ایران» نام‌ گرفته است، «شکلی از تولید» را ‌(به‌واسطه‌ی سلطه‌ی نسبتاً پایدار طبیعت در مجموعه‌ی فراگیرِ انسان‌ـ‌طبیعت) به‌روابط و مناسبات تولید تحمیل می‌کرد که علاوه بر تعیین‌کنندگی‌اش در رابطه با شکل مالکیت خصوصی و ساختارهای حکومتی (از یک‌طرف) و هم‌چنین تأثیرگذاری‌اش برچگونگی و روند مبارزه‌ی طبقاتی (از طرف دیگر)، ضمناً امکان انباشت مداوم ذخیره‌ی تولید در راستای تکامل تکنولوژی و ابزارآلات تولیدی را نیز به‌شدت کُند می‌کرد و حتی در موارد بسیاری در معرض تخریب‌های طبیعی و اجتماعی نیز قرار می‌داد. به‌بیان دیگرـ کمبود آب، الزام ساخت و نگهداری قنوات و سیستم آبیاری در ابعاد وسیع، الزام وجودِ دولت‌های متمرکزی که توان مدیریت آبیاری در ابعاد وسیع را داشته باشند، شکل‌گیری بوروکراسی دولتی و ارتش نسبتاً پایدار (از یک‌‌سو)؛ و وجود اقوام و ملل گوناگونی‌که گرایشِ گریز از مرکز را دامن می‌زدند و هرازچندگاهی به«‌شیوه‌ی تولید ایلغار» رومی‌آوردند (از دیگرسو) فراز و نشیب‌ها، معضلات و ـ‌در واقع‌ـ ویژگی‌هایی را به‌ساکنان فلات ایران تحمیل می‌کرد که ‌به‌جز اقتدارِ کمابیش شدید روحانیت و سیستم پادشاهی، و نیز اقتدار ولایت‌گونه‌ی شخص پادشاه (که معمولاً تحت نفوذ زنان درباری قرار داشت‌)، امکان انباشت مداوم در بستر رشد ابزارها، تکنولوژی و ملزوات آن را تا اندازه‌ی زیادی از بین می‌برد. این ویژگی‌ها و معضلات (بدون تقدم و تأخر زمانی یا علت و معلولی آن‌ها) عبارت‌اند از: مالکیت دولتی برزمین و سیستم مسلط تیول‌داری (اعم از اقطاع و سیورغال و غیره) ـ جابه‌جایی نسبتاً مداوم زمین به‌واسطه خاندان‌ها و شاهانی‌که تازه به‌قدرت دست می‌یافتند ـ فساد و توطئه‌های دائم درباری ـ جنگ‌های نسبتاً مداوم و بعضاً طولانی در درون و در بیرون ـ مالیات‌هایی که کمر رعیت را می‌شکست و نه تنها امکان انباشت را از او می‌‌گرفت، بلکه ادامه‌ی روند تولید را نیز با مخاطرات فراوان روبرو می‌ساخت ـ جهت‌گیریِ تولیدِ غیرکشاورزی به‌سوی اشیاءِ لوکس و صرفاً مصرفی ـ سلطه‌ی تجارت بر ‌تولید ـ امکان مهاجرت از روستا به‌شهر برای کارهای خانگی و فعلگی ـ و نیز عوامل کمابیش مهم دیگر.

به‌هرروی، شرایط فوق‌الذکر و عوامل کمابیش تأثیرگذار دیگری که نیازی به‌ذکر آن‌ها نیست، بربستر فساد بسیار شدید سیاسی و اقتصادی در میان شاهان و درباریان قاجار که به‌لحاظ مالی اثرات شدیداً مخربی را برتولید داخلی‌ـ‌ملی می‌گذاشت و نیز رواج ورود کالاهایی که کارگاه‌های بومی را در نیمه‌ی دوم قرن 19 به‌ورشکستگی می‌کشاند، ‌مجموعاً‌ شرایطی را در قرن‌های 18 و خصوصاً 19 برای ‌جامعه‌ی ایران به‌وجود آورد که این جامعه از یک‌طرف توسط شاهزادگان و درباریان در ارتباطی منفعل با کشورهای اروپایی‌ قرار ‌گرفت و با بعضی از دست‌آوردهای تولیدی و فکری نوین آن‌جا به‌طور سطحی و عمدتاً از جنبه‌ی مصرفی آشنا شد؛ و از طرف دیگر، به‌لحاظ اقتصادی‌ـ‌تولیدی حرکتی را آغاز کرد که گذر ماه‌ها و سال‌ها فاصله‌ی افزایش‌یابنده‌ای را بین «این‌جا» و «آن‌جا» نشان می‌داد و جامعه‌ی ایرانی به‌‌طور روزافزونی این عقب‌ماندگی و فاصله‌ی خودرا‌ در زمینه‌ی اقتصادی‌ـ‌صنعتی و دست‌آوردهای فرهنگی [‌عمدتاً توسط تحصیل‌کردگان از فرنگ برگشته، تجار و صاحبان ثروت غیردرباری‌] بیش‌تر احساس می‌کرد.

این ارتباط منفعل با غرب بربستر روند تحولات درونی جامعه‌ی ایران و نیز فاصله‌ی افزایش یابنده‌ی اقتصادی‌ـ‌صنعتی بین «این‌جا» و «آن‌جا»، در قرن 19 و خصوصاً نیمه‌ی دوم این قرن تحرکات گوناگونی را در ایران و در عرصه‌های گوناگون [از رفرم‌های درباری و بعضی سرمایه‌گذاری ناچیز صنعتی گرفته تا تأسیس مدارس جدید، ترجمه‌ی کتاب‌های روشن‌گرانه‌ی غربی و ایجاد تشکل‌های اجتماعی یا سیاسی شبه‌بورژوایی] به‌وجود آورد که مجموعاً جامعه‌ی ایران را در ارتباط فعال‌تری با جوامع صنعتی اروپا (خصوصاً انگلیس و روسیه) قرار داد و به‌جز رابطه‌ی تجاری و اقتصادی، نوع خاصی از گرایش به‌‌نوگرایی، تجددخواهی و مدرنیسم را عمدتاً در جنبه‌ی مصرفی و رفتاری بین برخی از تجار، پاره‌ای از شاهزادگان و در میان بخش‌هایی از آن جمعیت شهرنشینی که در مجموع طبقه‌ی متوسط جامعه‌ی ایران به‌حساب می‌آمدند، به‌وجود آورد.

گرچه جامعه‌ی ایران در نیمه‌ی دوم قرن 19متناسب با ظرفیت‌ها و ویژگی‌های تاریخی‌ـ‌اجتماعی خود، با احتساب ‌عوامل بازدارنده‌ی درونی و بیرونی‌اش و عمدتاً در آن بخش‌هایی که منافع و بستگیِ ویژه‌ای در بقای نظام مسلط تولیدی‌ـ‌اجتماعی نداشتند، از جوامع پیش‌رفته‌ی سرمایه‌داری تأثیر می‌پذیرفت و به‌لحاظ نظری نیز با بعضی از دست‌آوردهای فرهنگی و ایدئولوژیک آن‌جا در بعد محفلی آشنا می‌شد؛ اما حرکت لاک‌پشتی جامعه‌ی ایران و تغییرات به‌هم پیوسته‌ و شتاب‌گیرنده‌ی جوامع اروپایی چنان فاصله‌ی روبه‌افزایشی را بین «این‌جا» و «آن‌جا» به‌وجود می‌آورد که اساساً امکانی برای آشنایی عمیق و مداوم یا تحقق عملی آن دست‌آوردها باقی نمی‌ماند. بدین‌ترتیب، آن هنگام که نظام سرمایه‌داری در اروپا در اوج آفرینش تاریخی و نیز زایش ایدئولوژیِ لیبرالیستی خود و تبدیل این ایدئولوژی به‌یک هژمونی سیاسی‌ـ‌اجتماعی گسترده بود، در ایران اساساً امکانی برای جذب عملی و بازتولید آن ایده‌ها و دست‌آوردهای هژمونیک وجود نداشت؛ و آن هنگام هم که در ایران گروه‌بندی‌های تازه‌ای (‌عمدتاً‌ گرداگرد دربار، بازار و تجار) شکل گرفت که تا اندازه‌ای کنش‌گری ‌همان نیروهایی را داشتند که در غرب طبقه متوسط نامیده می‌شد، جوامع پیش‌رفته‌ی سرمایه‌داری در اروپا درگیر یکی از مهم‌ترین مراحل مبارزه‌‌ی طبقاتی و نیز آفرینش هژمونی باورها و راه‌کارهای سوسیالیستی در پاسخ به‌مبارزه‌ی شدت‌یابند کارگران برعلیه صاحبان سرمایه بود.

به‌هرروی، آن‌ گروه‌هایی که در نیمه‌ی دوم قرن 19 از درون مناسبات و روابط پیشاسرمایه‌دارانه‌ی جامعه‌ی ایران  و براساس مناسباتی دیگرگون و جدید، یک طبقه‌ی متوسط و به‌لحاظ اقتصادی‌ـ‌تولیدی ناتوان را شکل می‌دادند، نه تنها به‌این امکان اجتماعی‌ـ‌طبقاتی دست نیافته بودند که دستگاه تبیین‌کننده‌ی موقعیت ویژه‌ی خود را در رابطه با موقعیت کلیت جامعه و هستی بیافرینند و به‌ابزار هویت‌بخشنده و هژمونیک خود تبدیل کنند، بلکه دائم در خطر آن قرار داشتند که به‌واسطه‌ی ناتوانی در تبیین خویش ـ‌حتی‌ـ هویت جداگانه‌ی خود را زیر فشار روحانیتِ شیعی نیز از دست بدهند. بنابراین، همان‌طور که بقای مناسبات درباری برای آخرین پادشاهان قاجار مشروط به‌استقراض پول از روس و انگلیس بود؛ چاره‌ی حفظ هویت جداگانه، بقای ایدئولوژیک و اعمال اجتماعی هژمونی طبقه‌ی متوسط نیز به‌استقراض و دست‌یابی به‌ایده‌هایی مشروط بود که هژمونی بورژوازی را در غرب تأمین کرده بود. گرچه چنین استقراضی از همان آغاز قرن 19 و خصوصاً در نیمه‌ی دوم آن قرن شروع شده بود؛ اما دو مسئله‌ مانع از این می‌شد که خرده‌بورژوازی در ایران بتواند ایده‌های عاریتی را متناسب با قد و قامت خود بازتولید کرده و روایت ویژه‌ی خودرا از آن‌ها بسازد: یکی، خاصه‌ی عمدتاً خدماتی‌ـ‌تجاریِ خرده بورژوازی بود که او را به‌‌سوی تابعیت از این ایده‌ها و درک سطحی از آن‌ها می‌راند؛ و دیگری، شدت‌یابی مبارزه‌ی طبقاتی در اروپا و نتیجتاً گسترش ایده‌های سوسیالیستی و جایگزینیِ هژمونی سوسیالیستی به‌جای هژمونی لیبرالیستی ـ‌به‌ویژه از آخرین دهه‌ی قرن 19ـ بود که [در ایران] تا دهه‌ی 90 قرن 20 هم طول کشید.

بنابراین، بخش تحصیل‌کرده‌ی خرده‌بورژوازی ایرانی ‌از همان لحظه‌هایی که روندِ تبدیل شدن به‌یک قشربندی اجتماعی را آغازید، به‌جای تبیین کالایی، سودجویانه و لیبرالیستی از خود که متناسب‌ترین دستگاه اندیشگی برای توضیح و تبیین طبقاتی‌ـ‌احتماعی‌اش بود، از سرِ ناچاری دست به‌اندیشه‌هایی برد که به‌واسطه‌ی خاصه‌ی لاینفکِ برابری‌طلبانه‌ و سوسیالیستی‌‌اش تماماً با وجود او متناقض بود. نتیجه‌ی این انتخاب ناگزیر و تناقض ذاتی، رواج انواع و اقسام اندیشه‌هایی بود که علی‌رغم ظاهر سوسیالیستی‌شان، حاصل ساده‌سازی‌های توجیه‌کننده‌ی وضعیت «موجود» در جنبه‌ی ذاتی و سرمایه‌دارانه‌ی آن و نیز بعضی تغییرات در وجه ماهوی‌ این «وضعیت» بود. به‌هرروی، چپ خرده‌بورژوایی در ایران چنین زاده شد تا پس از حدود 100 سال فراز و نشیب در یک جنبش تماماً دست‌راستی منحل گردد و از هرگونه ارزش‌آفرینی اجتماعی تهی شود.

گرچه خرده‌بورژوازی از همان آغاز نطفه‌گیری‌اش در بطن مناسبات و روابط پیشاسرمایه‌دارانه در ایران که با  اضمحلال بافت فکری شهرنشینی سنتی و به‌شدت مذهبی توأم بود، در موارد نه چندان معدوی به‌‌روایت‌ها و باورهای سوسیالیستی پناه برد تا هویت جداگانه‌ی خودرا در داخل و خارج حفظ کند و به‌هژمونی اجتماعی نیز دست یابد؛ اما مهاجرت روبه‌افزایش کارگران ایرانی در دو دهه‌ی آخر قرن 19 به‌ایالت‌های روسیه، سازمان‌یابی طبقاتی این کارگران در آن‌جا، آشنایی‌ با افکار سوسیالیستی و بازگشت‌شان به‌ایران نقش بسیار مهمی در الزامِ جهت‌گیری سوسیالیستی بسیاری از روشن‌فکرانی بازی کرد که خاستگاه طبقاتی‌شان مجموعاً همین خرده‌بورژوازی درحال شکل‌گیری بود.  کارگران مهاجری‌که به‌خارج (عثمانی و خصوصاً روسیه) می‌رفتند، در بازگشت̊ اندیشه‌هایی را باخود به‌ایران می‌آوردند که به‌واسطه‌ی طبقاتی و سوسیالیستی بودن‌شان در بافت باورهای مذهبی منحل نمی‌شد و شبکه‌ی تبادلات ویژه‌ی خویش را می‌ساخت. این شبکه‌ی روابط ویژه در میان مردم زحمت‌کش در اوایل قرن 20 ـ‌هم‌ـ به‌لحاظ ساختاری و ـ‌هم‌ـ به‌دلیل بارِ مفهومی‌اش نه تنها زمینه‌ی گرایش به‌چپ را در میان خرده‌بورژوازی که به‌لحاظ کمی رو‌به‌گسترش هم بود، به‌شدت دامن می‌زد، بلکه زمینه‌ی رویکردهای رادیکال و حتی بعضاً کمونیستی را هم فراهم می‌ساخت.

گرچه کارگران مهاجرِ بازگشته از مناطقی‌که به‌شدت تحت تأثیر حزب سوسیال دموکرات روسیه بودند، با فشار خودبه‌خودیِ نیروی آگاهی، تربیت طبقاتی، شبکه‌ی ارتباطات و گرایش دموکراتیک و برابری‌طالبانه‌‌ی خود روشن‌فکران خرده‌بورژوا را به‌سوی ترقی‌خواهی و سوسیالیسم می‌راندند؛ اما این ارتباط و تأثیر، به‌دلیل عدم امکان بازتولیدش در ایران نه تنها هرگز نتوانست به‌یک رابطه‌ی متقابل و فراونده تبدیل شود، بلکه این باور خرافی (اما به‌صراحت بیان نشده) را به‌یکی از ارکان چپ خرده‌بورژوایی تبدیل شد که کارگران باید توسط چپ‌ها، مطابق با گرایش آن‌ها و اساساً در رابطه با سیاست و قدرت سیاسی سازمان بیابند. چرا؟ برای این‌که فعلیت اجتماعی خرده‌بورژوازی (به‌ویژه در مختصات اقتصادی‌ـ‌سیاسی ایران) اساساً سیاسی است و سازمان‌یابی اقتصادی برای او نمی‌تواند چیزی جز سرمایه‌گذاری اقتصادی باشد که مشروط به‌اجازه‌ی سرمایه‌های کلان است.

طی 100 سال گذشته این دیدگاه برخاسته از بستر وجودیِ چپ خرده‌بورژوایی به‌طور مداوم بازتولید شده و تأثیرات مخربی هم در رابطه با سازمان‌یابی طبقاتی کارگران داشته است.