بررسی نظری - سیاسی
14 آبان 1393 | بازدید: 4551

خشمگین از پرولتاریا، شیفته‌ی بورژوازی

نوشته شده توسط عباس فرد

چپ ایران با عروج جنبش پساانتخاباتی یک سال گذشته وارد دوره‌ای از تحولات تاریخی خود شده است. صرف‌نظر از بخش‌های محدودی از چپ که از آغاز این جنبش با شناخت ماهیت بورژوائی و دست راستی آن به‌مقابله با آن برخاستند، تلاش برای توجیه شرکت در این جنبش وجه مشخصه اصلی چپ در ایران را تشکیل می‌داد. اگر بخشی از این تلاش‌ها در حد دفاع ساده از «جنبش مردمی» خلاصه می‌شد، بخش‌ فریب‌کارتر و مزورتر این چپ ـ‌اما‌ـ پا از این فراتر نهاده و دفاع از جنبش پساانتخاباتی را با تعرض به‌فعالین منتقد جنبش کارگری نیز همراه کرده است. به‌ویژه در این بخش از چپ، یاری گرفتن از تاریخ انقلابی طبقه‌کارگر و مقایسه تحولات ارتجاعی یک سال گذشته با برآمدهای انقلابی طبقه‌کارگر در گذشته، یکی از شیوه‌های رایج برخورد این چپ به‌تحولات بود. جنبش پسا‌انتخاباتی گاهی با ماه‌های پیش از انقلاب اکتبر مقایسه می‌شد و گاهی با انقلاب فوریه و گاهی با انقلاب 1905 روسیه. آقای اصغری از حزب کمونیست کارگری ایران هم در عداد همین چپ فریب‌کار است. ایشان حلقه را تکمیل نموده و در مقاله‌ای به‌نام «خاکریزهایی بر سر راه انقلاب» جنبش  پسا‌انتخاباتی را کپی انقلاب 1848 فرانسه معرفی کرده است تا در پرتو حقانبت این مقایسه بتواند براحتی فعالین کارگری منتقد به‌جنبش سبز را مورد توهین قرار دهد. در ادامه مطلب این توهین‌ها را مورد بررسی قرار خواهیم داد.

اما مقاله آقای اصغری فرصتی به‌دست داد تا به‌بررسی انقلاب 1848 فرانسه بپردازیم و از این رهگذر هم مروری بر آموزش‌های عمیق مارکسیسم داشته باشیم و روش برخورد انقلابی مارکس با جنبش‌های بورژوائی را مورد بررسی قرار دهیم و هم بی‌پایگی و ضدیت این چپ را با میراث مارکس نشان دهیم. نوشته آقای اصغری یک بار دیگر یادآوری وظیفه‌ای خطیر برای همه مارکسیست‌هاست و آن هم مبارزه برای بیرون کشیدن میراث سوسیالیسم انقلابی طبقه کارگر از زیر آوار تعرض ایدئولوژیک انواع خرافات بورژوائی که نوشته آقای اصغری در شمار مبتذل‌ترین آن‌ها قرار دارد. از بابت فراهم آوردن این فرصت از آقای اصغری تشکر می‌کنیم.

*****

مقایسه آقای اصغری بین جنبش پساانتخاباتی و انقلاب 1848 فرانسه برای آن صورت نمی‌گیرد که از وحشیگری بورژوازی و سرنوشت کارگران در انقلاب 1848 درس‌های لازم را برای شرایط کنونی بگیرد. این مقایسه تنها از آن‌رو و تنها تا آن‌جایی برای آقای اصغری اهمیت دارد که حقانیتی برای جنبش جاری و برای بورژوازی وطنی دست و پا کند. آقای اصغری در مقایسه‌ جنبش سبز (یا به‌زعم او «جنبش مردم») با انقلاب فرانسه در سال 1848 این واقعیت تاریخی را نادیده می‌گیرد که اصولاً بخشی از بورژوازی در 170 سال پیش (از جمله در فرانسه) نسبت به‌‌امکانات و مختصات زمان خویش و طبیعتاً نسبت به‌‌بورژوازی عقب‌افتاده‌ی ایران و جناح‌بندی‌‌های دولتی آن در سال 2010 هنوز جنبه‌های ترقی‌‌خواهانه داشت. درصورتی‌که همان بورژوازی در وضعیت کنونی نه تنها در ایران، بلکه در فرانسه‌ی به‌اصطلاح پیش‌رفته‌‌ی امروز هم تماماً ارتجاعی عمل می‌کند.

مارکس در مورد انقلاب فوریه 1848 می‌نویسد: {«تنها یک شاخه از حزب نظم در واژگونی سلطه‌ی اشرافیت مالی دخالت مستقیم داشت، آن هم شاخه‌ی سازندگان و صنعت‌گران بود، منظور ما صاحبان صنایع کوچک و متوسط نیست، منظور ما صاحبان منافع کارخانه‌هاست که در دوره‌ی لوئی فلیپ بنیان مخالفت با نظام پادشاهی [و استیلای بانک‌داران و صاحبان بورس] را تشکیل می‌دادند»}[1]. مارکس در جای دیگری از سه‌گور حتی تحت عنوان {«یکی از مترقی‌ترین اعضای حزب نظم»} نام می‌برد؛ و این بیان‌گر وجود عناصر و رگه‌هایی از ترقی‌خواهی در حزب نظم بود. مارکس هم‌چنین در وصف وقایع مربوط به‌تصرفِ نظامی محل مذاکرات مجلس در 29 ژانویه 1849 و ستیز لویی بناپارت با مجمع مؤسسان قانون اساسی جمهوری [که بعداً (در دوم دسامبر 1851) لویی بناپارت از طریق کودتا، بساط جمهوری را جارو، و بساط امپراتوری را برفراز همه‌ی طبقات جامعه پهن کرد] می‌نویسد: {«لویی بناپارتی که در برابر مجمع مؤسسان می‌ایستاد، دیگر به‌مثابه یک قوه از قوای قانون اساسی که به‌طور یک‌جانبه در برابر قوه‌ی دیگری ایستاده باشد، یعنی به‌مثابه‌ی قوه‌ی اجرایی در مقابل قوه‌ی قانون‌گزاری، نبود؛ بلکه در حکم جمهوری بورژوایی متشکل و سازمان‌یافته‌ای بود که در برابر ابزارهای ساختمانی‌اش، در برابر توطئه‌های جاه‌طلبانه و اقتضاهای ایدئولوژیکی شاخه‌ی انقلابی بورژوازی، که این جمهوری را بنا کرده بود ولی اکنون متعحب بود که جمهوری متشکل‌اش به‌سلطنتی احیاء شده شبیه است،...، ایستاده بود»}.

نفس مقایسه‌ی وقایع پساانتخاباتی در ایران با انقلاب 1848 فرانسه و هم‌چنین مقایسه‌ی این وقایع با انقلاب 1905 یا 1917 در روسیه نشان می‌دهد که مقایسه‌کنندگان ناگفته به‌این باور دارند که در درون بورژوازی ایران هم عناصری از ترقی‌خواهی پیدا می‌شود. چراکه هم در فرانسه‌ی 1848 و هم در روسیه 1905 و 1917 بورژوازی علی‌رغم ناپیگیری‌ و تزلزلش در مبارزه با دستگاه ارتجاعی تزار و با وجودِ ترسی که از روند سازمان‌یابی و انقلاب کارگری داشتند، اما هنوز مطلقاً از عنصر ترقی‌خواهی تهی نشده بودند؛ و تنها در مقابل کنش انقلابی کارگران مطلقاً به‌جنبه‌ی ارتجاعی خود می‌چرخیدند. این درحالی است‌که بورژوازی در ایران به‌دلیل موقعیت تاریخی، سیاسی و اجتماعی‌اش حتی یک مولکول ترفی‌خواهی هم در وجود ارتجاعی خود ندارد. این طبیعی است‌که تجدید حیات نظام سرمایه‌داری و گسترش این نظام جهانی در قالب جمهوری اسلامی یا هردولت سرمایه‌دارانه‌ی دیگری در قرن بیست‌و‌یکم از هرگونه امکان ترقی‌خواهی اجتماعی‌ـ‌تاریخی تهی است و مقایسه‌ی انقلاب و جامعه‌ی فرانسه در سال 1848 با وضعیت کنونی جامعه‌ی ایران، اعاده‌ی حیثیت برای این بورژوازی در قالب بخشی از آن و تقدس کلیت سیستم سرمایه‌داری در پوشش انتخابات عمومی یا همگانی است.

آقای اصغری می‌‌نویسد: «سطحی نگری را ببینید که چقدر شعور مردم را دستکم گرفته‌اند!؟ انقلابات ١٨٤٨ اروپا که مارکس و انگلس را تا حد وصف ناپذیری به‌وجد آورد و اثری جاودانه ـ مانیفست کمونیست ـ را تقدیم بشر کرد، وضعیتی کمابیش شبیه انقلاب جاری ایران را داشت. برخورد گیزو، نخست وزیر فرانسه در دوره‌ای که منجر به‌انقلاب ١٨٤٨ شد، با "اصلاح طلبان" آن دوره مثل خامنه‌ای امروز بود. او به‌بخشی از بورژوازی که مطالبه حق رأی برای خود را نیز داشت و دارای چنان دارائی نبود که حق رأی شامل آنها هم بشود، (و این شرط صاحب رأی شدن بود) می‌گفت "ثروتمند بشوید تا بتوانید صاحب رأی بشوید"». اگر خامنه‌ای در سال 1388با گیزو در سال 1848قابل مقایسه باشد؛ پس، «"اصلاح طلبان"» آن روزگار فرانسه هم با اصلاح‌طلبان امروز ایران قابل مقایسه‌اند‌!؟ اگر در انقلاب فوریه {«شاخه‌ی انقلابی بورژوازی»} هم شرکت داشت؛ پس، در انقلابِ آقای اصغری (یعنی: «انقلاب مردم» یا جنبش سبز) هم باید به‌دنبال {«شاخه‌ی انقلابی بورژوازی»} بگردیم!؟ این جوهره‌ی منطقی است‌که آقای اصغری و امثالهم جسارت بیان صریح آن را ندارند.

آیا سوای جنایت‌پیشگی سرمایه‌دارانه، خامنه‌ای تا این حد بی‌سیاست است‌که به‌«"اصلاح‌طلبان"» و مافیای ثروت و سرمایه (یعنی: مافیای رفسنجانی) بگوید که بروید «"ثروتمند بشوید تا بتوانید صاحب رأی بشوید"»؟ آیا در انتخابات 22 خرداد 40 میلیون رأی‌دهنده شرکت نداشتند که به‌قول آقای عباس عبدی 13 میلیون‌ آن با کیفیت و مابقی بی‌کیفیت بودند!؟ اگر چنین است (که هست)، پس چه ربطی بین شعار «"ثروتمند بشوید تا بتوانید صاحب رأی بشوید"» با 40 میلیون رأی‌دهنده وجود دارد!؟ آیا ارائه‌ی تصویری تا این حد ساده‌لوحانه از خامنه‌ای که 20 سال همه‌ی اپوزیسون چپ و راست را سرکوب و زمین‌گیر کرده است، دست‌کم گرفتن «شعور مردم» نیست!؟ آیا در مقابل همه‌ی این شامورتی‌بازی‌های فریب‌کارانه نباید به‌آقای اصغری گفت که «سطحی نگری را ببینید که چقدر شعور مردم را دستکم» گرفته‌اید!؟

مقایسه‌ بین دو رویداد تاریخی متفاوت که دارای وجوه مشترک نباشند، تنها می‌تواند آرزوهای سیاسی هنوز به‌زبان نیامده‌ی مقایسه‌کننده یا توجیه وضعیت سیاسی‌ـ‌اجتماعی او را بیان کند. هم‌چنان‌که در ادامه‌ی نوشته خواهیم دید، هیچ‌گونه اشتراکی، از هیچ جنبه‌ای (به‌جز اشتراکِ عامِ مبارزه‌ی طبقاتی در جامعه‌ی سرمایه‌داری و سرکوب کارگران توسط بورژوازی) بین انقلاب 1848 فرانسه و رویدادهای پساانتخابانی سال 1388 وجود ندارد. مقایسه‌ی آقای اصغری بین این دو رویداد تنها بیان‌گر آرزوها، اهداف و دامی است‌که او در عرصه‌ی سیاست ـ‌به‌نفع بورژوازی‌ـ برای طبقه‌کارگر ایران پهن می‌کند.

آقای اصغری مقایسه‌ی فریب‌کارانه‌‌اش را چنین ادامه می‌دهد: «آلکسیس توکویل که یکی از نظریه پردازان مهم قرن نوزده اروپا و مشخصا در فرانسه بود، درباره انقلاب ١٨٤٨ فرانسه تعجب می کند که هیأت حاکمه متوجه وضعیت بحرانی که ایشان آن را به‌آتشفشانی تشبیه می‌کند که هست و نیست جامعه را با خاک یکسان می‌کند نیستند. توکویل که یک مخالف سرسخت انقلاب و تئوریهای انقلابی در فرانسه آن دوره بود، خود از اعضای مهم پارلمان فرانسه بود. در خاطراتش... می‌نویسد: "روی آتشفشانی خوابیده‌ایم." سپس با اعتراض می‌نویسد: "تعجب میکنم که کسی نمی‌بیند زمین بار دیگر در حال لرزش است. باد انقلاب در حال وزیدن و کولاکی در افق است."».

برخلاف جعلیات و اراجیفی که آقای اصغری از توکویل «مخالف سرسخت انقلاب و تئوریهای انقلابی در فرانسه آن دوره» برداشته و برای کارگران غرغره می‌کند و هم‌چنین برخلاف تصویر یک‌دست، هم‌گون و سازگاری‌‌که آقای اصغری از انقلاب فوریه ارائه می‌کند؛ اما مارکس انقلابی در تحلیل انقلاب فوریه و حکومت موقت می‌نویسد: {«حکومت موقت، که مولود سنگرهای فوریه بود، در ترکیب خویش ناگزیر احزاب متفاوتی را که در پیروزی شریک بودند نمایندگی می‌کرد. این حکومت جز این‌که سازشی موقت مابین طبقات متفاوت اجتماعی باشد که سلطنت ژوئیه [1830] را واژگون کرده بودند، اما منافع‌شان از لحاظ خصومت‌های طبقاتی باهم سازگار نبود، چیز دیگر نمی‌توانست باشد»}.

در این‌جا مارکس به‌روشنی نشان می‌دهد که ترکیب نیروها در فوریه 1848 فرانسه نه تنها ناشی از منافع مشترک یا هم‌سویی سیاسی و طبقاتی نبود، بلکه به‌وساطت {«همه‌ی آن رشته تعارض‌های فرعی و ثانوی‌ای»} به‌هم نزدیک شده بودند که قدرت موهوم سلطنت مشروطه {«در برانگیختن آن‌ها استاد بود»}. بنابراین، اگر اصرار براین اصل غلط باشد که وقایع تاریخی را باهم مقایسه کنیم، این جنبه ـ‌فقط و فقط این جنبه‌‌ـ انقلاب فوریه 1848 فرانسه را تنها با انقلاب بهمن 1357 می‌توان مقایسه کرد. هرآن‌کس که در شیدایی خویش تحت هژمونی مطلق جنبش سبز نباشد، به‌سادگی درمی‌یابد که وقایع پساانتخاباتی حتی کاریکاتور انقلاب بهمن 57 را هم به‌ذهن غیرسبز متبادر نمی‌کند‌. هویت روبه‌افرایش جریانات مختلف چپ، تیراژ یک میلیونی نشریه کار (ارگان سازمان چریک‌های فدایی خلق) و روند روبه‌گسترش سازمان‌یابی انقلابی کارگران و زحمت‌کشان تفاوت‌هایی است‌که مقایسه‌ی وقایع پس از 22 خرداد 1388 را ـ‌حتی در مقام کاریکاتور‌ـ با انقلاب بهمن 57 غیر‌ممکن می‌سازد.

زمینی‌که در سال 1848 «بار دیگر در حال لرزش» بود، «کولاکی» که «در افق» جامعه فرانسه می‌وزید و استناد سبز زده‌ی آقای اصغری به‌‌توکویل «مخالف سرسخت انقلاب»، در تقابل پرولتاریای مسلح و بورژوازی هنوز تهی نشده از بار ترقی‌خواهی کدام ارمغان سیاسی را به‌دنبال داشت؟ این دست‌آورد و ارمغان را مارکس چنین تحلیل می‌کند: {«با اعلام جمهوری برپایه رأی ملت حتی آخرین خاطره از انگیزه‌ها و اهداف محدودی که بورژوازی فرانسه را به‌انقلاب فوریه کشانده بود ازبین می‌رفت. به‌جای چند شاخه‌ی معدود از بورژوازی اکنون تمامی طبقات جامعه‌ی فرانسوی بود که ناگهان در مدار قدرت سیاسی قرار می‌گرفت، و ناگزیر می‌شد که کلبه و باغچه و نقب‌اش را رها کند و به‌ایفای نقش خویش در صحنه‌ی انقلاب بپردازد! با از میان رفتن سلطنت مشروطه حتی چهره‌ی ظاهر آن نوع قدرت دولتی که قاطعانه در برابر جامعه‌ی بورژوازی مقاومت می‌کرد و همراه با آن همه‌ی آن رشته تعارض‌های فرعی و ثانوی که آن قدرت موهوم در برانگیختن آن‌ها استاد بود، یک‌باره محو و نابود می‌شد»}.

اگر حقیقتاً کسی به‌این باور دارد که کارگران عمده‌ترین نیروی انقلاب‌ در جامعه‌ی سرمایه‌داری‌اند و نمی‌خواهد با عبارت‌پردازی‌ها سوپرانقلابی از بازوی اجرایی توده‌های کارگر ـ‌در راستای اهداف بورژوایی خود‌ـ سوءِ استفاده کند، چگونه می‌تواند انقلاب فوریه 1848 را با وقایع پساانتخاباتی مقایسه کند؟ به‌عبارت دیگر، بدون ریاکاری، چگونه می‌توان موقعیت متشکل، مسلح و انقلابی کارگران پاریس در سال 1848 را با وضعیت نامتشکل و پراکنده‌ی کارگران ایرانی که در آرایشی صددرصد دفاعی به‌سر می‌برند، مقایسه کرد؟

یک آدمِ در حد آکادمیک شریف (یعنی: غیرفریب‌کار) وضعیت کارگران ایران در 11 ماه گذشته را در یک کفه‌ی ترازوی ذهنش‌ می‌گذارد و در کفه‌ی دیگر موقعیت کارگران پاریس را قرار می‌دهد که مارکس این‌چنین تصویرش می‌کند: {«در 25 فوریه[1848]، حوالی ظهر، درحالی‌که هنوز جمهوری اعلام نشده بود، عناصر بورژوازی حکومت موقت وزارت‌خانه‌ها را بین خودشان و بین سرداران، بانکداران و وکلای مدافع عضو [روزنامه‌ی] ناسیونال تقسیم کرده بودند. ولی، کارگران مصمم بودند این‌بار نگذارند مثل ژوئیه 1830 همه‌چیز ربوده شود. آنان آماده بودند دوباره به‌سنگرها بروند و جمهوری را به‌زور اسلحه برپا کنند. راسپای[طرفدار بلانکی] با همین مأموریت بود که... به‌نام پرولتاریای شهر به‌حکومت موقت اخطار کرد که جمهوری اعلام دارد؛ و افزود که اگر این دستور تا دو ساعت دیگر اجرا نشود، وی در رأس دویست هزار نفر برمی‌گردد. نعش قربانبان حادثه هنوز سرد نشده بود، سنگرها هنوز برپا بود و کارگران خلع سلاح نشده بودند... دوساعت مهلتی که راسپای گفته بود هنوز تمام نشده بوده که این کلمات تاریخی معجز‌آسا بردیوارهای پاریس نقش بست: "جمهوری فرانسه! آزادی، برابری، برادری!"»}. حال سؤال این است‌که آیا مقایسه‌ی انقلاب فوریه 1848 فرانسه با وقایع پساانتخاباتی در ایران فریب‌کاری و دام‌گذاری برای کارگران نیست که باید به‌گوشت دَمِ توپِ جدال بورژواهای مرتجع تبدیل شوند؟ در ادامه‌ی این نوشته خواهیم دید که تضاد منافع و تخاصم طبقاتی که اساسی‌ترین رکن انقلاب و ضدانقلاب در همه‌ی جوامع سرمایه‌داری است، چگونه در 13 ژوئن 1848 زندگیِ کارگران پاریسی را به‌ویرانه‌ای نشسته به‌خون و جنایت تبدیل کرد.

در مقطع تاریخی فوریه 1848 شاهد آن هستیم که طبقه‌کارگر دارای چنان پیکر عظیم و متشکلی است که می‌تواند تهدید کند اگر حکمش تا دو ساعت دیگر  اجرا نشود، وی در رأس دویست هزار نیروی مسلح برمی‌گردد. آیا در شرایط کنونی ایران چنین پیکر عظیم و از آن مهم‌تر چنان نیروی متشکل و مسلحی وجود دارد که بتواند در تلاطمات سیاسی حکمش را بر مجلس، همه‌ی جناح‌های بورژوازی و تمام جامعه‌ی ایران دیکته کند؟ 200 هزار کارگر مسلح پیشکش آقای اصغری؛ آیا خود ایشان و تمام دم و دستگاه حزبی‌اش که به‌نیابت طبقه‌کارگر به‌بورژوازی لبیک گفته‌اند،  قادرند که بورژوازی را حتی با 2 هزار ایمیل در جهان مجازی تهدید کنند؟

{«پرولتاریا، با "دیکته" کردن جمهوری به‌حکومت موقت و، از خلال آن، به‌تمامی فرانسه، یک‌باره خودرا به‌عنوان حزبی خودفرمان در ردیف نخست صحنه‌ی سیاسی قرار می‌داد، اما با این کار، در ضمن، تمامی فرانسه بورژوا را به‌چالش می‌طلبید. آن‌چه پرولتاریا به‌دست آورد، فقط زمینه‌ای بود برای رهایی انقلابی خودش، ولی به‌هیچ‌وجه خودِ آن رهایی نبود»}.

چه چیز باعث شد که در فوریه 1848 پرولتاریا به‌رهاییِ خود دست پیدا نکند؟ آیا غیر از این بود که ترکیب و آرایش احزاب در آن هنگام تنها یک ائتلاف موقت برای سرنگونی سلطنت برخاسته از ضدانقلاب ژوئیه‌ی 1830 بود که تمام تخاصمات طبقاتی را در قالبی رؤیایی به‌کنار افکنده بود؟ آیا همین ائتلاف همگانی در زیر چتر هژمونی بورژوازی نبود که در یک بدنه‌ی ظاهراً واحد صف‌آرایی کرده بود تا به‌مانع رهایی پرولتاریا تبدیل شود؟ در ادامه خواهیم دید که این صف‌آراییِ دروغین، این تخاصمات طبقاتی و این جنگ مداومِ بین کار و سرمایه چگونه در ژوئن همان سال (یعنی: پس از این‌که {«پرولترها»} از اشتباه خویش که {«اشرافیت مالی را با کل بورژوازی به‌معنای عام کلمه قاطی»} می‌‌کرد، فراتر رفت) به{‌«غرش مسلسل‌ها»}یی استحاله یافت که {«گوشت تن پرولتاریا را از هم»} می‌دریدند و پاره پاره می‌کردند.

آقای اصغری می‌نویسد: «پرسیلا رابرتسون، یکی از مورخین انقلابات قرن نوزده اروپا چه زیبا می گوید: "طبقه کارگر لایه پائین‌ترین این آتشفشان بود و آن آتشفشان با اولین لرزه اش، نه تنها لوئی فیلیپ و دور و بری هایش را در فوریه 48 پائین کشید، بلکه اصلاح طلبانی که هدفشان رفرم در سلطنت بود را نیز با همان لرزه اول دود کرد." انقلاب ایران که تاکنون انگار کپی انقلاب ١٨٤٨ فرانسه بوده، یک چنین قطب بندی ای را تجربه کرده است. آن چوب دستی را کناری زده و از این به بعد باید منتظر ماند و دید که تاریخ چگونه رقم خواهد خورد»[تأکید از ماست]. منهای کلمه‌ی «انگار» که آقای اصغری در مقایسه‌ی فریبنده‌‌‌اش برای روز مبادا جاسازی کرده و منهای پذیرش هژمونی جنبش سبز در مورد خرده‌بورژواهای ‌اپورتونیست‌ـ‌پاسیفیست که «منتظر» می‌مانند تا ببینند «تاریخ چگونه رقم خواهد خورد»، اما فراتر از همه‌ی این انتظارها و مقایسه‌ها و در «همان لرزه اول دود» شدن‌ها، مارکس چنین تحلیل می‌کند که {«نخستین هدف فوریه این بود که با داخل کردن همه‌ی طبقات دارا، افزون براشرافیت مالی، در مدار قدرت سیاسی، سلطه‌ی بورژوازی را تکمیل کند. بدین‌سان، اکثریت زمینداران بزرگ، (لژیتیمیست‌)ها، از حالت هیچ‌نبودی سیاسی، که سلطنت ژوئیه [1830] آن‌ها را بدان محکوم کرده بود، خارج شدند... از راه انتخابات عمومی، مالکان اسمی، که اکثریت عظیم فرانسویان، یعنی دهقانان، را تشکیل می‌دادند در مقام داور سرنوشت فرانسه قرار گرفتند. جمهوری فوریه، سرانجام با شکست دادن "نهایی" سلطنت، که سرمایه در پس پشت آن جا گرفته بود، زمینه را برای ظهور خالص سلطه‌ی بورژوازی فراهم کرد»}.

آری، آقای اصغری به‌شکل خاصی حق دارد که تحولات سیاسیِ امروز ایران را با انقلابات 1848 مقایسه ‌کند! با توجه به‌این‌که اساس تاریخی حق پرولتاریا نفی‌ وضعیت موجود است و اساس اجتماعی حق بورژوازی تثبیت همین وضعیت، حقانیت مقایسه‌ی آقای اصغری آن‌جایی معلوم می‌شود که جنگ قدرت‌ در درون حکومت اسلامی موجب شده بود تا همه‌ی آن نیروهای سیاسی‌ای که پس از اتمام دوره‌ی اصلاحات به‌هیچ نبودیِ سیاسی تبدیل شده بودند، از پس انتخابات 22 خرداد وارد صحنه‌ی سیاست شوند و همان مطالبات دوم خردادی را با آمیخته‌ای از میلیتانسی دوباره مطرح کنند تا حامیان سبززده‌ی آن‌ها نیز در پوست روباه به‌تئوری‌بافی‌  و مارکسیستی‌نمایی این مطالبات بپردازند. بدین‌سان {«در ذهن پرولترها، که اشرافیت مالی را با کل بورژوازی به‌معنای عام کلمه قاطی می‌کردند، در تخیل جمهوری‌خواهان شجاعی که حتی وجود طبقات اجتماعی را منکر بودند یا حداکثر به‌عنوان یکی از نتایج سلطنت مشروطه‌اش می‌پذیرفتند، در سخنان پر از دو رویی و ریای "فراکسیون"های بورژوازی که تا آن زمان از قدرت برکنار بودند، با تأسیس جمهوری، سلطه‌ی بورژوازی نابود شده می‌نمود. این‌جا بود که همه‌ی سلطنت‌طلبان به‌جمهوری‌خواه تبدیل شدند و همه‌ی میلیونرهای پاریسی به‌کارگر. آن اصطلاحی‌ هم که بهتر از هرچیز به‌درد این الغای خیالی مناسبات طبقاتی می‌خورد، اصطلاح "برادری"؛ عصر عصر برادری و باهمی همگانی و جهانشمول بود. این شیوه‌ی ساده‌لوحانه‌ی کنار گذاشتن ذهنی تضادهای طبقاتی، این‌گونه آشتی یافتن احساساتی منافع طبقاتی متخاصم با یکدیگر، این‌گونه اعتلا یافتن و قرار گرفتن کشف‌وشهودوار در مقامی برای مبارزات طبقاتی، آری، این "برادری" شعار راستین انقلاب فوریه بود»}.

این‌جاست که مارکس به‌روشنی و برخلاف پرسیلا رابرتسونی که آقای اصغری او را به‌شهادت می‌گیرد، کُنه انقلاب فوریه‌ را بیان می‌کند. انقلابی که حتی کارگران مسلح هم برای مدت کوتاهی اراده‌ی خودرا برآن اِعمال کرده بودند. آری {«"برادری"»}، آری مرگ بر دیکتاتور، مرگ بر خامنه‌ای! آری این {«"برادری"»} همان «جنبش مردم» و «انقلاب مردم»ی است‌که تضادها و تخاصمات طبقاتی را دراز به‌دراز به‌خواب رؤیاهای خرده‌بورژوایی می‌کشاند تا در واگشت نهایی‌اش در ژوئن {«با برگرفتن تاج از سر هیولا، تاجی‌که محافظ وی و پنهان‌کننده‌اش از انظار مردم بود، رأس خودِ هیولا را، لخت و عریان، در برابر دیدگان همگان قرار دهد...، همان "نظم" که در فریادهای کاوینیاک بازتاب خشونت‌آمیز فضای مجلس و حال و هوای بورژوازی جمهوری‌خواه بود، همان "نظم" که با غرش مسلسل‌ها گوشت تن پرولتاریا را از هم می‌درید و پاره پاره‌اش می‌کرد»}.

 واقعاً این شیوه‌ی فریب‌کارانه‌ی کنار گذاشتن ذهنی تضادهایِ طبقاتی به‌کدام سو می‌رود؟ به‌راستی پارکابی‌هایی همانند آقای اصغری با اختراع «جنبش مردم» که فاقد هرگونه بیان مستدل یا حتی غیرمستدل درباره‌ی طبقات اجتماعی و روابط و مناسبات آن‌ها با تولید اجتماعی و مالکیت خصوصی است، به‌دنبال چه می‌گردند؛ و هژمونی کدام طبقه‌ای را بازتولید می‌کنند؟ آری آقای اصغری در قالب فانتزی‌‌ـ‌پست‌مدرن‌ـ‌کمیک درست می‌گوید که «انقلاب ایران تاکنون انگار کپی انقلاب ١٨٤٨ فرانسه بوده» است؛ زیرا قصد این خرده‌فریب‌کاران و از آن مهم‌تر این‌گونه خزعبلات به‌اصطلاح حزبی چیزی جز ماست‌مالیِ تضادهای طبقاتی نیست. آیا هم‌پالگی‌‌های آقای اصغری‌ که چپ و راست یا در واقع راست و راست‌تر جنبش پساانتخاباتی را ابتدا با انقلاب 1917 و سپس در عقب‌نشینی سالوسانه‌ی خویش با انقلاب 1905 مقایسه می‌کنند، می‌دانند که این‌گونه ماست‌مالی‌ها به‌کجا می‌کشد؟ در ادامه‌ی این نوشته به‌این دستگاه همگانی‌گرایی و ماستمالیزاسیونی نیز می‌رسیم؛ اما مقدمتاً به‌ماهیت انقلاب فوریه 1848 از دیدگاه مارکس بپردازیم: {«انقلاب فوریه انقلابی زیبا بود، انقلاب هم‌دلی همگانی، چرا؟ برای این‌که تخاصم‌هایی که در آن انقلاب برضد سلطنت شعله‌ور شد، یک به‌یک در کنار هم به‌صلح و صفا آرمیده، و در حالت جنینی خویش به‌خواب رفته بودند، برای این‌که پیکار اجتماعی ایستاده در عقب صحنه‌ی آن انقلاب هنوز هستی ملموسی نیافته بود و در حد واژه‌ها و جمله‌ها موجودیت داشت»}.

آن‌چه پرولتاریا در انقلاب فوریه هنوز نیاموخته بود، این حقیقت بود که در انقلابات بورژوایی یا تحولات سیاسی‌ای که براساس هژمونی بورژوازی به‌حرکت درمی‌آیند، اگر پرولتاریا در کنار بورژوازی قرار نگیرد و به‌خدمت‌گذار سیاسی و مجانی او تبدیل نشود، لاجرم در مقابل اوست؛ و اگر این تقابل به‌پیروزی قطعی پرولتاریا نینجامد، در اغلب موارد به‌حمام خونی تبدیل می‌شود که ضمن خفه‌کردن هرگونه‌ حق‌طلبی در جامعه، پرولتاریا را نیز در همه‌ی عرصه‌های کار و زندگی به‌بردگی بازهم بیش‌تر و شدیدتری می‌کشاند. بنابراین، ترغیب (یا در واقع اغوایِ) کارگران به‌شرکت در جنبش سبز (یا جنبش پساانتخاباتی) و تقابل آشکار و مستقیم با دستگاه‌های نظامی‌ـ‌امنیتی‌ـ‌قضایی‌ای‌‌که قتل‌عام‌ زندانیان سیاسی و اعدام‌های دهه‌ی 60 را در پیشینه دارند، معنایی جز این ندارد که توده‌های کارگر و زحمت‌کش به‌قتل‌‌گاهی فرستاده ‌شوند که به‌هرصورت ـ‌هم به‌طور فردی و هم به‌لحاظ طبقاتی‌ـ قربانی آن خواهند بود. این فراخوان یک قمار خرده‌بورژوایی، غیرانسانی و خون‌بار است‌که قمارباز خارج‌نشین‌‌ آن ـ‌در امنیت و رفاه کامل‌ـ هیچ‌گونه داوی برای باخت به‌میان نیاورده است. این قمار هیچ یا همه‌چیزی است‌که «هیچ»‌اش به‌کارگران و زحمت‌کشان می‌رسد و «همه‌چیز»ش به‌بورژوازی و بقای نظامِ به‌اصطلاح دگرگونه‌ی اسلامی!؟

در مقابل مقایسه وارونه‌‌ و سبززده‌ی آقای اصغری از شرایط کنونی در ایران و مختصات انقلاب 1848 فرانسه، یک‌بار دیگر به‌‌روند این انقلاب، نقش کارگران پاریسی در آن و تحلیل مارکس برگردیم تا بازهم فریب‌کاری‌های چپِ سبززده را بیش‌تر بشناسیم: {«جمهوری فوریه را کارگران با کمک منفعلانه‌ی بورژوازی فتح کرده بودند. و کارگران، به‌حق، خودرا هم‌چون فاتحان فوریه تلقی می‌کردند و همان دعاوی خودستایانه‌ی فاتحان را داشتند. لازم بود که این کارگران در کوچه و خیابان شکست بخورند و به‌آنان نشان داده شود که هربار که نه در کنار بورژوازی بلکه در برابر بورژوازی باشند از پا درخواهند آمد... بورژوازی برای رد درخواست‌های پرولتاریا ناچار بود سلاح به‌دست گیرد. "پس" جایگاه‌ حقیقی جمهوری بورژوایی، پیروزی فوریه نبود، بلکه شکست ژوئن بود»}. اگر سایه‌روشن‌‌ ادعاهای آقای اصغری را در پرتو این عبارت آگاه‌گرانه‌ی مارکس قرار دهیم، به‌دو نتیجه‌ی روشن و مرتبط باهم می‌توان رسید: اولاً‌ـ «اصلاح‌طلبانی که هدفشان رفرم در سلطنت بود» نه تنها «با همان لرزه اول» در 25 فوریه 1848 «دود» نشدند، بلکه در 13 ژوئن بود که با کمک خرده‌بورژوازی پاریس سنگربندی کارگران را دود کردند و به‌خون کشاندند؛ و دوماً‌ـ اگر «انقلاب ایران تاکنون انگار کپی انقلاب ١٨٤٨ فرانسه بوده» است، پس نتیجه‌ی حضور و شرکت کارگران نامتشکل و بی‌سلاح در این «انقلاب» تنها می‌تواند فرارسیدن ژوئن خونین تهران را تسریع کند.

حال تحلیل مارکس از انقلاب فوریه را یک بار دیگر مرور کنیم تا سپس آن را با ستایش آقای اصغری از آن مقایسه کنیم: {«آخرین بقایای رسمی انقلاب فوریه یعنی کمیسیون اجرایی، هم‌چون خواب و خیالی که در برابر واقعیت تاب نیاورد، در برخورد با اهمیت سرنوشت‌ساز رویدادها دود شد و به‌هوا رفت. آتش‌بازی‌های لامارتین [با کلمات در انقلاب فوریه] به‌موشک‌های آتش‌افکن کاوینیاک [در انقلاب ژوئن] تبدیل گردید. معلوم شد که مفهوم حقیقی، ناب، و عوام‌فریب برادری، برادری طبقات دارای منافع متضاد که یکی دیگری را می‌چاپد، همان برادری که با بوق و کرنا در فوریه اعلام شد، و با حروف درشت بر سردر همه‌ی اماکن مهم پاریس، همه‌ی زندان‌ها، همه‌ی سربازخانه‌ها، حک گردید، چیزی جز جنگ داخلی، جنگ داخلی به‌دهشت‌ناک‌ترین شکل آن، جنگ میان کار و سرمایه، نیست. در شام‌گاه 25 ژوئن، آتش این برادری از هرپنجره‌ای در پایتخت فرانسه زبانه می‌کشید، و درست در همان لحظاتی‌که پاریس بورژوازی چراغانی می‌کرد، پاریس پرولتاریا غرق آتش و خون بود و در حالت نزع دست و پا می‌زد. برادری درست همان قدری دوام آورد که منفعت بورژوازی اقتضا با پرولتاریا را داشت»}[2].

آقای اصغری در حاشیه «یادآوری از انقلاب فرانسه» و با کنار گذاشتن {«نظم[ی] که با غرش مسلسل‌ها گوشت تن پرولتاریا را از هم می‌درید و پاره پاره‌اش می‌کرد»}، چنین می‌نویسد: «تمام لیبرالهای منتقد و تا حدودی معترض به سلطنت لوئی فیلیپ که خود در دامن زدن به انقلاب نقش مهمی را ایفا کردند، با رادیکال شدن انقلاب، از مطالبات خود که عمدتا حول حق رأی به دیگر اعضای طبقه حاکمه دور می زد، چشم پوشیدند و بر علیه انقلاب متحد شدند». این افاضات درصورتی است‌ ‌که بورژوازی فرانسه به‌همراه همه‌ی خرده‌بورژواها در 13 ژوئن (یعنی: حدود چهار ماه پس از انقلاب فوریه) نه «برعلیه انقلاب» به‌طورکلی، بلکه برعلیه پرولتاریای انقلابی ـ‌نه فقط «متحد»، یعنی انگار که جز اتحاد آب از آب تکان نخورده است، که‌‌ـ توطئه کردند و مقدمات ‌کشتار و جنایت گسترده‌ای فراهم نمودند.

لیساگاره به‌عنوان سرباز کمون پاریس و مؤلف تاریخ کمون سخن زیبا و خردمندانه‌ای دارد که نقل آن در پرتو تحلیل مارکس از انقلاب 1848 فرانسه جای‌گاه آقای اصغری را در رابطه با جنبش سبز (یا به‌زعم او «جنبش مردمی») روشن‌تر می‌کند: «کسی‌که برای مردم افسانه‌های انقلابی نقل می‌کند، کسی‌که آن‌ها را با داستان‌های احساساتی سرگرم می‌سازد، به‌اندازه‌ی آن جغرافی‌دانی مجرم است‌که برای دریانوردان نقشه‌های دروغین ترسیم می‌کند». بیان نیمی از حقیقت، یک دروغ کامل است؛ و کسی‌که در سایه نیمی از حقیقتِ انقلاب 1848 فرانسه (یعنی انقلاب فوریه و مقوله‌ی «متحد» شدن «لیبرال‌‌ها») افسانه‌های انقلابی نقل می‌کند و رضا رخشان را «تک دانه»ای توصیف می‌کند که «زیر بغلش» هندوانه می‌گذارند، از جنبه‌ی کمیک در نقش همان جغرافی‌دانی ظاهر شده است‌که «برای دریانوردان نقشه‌های دروغین ترسیم می‌کند». اما، تحلیل مارکس از پیامد انقلاب فوریه (یعنی: انقلاب ژوئن) گونه‌ی دیگری است: {«انقلاب ژوئن، اما، همان انقلاب کریه، انقلاب نفرت‌انگیزی است که در آن جمله‌پردازی‌ها جای خود را به ‌واقعیت دادند، و جمهوری توانسته است با برگرفتن تاج از سر هیولا، تاجی‌که محافظ وی و پنهان‌کننده‌اش از انظار مردم بود، رأس خودِ هیولا را، لخت و عریان، در برابر دیدگان همگان قرار دهد...، همان "نظم" که در فریادهای کاوینیاک بازتاب خشونت‌آمیز فضای مجلس و حال و هوای بورژوازی جمهوری‌خواه بود، همان "نظم" که با غرش مسلسل‌ها گوشت تن پرولتاریا را از هم می‌درید و پاره پاره‌اش می‌کرد. در هیچ‌یک از انقلاب‌های مکرر بورژوازیِ فرانسه از 1789 به‌بعد مویی از سر این نظم کم نشد، چراکه همه‌ی آن‌ها سلطه‌ی طبقاتی، بردگی کارگران، نظم بورژوایی [جامعه] را، با همه‌ی تغییرهایی‌که در شکل سیاسی این سلطه و این بردگی وارد آمد، حفظ کرده بودند. [پس] وای بر ژوئن!»}.

با توجه به‌این‌که کارگران پاریس در انقلاب فوریه با زور اسحله سلطنت را سرنگون کردند و با تهدید دو ساعته‌ی بازگشتِ 200 هزار نیروی مسلح به‌سنگرها، جمهوری را به‌بورژوازی تحمیل نمودند؛ جوهره‌ی این حفظ {«سلطه‌ی طبقاتی»}، این تداوم {«بردگی کارگران»} و این مقبولیت {«نظم بورژوایی»} که مارکس از آن نام می‌برد ـ‌علی‌رغم {«همه‌ی تغییرهایی‌که در شکل سیاسی این سلطه و این بردگی وارد»} آمده بود‌ـ آیا چیزی جز سلطه‌ی معنوی و هژمونیک بورژوازی برفراز دستگاه‌های نظامی، پلیسی، سیاسی و غیره می‌توانست باشد؟ ازآن‌جا که پاسخ به‌این سؤال صراحتاً مثبت است؛ پس، مبارزات ضداستبدادی یا ضددولتی تا زمانی‌که ـ‌هم‌چنان‌ـ سلطه‌ی معنوی و هژمونیک بورژوازی را حفظ می‌کنند، تنها ارمغانی‌که برای طبقه‌کارگر خواهند داشت، تداوم نظم سرمایه به‌وساطت {«فریادهای کاوینیاک»} و {«غرش مسلسل‌ها»} خواهد بود. اما حقیقت این است‌که جامعه‌‌ی ایران و بورژوازی حاکم برآن به‌هیچ‌وجه قابل مقایسه با جامعه‌ی فرانسه و بورژوازی آن دوران نیست. در ایرانِ 2010 بورژوازی‌ای حکومت می‌کند که در تمام ابعاد و زوایای وجودی‌ و جناح‌بندی‌هایش ارتجاعی است؛ اما در فرانسه‌ی 1848 بورژوازی‌ای حکومت می‌کرد که هنوز از همه‌ی جنبه‌های ترقی‌خواهی تهی نشده بود. گذشته از این، دوران 1848 هنوز دوران رقابتِ آزاد سرمایه ملی و لیبرالیسم بورژوایی بود؛ درصورتی‌که دوران حاضر دورانِ انحطاطِ امپریالیستی‌ـ‌نئولیبرالیستی سرمایه جهانی است.

علاوه برهمه‌ی این‌ها، باید به‌وضعیت طبقه‌کارگر نیز نگاه کرد. طبقه‌کارگر در فرانسه‌ی 1848 چنان قدرتمند بود‌که نه تنها سلطنت لویی فیلیپ را با زور اسلحه سرنگون کرد، بلکه علی‌رغم نگاه توهم‌آلود و سلطه‌ی هژمونی بورژوازی بر نگاه متوهم‌اش بازهم توانست با تهدید بازگشت به‌سنگرها فرمان استقرار جمهوری را صادر کند؛ اما طبقه‌کارگر در ایران، منهای بررسی دلایل‌اش، در وضعیتی گرفتار شده است‌که هنوز نمی‌تواند حتی دستمزد عقب‌افتاده‌ی ‌خودرا بدون بگیروببند مطالبه کند. بنابراین، نظر رضا رخشان در مورد این‌که در حال حاضر (یعنی: در وقایع پساانتخاباتی) کارگران ایران به‌دنبال انقلاب نیستند، علی‌رغم جنبه‌ی آمپریستی این اظهار نظر و با وجود بدبینی‌ ضمنی‌اش نسبت به‌‌جریانات چپ (که او فقط در معرض وجه خرده‌بورژوایی‌ و بورژوایی آن بوده است)، نه تنها در این مورد خاص تناقضی با دیدگاه‌ مارکس ندارد، بلکه ناخواسته تأیید نظر مارکس در این لحظه‌ی حاضر نیز می‌باشد. همان‌طور که آقای اصغری نقل می‌کند، رضا رخشان در رابطه با فراخواندن کارگران به‌یک ‌انقلابِ نابه‌هنگام می‌گوید: «اما لازم به‌‌یادآوری است که جنبش کارگری در حال حاضر به‌دنبال انقلاب و تغییر حاکمیت نیست. جنبش کارگری برای یک دنیای بهتر مبارزه می‌کند. هدف جنبش کارگری این است که برای کارگران همان رفاهی را به‌‌دست بیاورد که در شأن و منزلت انسان‌هایی است ‌که سازندگان نعمات و رفاهیات و منزلت‌ها هستند». این عبارت رضا رخشان هم بوی رفورم و سندیکالیسم می‌دهد، هم هشدار به‌کسانی است‌که با تغییر عنوان‌ها واله و شیدای جنبش سبز شده‌اند و هم می‌توان ‌پروسه‌ای را از آن استباط کرد که احتمالاً به‌انقلاب سوسیالیستی نیز راهبر خواهد شد. تخطئه‌ی این دریافت آمپریستی، تااندازه‌ای خردمندانه، سیال و هنوز به‌‌آستانه‌‌ی خودآگاهی طبقاتی و سوسیالیستی نرسیده، با این تهمت که گوینده‌‌اش (یعنی: رضا رخشان) کسی است‌که می‌توان «هندوانه زیربغلش» گذاشت، بازتابِ تشکیلاتی‌ـ‌حزبی تبختر همان خرده‌بورژواهایی است‌که در خیابان‌ها سیب‌زمینی خوردن کارگران را تحقیر می‌کردند.

مارکس در مورد انقلاب و شورش نابه‌هنگام در ژوئن 1848 می‌نویسد: {«بورژوازی بود که پرولتاریای پاریس را مجبور به‌شورش در ژوئن کرد. پرولتاریا با این کار حکم محکومیت خودش را امضا کرد. سرنگون کردن بورژوازی با زور به‌هیچ‌وجه از نیازهای فوری و اعلام شده‌ی پرولتاریا نبود، و پرولتاریا توان انجام دادن این کار را هم نداشت. [نشریه] مونیتور، خود، رسماً به‌پرولتاریا آموخته بود که زمان دیگر آن زمان نیست‌که جمهوری تشخیص دهد که باید به‌افتحار توهمات وی هورا کشید، و تنها شکست پرولتاریا توانست وی را قانع کند که کم‌ترین بهبودی در وضع او در حکم نوعی ناکجااندیشی در درون جمهوری بورژوایی است، ناکجااندیشی‌ای که اگر بخواهد کم‌ترین اقدامی در جهت تحقق خویش انجام دهد به‌جنایت تبدیل خواهد شد. درخواست‌های در شکل افراطی و در محتوا حقیرانه و حتی بورژواپسندی که پرولتاریا خواستار گرفتن امتیاز آن‌ها از جمهوری فوریه بود، جای خود را به‌شعار انقلابی متهورانه‌ی زیر دادند: سرنگون باد بورژوازی! برقرارباد دیکتاتوری طبقه‌کارگر!»}. گرچه رضا رخشان هنوز تا شعار {«سرنگون باد بورژوازی! برقرارباد دیکتاتوری طبقه‌کارگر»} فاصله‌ی زیادی دارد و هنوز پروسه‌‌ای از این دست را آغاز نکرده است؛ اما نیمه‌ی راه را پیموده و به‌این نتیجه درست رسیده که {«پرولتاریا توان انجام دادن این کار [یعنی: حضور انقلابی در حال حاضر] را»} ندارد.

تا همین‌جا هم واکنش‌های طبقه‌کارگر ایران مباهات‌آفرین بوده، زیراکه تا اندازه‌ی زیادی از تاریخ درس گرفته است. این طبقه تا به‌حال (یعنی: از درگیری‌هایِ پساانتخاباتی تا لحظه‌ی حاضر) نشان داده است که نمی‌خواهد وارد جنگ سیاه و خون‌باری شود که بازی‌گران اصلی آن جناح‌بندی‌های قدرت سیاسی و سرمایه‌داری عقب‌مانده‌ی ایرانی هستند. کاملاً معقول است‌که این طبقه تا آن زمان که قدرت طبقاتی و متشکل خود را بر زمین سخت سرمایه نکوبیده باشد، به‌عرصه‌ی تعیین‌کننده‌ی سرنوشت جامعه وارد نشود. این طبقه شاید بدون این‌که مبارزات طبقاتی در فرانسه را به‌روشنی بشناسد، حس می‌کند و می‌داند که چرا نباید وارد عرصه‌ای از مبارزه شود که هیچ‌گونه ربطی به‌مطالبات پایه‌ای امروز و آتی او ندارد. امثال رضا رخشان‌ها می‌دانند تا زمانی‌که کارگران ارگان‌ها و سازمان‌هایِ مستقل و طبقاتی خود را در پروسه‌ی مبارزه با صاحبان سرمایه نساخته و از این طریق اعمال قدرت اجتماعی نکرده باشند، حتی‌الامکان نباید وارد عرصه‌ای از نبرد شوند که علی‌رغم ریخته شدن خون جوانان جسور (که درعین‌حال بسیار دردآلود است و بدن هرانسان هنوز مسخ نشده‌ای‌ را به‌لرزه می‌آورد)، اما از نظر هژمونیک و اقتدار طبقاتی زیر نفوذ هژمونی ارتجاعیِ انباشت سرمایه و استثمار هرچه بیش‌تر کارگران و زحمتکشان قرار دارد. چه‌بسا بورژوازی نیز در عرصه‌ی نبردهایش در برابر فئودال‌ها خون‌های بسیاری داده است. اما متأسفانه خون و شهادت هیچ‌کدام به‌تنهایی نه نشان ترقی‌خواهی است و نه بیان‌گر حقانیت قربانی. رضا رخشان نه از روی تجزیه و تحلیل، بلکه به‌واسطه‌ی شَم و نگاه طبقاتی‌اش به‌طبقه کارگر و پراکندگی آن نگاه می‌کند و می‌بیند که اگر کارگران زیر عَلَم این «انقلاب» بروند، اعم از این که سبز، رنگین‌کمانی یا هررنگ دیگری که داشته باشد، انقلاب کارگران نیست؛ چراکه این طبقه سازمان‌ها و نهادهایی را ندارد که بتواند نتایج حاصله از این به‌اصطلاح انقلاب را در راستای منافع خود و دیگر توده‌های زیر ستم سرمایه نگهدارد.

لگدپرانی به‌رضا رخشان که هم‌اینک در وجنات یکی از مستقل‌ترین، جسورترین و خوش‌فکرترین فعالین جنبش کارگری در ایران ظاهر شده است، با هررنگ و لعاب و عنوانی که صورت بگیرد، تحقیر سوخت و ساز مستقلانه‌ی فعالین کارگری در داخل کشور است. رضا رخشان (که آقای اصغری با عنوان «تک دانه»ای که می‌توان «هندوانه زیربغلش» گذاشت، توصیف‌اش می‌کند)، فراتر از محیط کارش (یعنی: شرکت هفت‌تپه) که در آن از اعتماد فوق‌العاده‌ و روابط صمیمانه‌ای برخوردار است، از طرف اغلب فعالین کارگری نیز معتبر و محترم و صمیمی به‌حساب می‌آید. به‌همین دلیل رضا رخشان را با دیگر نهادهای کارگری به‌مقابله کشاندن ـ‌خواسته یا ناخواسته‌ـ نتیجه‌ی دیگری جز ایجاد تفرقه در درون صفوف هنوز نه چندان متشکل فعالین کارگری ندارد. این حرکتی ضدکارگری و ضدکمونیستی است که جوهره‌ی جنبش سبز (نه همه‌ی افراد حاضر در آن) را نشان می‌دهد. این جوهره چیزی جز هژمونی یکی از دو جناح‌بندی عمده و ارتجاعی سرمایه‌داری عقب‌افتاده‌ی حاکم در ایران نیست.

آقای اصغری خطاب به‌رضا رخشان می‌نویسد: «باید به رضا رخشان گفت که اگر کسی دنبال دنیای بهتری است، بسیار بدیهی است که نمی تواند با انقلاب مخالفت کند و فکر کند که نباید جمهوری اسلامی را سرنگون کرد. دنیای بهتر که چه عرض کنم، حتی اگر دنبال یک ایران کمی بهتر از این باشد، باید به فکر انقلاب و تغییر وضع موجود باشد. کسی که فکر میکند باید با احمدی نژاد، حال در هر ظرفیتی و حتی بدون هماهنگی با شوراهای اسلامی و بسیج کارخانه ها همکاری کند که جمهوری اسلامی سرنگون نشود و گویا بعد از این سرنگونی بخش دیگری از بورژوازی سر کار خواهد آمد که آشکارا طرفدار نظام بازار است که تسلط سرمایه داری را بازهم بیشتر می کند، چه بخواهد چه نخواهد دارد از بیحقوقی کارگران نیشکر هفت تپه حمایت می کند»[تأکید از ماست]. در دفاع از فعالین کارگری در داخل کشور باید به‌آقای اصغری و امثالهم یادآور شد که:

اولاً‌ـ هنوز هیچ‌کس از رضا رخشان نشنیده‌ یا نخوانده است که نباید به‌فکر انقلاب بود و نباید جمهوری اسلامی را به‌شیوه‌ای انقلابی سرنگون کرد.

دوماً‌ـ این‌که رضا رخشان متهم به‌دفاع از احمدی‌نژاد می‌شود، حقه‌ی بسیار سالوسانه و زشتی است؛ چراکه او در موقعیتی نیست که بتواند بدون تاوان این تهمت را تکذیب کند.

سوماً‌ـ حتی با تکیه به‌منطق و حقوق مرسوم در کشورهای به‌اصطلاح پیش‌رفته‌ی سرمایه‌داری هم باید حمایت از «بیحقوقی کارگران نیشکر هفت تپه» را به‌عهده‌ی خودِ کارگران هفت‌تپه گذاشت و در این مورد بدون سند و مدرک ـ‌به‌شیوه‌ی دستگاه‌های تبلیغاتی و قضایی جمهوری اسلامی‌ـ برعلیه شخصی‌که نظرات متفاوت یا بالفرض غلطی دارد، پرونده‌سازی نکرد.

چهارماً‌ـ کسی‌که می‌نویسد «دنیای بهتر که چه عرض کنم، حتی اگر دنبال یک ایران کمی بهتر از این باشد، باید به فکر انقلاب و تغییر وضع موجود باشد»، به‌روشنی دروغ می‌گوید. این دروغ در سه وجه خودرا نشان می‌دهد. اول این‌که «یک ایران کمی بهتر از این» نه تنها هیچ الزامی برای «به‌فکر انقلاب» بودن ندارد، بلکه به‌واسطه‌ی جنبه‌ی ناسیونالیسنی‌اش حتی می‌تواند اقدامات ضدانقلابی را هم پیش‌نهاده داشته باشد؛ دوم این‌که «تغییر وضع موجود» به‌هیچ‌وجه ربطی به‌‌انقلاب و «به‌فکر انقلاب» بودن ندارد؛ سوم این‌که رضا رخشان هرگز صحبت یا نوشته‌ای مبتنی‌ بر به‌د‌نبال «یک ایران کمی بهتر از این» نداشته است و اگر آقای اصغری یک «دنیای بهتر» رضا رخشان را جای‌گزین «یک ایران کمی بهتر از این» می‌کند و آن را به‌انقلاب می‌چسباند، فقط و فقط دریافت خودرا از انقلاب و «دنیای بهتر» نشان می‌دهد.

آقای اصغری گفته‌ی نقل شده از رضا رخشان که می‌گوید «جنبش کارگری در حال حاضر به‌دنبال انقلاب و تغییر حاکمیت نیست. جنبش کارگری برای یک دنیای بهتر مبارزه می‌کند...» را به‌تقابل با این عبارت منشور مطالباتی کارگران می‌کشاند که می‌گوید «اما زندگی ادامه دارد و مردم ایران هنوز و به‌حق در حال و هوای تغییراند و امیدشان را برای دست‌یابی به‌یک زندگی انسانی و شاد و مرفه و آزاد از دست نداده‌اند». این دو جمله‌بندی چنان به‌هم نزدیک‌اند و از چنان جوهره‌ی مشترکی برخوردارند که آدمی حتی می‌تواند به‌این تصور برسد که هردو توسط یک نفر انشا شده‌اند؛ اما آقای اصغری این دو جمله‌بندی را در تقابل هم قرار می‌دهد و به‌واسطه‌ی تمایلات درونی و سبززده‌ی خویش چنین نتیجه می‌گیرد که «انقلاب همین امروز!». حقیقت این است‌که عبارت «زندگی ادامه دارد» و «جنبش کارگری برای یک دنیای بهتر مبارزه می‌کند» ـ‌هردو‌ـ به‌روندی اشاره دارند که ضمن این‌که هم‌اکنون جاری است، نتیجه‌ی متکامل‌ترش را در آینده دور می‌توان دید. به‌عبارتی، این هردو جمله‌بندی بنا به‌شَم طبقاتی نهفته در خویش، انقلاب را روندی می‌بینند که تحقق نهایی‌اش نه تنها به‌امروز و به‌جنبش سبز گره نخورده، بلکه به‌گسترش آتی جنبش کارگری مشروط است‌که باید بتواند هژمونی خود را به‌همه‌ی عرصه‌های کار و زندگی بگستراند.

اما آقای اصغری فقط از دست رضا رخشان کفری نیست. او که از اعلام بی‌اعتباری جنبش معبودش به‌خشم آمده، توهین‌های بدتری هم در توبره دارد که نصیب وحید صمدی می‌کند. آقای اصغری که افتخار عضویت در حزبی را دارد که رهبرانش چپ و راست به‌اوباما و مرکل و سارکوزی نامه می‌نویسند و تضمین می‌دهند و درخواست حمایت می‌کنند، صمدی را متهم می‌کند که: «اما این قایم شدن پشت رضا رخشان از جانب یک چپ منشویک عقب مانده برنشتاینی که اسمش را برای اولین بار است می‌شنوم، کارگر را به‌حمایت از احمدی نژاد دعوت کردن است». صرف‌نظر از این‌که شنیدن اسم وحید صمدی برای اولین بار فقط نشانه‌ی بی‌خبری آقای اصغری از فعل و انفعالات میان فعالین جنبش کارگری در خارج از کشور است، آیا همین آقا اگر در 1848 زندگی می‌کرد، مارکس را متهم به‌حمایت از لژیتیمست‌ها نمی‌کرد؟ وحید صمدی در نوشته‌اش به‌روشنی ارتجاعی بودن بورژوازی سبز را مستدل کرده است. او در مقاله‌ی دو قسمتی «منشور مطالبات حداقلی کارگران و تفاسیر» در مورد رضا رخشان نوشت که «"این اظهارات نشاندهنده آگاهی یکی از رهبران کارگری به‌شرایطی است که طبقه کارگر ایران در آن بسر می‌برد."»[به‌نقل از نوشته‌ی آقای اصغری]. ازآن‌جاکه در این لحظه‌ی حاضر اکثر نزدیک به‌مطلق فعالین کارگری بدین‌ باورند که شاهد نقش بارز و جدی طبقه‌ی کارگر در جنبش جاری نبوده‌اند، ازآن‌جا که در نبود نقش بارز و جدی طبقه‌ی کارگر اقشار میانی (یا به‌عبارت دقیق‌تر: خرده‌بورژوازی) در صحنه‌ی این جنبش حاضر بوده است، و ازآن‌جا که آقای اصغری می‌گوید که «انقلاب ایران که تاکنون انگار کپی انقلاب ١٨٤٨ فرانسه بوده» است؛ به‌همه‌ی این دلایل، به‌نقش خرده‌بورژوازی در انقلاب 1848 و تحلیل مارکس از آن مراجعه می‌کنیم تا حقیقت مبارزه طبقاتی را در جامعه‌ی سرمایه‌داری بیش‌تر دریابیم: {«علاوه بر نیروی انقلابی کارگران و هم‌زمان با درهم شکسته شدن آن، نفوذ سیاسی جمهوری‌خواهان دموکرات، یعنی نفوذ جمهور‌ی‌خواهان به‌معنای خرده‌بورژوازی،...، نیز درهم شکسته شد. این جماعت، هم‌دست با جمهوری‌خواهان بورژوا، در 16 آوریل برضد کارگران توطئه چیده و در ایام ژوئن دوش به‌دوش هم علیه پرولتاریا جنگیده بودند. و برای این کار پایه‌ای را که براساس آن حزب‌شان خود را به‌عنوان یک قدرت مجزا در صحنه‌ی سیاست عرضه می‌کرد درهم کوبیده بودند، چرا؟ برای آن‌که خرده‌بورژوازی تا زمانی می‌تواند در برابر بورژوازی نگاره‌ای انقلابی داشته باشد که پرولتاریا پشت‌سر وی ایستاده باشد. آنان بدین‌سان سپاس هم‌دستی خود را دریافت کردند. آن اتحاد ظاهری که بورژوازی به‌رغم نیات باطنی‌اش و دغل‌کارانه در دوره‌ی حکومت موقت و کمیسیون اجرایی با آنان بسته بود، آشکارا به‌ابتکار جمهوری‌خواهان بورژوا گسسته شد. و جماعتِ مورد بحث که بدین‌سان، به‌عنوان متحد، تحقیر شده و سپس رانده شده بودند در حد گروه‌های اقماری پرچم سه‌رنگی‌ها سقوط کردند درحالی‌که قادر به‌گرفتن هیچ امتیازی از آنان نبودند، بلکه ناگزیر بودند از سلطه‌ی آنان، هربار که این سلطه و همراه آن سلطه‌ی جمهوری به‌نظر می‌رسید که از سوی شاخه‌های ضدجمهوری بورژوازی درخطر قرار گرفته است، دفاع کنند. سرانجام، خودِ این شاخه‌ها، یعنی اولئانیست‌ها[بانک‌داران و صاحبان بورس] و لژیتیمیست‌ها[زمین‌داران بزرگ]، از همان آغاز در مجمع ملی مؤسسان در اقلیت قرار گرفتند. پیش از ایام ژوئن، اینان جرأت نمی‌کردند جز با نقاب جمهوری‌خواهی بورژوایی وارد عمل شوند؛ پیروزی ژوئن [بر طبقه‌کارگر] برای یک لحظه تمامی فرانسه‌ی بورژوایی را برانگیخت تا در چهره‌ی ژنرال کاوینیاک نقش نجات‌دهنده‌اش را ببیند،...»}.

به‌‌بیانی، معنی تئوریک و تعریف عملی سلطه‌ی هژمونیک طبقه‌کارگر عبارت از این است‌که {«خرده‌بورژوازی تا زمانی می‌تواند در برابر بورژوازی نگاره‌ای انقلابی داشته باشد که پرولتاریا پشت‌سر وی ایستاده باشد»}.

مارکس در جای دیگری از کتاب مبارزه‌ی طبقاتی در فرانسه، در باره‌ی نقش خرده‌بورژوازی در وقایع ژوئن می‌نویسد: {«در ایام ژوئن، هیچ‌کس به‌اندازه‌ی خرده‌بورژواهای پاریسی، کافه‌داران، صاحبان رستوران‌ها، "شراب‌فروشان"، کسبه‌ی جزء، دکانداران، پیشه‌وران، و مانند این‌ها، برای پاسداری از حق مالکیت و اعتبار، با تعصب تمام [برعلیه کارگران] نجنگیده بود. بوتیک همت ‌خود را جمع کرد و علیه باریکادها به‌میدان آمد تا گردش [سرمایه‌ای] را برقرار کند که از خیابان به‌‌بوتیک ختم می‌شد. ولی پشتِ باریکادها پر بود از مشتریان و بدهکاران بوتیک، و جلوی آن را طلب‌کاران‌اش گرفته بودند. هنگامی‌که باریکادهای فرو ریختند و کارگران درهم شکسته شدند، هنگامی‌که مغاره‌دارهای سرمست از باده‌ی پیروزی به‌مغازه‌های خود برگشتند، ناگهان مغازه‌های خودرا باریکادبندی شده یافتند و به‌نجات‌بخش مالکیت، یعنی مأمور رسمی اعتبار، برخوردند که اخطاری تهدیدآمیز را به‌دست‌شان می‌داد: سفته‌های سررسیده، اجاره‌ی سررسیده، برات سررسیده، "مغازه" سررسیده، "مغازه‌دار" سررسیده»}.

حال به‌قضاوت آقای اصغری در مورد رضا رخشان و وحید صمدی بازگردیم. رضا رخشان با نظر امثال جنابِ اصغری‌ها ـ‌که با حضور خرده‌بورژوازی عمدتاً تهران‌نشین در میان جنگ جناح‌بندی‌های نظام اسلامی به‌هیجان آمده‌اند و جنبش خودشان (یعنی: جنبش سبز) را یافته و می‌گویند «انقلاب همین امروز!»ـ مخالف است؛ و وحید صمدی هم به‌درستی این مخالفت را نشان درایت یکی از رهبران جنبش کارگری در ایران می‌داند. همین مسئله‌ی ساده ـ‌اما فوق‌العاده خطیر‌ـ است‌که جوهره‌ی وجودی آقای اصغری را به‌غلیان درآورده تا با شیوه‌ی چارواداری هم رضا رخشان را با هندوانه‌ی بزرگی در زیر بغل لعن و نفرین کند و هم وحید صمدی را «یک چپ منشویک عقب مانده برنشتاینی» بنامد. در همین رابطه خشم آقای اصغری تاآن‌جا اوج گرفته که حتی وحید صمدی را از حقوق ماقبل تاریخی‌ همه‌ی آحاد بشری (یعنی: داشتن نام و خطاب اشخاص به‌واسطه‌ی نام آن‌ها) هم محروم می‌‌کند!

ازآن‌جا که فرض محال، محال نیست؛ فرض کنیم‌که نسیمِ مساعدی از آسمان امدادهای غیبی وزیدن گرفت و این‌بار به‌جای کمک به‌نظام جمهوری اسلامی، به‌کمک جنبش پساانتخاباتی آمد و افرادی مانند رفسنجانی، خاتمی، موسوی، کروبی و غیره را که رهبری بلامنازع جنبش جاری را در دست دارند، محو کرد و به‌عالم ناپیدا روانه نمود. آیا در چنین صورت مفروضی جنبش جاری یا به‌قول آقای اصغری «جنبش مردمی» تا این اندازه مشروعیت دموکراتیک پیدا می‌کند که کارگران بدون قید و شرط از آن حمایت کنند؟ پاسخ این نوشته به‌این سؤال قطعاً منفی است. زیرا به‌محض این‌که طبقه‌کارگر به‌این جنبش وارد شود و مطالبات حقیقتاً رادیکالی را در عرصه‌ی اقتصاد و سیاست پیش بکشد و روی آن‌ها اصرار کند یا کلیت نظام سرمایه‌داری و تقدس مالکیت خصوصی را نشانه بگیرد، خرده‌بورژوازی در کوتاه‌ترین زمان ممکن با بورژوازی (یا حداقل با یکی از جناح‌بندی‌های آن) برعلیه طبقه‌کارگر به‌سازش می‌رسد و علاوه‌بر {«کافه‌داران، صاحبان رستوران‌ها، "شراب‌فروشانِ" [در مورد ایران: غیرقانونی]، کسبه‌ی جزء، دکانداران، پیشه‌وران، و مانند این‌ها»}، به‌همراهی کارمندان بالا و میان‌رتبه‌ی دولتی و غیردولتی، بسیاری از اساتید دانشگاه‌ها و کادرهای آموزشی، بخش وسیعی از پزشکان و کادرهای تحصیل‌کرده‌ی درمانی، خیل وسیع و رنگارنگِ دلال‌های تحصیل‌کرده و تحصیل‌نکرده، لایه‌هایی از حاشیه‌نشینان تحت سلطه‌ی بورژوازی، بخشی از روستانشین‌هایی‌که زیر نفوذ روحانیت قرار دارند و سرانجام هرکس‌که اجاره خانه‌‌ی ناچیری دریافت می‌کند و مالکیت خُردی دارد و مبلغ ناچیزی را به‌بانک سپرده یا به‌بورس گذاشته است، {«برای پاسداری از حق مالکیت و اعتبار، با تعصب تمام [برعلیه کارگران]»} خواهد جنگید. بدین‌سان، مالکیتِ خُرد و وجدان برخاسته از سلسله‌مراتب طبقاتی به‌خود می‌آید تا در کنار هژمونی هنوز جاری سرمایه جسارت و همتی پیدا ‌کند و برضد کارگران انقلابی و به‌قصد  برقراری گردش میان سرمایه، بازار، نیروی‌کار و تحمیق بورژوایی به‌راه بیفتد و به‌کارگران بیاموزد که بُرد اقدامِ انقلابی نابه‌هنگام چیزی جز زندان و شکنجه و تیرباران صحرایی نبوده و نخواهد بود. بنابراین، برفرض تحقق معجزه‌ی فوق، بازهم کارگران چاره‌ای جز این ندارند که جنبش مستقل خودرا سازمان بدهند تا شاید بتوانند هژمونی سرمایه را به‌هژمونی کار فرابرویانند.

اما به‌راستی هنگامِ اقدام انقلابی کارگران کی فرامی‌رسد؟ هیچ‌کس و هیچ نیرویی نمی‌تواند پیشاپیش بگوید چه زمانی وقت اقدامِ مستقیم، آشکار، قطعی و همه‌جانبه‌ و انقلابی طبقه‌کارگر فرامی‌رسد. این را فقط خودِ زمان (به‌مثابه‌ی ذات تغییر) معلوم می‌کند که در اراده‌مندی پرولتاریا می‌تواند به‌‌‌یگانگی سوژه‌ و ابژه‌ی انقلاب سوسیالیستی تبدیل شود. به‌عبارت دیگر، ازآن‌جاکه طبقه‌ی کارگرِ تاریخاً گورکن نظام سرمایه‌داری است و تحقق کارگر به‌مثابه‌ی انسانی‌که خویشتن را هم‌چون انسان درمی‌یابد، مقدمتاً مستلزم سازمان‌یابی کمونیستی و عمدتاً مستلزم لغو بردگی مزدی است؛ از این‌رو، طبقه‌کارگر بدون روند تدارک انقلابی خویش نمی‌تواند زمان اقدامِ مستقیم، آشکار، قطعی و همه‌جانبه‌ی انقلابی خودرا دریابد. بنابراین، طبقه‌کارگر ضمن این‌که برای جلوگیری از کاهش قیمت واقعی دستمزدِ خود الزاماً درگیر ‌مبارزه‌ی دائم با صاحبان سرمایه و دولت سرمایه‌داران و هم‌چنین سازمان‌دهی مناسب با چنین مبارزه‌ای است، می‌تواند و به‌معنی آگاهی طبقاتی‌ـ‌تاریخی‌ـ‌انسانی می‌بایست بتواند در راستای ‌تدارک انقلابی و سوسیالیستی خویس ـ‌نیز‌ـ گام‌های مؤثر و مداومی بردارد. بنابراین، زمان اقدام مستقیم، آشکار، قطعی و همه‌جانبه‌ و انقلابی طبقه‌کارگر برعلیه نظام دستمزدی ـ‌بدون هرگونه وساطتی‌ـ مشروط به‌سازمان‌یابی توده‌ای و هرچه وسیع‌تر کارگران در محیط کار و نیز مشروط به‌سازمان‌یابی سوسیالیستی بخش‌های آگاه‌تر و پیوسته‌ی آن با توده‌های وسیع کارگر است. بدین‌ترتیب،  شکل‌گیری اتحادیه‌ها، فدراسیون‌ها و کنفدراسیون‌های کارگری از یک طرف؛ و تشکیل حزب کمونیست کارگران و روشنفکران انقلابی از طرف دیگر، پیش‌شرط‌هایی است‌که در ترکیب با یکدیگر ضمن تحقق هژمونی طبقاتی‌ـ‌اجتماعی‌ـ‌سیاسی طبقه‌کارگر، امکان استفاده از فرصت‌ها را نیز برای اقدامِ مستقیم، آشکار، قطعی و همه‌جانبه‌ و انقلابی طبقه‌کارگر فراهم می‌سازند. تاریخ جوامع سرمایه‌داری و اقدامات انقلابی طبقه‌کارگر در عرصه‌ی جهانی نشان می‌دهد که این فرصت‌ها بنا به‌ذات وجودی سرمایه ـ‌همواره‌ـ واقع می‌شوند. جنگ، بحران‌های ذاتی سرمایه، بروز سوانح طبیعی، شدت‌یابی جدال گروه‌بندی‌های سرمایه در داخل یک کشور یا در منطقه‌ای خاص، بروز انقلاب در کشورهای مجاور و ده‌ها شکل قابل پیش‌بینی و غیرقابل پیش‌بینی دیگر می‌توانند سازای این‌گونه فرصت‌ها باشند. بااین وجود، فرصتِ انقلابی بدون تدارک همه‌جانبه‌ی طبقاتی و سیاسی همانند بوی کبابی است که ضمن داشتن بعضی از خواص کباب، اما شکم را سیر نمی‌کند.

*****

ازآن‌جاکه ما در این نوشته به‌مقایسه‌ی آقای اصغری بین انقلاب 1848 فرانسه با وضعیت کنونی ایران تن دادیم؛ و ازآن‌جا‌که مبارزه‌ی نظری با کمونیسم پارازیت‌‌ـ‌‌بورژوایی که آقای اصغری یکی از طرفداران پروپا قرص آن است، گامی تدارکاتی در راستای تشکل طبقاتی توده‌های‌ پراکنده‌ی کارگری در همه‌ی ابعاد لازم و ضروری است؛ و ازآن‌جا که مارکس تصویر بسیار روشنی از این‌گونه گرایش‌ها (گرچه عمدتاً از نوع خرده‌بورژوایی آن) به‌کمونیسم در جریان انقلاب 1848 فرانسه ترسیم می‌کند؛ ازاین‌رو، نوشته‌ی حاضر را پس از یک توضیح مختصر با نقل قول نسبتاً طولانی‌ ـ‌اما بسیار آموزنده‌‌ای‌ـ از مارکس به‌پایان می‌رسانیم.

با توجه به‌این‌که ایده‌ها و ایده‌آل‌های آقای اصغری‌ و امثالهم (اعم از حزبی یا غیرحزبی) فاقد  هرگونه دوگانگی خرده‌بورژوایی است و ـ‌در واقع‌ـ این‌ آقایان بدون هرگونه قید و شرطی چکمه‌ی بورژوازی را می‌لیسند تا کارگران را به‌دست ‌کاونیاک‌های سبز‌ بسپارند؛ لازم به‌یادآوری است‌که آن‌چه مارکس در مقایسه‌ی سال 1848 بین فرانسه و انگلیس می‌گوید، با ضریبِ منهای 100 در مقایسه‌ی بین وضعیت کنونی جامعه‌ی ایران و جامعه‌ی فرانسه‌ی 1848 صادق است. این ضریبِ منهای 100 همان عاملی است که در مقابل تولیدِ کمونیسم عمدتاً خرده‌بورژوایی در فرانسه‌ی 1848، در ایران کنونی و خصوصاً در اپوزیسیون خارج از کشوری‌اش تولیدکننده‌ی کمونیسم پارازیت‌ـ‌‌بورژوایی است. مقایسه بین مطالبات اقشار مختلف و درک آن‌ها از سوسیالیسم در یک کشور پیش‌رفته‌ی سرمایه‌داری (مانند انگلیس 1848) با کشوری کم‌تر پیش‌رفته (مانند فرانسه‌ی همان زمان) به‌خواننده‌ی نوشته‌ی حاضر این امکان را می‌دهد تا در نظام سرمایه‌داری عقب‌مانده ایرانی جوهره‌ی کمونیسمِ بورژوایی را در بسیاری از احزاب و سازمان‌هایی که عنوان کمونیسم را یدک می‌کشند، دریابد. این «کمونیسم» در بخش سبز شده و خارج از کشوری‌اش همانند پارازیت به‌جنبش‌ کارگری چسبیده و از جان و خون آن تعذیه می‌کند تا ‌عقب‌ماندگی سرمایه در ایران را جبران کند. اما، هم‌اکنون ستیز بین کمونیسم خرده‌بورژوایی و این پارازیت‌های سبز که در قربان‌گاه بورژوازی کمر به‌اغوای کارگران بسته‌اند، آغاز شده است. ضروری است‌که فعالین صدیق و سوسیالیست جنبش کارگری این ستیز را با دقت هرچه تمام‌تر دنبال کنند.

حال از مارکس درباره‌ی  کمونیسم خرده‌بورژوایی در فرانسه بشنویم:

{«دیدیم که دهقانان، خرده‌بورژواها و طبقات متوسط، چه‌گونه اندک اندک به‌سوی پرولتاریا می‌گرایند و ناگزیر می‌شوند با جمهوری رسمی، که آنان را در حکم رقیب خود می‌شمرد، آشکارا دربیفتند. عصیان برضد دیکتاتوری بورژوازی، احساس نیاز به‌تغییر جامعه، به‌حفظ و نگهداری نهادهای دموکراتیک و جمهوری‌خواهانه به‌عنوان اندام‌های لازم جنبش خویش، گردآمدن پیرامون پرولتاریا به‌عنوان نیروی انقلابی قطعی، این‌ها بود ویژگی‌های مشترک به‌اصطلاح حزب سوسیال دموکرات، حزب جمهوری سرخ. این حزب طرفدار هرج و مرج، که از سوی رقبای خویش این عنوان را کسب کرده، نیز به‌سهم خود، مانند حزب نظم از ائتلاف منافع ناهمگرا تشکیل می‌شود. از اصلاحات کوچک در بی‌نظمی قدیم گرفته تا سرنگونی نظم اجتماعی قدیم، از لیبرالیسم بورژوایی تا تروریسم انقلابی، مراتب و حدود نهایی جداکننده‌ی این نقطه‌ی عزیمت از نقطه‌ی مقصد حزب "هرج و مرج‌"اند.

{«حذف حقوق حمایتی ـ که سوسیالیسم است! چرا؟ چون به‌انحصار شاخه‌ی صنعتی حزب نظم نظم پایان می‌دهد. تنظیم و تعدیل بودجه‌ی دولت ـ این هم که سوسیالیسم است! چرا؟ چون به‌منافع و انحصار شاخه‌ی مالی حزب نظم برمی‌خورد. ورود آزادانه‌ی گوشت و گندم از خارجه ـ بازهم سوسیالیسم! چرا؟ چون به‌انحصار سومین شاخه‌ی حزب نظم، یعنی مالکیت ارضی عمده، برخورد می‌کند. آن چیزهایی‌که [در جامعه‌ی سرمایه‌داری پیش‌رفته‌ی انگلیس] جزو [عادی‌ترین] درخواست‌های حزب free-traders، طرفداران آزادی تجارت، یعنی مترقی‌ترین حزب خرده‌بورژوازی انگلیس، را تشکیل می‌دهد، در فرانسه حکم تقاضاها و درخواست سوسیالیستی را پیدا می‌کند. طرفداری از اندیشه‌های ولتر، سوسیالیسم است! چرا؟ چون به‌چهارمین شاخه حزب نظم، یعنی کاتولیک‌ها، برمی‌خورد. آزادی مطبوعات، حق تشکیل انجمن‌ها و اتحادیه‌ها، درخواست آموزش و پرورش عمومی، همه‌ی این‌ها سوسیالیسم است، تا بخواهی سوسیالیسم است! چرا؟ چون به‌مجموعه‌ی انحصارطلبی حزب نظم آسیب می‌رساند.

{«درجریان انقلاب، شرایط آن‌چنان به‌سرعت پخته و آماده شد که طرفداران اصلاحات از هرمشربی، یا پیش‌پاافتاده‌ترین درخواست‌های طبقات متوسط، همه ناگزیر زیر پرچم حزبی که افراطی‌ترین حزب انقلاب بود، یعنی زیر پرچم سرخ، گرد آمدند.

{«با این‌همه، با همه‌ی رنگارنگی سوسیالیسم انواع گرایش مهم حزب هرج و مرج، شرایط اقتصادی و نیازهای کلی طبقه‌ی آن‌ها یا شاخه‌های طبقاتی آن‌ها، سبب شد که در یک نقطه باهم وحدت نظر داشته باشند: همه خودرا مدعی اعلای وسیله‌ی رهایی پرولتاریا معرفی کنند و رهایی پرولتاریا را هدف خود قرار دهند. [این کار] فریب‌کاری آگاهانه و از روی اختیار از جانب گروهی، یا نابینایی عمدی و آگاهانه از سوی گروه دیگر [است] که مدعی‌اند جهان اگر بنا به‌نیازهای خودِ آنان تغییر کند بهترین جهان برای همگان، تحقق همه‌ی تمایلات انقلابی و الغاءِ همه‌ی برخوردهای انقلابی خواهد بود.

{«در زیر عبارات سوسیالیستی کلی و اغلب یکنواختِ "حزب هرج و مرج"، سوسیالیسم ناسیونال، لاپرس، و سِیِکل نهفته است که همگی به‌شیوه‌ای کم‌و‌بیش منسجم درصدد سرنگون کردن سلطه‌ی اشراقیت مالی و رها کردن صنعت و بازرگانی از قیدهای اسارت سنتی‌اند. این سوسیالیسمِ صنعت، بازرگانی و کشاورزی است که رهبرانش در حزب نظم منکر منافع آن‌اند چراکه این منافع دیگر با انحصار خصوصی‌شان سازگار نیست. این سوسیالیسم بورژوایی، به‌طبع مانند هریک از انواع سوسیالیسم، بخشی از کارگران و خرده‌بورژوازی را به‌خود جلب می‌کند، از سوسیالیسم به‌معنای خاص کلمه، سوسیالیسم خرده‌بورژوایی، سوسیالیسم "به‌معنای اعلای کلمه"، متمایز است. سرمایه این طبقه را، در اصل، به‌عنوان طلب‌کار تعقیب می‌کند، و این چنان است که طبقه‌ی مورد بحث خواستار نهادهای اعتباری می‌شود؛ سرمایه، با رقابت، این طبقه را درهم می‌شکند و به‌همین دلیل، طبقه‌ی نامبرده تقاضای تأسیس اتحادیه‌هایی را دارد که از کمک‌های دولتی برخوردار باشند؛ سرمایه با تمرکز دادن به‌خود اسباب گرفتاری و تضعیف این طبقه است، و به‌همین مناسبت، طبقه‌ی نامبرده خواهان برقراری مالیات‌های فزاینده، محدودیت‌هایی برحقوق ارثی، انجام کارهای عمده توسط دولت، و دیگر اقداماتی است که رشد سرمایه را با زور متوقف کنند. ازآن‌جا که این طبقه در رؤیای تحقق مسالمت‌جویانه‌ی سوسیالیسم خویش است ـ‌مگر آن‌که شاید چند روز انقلابی فوریه را مستثنی کنیم‌ـ فرایند تاریخی آینده به‌نظر وی به‌طبع کاربست دستگاه‌های فکری‌ای که نظریه‌پردازان جامعه خواه به‌صورت گروهی خواه به‌شکل فردی، می‌اندیشند یا اندیشیده‌اند می‌نماید. این خرده‌بورژواها، بدین‌سان، به‌التقاط‌گران و پیروان دستگاه‌های سوسیالیستی موجود، سوسیالیسم آیین‌پرداز تبدیل می‌شوند که ربطی به‌بیان نظری پرولتاریا ندارد مگر تا زمانی‌که پرولتاریا هنوز توسعه‌ی لازم را پیدا نکرده و به‌حد یک جنبش تاریخی خودنام نرسیده باشد.

{«باری، درحالی‌که اوتوپیا یا سوسیالیسم آیین‌پرداز، در کار آن است‌که جنبش کلی [پرولتاریا] را به‌یکی از عناصر سازنده‌اش برگرداند، و نظریه‌های فاضلانه‌ی زورکی فردی را به‌جای تولید جمعی و اجتماعی بنشاند، و، به‌ویژه، با کمک دوز و کلک‌های حقیرانه همراه با مقداری آه‌ و ناله و سوزوگداز، مبارزه‌ی انقلابی طبقات با درخواست‌های سرسختانه و انعطاف‌‌ناپذیر را به‌خواب و خیال تبدیل کند، خلاصه، درحالی‌که این سوسیالیسم آیین‌پرداز، که در واقع کاری جز آرمانی کردن جامعه‌ی کنونی ندارد، تصویری بی‌لک و پیس از جامعه ارائه می‌دهد و می‌کوشد تا تصویر آرمانی خویش را به‌جای واقعیتِ موجود بگذارد، پرولتاریا این‌گونه سوسیالیسم را به‌خرده‌بورژوازی وامی‌گذارد، و با مشاهده‌ی این‌که مبارات درونی انواع رهبران سوسیالیستی چیزی جز پذیرش یکی از نقاطِ گذرای حرکتِ واژگون‌ساز اجتماعی و کنار گذاشتن نقاط دیگر آن نیست، پرولتاریا بیش از پیش به‌گرد آرمان سوسیالیسم انقلابی، به‌گرد کمونیسم، متشکل می‌شود که بورژوازی برای آن نام بلانکی را انتخاب کرده است. این نوع سوسیالیسم اعلام دایمی انقلاب، دیکتاتوری طبقه‌ی کارگر به‌عنوان نقطه‌ی گذار ضروری به‌سوی الغاء تمامی مناسبات تولید‌ی‌ای است‌که این تفاوت‌ها برمبنای آن‌ها شکل می‌گیرد، الغاء تمامی مناسبات اجتماعی ملازم با این‌گونه مناسبات تولیدی، و واژگون کردن تمامی اندیشه‌هایی که از این مناسبات اجتماعی برمی‌خیزند»}.

                                                             18 می 2010 (28 اردیبهشت 1389) ـ پویان و عباس فرد ـ لاهه

 


پانوشت‌ها:

[1] تمام نقل‌قول‌هایی که منبع آن‌ها ذکر نشده و دربین {«...»} آمده است، از مارکس  و کتاب مبارزه‌ی طبقاتی در فرانسه است. ضمناً تمام جمله‌هایی‌که با حروف سیاه یا ایرانیک نوشته شده‌اند، از خودِ مارکس هستند؛ و تنها جمله‌هایی‌که به‌منظور تأکید زیر آن‌ها خط کشیده شده، از ماست.

[2] کمیسیون لوگزامبورگ شکل بیرونی یا به‌اصطلاح تحقق یافته‌ی عدم شناخت پرولتاریا از کُنه مناسبات بورژوایی بود، که در توسط لویی بلان و آلبرت پیش‌نهاد و مدیریت می‌شد. پیدایش کمیسیون لوگزامبورگ به‌این ترتیب بود که: {«یکی از کارگران، به‌نام مارش، "دیکته"کننده‌ی فرمانی بود که حکومت موقت که هنوز ساعاتی از تشکیل شدن‌اش نمی‌گذشت، طی آن هستی کارگران را، برمبنای کار، تضمین می‌کرد و متعهد می‌شد که برای همه‌ی شهروندان کار فراهم کند، و مانند این‌ها. و چون، چند روز بعد، حکومت با به‌فراموشی سپردن وعده‌عای خویش، وانمود کرد که اعتنایی به‌پرولتاریا ندارد، انبوهی متشکل از 20 هزار کارگر با راه‌پیمایی به‌سمت هتل دو ویل فریاد برآوردند: کار را سازمان دهید! وزارت مخصوص کار ایجاد کنید! حکومت موقت، به‌اکراه و پس از مباحثات بسیار، کمیسیون دائمی ویژه‌ای را تعیین کرد که مأموریت آن تحقیق در وسائل بهتر کردن وضع طبقات زحمت‌کش بود! این کمیسیون از نمایندگان اصنافِ مشاغل پاریس تشکیل می‌شد که ریاست آن با لویی بلان و آلبرت بود. کاخ لوگزامبورگ را به‌عنوان محل تجمع در اختیار این کمیسیون قرار دادند. بدین‌سان، نمایندگان طبقات کارگری از نشست در حکومت موقت، که شاخه‌ی بورژوازی‌اش همه‌ی قدرت‌های دولتی واقعی و زمام اداره‌ی حکومت را منحصراً در دست گرفته بود، رانده شدند؛ و در کنار وزارت دارایی، بازرگانی و امور عام‌المنفعه، در کنار بانک و مرکز سهامِ بورس یک سیناگوک یا کنیسه‌ی سوسیالیستی هم درست می‌شدکه کاهنان اعظم‌اش، لویی بلان و آلبرت، موظف بودند ارض موعود را کشف کنند، انجیل جدید را بشارت دهند و کاری کنند که پرولتاریای پاریسی بیکار نباشد»}.

یکی از طرح‌هایی که در کمیسیون لوگزامبورگ به‌بحث گذاشته می‌شد، تشکیل کارگاه‌های ملی بود تا با بیکاری کارگران در اثر بحران اقتصادی و بحران پساانقلابی مقابله کند؛ اما ماری (یکی از وزرای دولت موقت) خود راساً به‌تشکیل کارگاه‌هایی اقدام نمود که هم به‌عنوان کارگاه‌های ملی معروف شدند و هم به‌پاردوکس طرح‌های کمیسیون لوگزامبورگ تبدیل گردیدند. {«... ماری، وزیر کارهای عام‌المنفعه، صدها هزار از این کارگرانی را که براثر بحران اقتصادی و انقلاب بیکار شده بودند در به‌اصطلاح کارگاه‌های ملی به‌صف کرد. منظور از این عنوان دهن پرکن در عمل چیزی نبود جز واداشتن کارگران به‌کارهای خسته‌کننده، یک‌نواخت، و غیرتولیدی هموار کردن زمین‌ها و پشته‌سازی، در برابر 23 شاهی دستمزد، چیزی شبیه کارگاه‌های به‌سبک انگلیسی در هوای آزاد... حکومت موقت خیال می‌کرد با این کار یک ارتش کارگری دیگر در برابر خودِ کارگرها ایجاد کرده است...»}. با این وجود، {«کارگاه‌های ملی نام همان کارگاه‌های مردم‌آشنایی بود که لویی بلان در مجلس لوکزامبورگ از آن دفاع می‌کرد... این کارگاه‌ها از نخستین نمونه‌های تحقق سوسیالیسم بودند که بدین‌سان [از همان آغاز کار] مثل خودِ کارگاه‌های مورد بحث، از اسباب خشم و تمسخر عمومی شد»}.

اما {«به‌خاطر محتوای این کارگاه‌ها نه، که [در واقع] به‌خاطر عنوان‌شان بود که این کارگاه‌های ملی [مظهر] اعتراض زنده‌ی پرولتاریا برضد صنعت بورژوازی، اعتبار بورژوازی و جمهوری بورژوایی بودند. و به‌همین دلیل هم بود که تمامی فشار کینه‌ی بورژوازی روی همین کارگاه‌ها متمرکز شد. و درست روی همین کارگاه‌ها بود که بورژوازی، پس از آن‌که توان کافی یافت تا دیگر نیازی به‌لاس زدن با توهمات فوریه نداشته باشد، نقطه‌ی مناسب وارد آوردن حملات خود را پیدا کرد. همه‌ی دلخوری و تلخکامی خرده‌بورژواها ناگهان در آن واحد به‌سمت این کارگاه‌ها، که آماج حمله‌ی مشترک بود، چرخید. با چه خشم راستینی این خرده‌بورژواها می‌نشستند و برآورد می‌کردند که چه پول‌هایی در این چاه ویل پرولترهای تنبل و بیکاره ریخته شده، آن هم در حالی‌که وضعیت خود آنان روز به‌روز غیرقابل تحمل‌تر شده است. زیرلب غر می‌زدند: سوسیالیسم! سوسیالیسم همین است دیگر. جیره‌ی دولتی به‌چنین بیکاره‌هایی دادن. آنان علت همه‌ی بدبختی‌های خودرا در وجود کارگاه‌های ملی، سحنان پر آب و تاب مجلس لوگزامبورگ، و رژه‌ی کارگران در کوچه‌ها و خیابان‌های پاریس می‌دیدند. و امان از دست خرده‌بورژوایی که نومیدانه خودرا در آستانه‌ی ورشکستگی ببیند: هیچ‌کس مناسب‌تر از او برای دامن زدن به‌شایعه‌ی توطئه‌های کمونیستی نیست»}.

پس از این‌که تلاش شتاب‌آلوده‌ی و تحریک شده‌ی پرولتاریای پاریس در تصرف مجلس و بازگراندن اقتدار و نفوذ انقلابی‌اش در 15 می به‌ناکامی منجر گردید و رهبران‌اش دست‌گیر شدند، تازه بورژوازی وقت را برای دور تازه‌ای از ‌رجزخوانی و اتخاذ تصمیات تحریک‌آمیز غنیمت شمرد. {«ولی،... هدف حقیقی [از این تحریکات]، همان کارگاه‌های ملی بود»}. در واقع، با انگشت گذاشتن روی همین کارگاه‌های ملی بود که بورژوازی، پرولتاریای پاریس را به‌نبردی ناخواسته و نابرابر کشاند تا به‌واسطه‌ی مسلسل‌های کاوینیاک هم صفوف پرولتاریا را به‌خون بکشد و درهم بکوبد و هم زمینه‌ی خرید هرچه ارزان‌تر نیروی‌کار را فراهم کند.

بدین‌ترتیب‌ بود که {«به‌دستور کمیسیون اجرایی شروع کردند به‌جلوگیری از ورود افراد به‌کارگاه‌های ملی، تغییر دادن مزد روزانه به‌کارمزدی، به‌تبعید کردن کارگران غیراهلی پاریس به‌سولونی، به‌بهانه اجرای کارهای تسطیح زمین. انجام کارهای تسطیح فقط تعبیر پرآب و تابی بود برای راندن آن گروه از کارگران از پاریس، و این را کارگرانی که مأیوس و سرخورده از آن محل برمی‌گشتند به‌رفقای‌شان می‌گفتند. سرانجام، در 21 ژوئن، فرمانی در [نشریه] مونیتور منتشر شد که با خشونت تمام اعلام می‌داشت که همه‌ی کارگران غیرمتأهل از کارگاه‌های ملی اخراج می‌شوند، یا برای خدمت به‌ارتش فرستاده می‌شوند»}.

بنابراین، {«کارگران دیگر چاره‌ای نداشتند، یا باید از گرسنگی می‌مردند یا تن به‌نبرد می‌دادند. آنان در روز 22 ژوئن، [به‌این تحریکات] با شورشی جسورانه پاسخ دادند که طی آن نخستین نبرد بزرگ میان دو طبقه سازنده‌ی جامعه‌ی بورژوایی درگرفت. این نبردی بود برسر بقا یا نابودی نظم بورژوایی. حجابی که چهره‌ی جمهوری را می‌پوشانید بدین‌سان دریده شد. همه می‌دانند که کارگران، بدون داشتن فرماندهان و برخوردار بودن از نقشه‌ی هماهنگ، بدون وسایل لازم و درحالی‌که اغلب حتی سلاحی در دست نداشتند، با شجاعت و نبوغی بی‌مانند، به‌مدت 5 روز تمام ارتش، گارد سیار، گارد ملی مستقر در پاریس و انبوه گارد ملی اعزام شده از ولایات فرانسه را شکست دادند و جلوی همه‌ی این‌ها ایستادند. و همه هم می‌دانند که بورژوازی بیم و هراس‌های مرگ‌بارش را [از ایستادگی کارگران] با خشونتی ناشنیده جبران کرد و بیش از 3 هزار زندانی را از دم تیغ گذراند»}.

با وجود همه‌ی این‌ها، {«برای کمیسیون لوگزامبورگ، این آفریده‌ی کارگران پاریسی این شایستگی را باید پذیرفت که توانست راز انقلاب قرن نوزدهم را از فراز سکوی خطابه‌ی اروپا به‌جهانیان اعلام دارد: رهایی پرولتاریا»}.