بررسی نظری - سیاسی
06 دی 1394 | بازدید: 3824

بررسی نوشته‌ی «نقادانه»ی علیرضا کیا!

نوشته: عباس فرد

 

 

یک توضیح کوتاه درباره‌ی بازانتشار این مقاله: این نوشته برای اولین بار در 22 دسامبر 2013 در سایت امید منتشر شد. علت انتشار مجدد آن، ضمن ایجاد آرشیوی قابل دسترس‌تر، تأکید برمواضع کلی آن (منهای وجود «کنفرانس مؤسس») است‌که من به‌خطا در آن شرکت کردم و به‌عنوان نخستین سخن‌ران نیز حرف‌هایی را زدم که به‌لحاظ قدردانی از ارزش‌های مبارزاتی و طبقاتی قابل نقد است. این نقد (یعنی: نقد من به‌خودم) درآینده‌ی نزدیک منتشر خواهد شد. تنها تفاوتی که این انتشار با آن‌چه در سایت امید موجود است، پاره‌ای خطوط تأکید است که در واقع بیان‌کننده‌ی پیمان ما چند نفر بود که دور سایت امید جمع شده بودیم.

*****

در حدود دو یا سه هفته پیش نوشته‌ی کوتاهی با عنوان «آیا انقلاب لازم است؟! نگاهی بر نقد بهمن شفیق» از آقای علیرضا کیا در سایت امید منتشر شد که تا لحظه‌ی حاضر با هیچ‌گونه واکنشی (اعم از مثبت یا منفی) مواجه نشده است. نوشته‌ی مذکور در همان عبارت آغازین خود [«در این نقد سعی می‌کنم...»] مدعی برخوردی نقادانه با مسائلی است‌که ظاهراً توسط بهمن شفیق مطرح شده‌ است. منهای این‌که کدام مسائل حقیقتاً توسط بهمن شفیق طرح شده یا نشده‌اند، و نیز منهای دفاع از نظرات بهمن شفیق که درستی آن‌ها را باید از خودِ نوشته‌های او دریافت؛ اما آن‌چه من در این‌جا به‌آن می‌پردازم، برخورد «نقادانه»‌ی آقای کیا و پاره‌ای از احکامی است‌که او بدون هرگونه ارتباط درونی یا بیرونی به‌عنوان نقد به‌میان می‌آورد تا در هیچ موردی مستدل و براساس بررسی واقعیت‌ها حرفی نزده باشد.

چنان‌چه نوشته‌ی آقای کیا در سایت امید درج نشده بود، من نیز کاری به‌آن نداشتم؛ اما انتشار یک نوشته‌ی مملو از احکام نامربوط، رازآلوده، تهی از استدلال، به‌دور از واقعیتْ و به‌جانب‌داری ضمنی از ارتش آزاد سوریه در سایت امید (‌حتی اگر به‌جای ارائه‌ی تصویر منفی از نظرات بهمن شفیق، نظرات او را ـ‌بدون استدلال و ارجاع به‌واقعیت‌ـ تأیید هم می‌کرد‌) بازهم این انگیزه را در من به‌وجود می‌آورد تا برخوردی نقادانه با آن داشته باشم. به‌این ‌نوشته بپردازیم.

*

منهای جنبه‌ی مفهومی و انگیزه‌ی قابل مشاهده در نوشته‌ی آقای کیا (که در ادامه به‌آن می‌پردازم)، وی ـ‌به‌لحاظ «شیوه»‌ی برخورد‌ـ در همان ابتدای نوشته‌اش ادعا می‌کند که با «‌کلماتی مثل خردبورژوا که از طرف بهمن شفیق مطرح گردیده»، به‌‌این دلیل ‌که بنا به‌ارزیابی او «بیشتر شبیه به‌انگ زدن» است و جنبه‌ی استدلالی ندارد، «برخورد» نمی‌کند؛ اما بلافاصله می‌نویسد: «اشکال در این [است] که او [یعنی: بهمن شفیق] با همین شیوه به‌جنبش‌ها در خاورمیانه و همچنین  به‌جنبش اشغال در آمریکا برخورد می‌نماید و به‌رد تمامیت این جنبش‌ها می‌پردازد». بدین‌ترتیب، آقای کیا نه تنها با «‌کلماتی مثل خردبورژوا» برخورد می‌نماید، بلکه فراتر از برخورد، آن‌چه را که قرار بود با آن برخورد نکند به‌دلخواه‌ترین شکل ممکن به‌همه‌ی نوشته‌ها و نظرات طرف مقابل خود تعمیم می‌دهد. بنابراین، طبیعی است‌که انگیزه‌ی من از بررسی نوشته‌ی آقای کیا نه خودِ نوشته، که دفاع از فضای استدلالی و واقع‌گرایانه‌ی سایت امید باشد؛ زیرا  صرف‌نظر از این‌که آقای کیا به‌بهانه‌ی «‌انگ زدن»، به‌طرف مورد بررسی خود انگ می‌زند، اما به‌لحاظ برخوردِ تهی از استدلال و ردیف کردن احکام دلبخواهی نیز نمونه‌ی بارزی از عامیانه‌گرایی و ساده‌انگاری است.

آقای کیا نوشته‌اش را با یک حکمِ بدون استدلال آغاز می‌کند؛ و سپس این حکم را با استفاده‌ی عامیانه از منطق صوری تعمیم می‌دهد و بازهم با استفاده‌ی عامیانه از همین منطقْ چنین نتیجه می‌گیرد که طرف مورد بررسی او با «همین شیوه» [یعنی: شیوه‌ی «انگ زدن و نه استدلال»] «تمامیت» جنبش‌ها «در خاورمیانه  و... در آمریکا» را «رد» می‌کند!؟ منهای این‌که شیوه‌ی بررسی خودِ آقای کیا «انگ زدن و نه استدلال» است که در پاراگراف بالا به‌آن اشاره کردم؛ اما سؤال این است که «رد تمامیت» جنبش‌ها چه معنا و مفهومی دارد؟

هرکارگر ساده‌ای می‌داند که برخورد نقادانه با کسی که «تمامیت» یک واقعیت را «رد» می‌کند (یعنی: منکر وجود آن می‌شود)، برخوردی بیهوده و طبعاً غیرسیاسی است. اما آقای کیا با جانب‌داری‌اش از «مبارزات مردم سوریه برعلیه حکومت ارتجاعی بشار اسد»، «جنبش اشغال در آمریکا» و هم‌چنین «نتیجه‌ ناتمام» مبارزات مردم مصرْ نشان می‌دهد که برخوردی سیاسی (و نه بیهوده) را مدِ نظر دارد؛ و عبارت «رد تمامیت» جنبش‌های مزبور را ـ‌به‌ویژه در آغاز نوشته‌اش‌ـ تنها به‌قصد پروکاسیون و برانگیختن خواننده‌ی احتمالی‌ نوشته‌اش مورد استفاده قرار می‌دهد تا زمینه‌ی القای احکام خودرا فراهم کند. به‌هرصورت، عبارت «رد تمامیت» جنبش‌ها ـ‌به‌تنهایی‌ـ فاقد معنی است.

گذشته از شیوه‌‌ای که آقای کیا در نوشته‌‌ی خود به‌کار می‌برد و بالاتر اشاراتی به‌آن داشتم؛ اما نوشته‌ی مذکور جمع ناموزون احکامی است‌که بدون استثنا ـ‌همگی‌ـ غلط، جعلی یا عامیانه‌گرایانه‌ هستند. در ادامه‌ حتی‌المکان سعی می‌کنم که این احکام را به‌ترتیب نوشته‌ی آقای کیا (از بالا به‌پایین) به‌طور مختصر مورد بررسی قرار دهم.

1ـ جنبش اشغال و «رهبری خرده‌بورژوایی»!؟

تا آن‌جا که من اطلاع دارم، هیچ‌یک از هم‌کاران و رفقای سایت امید مطلبی در مورد «رهبری خرده‌بورژواییِ» جنبش اشغال ننوشته‌اند. گذشته از این، من براین باورم که ماهیت و نیز راستای حرکت هیچ جنبشی را نمی‌توان برپایه انتزاعِ رهبری آن تعیین کرد. چراکه بین رهبری‌کننده و رهبری‌شونده همواره ارتباطی متقابل، اقتصادی‌ـ‌سیاسی‌ـ‌اجتماعی و کمابیش ارگانیک وجود دارد؛ درغیراین‌صورت، بورژوازی می‌توانست براساس قدرت همه‌جانبه‌ و متمرکز خود رهبری جنبش کارگری را تا ابد از آنِ خود سازد و نظام سرمایه‌داری را به‌اولین جاودانه‌ی فراتاریخی تبدیل نماید! به‌عبارت دیگر، مسئله‌ی تعییین‌کننده‌ی جنبش اشغالْ نه رهبری آن، که موجودیت طبقاتی و راستای حرکت آن بود. گذشته از پایگاه طبقاتی جمعیت اشغال‌کننده و عدم حضور صفوف متشکل کارگری در این جنبش، اشغال وال استریت به‌مثابه‌ی یک نماد مبارزاتی ـ‌برفرض ‌که خود به‌خودی و اصطلاحاً از پایین هم شکل گرفته باشد‌ـ مبارزه‌ای با سرمایه و خاصه‌ی استثمارگرانه‌ی آن نبود، بلکه ستیز با سرمایه به‌اصطلاح انگلی‌ـ‌مالی‌ را مد نظر داشت که بارزترین چهره‌‌اش بانک‌ها هستند. این ستیز ـ‌خواسته یا ناخواسته‌ـ تصویری پرولتریزه، تحت استثمار و مظلوم[!!] از صاحبان سرمایه‌های صنعتی می‌دهد که تاریخاً مادر نظام سرمایه‌داری به‌حساب می‌آیند. بی‌دلیل نیست که این جنبش سرانجامِ خودرا در ایده‌ی تشکیل حزب جهانی برای دموکراسی، فتح قدرت سیاسی از طریق انتخاباتِ توأم با فشار خیابانی و از پایین، انتقال جنبش 5 ستاره‌ی ایتالیا به‌آمریکا، دفاع ضمنی از حکومت نظامیان در مصر[1]، تأسیس بانک اشغال[2] و بالاخره کردیت کارت برای فقرامی‌یابد.

این ادعا که جنبش اشغال «بیانگر انباشت سرمایه در یکسو و فقر... در سوی دیگر» بود، کاملاً غیرواقعی و تخیلی است. چراکه این جنبش از جمله افرادی را به‌خویش فرامی‌خواند که از دولت حاکم برخود سرخورده شده بودند، به‌سختیِ کار و شدت تورم اعتراض داشتند، احساس می‌کردند که صدای‌شان شنیده نمی‌شود، اطلاعی از سرنوشت مالیات‌های پرداخت شده‌ی خود نداشتند و نسبت به‌کنترل شرکت‌های بزرگ بردولت معترض بودند. هیچ‌یک از این خواست‌ها و خواست‌های مشابه دیگر (مانند اعتراض به‌آلودگی محیط زیست، مخالفت با لشکرکشی آمریکا به‌خاورمیانه و غیره) حتی یک گام هم به‌سوی افشای تحلیلی جوهره‌ی سرمایه، نظام سرمایه‌داری و به‌دنبال آن ایجاد تشکل نسبتاً پایدار در میان کارگران و زحمت‌کشان برنمی‌دارد تا چه رسد به‌تبیین «انباشت سرمایه» که روی‌کرد عملی‌اش اقدام به‌سازمان‌یابی کمونیستی طبقه‌ی کارگر در عرصه‌ی هرچه‌ گسترده‌تر است!؟ به‌هرروی، آن‌چه مسلم است این ‌است‌که مسئله‌ی اساسی پرولتاریا و انقلاب اجتماعی نه «بزیر سوال» کشیدن «نظام سرمایه‌داری»، که مقدمتاً به‌زیر کشیدن موجودیت آن در همه‌ی جوانب متصور است.

براساس نانوشته‌های آقای کیا فرض کنیم که ‌فراخوان گروه/مجله‌ی کانادایی ادباسترز[3] هیچ نقشی در برپایی جنبش وال استریت نداشت؛ این جنبش فاقد هرگونه زمینه‌چنینی قبلی بود؛ و هیچ اثر مخربی هم روی جنبش توده‌ای اشغال در اسپانیا نگذاشت و این سنت مبارزاتی را نیز به‌جیب بورژوازی نریخت. حالا براساس نوشته‌های آقای کیا (نه نانوشته‌ها) فرض کنیم که جنبش وال استریت «جنبشی... غیرمتمرکز و خود بخودی» بود که هم «نظام سرمایه‌داری» و هم «اشکال سابق رهبری از بالا» را «بزیر سوال کشید». حال سؤال این است‌که اگر همه‌ی این فرض‌ها ـ‌به‌جای فرض‌ـ واقعیت داشتند، به‌لحاظ عملی یا حتی نظری به‌کدام تجربه یا دست‌آوردی در عرصه‌ی مبارزه‌ی طبقاتی دست یافته بودیم؟ جنبش «غیرمتمرکز و خود به‌خودی» چه معنایی جز کنش‌های پراکنده، حسی و بدون نقشه‌ی عملْ در تقابل با نظامی دارد که در همه‌ی ابعاد متصور (از اقتصاد و سیاست و نیروهای نظامی گرفته تا اطلاعات، مدیا، فرهنگ و مانند آن) به‌متمرکزترین قدرت در همه‌ی تاریخ بشر دست یافته است؟ آیا نتیجه‌ی چنین مبارزه و تقابلی چیزی جز شکستی از پیش تعیین‌شده، سرخوردگی و تداوم نظام سرمایه‌داری است؟ این چه دست‌آوردی است‌که کارگران و زحمت‌کشان را به‌طور منفرد به‌نبردی می‌فرستد که حریف تا نهایت تصور متمرکز و با برنامه عمل می‌کند؟ این چه نبردی است‌که از همان آغاز همه‌ی مقدمات شکست خود و پیروزی طرف مقابل را پذیرفته است؟ آیا چنین «دست‌آوردی» ـ‌حتی اگر مورد تأیید توده‌های وسیع کارگر و زحمت‌کش هم واقع شود‌ـ به‌نفع نظام سرمایه‌داری نیست؟ آیا آن‌چه به‌نفع بورژوازی است، بورژوائی به‌حساب نمی‌آید؟

به‌زیر سؤال کشیدن «رهبری از بالا» چه معنایی دارد؟ «بالا» در مناسبات بین انسان‌ها تنها درصورتی دارای معنی است که با ‌مراتب مختلف اجتماعی یا سازمانی مواجه باشیم. این‌که مراتب مختلف اجتماعی می‌تواند ناشی از تفاوت در استاندارهای زندگی و نابرابری امکانات در یک جامعه‌ی معین باشد یا احتمالاً به‌چنین نابرابری و تفاوتی بینجامد، قابل بحث و بررسی است؛ اما برای هرکار جدی‌ای حداقلی از مراتب سازمانی ـ‌حتی در آن‌جایی‌که هیچ‌گونه مراتب اجتماعی و طبقاتی و قشری هم وجود نداشته باشد، الزامی است. همه‌ی بررسی‌ها، تحقیقات و شواهدی که در اسارت برداشت بورژوائی از کار و مالکیت نبوده‌اند، نشان‌گر این هستند ‌که کار ذاتاً اجتماعی است. این ذاتیت هم در پروسه‌ی تاریخی کار و هم در پروسه‌ی انجام اجتماعی آن جاری است. در واقع، تصور کارِ فردی چیزی جز تعمیم وارونه‌ی مالکیت خصوصی به‌کار نیست. بنابراین، لازمه‌ی انجام کار (به‌ویژه آن‌جاکه عمدتاً جنبه‌ی غیرشخصی دارد و از نیازهای بلافاصله‌ی اجتماعی برمی‌‌خیزد) سازمان کار و تقسیم فنیِ آن است[4]؛ و سازمان نیز بدون وجود گروه‌های هماهنگ‌کننده‌ هیچ‌گونه معنای عملی ندارد. چراکه سازمان ـ‌به‌هرصورت‌ـ متشکل از گروه‌های مختلف‌الرابطه‌ی است‌که به‌لحاظ اجتماعی هم‌راستای یکدیگرند. گرچه تصویری که در این‌جا از سازمان ارائه می‌شود، بیش از حد لازم ساده شده و از همین‌رو بیش‌تر انتزاعی است تا واقعی؛ اما در همین تصویر عمداً ساده شده نیز سازمان (به‌مثابه‌ی یک کلیت) بالای گروه‌های متشکله‌ی خویش و گروه‌های متشکله‌ی سازمان نیز بالای افراد متشکله‌ی خود قرار دارند.

بنابراین، اگر قرار است‌که روندی (طبقاتی یا انقلابی) پیموده شود و مطالبه‌ی معینی متحقق گردد، گریزی از رهبری (و به‌عبارت دقیق‌تر: گریزی از «رهبری از بالا») نیست. این واقعیت را حتی در یک اعتصاب ساده‌ی کارگری هم می‌توان مشاهده کرد. کارگران که متشکل از گروه‌بندی‌های مختلف شغلی و فرهنگی و غیره هستند، در مقابله با کارفرماْ با انتخاب نمایندگان خویش، خودرا سازمان می‌دهند؛ و با وجود این‌که این نمایندگان نمی‌توانند نظر تک تک افراد را بیان کنند، اما آن‌ها می‌پذیرند که چانه‌زنی و تحقق مطالبات خودرا از طریق نمایندگان‌شان پیگیری کنند و در این امر «از بالا» رهبری شوند. این همان چیزی‌که اصطلاحاً به‌چانه‌زنی از بالا و فشار از پایین معروف شده است. نتیجه این‌که حذف «رهبری از بالا» به‌طور خودبه‌خود به‌حذف فشار از پایین نیز می‌انجامد؛ و این همان چیزی است‌که بورژوازی خواهان آن است.

ظاهراً آقای کیا از این نگران است‌که کارگران و دیگر گروه‌بندی‌های تحت ستم در لابیرنت یک سلسله‌مراتب بوروکراتیک و تثبت‌گرا (مثل اغلب جریانات چپ ایرانی و غیرایرانی یا اتحادیه‌های رسمی در اروپای غربی و آمریکای شمالی) گرفتار شوند و به واسطۀ سرکوب دولتی و فشارهای بوروکراتیک تشکیلاتی به‌رفرمیسم بگرایند و با رفورمیست‌ها همراه شوند. اما مشکل این است‌که آقای کیا به‌جای جستحوی راهِ حل مسئله که در گرو تمرکز روی سازمان‌یابی کمونیستی، و خودآگاهانه‌ی کارگران و زحمت‌کشان ـ‌به‌همراه پویایی‌های تبادل اندیشه و راه‌کار در رابطه با «بالا» و «پایین»‌ـ است، ضرورت رابطه را انکار می‌کند و افراد ایزوله‌ی برخاسته از آرزوهای بورژوایی را در برابر اصالت سازمان‌یابی اجتماعی‌ـ‌طبقاتی به‌انحلال می‌کشاند. آشکار است‌که انکار ضرورت سازمان‌یابی طبقاتی، حزبی و ‌‌کمونیستی توده‌های کارگر نه تنها «رهبری [تثبیت شده] از بالا» را مانع نمی‌شود، بلکه به‌کلیه افراد ایزوله فراخوان می‌دهد که به‌رهبران تثبیت شده‌ی «از بالا» تبدیل شوند. این تنها در تابعیت از نظام و انتقاد صوری از نارسایی‌های آن  است که شکل می‌گیرد. به‌همین دلیل است ‌که جنبش اشغال وال استریت در سایت خود می‌نویسد: «یک چیز که همگی در آن مشترک‌ هستیم، این است‌که 99% مردم دیگر نمی‌خواهند آزمندی و فساد 1% را تحمل کنند». مسئله در این‌جا، مسئله‌ی نخواستن آزمندی و فساد آن یک درصد حاکم برجامعه است و مبارزه‌ی پارلمانی با آن است؛ نه حذف آن یک درصد، اسقاط نظام و استقرار دیکتاتوری نفی‌شونده‌ی پرولتاریا.

حقیقت این است‌که جنبش اشغال وال استریت علی‌رغم این‌که بخش نه چندان پرشماری «از جوانان در آمریکا را به صحنه مبارزه کشانید»؛ اما نه تنها یک گام اجتماعی یا تاریحی به‌جلو نبود، بلکه رؤیای واپس‌گرایانه‌ی مالتی‌تودِ آنتونیو نگری[5]، نظرات رفرمیستی ریچارد ولف درباره‌ی نظام سرمایه‌داری و بحران اقتصادی، دموکراسی‌طلبی فراطبقاتی چامسکی، قصه‌های کودکانه‌ی ژیژاک و مانند این‌ها را ـ‌درست در مقابل مارکسیسم انقلابی‌ـ هورا کشید تا این «اندیشمندان» بازهم با رنگی از چپ و بعضاً به‌واسطه‌ی ژست‌های کمونیست‌نمایانه با مارکسیسم و جنبش کمونیستی طبقه‌ی کارگر ستیز بورزند.استفن تامینو در مقاله‌ی «آیا اشغال وال استریت کمونیسم است»؟ نوشت:

«اشخاصی‌که به‌جنبش اشغال علاقه‌مندند، گاهی نگران‌اند که این جنبش از سوی دمکرات‌ها ربوده شود و از صورت جنبشی برضد نابرابری اجتماعی به‌جنبشی صرفاً برای انتخاب مجدد اوباما تبدیل شود و به‌اصلاحات جزئی [نیز] امیدوار گردد».

«اما با فرض این‌که کانون «آز و فساد» قاعده‌ی [عام] و متحدی است، و [هم‌چنین] با فرض این‌که فقدان نقد سرمایه‌داری که نابرابری طبقاتی پایه‌ای را افشا می‌کند و توضیح می‌دهد که چرا تازمانی‌که طبقات وجود دارد دموکراسی نمی‌تواند وجود داشته باشد؛ روشن است‌که در سطح اندیشه‌های اشغال وال استریتْ این مسئله هم‌چنان  به‌صورت حمایت ایدئولوژیکی از نظام طبقاتی موجود درآمده است. به‌این دلیل است‌که حتی جمهوری‌خواهان می‌توانند زبان اشغال را برای استراتژی‌های انتخاباتی خود به‌کار بگیرند؛ هم‌چنان‌که گینگریچ (Gingrich) و پری (Perry) با حمله به‌شرکت «‌سرمایه‌داری لاشخورِ» رامنی (Romney) چنین کردند. این محدود کردن ایدئولوژیکی و پذیرش هنجارهای بورژوازی به‌معنی آن است‌که اشغال وال استریت آن‌گونه که امروز وجود دارد، جنبشی رفرمیستی است و می‌کوشد سرمایه‌داری را در زمان بحران نجات دهد؛ نه این‌که جنبش کارگری اصیلی باشد که بخواهد جای‌گزین سرمایه‌داری شود که نظامی است با هدف ایجاد سود برای مشتی چند و از کارِ بسیاران ـ نه این‌که خواهان سوسیالیسم باشد که قصد اولیه‌اش ارضای نیازهای بسیاران و امحای استثمار نیروی‌کار توسط سرمایه است»[6].

2ـ اخطار در مورد «حق سخن گفتن با کارگران»!!

نگاه آقای علیرضا کیا به‌جهان و هم‌چنین برداشت او از کتاب‌ها و مقالاتی‌که به‌طور ضمنی ادعا می‌کند که آن‌ها را مطالعه کرده، بسیار جالب است. او همانند بسیاری از آدم‌هایی که خودرا چپ و مارکسیست می‌دانند، دریافت‌هایی از جهان و نیز منابع مطالعاتی‌اش دارد که منهای بعضی از پدیده‌ها و واژه‌های مربوط، هیچ ربطی به‌جهان واقعی و این منابع مطالعاتی ندارند. گرچه چنین روی‌کردی در جامعه‌ی کله‌پای سرمایه‌داری و به‌ویژه در شرایط کنونی امری رایج است؛ اما تفاوت آقای کیا با دیگران در این است‌که او با این تصور که نظر دیگران را «نقد» می‌کند، در واقع به‌نقد برداشت‌های خود از دیگران می‌نشیند. برای مثال، او نظر بهمن شفیق در مورد ضرورت سازمان‌یابی طبقاتی و کمونیستی کارگران در ایران را چنین نقل و «نقد» می‌کند: «شفیق به نیروهای سیاسی اخطار می‌نماید که حق سخن گفتن با کارگران ایران ندارند زیرا که اکثریت آنها در خارج از کشورند». نظرات بهمن شفیق، همانند هراندیشمند مارکسیست دیگری قابل بحث و بررسی است؛ اما «بررسی» و «نقد» آن‌چه ربطی به‌آن ‌‌کسی‌ ندارد که موضوع انتقاد است، چیزی جز نقد (یا به‌عبارت درست تر: افشای) ناخودآگاهانه‌ی ساده‌انگاری‌های خویشتن نیست. هرآدم مغرض و درعین‌حال نسبتاً آشنایی با زبان فارسی و ادبیات مارکسیستی که یکی از یادداشت‌های کوتاه بهمن شفیق را خوانده باشد، متوجه می‌شود که عبارت نقل شده‌ی بالا نه تنها هیچ ربطی به‌بهمن شفیق ندارد و طرف مربوطه هیچ‌یک از نوشته‌های بهمن شفیق را نخوانده یا نفهمیده است، بلکه در عین‌حال درمی‌یابد که «نقادِ» بهمن شفیق در شبکه‌ای از واژه‌ها اسیر است‌که هیچ ربطی به‌مارکسیسم و مبارزه‌ی طبقاتی نیز ندارند.

بهمن شفیق تنها درصورتی‌ می‌توانست «به‌‌نیروهای سیاسی اخطار» کند که چه بکنند و چه نکنند، که به‌نمایندگی از مرکزیت حزبی سخن می‌گفت که به‌لحاظ رابطه‌ی عملی با طبقه‌ی کارگر ایران از چنان نیرویی برخوردار بود که درصورت لزوم می‌توانست نظام سرمایه‌داری حاکم برایران را در طرح مطالبه‌ی معینی تحت فشار قدرت طبقاتی کارگران و زحمت‌کشان قرار دهد. به‌جز بهمن شفیق هرکارگر کمونیستی هم می‌داند که چنین نیروی قدرتمندی هنوز شکل نگرفته و برای تحقق آن باید شبانه‌روز کار کرد. بنابراین، این‌طور هم می‌توان نتیجه گرفت‌که آن‌چه علیرضا کیا را به‌هراس افکنده تا بدون اطلاع از نوشته‌ها و کیفیت مناسبات سیاسی بهمن شفیق به‌«نقد» او بنشیند، شنیده‌ها و زمزمه‌هایی است‌که از درستی و موفقیت مسیر سیاسی‌ـ‌طبقاتی بهمن شفیق و نیز کنفرانس کمونیسم معاصر حکایت می‌کنند.

از انگیزه و شیوه‌ی بررسیِ آقای کیا که بگذریم، شبکه‌ی واژه‌ها و تصورات سیاسی او نیز جالب توجه است: «حق سخن گفتن با کارگران»!! تنها کسانی می‌توانند تصوراتی در مورد «حق سخن گفتن با کارگران» داشته باشند که کارگران را رعایای وابسته به‌خود و خودرا مالک آن‌ها تصور کنند. منهای این‌که خاستگاه طبقاتی آقای کیا چه باشد و چه نباشد، اما چنین تصوراتی تنها از نگاهی با پس‌زمینه‌ی عشیرتی می‌تواند شکل بگیرد. چراکه حتی دولت جمهوری اسلامی هم حرفی در مورد این‌گونه حقوق به‌زبان نمی‌آورد؛ و تاریخاً نیز در ایران شیوه‌ی عمده‌ی مالکیت بر زمینْ براساس وابستگی رعیت به‌زمین نبود و تنها خان بزرگ قبیله از این‌گونه «حقوق» برخوردار بود.

به‌هرروی، این‌گونه «نقد»ها و عبارت‌پردازی‌های والامنشانه و دلبخواهی بیش از هرچیز نشان از این دارند که پردازنده‌اش نه تنها هیچ درکی از کنش و برهم‌کنش‌های مبارزه‌ی طبقاتی کارگران ندارد، بلکه حتی به‌لحاظ نظری هم جانب‌دار مبارزات کارگری نیست. درست در همین‌جاست که صدای پای بورژوازی با رنگ و لعاب کارگری و کمونیستی به‌گوش می‌رسد.

3ـ پرولتاریای ایران به«‌خارج» بیایید!؟

آقای کیا می‌نویسد: «مارکس با اینکه در مبارزات کمون پاریس شرکت فعال داشت، در پاریس حضور نداشت. لنین انقلاب در روسیه را در تبعید طرح ریزی نمود». بنابراین، می‌توانیم چنین نیز نتیجه بگیریم که عدم حضور در جامعه‌ا‌ی که موضوعیت مبارزاتی و انقلابی دارد، امکان بهتری برای انجام و خصوصاً «طرح‌ریزی» انقلاب است!؟ گذشته از مقوله‌ی «طرح‌ریزی» انقلاب که به‌آسمان خدایان سرمایه نزدیک‌تر است تا به‌زمین مبارزات کارگری، و هم‌چنین منهای این فاکتور غیرقابل انکار که هم مارکس و هم لنین شوق بسیار زیادی به‌تماس شخصی و مستقیم با کارگران داشتند؛ اما حقیقت این است‌که ارتباط با طبقه‌ی کارگر نه فردی، بلکه سازمانی و حزبی است.

بحث اساسی در سازمان‌دهی و سازمان‌یابی کارگری نه الاگلنگ داخل یا خارج، بلکه جوهره‌ی طبقاتی و انقلابی آن است. به‌بیان دیگر، مسئله‌ی اساسی این نیست که «اکثریت» نیروهای سیاسی در خارج از کشور به‌سر می‌برند، بلکه اصل این است‌که سمت‌وسوی حرکت این «اکثریت» ـ‌درست همانند سمت‌وسوی حرکت ‌همان اقلیتی‌که در داخل دهکده‌های را پوتمکین برپا ‌کرده و به‌واسطه‌ی همین دهکده‌ها برای خود بروبیایی پیدا کرده‌اند‌ـ نه سازمان‌یابی توده‌ای طبقه‌ی کارگر به‌عنوان گامی در راستای انقلاب اجتماعی، استقرار دیکتاتوری پرولتاریا و لغو کار دستمزدی، بلکه دست‌یابی به‌دموکراسی بورژوایی است‌که در همین کشورهای به‌اصطلاح پیش‌رفته‌ی سرمایه‌داری هم (متناسب با بنیه اقتصادی و مالی خود) مستبدانه عمل می‌کند.

تا آن‌جا که من خوانده و شنیده و فهمیده‌ام، حرف بهمن شفیق در مورد ارتباط با توده‌های طبقه‌ی کارگر (درست مثل حرف همه‌ی کمونیست‌های هم‌راستا با روند تاریخی مبارزات ‌کارگری) همان است‌که مارکس، لنین و دیگر انقلابیون گفته‌اند و به‌آن عمل کرده‌اند: سازمان‌یابی طبقاتی و توده‌ای، هم‌زمان با سازمان‌یابی حزبی و کمونیستی. بنابراین، اروپا و آمریکا که هیچ، اگر چنین پراتیکی از آن‌سوی منظومه‌ی شمسی هم ممکن باشد، قابل قبول و تحسین‌برانگیز است. اما مسئله این است‌که سازمان‌یابی و سازمان‌دهی طبقاتی‌ـ‌توده‌ای و حزبی‌ـ‌کمونیستی با فرمان‌دهی و صدور احکام نخبه‌گرایانه‌ای که از سرشت‌های ویژه مایه می‌گیرد، متفاوت است. شناخت و تجربه‌ی نزدیک به 200 سال مبارزه طبقاتی‌ـ‌کمونیستی، براساس وجود مادی و قانونمند جامعه‌ی سرمایه‌داری چنین پیش‌نهاده دارد که سازمان‌دهی و سازمان‌یابی طبقاتی و کمونیستی بدون ارتباط منظم، قابل نقد و بررسی، متعهد به‌زمان و آدم‌های معین، و هم‌چنین مسلح به‌تحلیل هرچه وسیع‌تر و پیچیده‌تر جامعه به‌طورکلی و به‌ویژه کنش‌های طبقه‌ی کارگر در پرتو اوضاع سیاسی‌ـ‌اقتصادی جهانی غیرممکن است.

از طرف دیگر، بازهم دانش و تجربه‌ی مارکسیستی و مبارراتی طبقه‌ی کارگر (از سازمان‌یابی اتحادیه کمونیست‌ها تا حالِ حاضر) حاکی از این است‌که چنین ارتباطی (یعنی: ارتباط ارگانیک و منظم با طبقه‌ی کارگر)، نه تماس‌های فردی و پراکنده‌ی گاهاً ارزشمند با افراد یا محافل کارگری، امر و تلاشی فردی نیست و اساساً با کیفیت سازمانی و حزبی ممکن است. به‌همین دلیل بود که برخلاف اظهارات آقای کیا که «مارکس با اینکه در مبارزات کمون پاریس شرکت فعال داشت....»، مهم‌ترین دلیل مخالفت مارکس با قیام پاریسْ عدم وجودِ تشکل ‌کمونیستی و سراسری‌ای بود که بتواند طبقه‌ی کارگر را در فرانسه و اروپا آموزش داده، هم‌آهنگ کرده و رهبری کند.

حال براساس ادعای ضمنی آقای کیا فرض کنیم ‌که همه‌ی «نیروهای سیاسی» خارج از کشور حقیقتاً و به‌طور همه‌جانبه‌ای در سمت طبقه‌ی کارگر قرار دارند؛ در این‌صورت بازهم  مسئله‌ای که لاینحل می‌ماند این است‌که ایجاد آن کیفیت سازمانی و حزبی‌ای که بتواند ارتباطی ارگانیک، منظم و روبه‌تکامل را با توده‌های طبقه‌ی کارگر فراهم کند، عمدتاً متشکل از خود کارگران‌ است و کارگر ایرانی ـ‌به‌لحاظ مناسبات تولیدی‌ـ تا زمانی کارگر ایرانی است‌که نیروی‌کارش را به‌سرمایه‌دار ایرانی بفروشد. نتیجه این‌که اگر «نیروهای سیاسی» خارج از کشور حقیقتاً در جانب طبقه‌ی کارگر قرار داشته باشند، چاره‌‌ای جز این ندارند که این جانب‌داری را در کنش و واکنش‌هایی سازمان بدهند که معطوف به‌ایران و سازمان‌یابی توده‌ای و کمونیستی طبقه‌ی کارگری باشد که در شبکه‌ی مناسبات داخل ایران واقع است.

اما برخلاف تصویرپردازی آقای کیا، واقعیت این است‌که طیف بسیار وسیعی از جریانات و نیز منفردینی‌که خودرا مارکسیست و کمونیست می‌نامند، پیرو استراتژی نانوشته‌ی محاصره‌ی ایران از طریق خارج‌اند و فعالین جنبش کارگری را براساس ‌همین استراتژی و به‌انحاء گوناگون به«تبعید» فرامی‌خوانند. همان‌طور پیش از این هم اشاره کردم، مسئله‌ی اساسیْ حضور فیزیکی و فردی در داخل و یا خارج نیست؛ زیرا برآوردها حاکی از این است که همه‌ی مدافعین رنگارنگ استراتژی محاصره‌ی ایران از طریق خارج‌ ـ‌متناسب با سابقه و امکانات خود‌ـ به‌نوعی از عقبه‌ی داخل کشوری هم برخوردارند و در برپائی دهکده‌های پوتمکینِ «کارگر»ی نیز نقش می‌آفرینند. به‌هرروی، وارونگی روی‌کرد سیاسی و طبقاتی چپ فی‌الحال موجود که در موارد بسیاری خودرا کمونیست هم می‌نامد، ازجمله در این است‌که آشکارا یا به‌طور ضمنی آسمان «آزادی» را به‌ریسمان «حقوق بشر» و «دموکراسی پارلمانی» و امثالهم می‌دوزد تا ضمن ادعای بی‌معنی و پرطمطراق «تجزیه و تحلیل پدیده‌های درونی جنبش‌»ها و نیز مقایسه‌‌ی قیام کمون با اشغال وال استریتْ رابطه‌ی عام، متقابل، متضاد و دیالکتیکی داخل و خارج را با تقسیرهای ماورائی نادیده بگیرد و این حقیقت خاص را انکار کند که در رابطه‌ با کنش‌های سیاسی داخل یا خارج از کشور، علی‌رغم تفکیک‌ناپذیری این دو از هم، اما آن‌چه سازای بستر تغییر است، نه خارج، که همواره داخل است.

از همه‌ی این‌ها می‌توان چنین دریاقت که ضرورت سازمان‌یابی طبقاتی و کمونیستی توده‌های کارگر و زحمت‌کش ایجاب می‌کند که فعالیت خارجْ معطوف به‌کنش‌های داخل باشد؛ چراکه محیط پیدایش، رشد و کنش طبقاتی و انقلابی این طبقه جغرافیای سیاسی ایران است. بنابراین، هرفرد، گروه یا جریانی که در این رابطه معکوس عمل کند و کنش‌های داخل کشور را به‌سوخت و ساز «نیروهای سیاسی» خارج معطوف کند ـ‌خواسته یا ناخواسته‌ـ در جهت عکس سازمان‌یابی طبقه‌ی کارگر گام برداشته است.

چپِ پیرو استراتژی محاصره‌ی داخل از طریق خارج ـ‌‌درست مثل آقای کیا‌ـ مدام تکرار می‌کند که مارکس در انقلاب 1848 و نیز به‌هنگام قیام کموناردهای پاریس حضور نداشت و لنین هم به‌هنگام بروز کنش‌های انقلابی از سوی طبقه‌ی کارگر روسیه در خارج به‌سر می‌برد. بدین‌ترتیب است‌که چپ فی‌الحال موجود (که تا عمق وجودش راست است)، ضمن این‌که حضور سازمانی و حزبی و انقلابی را به‌حضور فیزیکی یا شعارپردازی‌های اینترنتی تقلیل می‌دهد، رابطه‌ی دیالکتیکیِ تنفیذ متقابل داخل و خارج را هم به‌مکانیسمِ تبعیت داخل از خارج فرومی‌کاهد. این چپ، روی عدم حضور فیزیکی مارکس (یعنی: کسی که اندیشه‌اش هم پراتیک بود) در انقلاب 1848 انگشت می‌گذارد، حضور انگلس و نبردهای مسلحانه‌ی او در انقلاب آلمان را نادیده می‌گیرد، وجود پیک‌های اتحادیه‌ کمونیست‌ها (مثل ویلهم ولف را که در جریان درگیری‌های مسلحانه کشته می‌شدند) را انکار می‌کند، مارکس را ـ‌علی‌رغم مخالفت‌اش با قیام کمون‌ـ رهبر قیام کمونادرهای پاریس تصویر می‌کند و خلاصه به‌هر دری (اعم از بورژوایی و غیره) چنگ می‌زند تا برای تثبیت خود در خارج از کشور و استراتژی محاصره‌ی داخل از طریق خارج توجیه مارکسیستی بتراشد. باید به‌این چپ گفت: این درست است‌که لنین و بخشی از کادرهای رهبری حزب بلشویک بنا به‌ویژگی آن زمانِ روسیه و جهانْ خارج از روسیه به‌سرمی‌بردند؛ اما سوخت و ساز سیاسی و حاصل کارِ این کادرها به‌واسطه‌حزب منسجم، انقلابی و عمدتاً داخل کشوریِ بلشویک (که ‌از پس سال‌ها کار در داخل روسیه و در رابطه با طبقه‌ی کارگر آن کشور شکل گرفته بود)، اساساً به‌جای تابعیت از خارجْ معطوف به‌داخل بود؛ و در خارج نیز ملزومات نظری و بین‌المللی طبقه‌ی کارگر روسیه و جهان را پی‌گیری می‌کرد. به‌هرروی، چپ فی‌الحال موجود نه تنها ربط یا شباهتی به‌هیچ‌یک از این وقایع و کنش‌‌گری‌ها ندارد، بلکه با تمام قوا می‌کوشد تا هر‌گونه‌ شائبه‌ا‌ی از این وقایع و کنش‌‌گری‌ها را نیز از خود دور کند. اما با همه‌ی این احوال، فریاد می‌زند: برای بهمن شفیق «تاریخ جنبش سوسیالیستی اهمیتی ندارد»! این هم از عجایب دنیای وارونه‌ و کله‌پای پذیرش سلطه‌ی ایدئولوژیک بورژوازی از سوی چپ‌های سابق است.

4ـ «انقلابی» از بیرون، تقدیرگرا از درون!؟

چنین می‌نماید که آقای کیا به‌فراوانی به‌مارکس مراجعه می‌کند و به‌فراوانی هم از او نقل قول می‌آورد. اما منهای درستی یا نادرستی این حکم، آن‌چه در رابطه‌ی آقای کیا با مارکس قابل ذکر است، این است‌که او هرجا که لازم ببیند ابایی از پوشیدن ردای مارکسی ندارد و هرچه دل تنگ‌اش بخواهد از قول مارکس نیز می‌گوید. یکی از این‌گونه عبارت‌پردازی بی‌معنی را باهم نگاه کنیم: «مارکس همچنین مطرح نکرد که تعیین یک نوع بخصوص سازماندهی اجتماعی (کمون)  با رهبری مدبرانه می‌تواند بخودی خود کارگران را به‌آزادی برساند. بلکه برخلاف آن مارکس مطرح نمود  که تغییر انسانها به‌پروسه پر پیچ و خم مبارزه احتیاج دارد که بتواند بطوری موثر چهارچوبهای اجتماعی پیدا نماید که در آن قابلیت‌های اجتماعی او را پرورش داد».

صرف‌نظر از رابطه‌ی گنگ جمله‌های بالا با هم، اما دو حکم در این گنگ‌گویی جاسازی شده است: یکی این‌که مارکس تأکیدی بر«نوع بخصوص[ی از] سازماندهی اجتماعی (کمون) با رهبری مدبرانه»، که خواسته یا ناخواسته اشاره‌ای به‌دیکتاتوری پرولتاریاست، نداشت؛ و دیگر این‌که «تغییر انسانها به‌پروسه پر پیچ و خم مبارزه احتیاج دارد که بتواند بطوری موثر چهارچوبهای اجتماعی پیدا نماید...». با توجه به‌کلیت نوشته‌ی آقای کیا، آن‌چه از پسِ این حکم اخیر خودمی‌نمایاند، بیش از هرچیز بیان‌کننده‌ی تکامل تدریجی جامعه‌ی سرمایه‌داری است‌ که به‌طور «خودبه‌خودی» (یعنی: بدون سازمان‌یابی توده‌ای و کمونیستی طبقه‌ی کارگر و زحمت‌کشان، بدون قیام انقلابی، بدون درهم شکستن ماشین دولتی و بدون استقرار دیکتاتوری پرولتاریا) به‌«آزادی» همگان منجر می‌گردد.

آقای کیا در ادامه نوشته‌اش می‌نویسد: «ما خواهان انقلاب هستیم ولیکن در عین حال نمی توانیم پیروزی انقلاب را تضمین نماییم. تغییر انسانها به‌پروسه پر پیچ و خم مبارزه احتیاج دارد». خواستن انقلاب و عدم تضمین آن، تأکید دوباره روی این حکم که «تغییر انسانها به‌پروسه پر پیچ و خم مبارزه احتیاج دارد»، باور به‌این‌که ضدانقلاب درونی انقلاب است [«وجود جریانات ارتجاعی در درون جنبش آزادیخواهانه» ـ «همواره امکان بقدرت رسیدن ضد انقلاب از درون انقلاب وجود دارد» ـ «در ایران ضد انقلاب خمینی و حکومت اسلامی توانست انقلاب ایران را از درون با شکست مواجه نماید»] و سرانجام تبلیغ این‌که آلترناتیو انقلابی وجود ندارد [«بنظر این جانب معضل اصلی امروزه نداشتن آلترناتیو انقلابی در برابر سرمایه داری است]، درمجموع  حاکی از این است‌که نقد او به‌بهمن شفیق نه نقدی چاره‌جویانه که نقدی انکارکننده است‌که به‌‌جوهره‌ی وضعیت موجود (که بورژوایی است) بیش از تلاش در راستای گذر از این وضعیت (که به‌لحاظ تاریخی انقلابی و سوسیالیستی است) باور دارد. بنابراین، اگر نظرات آقای کیا را بورژوایی و تقدیرگرایانه و رفرمیستی برآورد کنم، براساس گفته‌های خود او پُر بی‌راه نرفته‌ام.

اما در نوشته‌ی آقای کیا عباراتی وجود دارد که ظاهراً با نتیجه‌گیری بالا مغایر است: «واقعیت اینکه درون انقلابات آزادیخواهانه همواره امکان بقدرت رسیدن ضد انقلاب از درون انقلاب وجود دارد. ولی ما نمی توانیم  بخاطر احتمال وجود ضد انقلاب، از انقلاب و مبارزه چشم بپوشیم. این تفاوتی است که انقلابیون را از رفرمیست ها جدا می نماید. ما خواهان انقلابی مداوم برای تغییر کامل جامعه هستیم و سایرین خواهان بقدرت رسیدن ویا برگرداندن ما به جامعه طبقاتی موجود». از این عبارت رازآلوده چه دریافتی می‌توان داشت؟ چطور ممکن است که «سایرین... خواهان... برگرداندن ما به جامعه طبقاتی موجود» باشند؟ اگر هم‌اکنون جامعه‌ی طبقاتی موجود است (که هست)؛ پس، نیازی به‌این نیست که «سایرین» آقای کیا و همه‌ی آن‌کسانی را که او با ضمیر «ما» از آن‌ها یاد می‌کند، «به جامعه طبقاتی موجود» برگردانند!؟ این معضل را چگونه می‌توان حل کرد؟ اگر چنین نتیجه‌گیری کنم که آقای کیا بدون فکر و دقت لازم به‌نقد «سایرین» نشسته، برخوردی غیراصولی و به‌دور از ادب سوسیالیستی کرده‌ام که نه در شآن من و نه در شأن آقای کیاست‌ که به هرصورت اقدام به‌نوشتن نوشته‌ای نقادانه کرده است؛ پس، با این اعتبار که آقای کیا منظور معینی از این عبارات ظاهراً نامربوط دارد، سعی می‌کنم مفهومِ نهفته‌ی  آن را دریافته و بیان کنم:

آقای کیا خودرا انقلابی معرفی می‌کند. انقلابی‌که او خواهان آن است، انقلابی «آزادی‌خواهانه» است که «همواره امکان بقدرت رسیدن ضد انقلاب از درون» آن وجود دارد؛ هم‌چنان‌که «ضد انقلاب خمینی و حکومت اسلامی توانست انقلاب ایران را از درون با شکست مواجه نماید». ضمناً آقای کیا «خواهان انقلابی مداوم برای تغییر کامل جامعه» نیز هست؛ و برخلاف «سایرین» خواهان «بقدرت رسیدن» هم نیست. این احکامی‌ است‌که از نوشته‌ی آقای کیا نقل کردم. حال نگاه دقیق‌تری به‌این احکام بیندازیم. در عبارت «ضد انقلاب و حکومت اسلامی توانست انقلاب ایران را از درون با شکست مواجه نماید»، کلمه‌ی «درونْ» ناظر برکلیت جامعه‌ی ایران (در تقابل با دیگر کشورها یا در مقابله با رژیم سیاسی شاه) است که وجود طبقات و مبارزه‌ بین این طبقات را از دستگاه تحلیلی خود حذف کرده است؛ وگرنه نمایندگان قدرت تازه را ـ‌علی‌رغم هزار زدوبندی‌که با دولت‌های اروپایی و آمریکایی  داشتند‌ـ نیرویی در «درون» جنبش انقلابی مردم کارگر و زحمت‌‌کش به‌حساب نمی‌آورد. بنابراین، انقلاب «آزادیخواهانه‌»ی آقای کیا ـ‌نه برابری اقتصادی، رفع مناسبات طبقاتی و رهایی کار از بردگی سرمایه‌ـ بلکه برابری سیاسی رایج در کشورهای اروپای غربی و آمریکا را مد نظر دارد که با وجود ذات مستبدانه‌اش در تولید و نیز خرید نیروی‌کار، اما حکومت سلطنتی ایران به‌واسطه‌ی خاصه‌ی عمدتاً بورواتیک، عقب‌افتاده‌ و سنت ویژه‌ی شاهنشاهی‌اش نمی‌توانست به‌آن تن بدهد.

در این‌جا باید روی یک مسئله‌ی اساسی تأکید کرد: تفاوت زمانه‌ی امروز با 35 سال پیش در این است‌که در آن زمان به‌واسطه‌ی جهان دو قطبی (یعنی: وجود شوروی علی‌رغم هرماهیتی‌که داشت) و سلطه‌ی ایدئولوژیک چپ در همه‌ی جهان این امکان وجود داشت‌که افراد یا جریانات سیاسی بدون این‌که سرشان به‌سرِ سرمایه جهانی بند باشد و مترصد یاری‌ نیروهای نظامی کشورهای بلوک‌بندی سرمایه‌داری غرب باشند، ‌بدون مطالبه‌ی برابری‌طلبی و تأکید برآن‌ خواهان انقلاب «آزادیخواهانه‌» باشند و به‌همین دلیل هم انقلاب «آزادیخواهانه‌» در آن زمان ـ‌به‌لحاظ اجتماعی‌ـ مثبت و مترقی به‌حساب می‌آمد؛ اما امروزه روز ـ‌در جهان یک قطبی‌ و سلطه‌ی ایدئولوژیک راست‌ترین نگاه های بورژوایی به‌زندگی و هستی، انقلابِ صرفاً «آزادیخواهانه‌» و بدون مطالبه‌ی برابری اقتصادیْ معنای دیگری جز پیروی از همان راه‌کارهای سیاسی و مفاهیمی ندارد که با اسم رمز حقوق بشر و دموکراسی به‌میان کشیده می‌شوند و ناتو نیز نیروی اجرایی نهایی آن است. بنابراین، انقلاب «آزادیخواهانه‌»ی آقای کیا «برعلیه بی‌عدالتی و ارتجاع و برای کسب آزادی» ـ‌بدون اشاره به‌طبقات اجتماعی، منافع متضاد آن‌ها و انقلاب سوسیالیستی‌ـ خواه ناخواه همان طرفی را نشان می‌دهد که بلوک‌بندی سرمایه‌داری غرب، نیروهای نظامی کشورهای تشکیل‌دهنده‌ی آن و ناتو ایستاده‌اند.

علی‌رغم همه‌ی این توضیحات، اما هنوز از ابهام موجود در نوشته‌ی آقای کیا گذر نکرده‌ایم؛ چراکه او خودرا انقلابی و سایرین را رفرمیست می‌نامد و به‌صراحت اظهار می‌دارد که نمی‌تواند «بخاطر احتمال وجود ضد انقلاب، از انقلاب و مبارزه چشم» بپوشد و «خواهان انقلابی مداوم برای تغییر کامل جامعه» است[!؟].

راز نوشته‌ی آقای کیا در این است‌که پس از فروپاشی شوروی شکل دیگری از «انقلاب» وارد تحولات و مباحث سیاسی شد که ضمن حفظ جوهره‌ی وضعیت موجودْ آرایش سیاسی آن را به‌گونه‌ای دگرگون می‌کند که به‌قیمت فلاکت هرچه گسترده‌تری از توده‌های کارگر و زحمت‌کشْ لایه نازکی از جامعه را به‌نان و نوا می‌رساند تا ضمن تضمین سرکوب هرگونه‌ای از سازمان‌یابی طبقاتی مستقل و کنش‌گری سوسیالیستی، درعین‌حال امکان به‌جریان انداختن ارتجاعی‌ترین سیاست‌های اقتصادی و اجتماعی را نیز فراهم کنند. مکانیسم عمده‌ی این «انقلابات» که می‌توانند تکرار شونده نیز باشند، انتخابات پارلمانی از پسِ انحصار مدیایی، گروه‌های «پیش‌روِ» مرتبط باهمِ تعلیم‌دیده و‌ حرفه‌ای، و بالاخره دلارهای آمریکایی و یوروهای اروپایی است. این انقلابات در کشورهایی‌که مناسبات اجتماعی پیشاسرمایه‌دارانه (اعم از عشیرتی، فرقه‌ای یا دین‌مدارانه) در آن‌ها قوی‌تر است، در مواردی به‌بخش نظامی هم مجهز می‌شوند که بارزترین نمونه‌ی آن را در ارتش آزاد سوریه و جبهه‌النصر می‌توان دید.

به‌هرروی، انقلاب «آزادیخواهانه‌»ی فراطبقاتی؛ عدم تأکید یا حتی اشاره به‌ضرورت سازمان‌یابی توده‌ای و کمونیستی کارگران و زحمت‌کشان؛ باور به‌تغییرات تدریجی و مداوم برای تکامل جامعه؛ انتخاب ضمنی سازوکارهای مبتنی‌بر سیاست‌های حقوق بشری و دمکراسی‌خواهی به‌عنوان چشم‌انداز؛ خواست انقلاب «مداوم برای تغییر کامل جامعه» و نه بهبود زندگی توده‌های کارگر و زحمت‌کش؛ باور به‌عدم وجود «آلترناتیو انقلابی در برابر سرمایه‌داری»، سعی در جا انداختن جنبش اشغال وال استریت به‌عنوان جنبشی انقلابی و آلترناتیو وضعیت موجود، و سرانجام به‌رسمیت شناختن «امکان بقدرت رسیدن ضد انقلاب از درونِ» مبارزات انقلابی؛ در کلیت یک نوشته و ‌به‌عنوان یک مجموعه‌ی بغرنج و رازآلوده،‌ تنها می‌تواند حاکی از این باشد‌که نویسنده‌اش انقلاب سوسیالیستی را مضر به‌حال «جامعه» می‌داند، از انقلاب به‌شیوه‌ی کمونیستی و طبقاتی گریزان است، کمونیست‌هایی مانند بهمن شفیق را که به‌جانب‌داری از طبقه‌ی کارگر با شیوه‌ی به‌اصطلاح نوینِ انقلاب (یعنی: انقلابات ضدکارگری و ضدکمونیستیِ رنگی) مبارزه می‌کنند، سایرینی می‌داند که «خواهان... برگرداندن ما به‌جامعه طبقاتی موجود» هستند. در این دستگاه و عمل‌کرد فکری طبیعی است‌که کمونیست‌هاْ رفورمیست باشند و رفورمیست‌هاْ انقلابی[7]!

 5ـ آقای کیا درباره‌ی جیش‌العدل چه می‌گوید؟

از نوشته‌ی آقای کیا چنین برمی‌آید که او درعین‌حال که به‌‌جای انقلاب و سوسیالیسم به‌نظام موجود باور دارد؛ اما از نظام جمهوری اسلامی هم که بورژوایی است، راضی نیست؛ و علی‌الاصول خواهان سقوط آن است. این عدم باور به‌سوسیالیسم (یعنی: باور عملی به‌نظام سرمایه‌داری)، علیرغم دفاع صوری از رهبری جریان‌هایی که ادعای سوسیالیستی دارند، در عین اعتقاد هم‌زمان به فقدان آلترناتیو در مقابل نظام معاصر؛ در مخالفت با نظام بورژوایی جمهوری اسلامی عملاً چه معنائی خواهد داشت؟ تنها پاسخی که این سؤال به‌ذهن متبادر می‌کند، همانی است‌که بالاتر هم با مقدمات کمی متفاوت‌تر به‌آن نزدیک شدیم: طرفداری عملی آقای کیا ـ چه بخواهد و چه نخواهد - از بلوک‌بندی بورژوازی غرب با پرچم حقوق بشر و دموکراسی. شاید آقای کیا هنوز متوجه نیست که همین دمکراسی است که البته چنین خونین، جنایت‌کارانه و خانمان‌برانداز نیز هست.

در این رابطه آقای کیا می‌نویسد: «شفیق مبارزات مردم مصر را بدلیل نتیجه ناتمامش، تمام شده ارزیابی می نماید و مبارزات مردم سوریه را برعلیه بی عدالتی و ارتجاع و برای کسب آزادی به دلیل رهبری احتمالی ارتجاع مذهبی در کمپ مخالفین، نفی مینماید».

وی در ادامه‌ی نوشته‌اش (البته با کمی افاضات فلسفی‌ـ‌دیالکتیکی) همین مضمون را تکرار می‌کند: «بنظر می آید که برای شفیق شکافتن پدیده ها و دیدن اجزا آن عمده نیست. برخورد به تضاد  در درون پدیده ها عمده نیست، زیرا که او جنبش و ماهیت آن  را در درون باصطلاح رهبری جنبش جستجو می نماید. بی دلیل نیست که او بمحض بقدرت رسیدن موقتی نظامیان در مصر، چشم خویش را بر مبارزات آزادیخواهانه مردم مصر می بندد و آن مبارزات را پایان یافته ارزیابی می نماید».

جهت اطلاع آقای کیا باید اشاره‌وار بگویم که «پدیده‌»ها در جهان خارج و بدون ارتباط با ذهن انسان، واقع نیستند؛ و اصولاً در رابطه‌ی ذهن و واقع خارجی معنی دارند. به‌عبارت دیگر «پدیده»ها دریافت ابتدایی ذهن از پروسه‌‌ها هستند؛ و به‌همین دلیل نه «تضاد» درونی دارند و نه «اجزا» که «برای شفیق شکافتن» آن‌ها «عمده» باشد. پس، به‌جنبه‌ی سیاسی و طبقاتی مسئله بپردازیم که هم برای من، هم برای شفیق و هم برای همه‌ی رفقای بیانیه «در تدارک انقلاب اجتماعی...» عمده است.

آقای کیا ـ‌گرچه نه صددرصد و به‌صراحت‌ـ اما به‌طور ضمنی و تا اندازه‌ای[!؟] طرف نیروهایی است‌که در سوریه به‌بهانه‌ی مبارزه با دولت بشار اسد از هیچ جنایتی روی‌گردان نیستند. چرا؟ برای این‌که او می‌نویسد: «بهمن شفیق... مبارزات مردم سوریه را برعلیه بی‌عدالتی و ارتجاع و برای کسب آزادی به‌دلیل رهبری احتمالی ارتجاع مذهبی در کمپ مخالفین، نفی مینماید». دقت کنیم: «به‌دلیل رهبری احتمالی ارتجاع مذهبی»[تأکید از من است]!! در شرایطی‌که دستِ راستی‌ترین روزنامه‌های بورژوائی نیز گزارش‌های متعددی از جنایات نیروهای جهادی و ارتش آزاد سوریه منتشر می‌کنند، آقای علیرضا کیا با این ادعا که نمی‌تواند «بخاطر احتمال وجود ضد انقلاب، از انقلاب و مبارزه چشم» بپوشد و «خواهان انقلابی مداوم برای تغییر کامل جامعه» است، از «مبارزات مردم سوریه... برعلیه بی‌عدالتی و ارتجاع و برای کسب آزادی» و وجود «احتمالی ارتجاع مذهبی» در رهبری این مبارزات سخن می‌گوید. انگار نه انگار که سوپر مرتجعین جنایت‌کاری که آقای کیا با عبارت وجود «احتمالی ارتجاع مذهبی در کمپ مخالفین» از آن‌ها یاد می‌کند، به‌جز همه‌ی زیرساخت‌ها و امکانات لازم برای زندگی امروزی، همه‌ی امکانات مبارزاتی و انقلابی کارگران و توده‌های زحمت‌کش سوری برای زندگی بهتر را نیز نابود کردند تا نظام سرمایه‌داری در بازسازی و تثبیت خویش در سوریه سوخته هیچ‌گونه بیمی از مبارزه‌ی طبقاتی کارگران و زحمت‌کشان به‌دل راه ندهد.

حقیقت این است‌‌که آقای کیا از این‌که پژاک و جیش‌العدل در مرزهای ایران دست به‌عملیات نظامی می‌زنند و با کپی‌برداری از ارتش آزاد سوریه اولین گام‌ها را برای ایجاد ارتش آزاد ایران برمی‌دارند ـ‌همانند بسیاری از چپ‌های سابق‌ـ از ته دل شادمان شده بود. اما این شادمانی توسط بهمن شفیق و با نوشتن یاداشتی به‌نام «شعور متوسط آب‌بندی شدۀ خرده بورژوای چپ ـ در حاشیه اطلاعیه گروه 21» که افشاکننده‌ی ماهیت این‌گونه عملیات نظامی است، تااندازه‌ای مختل گردید. بدین‌معنی‌که شأن نزول نوشته‌ی مورد بررسی آقای کیا عکس‌العمل ضمنی وی در مقابل حقایقی است‌که بهمن شفیق روی آن‌ها انگشت گذاشت و تحلیل‌شان کرد. بهمن در این یاددشت ازجمله چنین نوشت: «خرده بورژوازی ای که در آمریکا جنبش اشغال بانکها را برای 99 درصدی ها راه انداخت و گوش فلک را کر کرد تا آخرش خود "بانک اشغال" تأسیس کند و کارت اعتباری برای 99 درصدی ها صادر کند، در مصر جنگید و جنگید و جنگید تا ارتش به حکومت برسد، در سوریه انقلاب کرد و انقلاب کرد تا میدان را به جبهۀ النصره و ارتش آزادی و ترکیه و قطر و عربستان و شرکا واگذار کند و در ایران نیز می رود که به سرعت به پیاده ای در صفحۀ شطرنج ارتجاع ملی و منطقه ای و جهانی بدل شود»[8].

بدین‌ترتیب است‌که آقای کیا به‌جای حل معضل اصلی (یعنی: پژاک و جیش‌العدل) به‌حاشیه می‌پردازد تا جانب‌داری خود را از این‌گونه عملیات نظامی و نیز سیاست‌های بلوک‌بندی بورژوازی غرب با پوشش‌های سانتی‌مانتالیستی درمورد وال استریت و مصر و سوریه و غیره بپوشاند. گرچه این پنهان‌کاری از لابلای جملاتی‌که ربط روشنی با هم ندارند، قابل مشاهده است؛ اما استفاده‌ی آقای کیا از قید «احتمالی» در عبارت «بهمن شفیق... مبارزات مردم سوریه را برعلیه بی‌عدالتی و ارتجاع و برای کسب آزادی به‌دلیل رهبری احتمالی ارتجاع مذهبی در کمپ مخالفین، نفی مینماید»، دست او را به‌طورکامل رو می‌کند. این‌چنین است‌که رسوایی از پی اولین بانگِ «نقادی» شکل می‌بندد!؟

پانوشت‌ها:

[1] http://www.eurotrib.com/story/2013/10/7/17921/8161

[2] http://theoccupybank.wordpress.com/

[3] http://www.nydailynews.com/news/national/adbusters-occupy-wall-street-innovator-movement-wind-start-spring-article-1.977956

[4] با تقسیم طبقاتی کار اشتباه نشود که مختص جامعه‌ی طبقاتی است.

[5] نگاهی روش‌شناسانه به‌مالتی‌تود.

[6] http://refaghat.org/index.php/theoretical/history/216-wall-street

[7] غیرممکن نیست‌که من در بعضی از نتیجه‌گیری‌هایم انصاف را رعایت نکرده و به‌نتیجه‌ای رسیده باشم که عیناً منظور نظر آقای کیا را بیان نکند. اگر چنین باشد، آقای کیا خودش با صراحتی‌که نیاز به‌رازگشایی نداشته باشد، توضیح خواهد داد.

[8] http://www.omied.de/index.php/issues/item/1216-21