تاریخ جنبش کارگری
08 آبان 1396 | بازدید: 4656

از اکتبر سرخ تا اصلاح‌طلبی سبز آقای مالجو

نوشته: لکس بوهلمایر - مترجم: آزاده ادیب

red october2گرچه نقد و بررسی هرنوشته‌ای درباره‌ی یک واقعه‌ی تاریخی هنگامی به‌حقیقت معنایی خود دست می‌یابد که در مطابقت با تحقیقات مکتوب و اسناد معتبر تاریخی انجام شود، و گرچه چنین مطابقتی در رابطه با انقلاب اکتبر (که خطِ سرخِ فاصلی در تاریخ نوع بشر است) از اهمیت بسیار بیش‌تری برخوردار است؛ اما ازآن‌جاکه هدف آقای مالجو از نوشته‌ی «انقلاب اکتبر: یک گام به پیش، دو گام به پس» نه بررسیِ تاریخی، که اساساً نظریه‌پردازی و نشان دادن راه‌کارهای سیاسی است.

 

 

 

 

                                                                                            از اکتبر سرخ

                                                                             تا اصلاح‌طلبی سبز آقای مالجو[1]

 

 نوشته‌ی: آزاده‌ی ادیب

صدمین سال‌گرد انقلاب اکتبر در میان افراد و گروه‌هایی که به‌نوعی خودرا اپوزیسیونِ سیستم حاکم می‌دانند، با واکنش‌های متفاوت و حتی متناقضی همراه بود. صرف‌نظر از محتوای این واکنش‌ها که به‌جای خود قابل بحث و بررسی است؛ اما همه‌ی این واکنش‌ها ضمن این‌که بیان‌کننده‌ی مواضع عملی امروزیِ فاعلین آن است، درعین‌حال حاوی چشم‌اندازی است که آن‌ها از فردای مبارزه‌ی سیاسی و طبقاتی نیز ترسیم می‌کنند. نوشته‌ی آقای محمد مالجو تحت عنوان «انقلاب اکتبر: یک گام به پیش، دو گام به پس» یکی از «اصلاح‌طلبانه»ترین این واکنش‌هاست که در پوشش «چپ» و در قالب مفاهیم سوسیال دمکراتیک به‌بازار مکاره‌ی سیاستِ «اپوزیسیون» رنگارنگ ایرانی عرضه شده است. بنابراین، بررسی مختصر و نگاه گذرایی به‌این نوشته (به‌مثابه‌ی مشت یا نمونه‌‌ای از خروار) می‌تواند پاسخی به‌آن افراد و گروه‌های «مارکس»‌گرایی باشد که مارکس‌گرایی‌شان پوششی برای «راه‌کار»ها و «چشم‌انداز»های ضدمارکسیستی، ضدکمونیستی و ضدکارگری آن‌هاست.

گرچه نقد و بررسی هرنوشته‌ای درباره‌ی یک واقعه‌ی تاریخی هنگامی به‌حقیقت معنایی خود دست می‌یابد که در مطابقت با تحقیقات مکتوب و اسناد معتبر تاریخی انجام شود، و گرچه چنین مطابقتی در رابطه با انقلاب اکتبر (که خطِ سرخِ فاصلی در تاریخ نوع بشر است) از اهمیت بسیار بیش‌تری برخوردار است؛ اما ازآن‌جاکه هدف آقای مالجو از نوشته‌ی «انقلاب اکتبر: یک گام به پیش، دو گام به پس» نه بررسیِ تاریخی، که اساساً نظریه‌پردازی و نشان دادن راه‌کارهای سیاسی است، و هدفِ عمده‌ و اساسی نقد و بررسی کنونی ـ‌نیز‌ـ نه دفاع از انقلاب اکتبر، بلکه افشای راه‌کارها و چشم‌اندازهایِ آقای مالجوست که در مقابل کنش‌گران اجتماعی و خصوصاً فعالین کارگری قرار می‌دهد؛ از این‌رو، ترجیح‌ِ این بررسیِ مختصرْ نه مطابقت‌های تاریخی، بلکه تکیه روی نکاتِ متناقض و سفسطه‌آمیز نوشته‌ی خودِ آقای مالجو به‌مثابه‌ی راه‌کارهای منشویکی و سوسیال دمکراتیک است.

 

1ـ «آرمان‌های والای انقلاب اکتبر» در برابر «کلیت انقلاب اکتبر»!؟

هرکارگر نسبتاً آشنایی به‌مسائل و معضلات مربوط به‌مبارزات کارگری و طبقاتی می‌داند که وقتی از «کلیتِ» انقلابی حرف می‌زنیم که اراده‌مندانه و نقشه‌مند واقع شده است، در حقیقت از «آرمان‌ها» و آرزومندی‌های منجر به‌آن انقلاب نیز حرف زده‌ایم؛ چراکه اراده‌مندی انقلابی بدون آرمان‌ها و آرزومندی‌های منجر به‌آن انقلابْ سرشتی ماورایی، فرابشری و ـ‌در واقع‌ـ آسمانی پیدا می‌کند. به‌بیان خاص‌تر: «آرمان‌های والای انقلاب اکتبر» جزءِ لاینفکی از «کلیت» اراده‌مندانه‌ی «انقلاب اکتبر» است؛ و هنگامی «کلیت انقلاب اکتبر»، ...، یقیناً به‌تاریخ پیوسته» باشد، در معنایِ دیالکتیکی‌ـ‌ماتریالیستیِ کلامْ «آرمان‌های والای انقلاب اکتبر» نیز ـ‌به‌ناگزیر‌ـ «به‌تاریخ پیوسته» است! این نکته را کمی دقیق‌تر مورد بررسی قرار بدهیم:

اگر فرض را براین بگذاریم که «آرمان‌های والای انقلاب اکتبر» از «کلیت» آن جداست و یکی بدون دیگری می‌تواند به‌زندگی و تبادل خود ادامه دهد؛ در واقع، از آرمان‌‌هایی حرف زده‌ایم که در تبادلات و کنش و واکنش‌هایی واقع نشده‌اند که «کلیت» آن «انقلاب» را مادیت بخشیده‌اند. منهای جنبه‌ی به‌اصطلاح روشن‌فکرانه و ظاهراً علمی و مثلاً مدرنِ کلام، اما این‌گونه احکام به‌لحاظ جوهرِ معنایی، درست به‌نوحه‌سرایی‌ روضه‌خوان‌هایی شباهت دارند ‌که در بشارتِ والای آن جهانی، همین جهان خاکی را به‌همراه «کارگران و دهقانان و سربازان» (و به‌عبارت امروزی‌تر) به‌همراه مردم کارگر و زحمت‌کش در انباشت روزافزون سرمایه به‌خدمت می‌گیرند.

 

2ـ «رگه‌ای از حقیقت» در «شعار... تبلیغاتی» خانم تاچر!؟

خانم تاجر به‌عنوان کنجاله‌ی سرکوب و جنایت برعلیه بشریت و به‌عنوان پرچم‌دار روی‌کرد نئولیبرالیستیِ سرمایه، در کنار آدمی از سلاله‌ی همین ترامپِ دلال (یعنی: در کنار ریگان هفت‌تیرکش و باج‌ستان) نه تنها نمی‌تواند هیچ رگه‌ای از حقیقت را (چه در وجه شناخت‌شناسانه و چه در وجه هستی‌شناسانه‌‌اش) در «گفته»های خود بازتاب بدهد، بلکه همه‌ی «گفته»ها و اعمالشْ ضدکارگری و ضدبشری نیز بوده‌اند. در مقابل این توجیه که قصد نویسنده‌ اشاره به‌دشواری «برپاسازی سوسیالیسم» است، باید گفت: چرا به‌موجودیت مناسباتی ارجاع داده نمی‌شود که روزانه مثل شلاقْ شیارهای زخم را برگرده‌ی کارگران و زحمت‌کشان حک می‌کند؟ چرا به‌کاهش روزافزون تبادلات انسانی و انقلابی در همین جامعه‌ی نفرین شده‌ی ایران ارجاع داده نمی‌شود که سرمایه را به‌همان نسبتِ کاهشِ تبادلاتِ انسانیْ در همه‌ی ابعادش گسترش می‌دهد؟

نه، حقیقت (به‌معنی پیوستار پایدارِ نفیِ دیروز و امروز و فردا) این است‌که ارجاع به‌خانم تاچر و استنتاجِ سوسیالیستی از «گفته»ی او، به‌هرصورت و با هرقصدی که صورت گرفته باشد، عملاً معنایی جز خرید اعتبار برای کسی ندارد که با پرچم نئولیبرالیسمْ سرکوب معدن‌چیان انگلیس را به‌عنوان چهره‌ی فعال طبقه‌ی کارگر جهانی شروع کرد. این خرید اعتبار ـ‌به‌هرصورت‌ و با هرقصدی‌ که باشدـ ضدکارگری و ضدکمونیستی است.

این درست است‌که کنش و برهم‌کنش‌های منجر به‌انقلاب اکتبر و به‌ویژه کنش و برهم‌کنش‌های پس از دوره‌ی موسوم به«کمونیسم جنگی» ـ‌همانند همه‌ی رویدادها و نسبت‌های مادی‌ـ در پرتو زمان (به‌مثابه‌ی ذات تغییر) قابل نقد و بررسی است؛ و در این رابطه «نقدهای پرشماری» را از سوی «کمونیست‌ها و سوسیالیست‌ها و آنارشیست‌ها» دیده‌ایم، اما منهای نگاه منشویکی‌ـ‌کائوتسکیستی‌ به‌مبارزه‌ی طبقاتی و عام‌ترین اصلِ اندیشه و عملِ مارکسی و مارکسیستی (یعنی: اصل دیکتاتوری نفی‌شونده‌ی استقرار پرولتاریا به‌مثابه‌ی تاکتیکِ رهایی استراتژیک نوع انسان)، استنتاج هیچ‌یک از «کمونیست‌ها و سوسیالیست‌ها و آنارشیست‌ها»ی حقیقتاً انقلابی و رادیکالْ تقلیل انقلاب دوران‌ساز اکتبر به‌کودتایی نبوده است که تنها درجایی واقع می‌گردد که اساس اراده‌مندی و «آرمان‌ها»ی آن از درون طبقات حاکم (اعم از مالکان زمین یا صاحبان سرمایه) بیرون ‌کشیده می‌شود.

شاید آقای مالجو به‌این جنبه از حکمِ بدون استدلال خود نیندیشده باشد؛ اما تقلیل انقلاب اکتبر به‌کودتای برخاسته از درونِ تاریخاً متعفنِ طبقات حاکم، عملاً الصاق مُهر بلاهت برپیشانی آن چندده میلیون انسانی است که در فراز و فرود انقلاب اکتبر جان باختند و بشریت را از مصیب‌های بسیار فاجعه‌‌بارتر از وضعیت کنونی نجات دادند. آقای مالجو از همان آغاز نوشته‌اش (یعنی: جاییکهمی‌نویسد: «انقلاب اکتبر اصلاً کودتایی بود بر ضد دولت موقتِ برآمده از انقلاب فوریه») اساس را در پسِ عبارت‌های ظاهراً سوسیالیستیْ برعلیه سوسیالیسم، طبقه‌ی کارگر و به‌نفع سرمایه و سرمایه‌دار گذاشته است.

 

3ـ «مجلس مؤسسان» مردمی در تقابل با «شوراها»ی کارگری!؟

گرچه آقای مالجو پس از خرید اعتبار برای خانم تاچر به‌بهانه‌ی «ضرورت برپاسازی سوسیالیسم» به«وضع اسفبار کنونی در سطوح گوناگون ملی و منطقه‌ای و بین‌المللی تحت حاکمیت انواع نظام‌های سرمایه‌داری» ارجاع می‌دهد؛ اما کُنه و جوهره‌ی این ارجاع، همانند همه‌‌ی دیگر ترفندهای سوسیال دمکرات‌های راست‌، استنتاج «دشواری‌های برپاسازی سوسیالیسم» است که معنای حقیقی خودرا ازجمله در این عبارت پیدا می‌کند: «شوراها در بهترین حالت فقط نماینده‌ی کارگران و دهقانان و سربازان بودند اما مجلس موسسان چه‌بسا می‌توانست حتی‌المقدور همه‌ی مردم را نمایندگی کند و طلیعه‌ی دموکراسیِ نسبی در خاک روسیه باشد تا اصول سوسیالیسم به یمن نقش‌آفرینی توان‌مندانه‌تر اما محتاطانه‌ترِ انواع گوناگون بازیگران جنبش عظیم سوسیالیستی به ثمر بنشیند، قطعاً دیرتر اما احتمالاً ماندنی‌تر»[تأکیدها از من است]!!

با یک حساب سرِانگشتی می‌توان به‌این نکته‌ی پنهان پی‌بُرد که منظور آقای مالجو از «همه‌ی مردم» (البته منهای «کارگران و دهقانان و سربازان») زمین‌دارانِ قلیل‌التعداد، کمیت بسیار ناچیز صاحبان سرمایه، بخش‌های بالای خرده‌بورژوازی تازه‌‌پای جامعه‌ی روسیه آن روزگار و کارگزاران دولتی و غیردولتی است که به‌سختی 10 درصد جمعیت را دربرمی‌گرفتند. فرض کنیم که به‌جای انتقال قدرت به‌شوراهایِ «کارگران و دهقانان و سربازان»، قدرت به‌مجلس مؤسسانی منتقل می‌شد که 90 درصد از اعضای آن را نمایندگان «کارگران و دهقانان و سربازان» تشکیل می‌دادند؛ مشروط به‌اعتبار هژمونیک بلشویک‌ها، نتایج سیاسی ـ‌حتی با پذیرش موازین دموکراسی بورژویی هم‌ـ با اندکی تغییرِ کمّیِ غیرمؤثر همانی می‌شد که از شورای «کارگران و دهقانان و سربازان» برآمد. نتیجه این‌که اولاً‌ـ ایجاد الاکلنگ مجعول بین «شورا» و «مجلس مؤسسان» بهانه‌ای برای ضدیت با «بلشویک‌ها» و بلشویسم است؛ و دوماً‌ـ مسئله‌ی اساسی‌تر چگونگی «سوسیالیسم» و در واقع نحوه‌ی «برپاسازی سوسیالیسم» است. این دو نکته‌ی لاینفک از یکدیگر را با دقتی بیش‌تر مورد بررسی قرار بدهیم:

هم‌چنان که آدم‌های معقولْ به‌»عقل سلیمِ» رایجِ اجتماعی کفش‌های دوران کودکی‌ خود را به‌موزه نمی‌سپارند و علی‌الاصول دور می‌ریزند، مردم کارگر و زحمت‌کش روسیه نیز (البته به‌رهبری بلشویک‌ها) پس از بندوبست‌های بورژوایی و حتی فئودالیِ دولت موقت و شخص کرسنکی با فرماندهان ارتش تزاری و به‌ویژه با کورنلیف، در گذر از نوجوانیِ مبارزاتیِ خود به‌تعقل انقلابی خویش، کفش کودکی‌شان‌را (یعنی: همان «مجلس مؤسسان»ی که برای آقای مالجو حکمِ معبد مقدس تحولات روسیه را دارد) دور انداختند و قدرت را «فقط [به]نماینده‌ی کارگران و دهقانان و سربازان» سپردند و آن جمعیتِ نهایتاً 10 درصدی‌ای را کنار گذاشتند که آشکارا نظام تزاری را به‌عنوان سکوی حرکت خود انتخاب کرده بودند.

نه! هرآدم ساده‌لوحی هم می‌داند که حرکت از این «نقطه» (یعنی: تعطیل روند روبه‌اعتلای انقلاب در برابر زدوبندهای تثبیت‌کننده‌ی «مجلس مؤسسان») معنایی جز بازسازی به‌اصطلاح دیگرگونه‌ی نظام پیشن نداشت که مقدمتاً با فاجعه‌ای مواجه می‌شد که کموناردهای پاریس با ضریب بسیار کم‌تری تجربه کرده بودند. آری، در این رابطه‌ی معین، تفاوتِ کمون پاریس با انقلاب فوریه، منهای شکلِ بروز آن، اساساً در ضریب چندده برابری کشتارِ انقلابیونِ فوریه در مقایسه با کموناردهای انقلابی پاریسِ 1871 می‌بود.

نتیجه این‌که: انقلاب اکتبر، حتی بدون تجربه‌ی عظیم بشری در امر سازمان‌یابی انقلابی و دست‌آوردهای بسیاری که به‌نفع طبقات کارگر و زحمت‌کش به‌طبقات بورژوا در کشورهای مختلف تحمیل کرد، به‌طور فی‌نفسه ـ‌نیز‌ـ عملی انسانی و به‌‌انسانی‌ترین مفهومْ دموکراتیک بود. حتی اگر اطلاعات بسیار ناچیزی هم درباره‌ی ‌وقایع منجر به‌قیام انقلابی اکتبر داشته باشیم، به‌سادگی می‌توان به‌یاد آورد که مقدمه‌چینی‌ها و بالاخره‌ی حمله‌ی کرونلیوف به‌پتروگراد یکی از مهم‌ترین عواملی بود که انقلاب اکتبر را به‌امری ناگزیر تبدیل کرده بود.

به‌هرروی، آن‌چه در رابطه با وقایع و پاره‌ای نارسایی‌های قابل نقد و بررسیِ پس از حرکت انقلابی اکتبر، تسحیر قدرت سیاسی و جنگ داخلی می‌توان گفت، از جمله این است‌که اگر حمله‌ی کرنیلوف واقع نمی‌شد، بلشویک‌ها و شوراهای برآمده از مبارزاتِ شوراهای «کارگران و دهقانان و سربازان» ـ‌چه‌بساـ دیرتر، اما به‌نحوی پیچیده‌تر و متکامل‌تر دست به‌قدرت می‌بردند؛ و در چنین صورت مفروضی، چه‌بسا بسیاری از مسائلی که پس از وقوع قیام اکتبر در اشکال گوناگون به‌اموری بازدارنده تبدیل شدند، پیش از انتقال قدرت به«نماینده‌ی کارگران و دهقانان و سربازان» حل و فصل می‌شدند و به‌طور نسبی رفع می‌گردیدند.

با توجه به‌توضیحات اشاره‌وار بالا، اگر نتیجه بگیریم که مسئله‌ی محوریِ آقای مالجو، فراتر از الاکلنگ مجعول بین «شورا» و «مجلس مؤسسان»، نحوه‌ی «برپاسازی سوسیالیسم» است، پُر بی‌راه نرفته‌ایم.

اما مسئله‌ی اساسی‌تر چگونگی «سوسیالیسم»، نحوه‌ی «برپاسازی» آن (و به‌عبارت دقیق‌تر) چگونگی دست‌یابی به‌سوسیالیسم است که بلافاصله مسئله‌ی اساسیِ چیستی، تعریف و معنایِ سوسیالیسم را پیش می‌کشد. در دنیای رنگارنگ سیاستِ جهانی و نیز ملی‌ـ‌بورژوایی، افراد و گروه‌های بسیاری خودرا سوسیالیست می‌دانستند و هنوز هم می‌دانند که صرف‌نظر از استفاده از کلمه‌ی «سوسیالیست» ـ‌‌به‌معنای مارکسی و مارکسیستی‌ کلام‌ـ در نظر و عمل تا عمق وجودشان ضدسوسیالیست و ضدکارگر بوده‌‌ و هنوز هم هست. از ناسیونال سوسیالیسم آلمان و بین‌الملل سوسیالیست‌ها که بگذریم (که این دومی هم‌اکنون نیز سرآمدانِ صهیونیست دولت اسرائیل را دربرمی‌گیرد)، و حتی اگر خیانت‌های سوسیال دمکراسی اروپا و خصوصاً آلمان در دوره‌های مختلف را نیز پشت گوش بیندازیم (که حتی کارگران انقلابیِ آلمانی را با سرود انترناسیونال سینه‌ی دیوار می‌گذاشتند)؛ اما در حال حاضر و در عرصه‌ی به‌اصطلاح ملی به‌آدم‌هایی امثال آقای مالجو مواجه می‌شویم که سوسیالیسم را در هم‌گامی با منافع سیاسی و اقتصادی جناح «اصلاح‌طلب» بورژوازی ایرانی تعریف می‌کنند: «شکست نهایی انقلاب اکتبر به ما نشان می‌دهد که بهترین شیوه‌ی گذار از وضعیت غیردموکراتیک در منظر چپ عبارت باشد از تلاش برای گذارِ دموکراتیکِ حتی‌المقدور مسالمت‌آمیز با تکیه بر تقویت جنبش‌های مردمی و ائتلاف‌شان با یک‌دیگر و نیم‌نگاهی به فرصت‌های سیاسیِ حاصل از شکاف در طبقه‌ی سیاسی حاکم».

بنابراین، آن‌چه آقای مالجو را برمی‌انگیزاند تا درباره‌ی انقلاب اکتبر نظر بدهد و در ‌مخالفت با آن بنویسد، مسئله‌ی بود و نبود بلشویک‌ها و رهبری آن‌ها در انقلاب اکتبر نیست، بلکه وجودِ فی‌نفسه‌ی انقلاب اکتبر است؛ و به‌همین دلیل هم تصویری که از لنین و بلشویک‌ها می‌پردازد، همانند جادویشیطانیِ برآمده از آسمانِ شر، در مقابل رحمت الهیِ «گذارِ دموکراتیکِ حتی‌المقدور مسالمت‌آمیز» در هم‌کاری با بورژوازی و «نیم‌نگاهی به فرصت‌های سیاسیِ حاصل از شکاف در طبقه‌ی سیاسی حاکم» به‌تصویر کشیده می‌شود. از بررسیِ مسائل بسیاری که بگذریم، از این واقعیت نمی‌توان گذشت که تصویر و تعریفِ آقای مالجو از «سوسیالیسم» همان تصویر و تعریفی است‌که راست‌ترین سوسیال دمکرات‌ها (به‌عنوان عنصر نفوذی بورژوازی در جنبش کمونیستی و کارگری) وبا استفاده از رسانه‌های تحت کنترل بورژوازی، به‌کله‌ی مردم کار و زحمت می‌کوبند تا به‌قیمت تباهی جسمی و روانی میلیون‌ها کارگر و زحمت‌کشْ چندصباحی به‌عمر دَم‌ و دستگاه فی‌الحال موجود و طبعاً جنایت‌آفرین بیفزایند.

بدین‌ترتیب است که اگر از آقای مالجو سؤال کنیم که فعالین کارگری چه باید بکنند، به‌احتمال قریب به‌یقین جواب این خواهد بود که: باید به‌اصلاح‌طلبان دولتی آویزان شوند که در اوج قدرت‌مداری خویش جنایت‌آمیزترین قوانین ضدکارگری را به‌طبقه‌ی کارگر و جامعه‌ تحمیل کردند تا سرمایه ایرانی بتواند در برابر سرمایه جهانیْ خودی نشان بدهد!

شاید بشریت شانس آورد، که پاستور ‌منطقِ نهفته در ‌این حکم آقای مالجو را در عرصه‌ی تحقیقات میکروب‌شناسی خود به‌کار نگرفت؛ چراکه در غیراینصورت، او پس یکی‌ـ‌دوبار شکستْ دست از تلاش‌های پی‌گیر خود برمی‌داشت، و نوع انسان در اثر ابتلا به‌انواع به‌سل و انواع بیماری‌های میکروبیِ دیگر در معرض نابودی قرار می‌گرفت. چرا؟ به‌واسطه‌ی منطق نهفته در این حکم که «انقلاب اکتبر، به قراری که طی دوره‌ای هفتادوچهارساله نمود یافت، یک شکست سیاسی تمام‌عیار در برپاسازی سوسیالیسم بود[ه]» است؛ پس، چاره چیست؟ چاره این است‌که با «نیم‌نگاهی به فرصت‌های سیاسیِ حاصل از شکاف در طبقه‌ی سیاسی حاکم»، «گذارِ دموکراتیکِ حتی‌المقدور مسالمت‌آمیز» به‌سوسیالیسم را پی‌پیر باشیم!؟ نتیجه‌ی نهایی این‌که: اولاً‌ـ معنیِ بررسیِ تاریخی این است‌که به‌جای جستجو در پیوستار «حال» و «گذشته» و «آینده»، باید «حال» را به«‌گذشته» تعمیم داد تا به‌نتایج دلخواه برسیم! دوماً‌ـ باید کارگران را چنان در ‌صفوف انتخاباتی بکشانیم و معطل کنیم که تا علی‌الابد بین دو گزینه‌ی مجعول و فریننده‌ی «بد» و «بدتر» یکی را «انتخاب» کنند تا صاحبان عزیز و محترمِ سرمایه سرگرم انباشت روزافزون و شدت‌یابنده‌ی سرمایه‌های خود باشند!؟

 

4ـ جای‌گزینی جادوگرانه‌ی «دینامیسم وقایع» با «اراده‌ی افراد فراتاریخی»!؟

تصویری ‌که آقای مالجو از علت شکل‌گیری انقلاب اکتبر می‌پردازد، قبل از این‌که فردگرایانه باشد، جادوگرانه است. او از پسِ تصویر جادویی خویشْ مقوله‌ی «دیکتاتوری کمونیستی» را نتیجه می‌گیرد که پیش از او نیز توسط «کتاب سیاه کمونیسم» و دستگاه‌های تبلیغاتی وابسته به‌ CIA و امثالهم «نتیجه‌گیری» شده است:

الف) «لنین ابتدا با تحمیل اراده‌اش به حزب بلشویک و سپس با تمهید قیام مسلحانه‌ای که فقط به تصویب برق‌آسای اقلیت کمیته‌ی مرکزی حزب بلشویک رسیده بود بر ضد دولت موقت کودتا کرد»! وقتی لنین اراده‌اش را «به‌حزب بلشویک» (به‌مثابه کلیتی به‌هرصورت واحد) تحمیل کرده باشد، «تصویب برق‌آسا» یا غیربرق‌آسای «اقلیت کمیته‌ی مرکزی حزب بلشویک» یا اکثریت آنْ فقط این‌همان‌گویی «فاضلانه» است! معهذا واقعیت مستندِ تاریخی این است‌که به‌جز زینویف و کامنفِ نسبتاً مردد، نه تنها اکثریت کمیته‌ی مرکزی با قیام اکتبر موافق بودند، بلکه نمایندگان «کارگران و دهقانان و سربازان» و هم‌چنین بسیاری از جریانات غیربلشویک در مقابل توطئه و تهاجم نهادها و نیروهای نظامی باقی‌مانده‌ی تزاری چاره‌ای جز قیام انقلابی و انتقال قدرت به‌شوراها نداشتند. برخلاف پندار آقای مالجو ضرورت انقلاب و تسخیر قدرت از آسمان نمی‌آید. مبنای شکل‌گیری و درک ضرورت‌هایی از این دست، در امکاناتی ریشه دارد که یک‌سوی شاکله‌‌‌ی آنْ کنش و واکنش‌های طبقه‌ی حاکم و دولت در هرجامعه‌ی معینی است. وقتی توده‌ها از جنگ بیزارند و خواهان صلح‌؛ وقتی همین توده‌های بدون دخالت بلشویک‌ها، به‌واسطه‌ی انزجار از جنگ و صلح‌خواهی خویش، دولت تزاری را در ماه آوریل سرنگون کردند؛ وقتی دولت کرنسکی برعلیه خواست توده‌ها به‌طور خائفانه‌ای به‌جنگ ادامه می‌دهد؛ وقتی بلشویک‌ها در ماه ژوئن مسلحانه تظاهرات می‌کنند و توده‌ها هم جانب آن‌ها را می‌گیرند؛ و بالاخره وقتی که نیروهای تزاریست تا آستانه‌ی پتروگراد (به‌مثابه‌ قلب انقلابِ فوریه پیش می‌روند)؛ تسخیر قدرت و انتقال آن به«نماینده‌ی کارگران و دهقانان و سربازان» (حتی بدون نگرانی نسبت به‌آینده‌ی چنین عملِ خطیری) به‌ضرورتی تبدیل می‌شود که عدم پاسخ‌گویی به‌آن فقط خیانت به‌همان توده‌هایی به‌حساب می‌آید که در فوریه علیه دم و دستگاه تزاری به‌پا خواستند و آن را سرنگون کردند. با همه‌ی این احوال، نتیجه‌ای که آقای مالجو در عبارت نقل شده‌ی بالا القا می‌کند، این است‌که بدون «تحمیل اراده[ی]» لنین به‌همه‌چیز و همه‌کس، انقلاب اکتبر اساساً واقع نمی‌شد. آیا جای‌گزینیِ سیر طبیعی رویداهای اجتماعی را به‌پای اراده‌ی لنین گذاشتن (که به‌هرصورت یک نفر بود)، جادوگرانه نیست، و در‌عین‌حال توده‌های به‌پاخواسته و روشن‌فکران انقلابی متشکل در حزب بلشویک را تحقیر نمی‌کند که تابعیت یک نفر (یعنی: «لنین») را پذیرفتند و درمقابل کودتای او سکوت کردند؟

(دقت کنیم: «تحمیل اراده[ی]» لنین؛ نه آموزش، تعقل و تبادل اندیشه‌‌های انقلابی، خردمندانه و ضروری او در موقعیت اعتلای انقلابی که نسبت به‌شرایط غیراعتلایی چندصد برابر راندمان دارد)!؟

ب) «صحبت از انتقال همه‌ی قدرت به شوراها بود اما،...، همه‌ی قدرت تدریجاً به حزب بلشویک و سپس به کمیته‌ی مرکزی‌اش و سرانجام به رأس هرم قدرت [یعنی: لنین] انتقال یافت». بنابراین، آن توده‌هایی که بدون حضور لنین و حزب بلشویک بساط تزاری را به‌زیر کشیدند، مردمانی خردمند و انقلابی بودند؛ اما همین مردم به‌همراه کلیت حزب بلشویک (البته منهای لنین)، در مقابل «تحمیل اراده[ی]» لنین، در 17 اکتبر همانند بُزِ اخوش تابعِ او شدند!؟ این برخورد تحقیرآمیز با توده‌های مردم و حتی با بالاترین سطح روشن‌فکران زمانه‌ای خاص، همان جادویی است که «دیکتاتوری کمونیستی» را از کلاه صاحبان سرمایه بیرون می‌کشد تا ضمن ارائه‌ی تصویری غیرانسانی از ضرورت استقرار دیکتاتوری پرولتاریا، راز وجودی همه‌ی آن نوشته‌ها و سخن‌رانی‌هایی را افشا کند که در صدمین سال انقلاب اکتبر، ـ‌به‌بهانه‌ی لنین‌ـ انقلاب سوسیالیستی را در بلاهت خویش به‌سخریه گرفتند.

پ) لنین حتی بدون ترور خویش توسط یکی از SR‌ها و حتی بدون زدوبندهای ریز و درشت دستجاتِ کَنده شده از منشویک‌ها و SRها، «همه‌ی سایر نیروهای جنبش انقلابی را که با کودتای [ویا در واقع با انقلاب] اکتبر مخالفت کرده بودند گام‌به‌گام تارومار» کرد!؟ بدین‌سان است‌که آن‌چه در این‌همه تحمیل و سرکوب ـ‌عمداً‌ـگم شده است، منافع آن قشر یا طبقه‌ی خاصی است که در موجودیت واقعی خویش باید پشتوانه‌ی اجتماعی همه‌ی این‌گونه «تارومار» کردن‌ها و شیطنت‌های تاریخی باشد!؟ اما، در نبودِ اجتماعی و تاریخیِ چنین قشر و طبقه‌ی خاصی در هنگام وقوع انقلاب اکتبر، به‌لحاظ عقلی و علمی چاره‌‌‌ای جز این نداریم که طبقه‌ی سرمایه‌دار فی‌الحال موجود ایرانی را (گرچه به‌بهانه‌ی «فرصت‌های سیاسیِ حاصل از شکاف»‌های درونی‌اش) جای‌گزین سازمان‌یابی طبقاتی و کمونیستی توده‌های کارگر و زحمت‌کش کنیم تا جادوی جای‌گزینی «دینامیسم وقایع» اجتماعی با «اراده‌ی افراد فراتاریخی» (که امروز روز بسیاری از سوسیالیست‌نماها به‌آن آویزان می‌شوند)، درست از آب دربیاید!؟

 

شکست انقلاب سوسیالیستی به‌مثابه‌ی تقدیری از پیش تعیین شده!؟

گرچه آقای مالجو در «انقلاب اکتبر: یک گام به پیش، دو گام به پس» دائم یک گام به‌پیش برمی‌دارد تا زمینه‌ی گامی به‌پس را مهیا کند و خواننده را به‌میانگینِ گیج‌کننده‌ای از حرف‌های خود راهبر شود؛ اما واقعیت این است‌که آن‌چه نوشته‌ی او به‌شیوه‌ی القایی و به‌دور از صراحت بیانْ می‌خواهد بگوید، این است که در کشوری که دارای «خاک حاصل‌خیزی» برای «برآمدن... قدرت غیردمکراتیک» است، «کارنامه‌ای موفق در پارلمانتاریسم از حیث تحقق منافع و مصالح مردمی» ندارد، و «آتش‌فشان فعالی از انواع بغض‌ها و نفرت‌ها و کینه‌هایی» است‌که «از بطن و متن» آن جامعه برمی‌خیزد؛ همیشه دستجاتی مانند «بلشویک‌ها» پیدا می‌شوند که این «آتش‌فشان نفرت را زیرکانه به خدمت» بگیرند و چیزی همانند «انقلاب اکتبر را در چنین بستر غیردموکراتیکی» به‌آن کشور«تحمیل» ‌کنند. اگر از آقای مالجو سؤال کنیم که در قالبِ تاریخ انقلاب اکتبر ‌به‌کدام کشور خاص نظر دارد، حتی اگر سکوت هم بکند، بالاخره کسی پیدا می‌شود که بگوید: سرنگونی دستگاه آریامهری و استقرار خلافت اسلامی نشانه‌ی این است که ایران هم می‌تواند یکی از همین کشورها باشد!؟

بدین‌ترتیب، اگر یک بار دیگر سؤال «چه باید کرد» را جلوی آقای مالجو بگذاریم، به‌احتمال بسیار قوی می‌گوید: مسئله این است‌که:

اولاًـ «تجربه‌ی شکست انقلاب اکتبر نشان می‌دهد، احتمال حرکت به سوی سوسیالیسم در چارچوب گذار قهرآمیزی که دموکراسیِ موعود یقیناً نخستین قربانی‌اش خواهد بود به‌تمامی منتفی است»؛

دوماً‌ـ«موضوع بر سر کاهش درجه‌ی قهر و خشونت است»[!]؛

سوماً‌ـ موضوع برسرِ این است‌که «در ساختار سیاسی غیردموکراتیک کنونی نمی‌توان با تکیه‌ی صِرف بر نقش‌آفرینی نخبگانِ طبقه‌ی سیاسی مسلط به‌گذار دموکراتیک دست یازید»؛

چهارماً‌ـ مهم‌ترین مسئله این است‌که باید در صدد «گذارِ دموکراتیکِ حتی‌المقدور مسالمت‌آمیز با تکیه بر تقویت جنبش‌های مردمی و ائتلاف‌شان با یک‌دیگر و نیم‌نگاهی به فرصت‌های سیاسیِ حاصل از شکاف در طبقه‌ی سیاسی حاکم» بود[تأکیدها از من است]!؟

هرفعال کارگریِ نسبتاً آشنایی با «دانش مبارزه‌ی طبقاتی» می‌داند: وقتی‌که «نمی‌توان با تکیه‌ی صِرف» امری را به‌پیش برد، چه‌بسا «با تکیه‌ی [غیر] صِرف» (یعنی: نه تکیه مطلق، بلکه تکیه نسبی) بتوان آن امرِ مفروض را پیش بُرد. به‌ویژه وقتی‌که «نیم‌نگاهی [هم] به‌فرصت‌های سیاسیِ حاصل از شکاف در طبقه‌ی سیاسی حاکم» داشته باشیم. نتیجه این‌که شکست انقلاب سوسیالیستی (به‌ویژه در کشورهایی با «ساختار سیاسی غیردموکراتیک» مثل ایران) تقدیری از پیش تعیین شده است؛ و در «تقویت جنبش‌های مردمی و ائتلاف‌شان با یک‌دیگر» نباید تکیه نسبی (یعنی: دستِ‌کم تشکیل یک جبهه با آن‌ها) را فراموش کرد!

بازهم هرفعال کارگریِ جوانی می‌داند: وقتی که کارگران و زحمت‌کشان فاقد تشکل طبقاتی نسبتاً گسترده باشند و در نهادهایی متشکل نشده باشند که ازپسِ نقد کمونیستی‌ـ‌پرولتاریایی حزب بلشویک شکل گرفته باشند، حضور در جبهه‌ای که «نخبگانِ طبقه‌ی سیاسی مسلط» نیز به‌طور نسبی در آن حضور داشته باشند، عملاً دوره‌ی بندگی کار برای سرمایه را طولانی‌تر می‌کنند. چراکه این ره که آقای مالجو در مقابل مردم کارگر و زحمت‌کش می‌گذارد، فقط به‌هیچ‌ستان انسانی ختم می‌شود که سرشار از خون و استثمار و جنایت است.

 

6ـ تحقیر توده‌ها ترفندی برای تجدیدحیات استالینیسم!

آقای محمد مالجو در نوشته‌‌ای بسیار درهم و برهمِ خودْ به‌دفعات به«آتشفشان» برخاسته از «نفرت» و کینه‌هایی اشاره می‌کند که مورد استفاده‌ی بلشویک‌ها قرار گرفت تا انقلاب فوریه را با کودتای اکتبر مضمحل کنند و از پسِ این اضمحلالْ «دیکتاتوری کمونیستی» لنین یا لنینی را برپا نمایند!! براین اساس، تاریخ‌نگاران و تاریخ‌شناسان به‌واسطه‌ی همین نوشته هم که شده، باید وقت بیش‌تری صرف تحقیق درباره‌ی نقش «نفرت» در تحولات تاریخی کنند تا علاقمندان به‌مسائل تاریخی و کنش‌گران اجتماعی نسبت به‌‌این مقوله به‌آگاهی بیش‌تری دست یابند!؟ اما، صرف‌نظر از طنزِ تلخ حقیقت‌گو، باید از آقای مالجو سؤال کرد: مردم کارگر و زحمت‌کش روسیه از چه چیزی نفرت داشتند؛ و چگونه «نفرت» توانست چنان رشادت‌ها و جسارت‌هایی را در این مردم متنفر برانگیزاند که جنگ داخلی را علی‌رغم حمایت 14 دولت امپریالیستی از ارتش‌های سفید به‌پیروزی قطعی برسانند؟

مسلم است‌که آقای مالجو نه می‌خواهد و نه می‌تواند به‌این دو سؤال بسیار ساده ـ‌اما آشکارکننده‌ی ارزش‌ مبارزاتی ‌توده‌ی مردم روسیه‌ـ جواب بدهد؛ چراکه او برای تحقیر بلشویک‌ها چاره‌ای جز تحقیر مردم کارگر و زحمت‌کشی ندارد که با بلشویک‌ها هم‌پیمان شدند و عظیم‌ترین حماسه‌های نظامی و غیرنظامی تاریخ بشر را براساس دریافت عاشقانه‌ و محبت‌آمیزی که از انسان‌های روبروی خود و از آینده‌ی بشریت داشتند، به‌وجود آوردند.

از بررسی و بحث درباره‌ی جزئیات انگیزه‌ی شخصی و تحقیر توده‌ها توسط آقای مالجو که بگذریم، اما حقیقت این است‌که وقتی توده‌های کارگر و زحمت‌کش این‌چنین با مقوله‌ی «نفرت» تعریف و تحقیر می‌شوند، گفتگو از آن‌ها فقط به‌این معنی است‌که تنها بازوی آن‌ها قابل استفاده است و به‌هنگام درگیری‌های نظامی نیز باید نقش گوشت دَمِ توپ را بازی کنند! چنین نگاهی از کارگزاران دولت‌ها و از سوی افراد و گروه‌هایی که صراحتاً از بورژوازی دفاع می‌کنند، طبیعی است و به‌سادگی نیز قابل فهم؛ چراکه آن‌ها آشکارا جیره‌خوار سرمایه هستند، خودرا در همه‌ی امور برحق می‌دانند، و صراحتاً هم از بورژوازی دفاع می‌کنند. اما آن افراد و گروه‌هایی که به‌نوعی خودرا سوسیالیست می‌‌نامند و همان راه‌کارهای بورژوایی را سالوسانه‌تر در مقابل ‌کارگران و زحمت‌کشان می‌گذارند و می‌خواهند همانند بورژواها از آن‌ها سوءِاستفاده‌ی سیاسی و اقتصادی کنند، چگونه تعریف می‌شوند و شایسته کدام عنوان‌اند؟ جواب ساده و روشن است: سوسیال دمکرات‌هایی که از پسِ دست‌یابیِ قهرآمیز یا «حتی‌المقدور مسالمت‌آمیز» به‌قدرت استحاله پیدا می‌کنند و به‌استالینیست‌های ناب تبدیل خواهند شد!! آری این استالینیسمِ بدون قدرت (یعنی: طیف راست سوسیال دمکراسی) است که پس از فروپاشی شوروی و عروج تاچریسم با تکیه به‌مقوله‌ی «نفرت» نه تنها برعلیه لنین و سازمان‌یابی حزبی طبقه‌ی کارگر، که برعلیه مارکسِ پرولتاریایی نیز در اشکال گوناگون دست به«قیام» زده‌ است.

 

7ـ فعالینِ ‌استقرار دیکتاتوری پرولتاریا باید سرکوب شوند!؟

نگاه گذرایی به‌نوشته‌ی «انقلاب اکتبر: یک گام به پیش، دو گام به پس» به‌هر کارگر کم‌سابقه‌ و نسبتاً آشنایی به‌«دانش مبارزه‌ی طبقاتی» نشان می‌دهد که آقای مالجو در این نوشته پرچم دمکراسی پارلمانی در دست گرفته تا از حرکت نیروهایی جلوگیری کند که سرانجام‌شان ـ‌به‌هرصورت‌ـ چیزی جر استقرار «دیکتاتوری کمونیستی» نیست!؟

با چشم‌پوشی از این‌که ترامپ و بوش و تاچر و دیگر جنایت‌کارهای امثال این‌ها ـ‌همگی‌ـ از محصولات دموکراسی پارلمانی بوده‌اند؛ و نیز با نادیده گرفتن این‌که تصمیم به‌تخریب ضدانسانی یوگوسلاوی، افغانستان، عراق، لیبی، سوریه و سرزمین‌های دیگر در پارلمان‌هایی گرفته شد که همگی براساس اصول دمکراسی پارلمانی انتخاب شده بودند و انتخاب کردند؛ اما مسئله‌ی اساسی (یعنی: بررسی گذشته برای پرتوی که برای امروز می‌تواند داشته باشد) این است‌که باید بلشویک‌ها را به‌خاطر «قربانی» کردن دموکراسی در «انقلاب قهرآمیزشان» و محروم کردن روسیه از «چشیدن طعم دموکراسی» سیاه‌نمایی کرد و مستبد نشان داد تا زمینه‌ی ممانعت از فعالیتِ فی‌الحالِ آن افراد و گروه‌هایی ایجاد شود که درصدد انقلاب سوسیالیستی و استقرار دیکتاتوری پرولتاریا هستند. چراکه «سوسیالیسم بدون دموکراسی سیاسی اصولاً سوسیالیسم نیست»؛ و «دموکراسی سیاسی» هم همان دموکراسی پارلمانی است‌که ترامپ و بوش و تاچر و دیگر جنایت‌کارانی امثال آن‌ها را برمسند قدرت اجرایی نشاند، و با رعایت اصول دموکراسی پارلمانی تصمیم گرفت تا یوگوسلاوی، افغانستان، عراق، لیبی، سوریه و سرزمین‌های دیگر را به‌طور جنایت‌کارانه نابود کند!!

به‌هرروی، می‌توان این‌طور نیز ابراز نظر کرد که حرف به‌صراحت بیان نشده‌ی اقای مالجو و امثالهمْ این است که آن افراد، محافل و گروه‌هایی که اساس تحرکات نظری و عملی خودرا با سرنگونیِ قهرآمیز و سوسیالیستی دولت‌ها، و در راستای استقرار دیکتاتوری پرولتاریا تعریف و معنی می‌کنند، حتی‌الامکان باید با استفاده از «درجه‌ی قهر و خشونت» کم‌تری متوقف شوند. توقفی که در معنای دولتی‌اش معنایی جز استفاده از اشکال گوناگون سرکوب ندارد. اگر آقای مالجو جز این می‌اندیشید، نمی‌نوشت: «شوراها در بهترین حالت فقط نماینده‌ی کارگران و دهقانان و سربازان [یعنی: همان‌طور که بالاتر هم اشاره کردم، شاکله‌ی 90 درصد جمعت] بودند اما مجلس موسسان چه‌بسا می‌توانست حتی‌المقدور همه‌ی مردم [یعنی: 10 درصد جمعیتی که دربرگیرنده‌ی بورژواها، فئودال‌ها و خدم و خشم آن‌ها هستند] را نمایندگی کند و طلیعه‌ی دموکراسیِ نسبی در خاک روسیه باشد تا اصول سوسیالیسم به یمن نقش‌آفرینی توان‌مندانه‌تر اما محتاطانه‌ترِ انواع گوناگون بازیگران جنبش عظیم سوسیالیستی به ثمر بنشیند، قطعاً دیرتر اما احتمالاً ماندنی‌تر»[تأکید از من است]!!

 

8ـ آخرین سخن

این بداهتی غیرقابل انکار است که اتحاد شوروی به‌مثابه‌ی آن‌چه به‌هرصورت حاصل تداوم (ویا به‌عبارت دقیق‌تر) حاصل استحاله‌ و عقب‌گردِ انقلاب اکتبر بود، فروپاشید و ‌مافیایی‌ترین شکل مناسبات بورژوایی را در مقابل کارگران و زحمت‌کشان روسیه و جهان قرار داد. این نیز بداهتی غیرقابل انکار است که بدون انقلاب اکتبر، تصور وجودِ اتحاد شوروی غیرممکن بود؛ و در واقع، اتحاد شوروی میراث‌دار ضعیف‌ترین ویا منفی‌ترین جنبه‌های انقلاب اکتبر بود. در این رابطه باید به‌آن جنبه‌هایی اشاره کرد که در گسترش خویشْ بوروکراتیسم، سلسله‌مراتب و استبداد را به‌همراه داشتند و مناسبات طبقاتی ماهیتاً «دیگرگونه»، اما ذاتاً بورژوایی را در روسیه بسط داده و تثبیت کردند. نتیجه این‌که براساس این‌گونه بداهت‌ها، به‌سادگی می‌توان و باید چنین نتیجه گرفت که نه تنها انقلاب اکتبر در چگونگی‌ وقوع، بلکه در چگونگی پروسه‌‌های آگاهانه‌ی منجر به‌وقوع آن نیز باید در معرض نقد و بررسی بسیار جدی، قاطع و پرولتاریایی قرار بگیرد.

نکته‌ای که در این نقد و بررسیِ ضروری ـ‌اما‌ـ تعیین‌کننده است، خودِ مفهوم، تعریف و راستای نقد است. ـ‌به‌واسطه‌ی ایجاز سخن‌ از جزییات، تعاریف و مفاهیم که بگذریم؛ اما از این حقیقت نمی‌نوان گذشت که نقد فرارونده‌ی طبقاتی‌ـ‌پرولتاریایی (بسیار فراتر و متفاوت‌تر از ایرادگیری‌ها، نق‌نق کردن‌ها و موجودیت‌گرایی‌های خرده‌بورژوایی) ضمن تأیید ضرورت انقلاب سوسیالیستی، خُرد کردن ماشین دولتیِ سرمایه و استقرار دیکتاتوری پرولتاریایی، پروسه‌های راهبر به‌انقلاب را از این زاویه مورد بررسی قرار می‌دهد که با کدام راه‌کارها، چه شیوه‌هایی از سازمان‌یابی، اتخاذ کدام کنش‌های تاکتیکی‌ در مبارزه‌ی دمکراتیک، و تبادل چه اندیشه‌ها و با کدام پتانسیل ممکن‌الاوقوعی می‌توان هرچه بیش‌تر از احتمال برگشت و تثبیت انقلاب سوسیالیستی‌ـ‌پرولتاریایی کاست. این نقدی است‌که به‌حرمت انقلاب اکتبر و حزب بلشویک، می‌توان تحت عنوان نقد بلشویکی از آن نام برد.

آن‌چه در مقابل نقدِ بلشویکی قرار می‌گیرد و با سوسیالیست‌نماییِ خویشْ پایه‌های جنبش کارگری و سازمان‌یابی کمونیستیِ توده‌های کارگر و زحمت‌کش را با ناله‌ی دموکراسی خواهیِ پارلمانتاریستیِ بورژوایی ـ‌موریانه‌وار‌ـ می‌جود، «نقدِ» منشویکی است. این نام‌گذاری نیز به‌واسطه‌ی نگاه و عملِ مرحله‌گرای منشویک‌هاست که وضعیت کنونی را به‌مثابه‌ی «مرحله‌ی موجود» در مقابل انقلاب آگاهانه، برآمده از درک ضرورت‌های تاریخی و اراده‌مندانه‌ی انقلاب در مراحل قرار می‌دادند و طرف‌داران آن‌ها نیز (یعنی: افراد و گروه‌هایی از جنم آقای محمد مالجو) هنوز هم چنین می‌کنند. نتیجه‌ی این به‌اصطلاح نقد، حتی آن‌جا‌که صراحتاً رخ نمی‌نماید و خودرا پشت صورتک بلشویکی پنهان می‌کند، پاسداری از ارزش‌ها و نظام سرمایه‌داری است.

همین منشویسم «نقاد» بود که درهای حزب و دستگاه‌های دولتی را به‌روی کارگزاران سرسپرده‌ی بورژوازیِ زانو زده در مقابل بساط تزاری گشود و توده‌های کارگر را به‌عرصه‌ی تولید زنجیر کرد تا بورژوازیِ ناکام و ناتوان از دست‌یابی به‌قدرت سیاسی در اتحاد شوروی را (البته ‌با جویدن ‌تدریجی دست‌آوردها، مناسبات و آرمان‌های انقلاب اکتبر‌) به‌قدرت بنشاند؛ و در موقع «مقتضی» نیز با فروپاشیِ این ابوالهولِ به‌جامانده از انقلاب اکتبر، مافیا را نیز رسماً برسریر قدرت بنشاند.

آخرین سخن این‌که: بنا به‌اشارات مستدل تاکنونیِ این نوشته، معقول و ضروری است‌که به‌این نتیجه برسیم که همه‌ی آن افراد و گروه‌هایی که با پوشش‌ها و شیوه‌های مختلف سنگ بورژوازی غربی (یا حتی شرقی) را به‌سینه می‌زنند و متناسب با مواضع خویش تصویرهای دفرمه، ضدلنینی ویا بعضاً مقدس و مطلقاً بدون خطا از انقلاب اکتبر می‌پردازند، نه تنها دوستِ مردم کارگر و زحمت‌کش نیستند، بلکه به‌مثابه‌ی چرخ پنجم بورژوازی ـ‌همیشه و همواره‌ـ موریانه‌وار در مقابل تبادلات و کنش‌های کمونیستی‌ـ‌پرولتاریایی قرار می‌گیرند. نقد بلشویکی این جماعت (حتی تنها در محدوده‌ی نظری) یکی از اشکال مبارزه‌ی کمونیستی در راستای سازمان‌یابی پرولتاریایی توده‌های کارگر و زحمت‌کش است.

 

پانوشت:

همان‌طور که از متن پیداست، کلیه نقل‌قول‌های آبی رنگ از مقاله‌ی «انقلاب اکتبر: یک گام به پیش، دو گام به پس» است. ضنماً لارم می‌دانم که از هم‌کاری و پاره‌ای توضیحات رفقای سایت رفاقت تشکر کنم.