مبارزه با نژادپرستی بهعلاوهی بدبختیهای معمولِ ناشی از بردهداری مزدی و فقر، زندگی طبقهی کارگر را بیش از بیش طاقتفرسا کرده است. از لحاظ تاریخی گرایش گروههای مهاجری که تازه پا بهلندن میگذارند، زندگی همگون در مناطق خاصی است. و این امر باعث حس تعلق بهاجتماعی [خاص] در شهری بزرگ، منکوبکننده و گاه خصمانه میشود. [اما] امروزه با افزایش کرایهخانهها و اعیانسازی برخی از محلهها، یافتن پیوندهای «اجتماعی» و کسب مزایایی از این پیوندها بیش از پیش دشوار شده است.
چند مثاحبه با زنان طبقهی کارگر
در غرب لندن- قسمت پنجم
ترجمهی: اکرم فائضیپور
منبع: https://libcom.org/blog/series-interviews-working-class-women-west-london-part-5-14042018
من در هلند متولد شدم. مادرم جاماکائی است و شانزده ساله بود که من را بهدنیا آورد. پدرم اهل نیجیریه است. بعد از تولدم همراهِ پدرم بهنیجریه نقل مکان کردیم. پدرم در نیجریه فرزندان دیگری از همسران مختلفی داشت. من 9 تن از برادران و خواهران ناتنی خود را میشناسم. پدرم بعد از نقل مکان بهنیجریه خانه را ترک گفت و من نزد نامادریم ماندم. از طرف نامادری مورد سوءاستفادهی دائم جسمی و فیزیکی قرار میگرفتم. بهعنوان یک کودک تقریباً اعتماد بهنفس خود را از دست داده بودم. درنتیجه ترجیحاً وقتم را بیرون از خانه میگذراندم تا این که در خانه بمانم.
دبیرستان را تمام کردم و بهدانشگاه رفتم. در رشته روابط صنعتی و مدیریت کارگزینی تحصیل کردم. این دورهی دانشگاهی 5 ساله بود، اما اتمامش برای من بهدلیل اعتصابات پیدرپیِ دانشگاه 7 سال طور کشید. در آن دوران اتاقی برای خود داشتم که خیلی هم بد نبود. وقتم را همیشه با دوستانم میگذراندم و جشن و مهمانی را دوست داشتم. من افکاری نسبتاً مستقل داشتم و نمیخواستم گرفتار شیوههای سنتی تفکر، بهویژه در مورد زنان شوم.
سعی آنچنانی برای پیدا کردن شغلی با مدرک تحصیلیام در نیجریه نکردم. چراکه شغلی که متناسب با مدرک تحصیلی من باشد، شغلی دفتری بود، و من علاقهای به شغل دفتری نداشتم. از طرفی هم بسیاری از مردم در نیجریه با وجود داشتن انواع و اقسام مدارک تحصیلی، کار پیدا نمیکنند. مشکلات در نیجریه فراوان است: فقر و فساد و... زندگی در نیجریه بسیار دشوار است. بهطور مثال، هر خانه یک ژنراتور دارد، در غیر این صورت برقی در کار نیست. و مردم از هیچگونه مزایایی برخوردار نیستند. اما آدم که با خوردن ماسه زنده نمیماند؟! اگر در نیجریه چیزی نداشته باشی، تنها راه گذران زندگی گدایی است. مردم در این کشور رنج میبرند. من سعی میکنم به آنها کمک کنم، اما زندگی در اینجا نیز سخت است.
من در آمریکا، کانادا و انگلستان خانواده دارم. تصمیم گرفتم بهانگلستان مهاجرت و شانس خودم را در آنجا امتحان کنم. این تصمیم هم از آنرو بود که باور داشتم در انگلستان زنستیزی، و بهطورکلی خشونت کمتر از آمریکای شمالی است؛ بهویژه نسبت بهآمریکا با اینهمه اسلحه و نژادپرستی عمیقی که بر جامعه حاکم است. بنابراین، بهانگلستان مهاجرت کردم و در ابتدا با خانواده زندگی میکردم. عموهای من در اینجا هستند. خانوادهی بزرگی داریم که هرکدام در نقطهای از جهان سکونت دارند. در آغاز در شهر اسکس Essex زندگی میکردم.
مدرک تحصیلی من در انگلستان فاقد هرگونه ارزشی بود و نمیخواستم دوباره تحصیل کنم. بنابراین، بهعنوان پرستار بچه شغلی پیدا کردم. بیش از یک سال برای خانوادهای کار کردم و در خانههای عمومی زندگی میکردم. در خانهای دو خوابه اتاقی پیدا کردم. صاحبخانه در اتاق دیگر زندگی میکرد. او مردی انگلیسی بود، مردی شصتساله و شکمی چاقی هم داشت. بهغیر از سلام و احوالپرسی معمولاً با او سروکاری نداشتم و یکراست بهاتاق خودم میرفتم. اما یک روز او از پاسخ من به«صبح بخیرش» خوشش نیامد و بهروی من چاقو کشید. خونسردی خودم را حفظ کردم. و این اولین تجربهی اقامت من بهدور از خانواده بود.
بعد از این ماجرا دوباره شغلی بهعنوان پرستار بچه پیدا کردم، با این تفاوت که درهمان خانهای اقامت گزیدم که از بچهها پرستاری میکردم. با این دو بچه در یک اتاق میخوابیدم. هفتهای تنها 100 پوند نقد بهعنوان دستمزد دریافت می کردم. با 100 پوند چهکار میتوان کرد؟ مطمئناً درست است که اجارهخانه نمیپرداختم، اما از طرفی هم دوست نداشتم که آخر هفتهها با دو بچه در خانه بمانم. در چنین شرایطی دیگر برای خودم زندگی نمیکردم.
سال 2014 بود که کار کمک بهافراد مسن را آغاز کردم. در یک دفتر کاریابی ثبتنام کرده و دستورالعملهای مختصری که شاید یک روز هم بهطول نینجامید را دریافت کردم. من کار مراقبت از افراد مسن را دوست داشتم. در آفریقا ما در خانوادههای متحد و صمیمی زندگی میکنیم. همیشه برادر وخواهرزادهای است که برای انجام کارهای خانواده فرستاده شود و یاری برساند، از اینرو ما همیشه از افراد پیر خانواده مراقبت و پرستاری میکنیم.
من در بخش مراقبتهای خانگی کار میکردم. جایی که شما باید یک ساعتونیم تا سهساعت در روز برای صبحانه، ناهار و عصر بهخانهی افراد مسن مراجعه کنید. شما باید همهی کارها را انجام دهید: لباسها را بشویید، آشپزی کنید، مطمئن شوید که این افراد داروهایشان را مصرف کردهاند و غیره. حقوق من حداقل دستمزد بود. مشکل دیگر ساعتهایی بود که کار میکردم، چراکه رفت و آمد بهخانهی این افراد جزئی از کار محسوب نمیشد و دستمزدی بابت آن دریافت نمیکردیم. بنابراین، اگر خوششانس بودی بهسختی میتوانستی 6 ساعت در روز کار کنی و دستمزدی دریافت کنی.
دوست نداشتم در خانهی سالمندان کار کنم. شغل پر اضطرابی است. سالمندان همگی در یک محل زندگی میکنند و مراقبت از آنها کار دشواری است. اگر دوباره بهشغل مراقبتهای خانگی بازگردم، چنان که بسیار محتمل است، دوست دارم کار حمایتی از افراد معلول را بهعهده بگیرم. روال کار از این قرار است که شما در خانهی فرد معلول مثلاً 12 ساعت متوالی میمانید و از او مراقبت میکنید. بنابراین با مشکل رفت و آمدی نیز که جزوی از کار محسوب نمیشود و دستمزدی بابت آن دریافت نمیکنید، روبرو نیستید.
اما بهطورکلی براین باورم که بابت کارهای مراقبتی باید دستمزد بیشتری پرداخت شود. چرا که کار بسیار دشواری است. ما باید همهی کارها را انجام دهیم. بعضی وقتها مجبوریم که مدفوع افراد را نیز تمیز کنیم. ما خودمان را در معرض انواع و اقسام بیماریها قرار میدهیم. گاهی اوقات نیز باید کارهای «پایان زندگی» را انجام دهیم. بهاین معنی که بهخانهی فرد در شرف مردن میرویم و تا لحظهی مرگ از او نگهداری میکنیم. کار سختی است. ما زندگی خود را بهخطر میاندازیم و آنها بهما بادام زمینی میپردازند.
از کار مراقبتهای خانگی و مراقبت از افراد مسن درآمد کافی برایم حاصل نمیشد. بنابراین، از طریق اینترنت در چندین شرکتهای کاریابی برای کارهای موقت ثبتنام کردم. من را بهیک کارخانهی تولید مواد غذایی در غرب لندن فرستادند. نخستینبار بود که در یک کارخانه کار میکردم و برایم سخت بود. قبل از هرچیز رفتوآمد برای من که در شرق لندن زندگی میکردم، بسیار دشوار بود. زمانی که شیفت دیروقت داشتم، یعنی از ساعت 5 بعد از ظهر تا 1 نیمهشب، از آنجا که اتوبوسهای شبانه را سوار میشدم، ساعتها طول میکشید تا بهخانه برسم. و اینهم شغلی بود با حداقل دستمزد. و سرانجام در این نوع کارها مجبور بهایستادن تمام وقت در خط تولید و یا بستهبندی هستید. و کاری است بسیار یکنواخت.
همچنین محیط کارخانه بسیار پرتنش بود. در واقع اولین روز کاری برایم جهنم بود. سر گروهها بیحوصله و بیادب بودند. چنان بهتو نگاه میکردند که انگار شغل اشتباهی را انتخاب کردهای. شاهد اخراج کارگران بسیاری بهدلایل متفاوتی، مانند 5 دقیقه تأخیر یا مشاجره با دیگر کارگران بودم. از طرف دیگر موانع زبانی هم یکی دیگر از معضلات کاری بود. چراکه بسیاری از هندیها و اروپای شرقیها انگلیسی چندانی بلد نبودند. درنتیجه کارگران دائمی در توضیح چگونگی روش کار برای کارگران موقت بیحوصله میشدند و همین امر در نهایت منجر بهمشاجره و تنش لفظی و گاهی نیز فیزیکی میشد.
زمانی که بهبخش بستهبندی منتقل شدم، بهبودی در وضعیتم حاصل نشد. از همان لحظهی ورود نگاههای خیره و مضحک مرا دنبال میکردند. مردی جوان، آنقدر جوان که میتوانست نخستین فرزند من باشد، هربار که سعی میکردم با او صحبت کرده و یا سئوالی از او بپرسم مرا نادیده میگرفت. او بهمن نگاه میکرد و صحبتهایم را نادیده میگرفت. این موضوع برای من بسیار آزار دهنده بود. من نمیدانستم از چنین رفتاری چه نتیجهای باید گرفت و یا چه باید کرد. بار دیگر، مشاجرهای بین من و یکی از همکارانم در گرفت، و در این مشاجره او مرا میمون خواند و افزود که جای من و خانوادهام در باغوحش است... در همین لحظه یکی از مدیران خط تولید بدون هرگونه توضیحی من را بهخطی دیگر منتقل کرد.
بالاخره، مدتی در بخش نظافت کارخانه کار کردم. تعامل و ارتباط هرچه کمتر با سرگروهها و مدیران خط برای من بهتر بود؛ دیگر مانند خط تولید مثل سگوحشی بهتو دستور نمیدادند و نهایتاً میگفتند این را تمیز کن و تو هم تمیز میکردی. با این حال بازهم تنش وجود داشت، و چندین بار بین من و همکارانم مشاجرهای درگرفت، همکارانی که بهکار من بهعنوان نظافتچی احترام نمیگذاشتند. در چنین وضعیتی هیچکس نیست که از تو حمایت کند، و از آنجایی که کارگر موقت هستی، مسئولان هروقت که بخواهند و بدون هرگونه توضیحی میتوانند تو را اخراج کنند. بدون اینکه حتی فرصتی برای دفاع از خود داشته باشی میتوانند از دست تو خلاص شوند.
چند وقتی است که کاری دائمی در شرق لندن پیدا کردهام. برای شرکت خدماتی-نظافتی بزرگی، دفاتر را تمیز میکنم. این کار فشار روحی و تنش کمتری دارد و دستمزدش کمی از حداقل دستمزد بالاتر است. با اینحال، بهواقع خشنود نیستم. دوست دارم شغل پردرآمدتری داشته باشم، چرا که هنوز پول کم میآورم. از طرفی هم، طرفدار مردمم در نیجریه هستم و میخواهم بهآنها کمک کنم. از اینرو، در پی بازگشت به کار مراقبتی و کمکیاری با دستمزدی بهتر هستم. باید دید که چه میشود.
بیشتر اوقات را در خانههای همگانی در شرق لندن زندگی کردهام. معمولاً مشکلی پیش نیامده است، اما هرگز هم با همخانهایهایم دوست نشدهام. هرکسی بهدنبال کار و زندگی خودش است. من در خانهای 6 خوابه با ایتالیاییها زندگی کردهام. دو نفر از آنها دانشجو بودند و مابقی کارگر. آدمهای خوبی بودند، با اینحال 99 درصد وقتم را در اتاقم میگذراندم. بهیاد دارم که وقتی ایتالیاییها تصادفاً در آشپزخانه بهیکدیگر برمیخوردند، کمی گپوگفت میکردند و مدتی را هم در اتاق نشیمن با هم میگذراندند. اما برای من هرگز چنین اتفاقی نیفتاد. بهنظرم نقطهی اشتراک آنها این بود که ایتالیایی بودند و بهزبانی مشترک صحبت میکردند.
خانهای که هماکنون در آن زندگی میکنم، مردی انگلیسی زندگی میکند و مابقی همه سیاهپوست هستند، (یک پسر، یک دختر، یک زن و شوهر با یک نوزاد تازه بهدنیا آمده و من). با هم معاشرتی نداریم. از طرفی هم حتی فضای مشترکی برای نشستن نداریم، و بیدلیل هم که نمیتوان کسی را بهاتاقت دعوت کنی، چراکه داشتن کمی حریم خصوصی بهخودی خود در این خانه سخت است. و حقیقت دارد که چنین شرایطی آدم را کمی گوشهگیر و منزوی میکند. بنابراین، بهاین انزوا عادت میکنید و سپس در اتوبوس و محلکار و غیره رفتاری مشابه خواهید داشت.
اصولا در انگلیس زیاد با کسی معاشرت نمیکنم. درصورتی که در نیجریه اینطور نبودم. اما اکنون علاقهای بهمعاشرت با دیگران ندارم. کارم که تمام میشود، میخواهم بهخانه بازگشته و خودم را در اتاقم محبوس کنم. و البته با چنین روشی پیدا کردن شریک زندگی آسان نیست. در حالحاضر مجرد هستم. اما دوست دارم با مردی که او هم جدی باشد خانوادهای تشکیل بدهیم. واقعاً دوست دارم که حداقل یک فرزند داشته باشم، چراکه غیر از این احساس میکنم که بعد از مرگ چیزی از خود برای باقی گذاشتن ندارم. اما زمان بهسرعت میگذرد. از طریق اینترنت با افرادی آشنا شدهام، اما آشنایی از طریق اینترنت مشکلات خودش را دارد. همهی افرادی که از طریق اینترنت با آنها آشنا میشوید خود را خشنود و با مزه جلوه میدهند، اما این را نمیدانید که حقیقتاً چهکاره اند.
در حالحاضر هنوز میخواهم در انگلستان بمانم. هنوز امیدوارم که عشق زندگیام را در اینجا پیدا کرده و خانوادهای تشکیل دهیم. اما اگر کار و زندگی در انگلستان سرانجامی نداشته باشد، راهی کانادا خواهم شد، جایی که بخشی از خانوادهام در آنجا زندگی میکند. اما نه ایالات متحده، همانطور که گفتم هرگز نمیخواهم در این کشور زندگی کنم. اما ممکن است کانادا یک گزینه باشد.