تاریخ جنبش کارگری
07 فروردين 1396 | بازدید: 3451

در فراداشت صدوسی و یکمین سال درگذشت کارل مارکس

نوشته: رامین جوان

karl-marx-Hمارکسیسم، پرچم شورش بشریت تحت استثمار و ستم علیه نظام ازخودبیگانه و ضدانسانی سرمایه‌داری است. مارکسیسم، بازتاب آگاهانه‌ی موجودیت نظام کنونی در جنبش برای سوسیالیسم است... در فراز و نشیب تکامل تاریخی مارکسیسم، جریانات استالینیستی، مائویستی و ارتدوکس‌های  سوسیال دموکرات و نظایر آنْ پدیدار شدند که نه تنها عمل‌کردشان بر سوسیالیسم مارکسی استوار نبود، بلکه برعکس با تغییر انقلابی‌ـ‌پرولتاریایی سرمایه‌داری به‌سوسیالیسم نیز هیچ‌گونه پیوندی نداشتند.

 

در فراداشت صدوسی و یکمین سال درگذشت کارل مارکس

نوشته‌ی: رامین جوان

 

امسال صدوسی و یکمین سال‌گرد درگذشت یکی ازبزرگ‌ترین نظریه‌پردازان انقلابی تاریخ است. کارل مارکس، فرزانه‌ایکه جهان را دگرگون ساخت. او سیر تاریخی بشر را، به‌واسطه‌ی دریافت طبقاتی و درعین‌حال علمی خویش، کاملاً تغییر داد.شخصی که نظریات خردمندانه‌ـ‌انتقادی‌ـ‌‌انقلابی و نیز نوعی‌ـ‌انسانی‌اش در عرصه‌های تاریخ، فلسفه، سیاست، اقتصاد و مانند آنْ تأثیری شگرف و بنیادی نهاده است. امروزه، بسیاری از واخوردگان از چپ، به‌همراه نظریه‌پردازان بورژوا درتلاش‌اند تا بلکه از اهمیت نقش تاریخی مارکس بکاهند و نظریات او را هم‌چون کارل پوپر و دیگران تحت عنوان «تاریخی‌گری» و غیره تخطئه کنند. اما هیچ وجدانی که نسبت به‌بشریت صادق باشد، نمی‌تواند در فراداشت افکار و ژرفای نظریات انتقادی‌ـ‌‌انقلابی، برابری‌طلبانه و عمیقاً آزادی‌خواهانه‌ی او شک کند.

مانیفست کمونیست، این نقطه‌ی عطف اندیشه‌ی بشری را مارکس وانگلس درجوانی نگاشتند. بیانه‌ای که بن‌مایه‌های نظری‌اش، اینک هم‌چون سال پدیداریش، ۱۸۴۸، نه تنهاهمان طراوات و تازگی را حفظ کرده، که بیش‌تر از هنگام پدیداری‌اش، روز به‌روز به‌هنگام‌تر نیز می‌شود. اینک و در این زمان است که برتریِ نظری‌ـ‌عملیِ مارکسیسم را در مقام «دانش مبارزه‌ی طبقاتی» و علم انقلاب سوسیالیستی و نیز نسبت به‌آرای نظری بورژوایی و دیگر آرایِ نظریِ چپْ را در جنبش برای سوسیالیسم و انقلاب در می‌یابیم. کافی است به‌یک نوشتار جدی بورژوایی که ۱۸۶ سال پیش به‌نگارش در آمده، نگاهی اجمالی بیندازیم. بی‌درنگ درمی‌یابیم که این نوشتار بورژوایی فقط و فقط به‌خاطر ارزش تاریخی‌اش جاذبه دارد؛ اما با نگاه به‌مانیفست کمونیست، شگفت‌زده درمی‌یابیم که با چه دقت پراتیکی، نه تنها جهان درسال ۱۸۴۸، بلکه جهان امروز را نیز در وجه ذاتی‌اش تعریف و تبیین کرده است. پدیده‌هایی هم‌چون جهان‌گستری سرمایه‌داری، انباشت جمعیت در شهرهای بزرگ و استثمار هرچه بیش‌تر کارگران تحت پوشش تکنولوژی مدرن و... پدیده‌هایی هستند که مارکس نه تنها همه‌ی آن را پیش‌بینی کرده ، بلکه آن‌ها را با استفاده از روش علمی توضیح نیز داده است.

مارکسیسم، پرچم شورش بشریت تحت استثمار و ستم علیه نظام ازخودبیگانه و ضدانسانی سرمایه‌داری است. مارکسیسم، بازتاب آگاهانه‌ی موجودیت نظام کنونی در جنبش برای سوسیالیسم است. این بازتاب برای نخستین‌بار توسط مارکس و انگلس با تکامل سوسیالیسم از تخیل به‌علم تحقق یافت. در فراز و نشیب تکامل تاریخی مارکسیسم، جریانات استالینیستی، مائویستی و ارتدوکس‌های  سوسیال دموکرات و نظایر آنْ پدیدار شدند که نه تنها عمل‌کردشان بر سوسیالیسم مارکسی استوار نبود، بلکه برعکس با تغییر انقلابی‌ـ‌پرولتاریایی سرمایه‌داری به‌سوسیالیسم نیز هیچ‌گونه پیوندی نداشتند.

امروزه با فروپاشی حزب‌ـ‌دولت‌های آزادی‌کش و ضدکارگریِ استالینیستی و مائویستی و هم‌چنین نمایان شدن چهره‌ی  بورژوایی «جنبش‌های آزادی‌بخش ملی» و تبدیل احزاب سوسیال دموکرات به‌احزاب نئولیبرال و نیز ورشکستگی تمام‌عیار سوسیالیسم خلقی، پوپولیسم ناسیونالیستیِ جهان سومی مهم‌ترین موانع انکشاف و تکامل سوسیالیسم مارکسی از میان برداشته شده است. با به‌سرآمدن شب دراز و تیره سوسیالیسم ناواقعاً موجود در شوروی سابق و اقمارش و آشکار شدن هرچه بیش‌تر چهره‌ی ناروشن و حتی مخوف «سوسیالیسم» در کره شمالی (که نوعی سلطنت را به‌ذهن متبادر می‌کند) و نیز سرکوب و استثمار هرچه تمام نیروی‌کار در چین و همین‌طور آشکار شدن هرچه بیش‌تر توحش و بربریت سرمایه‌داری واقعاً موجود، بار دیگر سوسیالیسم انقلابی وآزادخواه، اکولوژیست، فمینیست و انسان‌محور جانی تازه به‌خود خواهد گرفت و جنبش کارگری به‌مثابه‌ی ستون اصلی جنبش‌های اجتماعی آنتی‌کاپیتالیستی با آرایش جدید نظری، سیاسی و تشکیلاتی درمقابله با توحش نئولیبرالیسم و بربریت نظام سرمایه‌داری شالوده‌ی نوینی بنا خواهد کرد. هزاره‌ی جدید علی‌رغم تمامی یأس‌ها، آغاز امیدها خواهد بود. آغازی نوین، آغازی دوباره برای پیکار در راه حاکمیت عشق، آزادی، برابری، نوع دوستی و هم‌بستگی بین‌المللی؛ و این تنها بدیلی است که برای خوشبختی و بهروزی انسان معاصر وجود دارد.

دگرگونی انقلابی سترگی که مارکس در اندیشه‌ی بشری ایجاد کرد، توانست سوسیالیسم را از جهان مذاهب، اسطوره‌ها، ایدئولوژی‌ها و نیروهای ماورای جامعه و حاکم بردریافت‌های «سوسیالیستی» رها نماید. او برای نخستین‌بار اساس را نه برمبنای ایدئولوژی، اتوپیا، رؤیابافی و سنت فلسفه‌ی متافیزیکی، بلکه براساس پراتیک انتقادی‌ـ‌انقلابی قرارداد و اعلام کرد که مسئله‌ی اصلی نه تنها شناخت این جهان و تفسیر آن، بلکه دگرگونی آن و تغییر قانون‌مند و تکاملی آن است؛ و معلم خود ـ‌نیز‌ـ باید درعملِ تغییر اجتماعیْ بیاموزد. در تزهای درباره‌ی فوئرباخ، مارکس درنقد ایده‌آلیسم و ماتریالیسم، فعالیت «انتقادی‌ـ‌‌انقلابی» پرولتاریایی را نقطه‌ی حرکت هستی‌شناسی، شناخت‌شناسی و منطق قرار می‌دهد. یعنی انسان محصول شرایط است، اما به‌واسطه فعالیت خود (پراکسیس به‌مثابه‌ی پیچیده‌ترین نوع تاکنونی «فعالیت بشری») هم شرایط را تغییر می‌دهد و هم فاعلِ فعالیت را. برهمین اساس است‌که توده‌های کارگر نیز می‌توانند به‌واسطه‌ی مبارزه طبقاتی علیه نظام سرمایه‌داری و نیز در پروسه‌ی انقلاب سوسیالیستیْ هم جامعه، و در نتیجه، خود را نیز دگرگون سازند و در مقام پرولتاریا نفی مناسبات طبقاتی و استثمار انسان از انسان را بیاغازند.

استراتژی انقلابی از این منظر (به‌معنای گام‌هایی ممکن و پیوسته در راستای استقرار دیکتاتوری نفی‌شونده‌ی پرولتاریا که آزادی نوع بشر را در چشم‌انداز دارد) یکی از بنیادین‌ترین مسائل در مارکسیسم است. بنابراین، استراتژی انقلابی امروزین ما در ایران و همین‌طور در سطح بین‌المللی ـ‌در واقع‌ـ نقشه‌ی راه این مبارزه است. پس، به‌منظور درک مسائل جهان و دگرگونی بنیادین آن به‌روش علمی و دیالکتیکی ماتریالیستی نیاز داریم؛ روشی که تنها هنگامی انقلابی و کارساز خواهد بود که از هرگونه  داده‌های ایدئولوژیک،  سرمشق‌گرایانه، طریقت‌مدارانه، توهمات آرمان‌شهری و جزم‌گرایی علمی‌زده به‌دور باشد. چراکه مارکسیسم علمِ مبارزه‌ی طبقه‌ی کارگر برعلیه طبقه و نظام سرمایه‌داری است؛ و نه ايدئولوژی برای توجیه وضعیت موجود. به‌هرروی، با گفتن این‌که مارکسیسمْ ايدئولوژیِ انقلابی و پرولتاریی است، به‌جای حل مسئله، آن را منحل کرده‌ایم. ايدئولوژی هرچند که به‌واسطه دستگاه‌های اجتماعی مادیت یابد بازهم به‌قول مارکس چیزی جز آگاهی کاذب نیست. بنابراین با گفتن این‌که پرولتاریا خواهان کسب و اشاعه آگاهی است، نه جای‌گزینی ایدئولوژی بورژوائی یا ایدئولوژیِ  دیگری، هنوز در دایره‌ای ایدئولوژیک گرد خود می‌چرخیم.

طبقات حاکم برای آن‌که بتوانند منافع ویژه خود را تحت نام منافع عمومی مخفی کنند، ناچارند که به‌آگاهی کاذب متوسل شوند تا این منافع را آرمانی جلوه دهند و به‌جامعه تحمیل کنند. اما پرولتاریا ذاتاً خواهان نفیِ خود به‌مثابه‌ی یک طبقه و الغای کلیت آن نظام و مناسباتی است‌که براساس استثمار انسان از انسان و طبعاً استثمار پرولتاریا بنا شده است. بنابراین، پرولتاریا به‌مثابه‌ی طبقه‌ی کارگر خودآگاه و متشکل از منافع ویژه‌ای برای خود دفاع نمی‌کند؛ و از این‌رو، نیازی به‌آرمانی کردن وضعیت موجود و فریب جامعه ندارد. اما نباید ایدئولوژی گریزی پرولتاریا را به‌معنی آرمان گریزی او فهمید. تفاوت آرمان‌گرایی بورژوایی با آرمان‌گرایی پرولتاریایی در این است که بورژوازی ذاتاً تثبیت‌گر است، درصورتی که پرولتاریا ذات تغییرخواه و نفی‌‌کننده‌ی هروضعیتی است‌که موجودیت پیدا می‌کند. به‌همین دلیل است‌که ابزار نظری بورژوازی خرافی و ایدئولوژیک است؛ اما ابزار نظری پرولتاریا علمی و نوعی از آرمان‌گرایی است که جوهره‌ی وجود آن نفی است. بدین‌ترتیب، آرمان‌گرایی پرولتاریا درست نقطه‌ی مقابل آرمان‌گرایی طبقات حاکم و به‌طور اخص نقطه‌ی مقابل آرمان‌گرایی بورژوازی، نه تثیب و واپس‌گرایی و خرافات، که نفی و فراروندگی تاریخی و علمی است.

اما با توافق ضمنی برسر این‌که مارکسیسم علم است، هنوز حقیقتی درباره علم و علمی بودن مارکسیسم بیان نشده است. دراین‌جا مسئله این است‌که منظور از علم (و به‌عبارت روشن‌تر: تعریف علم) چیست که مارکسیسم را می‌توان با آن توصیف کرد؟

این مسئله را با تعمق بیش‌تری مورد بررسی قرار دهیم: صرف‌نظر از آن‌چه تعریف جامع و مانع نامیده می‌شود، اشاره‌وار می‌توان گفت: علم دریافت یا تعیّن ما انسان‌ها از وجه ماهوی (و نه ذاتی) هستی مادی است که ناگزیر متکثر واقع می‌شود. بنابراین، این تعریف مصطلح ‌که «علم شناخت واقعیت است، آن‌طور که واقعاً هست»، فقط یک این‌همانی‌گویی فاقد معنی است. چراکه دریافت ویا تعیّن ما انسان‌ها از وجه ماهوی هستیِ مادی، هم از جنبه‌ی شناخت‌شناسانه و هم به‌لحاظ هستی‌شناسانه نسبی است؛ و عبارات «واقعیت همان‌طور که هست»، واقعیتی درخود است‌که نمی‌توان درباره‌ی آن بحث و بررسی کرد؛ زیرا درخود بودن، عین ناشناختگی است. این درست است‌که بدون نسبت‌های مادی هیچ دریافت و تعیّنی وجود نمی‌داشت؛ اما باید به‌این نکته نیز توجه کنیم که همه‌ی دریافت‌ها و تعیّنات (اعم از خرافی یا علمی) متناسب با زمان و مکانی خاصْ حاوی اراده‌مندی بشری نیز هست. بنابراین، علم از دو جنبه نسبی است: یکی، به‌دلیل حضور اراده‌مندی بشری در دریافت‌ها و تعیّنات، که مُهر شناخت‌شناسی را متناسب با زمان و مکان‌های متفاوت بر علم می‌کوبد؛ و دیگری، به‌این دلیل که دریافت‌ها و تعیینات علمی ـ‌به‌هرصورت‌ـ ماهوی (و نه ذاتی)‌اند، که این نیز علم را به‌لحاظ هستی‌شناسی به‌نسبیت و گونه‌گونی می‌کشاند.

دراین‌جا نیز با یک سؤال بسیار اساسی مواجه می‌شویم: صرف‌نظر از چگونگی و چیستی علوم طبیعی، اما سؤال این است‌که دریافت‌ها، تعیینات و شناخت مارکسیستی (به‌مثابه تحقیق در ماهیت اجتماعی‌ـ‌تاریخی نوع انسان) چگونه حاصل می‌شود؟ مقدمتاً باید گفت که گذشته از مشاجرات متعدد و پرُ حجم در این زمینه، می‌توان چنین ابراز نظر کرد که متناسب با زمان و مکان‌های گوناگونْ پاسخ‌های متعددی به‌این سؤال داده شده است که بنا به‌تعریف پاراگراف بالا هریک حاوی اراده‌مندی پاسخ‌دهنده نیز بوده است که خودِ او هم در زمان و مکانی معین واقعیت داشته است. بنابراین، قابل تصور است‌که این‌گونه مباحثات و مشاجرات (که در مواردی متنافر یکدیگر نیز واقع می‌شوند) در آینده نیز ادامه داشته باشند. با وجود همه‌ی این‌ها، اصولی‌ترین راه برای فهم و درعین‌حال تعریف چگونگی علمی بودن مارکسیسم ارجاع به‌خودِ مارکس است.

آن‌چه از قرن گذشته تاکنون تحت نام «ماتریالسم دیالکتیک» به‌مثابه جهان‌بینی پرولتری عرضه شده است، بیش از این‌که ارتباط کلامی (نه مفهومی) با دریافت‌ها مارکس داشته باشد، اساساً معرف ایدئولوژی سوسیالیسم دولتی و مشروعیت نظری بخشیدن به‌رژیم‌های ضدکارگری و آزادی‌کُش در شوروی، اقمار آن و نیز «احزاب برادر» در جنبش کارگری بوده است.

صرف‌نظر از بررسی، تبیین و تعریف نسبتاً جامع از دیالکتیکِ ماتریالیستی در مختصات کنونی، و نیز صرف‌نظر از بررسیِ روش تحقیق مارکس در تحقیقاتش (مثلاً در کاپیتال و ‌به‌ویژه در جلد اول این اثر ماندنی، ساده و درعین‌حال بسیار پیچیده)؛ اما به‌طورکلی می‌توان گفت که ماتریالیسم مارکس، ماتریالیسم پراتیک و به‌لحاظ طبقاتی جانب‌دارانه است. این نگاه به‌هستی اجتماعی‌ـ‌تاریخی و بی‌کرانگی مادی را نمی‌توان در این خلاصه کرد که او ماتریالیسم بورژوائی را با اضافه کردن دیالکتیک هگلی تکامل داد. گرچه مارکس اندیشمندی بود که مقدمتاً از رهگذر نقد فلسفه هگل به‌این نتیجه رسید که ذهنِ خودبنیاد که اساس جهان  مدرن را تشکیل می‌داد، تنها زمانی قادربه‌تحقق اجتماعی و تاریخی خویش است که از عرصه‌ی نظرورزیِ فلسفی پا فراتر بگذارد و در پیکر عام بشری و به‌وساطت پرولتاریا (و نه تنها در اذهان مفسران جهان) دور تازه‌ای از نبرد را بیاغازد؛ و این امکان‌پذیر نیست مگر با تغییر انقلابیِ جهانی که چونان پیکره‌ای جنایت‌کارانه و ضدبشری در برابر کارگران، زحمت‌کشان و به‌طورکلی در برابر انکشاف نوع انسان مقاومت می‌کند. اما این مسئله‌ ـ‌درست همانند علوم طبیعی‌ـ نه نظری، که اساساً عملی است؛ چراکه این موجودیت طبقات و دولتِ بورژوایی است که در برابر خودآفرینی آزادانه ذهن و دست انسان امروز مانع ایجاد می‌کند. به‌همین‌ دلیل بود که مارکس از نبرد برای دموکراسی واقعی (یعنی: از استقرار دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا، سوسیالیسم و کمونیسم) سخن می‌گفت.

درعین‌حال نباید نادیده انگاشت که فلسفه‌ی مارکس از دعوای پایه‌ای و فلسفی ماتریالیسم و ایده‌آلیسم (که هم قبل و هم بعد از عصر روشن‌گری به‌شکل‌های مختلف مطرح بود)، بسیار فراتر رفت. این‌که ذهن بر ماده تقدم دارد یا ماده بر ذهن، نه تنها سئوالی نبود که مارکس را به‌خود جلب کند، که حتی توقف او در این محدوده‌ی نظری صرف می‌توانست به‌معنی عدم برش او از متافیزیسم باشد. واقعیت این است‌که آن‌چه برای او بیش‌ترین اهمیت را داشت، درک واقعی (و نه صرفاً ایدئولوژیک و لاهوتی) از انسان و مناسبات مشخص اجتماعی و تاریخی بود. نزد او شناخت چنین انسانی از وضعیت و موقعیت خود و نیز دریافت او از جهان خارجی، نه حاصل انعکاس منفعل از ماده، بلکه منتج از اراده‌مندی و پراتیک تاریخی اجتماعی ‌خوِد او در تغییر این جهان مادی و طبعاً فهم آن بود.

این‌که در خارج از ذهن چنین انسانی جهان مادی مستقلی وجود دارد، قابل تردید نیست؛ اما آن جهانی که هنوز موضوع پراتیک بشر واقع نشده است، طبعاً درخویش و نامعلوم است و انعکاسی هم در ذهن ندارد؛ ازطرف دیگر، اما آن جهانی که مورد بررسی و پراتیک واقع می‌شود، دیگر آن دنیای مستقل از ذهن، ناشناخته و نامعلوم نیست. شاخص دیالکتیک ماتریالیستی نزد مارکس در این بود که  رابطه‌ی اراده‌مندانه و عملی بین عین و ذهن (یا انسان و جهان خارج) را در مرکز تئوری شناخت قرار داد. تصادفی نیست که تمام جریانات ارتودوکس، رفرمیست و اپورتونیست در کم‌بها دادن و حتی نادیده گرفتن ‌نقش محوری پراتیکْ و روش تحقیق مارکس هم‌نوا هستند و در مقابل بورژوازی مرگ‌آسا می‌رقصند تا پرولتاریا را از نواختن سمفونی زندگی بازدارند. با انکار اهمیت محوری پراتیک انتقادی‌ـ‌انقلابی، «دانش مبارزه‌ی طبقاتی» (و یا به‌عبارت جامع‌تر(:«دانش رهایی انسان» به‌مذهب و سیستم بسته‌ای ازیک مشت عقاید عقب‌افتاده و بازدارنده  تبدیل می‌شود که در روی‌کردهای استالینیستی، جریانات بورکراتیک و ارتودوکس، صرفاً برای توجیه سیاست‌های بورژوایی و ضد‌انقلابی مورد استفاده قرار می‌گیرند.

*****

امروزه مشاهده‌ی ساده هم نشان می‌دهد که طبقه‌ی صاحبان سرمایه و دستگاه عریض و طویل دولتی آن، به‌همراه خدمت‌گزاران تحصیل‌کرده‌اش، از توضیح آن‌چه در جهان رخ می‌دهد، ناتوان‌اند. جستجو در نشریات بورژوایی (که به‌لحاظ تعداد و قدرت نفوذ در اذهان توده‌های کار و زحمت به‌گونه‌ی شدت‌یابنده‌ای در حال افزایش‌اند)، عملاً کار بیهوده‌ای است؛ چراکه نسبت به‌بحرانی که از سال 2008 جهان را به‌هرج و مرجی روبه‌افزایشی کشانده است، هیچ‌گونه توضیح عقلانی و علمی ندارند.

همین سترونی عقلانی‌ـ‌علمی را در حوزه‌های مختلف جامعه‌شناسی ، فلسفه، سیاست، روان‌شناسی و غیره نیز می‌بینیم. حقیقت این است‌که سرمایه‌داری در سرآغاز تکوین و پیشرفت خویش، در کنار گسترش بازار و تولید و تکنولوژی (که در عین‌حال به‌معنیِ عظیم‌ترین مصیبت‌های بشری برای توده‌های کار و زحمت بود)، آرای مهم و درخشانی را نیز در حوره‌های گوناگون اندیشه‌ی بشری دست‌آورد داشت؛ اما اینک در سراشیب انحطاط فقط یاوه‌سرایی می‌کند و جنایت می‌آفریند.

تسلیح پرولتاریا به‌اندیشه‌های سازمان‌دهنده‌ و انقلابی، با هدف تغییر جهان، با مارکس و اندیشمند و انقلابی بزرگ ـ‌رفیق و همراه همیشگی او‌ـ فریدریش انگلس آغاز شد. از همین‌روست که مارکس و انگلس برای همیشه در سینه‌ی تاریخ انسانی درخشش خواهند داشت. زیرا بدون پاسخ به‌این ضرورت تاریخی (یعنی: بدون برداشتن چنین گامِ سترگی که افتخار آن به‌نام مارکس و انگلس ثبت شده است)، شناخت علمی جهان و طبعاً تغییر انقلابی آن غیرممکن بود.

*****

بعضی‌ها براین باورند و چنین نیز تبلیع می‌کنند که درک آثار مارکس و انگلس دشوار است. این حرف نادرستی است؛ زیرا سبک نگارش مارکس به‌گونه‌ای است که هرکس با میانگین تحصیلات (مثلا در ایران) قادر به‌درک مطالب اوست. مارکس برای کارگران می‌نوشت، گرچه او براین باور نبود که برای کارگران به‌زبان کودکانه باید بنویسد. اما هرکارگری (اعم از سوسیالیست و غیرسوسیالیست) به‌درستی می‌داند که زندگی کارگری دشوار است؛ او می‌داند که برای به‌دست آوردن ملزومات زندگی بایستی به‌سختی تلاش و مبارزه کند. از همین‌روست که هرکارگر سوسیالیستی به‌درستی می‌داند که برای مطالعه‌ی آثار مارکس باید با جدیتی در حد و اندازه‌ی جدیت یک دیپلمه‌ی پشت کنکور که‌ برای ورود به‌دانشگاه می‌کوشد، کوشا باشد. به‌عبارت دیگر، مطالعه و درک آثار مارکس و انگلس مانند بالا رفتن از یک کوه مرتفع نیازمند کوشش و پشتکار مداوم است؛ اما زمانی که کوهنورد ‌قله کوه را از دور می‌بیند، چشم‌اندازی پرشکوه و زیبا در جان و روح او شکل می‌بندد! این چشم‌انداز برای خواننده‌ی آثار مارکس فقط بسنده‌ی به‌سیاست نیست؛ بلکه فلسفه، هنر، تاریخ و همه‌ی دیگر حوزه‌های فکر بشری را نیز دربرمی‌گیرد. این فراشد فکر و اندیشه، حاصل سده‌ها مبارزه و پیشرفت و تکامل است.

کارگر سوسیالیست باید (یعنی: ضروری است‌که) صعود به‌قله این کوه و فراگیری ماهرانه‌ی نظریات و شیوه‌ی تحقیق و نگرش مارکس را وظیفه‌ی خود بداند؛ و این فراگیری در معنایی جز دست یافتن به‌عمیق‌ترین و قابل فهم‌ترین نظریاتی ندارد که آدمی تا به‌حال به‌آن دست یافته است. اما با توجه داشت که دست یافتن به‌نظریه انتقادی‌ـ‌انقلابی مارکس کاری دانشگاهی یا آکادمیک نیست. چراکه مارکسیسم تئوری جنبش سوسیالیستی کارگران است؛ مارکسیسم نظریه انقلاب سوسیالیستی است؛ مارکسیسم ابزار و سلاح تئوریک مبارزه‌ی انقلابی پرولتاریا علیه نظام سرمایه‌داری  و برپایی جهانی انسانی و فارغ از استثمار است.

فرهنگ و دانش برای هزاران سال در انحصار گروه کوچک ثروتمندان استثمارگری بود که از توان انحصاری خود برای به‌زنجیر کشیدن میلیون‌ها زن و مرد سوءِاستفاده می‌کردند. سوسیالیسمِ مارکس به‌این انحصارطلبی نفرت‌انگیز یک‌بار برای همیشه پایان داد؛ و برای ‌آدمی (اعم از زن و مرد و پیر و جوان) این امکان را فراهم آورد که به‌شگفتی‌های دانش بشری دست یابند. در یک کلام، سوسیالیسم از جمله به‌این معنا است‌که کارگران و زحمت‌کشان نیز می‌توانند به‌آن چیزهایی دست یابند که همیشه نهان بود و در انحصار آدم‌هایی از سرشت ویژه!

این دست‌یابی، بزرگ‌ترین آرزویی است که هرکارگر سوسیالیست صادقی رؤیای آن را در سر می‌پرواند و تنها چشم‌اندازی است که دست یافتن به‌آن ارزش گذر از زیست شخصی را را در قبال اعتلای زندگی اجتماعی داراست. چراکه از پسِ این‌گونه گذرها و گذشت‌هاست که زندگی در معنای اجتماعی آنْ اوج می‌گیرد و به‌تبادلی عمومی و زیبایی‌آفرین درمی‌آید.

کارل مارکس زندگی‌اش را صرف این اوج‌یابی و عمومیت انسانی و سوسیالیستی کرد. او همه چیز خود را با سوسیالیسم از پایین (یعنی: خود رهایی و آزادی طبقه کارگر توسط خودش) به‌تبادلی فرارونده و انسانی گذاشت.

کارل مارکس صد سی و یکسال پیش در گذشت، اما اندیشه و آرای او هم‌چنان پویا و زنده، در جوشش است. جوششی که نسل‌های جدید مبارزان طبقاتی را در سرتاسر زمین الهام می‌بخشد و آنان را در راه رسیدن به‌آرمان‌های‌ کمونیستی و انسانی راهنمایی می‌کند و به‌نیروی و توانی مضاعف می‌رساند.

 ما به‌خاطره‌ی این اندیشمند توانمند، انقلابی و سترگ درود می‌فرستیم؛ و پیمان می‌بندیم که نبردِ آغاز شده توسط او را تا برآمد روزی که بشریت برهمه‌ی موانع و معضلات جامعه‌ی طبقاتی غلبه کند و خود را به‌حقیقتی والا، کمونیستی و نوعی ارتقا دهد، ادامه دهیم: جهانی که شرط شکوفایی هر فرد شرط شکوفایی همگان باشد.