ماتریالیسم
20 مهر 1395 | بازدید: 4321

درباره ی چیستی، چگونگی و مفهوم مکان

نوشته: از جنبش کارگری

spaceحال یک مثال اجتماعی را مورد توجه قرار می‌دهیم: چه‌بسا اتفاق می‌افتد که فردی مشاهده‌گر در یک ساختار اجتماعی، سلسله‌مراتب آن ساختار را نسبت به‌مشاهدات خود تعیین کند؛ این تعیین می‌تواند حقیقیِ عینی یا حقیقیِ ذهنی باشد. نباید فراموش کرد که در هردوصورت، ذهن و برابرایستایش (یعنی: واقع خارج از ذهن) سازنده‌ی حقیقت‌اند. 

 

درباره‌ی چیستی، چگونگی و مفهوم مکان

 

به‌جای مقدمه:

این نوشته (که زمانی عنوان درس‌نامه‌ داشت) ضمن این‌که دنباله‌ی منطقی، معقول و دیالکتیکی شش نوشته‌ی منتشر شده در سایت رفقاقت کارگری در رابطه با ماتریالیسم دیالکتیک است[1]، درعین‌حال نوشته‌ای قدیمی است که بررسی و نقد آن یکی از مهم‌ترین وظایف بسترسازانه، تدارکاتی و «گام اولی» در راستای تشکل طبقه‌ی کارگر، ایجاد حزب پرولتاریایی و انقلاب اجتماعی است. منهای بسط و تبیین آموزشی، بررسیِ نقادانه‌ی این نوشته‌ در مختصات کنونی از من ساخته نیست؛ بنابراین، یکی از وظایف همه‌ی آن افراد و محافلی که خودرا پرولتاریایی، تدارکاتی و خلاف جریان تعریف می‌کنند، این است‌که اگر در این زمینه گامی نقادانه برنمی‌دارند، لااقل نظر خودشان را به‌طور مستقل بیان کنند تا آموزه‌ای تدارکاتی باشد در راستای اعتلای فرهنگ کمونیستی و پرولتاریایی.

این نکته را نیز باید توضیح بدهم که منهای رسم‌الخط و بعضی دست‌کاری‌های جزیی و صرفاً انشایی، مفاهیم مندرج در این نوشته تماماً از آن کسانی است‌که قبل از سال 1367 درس‌نامه‌ها‌ی مذکور در بالا را نیز نوشتند و با کارگران به‌تبادل آموزشی‌ـ‌سازمان‌گرانه گذاشتند؛ و این دوره‌ای بود که هیچ‌یک از جریانات چپ و موسوم به‌کمونیست در ایران حضور فعال سیاسی نداشتند. ضمناً این نوشته بخش نخستین درس‌نامه‌ای به‌نام «درباره‌ی مفهوم زمان و مکان» است که بخش دوم آن تحت عنوان «درباره‌ی مفهوم زمان» در آینده نزدیک منتشر خواهد شد.

*****

مفهوم مکان در تفکر ماقبل علمی (که اغلب با آن روبرو می‌شویم) و در یک نگرش سطحی چنین بیان می‌شود: «مکان، جایی است‌که شی آن را اشغال کند». اگر از نقصِ شرح‌الاسمیِ این تعریف که مکان را با «جا» تعریف می‌کند، درگذریم؛ باید بپذیریم که تعریف فوق مدت‌های مدیدی بدیهی و درست انگاشته می‌شد و به‌عنوان تعریفی نهاییْ بیان‌گر تصور ساده‌ی آدمی از مفهوم مکان بود. از این شرح‌الاسم استنباط دیگری نیز بیرون کشیده می‌شود که به‌همان اندازه‌ی اول بدیهی تلقی می‌گردد؛ و آن، این است‌‌که «می‌توان ذهن را از تصور اشیاء خالی کرد، اما از تصورِ مکانی که آن را اشعال می‌کند، نمی‌توان». این حکم در برخورد اول، چنین می‌نماید که گویی ما پیش از داشتن هرگونه تجریه‌ی دیگری، به‌مفهوم و حتی تصور مکان مجهز بوده‌ایم و گویی تجربه‌های حسیِ خودرا به‌یاری این مفهوم نظم داده‌ایم؛ از طرف دیگر، حتی با چشم‌پوشی از این نقص که تعریف فوقْ مفهوم مکان را متقدم می‌پندارد، مکان به‌صورت واقعیتی مستقل از اشیا و اجسام مادی و حتی مستقل از نظرِ ما پدیدار می‌گردد. تحت چنین برداشتی از مکان است‌که حتی سرشت مفاهیم بنیادی هندسی (مانند نقطه، خط مستقیم و صفحه) نیز امری بدیهی به‌شمار می‌آیند.

گرچه باور به‌بداهت آکسیوم‌های هندسه‌ی اقلیدسی و اعتقاد کورکورانه به‌قراین و معنای بی‌واسطه و حقیقیِ مفاهیم و قضایای آن با هندسه‌ی غیراقلیدسی سستی گرفت، اما مفهوم مکان در بسیاری از دیگر ساحت‌های اندیشه (خصوصاً در تفکر ناب فلسفی) به‌مدت بسیار طولانی‌ای آلوده‌ی متافیزیسمِ ناشی از برداشت فوق (و نهایتاً ـ‌در صورتِ عالیِ خود‌ـ آغشته‌ به‌معرفتِ قبلیِ کانتی) بود.

به‌نظر می‌رسد که از دیدگاه معرفت‌شناسی (حتی در تجربه‌ی حسی) مفهوم مکان با الگویِ زیرین هم‌آهنگ است: جسم جامد (یعنی: شئ)، روابط فضاییِ اجسام جامد (یعنی: فاصله)، بازه و سرانجام فضا‌‌ـ‌مکان. مکان چون به‌این طریق نگریسته شود، بی‌گمان واقعیتی هندسی‌ـ‌فیزیکی خواهد بود؛ چراکه اشیاءِ مادی از جنبه‌ی فیزیکیِ خود واقعی‌اند. این درست است‌که می‌توان به‌اشیاءِ مادی و روابط آن‌ها (با صرفِ‌نظر [کردن] از پاره‌ای خواص و حالات‌شان) به‌مثابه اجسام فیزیکی نگاه کرد که به‌اندازه‌ی حالات و خواص حذف شده‌شان مادی و واقعی‌اند؛ اما باید توجه داشت که اصطلاحات فیزیکی نه تمام یک شئ، بلکه [تنها] خصوصیات فیزیکی آن را تبیین می‌کنند. ازاین‌رو، مفهوم مکان (تاآن‌جاکه یک اصطلاح هندسی‌ـ‌فیزیکی است) به‌اشیاء و پدیدار‌ها به‌گونه‌ای فیزیکی نزدیک می‌شود. مثلاً از نظر فیزیکی یک کارگر جسمی است‌که در فاصله‌ی معینی از دستگاهی که روی آن کار می‌کند، قرار دارد. این فاصله را می‌توان با خط‌کش یا ساعت اندازه گرفت، اما فیزیک در عین‌حال قادر نیست نسبت اجتماعی فردِ کارگر را با دستگاهی که روی آن کار می‌کند، تعیین کرده و مکان اجتماعی او را (که به‌همان اندازه‌ی فیزیکی‌اش واقعی و مادی است) توضیح دهد.

ممکن است قادر به‌این باشیم که اصطلاحات و دریافت‌های خود از مکان و زمان فیزیکی را در زمان و مکان حوزه‌های عالی‌ترِ ماده منطبق کنیم؛ اما درهرصورت بیم آن می‌رودکه با اختلاط مفاهیم، پیچیدگی و درجه‌ی تکامل [این حوزه‌ها] را (مثلاً حوزه‌های حیات و حیاتِ اجتماعی را که خود شکل‌هایی از ماده هستند) به‌سطح فیزیک تقلیل دهیم.

با همه‌ی این‌ها، ما خودرا موظف می‌دانیم که ابتدا به‌مفهوم مکان در فیزیک بپردازیم؛ زیرا عمومیت و شمولِ وسیعِ آن (از طرفی)، و پیوستگیِ جهانی‌که در آن می‌زییم (از طرف دیگر)، ما را برآن می‌دارد که ابتدا صحت اصطلاحات و مفاهیم خودرا در جهان فیزیک و سپس در سطح عالی‌تر شکل‌گیریِ ماده (یعنی حیات و حیات اجتماعی) برآورد کنیم. گرچه ممکن است و حتماً این مفاهیم و اصطلاحات درنتیجه‌ی این کار ‌ـ‌به‌ظاهر‌ـ از هم دور می‌شوند؛ لیکن ذات و ربط آن‌ها به‌مثابه دریافت ذات هستی، چونان یک عینیتِ کلی، درک می‌شود که این خود برای ما به‌مثابه تعیین موقعیت انسان در هستی، هدفی عالی است. بنابراین ابتدا به‌سراغ مفهوم فیزیکی مکان می‌رویم.

شئ (جسم جامد): همان‌طورکه گفتیم مقدم‌ترین مفهومِ مکانْ مفروض شمردن مفهومِ جسم جامد است. به‌این ترتیب، مفهوم مکان و فضا، و بازه و فاصله به‌هیچ‌وجه پیش‌فرض مفهوم جسم جامد نیستند. ماهیت یک جسم و هم‌چنین برداشت‌های حسی که احتمالاً موجب پیدایی این مفاهیم بوده‌اند، همان است که قبلاً در تعریف شئ بیان شد؛ و آن عبارت از تعادل، توازن و ترکیب پروسه‌هایی است که به‌گونه‌ای متقاطعْ حدودِ ماهویِ شئ را فراهم می‌آورند، و (به‌عبارت دیگر) می‌توان آن را وضعِ نهادینِ پروسه‌هایِ متقاطع نامید. بنابراین، مکانِ شئ در عمقْ همان وضعِ نهادین پروسه‌های سازنده‌ی شئ است. مفهومِ وضع در این تعریف، مکان را به‌گونه‌ای ایستا و نسبی بیان می‌کند؛ ازطرف دیگر، تناظرِ بیان برخی از تأثیرات حسی (بصری، لمسی و غیره) و این واقعیت که توالی این تأثیرات را به‌نحوی پیوسته می‌توان دنبال کرد و این‌که می‌توان آن‌ها را در هرلحظه‌ای تکرار نمود (دیدن، لمس‌کردن و غیره) از زمره‌ی ویژگی‌هایی است‌که به‌شئ مفهوم می‌بخشد.

از لحاظ منطقی، شئ مفهومِ اصلی در درک مکان است. ممکن است تصور شود که «مفهومِ شئ» صرفاً وسیله‌ای برای بیانِ دوامِ زمانی یا پیوستگی و توالیِ دسته‌ی خاصی از مجموعه‌های پیچیده‌ی تجربی است؛ با چنین تصوری، وجود اشیاءْ سرشتی مفهومی می‌یابند و معنیِ مفاهیم و تصورات ما به‌دسته‌های خاصی از تجربیات حسیِ ابتدایی بستگی پیدا می‌کند که به‌نحو شهودی با مفهومِ انتزاعیِ «شئ» ـ‌‌و سرانجام «مکان»ـ ارتباط یافته است. این دریافتی پوزیتیویستی از شئ و مفهومِ مکان است. اما، اگر شئ چونان ذات خارجیِ، بیرون از تأثیراتِ حسی نگریسته شود، ربطِ نهادینِ آن (به‌مثابه‌ی ذات شئ) منجر به‌دریافتِ واقعیت مکانیِ شئ ـ‌بی‌نیاز از تجربه‌های حسی‌ـ می‌گردد. در این حالت ـ‌شئ‌ـ نه سرشتی معنوی، بلکه سرشتی مادی و تاریخی خواهد داشت.

فاصله (روابطِ مکانیِ اجسامِ جامد یا اشیاء): هرگاه به‌تحلیل مفاهیم [مربوط به] مکان (مانند «در کنار»، «در تماس»، «وسعت» و غیره) بپردازیم، یعنی اگر از مکانی سخن بگوییم و [بخواهیم] در تجربه معادل آن را بشناسیم، بی‌درنگ به‌این نکته پی‌خواهیم برد که برای درک روابط مکانیِ اجسام و اشیاءْ وجود شئِ مادی الزامی است. ازاین‌رو، به‌نظر می‌آید که دریافت‌های حسیِ ابتدایی و فردیِ ما دارای آن کیفیتی نیست که بتوان «فضایی» نامید، بلکه [آن] چیزی که فضایی به‌شمار می‌آید، ظاهراً نوعی ترتیب و نظم اشیاءِ مادی مورد دریافت است.

به‌معنایی که آمد، دریافت (نامستقیم) تماس دو جسم را داریم و در این‌جا جز توجه به‌این نکته امر دیگری لازم نیست. [به‌هرروی] اشیاءِ گوناگون را می‌توان به‌صورت‌های مختلف درکنارهم قرار داد؛ و این به‌معنای آن است‌که از روابطِ مکانیِ اجسام سخن بگوییم. قوانین عام این روابطِ مکانی موضوع علم هندسه به‌شمار می‌رود. هرگاه هندسه‌ی اقلیدسی را مورد توجه قرار دهیم، به‌وضوح می‌بینیم که این هندسه به‌قوانینی اشاره می‌کند که به‌وضعیت‌های [گوناگون] اجسام صُلب ناظر است. هندسه‌ی اقلیدسی با محصور قراردادن روابطِ مکانیِ اجسامِ صُلب به‌این اندیشه زیرکانه می‌پردازد که همه‌ی روابطِ مربوط به‌اجسام و مکان‌های بین آن‌ها را به‌مفهوم بسیار ساده‌ی «فاصله» تحویل کند. فاصله از وجود جسمی حکایت می‌کند که برآن دو نقطه‌ی مادی نشانه شده است. مفهوم تساویِ فاصله‌ها و زاویه‌ها به‌آزمایشاتی نظر دارد که انطباق در آن‌ها مطرح است. همین نکات برقضایای هم‌نهشتی نیز قابل اطلاق است.

[اما] بنا به‌نظریه ذاتِ شئ، تنها باید به‌روابط ساختاریِ شئ یا روابط شئ و اشیاءِ دیگر ـ‌چونان هم‌ساختاریِ آن‌ـ توجه داشت؛ [چراکه] در شئ حد ذاتی و حد ماهوی نه به‌عنوان تفکیک و تحدیدی ذهنی، بلکه [به‌مثابه] یک عینیتِ مستقل از ذهن حدود خودرا تعیین می‌کنند. بنابراین، پس‌ از و در ضمنِ دریافت شئ ـ‌چونان یک وضع‌، پوزیسیون یا ساختار‌ـ دریافتِ روابطِ شئ با اشیاءِ دیگر ـ‌به‌منزله‌ی یک کمپوزیسیون یا هم‌ساختار‌ـ مطرح می‌گردد؛ که در این مقام، فاصله و سَمت مهم‌ترین عناصراند.

[به‌طورکلی] همین که مفهوم جسم جامد (در ارتباط با دریافت‌هایی که ذکر شد) شکل گرفت، میل به‌دریافت عقلیِ روابطِ میان اجسامِ جامد، ناگزیر مفاهیمی را پدید می‌آورد که به‌روابطِ مکانیِ آن اجسام مربوط می‌گردد. [ازاین‌رو] در فهم فاصله و سَمت، ذهنْ از سطح شناخت حسی به‌شناخت عقلی (گرچه در سطحی پایین) گذار می‌کند.

بازه: ممکن است‌که دو جسمِ جامد در تماس با یکدیگر و یا دور ازهم باشند. در حالت اخیر [یعنی: هنگامی‌که دو شئ از یکدیگر دور هستند] می‌توان جسم سومی را (بی‌آن‌که تغییرِ محسوسی [به‌لحاظ هندسی] در آن‌ها پدید آید) میان آن دو جای داد. باید توجه داشت‌که این تغییر نکردن صرفاً از بابت دریافت هندسیِ آن است؛ وگرنه ـ‌به‌هرصورت‌، و در عمل‌ـ هرجسمی‌که میان دو جسم دیگر قرار گیرد، تأثیرات میدانی‌ـ‌فضاییِ معینی را بر بازه‌ی میان آن دو جسم وارد می‌کند. [اما] در حالت نخست [یعنی: هنگامی‌که دو جسم در تماس با یکدیگر قرار دارند] این کار [یعنی: جا دادن جسم سوم میان آن دو] ممکن نیست. بدیهی است‌که این روابط به‌همان معنی واقعی هستند که خودِ آن دو جسم واقعی شمرده می‌شوند. اگر دو جسم از نظر پُر کردنِ یک بازه معادل باشند، ثابت می‌شود که آن دو جسم نیز با یکدیگر معادل‌اند. بدین‌طریق ملاحظه می‌شود که بازه، خودْ مستقل از انتخاب هرجسم خاصی است‌که برای پرکردن آن به‌کار می‌رود. این نکته‌ای است‌که به‌صورت کلی در مورد روابط فضایی صدق می‌کند. بدیهی است‌که این مستقل بودن (که شرطِ سودمندیِ مفاهیم صرفاً هندسی است) به‌ضرورتِ معرفت قبلی نیست. براین باور، مفهوم بازه جدا از هرجسمی‌که برای اشغال آن اختیار شود، نقطه‌ی مفهوم بالاتری از «مکان» (یعنی فضا) می‌باشد.

فضا: اگر از این دید آغاز کنیم که مفاهیم فضایی به‌دریافت تماس اجسام جامد با یکدیگر بستگی دارد، به‌آسانی می‌توان فهمید که مفهوم فضا چگونه پدید آمده است. یعنی چگونه مفهومی وضع شده ‌که درعینِ مستقل بودن از اجسام، تجسم صورت‌های ممکنِ مکانیِ آن‌هاست.

اگر دستگاهی داشته باشیم متشکل از اجسامِ در تماس با یکدیگر و نسبت به‌هم درحال سکون، می‌توانیم جای برخی از آن‌ها را با هم عوض کنیم. این خاصیت جانشین‌پذیری به«فضای قابل حصول» تعبیر می‌شود. فضا ـ‌از آن‌رو‌ـ براین خاصیت دلالت دارد که اجسام صُلب ظاهراً می‌توانند مکان‌های متفاوتی را اشعال کنند. این نظر که فضا چیزی است با وحدت خاص خود، شاید نتیجه‌ی آن باشد که در دریافت حسیْ مواضعِ اشیاء ـ‌جملگی‌ـ نسبت به‌یک جسم مرجع (یعنی: زمین) سنجیده می‌شد. در تفکر علمی [این مرجعیت] با دستگاه مختصات نموده می‌شود. ازطرفی، این نکته [و نظر] که می‌توان تعداد نامحدودی جسم را در کنارهم قرار داد، به‌معنای «نامتناهی» بودن فضاست. [به‌هرصورت] در تفکر ساده‌ی غیرعلمیْ مفاهیمِ فضا، زمان و جسم مرجع (زمین) به‌ندرت از یکدیگر تفکیک می‌شوند. [بدین‌ترتیب، یعنی: در تفکر ساده‌ی غیرعلمی] یک جا یا یک نقطه در فضا همواره به‌معنیِ نقطه‌ای مادی دریک جسم مرجعِ معین است.

واضح است‌که مفهوم فضا (به‌عنوان چیزی واقعی) پیش از دریافت‌های اقلیدسی نیز در دنیای پیشاعلمی وجود داشت. اما ریاضیات اقلیدسی این مفاهیم را به‌این صورت [که مطرح شد] نمی‌شناخت و خود را به‌مفاهیم «شئ» و «روابطِ فضاییِ» میان آن‌ها (یعنی: فاصله) محدود می‌ساخت. [در هندسه اقلیدسی] «نقطه»، «صفحه»، «خط مستقیم» و «بازه‌«، همه اشیاءِ صُلب‌انگاره‌ای هستند؛ و کلیه روابط فضایی به‌رابطه‌های تماس تحویل می‌شوند. [به‌هرروی] فضا ـ‌به‌مثابه یک پیوستار‌ـ در این دستگاه مفاهیم [یعنی: هندسه اقلیدسی] جایی ندارد. این مفهوم [یعنی: فضا] برای نخستین‌بار توسط دکارت، هنگامی که نقطه را در فضا با مختصات توصیف کرد، وارد [دریافت‌های هندسی] شد. در این‌جا برای نخستین‌بار اشکال هندسی به‌عنوان قسمت‌هایی از فضایِ نامتناهی (که خود به‌صورت پیوستاری سه بُعدی تصور شده است) پدیدار می‌شود.

در مورد مفهوم فضا، چنین به‌نظر می‌رسد که پیش‌از مفهومِ ساده‌ترِ «جا» وجود داشته است. «جا» قبل از هرچیز، بخش کوچکی از سطح زمین است‌که با نامی مشخص شده است. چیزی‌که جایش مشخص می‌شود، یک «شئ مادی» یا جسم است. تحلیل ساده نشان می‌دهد که «جا» مجموعه‌ای از اشیاءِ مادی نیز هست. آیا کلمه‌ی «جا» معنایِ مستقل از این [یعنی: مستقل از شئ یا مجموعه‌ای از اشیاء] هم دارد؟ و آیا می‌توان چنین معنای [مستقلی هم] به‌آن داد؟

اگر به‌این سؤال پاسخ منفی داده شود، آن‌گاه به‌این نظر می‌رسیم که فضا (یا «جا») نوعی ترتیب اشیاءِ مادی است و لاغیر؛ و اگر مفهوم «فضا» به‌این نحو پدید آمده و محدود شده باشد، [دراین‌صورت] سخن گفتن از «فضای تُهی» معنایی ندارد. ولی می‌توان به‌شکل دیگری نیز اندیشید: می‌توان مقدار معینی مُهره یا چیز دیگری را در یک جعبه «جا» داد. در این «جا»، صحبت از خاصیت شئ مادیِ «در جعبه» در میان نیست؛ [یعنی] خاصیتی‌که باید مانند خود «جعبه» واقعی شمرده شود. می‌توان این خاصیت را فضای جعبه نامید. ممکن است‌که جعبه‌های دیگری نیز وجود داشته باشند که به‌همین‌ معنی دارای فضایی به‌همین اندازه باشند. پس، مفهومِ فضا معنایی پیدا می‌کند که مستقل از رابطه‌ی آن با اشیاءِ بخصوص است. بدین‌طریق با گسترش فضای جعبه می‌توان به‌مفهومِ فضایِ «مطلق»، مستقل و با وسعتی نامتناهی دست یافت که همه‌ی اشیاءِ مادی در آن «جا» گرفته‌اند. آن‌گاه شئ مادی‌ای که در فضا واقع نشده باشد، چیزی غیرقابل تصور است. ازسوی دیگر در چهارچوب این نحوه‌ی پیدایشِ مفهوم، وجود فضای تُهی کاملاً قابل تصور است. این دو مفهوم [یعنی: غیرقابل تصور بودن شئ مادی‌ای ‌که در فضا واقع نشده باشد، و وجود فضای تهی] را می‌توان به‌طریق زیر دربرابر هم قرار داد:

الف) فضا به‌مثابه خاصیت مکانیِ اشیاءِ مادیِ جهان.

ب) فضا به‌مثابه ظرف همه‌ی اشیاءِ مادی.

در حالت (الف) فضا بدونِ شئ مادی غیرقابل تصور است؛ و در حالت (ب) شئ مادی تنها می‌تواند به‌صورت مجرد در فضا تصور شود؛ در این صورت، فضا چون واقعیتی به‌نظر می‌رسد که به‌یک معنی برتر از دنیای مادی است. [اما] این هردو مفهومِ فضا ـ‌به‌مثابه وسیله‌ـ آفریده‌های تخیل آدمی هستند که برای آسان‌تر فهمیدن دریافت‌های حسی ابداع شده‌اند.

این اشاراتِ مختصر، به‌ترتیبْ به‌سرشت فضا از دیدگاه‌های هندسی و سینماتیک (جنبشی) مربوط می‌شود. و کسی که این دو دیدگاه را ‌ـ‌با وارد کردن دستگاه مختصات‌ـ به‌نوعی باهم تلفیق کرد، دکارت بود؛ هرچند که این کار از جنبه‌ی منطقیْ مفهومِ فضای (ب) را مفروض می‌شمارد.

مفهوم فضا به‌وسیله‌ی گالیله و نیوتون غنی‌تر و پیچیده‌تر شد؛ بدین‌معنی که اگر اصلِ مانْدِ کلاسیک (و همراه آن قانون حرکت کلاسیک) بخواهد معنی دقیقی داشته باشد، فضا باید به‌مثابه علت مستقلِ رفتار ماندیِ اجسام مطرح شود. پی‌بردن به‌این نکته به‌نحوی کاملاً روشن، یکی از بزرگ‌ترین کارهای نیوتون است. نیوتون برخلاف لایپنیتس، مفهوم فضای (الف) را به‌عنوان شالوده‌ی اصل ماند و قانون حرکت بسنده نمی‌دانست. او به‌رغم آن‌که با آن دو در نگرانی‌ای که علت مخالفت‌شان به‌شمار می‌آمد، سهیم بود؛ ولی به‌این نتیجه رسید که فضا نه تنها به‌صورت چیزی مستقل از اشیاءِ مادی مطرح است، بلکه در ساخت کل نظریه نیز نقش مطلق یافته است. مطلق بودن این نقش بدین‌معنی است که فضا (به‌عنوان دستگاهی ماندی) بر همه‌ی اشیاءِ مادی عمل می‌کند، درحالی‌که این اشیاء هیچ واکنشی بر فضا وارد نمی‌آورند.

باروریِ دستگاه نیوتونی صدای این بیم‌ و نگرانی‌ها را به‌مدت چند قرن خاموش کرد. عموم دانشمندان فضای نوع (ب) را در قالب دقیق دستگاه ماندی که زمان را نیز شامل می‌شد، پذیرفته‌اند. امروزه درباره‌ی آن بحث‌های به‌یاد ماندی چنین باید گفت: نتیجه‌گیریِ نیوتونی با توجه به‌اوضاع علمی آن زمان، تنها نتیجه‌گیریِ ممکن و خاصه تنها نتیجه‌‌گیریِ مفید بود؛ ولی تحول بعدیِ مسایل که از راهی پرپیچ وخم صورت گرفت و در آن زمان به‌هیچ‌روی قابل پیش‌بینی نبود، نشان داد که مقاومت لایپنیتس برحق بوده است. مقاومتی که اساسِ شهودیِ درستی داشت، ولی استدلال وی بسنده نبود.

برای دست یافتن به‌مفهوم فضایی مستقل و مطلق (که برای تحول نظریه لازم بود) به‌نیرویی سخت[جان] نیاز بود؛ پیروزی بعدی براین مفهوم، کاری‌که احتمالاً هنوز هم کامل نشده، نیز نیازمند تلاش کم‌تری نبوده است.

مفهوم فضا در ایام باستان و در قرون میانه مایل به‌مفهوم مستقل بود؛ زیرا مکتب بانفوذ ارسطو می‌کوشید کار خودرا بدون مفهوم فضای مطلق، [به‌طور] مستقل پیش ببرد. [به‌طورکلی در قرون میانه] الهیات در تحول مفهوم فضا (به‌مثابه عرش و ملکوت) و تکوین مفهوم فضای مطلق بی‌تأثیر نبوده است. بااین وجود، فضای نوع (ب) یعنی فضا به‌عنوان ظرف اشیاء مادی در دوره‌ی رنسانس پدید آمد. اگرچه نظریه اتمیِ حکمای باستان که خود تصور اتم‌های جدا از هم را اجتناب‌ناپذیر می‌نمود، به‌طور ضمنی فضای (ب) را قبل از رنسانس مفروض می‌شمرد؛ [اما] پیروزی بر‌‌مفهوم فضای مطلق (یا بر مفهوم دستگاه ماندی) تنها از آن‌رو حاصل آمد که اندک اندک مفهوم میدان جای مفهوم شئ را (به‌عنوان مفهوم بنیادی فیزیک) گرفت. بنا به‌اندیشه‌های فارادی و ماکس  وبر این تصور پدید آمد که شاید بتوان کل واقعیت فیزیک را به‌صورت میدان نمایش داد که مؤلفه‌های آن به‌چهار پارامتر فضا‌ـ‌زمان بستگی دارد.

اگر قوانین این میدان هم‌خوان باشند، یعنی تابع انتخاب خاصی از دستگاه مختصات نباشند، دیگر وارد کردن فضای مستقلِ مطلق لزومی نخواهد داشت. دراین‌صورت چیزی که سرشت فضاییِ واقعیت را تشکیل می‌دهد، فقط چهار بُعدی بودن این میدان است؛ آن‌گاه دیگر فضای تهی (یعنی فضایی بدون میدان) وجود ندارد و این نکته نیز باید قید شود که تاکنون کسی جز از راه نظریه‌ی میدان روشی برای پرهیز از دستگاه ماندی نیافته است.

تااین‌جا به‌مفهوم فیزیکی مکان پرداختیم؛ و خلاصه چنین به‌نظر می‌رسد که مفاهیمی [مانند] شئ و فاصله و فضا، صرفاً مفاهیمی فیزیکیِ «مکان» هستند. و چنین می‌نماید که نمی‌توان با این دیدگاه به‌سیستم‌های غیرفیزیکی‌ـ‌هندسی (خصوصاً در اشکال پیچیده‌تری از ماده مثل حیات و حیات اجتماعی) نگاه کرد؛ اما باید دانست که به‌هم‌پیوستگی ذاتی ماده ما را برآن می‌دارد که مفاهیم فیزیکی فوق را به‌گونه‌ی ویژه‌ای در اشکال مختلف ماده تحقیق کنیم، مثلاً در ساختمان ملکولی می‌توان و باید نقش فاصله و بازه‌ها و حتی میدان تأثیرات آن را بررسی کرد ویا در سیستم‌های اجتماعی باز می‌توان مکانِ اجتماعیِ فرد را (با درنظر گرفتن روابط اجتماعی و میدان عمل‌کرد اجتماعی‌اش) مطالعه نمود. اما مسلم است‌که کاربرد اصطلاحات ویژه‌ی فاصله و بازه و فضا (که مختص فیزیک وضع شده‌اند) عملاً [در حوزه‌ی حیات و حیات اجتماعی] دور از ذهن، غریب و حتی گاه بی‌معنی خواهند بود. به‌همین دلیل در هررشته‌ای از علوم به‌اصطلاحات ویژه‌ی آن علوم نیازمندیم؛ اما هنگامی که دقیق‌تر نگاه کنیم، می‌بینیم که مفاهیمِ مکانی در هرجا دارای پرنسیپ و اصول عام نیز هستند، که بی‌تردید تبیین آن قبل از هرچیز فلسفی است.

ازاین‌رو، از این پس می‌کوشیم تا عام‌ترین مفهوم از «مکان» را ‌ـ‌که به‌ناچار فلسفی خواهد بود‌ـ به‌تعریف و تحلیل بکشانیم تا هم‌بستگیِ مکانیِ تمامی اشکال ماده را ـ‌علی‌رغم تفاوت‌هایی که دربردارند‌ـ توضیح دهیم و نمایان سازیم.

طبق آن‌چه‌ تاکنون گفتیم مکانِ واقعیِ یک پروسه عبارت است از وضعِ نهادین آن پروسه؛ [چراکه] یک پروسه درهرحال نمی‌تواند بدون نهادی که وضعِ آن پروسه را تعیین می‌کند، بُروز و وجود بیابد.

رابطه‌ی یک پروسه و نهادش مانند رابطه حرکت رود و مسیر آن است. [در واقع] نمی‌توان گفت که آیا این مسیر رود است‌که تعیین‌کننده‌ی حرکت رود می‌باشد ویا بالعکس حرکت رود مسیر آن را مشخص می‌کند. دیالکتیک عمیقی که دراین رابطه حاکم است، همواره بین «وقوع» یک پروسه‌ی معین و «وضعِ» آن [پروسه] چنان وحدتی ایجاد می‌کند که غالباً تضاد میان آن دو [یعنی تضاد بین (وضع و وقوع)] پس‌از حاد شدن و در مرحله‌ی تضاد اساسی [یعنی: در مرحله‌ی زایش مجموعه‌ی نوین، همانند وقوع انقلاب اجتماعی از درون جامعه‌ی سرمایه‌داری] است که رخ می‌نماید؛ و به‌همین دلیل تفکیک و انتزاعِ آن دو (هرچند به‌گونه‌ای عقلانی) همواره تصویر مخدوش و نادرستی از هریک ارایه می‌دهد.

همان‌طورکه در تبیین فیزیکیِ مکان نیز اشاره شد، مفهومِ اولیه‌ مکان با شئ می‌آغازد؛ در فلسفه نیز (پس‌از مقدمه‌ی فوق) درباره‌ی پروسه و وضعِ نهادینِ آن ناچاریم بلافاصله به‌مفهوم شئ ـ‌به‌مثابه مفهومی عینی و ملموس‌ـ بیاویزیم.

هر شئ که نهادِ آنتی‌تزیِ مجموعه‌ای متقاطع است، از وضع نهادین پروسه‌هایی که در توازن و تعادل و ترکیب‌ هستند، حاصل می‌آید؛ اگرچه باید توجه داشت که وضع نهادین، همان توازن و تعادل و ترکیب پروسه‌هاست، [اما] لزوماً تبیین آن‌ها نیست. بنابراین تعریف مکان واقعی یک شئ عبارت است از: وضع نهادین آن شئ. با این تعریف از این ادراک غلط که شئ در ظرفِ مکان قرار گرفته، به‌اندازه‌ی کافی فاصله می‌گیریم؛ زیرا براساس این تعریفْ مکانِ شئ بُعدِ مادیِ تفکیک‌ناپذیر از آن خواهد بود. این مکان، مکانی مستقل از ذهن و واقعی است، درست به‌همان اندازه که شئ واقعی است؛ و در نتیجه عینی، از آن‌رو که ذهن قادر است به‌کشف آن نایل آید، بدون این‌که جایی برای معرفت قبلی در این کشف باز باشد.

اما مکان واقعی یک شئ ـ‌خود‌ـ به‌مثابه یک ساختار([توضیح این‌که:] یک نهاد ذاتاً ساختاری است که پروسه در آن سکون نسبی گرفته و تجلی و بُروز پیدا می‌کند)، گرچه با وضع ذاتی خود از غیرخود تفکیک می‌گردد و برای تعریف مکان واقعی کافی است، اما درضمن به‌واسطه‌ی به‌هم پیوستگی مکانی با غیرِخود (یعنی: هم‌ساختاری)، حد ماهوی یافته و مفهوم می‌یابد. حدی که بدین‌گونه مکان ماهوی را تعیّن می‌بخشد، زمینه‌ی تصورات فیزیکیِ مفاهیمی چون بازه و فضاست که خود ناشی از همین ارتباط به‌هم پیوسته‌ی اشیاء باهم است. و طبیعی است‌که فیزیک هم بنا به‌خاصه‌ی علم بودنش تنها در ساحت همین مکان ماهوی است‌که مفهوم‌پرداز است.

برای روشن شدن مفاهیمی که پیرامون دو مفهوم «مکان ماهوی» و «مکان واقعی» به‌کار می‌روند، [باید] به‌نکاتی که به‌لحاظ اجتماعی بیش‌تر اصطلاحات فلسفی‌ هستند، پرداخت. اول آن‌که: وضعْ بیان ذات در شکلِ سکون نسبی آن است؛ و دوم آن‌که: منظور از مکان ماهوی که در پرتو وضعِ پروسه ویا شئ با غیریتش تعیّن می‌یابد، ماهیت آن پروسه (یعنی: شئ) است که در پرتو تضاد عمده‌ی رابطه بارز می‌شود، و الزاماً درونی و درخود است، و حتی منظور هویت شئ نیست که به‌عمدگی تضاد در مجموعه‌های متقاطع مربوط می‌شود، بلکه این‌جا سخن از مکان ماهوی شئ است و نه ماهیت آن؛ زیرا حد ماهویْ خود عبارت از رابطه‌ی شئ با غیریت آن است و منشأ ماهیت ـ‌بالعکس‌ـ در تضادهای درونی نهفته است که سپس حد خودرا از پسِ غیریتِ خود می‌سازد. این مسئله ممکن است به‌صورت هم‌زمان ویا غیرهم‌زمان باشد که در هردو صورت همان حد ماهویْ شاخصِ مکان ماهوی خواهد بود. اما حد ذاتیْ شاخصِ مکان نیست، بلکه شاخص تاریخ است‌که بیش‌تر نظرگاهی مکانی‌ـ‌زمانی دارد تا مکان واقعی.

در این نوشته هرجا سخن از «مکان واقعی» به‌میان می‌آید، به‌شاخص آن (یعنی: وضع ذاتی)؛ و هرجا سخن از «مکان ماهوی» است، به‌شاخص آن (یعنی: حد ماهوی) تکیه شده است. بنابراین، از نقطه‌نظر فلسفی شاخصِ «مکان ماهوی» حدِ ماهوی است، لکن شاخصِ «مکان واقعی» حدِ ذاتی نیست، بلکه فقط وضع ذاتی است. نتیجه آن‌که به‌محض این‌که یک شئ در ارتباط با اشیاء دیگر قرار گرفت، ماهیت مکانی آن شئ بروز می‌کند. پس، «مکان ماهوی» مقوله‌ای در هم‌ساختاری اشیاء است، آن‌چنان‌که «مکان واقعی» مقوله‌ای ساختاری به‌شمار می‌آید.

فرض کنیم که فردی طی یک حرکت اجتماعی از یک طبقه به‌طبقه‌ای دیگر برود و مثلاً یک کارگر با تملک ابزار تولید ویا کارگاه به‌یک خُرده‌بورژوا تبدیل شود، طبیعی است‌که طی این حرکتْ مکان اجتماعی وی تغییر می‌کند. البته لازم است‌که در این جا قید کنیم که مکان فرد را مطالعه می‌کنیم؛ بنابراین، مکان واقعی وی مانند هرشئِ فیزیکی [دیگر] به‌وضع نهادین او مربوط می‌شود، یعنی: وی به‌مثابه‌ی نهاد کار مورد مطالعه قرار می‌گیرد. مسلم است‌که این فرد مکان واقعی خودرا با این حرکت دگرگون می‌کند؛ اما از زاویه دیگر، یعنی: ارتباطات و مناسبات اجتماعی‌اش که رابطه‌ای هم‌ساختاری است، مکان ماهوی وی نیز دگرگون می‌شود. [به‌عبارت دیگر] در این‌جا به‌وضوح تأثیرات مکان ماهوی و مکان واقعی را برهم می‌توانیم مشاهده کنیم. اما نباید تصور کرد که مکان واقعی و مکان ماهوی به‌علت رابطه‌ی تنگاتنگی که با هم دارند، درعین‌حال نیز یکی هستند. برای نمونه، فرض کنیم که تغییر مکانی دو اتومبیل در طی یک دور مسابقه هربار سبب شود که این دو اتومبیل به‌تناوب جلو و عقب بیفتند.

جلو و عقب از مفاهیم مکان ماهوی‌اند؛ و از این‌رو، ماهیت آن‌ها هربار از نظر مکانی تفاوت پیدا نمی‌کند، بلکه با کمی دقت می‌توان متوجه شد که بین تغییرات مکان ماهوی و تغییرات مکان واقعی آن دو [اتومبیل] رابطه‌ی مستقیم وجود دارد. یعنی، در پیش گرفتن اتومبیل (الف) نسبت به‌اتومبیل (ب) که تا به‌حال جلوتر بوده است، اتومبیل (الف) مجبور به‌تغییرات واقعی است؛ یعنی، تغییرِ نهادین است. (در این مثال کلیه تغییرات مکانیکی اتومبیل، مانند حرکت پیستون‌ها و غیره، جزءِ تغییرات نهادین فرض شده است).

یا در مثال اجتماعی که قبلاً ذکر آن رفت، ظاهراً تبدیل اجتماعی یک کارگر به‌یک خرده‌بورژوا فقط ماهیت اجتماعی او را دگرگون می‌کند، اما ممکن نیست که دگرگونی نهایی در وضع نهادین وی برای تبدیل شدن به‌خرده‌بورژوا صورت نگرفته باشد؛ زیرا حداقل از پروسه‌ی کار (به‌معنای مولد ارزش اضافی) خارج شده و به‌پروسه‌ی بلع ارزش اضافی وارد گردیده که این خودْ مستلزم دگرگونیِ نهادین ‌می‌باشد. در واقع، فرد فوق پس از خرده‌بورژوا شدن دیگر نهاد کار ـ‌در برابر‌ سرمایه‌ـ نیست.

مکان ماهوی نیز به‌اندازه‌ی مکان واقعی امری عینی است و دارای تأثیرات مشخص، مادی و مستقل از ذهن است؛ [بنابراین،] محاسبه‌ی آن در اشیاء و پدیده‌ها از الزامات تحلیل مشخص از آن اشیاء و پدیده‌ها می‌باشد.

نکته‌ی اساسی که در تشخیص تغییرات مکان ماهوی و تفاوت آن با تغییر مکان واقعی باقی می‌ماند، همانا تشخیص درست نهادهاست که به‌هیچ‌وجه نباید شامل تصرقات ذهنی گردد، بلکه نهادهای واقعی از پسِ تشخیص نسبت‌های واقعی (یعنی: رابطه) و خلاصه با تکیه به‌مجموعه‌شناسی [دیالکتیکی] است که باید صورت بگیرد. وگرنه در تحلیلْ دچار آشفتگی‌های ذهنی خواهیم شد.

هم مکان واقعی و هم مکان ماهوی ـ‌هر دو‌ـ از جنبه‌ی تأثیراتی که خارج از ذهن آدمی و مستقل از آنْ بر اشیاء و پدیده‌ها اعمال می‌کنند، عینی‌‌اند. اما این [عینی بودن] بدان معنی نیست که فی‌نفسه نیز [موجود] باشند، آن‌چنان که کانت باور داشت؛ بلکه ذهن [به‌معنای پراتیکِ کلام] قادر به‌کشف و درک هر دو نوع مکان می‌باشد و درضمن این درک و دریافت به‌هیچ‌وجه محصول معرفت پیشینی نیست، بلکه مانند تمام مفاهیم عینی در دیالکتیک ذهن و واقع خارجی است‌که حاصل می‌گردد. اما مفهوم مکان تاآن‌جاکه مفهوم است، می‌تواند حقیقی باشد. و ازآن‌جاکه آن‌چه حقیقی است، لزوماً یک‌سوی آن ذهن آدمی است و مفهوم به‌همین دلیل حقیقی است، مفهومِ مکان نیز در این رابطه جنبه‌ی حقیقی می‌یابد. بنا به‌آچه آمد، مکان حقیقی بناچار مکان مشاهده‌گر است. مشاهده‌گری که از زاویه ذهنیِ ویژه‌ی خود به‌جهان خارج می‌نگرد؛ و به‌هرحال، این زاویه نگرش را در فهم هرواقعیت و تحقیق هرواقعی (و هم‌چنین مکان) درمی‌آمیزد و با آن ترکیب می‌کند.

بنابراین، مکان حقیقی عبارت خواهد بود از: وضع مشاهده‌گر نسبت به‌اشیاء و پدیده‌ها، و با کمی دقت می‌توان پی‌بُرد که از آن‌‌جا که نسبت مشاهده‌گر همواره نسبت به‌اشیاء و پدیده‌هاِ مورد مشاهده هم‌ساختار است و در همان حال بنا به‌سرشت حقیقت که در حوزه‌ی فهم و مفاهیم است، مکان مشاهده‌گر الزاماً ماهوی است. البته تاآن‌جاکه مشاهده‌گر با اشیاء و پدیده‌های دیگر نسبت هم‌ساختاری دارد، چنین مکانی و مفهوم آن عینی جنبه‌ی عینی خواهد داشت و می‌توان چنین مفهومی از مکان را حقیقتی عینی نامید؛ اما به‌محض این‌که مشاهده‌گر نه نسبت خود را با اشیاء، بلکه تصرفات و تحمیلات ذهنی خودرا براشیاء و پدیده‌ها اعمال نماید، در آن صورت مکان حاصله در ذهنْ مکان حقیقی (ولی ذهنی) خواهد بود. برای روشن شدن مطلب مثالی می‌زنیم: فرض کنیم نسبت به‌فرد مشاهده‌گری که می‌خواهد از خیابان بگذرد، دو اتومبیل با فاصله‌های مختلف در حرکت باشند. شخص مشاهده‌گر می‌تواند یکی را به‌نسبت خود نزدیک‌تر و دیگری را دورتر تعیین کند. این تعیین ضمن‌آن‌که ماهیت مکانی وی را نسبت به‌اتومبیل‌ها مشخص می‌کند، به‌هیچ‌وجه ذهنی نبوده، بلکه کاملاً عینی است و فرد مفروض تأثیرات مادی معینی را از قِبَل این تعیین روی خود و مقصودش که عبور از خیابان است، می‌تواند تحلیل کرده و از آن سود جوید.

حال تصور کنیم که همان شخص مسافتی را که در مقابل اتومبیل‌ها و برای عبور از خیابان تخمین می‌زند خطا باشد، طبعاً خود وی در وهله‌ی اول نمی‌تواند به‌خطایش پی‌ببرد، حتی اگر این خطای سازه‌ی حواس او باشد؛ اگرچه پس از خطا ویا پی‌بردن به‌آن، مکانی که وی تخمین زده و مشاهده کرده، دیگر مکان حقیقی نخواهد بود؛ اما قبل از آنْ مشاهده‌گر به‌فاصله‌ی تخمین زده شده توسط خود برای عبور از خیابان به‌صورت حقیقی می‌نگریسته و چنین مکانی برای وی مکان حقیقي ذهنی بوده که پس از پی‌بردن به‌خطا، حقیقی بودن آن (و هم‌چنین ذهنی بودنش) از میان برمی‌خیزد.

حال یک مثال اجتماعی را مورد توجه قرار می‌دهیم: چه‌بسا اتفاق می‌افتد که فردی مشاهده‌گر در یک ساختار اجتماعی، سلسله‌مراتب آن ساختار را نسبت به‌مشاهدات خود تعیین کند؛ این تعیین می‌تواند حقیقیِ عینی یا حقیقیِ ذهنی باشد. نباید فراموش کرد که در هردوصورت، ذهن و برابرایستایش (یعنی: واقع خارج از ذهن) سازنده‌ی حقیقت‌اند. اما در مورد اول (یعنی: در مورد حقیقت عینی) ذهن صرفاً به‌تحقیق واقع می‌پردازد؛ حال آن‌که در مورد دوم (یعنی: در مورد حقیقت ذهنی) ذهن در واقع امر تصرف می‌کند، چنان‌که از آن دور شده و فاصله می‌گیرد.

فرد مذکور می‌تواند در ساختاری که در آن قرار می‌گیرد، برای افراد دیگر آن ساختار به‌نسبت ‌خودْ فرض‌های ذهنی یا تحقیقاتی‌ـ‌عینی داشته باشد. برای مثال، خودرا بالاتر از یکی (فرضاً: از الف) و پایین‌تر از دیگری (فرضاً از ب) بپندارد؛ این فراتری و فروتری می‌تواند عینی باشد، درصورتی که مکان ماهوی [و درعین‌حال واقعی] آن ساختار چنین امری (یعنی: سلسله‌مراتب) را ایجاد کرده باشد؛ و می‌تواند ذهنی باشد، درصورتی‌که برخلاف واقع، صرفاً نظرگاه ذهنیِ آن فرد بوده باشد، و اطلاق فراتری و فروتری به‌افراد ساختارِ مفروض تصورات و توجهات خود او باشد که دراین‌صورت مکان وی و هم‌چنین افرادِ دیگر ساختار صرفاً حقیقی ذهنی خواهد بود.

اما نباید از نظر دور داشت که هرمکان حقیقی ذهنی لزوماً با خطای ذهن همراه نیست؛ بسیاری از مکان‌های حقیقی ذهنی بی‌آن‌که خطا باشند، به‌مثابه‌ی حقیقتی ذهنی دارای کاربردهای عملی نیز هستند. برای مثال، تقسیمات طول ازقبیل یارد، متر، گز و مانند آن بی‌آن‌که واقع باشند، براساس ذهن عمومی مشاهده‌گران وضع شده‌اند. این تقسیماتِ مکانیْ حقیقیِ ذهنی‌اند؛ ذهنیْ از آن‌روکه واقع امر هرگز دارای چنین تقسیماتی نیست و کلیه نسبت‌های وضع شده صرفاً زاییده‌ی ذهن آدمی‌ است، نه نسبت‌های واقعی؛ و حقیقی‌اند، از آن‌روکه محصول کنکاش ذهن در واقع خارج‌اند. این تقسیمات مکانی که در نتیجه‌ی عمومیت‌شان کاربرد روزمره یافته و جنبه‌ی عملی دارند، همان مکان ذهنیِ حقیقی است‌که نزد افراد بشر قرارداد شده است. ازاین‌رو، به‌این‌گونه مکان‌ها، مکان‌های قرارداری می‌گویند.

مکان قراردادی از پسِ رفع تفاوت‌ها و اختلافات ذهنیِ مشاهده‌گران وضع می‌شود؛ و از این‌رو، می‌توان آن را مکان حقیقی مشاهده‌ای عمومی دانست که برای حل اختلافات مشاهده‌ای فرد فرد مشاهده‌گران وضع شده است. این قراردادها شامل اضعاف و اجزای واحدهای طول، هم‌چنین شامل تعاریف اولیه و موضوعی هندسی و گاهی اوقات حتی دربرگیرنده‌ی مفاهیم ثانویه آن نیز می‌باشد.

در مناسبات اجتماعی نیز با مکان‌های قراردادی اجتماعی روبرو هستیم که به‌طور روزمره با آن برخورد داریم؛ مانند بسیاری از مکان‌هایی که در سیستم راهنمایی و رانندگی وضع شده، و بسیاری از مکان‌های مورد نظر ضوابط قانونی در حقوق مدنی و ارگان‌ها و تشکیلات دیوانی و حزبی و نظامی و غیره می‌تواند قراردادی بوده و توسط مشاهده‌ای عمومی مورد پذیرش باشد.

گرچه مکان حقیقیِ قراردادیْ ذهنی است، اما بنا به‌ماهیت ساختاری یک مجموعه می‌تواند از جنبه‌ی عملی نتایج عینی به‌بار بیاورد. مثل این‌که براساس قراردادهای متریک می‌توان نقشه‌ی یک ساختمان را ترسیم کرد که نتایج عملی آن عینی بودنش را اثبات می‌کند. به‌هرصورت، در مورد مکان‌های قراردادی باید توجه داشت که لزوماً خطایی در کار نیست و اگر هم باشد به‌دلیل عمومیت آن، ضریب خطا کاهش یافته، و حل صحیح آن درگرو تغییرات آن قرارداد است‌که خودْ ریشه در ماهیت آن ساختار دارد. مکان‌های حقیقی قراردادی نیز به‌هرصورت ماهوی‌اند و از مقولات هم‌ساختاری به‌حساب می‌آیند، چون حداقل میان دو نسبت مشاهد‌ه‌گر است‌که قراردادی شکل می‌گیرد؛ و حتی در قراردادهای فردی نیز وجود نسبت مشاهده‌گر با اشیاء و پدیده‌های پیرامون و مورد مشاهده وی به‌مثابه‌ی یک هم‌ساختار، ماهوی بودن آن را الزامی می‌کند.

به‌طورکلی، می‌توان مکان‌های حقیقی (‌عینی، ذهنی ویا قراردادی‌) را زیرمجموعه‌ی مکان ماهوی قرار داد، با درنظر داشتن این نکته‌که لزوماً یک‌سوی این هم‌ساختاری ذهن آدمی است.

پانوشت:

[1] این شش نوشته به‌ترتیب عبارت‌اند از: «درباره‌ی مسئله‌ی اساسی فلسفه»، «دربارۀ مفهوم ماده»، «پاره‌ای مسائل فلسفی پیرامون مفهوم ماده»،  «درباره‌ی منطق (یا ذات مفهوم)»، «درباره‌ی ماتریالیسم دیالکتیک» و «درباره‌ی اصول ماتریالیسم دیالکتیک».