بنابراین ـبا توجه بهآنچه گفته شدـ تعریف دقیقتر از «تغییر» عبارت است از: ربطِ متعین بهدو ماهیت؛ [البته] با این تأکید که [هیچ] ربطی بهدو ماهیت متعین نمیگردد، مگر از جنبهی نفیِ آن دو ماهیت تا بتواند خودرا ثابت کند. برای مثال: هنگامیکه یک شکوفه بهمیوه تغییر میکند، دیگر در میوه ماهیت شکوفه بهچشم نمیخورد. ممکن است عناصر ساختیِ گذشته بهصورتی در فرماسیون دوم ابقا گردد؛ اما آنچه مفهوم تغییر را عینیت میبخشد نه در عناصر ابقا شده، بلکه در عناصری یافت میشود که [در] هر دو شئ متغایرند و نفی شدهاند؛
دربارهی تغییر- قسمت دوم
توضیح سایت رفاقت
آز آنجاکه این قسمت از «درسنامهی دربارهی تغییر» بدون قسمت نخست این درسنامه بهجامعیت معنایی خود نمیرسد؛ ازاینرو، بهخوانندهی مفروض این نوشته پیشنهاد میکنیم که قسمت نخست را نیز مطالعه کند.
در درسنامه قبلی دیدیم که شرط لازم و کافی برای هر تغییریعبارت است از: شئ جایگزین و ربطِ بین شئ اول و شئ جایگزین، که لزوماً همان «ذاتِ توسطیه» خواهد بود. اینک درصددیم که بهتعریف تغییر دست بابیم. اگر بخواهیم تغییر را با شئ اول و شئ دوم تعریف کنیم، خواهیم دید که کارِ عبثی است؛ زیرا هرکدام از این اشیا (چه شئ اول ویا شئ جایگزین) در حالت وضعی و بهتنهایی حاصل هیچگونه دگرگونیای نیستند. اصولاً تثبیت یک شئ حاصل تعادل، توازن و سکونِ نسبیِ پروسههای ترکیبکنندهی آن شئ است؛ بنابراین، دریافت دگرگونی از شئ بهخودیِ خود غیرممکن است. ازاینرو تعریفِ «تغییر» نیز نمیتواند در گرو شئ اول یا شئ دوم باشد.
شاید از سوی کسانی چنین ابراز نظر شود که در اینجا مراد از شئ نه شیئیت آن، بلکه (همانطور که قبلاً گفته شد) ماهیت آن است؛ [دراینصورت] بازهم متذکر میشویم که ماهیت درخودْ معنایِ دگرگونی و تغییر را ندارد. چراکه ماهیت به«حدْ» ماهیت است، و حدْ در نسبی محدود است.[پس] تکیه بهماهیت اول ویا ماهیتِ جایگزین ما را بهتعریف دگرگونی و تغییرِ شئ سوق نمیدهد، بلکه ماهیت سائق بهتعریفِ شئ است.
حال اگر بخواهیم ربط (ذات توسطیه) بین شئ اول و شئ دوم را مقدمات ویا اساس تعریف خود از دگرگونی [و تغییر] بدانیم، نتیجهی تعریفْ حاصلی جز تداخلِ آن با تعریفِ «حرکت» نخواهد داشت؛ زیرا «ربط توسطیه» منطبق است با ذاتِ شدن در تداوم، و مفهومِ حرکت را معین میسازد، نه مفهومِ تعییر را. خلاصه آنکه تغییر در هیچکدام (نه در شئ اول و نه در شئ دوم و ـحتیـ نه در ربطِ توسطیه آن دو شئ) بهتنهایی تعیّن نمییابد؛ بلکه در دیالکتیکِ تغییر استکه مفهوم و تعریف آن [یعنی تعریف تغییر] امکانپذیر میگردد.
دیالکتیک تغییر، دیالکتیک «نفی» است؛ دیالکتیک نفیِ شئ اول در شئ دوم، و نفیِ شئ دوم در اثباتِ «ربطِ توسطیه» بین دو شئ. شئ اول باید در شئ دوم منحل شده و خود را نفی کند. اما شئ دوم ـاگر مفهوم کامل تغییر را دارا شودـ نمیتواند هیچ عنصری از شئ جایگزین منظور شود. ربط شئ اول با شئ دوم نه بهعلت نقاط اثبات ویا تکرارش در شئ جایگزین، بلکه دقیقاً بهعلت نفی و انحلالِ شئ اول در شئ دوم است. بنابراین ربطِ بین شئ اول و شئ دومْ ربطِ نفی است، که با نفیِ شئ همراه میباشد؛ حال آنکه مفهوم سکونْ نفیِ «ربط» است، که با اثبات شئ همراه میگردد. ربط نفی نه میتواند بهشئ اول و نه میتواند بهشئ دوم متعین شود، بلکه این ربط خودرا در نفیِ ماهیتِ هردو شئ مییابد ـیعنی بهدو ماهیت متعین میگرددـ و [ازآنجاکه] ربط ـهرگزـ بهدو ماهیت متعین نمیگردد، بنابراین هردو ماهیت را نفی میکند ویا بهنقاط منفی در ماهیت تعین مییابد. در نظر اول این پندار که تنها شئ اول استکه در شئ دوم منحل میگردد، سبب میشود که تغییر را با انحلال شئ اول و التحامِ شئ دوم تعریف کنیم؛ اما با کمی دقت درمییابیم که شئ التحام یافته نیز ـنسبت بهشئ اولـ فقط در نقاطِ منفی استکه میتواند تغایر خودرا همچون دو شئ بیربط ـ[یعنی] با ربط توسطیهـ متعین سازد، که همان «تغییر» است. اصولاً عینیت تغییر در نقاط متغایر نهفته است؛ و این همچون دو دستگاه مختصاتِ متغایر نسبت بههم معنی میشوند، یعنی نقاط متغایر نه لزوماً در شئ اول ویا بهتنهایی در شئ دوم [بلکه] در نسبت میان آن دوست که شکل میگیرد.
پس، تغییر متعین است بهدو ماهیت و آنْ درصورتی استکه این دو ماهیت دارای ذات واحد ویا ذات توسطیه باشند؛ اما این تعین که نفی هردو ماهیت است، تعینِ ربطِ نفی بین دو ماهیت است. بهاین ترتیب بهتأیید لنین از تعریف هگلیِ انقطاعِ ماهیت نزدیک میشویم: ماهیتیکه در ماهیت جایگزین منقطع شده؛ ولی باید این تأکید ـنیزـ بهاین تعریف اضافه شود که نقطه انقطاع نه با بینهایتِ ماهیت، بلکه فقط در ربط توسطیه با تکیه بهوحدتِ ذاتی مشخص میگردد. شاید علت آنکه بهدنبال تعریفِ «انقطاعاتِ ماهیت»، جملهی «پیوستگی و وحدتِ ذاتی» نیامده، این باشد که «پیوستگیِ ذاتی» ـاگرـ همراه انقطاع ماهیت بهکار برده شود، مفهومِ «حرکت» در فلسفهی نظری و «حقیقت» در فلسفه عملی از آن مستفاد میگشت. عیب تعریف فوق در همینجاستکه بهتنهایی با «تغایر» و با تأکید روی «وحدتِ ذاتی» با «حرکت» مشتبه میگردد.
بنابراین ـبا توجه بهآنچه گفته شدـ تعریف دقیقتر از «تغییر» عبارت است از: ربطِ متعین بهدو ماهیت؛ [البته] با این تأکید که [هیچ] ربطی بهدو ماهیت متعین نمیگردد، مگر از جنبهی نفیِ آن دو ماهیت تا بتواند خودرا ثابت کند. برای مثال: هنگامیکه یک شکوفه بهمیوه تغییر میکند، دیگر در میوه ماهیت شکوفه بهچشم نمیخورد. ممکن است عناصر ساختیِ گذشته بهصورتی در فرماسیون دوم ابقا گردد؛ اما آنچه مفهوم تغییر را عینیت میبخشد نه در عناصر ابقا شده، بلکه در عناصری یافت میشود که [در] هر دو شئ متغایرند و نفی شدهاند؛ یعنی در ربطِ نفیِ این عناصر ویا کل ماهیت دو شئ. در تغییرات اجتماعی نیز هنگامیکه یک فرماسیون بدل بهفرماسیون دیگری میگردد، همان مناسبت [نفی] بهچشم میخورد؛ [یعنی] ممکن است [بعضی] عناصرِ ساختیِ گذشته [علیرغم نفیِ ماهیت آن] بهصورتی در فرماسیون دوم ابقا شوند. مثلاً ممکن است نهادهای اجتماعی بههمان تظاهر سابق در فرماسیون جدید باقی بمانند، [اما] معمولاً این نقطه از جنبه ظاهری معنا دارد؛ وگرنه در محتوا و بطن هرگاه ماهیتی جایگزین ماهیتِ دیگر شود، در هیچ عنصری تکرار نمیشود. برای مثال: ممکن استکه زبان و مذهب ـاز نظر ساختیـ در هر دو فرماسیون ـظاهراًـ تکرار شوند؛ لیکن هم زبان و هم مذهب در هر دو فرماسیون از جنبهی محتوایی (بهتبعِ ماهیتِ آن فرماسیون) دگرگون شده و تغییر مییابند.
مفاهیم زبانشناسیِ هر فورماسیون بههمان اندازه که فرماسیون[ها] در ماهیت با هم متغایرند، با یکدیگر اختلاف دارند. مثلاً مفهوم آزادی بیآنکه در لغت و از نظر ساخت لغوی تغییر کند، از جنبهی مفهومی ـبراساس ماهیت هر فورماسیونـ متفاوت خواهد بود؛ ویا کلیسا و مسجد که نهادهای مذهبیاند، حتی اگر از جنبهی ساختی دگرگون نشوند، از جنبهی محتوایی کاملاً تغییر میکنند. مسلم این استکه کلیسا [ویا مسجد] فئودالی بههمان اندازه از کلیسا [و مسجد] بورژوایی متفاوت استکه فورماسیون فئودالی از فورماسیون سرمایهداری.
باید توجه داشتکه گاه ممکن است بدون تغییر در ماهیت یک شئ، اجزاء و عناصری از شئ اول در شئ دوم منحل شده باشد (یا اگر درستتر گفته باشیم: عناصری از یک شئ در خودِ همان شئ منحل شود)، در این صورت نمیتوان گفتکه [آن] شئ دگرگون شده است؛ [زیرا] هنگامیکه «مجموعه»ی خودرا محدود بهاجزاء دگرگون شده بکنیم، خواهیم دید که این دگرگونی طبق همان فرمول شئ اول و مناسباتاش یا شئ دوم صورت گرفته است. برای روشن شدن مطلب، فرض کنیم در نظام سرمایهداری تغییراتی نهادی رخ بدهد؛ مثلاً دولتی بهجای دولت دیگر دیگری بنشیند. طبعاً نمیتوان ادعا کرد که با این دگرگونی [یعنی جابهجایی دولت] نظام سرمایهداری تغییر کرده است، بلکه میتوان [یا بهعبارت دیگر: میبایست] مجموعهی دولت را [در] محدودهی طبقه حاکم مورد بررسی قرار داد و تغییراتِ دولت را تابع دگرگونیهای قشریِ حاکم دانست؛ و برای آنْ تغییرِ ماهوی قائل شد. بدینترتیب که شئ اول (که ماهیت دولت را از جنبهی قشری مشخص میکند) منحل شده و شئ دوم (که ماهیت آن را ـنیزـ از جنبهی قشری میتوان تبیین کرد) جایگزین آن شده است؛ اما باید توجه داشتکه علت تغییر ممکن است بهکل سیستم برگردد، که برای مثال جنبهی خارجی دارد. این مسأله را بعداً توضیح خواهیم داد و درخواهیم یافت که «علتِ» تغییر میتواند خارجی بوده و نباید آن را با «ربطِ» تغییر اشتباه گرفت.
مسألهی دیگر که باید از جنبهی منطقی بهآن توجه داشت این استکه هرگاه ماهیتی ثابت گرفته شود و اجزا ویا عناصری در آن بهصورت متداخل تغییر یابند؛ گرچه این تغییرات ماهوی و محتوایی هستند، اما نسبت بهماهیتِ ثابت و محیطْ کاملاً روبنایی و [رو]ساختی محسوب میگردند. علتِ آنکه یک ماهیتِ محیط میتواند با تغییرات ماهیتهای محاطْ ثابت و بیتغییر بماند، ظرفیت و پتانسیلِ ماهیت محیط میباشد؛ و ظرفیت و پتانسیلِ ماهیتِ محیط بهمیزان تبدیلپذیریِ آن ماهیت و انحلال تضادهای درونی و بیروناش مربوط میگردد.
درضمن باید توجه داشتکه تغییرات ماهیتهای محاط نسبت بهماهیت محیط تدریجی محسوب میشود. لازم بهیادآوری استکه در اینجا اشاره بهاین مطلب فقط یک تذکر منطقی است؛ و در آینده بیشتر بهآن میپردازیم.
مسأله تغییر از جنبهی شناختشناسانه نیز تا اندازهای قابل تعمق است. هنگامیکه از ربطِ متعین بهدو ماهیت سخن میرود، بهنظر میآید که ذهن نیز مفهوم تغییر را بههمین صورت درمییابد؛ یعنی پس از آنکه بین شئ اول و شئ دوم ربط برقرار کرد با تکیه بهنقاط دو شئ و ربط توسطیه، مفهوم تغییر را نیز دریافت میکند؛ لیکن باید توجه داشتکه کارِ نفی از جنبهی دریافت تغییر عکس آن چیزی استکه در جهان خارج واقع میگردد.
نقطه عزمیت ذهن برای دریافت تغایر بین دو شئ ـبرعکس واقعـ از شئ دوم (یعنی شئ جایگزین) بهشئ اول (یعنی شئ محفوظ) است؛ [بدین ترتیبکه] شئ دوم نزدِ ذهن بهمثابه برابرایستایی انضمامی و شئ اول بهمثابهی محفوظِ سابق است؛ و طبعاً دریافت تغایر بهمیزان روشنیِ شئِ محفوظ در ذهن بستگی دارد. تظاهر و بُروز تغییر و زمان (که بهحدِ ذاتی محدود است) جنبهی ذاتی تغییر میباشد. [همانطورکه] قبلاً در تعریف زمان گفتیم، زمان عبارت است از ذات تغییر، و البته شمول آن را وسیعتر از این میدانستیم، و حتی معتقد بودیم: ازآنجاکه دو بنیان «در شدن» در تبدیل بهیکدیگر هستند و دارای غیریت میباشند، ذاتِ آن تبدیل را هم با ذاتِ تغییر بیان میکردیم؛ اینک میگوییم که زمان ذات تغییر است در شمولِ وسیعِ مفهومی، و ذات تغییر است در معنای توسطیه.
بهعبارت دیگر، در یک «ماهیتْ» زمان و مکانْ خودرا بهصورت تبدیلِ بنیانیِ درهم بهدگرِ هم بدل میسازند؛ اما [ازآنجاکه] در مقولهی «تغییرْ» زمان و مکان نمیتوانند خودرا بههم تبدیل کنند، ناچار در انحلالِ آن [ماهیت] (یعنی در ربطِ نفی) حل میکنند تا توسط آن [یعنی ربطِ نفی] در نسبت و ماهیت دیگر قرار یابند و بتوانند درهم تنفیذ گردند. بنابراین، زمان در یک «ماهیتْ» زمانِ قطعی، همزمانِ غیریت و خلاصه ذاتِ غیریت است؛ حال آنکه زمان در «تغییرْ» زمانِ توسطیه، غیرهمزمان و خلاصه ذاتِ تغییر است.
در مورد «حرکت» که زمانْ خودرا در شدن مفهوم میسازد، پیوستگیِ آن و همچنین بیوقفگی و تداوم آن بهچشم میخورد؛ اما در «تغییرْ» گویی زمان بهنسبت و اندازه درآمده و دارای طپش و ضربان میگردد. بهطورکلی، همانطورکه میتوان «تغییر» را بُروز و تظاهر «حرکت» دانست، عنصر زمانی آن را نیز میتوان تجلی و بروز زمان بیوقفه خواند. اگر تغییرْ آهنگِ حرکت است، زمان در «تغییر» نیز آهنگ زمان است و کار ضربههای ساعت را میکند.
عنصر مکان در «تغییر» ـهمانطور که قبلاً گفتهایمـ حدِ ماهیتِ اشیاءِ اول و دوم است، که [این] تغییرِ حدِ ماهویِ اول بهحدِ ماهویِ دومْ عنصرِ مکانِ وضعیِ تغییر را نمایش میدهد. در «غیریت» زمان و مکان ـدر تبدیلِ بههمـ ماهیت واحدی را میسازند. بنابراین مکان در ماهیتِ واحد تعادل داشته و سکون نسبی دارد. لیکن در «تغییر» هم عناصر همزمانی و هم عناصر هممکانیِ غیریتْ بهیکدیگر تبدیل نمیشوند، بلکه دو وجه بهظاهر متفاوت زمان و مکان بهصورت تقدم و تأخر زمانی و بهصورت حد اول و حد دومِ مکانی خودرا نشان میدهد، که نقطه وحدتشان همان ربط نفی است.
تغییر از زاویه ماهوی محصول حرکتِ ماهیت و انحلال و انقطاع آن است و همانطورکه گفتیم ماهیت بهتضاد درون و بیرون ماهیت است، لیکن شدن و حرکت صرفاً بهتضاد درون مبتنی است.
دیالکتیک متناهی و نامتناهی که هگل از آن برای مفهومِ شدن سود میجوید، همان دیالکتیک تغییر است و برای مفهومِ شدن میبایست از غیریت یعنی تضاد درون استفاده کرد. یکی از علل خلط تعاریف بین تغییر و سایر مفاهیم از همین نکته برمیخیزد؛ پس، تعریف دقیقتری از مقولهی تغییر ـکه تا حدود بیشتری نسبت بهتعاریف دیگر جامع و مانع استـ عبارت است از: ربط متعین بهدو ماهیت، که مشروح آن عبارت خواهد بود از: ربط توسطیه بهنفی دو ماهیت بهتناسب یکدیگر و تعبیر فیزیکی آن عبارت خواهد بود از: نسبت غیر همزمانی و غیر هممکانیِ یک دستگاه مختصات (که منجر بهدگرگونی مختصات آن دستگاه خواهد شد).
در درسنامه آتی مباحثی پیرامون اصل تغییر خواهیم گفت که طی آن علت، سمتوسو، منشأ، غایت و... بیان خواهد شد.