rss feed

09 تیر 1403 | بازدید: 336

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌وپنجم

نوشته شده توسط یک دوست

روزی یک سرباز یا مأمور جوانی با کیسه ای از لوازم اصلاح (ماشین و شانه و...) به سلول ها می رفت، به سلول ما که رسید، خواستم که سرم را از ته بتراشد. چند جای زخم در سرم، هنوز خوب نشده بود. همین زخم ها برای تراشیدن مو مشکل ایجاد می­ کرد.

بعد از اصلاح، نگهبان اجازه داد به حمام بروم. تنها وسیله دوش گرفتن، آب و صابونی بود که برای هرچیزی از آن استفاده می کردیم. زیر دوش شورتم را شستم و به سر و بدنم حسابی صابون زده، با همان لباس زیر خودم را لیف زدم. در اثنای کف مالی سر و بدنم، درِ حمام باز شد، عباس مفتاحی به داخل نیم خیز شد. صورت کف آلود مرا بوسید و گفت «به بهرام بگو مهرنوش و چنگیز حالشان خوبه. پاینده باشی رفیق». مهر و محبتی وصف ناشدنی از جرأت و شهامتی عالی و حسی از مراقبت و توجه به‌رفیقش (بهرام) ستایش و احترام عمیقی را برای همیشه در وجودم پدید آورد. وقتی به سلول برگشتم به بهرام پیغام عباس را گفتم. او گفت مهرنوش زن برادرش چنگیز است و همان کسی است که در دستگیری فرار کرده و زنده مانده است.

صبح روزی محمد بازرگانی را از سلول بردند و بعد از ظهر با پاهای زخمی و ورم کرده، در حالتی از تب و لرز به سلول برگرداندند. بهرام به معاینه، تمیز کردن و پماد زدن به پاها پرداخت. محمد از حال بدْ قادر به خوردن و نشستن نبود. آن شب را بسختی و با درد شدید گذراند.

 رفتن به سلول بعدی

فردایش تهرانی (بازجو) به سلول ما آمد. کسی جلوی پایش بلند نشد. او هم  کم نیاورد و در آستانه در روی زمین نشست. در دستش یک پوشه و مقداری کاغذ بود. با هریک از ما بگومگویی راه انداخت. از هرکدام ما می خواست که اطلاعات مان از فعالیت های بیرون را تکمیل کنیم. بهرام، نفر اول بازخواست بود. بهرام از گریز و محل مهرنوش اظهار بی اطلاعی کرد. از محمد در باره عملیات نظامی سؤال کرد. محمد گفت چیزی بیش از قبل برای گفتن ندارد. به من که رسید گفت که خیلی پُررو هستم و بیخودی وقت بازجوها رو تلف می‌کنم و اگر او بازجوی من ‌بود یک روزه حالم را جا می آورد و خدمتم می رسید، «سخنرانی» کرد. من هم جوابش را دادم که «وقت دستگیریم کم زحمت نکشیدی». همان‌جا چند تا چَک و مشت به سرو رویم زد و نگهبان را صدا کرد و گفت مرا از این سلول ببرد. من هم با حوصله با محمد و بهرام که پُر مِهر و صمیمانه دست دادند و روبوسی کردند، خدا حافظی کردم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 هم سلولی ها-2

از سلول که بیرونم آوردند ساعتی بلاتکلیف در راهرو نگه داشتند. بعد به اولین سلول سمت راست راهروی بزرگ بردند که در آن‌جا سه نفر دیگر هم بودند. تقی افشانی، کریم حاجیان و مسعود رجوی[رئیس بزرگ].

نگهبانی که مرا به این سلول برده بود با تقی که جوانی بسیار خوش رو و لبخند به لب بود، به ترکی خوش و بشی کرد. گفت که برای‌شان مهمان فرستاده ­اند. با هرسه نفر روبوسی کردم و خودمان را معرفی کردیم. تقی پزشک بود. در تبریز با شاخه دهقانی و نابدل کار سازمانی کرده بود. کریم فارغ التحصیل یکی از دانشکده ­های مهندسی بود. او اهل اصفهان بود و در تهران دانشگاه رفته و فعالیت تشکیلاتیش در تهران بود. مسعود رجوی (اگه اشتباه نکنم)،  درسش کارشناسی ارشد حقوق بین الملل، اهل مشهد و فعال در تهران بود.

در این سلول یک کتاب درسی پزشکی عمومی بود و یک قرآن به قطع جیبی. کتاب پزشکی را به تقی داده بودند و قرآن در اختیار مسعود بود. برعکس سلول قبلی این‌جا کسی ورزش نمی‌کرد. در طول روز هم­سلولی ها به تناوب در عرض سلول که چهار قدم می‌شد، راه می‌رفتند.

من از تاریخ دستگیریم، جریان بازجوییم(به همان شکلی که در بازجویی­ها نوشته بودم) گفتم. و از سلول قبلی و اتفاق دیدن عباس مفتاحی. کریم و تقی دلشان می‌خواست از عباس بیش‌تر بدانند. من چیز زیادی از او نمی­ دانستم. جز این‌که پایش آسیب دیده و برای قطع نکردنش اسد برادرش جراحیش کرده بود. حتی نمی ­دانستم که عباس چه نقش مؤثری در رهبری و پیدایی گروه فدایی داشته است.

درباره مجاهدین و سازماندهی‌شان­، مسعود چیزهایی را برایم گفت. هم­چنین هواپیماربایی و دوره دیدن در سازمان آزادیبخش فلسطین(الفتح). او از نزدیک یاسرعرفات را دیده بود و از او هدایا و یادگاری­ هایی داشت. یکی از این هدایا یک پیراهن تابستانی بود که در زندان همراه داشت. از محمد بازرگانی و شکنجه شدن و روحیه اش هم پرس‌وجو کرد. معمولاً جز آن‌چه هرزندانی خودش لازم می‌دید از پرونده و جریان دستگیریش بگوید، کسی سئوالی نمی ­کرد. رعایت مسائل «امنیتی» یک قائده نانوشته، اما همواره جاری بود. این روند را هرکسی بزودی در گفتگو از هم‌بندی­هایش (در سلول) یاد می­گرفت و رعایت می­کرد. به واقع کسی هم دوست نداشت سرش را توی اطلاعات پرونده و مسئله دیگران بکند. هم به لحاظ اخلاقی و هم به لحاظ اعتمادهای لازم امنیتی.

آن‌چه مسعود برای من از مسائل خودش می‌گفت قدری بیرون از این قاعده بود. البته جنبه امنیتی نداشت ولی بیش‌تر یک خود‌ـ‌اظهاری و انتقاد به‌خود بود: این‌که «من (مسعود) در آن رابطه و جایگاه نبودم»؛ این‌که افراد مرکزیت گروه (سازمان بعدی) چه کسانی و چند نفر بودند و او نقش سازمانی‌اش چه بوده و جریان بازجویی‌اش را چگونه گذرانده بود. این‌ها مطالبی بیش از گفتگوهای دو نفر هم­سلولی بود.

                                                                                                   *****

مجید احمدزاده

یک روز در جریان دستشویی رفتن، در فضای دستشویی کریم و تقی با مجید که در سلولی با فاصله از ما بود، حرف زده بودند. سرباز نگهبان دیده بود و به‌مسئول روزِ بند خبر داده بود. او استواری با لباس شخصی، از کادرهای دژبان و تعلیم دیده ساواک بود. استوار هم مسئله‌ی گفتگو با مجید را به‌حسینی (شعبانی معروف)، رئیس زندان گزارش کرده بود. البته بعد از این‌که دستشویی فرستادن را قطع کرد و همه را به‌سلولهای‌شان فرستاد.

درِ سلول باز شد و حسینی با چند تَرکه‌ی بلند و تازه‌ی درخت به‌همراه مسئول و نگهبان بندْ پُشت در حاضر شدند. حسینی قیافه و هیبت خاصی داشت. حدود چهل و اندی ساله  می‌نمود. با قدی خیلی بلند و کمی خمیده. چهره­ای استخوانی، و تیک عصبی خاصی که در صورتش بود. به نظر می­آمد که می­خندد. ولی نمی­خندید. این یک حالت عصبی بود. هرچهار نفر ما را از سلول بیرون آورد. سؤال کرد: «کی با سلول دیگه صحبت کرده»؟

خُب، اگر کمی فکر یا شعور ­داشت، معلوم بود که مجید با تقی و کریم هم‌گروه‌ هستند و از میان این دو، تقی در تبریز و کریم و مجید در تهران فعالیت داشتند. اگر چیزی باعث گفتگو بین‌شان باشد، معلوم بود که کی با کی حرف زده است. اما این موجود فقط کتک زدن بلد بود. با آن قیافه مسخره‌اش روی من زوم کرد. چند ترکه محکم هم به سر رویم زد. یکی دوتا از ترکه ها شکست و جای ضربات بلافاصله کبود و متورم شد. در واکنش به زدن، من سرم را لای دست‌ها گرفتم و خم شدم، و به‌او پشت کردم. ضربات را با شدت بیش‌تری ادامه داد و بعد به‌استوار گفت که ما را به سلول‌های بالا که تنبیهی بود،  ببرند. سلول من از هرجهت خالی بود.

این ساختمان که تازه ساخته شده بود، با فاصله چند درخت، پشت ساختمان قدیمی قرار داشت و بیست سلول داشت که به‌سلول‌های بیست‌گانه معروف بود. سقف سلول‌ها کوتاه، دیوارها نمور و بدون دریچه بودند. درهای سلول‌ها که همه مثل هم بودند، خیلی سبک و نازک، از نبشی و ورق آهنی بود که خیلی هم بد رنگ شده بود. سروته راهرو فقط یک توالت وجود داشت و در‌ دیوار انتهایی هم یک روشویی با آب سرد (بدون آب گرم) قرار داده بودند. در داخل سلول فقط یک پتوی سربازی بود. یک لامپ که پشت شیشه ای نصب شده در آن سوی ضخامت دیوار بود. بیش‌تر حسی از سیاه چال‌های عهد عتیق را القا می‌کرد. نوبت دستشویی هم فقط صبح و عصر بود. درایت سازمان امنیت برای ایجاد جا به خاطر انبوه دستگیرشدگان در این شاهکار معماری متجلی شده بود. همه چیز حاکی از این بود که چه سطحی از نفهمی و بی لیاقتی در پشت این وضعیت وجود دارد.

روز بعد یکبار دیگر حسینی با مسؤل شیفت جدید آمد. درِ سلول را باز کرد و بازهم با فحاشی، تهدیدهایی کرد و بدون کتک زدن رفت. غذای این‌جا با سلول قدیمی فرقی نداشت. از سیگار و چای خبری نبود. جای خواب هم خیلی ناجور بود. یکبار هم سرباز نگهبان آمد که نباید ورزش کنی و مرا از اینکار باز داشت. اما با رفتنش و با مراقبت (از لای دریچه) من کار خودم را می­کردم. تا چند روز بعد که به همان سلول قبلی منتقل شدم، همان هم‌سلولی­های قبلی را دیدم. خیلی گرم و پُرمهر مرا پذیرفتند. در حین روبوسی و بغل کردن، زخم‌های کتف و کولم باعث واکنش توجه برانگیز شد که بچه مرا به حمام فرستادند و زخم‌ها را پمادکاری کردند. مسعود پیراهنش را داد که بعد حمام بپوشم. همان یادگار فلسطینی الفتح را، که بعد از بهبود، شستم و پس دادم. البته خودش گفت که این­کار را بکنم. پس گرفتنی که از من برنمی­آمد، هرچند که یادگاری از عزیزی بوده باشد.

                                                                                                  *****

آخرین روزی که در این سلول بودم، مرا به بازجویی بردند، که به اصطلاح برای تکمیل پرونده بود. این جریان تکمیل پرونده و آخرین بازجویی یک جور سنجش روحیه زندانی برای ارسال پرونده به دادگاه نظامی بود. اما این ظاهر قضیه بود. در واقع، دادگاه نظامی یک فرمالیته اداری بود. چون‌که این ساواک بود که به‌واسطه‌ی ارزیابی تیم بازجوی‌اش تعیین می‌کرد که هرکس را با چه اتهامی و به چه محکومیتی حکم بدهند. به‌هرحال، به‌مستندات پرونده اعتنایی نمی‌شد، و دفاعیات هم به‌هیچ‌وجه نقش تعیین‌کننده‌ای در میزان و چگونگی محکومیت نداشت. آخرین گفته بازجو این بود که «حاضر به ندامت و همکاری» هستی؟ این سئوال برایم شوک غریبی بود. نمی­ فهمیدم یعنی چه؟ چرا این سؤال را می­کند؟ جواب من واضح و سریع بود: «نه». اما هم از خودم و هم از این سؤال چندشم شد. مگر من چه کرده بودم که این‌ها بخودشان جرأت می­دهند از من چنین سؤالی بکنند.

به سلول که برگشتم موضوع و حال و احوالم را با هم‌سلولی­هایم درمیان گذاشتم. از ناراحتی و بغضی که گلویم را گرفته بود، حرف زدم. تقی و کریم برایم گفتند این یک فرمالیته در پایان بازجویی است و پاسخ متهم برای‌شان یکی از نشانه­ های سنجش روحیه اوست و ربطی به ضعف یا قوت فرد زندانی در جریان بازجویی ندارد. آن‌ها ­گفتند از همه این‌جور سؤالات را در حالات مختلفی می‌کنند. این دوستان با صحبت کردن می ­خواستند مرا از ناراحتی و سرزنش خودم دربیاورند. درستی حرف­ های تقی و کریم را می­ فهمیدم، اما این حال بد و چندش‌آور رهایم نمی‌کرد.

مسعود رجوی به‌هنگام گفتگو در همین مورد، به‌طور خصوصی صحبت‌هایی با من کرد که بیان‌کننده‌ی نقش سازمانی او بود و نوع بُروز اطلاعاتش در روند بازجویی ­ها را حکایت می‌کرد. او درباره‌ی نحوه‌ی بازجویی و اقرارهایش به‌من گفت که مورد انتقاد خودش هم بود؛ (که البته ای‌کاش  نمی­گفت). حرف‌های او درباره‌ی چگونگی بازجویی‌اش لطمه بدی به فهم من از مقوله «مسئولیت» وارد ­کرد. نمی‌دانم که با تقی و کریم هم این صحبت ها را کرده بود یا نه. در تصور من نمی گنجید که رهبر و مرکزیت یک سازمان سیاسی با عملکرد مبارزه قهرآمیز مسلحانه باشی و بدون فشار نتوانی از عهده حفظ اطلاعات درجه اول و ممتاز سازمانی بربیایی!

                                                                                             *****

پیش بینی کریم و تقی در باره انتقال من از سلول این بود که یک محکومیت کوتاه مدت در انتظار من است. اما پیش بینی مسعود این نبود؛ او می‌گفت آزاد می‌شوی! بر همین مبنا از من آدرس خواست. با این‌که از خانواده ­ام هیچ خبری نداشتم ، اما مطمئن بودم والدینم ناچارند آن خانه را تخلیه کنند. اما یک آدرس با دوام از من می‌توانست مطرح باشد و آن پاتوق کارگران سنگ‌کار در میدان شوش، قهوه­ خانه قدیمی حسن قهوه‌چی بود. [جائی‌که هرروز بعداز کار روزانه کارگران به‌آن‌جا سرمی‌زدند. رسم براین بود که «یومیه» یا بخشی از دستمزد روزانه را عصرها به کارگران می‌دادند. این مبلغ قسمتی از مزدی بود که اغلب روزانه داده می‌شد (و یا برای عده کم‌تری هم هفتگی پرداخت می‌شد). خود همین دریافت مزد که امکان می‌داد حداقل ­های هزینه کارگر پوشش داده شود؛ باعث مراجعه روزانه به این پاتوق بود. یک علت دیگر هم این بود که عرضه و تقاضای کارگر هم در همین فضا اتفاق می ­افتاد.] به‌هرصورت این آدرس را من به مسعود دادم. او به‌من گفت که از طرف او کسانی می‌آیند مرا پیدا می‌کنند.

می­ فهمیدم منظورمسعود یک ارتباط سیاسی با تشکیلات­شان بود. اما درحقیقت نه خوش بینی او را در زود آزاد شدنم داشتم و نه میلی به ارتباط با سازمانی مذهبی که رهبرش مسعود باشد. با این حال، پیش خودم موضوع را به دورها و شدن‌ـ‌نشدن­ها مرتبط می‌دیدم. چیزی که اتفاق افتاده بود، این بود که خانواده من از آن محله و آن خانه به فاصله دوری رفته بودند. اما پدر و برادرم در پاتوق کارگران سنگ‌کار رفت و آمد داشتند و یکی از خانواده‌های مجاهدین هم پس از مدتی آن‌ها را پیدا کرد. بدین‌ترتیب، رویدادهای چندی در مسیر خانواده­ ها و حرکت ­های سیاسی برادران و مادرم پیش آمد که تا سال‌ها بعد از آن بی‌خبر ماندم. موضوعاتی که در جای دیگری به‌آن می‌پردازم.

به‌هرحال، موقع بدرود بود. نگهبان آمد و مرا پس از وداع گرم با هم‌سلولی­ها از آن‌جا برد. اما محل زندان بعدی چند قدمیِ همین سلول­ها بود. جایی که به آن حیاط یک و حیاط دو می­گفتند و در دو طبقه و چهار اتاق بزرگ بود. من به حیاط یک اتاق یک برده شدم. فضایی چهل، پنجاه متری با بیش از سی زندانی بازداشتی که هنوز به دادگاه نرفته و حکم نگرفته بودند. اتاقی که از یک راهرو، درِ ورودی کاملا بسته‌ای داشت، و از یک طرف پنجره هایی داشت که به باغچه انبوهی ناظر و کاملاً محفوظ بود و با کرکره­های ثابت آهنی از فضای آزاد جدا می‌شد، که نور کمی را به داخل اجازه می‌داد و مانع دید مناسب ‌بیرون هم بود. سقف اتاق بلند بود. لامپ پر نوری داشت که در همه شبانه روز روشن بود. کف با موکتی مفروش بود و رختخواب هم فقط پتوی سربازی بود. در همین اتاق سیگار هم می‌کشیدیم. پنجره یک سوی اتاق را از شیشه عاری کرده بودند که کمک می‌کرد هوا عوض شود. ظرف و ظروف همان کاسه و قاشق روحی و لیوان پلاستیکی بود. با تکه‌های لباس کیسه‌های جیب‌دار آویز دست‌دوز زندانیان بود که به پائین  پنجره آویخته بودند. نخ‌وسوزن و کبریت و مقداری داروی دم‌دستی، مثل مسکن و پماد زخم و قدری وسیله باندپیچی و ضدعفونی هم داشتیم. مقداری خوراکی از چند قلم میوه و نمک و این‌جور چیزها فرق بین سلول را با این اتاق (بند) نشان می‌داد. پتوها در کنار دیوار تاشده و بروی هم حکم پشتی را پیدا کرده بود. افراد دوتایی یا سه تایی با هم روزنامه هایی را می‌خوانند. در طول اتاق افراد در حال قدم زدن بودند. وقتی درِ اتاق باز شد و من وارد اتاق شدم، همه ساکت شدند و نگاه­ها به‌من دوخته شد. یک نفر که خودش را مسئول اتاق معرفی کرد به سلامم بلند جواب داد و خوش آمد گفت. اسمش را گفت و خواست یک معارفه اسم و زمان دستگیری را داشته باشیم...

سابقه هم سلولی بودنم با بهرام قبادی، محمد بازرگانی، در اولین سلول و تقی افشانی، کریم حاجیان، مسعود رجوی در سلول دوم توجهات خاصی را ایجاد کرد.

از کسانی که یادم می‌آید با من حرف زدند، کریم تسلیمی و علی طلوعی از مجاهدین، فرج سرکوهی و کیانوش نبوی و صمد بالایی از ستاره سرخ، پرویز بابایی و مرتضی فخار از گروه جریان بودند.

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وسوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ودوم

ملاقات به‌هم خورد و تنها من توانستم به‌مادرم در اندک فرصتی برسانم که چیزی نگوید. او که قبل‌ها هم چندبار بازخواست شده بود، در پیگیری‌های افسران زندان چیزی را بُروز نداده بود. من را هم به‌وسیله معاون زندان و افسر مربوطه با تحدید، بازپرسی کردند و نتیجه‌ای عایدشان نشد. ملاقات را قطع کردند. احمد م.ع. (برادر اسماعیل از اعدامی‌های سیاهکل) که خودش هم در جریانات مسلحانه فعال و زندانی شده بود در جریان قرار گرفت. او مسئول مراجعه به‌افسر نگهبان و حل‌وفصل موضوعات بند ما بود . وی به‌اتفاق آقای حجری به‌«زیر هشت» رفتند و به‌شدت به‌رفتار افسر نگهبان اعتراض کردند و مورد بلعیدن چیزی از جانب مرا رد کرده بودند. با مداخله‌ی رئیس زندان و به‌دستور او ملاقات غیرحضوری را دایر کرده و فقط یک دیده بوسی آخر را اجازه دادند. در داخل بند هم زمزمه اعتصاب و اعتراض پیش آمد که به‌سرانجام نرسید. به‌نظر می‌رسید همه چیز رفع و رجوع شده باشد. با توجه به‌جوّ بند تعداد کمی از افراد در جریان جزئیات حادثه قرار گرفتند. این مورد توسط مسئول زیر هشت بند و آقای حجری مدیریت شد.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ودوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ویکم

اولین تبعیدی‌ها از هر دو زندان شماره چهار و سه هم‌زمان فراخوانده شدند و به‌زندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همه‌ی زندانیان برای بدرقه به‌راهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست می‌زدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف به‌سمت درِ بند (زیر هشت) حرکت می‌کردند و با تک تک افراد دست می‌دادند و روبوسی می‌کردند. برخی می‌گریستند و برخی یاران هم‌رزم‌شان را در بغل گرفته، می‌فشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانی‌که به‌تبعبد برده می‌شدند، به‌درود می‌گفتند. شعارها از جمله این‌چنین بود: «امید به‌پیروزی آتی خلق قهرمان».

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ویکم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ام

عبدالحسین، مهندس مکانیک و اهل لنگرود؛ مردی دانا و کم صحبت، اما طنزگو بود. او ازهمه‌ی افراد این گروهِ محاکمه مسن‌تر بود. برادرش عبدالرضا بیش‌تر در سایه قرار داشت.

عباس، دانشجوی رشته‌ی دامپزشکی بود. او را از بیرون زندان می‌شناختم. زمانی‌که عباس تحت تعقیب و فراری بود، مدتی با ما زندگی می‌کرد. رابطه ما از طرف او و من لو نرفته بود. خیلی کتک خورده بودم که ارتباطات و اطلاعاتم را بگویم. از ارتباط­های من، فریبرز و احمد با اسم مستعار گفته شده بودند. فریبرز هفته­ی قبل از من دستگیر شده بود و احمد حدود سه سال بعد دستگیر شد.

سی سال بعد، از احترام و اعتبار اجتماعی عباس در ایلام و اصفهان باخبر شدم. من این‌طور خبر شدم که «او که در زندان به‌لحاظ روحی  آسیب دیده بود.» شاید هم به‌این نتیجه رسیده بود که با مبارزه‌ی مسلحانه و سیاسی خداحافظی کند.»

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ام

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ونهم

البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان می‌گذاشته و از این دو نفر برای تمایل به‌مشارکت سئوال میکرده که حاضر به‌فرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را به‌ما می‌داد و علی را هم به‌شهادت می‌گرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و به‌شدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمی‌دانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاق‌ها(سلول‌ها) اصلاً بسته نشود.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌ونهم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌وهشتم

......

بیژن (هیرمن‌پور) با من مرتب وقت می‌گذاشت و برایم از تجارب و دانسته‌هایش با دقت و گسترده می‌گفت. این پیوند گرچه  بنا بر حادثه‌ی جدایی ما ازهم و انتقال من از قزل قلعه دیری نپائید، اما عمق تأثیرات او را می‌توانم به‌یاد بیاورم که در تشخیص‌های بعدی و انتخاب‌های آتی‌ام تعیین‌کننده بود. وقتی از مجاهدین و رجوی صحبت شد، او برایم از احساس عمومی در دانشکده حقوق نسبت به‌وی گفت: «در میان جمع دانشجویان شخصی مشکوک و غیرقابل اطمینان بود.» جز برخی از حداقل‌های ارتباطی، همه از او دوری می‌کردند. و این گویا نه تنها از تیپ شخصیت و منش‌های رفتاری نامتعارف او، بلکه از نگاهی نیز متأثر بود که «می‌یپنداشتند ساواکی است.»

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top