خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستوپنجم
روزی یک سرباز یا مأمور جوانی با کیسه ای از لوازم اصلاح (ماشین و شانه و...) به سلول ها می رفت، به سلول ما که رسید، خواستم که سرم را از ته بتراشد. چند جای زخم در سرم، هنوز خوب نشده بود. همین زخم ها برای تراشیدن مو مشکل ایجاد می کرد.
بعد از اصلاح، نگهبان اجازه داد به حمام بروم. تنها وسیله دوش گرفتن، آب و صابونی بود که برای هرچیزی از آن استفاده می کردیم. زیر دوش شورتم را شستم و به سر و بدنم حسابی صابون زده، با همان لباس زیر خودم را لیف زدم. در اثنای کف مالی سر و بدنم، درِ حمام باز شد، عباس مفتاحی به داخل نیم خیز شد. صورت کف آلود مرا بوسید و گفت «به بهرام بگو مهرنوش و چنگیز حالشان خوبه. پاینده باشی رفیق». مهر و محبتی وصف ناشدنی از جرأت و شهامتی عالی و حسی از مراقبت و توجه بهرفیقش (بهرام) ستایش و احترام عمیقی را برای همیشه در وجودم پدید آورد. وقتی به سلول برگشتم به بهرام پیغام عباس را گفتم. او گفت مهرنوش زن برادرش چنگیز است و همان کسی است که در دستگیری فرار کرده و زنده مانده است.
صبح روزی محمد بازرگانی را از سلول بردند و بعد از ظهر با پاهای زخمی و ورم کرده، در حالتی از تب و لرز به سلول برگرداندند. بهرام به معاینه، تمیز کردن و پماد زدن به پاها پرداخت. محمد از حال بدْ قادر به خوردن و نشستن نبود. آن شب را بسختی و با درد شدید گذراند.
رفتن به سلول بعدی
فردایش تهرانی (بازجو) به سلول ما آمد. کسی جلوی پایش بلند نشد. او هم کم نیاورد و در آستانه در روی زمین نشست. در دستش یک پوشه و مقداری کاغذ بود. با هریک از ما بگومگویی راه انداخت. از هرکدام ما می خواست که اطلاعات مان از فعالیت های بیرون را تکمیل کنیم. بهرام، نفر اول بازخواست بود. بهرام از گریز و محل مهرنوش اظهار بی اطلاعی کرد. از محمد در باره عملیات نظامی سؤال کرد. محمد گفت چیزی بیش از قبل برای گفتن ندارد. به من که رسید گفت که خیلی پُررو هستم و بیخودی وقت بازجوها رو تلف میکنم و اگر او بازجوی من بود یک روزه حالم را جا می آورد و خدمتم می رسید، «سخنرانی» کرد. من هم جوابش را دادم که «وقت دستگیریم کم زحمت نکشیدی». همانجا چند تا چَک و مشت به سرو رویم زد و نگهبان را صدا کرد و گفت مرا از این سلول ببرد. من هم با حوصله با محمد و بهرام که پُر مِهر و صمیمانه دست دادند و روبوسی کردند، خدا حافظی کردم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هم سلولی ها-2
از سلول که بیرونم آوردند ساعتی بلاتکلیف در راهرو نگه داشتند. بعد به اولین سلول سمت راست راهروی بزرگ بردند که در آنجا سه نفر دیگر هم بودند. تقی افشانی، کریم حاجیان و مسعود رجوی[رئیس بزرگ].
نگهبانی که مرا به این سلول برده بود با تقی که جوانی بسیار خوش رو و لبخند به لب بود، به ترکی خوش و بشی کرد. گفت که برایشان مهمان فرستاده اند. با هرسه نفر روبوسی کردم و خودمان را معرفی کردیم. تقی پزشک بود. در تبریز با شاخه دهقانی و نابدل کار سازمانی کرده بود. کریم فارغ التحصیل یکی از دانشکده های مهندسی بود. او اهل اصفهان بود و در تهران دانشگاه رفته و فعالیت تشکیلاتیش در تهران بود. مسعود رجوی (اگه اشتباه نکنم)، درسش کارشناسی ارشد حقوق بین الملل، اهل مشهد و فعال در تهران بود.
در این سلول یک کتاب درسی پزشکی عمومی بود و یک قرآن به قطع جیبی. کتاب پزشکی را به تقی داده بودند و قرآن در اختیار مسعود بود. برعکس سلول قبلی اینجا کسی ورزش نمیکرد. در طول روز همسلولی ها به تناوب در عرض سلول که چهار قدم میشد، راه میرفتند.
من از تاریخ دستگیریم، جریان بازجوییم(به همان شکلی که در بازجوییها نوشته بودم) گفتم. و از سلول قبلی و اتفاق دیدن عباس مفتاحی. کریم و تقی دلشان میخواست از عباس بیشتر بدانند. من چیز زیادی از او نمی دانستم. جز اینکه پایش آسیب دیده و برای قطع نکردنش اسد برادرش جراحیش کرده بود. حتی نمی دانستم که عباس چه نقش مؤثری در رهبری و پیدایی گروه فدایی داشته است.
درباره مجاهدین و سازماندهیشان، مسعود چیزهایی را برایم گفت. همچنین هواپیماربایی و دوره دیدن در سازمان آزادیبخش فلسطین(الفتح). او از نزدیک یاسرعرفات را دیده بود و از او هدایا و یادگاری هایی داشت. یکی از این هدایا یک پیراهن تابستانی بود که در زندان همراه داشت. از محمد بازرگانی و شکنجه شدن و روحیه اش هم پرسوجو کرد. معمولاً جز آنچه هرزندانی خودش لازم میدید از پرونده و جریان دستگیریش بگوید، کسی سئوالی نمی کرد. رعایت مسائل «امنیتی» یک قائده نانوشته، اما همواره جاری بود. این روند را هرکسی بزودی در گفتگو از همبندیهایش (در سلول) یاد میگرفت و رعایت میکرد. به واقع کسی هم دوست نداشت سرش را توی اطلاعات پرونده و مسئله دیگران بکند. هم به لحاظ اخلاقی و هم به لحاظ اعتمادهای لازم امنیتی.
آنچه مسعود برای من از مسائل خودش میگفت قدری بیرون از این قاعده بود. البته جنبه امنیتی نداشت ولی بیشتر یک خودـاظهاری و انتقاد بهخود بود: اینکه «من (مسعود) در آن رابطه و جایگاه نبودم»؛ اینکه افراد مرکزیت گروه (سازمان بعدی) چه کسانی و چند نفر بودند و او نقش سازمانیاش چه بوده و جریان بازجوییاش را چگونه گذرانده بود. اینها مطالبی بیش از گفتگوهای دو نفر همسلولی بود.
*****
مجید احمدزاده
یک روز در جریان دستشویی رفتن، در فضای دستشویی کریم و تقی با مجید که در سلولی با فاصله از ما بود، حرف زده بودند. سرباز نگهبان دیده بود و بهمسئول روزِ بند خبر داده بود. او استواری با لباس شخصی، از کادرهای دژبان و تعلیم دیده ساواک بود. استوار هم مسئلهی گفتگو با مجید را بهحسینی (شعبانی معروف)، رئیس زندان گزارش کرده بود. البته بعد از اینکه دستشویی فرستادن را قطع کرد و همه را بهسلولهایشان فرستاد.
درِ سلول باز شد و حسینی با چند تَرکهی بلند و تازهی درخت بههمراه مسئول و نگهبان بندْ پُشت در حاضر شدند. حسینی قیافه و هیبت خاصی داشت. حدود چهل و اندی ساله مینمود. با قدی خیلی بلند و کمی خمیده. چهرهای استخوانی، و تیک عصبی خاصی که در صورتش بود. به نظر میآمد که میخندد. ولی نمیخندید. این یک حالت عصبی بود. هرچهار نفر ما را از سلول بیرون آورد. سؤال کرد: «کی با سلول دیگه صحبت کرده»؟
خُب، اگر کمی فکر یا شعور داشت، معلوم بود که مجید با تقی و کریم همگروه هستند و از میان این دو، تقی در تبریز و کریم و مجید در تهران فعالیت داشتند. اگر چیزی باعث گفتگو بینشان باشد، معلوم بود که کی با کی حرف زده است. اما این موجود فقط کتک زدن بلد بود. با آن قیافه مسخرهاش روی من زوم کرد. چند ترکه محکم هم به سر رویم زد. یکی دوتا از ترکه ها شکست و جای ضربات بلافاصله کبود و متورم شد. در واکنش به زدن، من سرم را لای دستها گرفتم و خم شدم، و بهاو پشت کردم. ضربات را با شدت بیشتری ادامه داد و بعد بهاستوار گفت که ما را به سلولهای بالا که تنبیهی بود، ببرند. سلول من از هرجهت خالی بود.
این ساختمان که تازه ساخته شده بود، با فاصله چند درخت، پشت ساختمان قدیمی قرار داشت و بیست سلول داشت که بهسلولهای بیستگانه معروف بود. سقف سلولها کوتاه، دیوارها نمور و بدون دریچه بودند. درهای سلولها که همه مثل هم بودند، خیلی سبک و نازک، از نبشی و ورق آهنی بود که خیلی هم بد رنگ شده بود. سروته راهرو فقط یک توالت وجود داشت و در دیوار انتهایی هم یک روشویی با آب سرد (بدون آب گرم) قرار داده بودند. در داخل سلول فقط یک پتوی سربازی بود. یک لامپ که پشت شیشه ای نصب شده در آن سوی ضخامت دیوار بود. بیشتر حسی از سیاه چالهای عهد عتیق را القا میکرد. نوبت دستشویی هم فقط صبح و عصر بود. درایت سازمان امنیت برای ایجاد جا به خاطر انبوه دستگیرشدگان در این شاهکار معماری متجلی شده بود. همه چیز حاکی از این بود که چه سطحی از نفهمی و بی لیاقتی در پشت این وضعیت وجود دارد.
روز بعد یکبار دیگر حسینی با مسؤل شیفت جدید آمد. درِ سلول را باز کرد و بازهم با فحاشی، تهدیدهایی کرد و بدون کتک زدن رفت. غذای اینجا با سلول قدیمی فرقی نداشت. از سیگار و چای خبری نبود. جای خواب هم خیلی ناجور بود. یکبار هم سرباز نگهبان آمد که نباید ورزش کنی و مرا از اینکار باز داشت. اما با رفتنش و با مراقبت (از لای دریچه) من کار خودم را میکردم. تا چند روز بعد که به همان سلول قبلی منتقل شدم، همان همسلولیهای قبلی را دیدم. خیلی گرم و پُرمهر مرا پذیرفتند. در حین روبوسی و بغل کردن، زخمهای کتف و کولم باعث واکنش توجه برانگیز شد که بچه مرا به حمام فرستادند و زخمها را پمادکاری کردند. مسعود پیراهنش را داد که بعد حمام بپوشم. همان یادگار فلسطینی الفتح را، که بعد از بهبود، شستم و پس دادم. البته خودش گفت که اینکار را بکنم. پس گرفتنی که از من برنمیآمد، هرچند که یادگاری از عزیزی بوده باشد.
*****
آخرین روزی که در این سلول بودم، مرا به بازجویی بردند، که به اصطلاح برای تکمیل پرونده بود. این جریان تکمیل پرونده و آخرین بازجویی یک جور سنجش روحیه زندانی برای ارسال پرونده به دادگاه نظامی بود. اما این ظاهر قضیه بود. در واقع، دادگاه نظامی یک فرمالیته اداری بود. چونکه این ساواک بود که بهواسطهی ارزیابی تیم بازجویاش تعیین میکرد که هرکس را با چه اتهامی و به چه محکومیتی حکم بدهند. بههرحال، بهمستندات پرونده اعتنایی نمیشد، و دفاعیات هم بههیچوجه نقش تعیینکنندهای در میزان و چگونگی محکومیت نداشت. آخرین گفته بازجو این بود که «حاضر به ندامت و همکاری» هستی؟ این سئوال برایم شوک غریبی بود. نمی فهمیدم یعنی چه؟ چرا این سؤال را میکند؟ جواب من واضح و سریع بود: «نه». اما هم از خودم و هم از این سؤال چندشم شد. مگر من چه کرده بودم که اینها بخودشان جرأت میدهند از من چنین سؤالی بکنند.
به سلول که برگشتم موضوع و حال و احوالم را با همسلولیهایم درمیان گذاشتم. از ناراحتی و بغضی که گلویم را گرفته بود، حرف زدم. تقی و کریم برایم گفتند این یک فرمالیته در پایان بازجویی است و پاسخ متهم برایشان یکی از نشانه های سنجش روحیه اوست و ربطی به ضعف یا قوت فرد زندانی در جریان بازجویی ندارد. آنها گفتند از همه اینجور سؤالات را در حالات مختلفی میکنند. این دوستان با صحبت کردن می خواستند مرا از ناراحتی و سرزنش خودم دربیاورند. درستی حرف های تقی و کریم را می فهمیدم، اما این حال بد و چندشآور رهایم نمیکرد.
مسعود رجوی بههنگام گفتگو در همین مورد، بهطور خصوصی صحبتهایی با من کرد که بیانکنندهی نقش سازمانی او بود و نوع بُروز اطلاعاتش در روند بازجویی ها را حکایت میکرد. او دربارهی نحوهی بازجویی و اقرارهایش بهمن گفت که مورد انتقاد خودش هم بود؛ (که البته ایکاش نمیگفت). حرفهای او دربارهی چگونگی بازجوییاش لطمه بدی به فهم من از مقوله «مسئولیت» وارد کرد. نمیدانم که با تقی و کریم هم این صحبت ها را کرده بود یا نه. در تصور من نمی گنجید که رهبر و مرکزیت یک سازمان سیاسی با عملکرد مبارزه قهرآمیز مسلحانه باشی و بدون فشار نتوانی از عهده حفظ اطلاعات درجه اول و ممتاز سازمانی بربیایی!
*****
پیش بینی کریم و تقی در باره انتقال من از سلول این بود که یک محکومیت کوتاه مدت در انتظار من است. اما پیش بینی مسعود این نبود؛ او میگفت آزاد میشوی! بر همین مبنا از من آدرس خواست. با اینکه از خانواده ام هیچ خبری نداشتم ، اما مطمئن بودم والدینم ناچارند آن خانه را تخلیه کنند. اما یک آدرس با دوام از من میتوانست مطرح باشد و آن پاتوق کارگران سنگکار در میدان شوش، قهوه خانه قدیمی حسن قهوهچی بود. [جائیکه هرروز بعداز کار روزانه کارگران بهآنجا سرمیزدند. رسم براین بود که «یومیه» یا بخشی از دستمزد روزانه را عصرها به کارگران میدادند. این مبلغ قسمتی از مزدی بود که اغلب روزانه داده میشد (و یا برای عده کمتری هم هفتگی پرداخت میشد). خود همین دریافت مزد که امکان میداد حداقل های هزینه کارگر پوشش داده شود؛ باعث مراجعه روزانه به این پاتوق بود. یک علت دیگر هم این بود که عرضه و تقاضای کارگر هم در همین فضا اتفاق می افتاد.] بههرصورت این آدرس را من به مسعود دادم. او بهمن گفت که از طرف او کسانی میآیند مرا پیدا میکنند.
می فهمیدم منظورمسعود یک ارتباط سیاسی با تشکیلاتشان بود. اما درحقیقت نه خوش بینی او را در زود آزاد شدنم داشتم و نه میلی به ارتباط با سازمانی مذهبی که رهبرش مسعود باشد. با این حال، پیش خودم موضوع را به دورها و شدنـنشدنها مرتبط میدیدم. چیزی که اتفاق افتاده بود، این بود که خانواده من از آن محله و آن خانه به فاصله دوری رفته بودند. اما پدر و برادرم در پاتوق کارگران سنگکار رفت و آمد داشتند و یکی از خانوادههای مجاهدین هم پس از مدتی آنها را پیدا کرد. بدینترتیب، رویدادهای چندی در مسیر خانواده ها و حرکت های سیاسی برادران و مادرم پیش آمد که تا سالها بعد از آن بیخبر ماندم. موضوعاتی که در جای دیگری بهآن میپردازم.
بههرحال، موقع بدرود بود. نگهبان آمد و مرا پس از وداع گرم با همسلولیها از آنجا برد. اما محل زندان بعدی چند قدمیِ همین سلولها بود. جایی که به آن حیاط یک و حیاط دو میگفتند و در دو طبقه و چهار اتاق بزرگ بود. من به حیاط یک اتاق یک برده شدم. فضایی چهل، پنجاه متری با بیش از سی زندانی بازداشتی که هنوز به دادگاه نرفته و حکم نگرفته بودند. اتاقی که از یک راهرو، درِ ورودی کاملا بستهای داشت، و از یک طرف پنجره هایی داشت که به باغچه انبوهی ناظر و کاملاً محفوظ بود و با کرکرههای ثابت آهنی از فضای آزاد جدا میشد، که نور کمی را به داخل اجازه میداد و مانع دید مناسب بیرون هم بود. سقف اتاق بلند بود. لامپ پر نوری داشت که در همه شبانه روز روشن بود. کف با موکتی مفروش بود و رختخواب هم فقط پتوی سربازی بود. در همین اتاق سیگار هم میکشیدیم. پنجره یک سوی اتاق را از شیشه عاری کرده بودند که کمک میکرد هوا عوض شود. ظرف و ظروف همان کاسه و قاشق روحی و لیوان پلاستیکی بود. با تکههای لباس کیسههای جیبدار آویز دستدوز زندانیان بود که به پائین پنجره آویخته بودند. نخوسوزن و کبریت و مقداری داروی دمدستی، مثل مسکن و پماد زخم و قدری وسیله باندپیچی و ضدعفونی هم داشتیم. مقداری خوراکی از چند قلم میوه و نمک و اینجور چیزها فرق بین سلول را با این اتاق (بند) نشان میداد. پتوها در کنار دیوار تاشده و بروی هم حکم پشتی را پیدا کرده بود. افراد دوتایی یا سه تایی با هم روزنامه هایی را میخوانند. در طول اتاق افراد در حال قدم زدن بودند. وقتی درِ اتاق باز شد و من وارد اتاق شدم، همه ساکت شدند و نگاهها بهمن دوخته شد. یک نفر که خودش را مسئول اتاق معرفی کرد به سلامم بلند جواب داد و خوش آمد گفت. اسمش را گفت و خواست یک معارفه اسم و زمان دستگیری را داشته باشیم...
سابقه هم سلولی بودنم با بهرام قبادی، محمد بازرگانی، در اولین سلول و تقی افشانی، کریم حاجیان، مسعود رجوی در سلول دوم توجهات خاصی را ایجاد کرد.
از کسانی که یادم میآید با من حرف زدند، کریم تسلیمی و علی طلوعی از مجاهدین، فرج سرکوهی و کیانوش نبوی و صمد بالایی از ستاره سرخ، پرویز بابایی و مرتضی فخار از گروه جریان بودند.
یادداشتها
خاطرات یک دوست ـ قسمت سیودوم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیویکم
اولین تبعیدیها از هر دو زندان شماره چهار و سه همزمان فراخوانده شدند و بهزندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همهی زندانیان برای بدرقه بهراهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست میزدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف بهسمت درِ بند (زیر هشت) حرکت میکردند و با تک تک افراد دست میدادند و روبوسی میکردند. برخی میگریستند و برخی یاران همرزمشان را در بغل گرفته، میفشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانیکه بهتبعبد برده میشدند، بهدرود میگفتند. شعارها از جمله اینچنین بود: «امید بهپیروزی آتی خلق قهرمان».
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیویکم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیام
عبدالحسین، مهندس مکانیک و اهل لنگرود؛ مردی دانا و کم صحبت، اما طنزگو بود. او ازهمهی افراد این گروهِ محاکمه مسنتر بود. برادرش عبدالرضا بیشتر در سایه قرار داشت.
عباس، دانشجوی رشتهی دامپزشکی بود. او را از بیرون زندان میشناختم. زمانیکه عباس تحت تعقیب و فراری بود، مدتی با ما زندگی میکرد. رابطه ما از طرف او و من لو نرفته بود. خیلی کتک خورده بودم که ارتباطات و اطلاعاتم را بگویم. از ارتباطهای من، فریبرز و احمد با اسم مستعار گفته شده بودند. فریبرز هفتهی قبل از من دستگیر شده بود و احمد حدود سه سال بعد دستگیر شد.
سی سال بعد، از احترام و اعتبار اجتماعی عباس در ایلام و اصفهان باخبر شدم. من اینطور خبر شدم که «او که در زندان بهلحاظ روحی آسیب دیده بود.» شاید هم بهاین نتیجه رسیده بود که با مبارزهی مسلحانه و سیاسی خداحافظی کند.»
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیام
چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستمونهم
البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان میگذاشته و از این دو نفر برای تمایل بهمشارکت سئوال میکرده که حاضر بهفرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را بهما میداد و علی را هم بهشهادت میگرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و بهشدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمیدانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاقها(سلولها) اصلاً بسته نشود.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستونهم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستموهشتم
......
بیژن (هیرمنپور) با من مرتب وقت میگذاشت و برایم از تجارب و دانستههایش با دقت و گسترده میگفت. این پیوند گرچه بنا بر حادثهی جدایی ما ازهم و انتقال من از قزل قلعه دیری نپائید، اما عمق تأثیرات او را میتوانم بهیاد بیاورم که در تشخیصهای بعدی و انتخابهای آتیام تعیینکننده بود. وقتی از مجاهدین و رجوی صحبت شد، او برایم از احساس عمومی در دانشکده حقوق نسبت بهوی گفت: «در میان جمع دانشجویان شخصی مشکوک و غیرقابل اطمینان بود.» جز برخی از حداقلهای ارتباطی، همه از او دوری میکردند. و این گویا نه تنها از تیپ شخصیت و منشهای رفتاری نامتعارف او، بلکه از نگاهی نیز متأثر بود که «مییپنداشتند ساواکی است.»
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستوهشتم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستموهفتم
.... من وسط نیمکت نشستم، بلافاصله رئیس بند که مرد کوتاه قد و تنومندی بود آمد و روبروی من نشست. تنهاش را بهعقب تکیه داد دو دستش را بهلبه نیمکت گرفت، جفت پای چکمه پوشش را بالا آورد و محکم بهصورت من کوبید. بسیار سریع و خیلی غیرمترقبه این حرکت را کرد، سرم از پشت بهمیلههای پنجره خورد و شکست و خون بهداخل لباسم راه گرفت. در اثر ضربه مستقیم لگدْ صورتم متورم و کبود شد، دهان و بینیام بهشدت خون افتاد. او بلافاصله بلند شد و تا من بخودم بیایم چند مشت محکم بهسر و روی من کوبید و بلافاصله از داخل اطاقک بیرون رفت و زندانی پیاده شده را سوار کرد. زندانی این قیافهی بهسرعت تغییر یافتهی مرا با حیرت و وحشت غیرقابل کنترلی دید وخشم خود را با شعار دادن علیه ساواک اظهار کرد. و شروع کرد بهفحش دادن بهزندانبان. ماشین راه افتاد و بهسرعت بهزندان قزل قلعه رفت. مدتی مرا در حیاط بیرونی، روبروی دفتر ساقی رئیس زندان، نگه داشتند. بعد بهاطاق ساقی بردند.
ادامه مطلب...* مبارزات کارگری در ایران:
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»- قسمت دوم
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»
- بیانیه شماره دوم کمیته دفاع از کارگران اعتصابی
- تشکل مستقلِ محدود یا تشکل «گسترده»ی وابسته؟!
- این یک بیانیهی کارگری نیست!
- آیا کافکا بهایران هم میرود تا از هفتتپه بازدید کند !؟
- نامهای برای تو رفیق
- مبارزه طبقاتی و حداقل مزد
- ما و سوسیال دمکراسی- قسمت اول
- تجمع اول ماه می: بازخوانی مواضع
- از عصیان همگانی برعلیه گرانی تا قیام انقلابی برعلیه نظام سرمایهداری!؟
- ائتلاف مقدس
- وقتی سکه یک پول سیاه است!
- دو زمین [در امر مبارزهی طبقاتی]
- «شوراگراییِ» خردهبورژوایی و اسماعیل بخشی
- در مذمت قیام بیسر!
- هفتتپه، تاکتیکها و راستای طبقاتی
- تقاضای حکم اعدام برای «جرجیس»!؟
- سکۀ ضرب شدۀ فمنیسم
- نکاتی درباره اعتصاب معلمان
- تردستی و تاریخ، در نقد محمدرضا سوداگر و سید جواد طباطبایی
- دختران مصلوب خیابان انقلاب
- «رژیمچنج» یا سرنگونی سوسیالیستی؟!
- هفتتپه و پاسخی دوستانه بهسؤال یک دوست
- اتحادیه آزاد در هفتتپه چکار میکند؟
- دربارهی جنبش 96؛ سرنگونی یا انقلاب اجتماعی!؟
- دربارهی ماهیت و راهکارهای سیاسیـطبقاتی جنبش دیماه 96
- زلزلهی کرمانشاه، ستیز جناحها و جایگاه چپِ آکسیونیست!؟
- «اتحادیه مستقل کارگران ایران» از تخیل تا شایعه
- هزارتوی تعیین دستمزد در آینه هزارتوی چپهای منفرد و «متشکل»
- شلاق در مقابله با نوزایی در جنبش کارگری
- اعتماد کارگران رایگان بهدست نمیآید
- زحمتکشان آذری زبان در بیراههی «ستم ملی»
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت دوم)
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت اول)
- در اندوه مرگ یک رفیق
- دفاع از جنبش مستقل کارگری
- اطلاعیه پایان همکاری با «اتحاد بینالمللی در حمایت از کارگران در ایران»
- امضا برعلیه «دولت»، اما با کمک حکومتیان ضد«دولت»!!
- توطئهی خانه «کارگر»؛ کارگر ایرانی افغانیتبار و سازمانیابی طبقاتی در ایران
- تفاهم هستهای؛ جام زهر یا تحول استراتژیک
- نه، خون کارگر افغانی بنفش نیست؟
- تبریک بهبووورژواهای ناب ایرانی
- همچنان ایستاده ایم
- دربارهی امکانات، ملزومات و ضرورت تشکل طبقاتی کارگران
- من شارلی ابدو نیستم
- دربارهی خطابیه رضا رخشان بهمعدنچیان دنباس
- قطع همکاری با سایت امید یا «تدارک کمونیستی»
- ایجاد حزب کمونیستی طبقهی کارگر یا التجا بهنهادهای حقوقبشری!؟
- تکذیبیه اسانلو و نجواهای یک متکبر گوشهنشین!
- ائتلافهای جدید، از طرفداران مجمع عمومی تا پیروان محجوب{*}
- دلم برای اسانلو میسوزد!
- اسانلو، گذر از سوءِ تفاهم، بهسوی «تفاهم»!
- نامهی سرگشاده بهدوستانم در اتحاد بینالمللی حمایت از کارگران
- «لیبر استارت»، «کنفرانس استانبول» و «هیستادروت»
- «لیبر استارت»، «سولیداریتیسنتر» و «اتحاد بینالمللی...»
- «جنبش» مجامع عمومی!! بورژوایی یا کارگری؟
- خودشیفتگی در مقابل حقیقت سخت زندگی
- فعالین کارگری، کجای این «جنبش» ایستادهاند؟
- چکامهی آینده یا مرثیه برای گذشته؟
- کندوکاوی در ماهیت «جنگ» و «کمیتهی ضدجنگ»
- کالبدشکافی یک پرخاش
- توطئهی احیای «خانهکارگر» را افشا کنیم
- کالبدشکافیِ یک فریب
- سندیکای شرکت واحد، رفرمیسم و انقلاب سوسیالیستی
* کتاب و داستان کوتاه:
- دولت پلیسیجهانی
- نقد و بازخوانى آنچه بر من گذشت
- بازنویسی کاپیتال جلد سوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد دوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد اول، ایرج اسکندری
- کتاب سرمایهداری و نسلکشی ساختاری
- آگاهی طبقاتی-سوسیالیستی، تحزب انقلابی-کمونیستی و کسب پرولتاریایی قدرت...
- الفبای کمونیسم
- کتابِ پسنشینیِ انقلاب روسیه 24-1920
- در دفاع از انقلاب اکتبر
- نظریه عمومی حقوق و مارکسیسم
- آ. کولنتای - اپوزیسیون کارگری
- آخرین آواز ققنوس
- اوضاعِ بوقلمونی و دبیرکل
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- آغاز پرولترها
- آیا سایهها درست میاندیشند؟
- دادگاه عدل آشکار سرمایه
- نبرد رخساره
- آلاهو... چی فرمودین؟! (نمایشنامه در هفت پرده)
- اعتراض نیروی کار در اروپا
- یادی از دوستی و دوستان
- خندۀ اسب چوبی
- پرکاد کوچک
- راعش و «چشم انداز»های نوین در خاورسیاه!
- داستان کوتاه: قایق های رودخانه هودسون
- روبسپیر و انقلاب فرانسه
- موتسارت، پیش درآمدی بر انقلاب
- تاریخ کمون پاریس - لیسا گاره
- ژنرال عبدالکریم لاهیجی و روزشمار حمله اتمی به تهران
* کارگاه هنر و ادبیات کارگری
- شاعر و انقلاب
- نام مرا تمام جهان میداند: کارگرم
- «فروشنده»ی اصغر فرهادی برعلیه «مرگ فروشنده»ی آرتور میلر
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- و اما قصهگوی دروغپرداز!؟
- جغد شوم جنگ
- سرود پرولتاریا
- سرود پرچم سرخ
- به آنها که پس از ما به دنیا می آیند
- بافق (کاری از پویان و ناصر فرد)
- انقلابی سخت در دنیا به پا باید نمود
- اگر کوسه ها آدم بودند
- سوما - ترکیه
- پول - برتولت برشت
- سری با من به شام بیا
- کارل مارکس و شکسپیر
- اودسای خونین
* ترجمه:
- رفرمیستها هم اضمحلال را دریافتهاند
- .بررسی نظریه انقلاب مداوم
- آنتونیو نگری ـ امپراتوری / محدودیتهای نظری و عملی آتونومیستها
- آیا اشغال وال استریت کمونیسم است؟[*]
- اتحادیه ها و دیکتاتوری پرولتاریا
- اجلاس تغییرات اقلیمیِ گلاسکو
- اصلاحات اقتصادی چین و گشایش در چهلمین سال دستآوردهای گذشته و چالشهای پیشِرو
- امپراتوری پساانسانی سرمایهداری[1]
- انقلاب مداوم
- انگلس: نظریهپرداز انقلاب و نظریهپرداز جنگ
- بُرهههای تاریخیِ راهبر بهوضعیت کنونی: انقلاب جهانی یا تجدید آرایش سرمایه؟
- بوروتبا: انتخابات در برابر لوله تفنگ فاشیسم!
- پناهندگی 438 سرباز اوکراینی به روسیه
- پیدایش حومه نشینان فقیر در آمریکا
- پیرامون رابطه خودسازمانیابی طبقه کارگر با حزب پیشگام
- تأملات مقدماتی در مورد کروناویروس و پیآیندهای آن
- تاوان تاریخی [انقلابی روسیه]
- تروریسم بهاصطلاح نوین[!]
- جنبش شوراهای کارخانه در تورین
- جنبش مردم یا چرخهی «سازمانهای غیردولتی»
- جوانان و مردم فقیر قربانیان اصلی بحران در کشورهای ثروتمند
- چرا امپریالیسم [همواره] بهنسلکشی باز میگردد؟
- دستان اوباما در اودسا به خون آغشته است!
- رهایی، دانش و سیاست از دیدگاه مارکس
- روسپیگری و روشهای مبارزه با آن
- سرگذشت 8 زن در روند انقلاب روسیه
- سقوط MH17 توسط جنگنده های نیروی هوائی اوکراین
- سکوت را بشکنید! یک جنگ جهانی دیگر از دور دیده میشود!
- سه تصویر از «رؤیای آمریکایی»
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- شاعر و انقلاب
- فساد در اتحادیههای کارگری کانادا
- فقر کودکان در بریتانیا
- قرائت گرامشی
- کمون پاریس و قدرت کارگری
- گروه 20، تجارت و ثبات مالی
- لایحه موسوم به«حق کار»، میخواهد کارگران را بهکشتن بدهد
- ماركس و خودرهایی
- ماركسیستها و مذهب ـ دیروز و امروز
- مانیفست برابری فرانسوا نوئل بابوف معروف بهگراکوس[1]
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- ملاحظاتی درباره تاریخ انترناسیونال اول
- ممنوعیت حزب کمونیست: گامی به سوی دیکتاتوری
- نقش کثیف غرب در سوریه
- نگاهی روششناسانه بهمالتیتود [انبوه بسیارگونه]
- واپسین خواستهی جو هیل
- واپسین نامهی گراکوس بابوف بههمسر و فرزندانش بههمراه خلاصهای از زندگی او
- ویروس کرونا و بحران سرمایه داری جهانی
- یک نگاه سوسیالیستی بهسرزمینی زیر شلاق آپارتاید سرمایه