سندیکای شرکت واحد، رفرمیسم و انقلاب سوسیالیستی
توضیح دو نکته
1ـ این مقاله برای اولینبار در 23 ژانویه 2007 (سوم بهمن 1385) در سایت امید منتشر شد؛ و بهسندیکای شرکت واحد، منصور اسانلو و یدالله خسروشاهی تقدیم گردید. گرچه وضعیت اجتماعیـاقتصادیـسیاسی ایران و جهان طی این 7 سال تغییرات بسیاری کرده، ارزشگذاریها ـمجموعاًـ بهطور چشمگیری بهراست چرخیده است و سندیکای شرکت واحد نیز تابعی از همین چرخ بهراستی استکه در سال 85 قابل پیشبینی نبود؛ معهذا اگر برفرض محال، زمان بهعقب برگردد و همان مختصات سال 1385 دوباره تکرار شود، من بازهم این نوشته را بههمانهایی اهدا میکنم که قبلاً اهدا کردم. با وجود این، منهای زندهیاد یدالله خسروشاهی که دیگر در میان ما نیست، نه سندیکای واحد و نه منصور اسانلو همانی که بودند نیستند. تفاوت این دو (یعنی: سندیکای واحد و اسانلو) در این استکه منصور اسانلو بهطور کامل ریل عوض کرده و بهکارگزار کثیفترین نهادهای بورژوازی غرب تبدیل شده است؛ درصورتیکه سندیکای واحد ضمن اینکه رزمندگی آغازین خودرا رها کرد و جویبار بودگی خودرا «در راستای دریای تشکلِ طبقاتی کارگران» قرار نداد، بیش از پیش هم گرایش بوروکراتیک پیدا کرده که خاصهی طبیعی همهی سندیکاهایی در دنیاست که از رویکرد طبقاتی و کمونیستی گریزاناند.
گرچه سرکوب و حتی تهاجمِ جریاناتی که خودرا چپ معرفی میکردند (مانند نظریهپردازیهایی که موضوع نقد این نوشته است)، دو عامل از مهمترین عوامل توقفِ تأسفبرانگیز و نازیبای سندیکای واحد است؛ اما چنانچه سرکوب را همواره تعیینکننده بدانیم، خواسته یا ناخواسته، این ادعای بورژوازی که نظام سرمایهداری جاودانی است، را تأیید کرده و بهآن تسلیم شدهایم. با وجود همهی این احوال، بازنشر این مقاله را بهرفیق یداله خسروشاهی و سندیکای واحد (بدون منصور اسانلو) تقدیم میکنم تا ضمن اینکه خاطرهی مبارزهی رزمندهی چند سال پیش سندیکای واحد را یادآور میشوم، از مبارزات یدالله خسروشاهی نیز تقدیر کرده باشم که بیش از 50 سال بهطور مداوم استمرار داشت.
پس، گرامیباد خاطرهی مبارزات رفیق یدالله خسروشاهی که با همهی کاستیهایش در تحزب پرولتاریاییِ طبقهی کارگر ایران، اما حقیقتاً فرزند خلف این طبقه بود.
***
متن اصلی مقاله:
گاه تأسف تا عمق جان و روح آدمی نفوذ میکند و بهاندوهی سنگین و جانکاه ره میسِپُرَد. گرچه جامعهی طبقاتی از اساسْ نابهجا، خودبیگانهساز و واژگونه است؛ اما طنین این خودبیگانگی و واژگونگی در «شعورِ» اشخاصیکه خودرا «فعالِ سوسیالیستِ جنبشِ کارگری» میدانند ـ تأسفبار، اندوهبرانگیز و جانکاه است.
گرچه ضربآهنگ اندیشه و اندیشیدن، «رنجِ» ناشی از واقعیتِ «امکان»ی استکه «شدن» را برمیتابد و ارادهی آدمی را بهگامهای معینی جهت میدهد؛ اما اندوه برخاسته از «تأسف»، زایندگی ندارد و شخص را حرمانزده و خیره بهدرون خویش میراند تا او را بفرساید و احتمالاً بهعصیان بکشاند. گرچه عصیان گامی استکه احتمال رهایی را پیش مینهد؛ اما آنچه بهنقیض خویش استحاله مییابد، نیرویی استکه در عصیان بههرز میرود و نهایتاً عاصی را ـخسته و حرمانزدهـ باز بهخویشتنِ خویش میراند تا شاید دیگربار بهعصیان برخیزد و در این چرخهی سترونْ سراشیبِ نابودی را ـدردناکـ بهخاموشی بگراید.
پس، چارهای جز فرارفت از این چرخهی سترون و بازگشت بهرنج برخاسته از فاصلهی بین «امکان» و «آروز» نیستکه مستلزم «شدن»، ادراک، اندیشهی انتقادی و عملِ آگاهانه است. اما در گذرِ از «چرخهی سترونِ تأسف» به«رنجِ آفرینندهی اندیشه» قطعاً باید اذعان کنیم که «در آغاز کلمه» نبوده و مادیتِ زندگی و حرکتْ بهوجودِ پیشبودیِ کلمات مشروط نیست. بنابراین، بهجای بررسیِ کلهپایِ جهانْ میبایست بهخودِ واقعیت مراجعه کنیم و «امکانات» و تبوتاب نهفتهاش را بسنجیم و درجستجوی آن «امکان»ی باشیم که تاب دگرگونی را دارد و در ترکیب، زایشِ نوینی را نوید میدهد.
هماکنون، در جامعهی سرمایهداری ایران، آن «امکان»ی که در ترکیبِ خردمندانه، زایندهی زایشها (یعنی زایشِ جنبش کارگری) را نوید میدهد، بررسی و آموزش از دستآوردهای سندیکای شرکت واحد است. این عرصهی مبارزاتیْ حاویِ همهی جوششها، چالشها، کنشها و برهمکنشهایی است که از مبارزه و زندگی در جامعهی ایران (با تاریخی ویژه، مناسبات تولیدی معین، و تحت حاکمیت جمهوری اسلامی) نشأت گرفته است. بهعبارتی میتوان گفت که شیوهی «تبادل»، نحوهی «بیان» و جوهرهی باورهای متبلور در مناسبات سندیکای شرکت واحد، خصلتنمای «سازمانیابیِ مستقل کارگری» در ایران است، که برای اولینبار قدم بهعرصهی هستی گذاشته است.
اما این شبکهی مبارزاتی و انسانی، بهواسطهی باور بهوجود پیشبودیِ «کلمه» و تقدسِ آن توسط آقای محمد شمس، در مقایسهای عامیانه و اسکولاستیک، «رفرمیست» ورچسب میخورد تا شاید وی با یافتنِ واژهی «ضدِ خویش»، خویشتن را بهلحاظ واژگی معنا بخشیده، رادیکال تصویر کند، و در رواج فرقهگرایی و فرقهها (که بههرحال از اصحاب کلام محسوب میشوند) بیفرقه نماند و نیازی بهپراتیک مبارزاتی ـنیزـ نداشته باشد!!
***
بهباور من هدف نهایی و نتیجهی غیرمستقیم و عملیِ گفتوگویِ آقای محمد شمس با نشریه نگاه (شمارههای 17 و 18)، انحلال سندیکای شرکت واحد است. درحقیقت، این گفتوگو بهگونهای برنامهریزی و طراحی شدهکه چهرهای «سازشکار» از سندیکای شرکت واحد تصویر کند، کارگران را برعلیه تشکل خویش برانگیزاند و زمینهی انحلال آن را فراهم بیاورد. اینکه انگیزهی آقای محمد شمس ویا نشریه نگاه چیست ویا چه نفعی از انحلال سندیکای واحد میبرند، بهلحاظ عملی فاقد هرگونه اهمیت است. ازاینرو، در این نوشته میکوشم بدون بررسیِ جامعالاطرافِ انگیزههای آقای شمس (و بدون توجه بهسود و زیان نشریه نگاه)، یک دفاع نظری از سندیکای شرکت واحد و جوهرهی مبارزاتی آن ارائه کنم تا زمینهی گسترش تبادلِ دستآوردهای این تشکل نوپایِ کارگری فراهمتر شود و قطرهای بر جویبارِ سندیکای واحد (در راستای دریای تشکلِ طبقاتی کارگران) افزوده گردد.
1)
آقای شمس در سراسر هردو گفتوگو کلمهی «سازشکار» را بهدنبال کلمهی «رفرمیست» میآورد تا چنین القا کند که رفرمیستها ـهمگیـ سازشکارند؛ و اساساً معنای رفرمیسم همان سازشکاری است. درصورتیکه واقعیت زندگی نشان میدهد که نه تنها پارهای از رفرمیستها، بلکه ـحتیـ بعضی از مرتجعین دوآتشه نیز نسبت بهخواستهای خود «سازش» نمیکنند و در دستگاه اخلاقیِ مربوط بهخویش سازشکار محسوب نمیشوند. بههرروی، رفرمیسم بیانگرِ یک گرایش طبقاتی است که با مفهومِ اخلاقیِ «سازشکاری» متجانس و همارز نیست و نباید این دو واژه را همسان توصیف و تبیین نمود. اگر یکی از دلایل رفرمیست بودن سندیکای شرکت واحد این استکه «دست بهریشه نمیبرد؛ در مورد اساس ستم و استثمار کارگران آگاهگری نمیکند؛ توهم زیانیاری نسبت بهدولت سرمایهداری و سران آن دربین کارگران بهوجود میآورد»، یکی از مشکلات رادیکالیزمِ کاذبِ آقای شمس در این استکه مفاهیمِ ترمینولوژیک و طبقاتی را با توصیفات اخلاقی (که عمدتاً فراطبقاتی هستند) درهم میآمیزد تا بهجای رشد عقلانی، کارگران را بهلحاظ عاطفی برعلیه سندیکای واحد برانگیزاند. بدینترتیب، آقای شمس نه تنها «آگاهگری» نکرده و «دست بهریشه» نمیبرد، بلکه با جابهجایی تعقل و عاطفه تصویری عامیانه از «دانش مبارزه طبقاتی» میدهد که خطرناکترین شکل توهمپراکنی است.
بههرصورت، اگر قرار براین باشد که حقیقتاً دست بهریشه ببریم؛ ریشه را نوع انسان بدانیم؛ و انسانِ گرفتار در جامعهی طبقاتی را در «امکانِ» درکِ طبقاتی و تاریخیاش تعریف کنیم؛ میبایست بهجای تصویرپردازی و تبلیغ علیه سندیکای شرکت واحد، آگاهگری و آموزشِ عملیـنظریِ دانش مبارزه طبقاتی را تا آنجا در میان کارگران بگسترانیم و تعمق بخشیم که گروههای مختلف کارگری دیگر نیازی بهتوصیفات و تصویرپردازیهای خارج از شبکهی روابط و عمل خود نداشته باشند؛ و بهچنان توان و ادراکی دست یابند که خود بتوانند چگونگیِ تشکلیابیِ خویشن را ارزیابی کرده و درصورت لزوم در راستای تجدید سازمان آن بکوشند.
2)
در گفتوگوی آقای شمس با نشریه نگاه ادعا میشود که سندیکای شرکت واحد ـعلیرغم رزمندگی و صداقت و شجاعتِ عناصر تشکیل دهندهاشـ رفرمیست و سازشکار است. آقای شمس میگوید: «اگر بهکشمکش سندیکای شرکت واحد با ارگانهای دولتی و تلاشهای بخش قابل توجهی از فعالین آن جهت تحقق برخی از مطالبات صرفاً رفاهی کارگران این شرکت نگاهی بیاندازیم، متوجه خواهیم شد که افق و چشمانداز ناظر بر تلاشهای آنان در چهارچوب سرمایهداری محدود بوده است. البته، و بدون هیچ تردیدی، فکر میکنم که باید از مبارزهی کارگران شرکت واحد و مطالبات برحق آنان دفاع کرد. شجاعت و صمیمیت کارگران این شرکت و همسران و فرزندان آنان در مبارزه برای تحقق مطالبات خود، آن هم در شرایط خفقان و سرکوب جمهوری اسلامی، واقعا قابل ستایش است. اما متاسفانه این مبارزهی ستایش برانگیز تحت افق و چشمانداز رفرمیستی صورت میگیرد و بهاساس موجودیت سرمایهداری و ستم و استثمار کارگر در این نظام اعتراضی ندارد. بهقول معروف، دست بهریشه نمیبرد؛ در مورد اساس ستم و استثمار کارگران آگاهگری نمیکند؛ توهم زیانباری نسبت بهدولت سرمایهداری و سران آن دربین کارگران بهوجود میآورد؛ و در نتیجه، در حالتی غیر از خفقان و سرکوب هم نمیتواند بهدستاوردهای تعیینکننده و غیرقابل بازگشت در زمینهی بهبود شرایط کار و تامین یک زندگی انسانی و شایسته برای آنان برسد»[تأکیدها از من است].
بنابراین، آقای شمس ضمن اینکه مرگ و انحلال سندیکای شرکت واحد را از پیش میبیند (ویا در واقع این پیشبینی را آرزو میکند) ضمناً بدین باور استکه باید حساب کارگران شرکت واحد را از حساب سندیکایی که آنها ساختهاند، جدا کرد! بدینترتیب، از یک طرف صحبت از «کشمکش سندیکای شرکت واحد با ارگانهای دولتی» در میان است که صرفاً جنبهی شخصی و حقوقی دارد؛ و از طرف دیگر، گفتگو به«مبارزهی کارگران شرکت واحد و مطالبات برحق آنان» کشیده میشود که بار طبقاتی دارد و باید مورد حمایت نیز قرار بگیرند. حقیقت این استکه آقای شمس بدین باور استکه کارگران شرکت واحد که درگیرِ «مبارزه»ای برحق هستند، با حضور و فعالیت و عضویتِ خویش در سندیکا که تنها درگیرِ یک «کشمکش» سادهی شخصی و حقوقی است، فروکاهشی عمل کردهاند؛ و اگر خودرا از قید سندیکا برهانند، گام مثبتی بهجلو برداشتهاند. پس، سندیکای شرکت واحد نه تنها باید منحل شود، بلکه باید از اذهان نیز زدود گردد.
گرچه «خانهکارگر» و «شوراهای اسلامیِکار» هم در پی انحلال سندیکای واحد هستند، اما از قرائن چنین برمیآید که نباید خواستهی آقای محمد شمس را با خواستهی «خانهکارگر» و دیگران یکسان و همارز دانست؛ چراکه «انگیزه» هریک از آنها از این انحلال متفاوت است! دراینجا با این سؤال فوقالعاده مهم مواجه میشویم که در امر مبارزهی طبقاتی میبایست اساسِ بررسی را برعملِ معین گذاشت یا صرفاً بهکندوکاوِ «انگیزهها» پرداخت؟!
در ظاهر چنین بهنظر میرسد که آقای شمس مبارزهی کارگران (و نه سندیکا) را ارزشمند برآورد میکند و برای آنها احترامی بهجا و مناسب قایل است. اما حقیقت عکسِ این است. کارگرانی را درنظر بگیریم که از یک طرف بهمبارزهای برحق و قابل دفاع اقدام میکنند؛ و از طرف دیگر عضویتِ تشکلی را میپذیرند که نهایتاً در محدودهی کشمکشهای شخصی و حقوقی متوقف میماند، دست بهریشه نمیبرد، و رفرمیست است. آیا این کارگران فریب خورده و آلت دست نیستند؟ آیا کارگرانیکه مبارزهی آنها با عبارت «ستایش برانگیز» قابل توصیف است، میتوانند فریب خورده و آلت دست نیز باشند و نهایتاً رفرمیستی عمل کنند؟ شاید بههمهی این پرسشها بتوان جواب مثبت یا منفی داد؛ اما آنچهکه مضمون نهفتهی گفتوگوی آقای شمس میباشد، این استکه کارگران شرکت واحد با کلهای دیگر (بهجز کلهی خودشان) درگیرِ مبارزهای ستایش برانگیز شدهاند!! در غیر اینصورت نام تشکل خودرا «سندیکا» نمیگذاشتند و از امثال آقای شمس ویا دوستان داخلی او سؤال میکردند که منهای شعارهای کلی و توخالی، درحال حاضر ـواقعاًـ چه باید بکنند و خودرا چه بنامند. بهعبارت دیگر، مسئلهی اساسیِ نقدِ آقای شمس نه شکل ویا درونمایهی حرکتِ کارگران شرکت واحد، که عمدتاً نام تشکل ویا «افق و چشمانداز» آنهاست. بنابراین، اگر چنین نتیجه بگیریم که در پارهای اوقات میبایست جای عبارات و کلمات را با پراتیکِ مشخصِ اجتماعی عوض کرد و بهجای بررسیِ دیالکتیکیـماتریالیستیِ رویدادها و وقایعِ طبقاتیْ بهاسکولاستیسیمِ مبتنی برکلام و «اسم» پناه بُرد، پُر بیراه نرفتهایم!؟
3)
سراسرِ گفتوگویِ آقای شمس با نشریه نگاه مملو و مشحون از سادهانگاری و پارادوکسی است که بهگونههای مختلف خود مینمایاند. ازیک طرف چنین القا میشود که کارگران، بهصرفِ فروش نیرویکار و مبارزهی الزامیشان با کارفرما ـبهطور بیواسطه و خودبهخودـ با طبقهی سرمایهدار نیز مبارزه میکنند، دست بهریشههای جامعهی سرمایهداری میبرند، و در جهت لغو کارِ مزدی حرکت میکنند؛ و از طرف دیگر، با حذفِ شعورِ مبارزاتیِ کارگران شرکت واحد (بهمثابهی نمونه و مشتی از خروار)، حضورِ متشکلشان در سندیکا مورد لعن و نفرین قرار میگیرد و بهآنها هشدار داده میشود که متشکل شدن در سندیکا یک خطای طبقاتی است!
بهگفتههای آقای شمس مراجعه کنیم تا در این زمینه با نظرات وی بیشتر آشنا شویم: «ازآنجا که مطالبات کارگری در مقابل کارفرما و سرمایهدار مطرح میشود، پس مبارزات مطالباتیـطبقاتی کارگران بهمعنای در افتادن با طبقه سرمایهدار میباشد». این حکم سادهانگاریِ محض است؛ چراکه طبقهی سرمایهدار را جمعِ عددیِ صاحبان سرمایه میپندارد و مناسبات و نهادهایی را نمیبیند که ـدر شبکهای پیچیده و درهمتنیدهـ از کارفرماهای منفرد یک طبقهی اجتماعیِ مسلط برجامعهی سرمایهداری میسازند. تا آنجاکه این حکمِ سادهانگارانه در محدودهی طبقهی سرمایهدار باقی میماند، معضلِ عاجلی در امر مبارزهی طبقاتی بهوجود نمیآورد؛ اما از آنجاکه آقای شمس همین سادهانگاری را در یک قیاس عامیانه و صراحتاً بهبیان درنیامده بهسازوکارهای مبارزاتیِ طبقهی کارگر نیز میگستراند، تبعاً بهاین نتیجه نیز میرسد که کارگران میبایست بهمثابهی افرادِ بیتمایز و ویژگی (یعنی: بهمنزلهی «کمیت»های محض) در نهادِ تعریف نشدهای بهنام «تشکل مبارزاتیـطبقاتیِ فراگیر» ویا مشابه آن گردِ هم بیایند و با تکیه بر «کیفیتِ» نشأت گرفته از روزنامهنگاران، معلمین، مترجمین و نویسندگانیکه بهنظر وی نیرویکار خودرا میفروشند[!] (یعنی: تحت سرپرستیِ این عالیجنایان که بهطور مبهم بهطبقهکارگر مونتاژ شدهاند)، مسئلهی کارِ دستمزدی را یکسره حل کنند! بنابراین، در امر مبارزه جهت کسب مطالبات کارگری و همچنین مبارزه در راستای لغوِ حقیقیِ کارِ مزدی هرگونه تشکلِ واسط، میانجی و رابط ـدر اساسـ بیهوده و رفرمیستی است! گرچه ظاهرِ عامیانهی این حکم و نتیجهگیریِ ضمنی آن رادیکال مینماید، اما بهعمقِ عملیِ آن که نگاه کنیم، بیانگرِ چیزی جز پاسیفیزم و سازش طبقاتی نیست. چراکه سنگ بزرگی را بهنشانهای دورتر از امکاناتِ طبقاتیِ ممکن پرتاب میکند تا اساساً بههدف نخورد و راه بهجایی نَبَرد!
در پاسخ بهآقای شمس باید گفت که نه دوست عزیز! گرچه بنا بهیک قانونمندیِ عام (یعنی: تضاد کار و سرمایه) مبارزه کارگران شرکت واحد زمینه و درونمایه طبقاتی دارد و سازماندهندگان سندیکای واحد نیز در آموزشهای سندیکاییِ خویش بهصراحت اعلام کردهاند که هر«سنديكاي كارگري يك سازمان طبقاتي كارگران است»؛ اما مبارزهی سندیکای واحد و کارگران این شرکت، مبارزهی کلیتِ طبقهی کارگر نیست که با کلیتِ طبقهی سرمایهدار (با همهی امکاناتِ پلیسیـنطامی و ذات سرکوبگرانهاش) دربیفتد. چراکه ترجمان حقیقتاً رادیکال و ریشهای درافتانِ کارگران با سلطهی طبقهی سرمایهدار معنایی جز تشکلِ همهجانبهی کارگران (بهمثابهی یک طبقهی برخود)، سرنگونیِ بورژوازی، درهم شکستن ماشین دولتی آن، انحلالِ قدرت اجتماعیِ سرمایه و «تشکلِ کارگران بهمثابهی طبقهی متشکل در دولت» ندارد؛ و این مشروط بهشکلگیری و ارتباط متقابلِ صدها تشکلی است که میبایست در محیطِ فروش نیرویکار سازمان بیابند و همانند سندیکای شرکت واحد ـگامی فراتر از امکانات موجودـ بهمبارزه برخیزند. بنابرابن، در شرایطِ معینِ کنونیْ یکی از ابعاد رادیکالیزم حقیقی را اینچنین میتوان تصویر کرد: دفاع همهجانبه (یعنی: داخلیـبینالمللی و همچنین مالیـحیثیتی) از سندیکای شرکت واحد؛ تدوین، تبادل و آموزشِ همهجانبه و گستردهی روشها و دستآوردهای منتج از مبارزهی کارگران متشکل در سندیکا در میان همهی اشخاص ویا گروههایی که نیرویکارشان را در ایران میفروشند؛ تلاش در راستای شکلگیریِ نمونههای مضمونیِ سندیکای واحد در دیگر واحدهای تولیدی و خدماتی، بدون توجه بهاینکه چنین تشکلهایی چگونه نامگذاری میشوند؛ و سرانجام، ایجاد رابطهی متقابل بین انواع تشکلهایی که در محیطهای فروش نیرویکار شکل میگیرند.
بههرروی، میبایست از آقای شمس سؤال کرد که اگر کارگران بهطور خودانگیخته و فلهای (یعنی: بدون میانحیِ انواعِ تشکلهای تودهای در محیطِ فروش نیرویکار، و همچنین حزب کارگران سوسیالیست) میتوانند در راستای لغو کارِ مزدی حرکت کنند و بهطورکلی بدون سلسلهمراتبِ سرپرستان و فرماندهان دارای این خردمندی هستند که کم و کیف دست بردن بهریشهها را تعیین کنند، پس چرا تشکلِ آنها بهرسمیت شناخته نمیشود و از سندیکا (که پایهایترین، سادهترین، تاریخیترین، عمومیترین و ممکنترین تشکلِ کارگری در محیط فروش نیرویکار است) برحذر داشته میشوند؟ منهای بررسیِ انگیزههای طبقاتی یا شخصی، ریشهی این پارادوکس، از نقطه نظرِ معرفتشناسی و دانش مبارزه طبقاتی، در این استکه تصویرِ آقای شمس از کارگر و فروشندهی نیرویکار بیش از حد پُست مدرنیستی و بهاصطلاح نوین است. بهبیان ساده آقای شمس بهجای بررسیِ روابط و مناسبات تولید، در یک پشتکوارویِ پدیدارشناسانه و حقوقی، «کارِ دستمزدی» و «خدمات حقوقبگیرانه» را باهم میآمیزد و تفاوت کارگران را با دیگر گروهها و اقشاری که در ازای خدمات خویش «حقوق» دریافت میکنند، محذوف میدارد. بهعبارت روشنتر، آقای شمس با ابداعِ تئوریک خویش، جانشینگراییِ ناشی از اضطرارهایِ عملیِ بلشویکهای قبل از 1920 را با بورکراتیزمِ احزاب و گروههای کمونیستِ «موجود» بههم میآمیزد و بهطور ذهنی بهدرون طبقهکارگر میکشاند تا با در دست داشتن «چراغ»، گزیدهتر بَرَد کالا که در اینجا همان بازویِ صرفاً اجرایی کارگران در امر «تحولات سیاسی و اجتماعی» است!؟
آقای شمس در این زمینه مینویسد: «معلم، پرستار، تکنیسین، روزنامهنگار و... بخش غیرقابل تفکیکی از طبقهکارگر هستند، که از طریق فروش نیرویکارشان زندگی میکنند و کارشان مورد نیاز سرمایه و پروسهی تولید ارزش اضافی است». در اینکه پرستار و تکنیسینْ کارگرِ متخصص محسوب میشوند، بحثی نیست؛ اما، منهای معلمین علوم و فنون که در امرِ تولید نقش خدماتیـآموزشی دارند و نیرویکارشان را میفروشند، معلمی را درنظر بگیریم که در مدارس ایران معارف اسلامی تدریس میکند. آیا این معلم هم نیرویکارش را میفروشد یا تنها خدماتی بهسرمایه عرضه میکند که کاربُردش سرکوب اجتماعی و ایجاد خرافات در بین کارگران و مولدین است؟ اگر معلمِ معارف اسلامی کارگر محسوب میشود، پس آخوندیکه در ازایِ روضهخوانی پول میگیرد و جوانان را هیجانآلوده بهجبهههای جنگ میفرستد ـنیزـ میبایست کارگر بهحساب بیاید!؟
امروزه روز بیش از 90% روزنامهنگاران در خدمت دستگاههای «مهندسیِ افکارِ عمومی» قرار دارند که مهمترین وظیفهشان لاپوشانیِ سیاهکاریها و جنایات بورژوازی است. آیا این موجودات خودفروخته و عاملِ سرکوبِ اجتماعیِ سرمایه ـنیزـ کارگر محسوب میشوند؟
از همهی اینها مهمتر، جاسازیِ عبارتِ نامعلوم «و ...» استکه در گفتار مکتوب آقای شمس وجود دارد. این مشاغلیکه آقای شمس از آنها نام نمیبرد، بهکدام گروهها و اقشار تعلق دارد که جایگاه طبقاتیشان در درون طبقهکارگر است؟ آیا پاسبان و پاسدار و دیگر کارگزارانِ جزءِ سرمایه که ماهیانه حقوق میگیرند، بخشی از طبقهکارگر محسوب میشوند؛ و درصورت پذیرش منشورِ ارگانِ مورد نظر آقای شمس، میتوانند در آن حضور داشته باشند و درصورت ابراز ابتکار در رهبریِ آن نیز شرکت کنند؟
آقای شمس در مورد «روشنفکران»، «کارگران» و «ماهیت سیاسی و طبقاتی» حزب توده چنین میگوید: «برای دقیق شدن در نقش و تأثیر "حزب توده" در طبقهکارگر، فکر میکنم باید از ماهیت سیاسی و طبقاتی این حزب شروع کرد. همانطورکه قبلاً اشاره کردم، "حزب توده" از همان ابتدای موجودیت خود یک حزب رفرمیست و سازشکار بود. بنیانگذاران اصلی آن عمدتاً از روشنفکران تحصیل کردهی اروپای غربی بودند، که تحت تأثیر جنبشهای چپ کشورهای اروپایی بهکمونیسم تمایل یافته بودند و شوروی، قبلهی عالمشان بود. آنها در آغاز هیچ آشنایی و ارتباط نزدیکی با کارگران نداشتند...»[تأکیدها از من است]. بنابراین، آقای شمس در این نقل قول بدین باور استکه:
اولاًـ در جامعه[ی سرمایهداری] گروههایی وجود دارند که ماهیت طبقاتیشان با عبارت «روشنفکران تحصیل کرده» مشخص میشود.
دوماًـ این «روشنفکران تحصیل کرده »نه تنها کارگر نیستند و نیرویکارشان را نمیفروشند، بلکه حداقل در گذشته ـحتیـ با کارگران «آشنایی و ارتباط نزدیکی» هم نداشتند.
سوماًـ این «روشنفکران تحصیل کرده»، سرمایهدار هم نیستند؛ چراکه دراینصورت (یعنی: سرمایهدار بودن آنها) آقای شمس جهت معلوم شدن ماهیت طبقاتی حزب توده ـحتماًـ بهآن اشاره میکرد.
چهارماًـ این «روشنفکران تحصیل کرده» حزبی را تشکیل میدهند که «از همان ابتدای موجودیت خود یک حزب رفرمیست و سازشکار بود»ه است.
پنجماًـ رفرمیست و سازشکار بودن حزب توده ـبهلحاظ طبقاتیـ به«روشنفکران تحصیل کرده»ای برمیگردد که ـبهلحاظ باورمندیـ «شوروی، قبلهی عالمشان» بود.
اگر آقای شمس با نکات بالا (که از گفتارِ مکتوب خودش بیرون کشیده شده است) مخالفت نکند، میبایست از وی پرسید که چرا «روشنفکران تحصیل کرده» (که بهباور خودِ او پایههای طبقاتیِ رفرمیزم بودهاند) را با کارگران متخصص میآمیزد و ملغمهی مزد و حقوقبگیران را از آن استنتاج میکند؟ آیا طی این 65 سال (که از تأسیس حزب توده میگذرد) «روشنفکران تحصیل کرده» بهلحاظ ماهیت طبقاتی تغییر کردهاند؟ سؤل دیگر اینکه : آیا ـبهراستیـ «تحصیلکردگی» بهمعنای «روشنفکری» است؛ و «روشنفکران تحصیل کرده» میتوانند بیانگر ماهیت طبقاتیِ یک تشکل رفرمیستی باشند؟ از همهی اینها مهمتر: مگر نه اینکه «روشنفکران تحصیل کرده» عبارتند از پزشک و استاد دانشگاه و «روزنامهنگار و تاریخدان و مترجم و داستاننویس و فیلمساز و نقاش و موسیقیدان» و مانند آن؛ اگر جز این نیست، پس چرا آنها را بهدرون جنبش کارگری دعوت میکنید و مدال شوالیه فروشندهی نیروی کار نیز برسینهشان نصب میکنید؟ مگر نه اینکه خودِ آقای شمس بدین باور استکه همین «روشنفکران تحصیل کرده» از بیرون جنبش کارگری را بهرفرمیزم کشاندند، اگر حقیقتاً چنین است، پس چرا آنها را بهدرون دعوت میکنید؟
گرچه بررسیِ مسئلهی فروش نیرویکار، اشکال مختلفِ «خدمات» و همچنین تحلیلِ اقشارِ درونیِ طبقهی کارگر بهنوشتهای مُفَصّل، پیچیده و جداگانه نیاز دارد (که بعداً بهآن میپردازم)؛ اما دریک دستهبندیِ کلی، اشارهوار میتوان گفتکه «خدماتْ» بهسه شکل و درونمایهی متفاوت، مغایر، متنافر و حتی متناقض واقع میشوند. این سه شکل و درونمایه عبارتند از: «خدمات تولید» که بهلحاظ شکلْ غیرمستقیم، اما بهلحاظ درونمایه بهطور مستقیم و بیکموکاست بهامر تولید اجتماعی و انباشت سرمایه برمیگردد؛ «خدمات اجتماعی» که رابطهاش با تولید اجتماعی و انباشت سرمایه بهلحاظ شکل و درونمایه ـهردوـ غیرمستقیم است و تنها بخشهایی از آن بهتولید و انباشت باز میگردد؛ و «خدمات سرمایه» که منهای شکلِ پوشیده و متنوعاش، بهلحاظ درونمایه بهیکی از اشکالِ سهگانه سرکوب (یعنی: سرکوب سیاسی، اقتصادی و اجتماعی) برمیگردد و هیچگونه ربطی (جز سرکوب فروشندگان نیرویکار و دیگر نیروهای تحت ستم سرمایه) با تولید و انباشت سرمایه ندارد.
بهسندیکای شرکت واحد بازگردیم.
فرض کنیم که کارگران شرکت واحد نامِ تشکل خودرا بهجای «سندیکا»، گردانِ «لغو کارِ مزدی» ویا چیزی شبیه این میگذاشتند، دراینصورت ـآیاـ بهشکلِ دیگری مبارزه میکردند و دستآورد دیگری جز اینکه تا بهحال داشتهاند، میداشتند؟
فرض کنیم که کارگران شرکت واحد بهجای آموزشِ حقوقی و حقیقی، گسترش مناسبات رفیقانه و طرح خواستهای خود درمقابل کارفرما و ارگانهای رنگارنگ جمهوری اسلامی (که در واقع اعتصاب آنها را زمینهسازی کرد)، بهطور مشخص برعلیه نظام جمهوری اسلامی که یکی از چهرههای بارز استثمار نیرویکار است، شعارِ لغو کارِ مزدی میدادند و خواهان سرنگونی آن میشدند؛ دراینصورت ـآیاـ پاسخی جز خمپاره و تانک و اعدام دریافت میکردند؟
فرض کنیم که کارگران شرکت واحد بدون اشاره بهکلیت نظام سرمایهداریِ حاکم برایران، خواهان لغو کار مزدی در شرکت واحد ویا سراسر جامعه میشدند؛ دراینصورت ـآیاـ دست بهعملی احمقانه، فریبنده و رذیلانه نزده بودند و تصویری کاریکاتوریک از مطالبهی برحقِ لغو کارِ مزدی نپرداخته بودند؟
فرض کنیم که کارگران شرکت واحد با مضمونی از کلیگوییهای ضدسرمایهدارانه (همانند نمونههای داخلِ کشوریِ آن)، در مقابل سیاستهای سرمایهدارانهی جمهوری اسلامی سکوت و مماشات پیشه میکردند؛ دراینصورت ـآیاـ بهپاسیفیزم نمیچرخیدند و همهی فعالیتشان محدود بهصدور چند اطلاعیه و اعلامیه نمیشد؛ و بهجای یک تشکل واقعی و اثرگذار بهتشکلی عمدتاً کاغذی دست نمییافتند؟
حقیقت این استکه مطالبات ویا حتی افق و چشماندازهایی که بهطور نسبی مابهازایِ ساختاریـتشکیلاتیِ مناسب نداشته باشند، بهتبادلِ طبقاتی و عملی نروند، و صرفاً بهعنوان «افق» و «چشمانداز» مطرح شوند؛ نه تنها تسریعکنندهی مبارزات کارگری نیستند و رایکالیزمِ کارگریـسوسیالیستی را بهتبادل در نمیآورند، بلکه در بسیاری از مواقع ـحتیـ مانعِ سازمانیابیِ طبقاتیِ کارگران نیز میباشند و خواسته یا ناخواسته آب بهآسیاب بورژوازی میریزند.
4)
بهطورکلی، شایستهی فعالین سوسیالیستِ جنبش کارگری نیستکه اصلِ دیالکتیکیِ «ویژگی» را که حاکی از تبوتاب و همچنین تبادل درونیـبیرونیِ خاصِ یک نسبت است، نادیده بگیرند؛ امکانِ تغییر و حرکت نسبتهایِ هستیِ بیکرانه را که در انشقاق درونی و غیریت بیرونی مادیت دارند، زیر سلطهی سکونِ برخاسته از مطلقیت کلام بکشانند؛ و «حقیقتِ» عملیِ کارگران متشکل در سندیکای شرکت واحد را در پسِ پردهی کلمهی «سندیکا» (که آقای شمس تصویری یهودایی از آن ارائه میکند و معادل سندیکالیزم از رفرمیسم بهتر نیست، جا میزند) پنهان کنند؛ و سرانجام حکم انحلال و مرگ سندیکای کارگران شرکت واحد را صادر نمایند.
ازآنجا که هزینهی تولیدِ طبقاتیـاجتماعیِ یک «فعال جنبش کارگری» را عمدتاً تودههای کارگر میپردازند؛ بنابراین بهلحاظ ارزشآفرینیهای انسانیـطبقاتی نباید بهچشمهای همین تاوانپردازان گُمنام خاک پاشید. البته هیچکس ـواقعاًـ مشتی خاک را بهچشمان هیچکسِ دیگری نپاشیده است؛ اما از نقطه نظرِ حقیقتِ مبارزهی طبقاتی (یعنی رایکالیزمیکه بهریشهها دست میبرد)، تلاشهای آرمانگرایانه و خِرَدمندانهی کارگران و سندیکای شرکت واحد را رفرمیستی نامیدنْ صدها برابر سخیفتر از خاک پاشیدن بهچشمانی استکه جهان را میکاوند تا از لابلای خار و خاشاک جامعهی طبقاتیْ حرمت انسانیِ خویش را بیابند و بهتبادلی رفیقانه ببرند.
جدا کردن کارگران از تشکلی که با تاوان و درایت و آرمانگراییِ خویش ساختهاند، چه معنایی جز حکم بهانحلالِ توانایی آنها و تحقیرِ ثمرهی کارشان دارد؟ آیا این چیزی جز خاک پاشیدن بهچشم همین کارگران است؟ نادیده گرفتن جنبهی آرمانگرایانه و میلیتانتِ سندیکای شرکت واحد و رفرمیست نامیدن آن با کدامیک از معیارهای شناخته شده و نسبتاً معتبرِ مبارزهی طبقاتی و کارگری همخوانی دارد؟
حقیقت این استکه شکلگیری و مبارزات سندیکای شرکت واحد (حداقل تا همین لحظهی کنونی) از یکسو امیدِ فرارفتْ از وضعیت موجود را در دل و جانِ بخشِ گستردهای از فعالین جنبش کارگری بهتبادلی نوین درآورده؛ و از دیگرسو، آرمانگراییِ انسانی را از پسِ پردهی تُرهات پوزیتویستیـپُستمدرنیستی (که چیزی جز تبیین فیلسوفمآبانهی گندابِ منفعتِ خصوصی و نئولیبرالیسم نیست) بیرون آورده و عملاً جانِ تازهای بخشیده است. سندیکای شرکت واحد (که جدا کردنِ آن از فعالین و اعضاء و هواداراناش فقط جنبهی زشتِ بازی با کلمات را مینمایاند) تشکل و نهادی آرمانی ـنیزـ میباشد که اکثرِ قریب بهاتفاقِ همهی همبستگان و وابستگانِ خویش را بهشوری در آستانهی شعورِ طبقاتیـانسانی کشانده است.
دوست عزیز، آقای محمد شمس! اگر چنین تبوتاب و تبادلیْ رفرمیسم نام دارد، لطفاً نام مرا در بالای لیستِ رفرمیستها بنویسید تا تاوان این آرمانگرایی را در محدودهی «رایکالیسمِ» کاذبیکه این فرزندان راستین طبقهی کارگر ایران را رفرمیست مینامد، بپردازم. بهجز تصویرهاییکه از «سازمان چریکهای فدایی خلق ایران» در سالهای 54 تا 56 پرداخته میشود، کدام تشکل و نهادی (در عرصهی مبارزهی طبقاتی و یا در پهنهی ضداستبداگراییِ فراطبقاتی) کودکان 14 ساله و زنان خانهدار را اینچنین بهبیانِ آرمانیـطبقاتی راهبر بوده است؟
حرفهای حسن زادحسین (فرزند 14 سالهی یکی از فعالین سندیکای شرکت واحد) را بشنویم تا شاید رگهی باور بهتواناییهای کارگران در اندیشهگری، آرمانگرایی و سازماندهی را در خویشتنِ رنگ باختهی خویش جان بخشیم: «درستهکه سنم کم است ولی بد و خوب را تشخیص میدهم، سندیکا از قدیم بوده، در خارج هم هست و همه از آن حمایت میکنند. این کار درست است. این یک حق خواهی است. و این راه ادامه دارد. اگر چه حراست شرکت واحد آن را قبول نکند. سندیکا خیلی چیزها بهمن یاد داد و من میخواهم بروم دنبالش. درسته نمیتوانم کاری انجام دهم، ولی پیگیر قضایا میشوم. خیلی کارها میشود انجام داد. وقتی معلم من فهمید پدرم کیست؟ بهمن تبریک گفت. توی مدرسه هم، همه بهمن احترام میگذارند. کارگر شرکت واحد حقشو خواسته، حقی که در سالهای اخیر ازش گرفته شده بود. یک رانندهی شرکت واحد باید کمک راننده داشته باشد، شیفت کاری باید هفت ساعت باشد. رانندهها را تحت فشار گذاشتند تا دوازده ساعت کار کند، که غیرقانونی است، باید پیگیری شود که چرا؟ بارها نامه دادیم. برای این کشور تأسف میخورم. این کشور از نظر فقر از افریقا نیز وضعش خرابتر است. بهجای اینکه بهکشور خودمون رسیدگی کنند بهجاهای دیگر رسیدگی میکنند، آنقدر مردم را تحت فشار هستند که حد ندارد. دهن همه را بستهاند. چه اشکال دارد با مردم بهتر باشند!!!!؟ بهپدرم گفتهاند تعهد بدهد. آدم راهی را که میره باید تا آخرش بره. من همیشه در جلسات سندیکا بودم. پدرم خیلی خوبه ولی حالا داره اعصابش خراب میشه ولی جلوی ما بروز نمیده، میدانم که توی دلش میریزه، راه پدرم درست است و منهم باهاش هستم»[مجلهی «راه آینده»، شمارهی یک، تهران، شهریور 85].
لازم بهتوضیح استکه در این نقل قول طولانی، همهی تأکیدها از من است؛ و بدین باورم که در هریک از این عبارتهای مؤکد (از طرف من) کیفرخواستی برعلیه نظام جمهوری اسلامی، در بسترِ وجودی و سرمایهدارانهاش نهفته است، که از درون و در پایه درحال شعله کشیدن است. بهراستی چه رفرمیسمِ زیبا و انقلابیای کارگران و سندیکای شرکت واحد خلق کردهاند که در عمل و نظرِ عملی ـحتیـ از مارکسِ جوانْ پیشتر میتازد و رابطهی بین نسلها را در بیانِ حقیقتِ مبارزه و تاریخ بههم میپیونداند. بهراستی، اگر مجلهی «راه آینده» کارگزار ارگانهای اطلاعاتیِ جمهوری اسلامی نباشد[!] ویا حسن زادحسین در ازایِ دریافت مبلغ معینی پولْ جملات فوق را حفظ نکرده باشد که در برابر یکی از ارگانهایِ اطلاعاتیِ جمهوری اسلامی بلبلزبانی کند[!!]؛ آیا مارکس، در عرصهای نوین و تبعاً متکاملتر و تودهایـطبقاتیتر، در حالِ زایشِ دوبارهای نیست؟
دوست عزیز، آقای محمد شمس، همپارهی صنفی و طبقاتیام! بهخود و مناسباتمان، گذشته و آیندهمان، فرزندان و همسرانمان، محلِ سکونت و محلهمان، امکانات رفاهی و حسابِ بانکیمان، اموال منقول و غیرمنقولمان، میزان مصرف و ارزشِ کارمان، پاگونها و سردوشیهای شانههای خمیدهمان، عرصهی اندیشه و عملمان و هزار چیز دیگرمان نگاهی بیفکنیم تا دریابیم که در تبادلات اجتماعیـتاریخی «رفرمیسم» از هوا نمیآید و در هوا نیز جاری نیست!؟
بهراستی چرا عباس فرد و آقای محمد شمس (در اروپایِ بهلحاظ رفاه، غیرقابل مقایسه با ایران) در مقابلِ کارگرانیکه در ایران متشکل شده و از طریق نامهپراکنی و مراجعه بهدستگاههای سرمایهداریِ اسلامی، این ارگانها را بهلحاظ حقوقی دُور زده و ماهیتشان را در گسترهی قابل توجهی افشا کردهاند، دعوایِ چگونگی و میزانِ رادیکالیزم داریم؛ اما آنهاییکه در جمهوری اسلامیْ مبارزه میکنند و پساز نامهپراکنیهایشان، دست بهاعتصاب میزنند و با تفنگ و پلیس ضدشورش سرکوب میشوند و از گاردِ قدارهبندان لباس شخصی کتک میخورند و سرانجام بیکار شده و گرسنه میمانند، در چنبرهی دُوری از آتشِ معرکه، زیر فشار نظری و الاکولنگِ «رفرمیسم» یا «رادیکالیزم» ارزشیابی میشوند؟ آیا این مباحثات، گفتوگوها و «انتقاد»ها ـهمگیـ نشانی از باژگونگی و نابهجاییِ روابط و مناسبات موجود برپیشانی ندارد؟ آیا ـماـ بهمثابهی ژنرالهای بدون لشگر و سرباز، درمورد سندیکای شرکت واحد کاری جز تدارک و کمک و همیاری میتوانیم داشته باشیم؟ اگر همهی این حرفها ناشی از گیجسریِ ناشی از شیفتگیِ کارگری نباشد، آیا نباید بهخود نهیب بزنیم که هی[!]: اندکی اندیشه و آموزش و باور!؟
بههرروی، دنیایِ واقعی و درحالِ «شدن» و همچنین انسانهاییکه این «وقوع» و «شدن» را درمییابند و بهموضوعِ ارادههای خویش تبدیلاش میکنند، در میانجیگریِ اذهانِ منگِ ما به«سکون» نخواهند رسید؛ از اینرو، اگر خودْ بهخویشتن نهیب نزنیم که اندکی اندیشه و آموزش و باور، گذرِ زمانه با سیلیِ سیلِ تودههای متشکل و آگاه (که سندیکای شرکت واحد یکی از جلوههای آن است) چنین خواهد کرد!؟
5)
آقای شمس در مورد بقا و تداوم تشکلهای کارگری چنین ابراز نظر میکند: «سرنوشت اجتنابناپذیر هر تشکل کارگری... که با نگرش رفرمیستی بهوجود بیاید»، این استکه «بهآخر خط» برسد؛ و در واقع ـبنا بهبرآورد ویـ چنین تشکلهایی (علیرغم چگونگی ویا شدت و ضعف سرکوب) «هرروز از روز قبل بیشتر عضو از دست میدهند». آقای شمس وضعیت تشکلهای کارگری در اروپا و آمریکای شمالی را بهمنظور مقایسه با سندیکای واحد پیش میکشد و چنین استدلال میکند که «وضعیت اتحادیههای کارگری در کشورهای اروپایی و آمریکای شمالی در این مورد بهاندازهی کافی گویاست». لازم بهیادآوری استکه منظور آقای شمس از عبارت «در این مورد»، بهآخر خط رسیدنِ تشکلهایی استکه نگرش رفرمیستی دارند؛ و چگونگی سرکوب ویا شدت و ضعف آن ـنیزـ تأثیری در «بهآخر خط» رسیدن چنین تشکلهایی ندارد.
گذشته از اینکه نادیده گرفتن ویژگی مبارزهی طبقاتی در ایران و مقایسهی تطبیقیِ آن با اروپای غربی و آمریکای شمالی روشِ نادرستی است، که تبعاً بهنتایج نادرستی نیز میرسد؛ اما شیوهی استدلال آقای شمس ـهمـ بیشاز اینکه جستحوگرانه و تحقیقی باشد، در پیِ القاءِ نتیجهگیریِ خاصی بهشنونده یا خواننده است. چراکه وی گاه از علتها بهمعلولها و گاه ـبالعکسـ از معلولها بهعلتها نوسان میکند تا ـبههرصورتـ سخن خودرا بهکرسی بنشاند و شنونده را مجاب کند. بااین وجود، از گفتارهای آقای شمس ـمجموعاًـ میتوان چنین برداشت کرد که بهنظر او کاهشِ کمّیِ اعضاءِ در تشکلهای کارگری ـاساساًـ ناشی از نگرش رفرمیستیِ آنهاست و در این زمینه پارامترهای دیگر (مثلاً چگونگیِ سرکوب) تأثیر چندانی ندارند.
گرچه حکمِ آقای شمس مبنی براینکه : [تشکل کارگری + رفرمیسم = آخر خط] بیش از حد انتزاعی، کلی و ساهانگارانه استکه بتوان جوانب مختلف آن را مورد بررسی و تحلیل قرار داد و بهنتایج روشنی دست یافت؛ اما در واقعیت زندگی و مبارزه این امکان وجود دارد که اعضای یک تشکل کارگریـرفرمیستی (و همچنین تشکلهای کارگریـانقلابی) امروز افزایش بیابند، فردا ثابت بمانند و پسفردا کاهش داشته باشند. افزایش و کاهشِ اعضاءِ تشکلهای کارگری (اعم رفرمیستی و انقلابی و غیره) بهعوامل بسیاری بستگی دارد که تنها تحت عنوان «شرایطِ زمانیـمکانیِ مشخص» میتوان آز آن نام برد. این «شرایطِ زمانیـمکانیِ مشخص» بنابر ویژگی خویشْ تحلیلِ معین و مناسبی را نیز میطلبد تا بدینترتیب واقعیت بیرونی بهارادهی درونیِ آدمی فرابروید؛ و او را درجهت تحققِ آرزوهای خویش (که در دگرگونیِ واقعیتِ بیرونی امکانپذیر است) یاریرسان باشد.
بهطورکلی، هستی (چه از جنبهی نسبی و چه در وجه مطلقاش) علیرغم ادراکِ عقلانیـانتزاعی از هردو جنبهی آن (که گاه آدمی را بهتصویرپردازیهای «تکخطی» نیز ملزم میسازد)، واقعیتی مرکب، متغیر، پیچیده و چندبعدی است. بنابراین، فرمولِ تکخطیِ [تشکل کارگری + رفرمیسم = آخر خط] بهلحاظ اپیستمولوژیک و همچنین از نقطهنظرِ متدولوژیکْ تناقضی در گوناگونیِ ابعاد مختلفالوجوهِ هستیِ انسانی در مبارزه، آزادی و سوسیالیزم است.
بههرروی، اگر بهتاریخ مبارزات کارگری مراجعه کنیم، مشاهده خواهیم کرد که در پارهای از مواقع تودهی وسیعی از کارگران ـحتیـ صفِ نیرویهای حقیقتاً رادیکال را ترک کرده و جانبِ رفرمیستها را نیز گرفتهاند. برای مثال: در سال 21ـ1920 طبقهی کارگر روسیه که بهطور همهجانبه از حزب بلشویک، انقلاب اکتبر و مبارزه برعلیه نیروهای ضدانقلاب حمایت کرده و تاوان آن را نیز در جنگ داخلی پرداخته بود؛ پساز اتمام جنگ داخلی و دفعِ خطرِ حملههای نظامی از خارج، بهواسطهی تخریب تولید که ناشی از جنگِ امپریالیستی، انقلاب سوسیالیستی، جنگ داخلی و فشارِ بینالمللیِ سرمایه بود، بهمثابهی یک طبقهی «متشکل»، «برای خود» و «آرمانگرا» فروپاشید؛ و دست از حمایت بلشویکها که رادیکالترین نیروی زمان خویش بودند، برداشت؛ و متقابلاً جانب رفرمیستها (یعنی: منشویکها، اسـارهای چپ و آنارشسیتها) را گرفت. ناگفته نماند که یکی از دلایل فروپاشی تولید در روسیه شوروی در سال 1921 عدم حمایت نهادهای کارگری و تودههای کارگر در کشورهای پیشرفتهی سرمایهداری از اولین انقلاب سوسیالیستی در جهان بود، که تصور میشد ابتدا اروپا و سپس آمریکای شمالی را در راستای انقلاب جهانی قرار خواهند داد.
بههرصورت، این چرخشِ کارگری (یعنی: ترکِ مواضعِ رادیکال توسط کارگرانِ خسته و فرسوده و گرسنه در سال 1921) بلشویزم را بهمثابهی تبلور انقلابیگریِ زمانهی خویش بهچنان سراشیبیای از سقوطِ نظری و عملی انداخت که در ادامهی فاجعهبار خویشْ «بهآخر خطِ» استالیننیزم، سوسیالیزمِ دولتی و فروپاشیِ روسیه شوروی رسید.
بنابراین، فرمولِ [تشکل کارگری + رفرمیسم = آخر خط]، فاقدِ «جامعیت یک اصلِ مبارزاتی» و «استنتاجِ ذاتی از واقعیت» است و تنها با صفتِ کلیگوییِ پاسیفیستی قابل توصیف است. چراکه واقعیت زندگی و مبارزه طبقاتی نشان میدهد که در پارهای از مواقع ـحتیـ عکسِ قانونمندیِ آقای شمس نیز صادق است. بههرصورت، اگر قرار بود که تشکلهای کارگریـرفرمیستی بهطور مداوم اعضای خودرا از دست بدهند و «بهآخر خط» برسند، حزب سوسیال دمکرات آلمان (بهعنوان پرچمدار رفرمیزم و تکامل تدریجی مناسبات موجود) و همچنین اتحادیههای وابسته بهآن، میبایست در همان آستانهی جنگ جهانی اول (که از بودجههای جنگی بهنفعِ بورژوازیِ «خودی» حمایت کردند) «بهآخر خط» میرسید و فرومیپاشید و جای خودرا بهنیروهای رادیکال میداد. اما متأسفانه چنین نشد.
گرچه هنوز تحلیلِ نسبتاً جامع و مانعی از علل بروز رفرمیزم (یعنی: گرایشِ کلیگرایانه بهاصلاح و نفیِ تدریجیِ وضعیتِ موجود در راستای منافعِ «همه»[!؟]، یا بخشهای خاصی از جامعه)، گونهگونیهای آن و احتمالات مربوط بهخاستگاه طبقاتیاش ارائه نشده و این وظیفهای است که میبایست بعداً بهآن بپردازیم؛ اما لازم بهتوضیح استکه گرایشِ بهرفرم ـحتیـ در پارهای از مواقعْ بسترِ انقلابگرایی سوسیالیستی نیز میباشد. بهعنوان نمونه بههمان مثال قبلی برگردیم: طرح «نپ» حاصلِ فرآیندهای شیمیایی و بیوشیمیایی در درون ویا بیرون مغز تروتسکی و لنین و دیگران نبود. مبارزهی پراکنده، عصیانگرانه، رفرمیستی و حتی سازشکارانهی پارههای طبقهی فروپاشیدهی طبفهی کارگر روسیه در عمل بهبلشویکها (بهمثابهی دولتمدارانی که هنوز میل و داعیهی «تثبیت» نداشتند) نشان داد که میبایست دست از رمانتیسیسمِ «کمونیزم جنگی» بردارند و گامهای آرمانخواهانهشان را روی زمینِ انسانهایی استوار کنند که در عسرتِ ناشی از گرسنگی و سرما و سرگردانی بهاولین داعیههای دلسوزانه ـولو کاذبـ دل میسپارند.
با تمامِ این احوالِ ممکن و متصور ـاماـ سرِ شوریدهی آقای شمس جهانِ مبارزات کارگری را فقط و فقط (یعنی: بدون هرگونه چون و چرایی) در جنگِ «رادیکالیزم» برعلیه «رفرمیزم» میبیند و اهل عقبنشینی و بازبینی و تبادل اندیشه هم نیست؛ و هرگز هم نمیپذیرد که ـشایدـ در پارهای از مواقعْ رفرمیزم (یا رادیکالیزم افراطی) ـحتیـ ناشی از رشدِ کمی و کیفیِ گروههای کارگری باشد که الزاماً در تواتر و نوسانِ پروسهی «آزمون و خطا»ی مبارزاتی شکل میگیرند و در کلیتِ طبقه و تداوم پروسهی مبارزه بهتعادل نیز میرسند. برای مثال: در بسیاری از مواقعْ گروههایِ سنیِ جوانترِ طبقهی کارگر در مقابل کارفرما و دولت شتابزدهتر هستند و تمایل بهرادیکالیزم افراطی دارند؛ درصورتیکه مسنترین گروههای سنیِ کارگری بهکنشهای کمتر ریسکآمیز تمایل دارند و (در مقایسه با گروههای جوانتر) بیشتر بهرفرمیزم تمایل نشان میدهند. طبیعی استکه چنین رویکردی عمومیت ندارد و گاه ـحتیـ عکس آن نیز واقع میشود. بهطورکلی، میتوان چنین ابراز نظر کرد که بروز رفرمیزم در درون طبقهی کارگر بهعواملِ گوناگون، اما قابل بررسی و پیشبینیای برمیگردد که میبایست متناسب با احتمالِ بروز آن (در هرزمان و مکان مشخصی) تحلیلِ معینی نیز داشت؛ و دست از کلیبافیهای بهاصطلاح سوپر رادیکال برداشت. چراکه گاه چنین واقع میشود که «رادیکالیستها» سخیفترین و خطرناکترین شکلِ رفرمیزم را (خواسته یا ناخواسته) یدک میکشند و بهرفرمیستهای «دوآتشه» نیز تبدیل میشوند.
بههرروی، بنا بهباورهای آقای شمس بین «رفرمیزم»، «رادیکالیزم» و «آخر خط» هیچگونه احتمال و امکان دیگری وجود ندارد و مرغْ بنا بهذات مرغبودگی خویش تنها یک پا دارد و اگر دوپا میداشت، مثالِ مرغ یک پا دارد، بیمعنی میشد و این خطر بهوجود میآمد که «واقعِ خارج از ذهن» از زیر بار حاکمیت «کلام» خلاص شود و فعالین جنبش کارگری ـنیزـ بیاموزند که دوران احکام کلی و پاسیو بهسر آمده است!؟ جدا از استدلالِ علمیـتاریخی ویا توسل بهطنزِ گزنده که شاید اندیشهای را از سکون درآورده و بهتحرک عملی بکشاند؛ ازآنجاکه «منطق»، «روش تحقیق»، «جهانبینی» و «بینشِ فلسفیِ» آقای محمد شمس ماورایی است و در عمل نیز تنها بهپاسیفیزمِ فعال تن میسپارد؛ اساساً گامی از صدور احکام کلی فراتر نمیگذارد تا بتوان در راستای بررسی و ارزیابیِ پیشنهادههای عملیِ وی تلاش کرد و احتمالاً چیزی یاد گرفت ویا پیشنهادههایی را بهتبادل نظری یا عملی گذاشت.
اگر قرار است که تشکلهای رفرمیستی بهطور روزافزونی نیرو از دست بدهند و «بهآخر خط» برسند، اساساً این سؤال وجود دارد که این تشکلها تحت چه شرایطِ خاصی بهوجود میآیند و قانونمندیِ پیدایش آنها چیست، که میبایست اینگونه پیدا و ناپیدا شوند؟ آیا پیدایشِ تشکلهای کارگریِ رفرمیستْ الزامی و ناگزیر است ویا نه، تنها ناشی از فریبخوردگی کارگران است؟
اگر پیدایش تشکل رفرمیستی (حتی در بخشهایی از طبقهی کارگر) الزامی و ناگزیر است، پس چارهای جز خونِدل خوردن و تحمل نیست تا شاید همان نیرو و عامل که این بلا را بهسرِ طبقهی کارگر یا بخشهایی از کارگران میآورد، خودش دلش بهرحم بیاید و بهرفعِ آن نیز بپردازد.
اگر شکلگیریِ تشکلهای کارگریِ رفرمیستی ناشی از فریب خوردگی و نادانی کارگران است؛ پس، میبایست بهفکر چاره بود و ـمثلاًـ آموزهها و راهکارهای معین و ممکنی را بهتبادل گذاشت تا شاید از این مصیبت خلاص شویم.
اگر رفرمیزم در مبارزات کارگری ـبرفرضِ مثالـ ناشی از تأثیر دیگر اقشار و طبقات (مثلاً: خردهبورژوازی) بر طبقهی کارگر است؛ پس، میبایست بهسازمانیابیِ حزبی، سوسیالیستی و تاریخیـخردمندانهی کارگران نیز بیندیشیم و گامهای معین و مناسبی را ـنیزـ در این زمینه برداریم تا حفاظی در مقابل انواع نفوذات کُندکننده و تخریبگر دیگر طبقات داشته باشیم.
اگر وجودِ رفرمیزم در درون طبقهی کارگر ـمجموعاًـ بازدارنده و تخریبگر نیست؛ پس، بهتر استکه از این مقوله بگذریم و بهداستانِ دیگری بپردازیم.
اگر رفرمیزم تنها بهپارهای از گروهها ویا قشری از اقشار طبقهی کارگر مربوط میشود؛ پس، بهتر استکه بهمناسبات شاکلهی آن بیندیشیم تا ـاحتمالاًـ بتوانیم مانعی در مقابلِ سرایتِ نظریِ آن بهدیگر گروهها و اقشار طبقهکارگر ایجاد کنیم.
اما، چنین بهنظر میرسدکه قبل از طرح و بررسیِ اینگونه «اگر و مگرها»یِ بعضاً لازم و ضروری، بهتر استکه درکِ روشن و صریحی از «رفرمیزم» و اشکالاتیکه این مسئله در امر مبارزهی طبقاتی ایجاد میکند، داشته باشیم تا درصورت لزوم بتوانیم بهراه و چارهی مناسبی بیندیشم و در راستای رفعِ اشکلات ناشی از رفرمیزم گامهای معینی را نیز برداریم. گرچه جوهرهی گفتوگوی آقای شمس با نشریه نگاه مقولهی رفرمیزم است؛ اما این جوهره در دو عبارت خلاصه میشود: یک) رفرمیزم بد است، چراکه با رادیکالیزم مقابله میکند و دست بهریشه نمیبرد؛ دو) رفرمیزم لولو خورخورهی سندیکاست و کارگران شرکت واحد باید بهانحلال آن بروند تا رادیکال شوند و دستشان بهریشه برسد!؟
در مورد موضوع مورد بحث (یعنی در رابطه با پتانسیل مبارزاتیِ سندیکا و کارگران شرکت واحد)، واقعیت این استکه آقای شمس پاسیفیست و انحلالطلبِ بسیار زیرک و باهوشی است. وی با فهم اینکه کارگران شرکت واحد تاوان سنگینی را دربرپایی سندیکا و مبارزاتِ خویش دادهاند و بعضاً در اثر فشارهای ناشی از سرکوبِ همهجانبه دلسرد شده و بهشک افتادهاند، چندین مقولهی حساب شده را کنارِ پارهای از واقعیات میچیند تا بهزعم خویش قهقرایِ انحلالِ سندیکای شرکت واحد را تسریع کند. این مقولات بدین قرار هستند:
الف) سندیکای شرکت واحد نه تنها هنوز گسترشِ طبقاتی نیافته و بهتمامیِ خواستههای رفاهی خود نرسیده، بلکه بخشی از کارگران شرکت واحد تاوانِ سنگینی در مبارزات سندیکایی پرداخته و هنوز میان هوا و زمین و گرسنگی سرگردان هستند.
ب) امیدِ بهگسترش مبارزاتیِ سندیکای واحد که فقر و گرسنگی را بهطور آرمانگرایانه قابل تحملتر میکند، پوچ تصویر میگردد و چنین استدلال میشود که نابودیِ سندیکای واحد بنا بهیک قانونمندیِ عام حتمیالوقوع و ناگزیر است.
پ) حساب کارگران (که سندیکا را ساختهاند) از حساب رهبران (که در رابطهای رفیقانه و آموزشی طراحِ احیایِ سندیکا بودهاند) از هم جدا میشود که اختلافات طبیعیِ ناشی از شکست را دامن بزند.
ت) از کنارِ تأثیرِ اجتماعی سندیکا [مثلاً: گسترش بحثهای مربوط بهمبارزهی طبقاتی و مارکسیسم که بهطور مستقیم از مبارزات سندیکای واحد تأثیر گرفتهاند] رد میشود که دستآوردهای سندیکای واحد را صرفاً در محدودهی مطالباتِ تماماً برآورده نشدهی رفاهیـصنفی (بخوانیم رفرمیستی[!؟]) برجستهتر کند.
ث) بهکارگران شرکت واحد چنین القا میکند که آلت دست واقع شدهاند و بهعبث بهسازمانیابی سندیکایی روی آورده و میبایست بهگونهی دیگری سازمان مییافتند، اما منهای کلام و شعار، از بیانِ چگونگی آلترناتیو خبری نیست.
ج) ویژگی جامعهی ایران و سندیکای واحد را در مقایسهای تطبیقی [که اساساً یکی از روشهای مباحثِ نظری در امر ارزشیابیِ نوشتهها و آثار تاریخی است] با سندیکا در اروپای غربی و آمریکای شمالی، بهانحلال میکشاند تا کارگران شرکت واحد را متقاعد کند که کارآیی «کلام» بیش از «عملِ معینِ طبقاتی» است.
چ) مبارزات سندیکایی در اروپای غربی و آمریکای شمالی را در پسِ پردهی سندیکا در منطقهی اسکاندیناوی (سوئد، نروژ و دانمارک) پنهان میکند که تصویر یهودایی از سندیکا را واقعی جلوه دهد. بنابراین، چشماش را برتاریخِ مبارزات سندیکایی در فرانسه، ایتالیا و اسپانیا میبندد که بارها ـحتی بهطور مسلحـ درگیرِ نبرد طبقاتی بودهاند و دستآوردهای دیرپایی نیز داشتهاند.
ح) همانند رابطهی کارگران شرکت واحد با سندیکای واحد، کارگران کشورهای اروپایی و آمریکای شمالی را فریب خورده تصویر میکند و چنین ابراز نظر میکند که کارگران در اثر پیبردن بهاین فریب بهطور روزافزونی صفوف تشکلهای سندیکایی را ترک میکنند؛ اما (منهای اینکه این حکم از جنبهی آماری درست یا غلط باشد) از بیان اینکه کارگران با ترک سندیکاهاْ چگونه خودرا سازمان میدهند، طفره میرود.
خ) ابعاد مختلف سرکوب (سیاسی، اقتصادی و اجتماعی) را بهسرکوب سیاسیِ صرف تقلیل میدهد و با کمرنگ و پُررنگ کردن همین بُعد از سرکوبْ چنین نتیجهگیری میکند که: «"شورای متحدهی مرکزی" نه تنها بهخاطر سرکوب خشن دولت حاکم، بلکه اساساً بهخاطر سیاستهای رفرمیستی و سازشکارانهی خود بهپایان خطد رسید»[تأکید از من است]. بدینترتیب، بورژوازی و طبقهی حاکم حذف و رفرمیزم بهغولی غیرقابل تعریف استحاله مییابد تا پوششی باشد برپاسیفیزم که منهای حرف و کلام ـذاتاًـ رفرمیستی است.
از پازل تصویر شده در نکات فوق (بدون هرگونه پیشداوری و احتمالِ دعوای خطی و فرقهای) میتوان چنین نتیجه گرفت که همهی تلاش آقای شمس انحلال سندیکای شرکت واحد است. البته ناگفته نماند که وی یکی از فعالین با سابقهی مبارزات کارگری در ایران استکه علیرغم مخالفت همهجانبهاش با «خانهکارگر» و «شوراهای اسلامیِکار»، تنها در این لحظهی خاص با آنها مطابقت پیدا کرده است.
6)
یکی از پایهایترین مفاهیمیکه بهگفتوگوی آقای شمس با نشریه نگاه شکل میدهد، مسئلهی بحرانی بودن وضعیت سرمایهداری در شرایط کنونی است. بهنظر وی نمودهای بحران کنونی «را میتوان در تلاش سرمایهداری برای سرشکن کردن بار این بحران بر دوش طبقهکارگر دید».
گرچه بحث «بحران»، ابعاد آن و بررسیِ ویژگیهای کنونیاش از حد و حدود یک مقاله درمیگذرد و مطالعهی جامع و گستردهای را میطلبد؛ با وجود این، توصیهی من بهآقای شمس این استکه یک لحظه از خودش بپرسد که آیا ـاساساًـ نیروی دیگری هم وجود دارد که سرمایهداری بارِ بحرانهایِ وجودیاش را بر سرِ آن نیرو سرشکن کند؟ ویا اگر نظام سرمایهداری بار بحرانهایش را بردوش طبقهکارگر «سرشکن» نمیکرد، چه اتفاقی میافتاد؟ پاسخ صریح و روشن است: اولاًـ هیچ نیروی دیگری جز طبقهی کارگر (در عامترین مفهوم آن) وجود ندارد که سرمایهداری بارِ بحرانهایش را برسرِ آن سرشکن کند؛ ثانیاًـ اگر بار بحرانهای سرمایهداری برسرِ کارگران «سرشکن» نمیشد، سرمایهداری بهمثابه یک نظام اقتصادیـسیاسیـاجتماعی، بدون اینکه تاریخاً نفی گردد و نظام متکاملتری جایگزین آن شود، تجزیه میشد و فرومیپاشید. ازاینرو، سخنِ آقای شمس دربارهی «نمودهای این بحران»[یعنی: بحران کنونی] و «سرشکن کردن بار» آن «بر دوش طبقهی کارگر»، یک بدیههگویی استکه مصداق آن همهی بحرانهای ریز و درشتی استکه نظام سرمایهداری از بدو پیدایشاش تاکنون پشتِ سر گذاشته است. در واقع، آقای شمس هرجاکه استدلال کم میآورد، واویلایِ «بحران» را سَر میدهد تا قالِ قضیه بدون برهان و استدلال کَنده شود.
بههرروی، بحران ـدر عامترین مفهوماشـ شدتیابیِ تضادها (یا بهعبارت آکادمیک: شدتیابیِ تضادِ مجموعههای متقاطع) معنی دارد که عمدهترین آنْ در جامعهی سرمایهداری ـحتی عمدهتر از رقابت مابین صاحبان سرمایهـ تضاد کار و سرمایه است. بنابراین، هرگونه بحرانی (اعم از اقتصادی و اجتماعی و سیاسی) عمدتاً بردوش کارگران «سرشکن» میشود؛ مگر اینکه طبقهی کارگر، بهمثابهی یک طبقهی متشکل و خودآگاه دارای این توانایی باشد که بار بحران را از طریق انقلاب سوسیالیستی بهدوش طبقهی سرمایه برگرداند؛ و نظام سرمایهداری را زیر خاصههای ذاتیاش درهم بشکند و جامعه را تاریخاً یک مرحله بهجلو بکشاند.
بههرحال، دربارهی «بحران» ـمختصر و مفیدـ میتوان گفتکه:
اولاً) ذاتیِ سرمایه است و از نظام سرمایهداری لاینفک میباشد.
دوماً) اساساً روبهشدت است و گاه در شکلِ رونق یا رکود ـدر نسبتـ نوسان مییابد.
سوماً) اگر در گسترشِ خویشْ مفرِ بقا نیابد، در تخریبْ بهمفرهای پیشین خود بازمیگردد تا حرکت و بقا داشته باشد. بنابراین، سرمایه حداقل در یکی از اشکالِ سهگانهی «شدت استثمارِ نیرویکار»، «فتح حوزههای تازهی خرید نیرویکار» یا «جنگ» و تخریب از شدت بحران یا نابهسامانیهای خویش میکاهد؛ که تاوان همهی آنها را نهایتاً کارگران میپردازند.
چهارماً) مبارزهی الزامیِ کارگران برعلیه صاحبان سرمایه، حتی در خودانگیختهترین صورت ممکن، مبارزهی آنها در مقابل این واقعیت استکه سرمایه نابهسامانیهایِ ناشی از شدتیابیِ تضادِ کار و سرمایه را ـالزاماًـ بردوش کارگران «سرشکن» میکند.
7)
دریافت آقای شمس از مسئله، چگونگی و ابعادِ سرکوب (در رابطه با جنبش کارگری) ناروشن، مبهم، و حتی ـبعضاًـ متناقض است. نگاه وی در مورد سرکوبِ مبارزات کارگری در حکومت شاه با برآورد او از همین مسئله در دورهی حکومت اسلامی متفاوت، ناهمگون و متنافر است. بهعبارت دیگر، آقای شمس جوهرهی وقوعِ دو واقعهی همسان و همگون را بهصرف اینکه بهلحاظِ قرارداد، در دو زمان متفاوت واقع شدهاند، با دو معیار کاملاً متفاوت و متنافر مورد بررسی و ارزیابی قرار میدهد.
آقای شمس در مورد چگونگیِ فعالیت کارگری در سالهای پس از کودتای 28 مرداد مینویسد: «در این ایام ساواک چنان عرصهی مبارزه و فعالیت را تنگ کرده بود که نه تنها هیچ فعالیت علنی مستقل کارگری امکان بروز نداشت، بلکه تقریباً هیچ فعالیت مخفی کارگری نیز از دید ساواک پنهان نمیماند»[تأکید از من است]. اگر شرط برخورد علمی را رعایت کنیم و عبارتِ محتاطانه و غیرقابلِ اندازهگیریِ «تقریباً هیچ» را نادیده بگیریم، از گفتههای آقای شمس میتوان چنین نتیجه گرفت که سازمانیابیِ کارگری در ایام پس از کودتا بهدلیلِ عرصهی تنگ (یعنی: سرکوب خشن) اساساً غیرممکن بود. از صحت و سقم این حکم که بگذریم، میبایست باز بهگفتوگوی آقای شمس مراجعه کنیم تا عکس این حکم را نیز (خصوصاً آنجا که بهدورهی حکومت اسلامی برمیگردد و پای ارزشگذاری از سندیکای شرکت واحد در میان است) از وی بشنویم: «بهنظر من، در شرایط اختناق هم نه تنها تشکیلات کارگری، بلکه تمام دیگر تشکلها و نهادهای اجتماعی جدی و موثر، میتوانند بهوجود بیایند و بهفعالیتهای خود ادامه بدهند»!؟ وی همین مسئله (یعنی: امکان ایجاد تشکل کارگری در دورهی اختناق) را بهدورهی قبل از حکومت محمد رضا شاه نیز میگستراند و میگوید: «میبینم که نخستین تشکلهای تودهای کارگری در ایران بهرغم سرکوب خشن دولتهای حاکم بهوجود میآیند. اما اگر نمیتوانند بهفعالیتهای خود ادامه دهند و [یا] در طبقهی کارگر نهادینه نمیشوند، این امر بهنظر من اساساً بهدلیل سیاستهای غیرطبقاتی ناظر برآنهاست»[تأکیدها از من است].
گرچه احکام آقای شمس دربارهی سرکوبِ سازمانیابیِ کارگری بیش از اینکه از «دانش مبارزه طبقاتی» و جمعبستِ دیالکتیکیـماتریالیستیِ تاریخ نشأت گرفته باشد، عمدتاً اخلاقی و عامیانه و احساساتی است؛ معهذا او از اخلاق و احساسات نیز در میگذرد تا بهشعبدهبازی برسد و بروز گرایشات رفرمیستی در جنبش کارگری را خطرناکتر از بورژوازی (که سرکوب ذاتِ وجودی اوست و عدمِ تداومِ نهادهای کارگری راز بقایش میباشد) برآورد کند!!
توجه داشته باشیم: علتِ عدمِ تدوامِ نهادهای کارگری ـحداقل در ایرانـ نه طبقهی حاکم، نه دستگاههای گوناگونِ متعلق بهاین طبقه، نه نظام سرمایهداری، و حتی نه سرکوبگریِ ذاتیِ این نظام؛ که «اساساً بهدلیل سیاستهای غیرطبقاتی ناظر بر» نهادهای کارگری بوده است!!! لازم بهیادآوری استکه قیدِ «اساساً» حتی از «علتالعلل» یا «تضادِ عمده» [که برپانگهدارندهی یک مجموعهی دوگانهی واحد ـهمانند مجموعهی نظام سرمایهداریـ است] فراتر میرود و بهوجه غالب و مسلط و تثبیتگرِ مجموعهی مورد نظر برمیگردد، که در گفتوگو آقای شمس با نشریه نگاه کلیت طبقهی سرمایهدار را شامل میشود. بنابراین، بهباور آقای شمس در زمینهی تداوم و بقایِ جنبش کارگری، «سیاستهای غیرطبقاتی ناظر بر» نهادهای کارگری خطرناکتر از حاکمیت بورژوازی و اِعمالِ ابعاد مختلفِ سرکوبِ در مورد این نهادهاست!؟ درنتیجه: قبل از اینکه بهبورژوازی بتازیم، میبایست «سیاستهای غیرطبقاتی ناظر بر» نهادهای کارگری را مورد حمله قرار بدهیم و بهطور غیرمستقیم، همانند نمونهی سندیکای شرکت واحد، خواهان انحلال آنها باشیم!؟
شاید آقای شمس با این نتیجهگیری موافق نباشد و اصولاً بهصراحت چنین نیز نیندیشیده باشد، اما ـبههرصورتـ گفتوگوی وی با نشریه نگاه (چه آگاهانه و چه ناآگاهانه) حاکی از همین است؛ و همین باورِ ضمنی استکه او را در برخورد با سندیکای شرکت واحد در کنار «خانهکارگر» و «شوراهای اسلامیِکار» قرار میدهد. بههرروی، چنین بهنظر میرسد که آقای شمس قدرت جهتگیریِ خویش را از دست داده و جای شرق رابا غرب اشتباه گرفته و بهاین نتیجه رسیده که «سندیکای شرکت واحد» همان «خانهکارگر» و «شورای اسلامیِکار» است و بالعکس!؟ اگر چنین حدس و گمانی درست باشد، باید از آقای شمس پرسید: پس، اینهمه بگیر و ببند و اعتصاب و اخراج و بازداشتهای چندباره و گرسنگی کشیدنها چه معنایی دارد؟ شاید هم بهقول مش قاسم در سریال «داییجان ناپلئون» همهی اینها کارِ انگلیسهاست!!؟
بههرحال، تلاش آگاهانه یا ناآگاهانهی آقای شمس در حمله بهسندیکای شرکت واحد تا بدان حد جان و روان وی را تحت سلطه گرفته که او از یک طرف جای رفرمیزم (یعنی: پدیده یا یکی از خاصههای مجموعهی نظام سرمایهداری) را با خودِ نظام سرمایهداری (بهمثابهی دوگانهی واحدِ خرید و فروش نیرویکار) عوض میکند؛ و از طرف دیگر، علیرغم اینکه بهباورِ وی در ایام پس از کودتا هرگونه فعالیت کارگری ـحتی فعالیت مخفیـ از چشم ساواک دور نمیماند و درنتیحه سرکوب میگردید، باز چنین میگوید که: «بهنظر من، در شرایط اختناق هم نه تنها تشکیلات کارگری، بلکه تمام دیگر تشکلها و نهادهای اجتماعی جدی و موثر، میتوانند بهوجود بیایند و بهفعالیتهای خود ادامه بدهند»!؟
حقیقت این استکه وجودِ بورژوازی ـبرخلاف تصور آقای شمسـ بدون سرکوبگریِ کار، نیرویکار، کارگر و طبقهکارگر (در سه بُعدِ لاینفکِ اقتصادی، اجتماعی و سیاسی که «دولت» نقطهی مرکزی و قلبِ آن میباشد) غیرقابل تصور است. انسانیکه نیرویکارش را میفروشد تا زنده بماند، قبل از ورود بهاین «رابطه» امکان تحققِ تمام ابعاد انسانیِ خویش را از دست داده و در اثرِ سرکوبِ اقتصادی و اجتماعی و سیاسی (توسط دولت سرمایهداری) از خویشتنِ انسانی خویش تهی شده است. مبارزهجوییِ ذاتیِ فروشندگان نیرویکار ـنیزـ عکسالعملِ انسانی در مقابلِ همین سرکوبشدگی از سوی ابعاد مختلفِ سرمایه است؛ و هرگونه فرض و تصوری مبتنی برعدمِ وجودِ دولت، فرض و تصوری مطلقاً محال و ابهامآفرین است. بااین وجود، آقای شمس چنین میگوید: «یک لحظه تصور کنید، که عامل سرکوب وجود نمیداشت و بعد از خود بپرسید، که در این حالت "شورای متحدهی مرکزی" رفرمیست و سازشکار تا کجا میتوانست از منافع طبقهکارگر در برابر حملهی بورژوازی دفاع کند و مبارزهی این طبقه علیه ستم و استثمار سرمایه را سامان دهد و بهپیش ببرد»؟ از دو حالت خارج نیست: یا بهباور آقای شمس این احتمال وجود دارد که بورژوازی بدون «عامل سرکوب» هم وجود داشته باشد؛ ویا بهمنظور متقاعد کردن کارگران شرکت واحد بهسفسطهپردازی میگراید تا انحلال سندیکای واحد را تسریع کند. اگر فرضِ عدمِ وجودِ «عامل سرکوب» در حاکمیتِ سرمایه را درخوشبینانهترین احتمال ممکن مورد بررسی قرار دهیم، میتوان چنین ابراز نظر نمود که اشتباه آقای شمس در این استکه «عامل سرکوب» را صرفاً از بُعد سیاسی میبیند، این مسئله را نسبت بهحاکمیت سرمایه خارجی و عَرَضی میداند، و همین عامل عرضی و خارجی را نیز از جنبهی حسی و عاطفی در نظر میگیرد. بههرروی، چنین فرضیات و تصوراتی علیرغم ظاهر آراسته و «رادیکال» خویش ـخواسته یا ناخواستهـ در کُنه و عمق رفرمیستی است؛ و بیانگر یکی از پایهایترین باورهای رفرمیستهای دوآتشه میباشد.
در پاسخ بهآقای شمس باید گفتکه: اگر روابط، مناسبات و حاکمیتِ «سرمایه» بهجایی برسد که تصورِ عدم وجودِ «عامل سرکوب» صرفاً سفسطه و ابهامآفرینی نباشد (که هست)، آنگاه مسئلهی انقلاب سوسیالیستی، درهم شکستن ماشین دولتی، دیکتاتوری پرولتاریا و لغو کارِ دستمزدی بهیک فانتزی ماجراجویانه تقلیل مییافت. فراموش نکنیم که جوهرهی نظرات کائوتسکی، برنشتاین و دیگر رفرمیستهای «نازکاندیش» همین تصور و احتمالِ عدم وجودِ «عامل سرکوب» است؛ که بهرنگهای گوناگون بهخورد کارگران داده میشوند تا مبارزهی وجودیِ آنها را ـبهمثابهی فروشندگان نیرویکارـ در محدودهی نظام سرمایهداری متوقف گردانند.
بههرروی، اگر عاملِ سرکوبْ ذاتیِ روابط و مناسبات سرمایه نبود ویا تصورِ عدم وجودِ «عامل سرکوب» در حاکمیت سرمایه معنی داشت، آنگاه کارگران در اثر مبارزهی مسالمتآمیز دستمزدهای خودرا آنقدر بالا میبردند که رابطهی «سود و سرمایه» ویا «کار و سرمایه» دیگر امکان بقا نداشت؛ و صاحبان سرمایه بهکارگران پیشنهاد میکردند که واحدهای خدماتی و تولیدی را بهطور تعاونی اداره کنند تا شاید درآمد سرمایهداران با درآمد کارگران همطراز شود!!! اما حقیقت جز این است؛ و سرمایه بدون ابعاد لاینفکِ سرکوبِ اقتصادی، سیاسی و اجتماعی بهوجودی لاوجود تبدیل میشود و تصورِ عدم وجودِ «عامل سرکوب» نیز فاقد معنی است.
چرا تودهی وسیعی از انسانها بهدلیل بقایِ زیستی نیرویکار خود (یعنی: هستیِ ذاتی و نوعیِ خویش) را میفروشند؛ و مثلاً بهمصادرهی انبارها و تصاحبِ داراییهای متعلق بهصاحبان سرمایه اقدام نمیکنند؟ پاسخ این سؤال ساده و روشن است:
اولاًـ برای اینکه صاحبان سرمایه یک طبقهی متشکل هستند و «دولت» و بوروکراسیای را (بهمثابهی بُعدِ سیاسیِ قدرتِ سرمایه) در اختیار دارند که با پیچیدهترین روشها، پیشرفتهترین سلاحها و صدها ارگان ریز و درشت پلیسیـنظامی از اموال و مایملک و سرمایههایشان حفاظت میکنند.
دوماًـ بهاین دلیلکه «مالکیت خصوصی» امری مقدس تلقی میشود و صدها ارگان و نهاد با استفاده از «خدماتِ» خیلِ وسیعی از جمعیتْ [از مجامع دینی و تمامیِ وسایل ارتباط همگانی گرفته تا مدرسه و دانشگاه و غیره]، بهاشکال گوناگون و با تئوریبافیهای رنگارنگ (در قالب دین، اخلاق، «خانواده»، «هنر»، علمالاجتماع و مانند آن) از این تقدس ضدانسانی (بهمثابهی بُعدِ اجتماعیِ قدرت) دفاع میکنند؛ و نهایتاً همگی از قِبَلِ استثمار نیرویکار تأمین میشوند.
سوماًـ بهواسطهی اینکه استثمار کار و نیرویکار برای صاحبان سرمایه (بهمثابهی یک طبقهی متشکل در دولت) این امکان را فراهم میکند که علاوه برتأمین نیازهای خیلِ وسیعی از کارگزاران خویش [از آخوند و پاسدار و ارتشی و خبرچین و مانند آن گرفته تا روزنامهنگار و هنرپیشه و معلم و غیره]، چرخهی تولید را (بهمثابهی بُعدِ اقتصادیِ قدرتِ سرمایه) بهگونهای سازمان بدهند که ضمن سرکوبِ آگاهی و ارادهی انسانیِ کارگران و مولدین، راه برون رفت از وضعیت موجود را چنان تنگ کنند که عبور از آن غیرممکن بنماید.
بههرروی، بورژوازی علاوهبر سلطهایکه در رابطهی خرید و فروش نیرویکار (بهمثابهی قدرت اقتصادی) دارد و این زنجیرهای فرساینده، اسارتآفرین، خرفتکنندهی خاصههای نوعیـانسانی و خودبیگانهکننده را میسازد؛ و همچنین گذشته از بهرهگیری از دستگاههای گسترده، پُرهزینه و وحشتآفرینِ پلیسیـنظامی (بهمثابهی قدرت سیاسی)؛ از «خدماتِ» هزاران ارگان تبلیغاتی و صدها هزار «نظریهپرداز» و «هنرمند» و «دینمدار» و «ژورنالیست» و مانند آن نیز (بهمثابهی قدرت اجتماعی) استفاده میکند، و کلهی همهی آدمها (ازجمله فروشندگان نیرویکار) را با «علم» و «هنر» و «دین» و «اخلاق» و غیره میکوبد تا هیچکس بهخاصهی انسانی خویش و این جهانِ باژگونه نیندیشد و بهشیوهی برونرفت از آن نیز دست نیابد.
طبیعی استکه هیچیک از این ابعاد (همانند ابعاد یک واقعیتِ حجمیـهندسی) از یکدیگر جدا نیستند و بورژوازی تنها با اتکا بهیکی از آنها قادر بهبقا (یعنی سرکوبِ کارگران، زحمتکشان و مولدین) نیست؛ بااین وجود، لازم بهتأکید استکه ضمنِ درهمتنیدگیِ این ابعادِ سهگانه (بهمنزلهی ابعادِ اقتصادی و سیاسی و اجتماعیِ قدرت سرمایه)، اما هریک از آنها جایِ ویژهی خویش را دارد و متناسب با شدت و آهنگ مبارزهی طبقاتی یکی از آنها میتواند «عمدگی» بیابد و همانند «لولا» عمل کند.
برای مثال: آرایش، شدت مبارزهی طبقاتی و همچنین وضعیت اقتصادی در کشورهای اروپای غربی و آمریکای شمالی [بهواسطهی بلعِ مازادیهای طبیعیـاجتماعی از کشورهای عقب نگهداشته شده؛ و همچنین جذبِ بخشِ گستردهای از ارزشِ افزودهای که در کشورهای کمتر توسعه یافته تولید میشود] بهگونهای استکه بورژوازی براساسِ اقتدارِ مطلق اقتصادی خویشْ این امکان را دارد که در سرکوبِ مبارزهجوییِ ذاتیِ فروشندگان نیرویکار و دیگر نیرویهای زحمتکش، بهجای استفادهی آشکار از قدرت سیاسی، بیشتر از «قدرت اجتماعیِ» خویش بهره گیرد تا اساسِ سازمانیابیِ مبارزاتی را از درون تضعیف کند. بههرروی، تأثیرِ شگرفِ رسانههای همگانی بر نسلِ جوانِ این کشورها شگفتی آفرین است؛ و پیامآوران «خوشبختی» در قالب موسیقی و سکس و مواد هیجانزاْ تداومِ خداگونگیِ سرمایه را بهقلب و روح هرنوجوانی میکوبند تا باورهای انقلابی و سوسیالیستی را بهفراموشخانهی کودکانی ببرند که در آفریقا و آسیا و آمریکای لاتین تنها بهواسطهی یک لقمه نان بهمرگی فجیع محکوم شدهاند. منهای جنبهی صرفاً مصرفی و رفاهی (که اینها نیز روبهکاهشاند)، حقیقت این استکه بهلحاظ ارزشآفرینیِ انسانیـانقلابی و ایجادِ ممانعت در تحققِ امکانات نهفته در نوعِ انسانْ سرکوب در این کشورهای بهاصطلاح پیشرفته ـگاهـ شدیدتر از جوامعی همانند ایران است.
بنابراین، جهت تأکید باید بهآقای شمس یادآور شد که: اولاً) بورژوازیِ بدون توان ویا خواستِ سرکوب ویا کمتر سرکوبگر و مهربان[!]، فقط و فقط بورژوازیِ سرنگون شده است، که اساساً با تشکل کارگران در دولت متحقق میشود؛ دوماً) شدت و چگونگیِ سرکوب را ـعمدتاٌـ شدتِ مبارزهی طبقاتی کارگران و وضعیت اقتصادی، سیاسی و اجتماعیِ یک جامعهی خاص تعیین میکند؛ سوماً) شکل، شدت و شیوهی سرکوب (همچنانکه در جوامع مختلفْ گوناگون است)، در یک جامعهی معین هم همواره بهیک شکل و شدت و شیوه نیست؛ و چهارماً) نباید بهبیراهه رفت و با نادیده گرفتن چگونگیِ سرکوب، شدت آن را «در کشورهای اروپایی و آمریکای شمالی» ـبهطور انتزاعیـ با شدت سرکوب در ایران مقایسه کرد؛ و با این نتیجهگیریِ نه چندان صریح که: سرکوب در این کشورها شدت کمتری دارد[!؟]، بهاین نتیجه رسید که زمانهی تشکیل و حتی وجود سندیکای کارگری با هرپتانسیل مفروضی، در همهجا بهپایان رسیده است.
آقای شمس دربارهی رابطهی سرکوب و بهپایان رسیدن تشکلِ سندیکایی کارگران چنین میگوید: «وضعیت اتحادیههای کارگری در کشورهای اروپایی و آمریکای شمالی در این مورد بهاندازهی کافی گویاست. در این کشورها که دیگر عامل سرکوب (نظیر آنچهکه در ایران شاهدش هستیم) عمل نمیکند. و با اینهمه، سندیکاهای کارگری چون قدرت دفاع از منافع طبقاتی کارگران را ندارند، بههمین دلیل هرروز از روز قبل بیشتر عضو از دست میدهند و در طبقهکارگر بیاثرتر میشوند»[تأکید از من است].
اگر این ادعا که سندیکاهای کارگری «در کشورهای اروپایی و آمریکای شمالی... هرروز از روز قبل بیشتر عضو از دست میدهند»[؟؟]، درست باشد؛ باید بهآقای شمس یادآور شد که بروزِ این مسئله معنایی جز اُفتِ مبارزاتی و پاسیفیزم ندارد. زیرا کارگرانیکه سندیکا را رها کردهاند، هنوز در تشکلِ دیگری متشکل نشدهاند؛ و در واقع دست از مبارزهی متشکل برداشتهاند. بهبیان دیگر، این کارگرانِ مفروض (یعنی، کارگرانیکه عضویت خود را در سندیکاهای اروپایی و آمریکایی لغو کردهاند) بهجای گسترشِ مبارزه برعلیه سرمایه، زیر سرکوبِ ـعمدتاًـ «اجتماعیِ» نظام سرمایهداری، گامی بهعقب برداشته و بهانفعال چرخیدهاند؛ درست همانطورکه سرکوبِ ـعمدتاًـ «سیاسی» در جوامعی مانند ایران تودهی وسیعی از کارگران را بهتشکل گریزی کشانده و همچنان میکشاند.
8)
گذشته از اینکه کلمات نزد اشخاص، گروهها و طبقات گوناگون بنا بهموقع و موضعشان (یعنی: موقع و موضعِ تاریخی، اجتماعی، طبقاتی، سنیـجنسی و علمی آنها) بارِ مفهومیِ متفاوت و حتی متناقضی دارند؛ گسترش دانش بشری نیز در همهی حوزههای طبیعی و اجتماعی ـالزاماًـ با ابداعِ واژههای جدید ویا بازتعریفِ کلماتِ موجود همراه بوده است. بدینترتیب، کلمات کاربُردِ عمومیِ خویش را ازدست میدهند و در پرتوِ تعریفی که از آنها ارائه میشود، در کنارِ دیگر واژگان تعریف شده ـبهمثابهی یک دستگاه همخوانـ جنبهی ترمینولوژیک پیدا کرده و مفهومِ دقیقاً معین، خاص و تازهای را منتقل میکنند.
گفتوگویِ آقای شمس با نشریه نگاه نیز بیبهره از نوآوری در عرصهی کلمات نیست؛ اما تفاوت نوآوریِ آقای شمس با نوآوریهایِ ترمینولوژیک و جاری در عرصهی علوم (اعم از طبیعی یا اجتماعی) در این استکه وی بازتعریفِ کلماتِ موجود ویا تعریفِ واژگانِ ابداعیِ خویش را فراموش کرده و بدون تعریف نسبتاً جامع و مانع از ترمهاییکه از آنها استفاده میکند، بهنتایجی میرسدکه بیش از بیان حقایقِ مربوط بهمبارزهی طبقاتی، بیانگرِ نیازهایِ شخصیِ خودِ وی ویا اطرافیان اوست. برای مثال: آقای شمس گفتوگویِ خودرا براساس عبارتِ «مبارزات مطالباتیـطبقاتی» و واژهی «امکانگرایی» پیش میبرد و بهنتایجی میرسد که گذشته از عرصهی واقعیِ زندگی، در عرصهی منطقِ گفتوگو با نشریه نگاه نیز ـدر اکثر مواردـ بیربط، بدیهی ویا متناقض است. بههرروی، ازآنجاکه فرصتِ بررسیِ همهی واژگان و عباراتِ ابداعیِ آقای شمس را نداریم، بهاین دو عبارت که محوریترین هستند، بهمثابهی مشتْ نمونهی خروار، اکتفا میکنم تا ضمنِ بیان پارهای از حقایقِ مبارزاتیِ کارگران در ایران، زمینهی تکامل دوستی با آقای شمس را نیز فراهمتر کرده باشم.
آقای شمس میگوید: «بهنظر من، امروزه امکانگرایی شکل مشخص گرایش رفرمیستی است و سندیکا هم شکل سازمانیابی آن در طبقهی کارگر میباشد»[تأکید از من است]. در این حکم کلی و عمومی با سه سؤال مربوط بههم مواجه میشویم که گفتوگوی آقای شمس جوابی بهآنها نمیدهد: یکی اینکه «امکانگرایی» چگونه تعریف میشود و چه معنا و مفهومی دارد؛ دیگر اینکه چرا امکانگرایی «شکل مشخص گرایش رفرمیستی است»؛ و سرانجام اینکه آیا برای گذر از رفرمیسم حتماً باید سندیکا را کنار گذاشت؟
در واژهشناسیِ عمومیِ زبان فارسی «امکان» معادل ممکن بودن؛ و «عدم امکان» بهمعنای ناممکن است. فرهنگ معین نیز «امکان» را «میسر بودن» و همچنین «احتمال» معنی میکند. اما فراتر از واژهشناسیِ عمومیِ زبان فارسی ویا مراجعه بهلغتنامههای رسمی، اگر «امکان» و «احتمال» عیناً دارای یک معنی نباشند (که حقیقتاً هم نیستند)، معهذا بهعنوان «مجموعهی دوگانهی واحد» ـدر واقعیتِ کثیرالوجه زندگیـ متقابلاً بههم مشروطاند؛ و بهواسطهی اندیشهی شناساگرِ انسانی بهیکدیگر معنا میبخشند. از اینرو، گستردهتر از سازمانیابیِ مبارزات کارگری، هرگونه کنشِ هدفمند و اجتماعی، در هر زمان و مکانِ مفروضی، به«امکان» و «احتمالِ شدن»، ممکن به«عمل» است و هرخواستهای بدونِ «امکان» و «احتمالِ شدن» فقط یک تخیلپردازیِ نهایتاً پاسیفیستی است.
گرچه بررسی دیالکتیک «امکان» و «احتمال» بهبحثی گسترده و پیچیده نیاز دارد؛ اما مختصراً میتوان گفتکه در جامعهی سرمایهداری بنا به«دوگانهی واحدِ کار و سرمایه» ـعمدتاً و اساساًـ دو «امکانِ محتملالوقوع» وجود دارد: یکی «امکانِ عام» و افسادیْ که عبارت است از احتمالِ بقا و تثبیت نظام سرمایهداری، که ناشی از خرید و استثمار نیرویکار است؛ و دیگری «امکانِ خاص» و لازمْ که همان احتمالِ نفیِ سرمایه، استقرارِ تبادل آزاد کار و اسقرارِ ارزشهای انسانی و سوسیالیستی است. بنابراین، «امکانگرایی» در جامعهی سرمایهداری جادهی یکطرفهای نیستکه بتوان بهآن ورچسبِ «رفرمیسم» چسباند و همانند آقای شمس که میخواهد فراتر از امکاناتِ موجود و احتمالِ شدنیهای ممکن حرکت کند، حرکت کرد!؟
«امکان عام» یا افسادی آن موجودیتی استکه بهواسطهی سلطه، تثبیتگری و وضعیت تزیاش در «مجموعهی دوگانهی واحد» ـذاتاًـ نمیتواند تغییر و حرکت را بپذیرد و خویشتن را نفی کند. بهعبارت دیگر، پذیرش اجباریِ تغییر و حرکت برای «امکان عام» معنایی جز انحلال ذات و همچنین ماهیت آن ندارد. درصورتیکه «امکان خاص» یا لازم بهواسطهی موقعیت تغییرپذیر و آنتیتزیاش در «مجموعهی دوگانهی واحد کار و سرمایه» ـذاتاًـ پذیرایِ تغییر و حرکت است؛ و در پذیرش تغییر نه تنها ماهیتاً منحل نمیشود، بلکه در نفیِ خویش بهگونهی متکاملتری بهاثبات میرسد. دراینجا اشاره بهاین نکته لازم استکه در بحثِ امکان و احتمال از «امکان اعم» و «امکان اخص» نیز میتوان سخن گفت، که مقدمتاً تعریف «ضرورت» و «آزادی» را میطلبد. بههرروی، گفتگو در بارهی «امکان اعم» و «امکان اخص» مقدمتاً مباحثی را میطلبد که در این نوشته نمیگنجند.
در مجموعهی جامعه سرمایهداری، طبقهکارگر (نه انبوه نامتشکل کارگران) «امکان خاص» است؛ و تلاش در راستای تشکل مستقل طبقاتی کارگران (یعنی مستقل از دولت، بورژوازی، پندارهای ایدئولوژیک و احزاب بورژوایی) نخستین گام درجهت نفیِ این امکان و اثبات متکاملتر آن است. بدینمعنی همهی فعالین مبارزات کارگری و سوسیالیستی نه تنها «امکانگرا» هستند، بلکه میبایست در این زمینه (یعنی: «امکانگرایی») تبحر، درایت و هوشمندیِ ویژهای نیز داشته باشند. بنابراین، انکار «امکانگرایی» ویا «امکانگرایی» را «شکل مشخص گرایش رفرمیستی» دانستن از سوی هرشخص و نیرویی چیزی جز مبارزهای ماوراءِ امکانات نیست، که عینِ انفعال و پاسیفیسم است؛ و ناگزیر بهجای انتخابِ «امکان خاص» که آزادی و لغو کارِ مزدی را درپیدارد، «امکان عام» را انتخاب میکند که بهبردگیِ شدیدتر کارِ مزدی منجر میگردد.
ازآنجاکه تشکل سندیکایی (بهعنوان یک سنت مستمر و جاافتادهی کارگری) ضمن اینکه کارگران را از پراکندگی و رقابت میرهاند، رأساً هم درجهت سرنگونیِ نظام سرمایهداری و استقرار سوسیالیزم مبارزه نمیکند؛ ازاینرو، هم بهلحاظ پتانسیل و دانشِ مبارزاتیِ تودهی کارگران و هم با احتساب میزان و چگونگی سرکوبِ بورژوازیْ ممکنترین شکلِ تشکیلاتی کارگران بهحساب میآید. این واقعیتی استکه صدها بار و در مقاطع گوناگون توسط کارگران جهان تجربه شده است. گرچه احتمال اینکه تشکلهای سندیکایی (بهواسطهی ساختار و هدفمندیشان) بتوانند رهایی کار از بندِ سرمایه را بهارمغان بیاورند، فوقالعاده ناچیز است؛ اما انکار سندیکا (این ممکنترین و درنتیحه لازمترین تشکل کارگری) نیز پَرشِ متافیزیکی بهماراءِ امکانات موجود و لازم استکه در بهترین صورتِ مفروضْ نتیجهی عملی و عمومیاش پاسیفیزم است. درحقیقت چنین نگرشهایی که میخواهند در فراز امکانات موجود و «لازمْ» بهامر مبارزهی طبقاتی بپردازند، در درازمدت بهگروههای فرقهگونهای تبدیل میشوند که «آیین» ویژهی خویش را میسازند و در قالب «نقدِ سیاسی» بهمقابلهی تشکلهای طبقاتی و تودهای میروند؛ و سرانجام در سلطهگری و حاکمیت «امکان عام» یا افسادی (یعنی: بورژوازی) منحل میشوند.
تشکل سندیکایی بهاین دلیلکه در چارچوب وضعیت موجود و اساساً در زمینهی میزان دستمزدها مبارزه میکند و دربرگیرندهی تودهی کارگران است، نمیتواند پتانسیل مبارزاتی را تا الغای نظم موجود بگستراند؛ اما ازآنجاکه نهاد طبقاتیِ کارگری است و طبقهی کارگر در تشکل طبقاتیاش ذاتاً برعلیه سرمایه بهمبارزه برمیخیزد، تشکلی لازم است؛ و انکار آن ـبههرصورتـ بهانکار مبارزه طبقاتی منجر میگردد. نکتهی بسیار با اهمیتیکه انکارکنندگان امکانات لازمِ مبارزاتی بهآن توجه نمیکنند، این استکه سندیکاها بهصرف یکسانی در نامِ «سندیکا» ـالزاماًـ در همهی زمانها و در همهی مکانها یکسان عمل نمیکنند و بهلحاظ تبادلات مبارزاتی و سیاسی عیناً همانند یکدیگر نیستند. بدینمعنیکه پتانسیل مبارزاتی، شیوههای مبارزه، گسترهی آگاهی طبقاتی و چگونگیِ موضعگیری سیاسیِ سندیکاهای مختلف بسته بهاینکه چگونه و در چه پروسهای سازمان یافته باشند، فعالین آن دارای کدام گرایشِ طبقاتی معین باشند ویا اینکه در کدام جغرافیای سیاسی قرار داشته باشند، با یکدیگر متفاوت و متباین میباشند. بنابراین، ضروری استکه آقای شمس و همهی فعالین کارگری که خودرا سوسیالیست میدانند، بهجای اینکه با عبارتپردازیهای اسکولاستیکْ سندیکا را ـدرکلیت کلامیاشـ «شکل مشخص گرایش رفرمیستی» برآورد کنند، در این مورد تحقیق نمایند که چگونه پارهای از سندیکاها نسبت بهدیگر سندیکاها جدیتر، رایکالتر و سیاسیتر عمل میکنند و بههنگام شدتیابیِ مبارزهی طبقاتی بهمکتبی برای دریافتهای سوسیالیستی نیز تبدیل میشوند. بههرروی، در ایران علیرغم پارهای تلاشها، اما ـهنوزـ تعریف پذیرفته شده و جاافتادهای در مورد وظایف، چگونگی و بُرد مبارزات سندیکایی وجود ندارد. ازاینرو، ضروری استکه این خلاء را از زاویه دیدگاههای سوسیالیستی پُر کنیم تا عوامل آشکار و پنهان بورژوازیِ بهاصطلاح لیبرالْ نتوانند تعریف و وظایف سندیکای کارگری را متناسب با قامت فرتوت و افسادی این بخش از حاکمیت ببافند.
بهنظر آقای شمس «ضعف سازمانیابی و مبارزهی ضدکارمزدی کارگران، و دفاعی بودن مبارزات مطالباتیـطبقاتی آنان، این امکان را بهسرمایهداری داده است تا گرایش و نوعی از تشکیلات کارگری را بهرسمیت بشناسد، که بهاساس موجودیت سرمایهداری و استثمار کارگران اعتراضی نداشته باشد و از اینرو قابل کنترل باشد». سخنان آقای شمس حاوی سه نکتهی قابل بررسی و بازبینی است:
الف) «مبارزات مطالباتیـطبقاتی» میتواند «دفاعی» نیز باشد؛
ب) سرمایهداری در کلیتِ خویش که جهانی و جهانگستر است، «نوعی از تشکیلات کارگری [یعنی: تشکلِ سندیکایی] را بهرسمیت» شناخته است؛
پ) یکی از دلایل بهرسمیت شناختن «نوعی از تشکیلات کارگری [یعنی: تشکل سندیکایی]»، «ضعف سازمانیابی و مبارزهی ضدکارمزدی» است.
از آنجاکه کارگران در بازار فروش نیرویکار بهطور خودبهخودی و ذاتاً برعلیه میزان دستمزدها مبارزه میکنند؛ و عبارتِ رایجِ «مبارزات کارگری»، بدون ابداعِ هرگونه عبارت و واژهی تازهای، بارِ طبقاتی این مبارزه را نیز میرساند؛ ازاینرو عبارتِ ابداعیِ آقای شمس [یعنی: عبارت «مبارزات مطالباتیـطبقاتی»] میبایست معنایی خاص، معین و ترمینولوژیک داشته باشد. اما ازآنجا که آقای شمس هیچگونه تعریف مشخصی از این عبارت ارائه نمیکند و تنها بهپارهای توصیفات کلی و تصویرگونه محدود میماند؛ ازاینرو، برای دریافت منظور و مقصود وی از عبارت «مبارزات مطالباتیـطبقاتی» و همچنین وجه «دفاعیِ» امروزیِ آن، میبایست بهمفهوم و معنای عمومی این عبارت تکیه کرد تا امکان بررسی، بازبینی و نقد آن فراهم گردد.
آنچهکه ـعلیالعمومـ از عبارت «مبارزات مطالباتیـطبقاتی» میتوان دریافت کرد، این استکه این عبارتِ خاص و ابداعیْ علاوه برمبارزات ذاتیِ کارگران (که حتی بدون آگاهی و تشکل طبقاتی بازهم بار و پتانسیل طبقاتی دارد) برجنبهی طبقاتی آن بهطور مؤکد تأکید میکند (که ناگزیر آگاهانه و فراگیر است و در ساختارهای معینی خود مینمایاند). اما آنچهکه در این عبارت متناقض مینماید، این استکه چگونه مبارزهی متشکل و خودآگاه طبقاتی (که تهاجم بهنظام و قانون دستمزدها یکی از شاخصهای آن است) جنبهی «دفاعی» پیدا میکند؟! گذشته از دیالکتیکِ «حمله و دفاع» که لازمهی هرشکل و پتانسیلی از مبارزه است، مبارزهی «دفاعیِ» کارگری بدین معنی استکه در محدودهی نظام سرمایهداری جاری است و فرارفت از این نظام را ـنیزـ در برنامه و چشمانداز خویش ندارد. بههرروی، بنا بهدریافت سوسیالیستی از قانونمندهایِ مبارزهی طبقاتی، مطالبات و مبارزات طبقاتیِ طبقهی کارگر (بهمثابه یک طبقهی متشکل و الزاماً خودآگاه) در مقابل طبقه سرمایهدار نمیتواند «دفاعی» باشد. چراکه ریشهایترین دلیل مبارزهی «دفاعیِ» تودهی کارگرانْ عدم آگاهی و تشکل طبقاتیِ گروهها و بخشهای کارگری است؛ و تودهی کارگرانیکه تشکلها و نهادهای طبقاتی خودرا نساختهاند و بهآگاهیِ متشکل طبقاتی (یعنی: حزب کارگران سوسیالیست) دست نیافتهاند، هنوز قابل توصیف بهصفت «طبقهی کارگر» نیستند. بهبیان دیگر، یکی از تفاوتهای مبارزهی «دفاعی» و «تهاجمِ» طبقهی کارگر بهکلیت طبقهی سرمایهدار (یعنی: تهاجم بهدولت سرمایهداری درجهت سرنگونیِ آن، استقرار سوسیالیسم و لغو کارِمزدی)، تشکل مستقل و فراگیر و غیرایدئولوژیک و آگاهانهی گروهها و بخشهای کارگری است که آقای شمس با پیشکشیدن مقولهی کلی و تعریف نشدهی «مبارزات مطالباتیـطبقاتی» زمینهی مخالفت با چنین پروسهای را فراهم میکند تا با رفرمیستی نامیدن سازمانیابیِ تودهای و غیرایدئولوژیکِ کارگران (که بارزترین آن تشکل سندیکایی است)، پاسیفیزمِ خویش را (در اندیشه و عمل) بپوشاند.
بههرصورت، از هیاهو و دعواهای گروهی که بگذریم، «جنبشِ لغو کار مزدی» در معنا و مفهوم حقیقی و انقلابیاشْ چیزی جز نمودِ اجتماعیِ «پروسه»ی تشکلِ مستقل، طبقاتی، فراگیر و غیرایدئولوژیک کارگران و زحمتکشان، بهمثابهی مبارزه درجهت بقاءِ زیستی و همچنین شناخت موجودیت جامعهی سرمایهداری (از یک طرف)؛ و تبارز اجتماعیِ «پروسه»ی تشکل حزبیـسوسیالیستیِ عناصر و گروههای پیشرو طبقهی کارگرِ متشکل، بهمثابهی درکِ ضرورتِ گذرِ انقلابی از این نظام (از طرف دیگر) نیست؛ که آقای شمس با یک پَرش ذهنیْ همراستایی، مراحل و مقاطع آن را حذف میکند تا بدین نتیجه برسد که تشکل غیرایدئولوژیک ـاما طبقاتیِ کارگرانـ رفرمیستی است و سندیکا نیز ظرف سازمانی آن است!؟
اگر منطق ماتریالیستیـدیالکتیکی را (بهمثابهی ذاتِ اندیشهی انقلابی، سوسیالیستی و تاریخیِ طبقهی کارگر) کنار بگذاریم و همانند آقای شمس جهان را تنها در نسبیت سکون آن و بهطور تکبْعدی نگاه کنیم، میبایست در استدلال وی جای بعضی از علتها و معلولها را عوض کنیم تا گامی ـاگرچه بسیار کوچکـ بهحقیقت نزدیکتر شویم. بدینترتیب، یکی از دلایل «ضعف سازمانیابی و مبارزهی ضدکارمزدی»، ضعف بسیار شدید مبارزهی سندیکایی کارگران در کشورهای بهاصطلاح پیرامونی (از جمله ایران) است، که در دفاع از موجودیتِ زیستیِ خویش همهی سنگرها را از دست داده و مبارزهی آنها بیشتر جنبهی حقوقی پیدا کرده تا قابل توصیف بهصفت مبارزهی دفاعیِ طبقاتی باشد.
بنابراین میبایست توجه داشته باشیمکه: اولاًـ سرمایهداری در جهانی بودن و جهانگستریاش نه تنها «نوعی از تشکیلات کارگری [یعنی: تشکلِ سندیکایی] را بهرسمیت» نشناخته، که برعکس با استفاده از ابعاد مختلف سرکوب (ازجمله گسترش ان. جی. اُوها در بسیاری از کشورها) درصدد سرکوب «نوعی از تشکیلات کارگری [یعنی: تشکلِ سندیکایی]» نیز میباشد. دوماًـ یکی از دلایل رسمیت یافتن سندیکا در کشورهای بهاصطلاح پیشرفتهْ مبارزهی متشکل، سوسیالیستی و باورمند بهلغوِ کارِ مزدی از طرف عناصر و گروههای پیشرو کارگری در سه دههی اول قرن بیستم است. سوماًـ بهغیر از زندان و شکنجهی فعالین سندیکایی در کشورهایی همانند ایران، فعالین سندیکایی در کشورهای آمریکای لاتین ـنیزـ بهطور سیستماتیک و بابرنامه بهجوخههای ترور و مرگ سپرده میشوند. چهارماًـ تودهی کارگرانی که در پروسهی پیچیده و گسترشیابندهای از مبارزه برعلیه صاحبان سرمایه بهاین آگاهی و تشکل نرسیدهاند که میبایست دست بهریشه ببرند و بورژوازی را در کلیت طبقاتیاش (در ابعاد اقتصادی و سیاسی و اجتماعی) بهچالش بطلبند و سرنگون کنند؛ هنوز قابل توصیف بهعنوان یک طبقهی اجتماعی نیستند و سخن گفتن از «مبارزات مطالباتیـطبقاتی» آنهاْ پاسیفیزمی را بیان میکند که میتواند محتالترین شکلِ رفرمیزم را در خویش بپروراند.
خودِ آقای شمس نیز با گفتن اینکه «امروزه حیاتیترین امر مبارزات طبقاتیـمطالباتی کارگران، سازمانیابی آنان در یک تشکل مطالباتیـطبقاتی فراگیر میباشد»، اذعان میداردکه عبارت ابداعیِ «مبارزات طبقاتیـمطالباتی» معنای دیگری جز همان «مبارزات عمومیِ کارگری» ندارد. بنابراین، اگر سؤال کنیم که اساساً چه تفاوتی بین «مبارزات عمومیِ کارگری» و «مبارزات طبقاتیـمطالباتی» وجود دارد، نابهجا سؤال نکردهایم.
بههرروی، بهنظر آقای شمس «امروزه حیاتیترین امر [در سازمانیابی مبارزات عمومی کارگری] تشکلی استکه بتواند هم کارگر شاغل و بیکار، هم کارگر یدی و فکری، هم کارگر «وطنی» و «غیروطنی»، هم کارگر زن و مرد، و هم کارگر ازکارافتاده و بازنشسته را دربربگیرد و جهت دستیابی بهحقوق انسانی آنان، مبارزه متحد و همبسته را سازمان بدهد». در مقابل این اظهار نظر آقای شمس چند سؤال پیش میآید:
الف) آیا سازماندهندگان و اعضای سندیکای شرکت واحد با تشکیلِ نهاد فراگیری که دربرگیرندهی همهی فروشندگان نیرویکار در جغرافیای سیاسی ایران باشد، در عمل یا در حرف، مخالفت کردهاند؟
ب) آیا «دستیابی بهحقوق انسانی» کارگران متشکل در یک نهاد فراگیر (طبق نظر آقای شمس) در چارچوبهی نظام سرمایهداری شدنی است ویا چنین تشکلی جهت «دستیابی بهحقوق انسانیِ» کارگران، و رهاییِ نوعیت انسانی و انسانِ نوعی زمینهی انقلاب سوسیالیستی را فراهم میکند؟
پ) اگر باقی ماندن در چارچوبهی نظام سرمایهداری رفرمیزم است، پس چرا آقای شمس صراحتاً بهانقلاب سوسیالیستی و مدیریت همهجانبهی اقتصادی، سیاسی و اجتماعیِ شوراهای کارگری و مردمی اشاره نمیکند و مقطعِ قاطعِ «دستیابی بهحقوق انسانی» را در ابهام باقی میگذارد.
ت) آیا تشکلیکه «هم مبارزه برای بهبود شرایط کار و معیشت کارگران و هم مبارزهی سیاسی برای تحولات سیاسی و اجتماعی بهنفع اکثریت مردم جامعه (مانند برقراری آزادیهای سیاسی و مدنی، آزادی حق تشکل و بیان و اعتصاب، حقوق برابر زنان، حفظ حرمت زندگی خصوصی مردم مانند گزینش پوشاک و آزادی همسرگزینی، حفظ محیط زیست، مبارزه علیه جنگ و...) را سازمان میدهد»، نمیتواند رفرمیستی باشد و در دایرهی حاکمیت سرمایه دور بزند؟
ث) آیا «تحولات سیاسی و اجتماعی بهنفع اکثریت مردم جامعه» شعارِ اپوزیسیون بورژوایی نیز نیست؟
ج) چرا آقای شمس بهجای «انقلاب سوسیالیستی» و «طبقهی کارگرِ متشکل در دولت» از عبارت «تحولات سیاسی و اجتماعی بهنفع اکثریت مردم جامعه» استفاده کرده؛ و اکثر خواستههایش را (بهطور ضمنی یا آشکار) از «دولت» طلب میکند؛ و سخنی از سرنگونی و «الغای دولت» بهمیان نمیآورد؟ برای مثال: «تشکل مطالباتیـطبقاتی فراگیر» میبایست «...، کودکان را از بردگی مزدی رها سازد، و دولت را موظف کند که امکانات آموزش و بهداشت... و... مناسب این کودکان را تأمین نماید»[تأکید از من است]؟!! در اینجا سخن از کدام «دولت» است؟ آیا بهجز «دولتهای رفاه» که بهپشتوانهی غارت مازادهای طبیعیـاجتماعی و بلع فوقِ سودهای نجومی از کشورهای پیرامونی (از یکسو)؛ و معامله و سازش طبقاتیِ احزاب «کمونیست» و تشکلهای کارگری در مقابل امکان و احتمال انقلاب سوسیالیستی (از دیگرسو)؛ تنها در پارهای از کشورهای اروپایی پدید آمدند و درحال زوال نیز میباشند، اساساً دولتهای بورژوایی دارای چنین امکان و توانی هستند که «کودکان را از بردگی مزدی رها» سازند؟
چ) آیا مبارزهی «قدم بهقدم»، «سرانجام منطقیِ» این مبارزه و «الغای کار مزدی و مالکیت خصوصی بورژوایی و پایان دادن بهستم و استثمار» ـبدون اشاره به«انقلاب سوسیالیستی»، «درهم شکستن ماشین دولتِ بورژوایی» و «استقرار دیکتاتوری پرولتاریا»ـ نشانگرِ این نیست که آقای شمس هنوز تکلیف خودرا با «انقلاب سوسیالیستی» روش نکرده و ضمناً بعید نمیداند که «الغای کار مزدی و مالکیت خصوصی بورژوایی» از طریق مبارزهی «قدم بهقدم» هم ممکن و میسر باشد؟ بهاین عبارت توجه کنیم: «گرایش ضد سرمایهداری... نه فقط برای تحقق بیشترین مطالبات رفاهی کارگران تلاش میکند، بلکه این مبارزه را قدم بهقدم در متن خودآگاهی و اتحاد طبقاتی بیشتر کارگران تا سرانجام منطقی خود که همان الغای کار مزدی و مالکیت خصوصی بورژوایی و پایان دادن بهستم و استثمار سرمایهداری است پیش میبرد»!!
ح) چرا آقای شمس چنین القا میکند که «سرانجام منطقیِ» مبارزهی ضدسرمایهداری ـمستقیماًـ رفاه همگانی، فراوانی و تنعم است؛ و از امرِ رهایی تصویری مصرفی میدهد؟ مگر نه اینکه «دستیابی بهحقوق انسانی» در عالیترین معنیاش انحلالِ قید و بندهای ضدانسانی و خودبیگانه کنندهای استکه کارورزی نوعِ انسان و کارپذیریِ طبیعت را محدود بهحدود سودِ سرمایه میکند و گسترش بیوقفهی رابطهی انسانـطبیعت را مانع میشود؛ پس چرا آقای شمس صراحتاً بهاین حقیقت اشاره نمیکند که انحلال این قید و بندها، گذر از نظام سرمایهداری و گسترشِ شور، شعور، شادیِ و زیباییْ بدون انقلاب سوسیالیستی غیرممکن است؛ و بروز انقلاب سوسیالیستی نیز ـالزاماًـ بهمعنیِ رفاه فوری و همگانی برای تودههای انقلابی نیست؟ چرا آقای شمس ـحتیـ بهاین حقیقت اشاره هم نمیکند که «الغای کار مزدی و مالکیت خصوصی» ـنه فقط «مالکیت خصوصی بورژوایی»ـ بدون انقلاب سوسیالیستی یک تخیل ابلهانه است؛ و چنین انقلابی ـچهبساـ در ابتدا از رفاه و امکانات مصرفیِ تودهی وسیعی از آحاد جامعه و خصوصاً آحادِ کثیرِ کارگر و زحمتکش (بهعنوان نیروی متشکل، خودآگاه و تعیینکنندهی رهبری) بکاهد؟
خ) آیا تشکیلِ تشکلیکه آقای شمس خاصههای آن را برمیشمارد و بهعنوان «حیاتیترین امر» مبارزات کارگری از آن یاد میکند، در گامهای عملیِ همین امروز، و بدون سازمانیابیِ نهادهای واسط شدنی است؟
پاسخِ جامع بهسؤالات فوق را بهخواننده وامیگذارم و تنها بهاین بسنده میکنم که:
یک) تشکل مورد نظر آقای شمس بهطور مؤکد و روشن امرِ سازمانیابی و انقلاب سوسیالیستی را پیش نمیکشد و بیشتر تحقق تدریجیِ لغو کارِ مزدی را القا میکند که بههرصورت نمونهی بارز رفرمیزم کلاسیک است.
دو) بهباور من امکان ایجاد چنین تشکل فراگیری (با خاصههاییکه آقای شمس برمیشمارد) در شرایط کنونی و بهطور بیواسطه و فوری وجود ندارد. زیرا گذشته از رقابتِ فرساینده در تأمین معاش و بازار فروش نیرویکار و همچنین بدون توجه بهدوگانگیهای خردهبورژواییـکارگری؛ اعتیاد نیز (که دامنگیرِ تودهی وسیع و فزایندهای از آحاد جامعه شده) چنان گسترده و عمیق است که ـعملاًـ کارگران را ـبهعنوان نیرویی ذاتاً تشکلپذیرـ «اتمیزه» نموده و چنان از یکدیگر دور کرده که در خوشبینانهترین احتمالِ ممکن، تنها میتوان بهگامهای مرحلهای و تدریجی امیدوار بود؛ که این ـنیزـ کار، نیرو و درایتِ مبارزاتیِ فراوانی را میطلبد. ازاینرو: کارگر بیکار و شاغل، کارگر زن و مرد، کارگر کودک و بزرگسال و کارگر ایرانی و غیرایرانی ـدر وضعیت موجودـ با هیچ چسبی ـهمگیـ بههم نمیچسبند و در مقابل طرحِ تشکل فراگیرِ آقای شمس سرافکنده و شرمگین بهراهی میروند که نظام جمهوری اسلامی بهآنها تحمیل کرده است.
اگر رؤیاهای زیبایِ «خارج از کشوری» را از خویش بزداییم و چشمانمان را برواقعیتِ داخل ایران بگشاییم، آنگاه خواهیم دید که در پارهای از محلههای تهران و دیگر شهرهای بزرگْ درصدِ معتادین بهموادِ مخدر ـگاهـ از 50% نیز درمیگذرد. در واقع، علاوهبر فحشا و تنفروشی، اعتیاد نیز فاجعهای استکه بهجامعه تحمیل شده تا از احتمال و «امکان» سازمانیابیِ تودههای فقر و کار بکاهد؛ و بهقیمت نابودی تودهی وسیعی از انسانها چند صباحی بهعمرِ جنایتبار نظام سرمایهداری بیفزاید. نباید فراموش کرد که قیمت یک بسته «شیشه» [که مواد مخدر مرگآوری است] با قیمت یک بسته آدامس لوکس یکسان است و هردو بهسیصد تومان فروخته میشوند. متأسفانه مصرفکنندهی این جادوی مرگآور ـعمدتاًـ کارگران، زحمتکشان و تهیدستان میباشند که با گرفتاری در دامچالهاش، فراتر از سازمانگریزیِ عمومیِ فروشندگان نیرویکار در شرایط موجود، هرگونه امکان سازمانپذیری را از دست میدهند.
بههرروی، میتوان چنین ابراز نظر نمود و پیشبینی کرد که تقریباً هیچ کارگری (اعم از بیکار و زن و غیره) در جغرافیای سیاسی ایران بهطرحِ تشکلِ فراگیرِ آقای شمس نه نخواهد گفت[!؟]؛ اما همگی ساکت و سرافکنده از کنار آن خواهند گذشت. چراکه در مقابل این آرزوی «زیبا»، بدون اینکه بتوانند گامی بردارند تا برتوان خویش بیفزایند و گامِ دیگری را در کنارِ دوستان و آشنایان خویش زمینه بسازند، فقط احساس تحقیر میکنند و «تأسف» میخورند و اندوهگین میشوند؛ اما اندوه برخاسته از «تأسف»، زایندگی ندارد و شخص را حرمانزده و خیره بهدرون خویش میراند تا او را بفرساید و احتمالاً بهعصیان بکشاند.
بهباور من، حقیقت این استکه رادیکالیزم آقای شمس (بهعنوان آرزوهایی «زیبا»، اما نشدنی) چیزی بیش از یک سیستم پاسیفیستی و اشرافمنشانه نیستکه بهجای گامهای عملی و «ممکن»، تودهی کارگران را بنابر همگونگی آنها در «رابطهی تولید» و با حذف «مناسبات اجتماعی» آنها (که در حالِ حاضر ـعمدتاًـ تحت سلطهی معیارها و ارزشهای نظام سرمایهداری است)، به«تشکلِ مطالباتیـطبقاتیِ فراگیر»ی دعوت میکند که بدون حضورِ دگرگونه شدهی مناسبات اجتماعی، یعنی نهادهای واسط و محدود (مثلاً سندیکای شرکت واحد) نه تنها مادیت نمیگیرد و در هوا باقی میماند، بلکه با تحقیرِ توانِ عملیِ کارگران و زحمتکشان، تسلیمطلبی را ـنیزـ دامن میزند.
تعجب در این استکه همین آقای شمس که درجهت توصیف وضعیتِ مبارزاتیِ گذشتهی خویش، کارگران ایران را آنقدر «سرند» میکند که سرانجام بهکارگران روزنامه کیهان برسد؛ بهزمان حال که میرسد همهی تفاوتهای تحمیلی نظام سرمایه (ازجمله تفاوتهای گروهی، قشری، منطقهای، ملی و غیره) را فراموش میکند و بدون الاهم و فیالاهمْ سرندش را بهدیوار میآویزد و همه را یکسره و بدون گامهای مقدماتی بهتشکلی فراگیر فرامیخواند که عملاً نشدنی است!! گرچه کارگران مصالح ساختمانی نیستند که بتوان آنها «سرند» کرد، اما دانش، تجربه و پتانسیل مبارزاتی همهی فروشندگان نیرویکار، در همهی حوزههای تولید و خدمات، و در همهی جغرافیای سیاسی ایران ـحقیقتاًـ همگون و همسان و یکسان نیست که از آنها بخواهیم بدون سازمانیابی در نهادهای متناسب با ادراک و توان خویش، بهطور مستقیم در تشکلی سازمان بیابند که واسطهی غیریّت و حدِ فاصلاش از دیگر نهادها و نسبتهاْ آرزو و انتزاع ذهنی است.
9)
آقای شمس در گفتوگو با نشریه نگاه مدعی استکه در بیشاز 100 اعتصاب کارگری شرکت داشته، بارها (در هردو رژیمِ سلطنتی و اسلامی) بازداشت شده؛ و علیرغم شکنجه و آزار توانسته از دست هردو رژیم بگریزد و بدون زندان طولانی و یا اعدام بهمبارزهی خویش علیه نظام سرمایهداری ادامه دهد. با فرض اینکه ادعاهای آقای شمس درست است، این توقع از او میرود که بهوضعیت خویش در هنگام بازداشت و بازجویی بیندیشد و توقع نداشته باشد که مثلاً آقای غلامرضا میرزایی (آخرین سخنگوی سندیکای شرکت واحد) در مقابل تازیانهی دولت صراحتاً بهاین نتیجه برسد و بهکارگران بگوید که بروند و «فکر دیگری بهحال خود و همکارانشان» بکنند.
بارها بازداشت شدن در هر دو رژیم بدین معنی استکه آقای شمس حداقل در یکی از این دو رژیم 2 بار بازداشت شده است. بازداشت و خصوصاً بازداشت دوباره در هریک از این دو رژیم بدون کتمانِ عقاید، روابط و هویتِ خویش و نقش بازی کردن و خود را بهکوچهی «علیراست» زدن، بهشکنجهی بیشتر و احتمالاً بلبلزبانی و غیره منجر میگردید، که در مورد آقای شمس صادق نیست. بنابراین، اگر چنین توهم نکنیم که آقای شمس در مقابل کابل و بازجویی با صدای بلند از عقاید خود دفاع کرده است؛ باید بهآقای میرزایی و امثالهم هم حق بدهیم که آگاهانه ویا از روی عادت خودرا بهکوچهی «علیراست» بزنند و قدری هم نقش بازی کنند تا همانند آقای شمس بهتحمل زندان طولانی ویا اعدام مجبور نشوند. خصوصاً اینکه سندیکای شرکت واحد بدون هرگونه ادعای صراحتاً سیاسیْ بهسیاسیترین عملِ اجتماعیِ پس از 30 خرداد سال 1360 دست زد که برخلاف عملیات سیاسیِ قبلی با موفقیت و استقبال نسبتاً گستردهای نیز مواجه شد.
10)
اگر بپذیریمکه یکی از شرایط تحقیق منصفانه و عادلانه در مورد مسایل اجتماعیـتاریخی (حتی از دیدگاه بورژوایی) اندازهگیری، ارزشگذاری و بررسیِ رویدادها و وقایع با ابزارها و معیارهای یکسان ویا همگون است؛ آنگاه میتوانیم چنین ابراز نظر کنیم که گفتوگوی آقای شمس با نشریه نگاه در بررسیِ تاریخ جنبش گارگری ایران صراحتاً نامنصفانه و غیرعادلانه است. چراکه وی معیار ارزشگذاریاش در مورد گذشتهی مبارزات کارگری و آنچهکه هماکنون در این زمینه جاری است، نه تنها متفاوت، بلکه متناقض نیز میباشد. در واقع آقای شمس تصویری کاذب و آرمانی از گذشته میدهد تا بهطور پوشیده و ضمنیْ تبادلات مبارزاتیـکارگریِ فیالحال موجود (فیالمثل مبارزات سندیکای شرکت واحد) را بهسایه بکشاند و در مقایسه با گذشته بیارزش و کم اهمیت جلوه دهد.
آقای شمس در توصیف خاصههای گرایش رفرمیستی در جنبش کارگریِ فیالحال موجود و همچنین ارزیابی از سندیکای شرکت واحد چنین میگوید: «بسیاری از اعضای هیأت مدیرهی سندیکای شرکت واحد، بارها و بارها تأکید کردند که مبارزهی کارگران شرکت واحد، صنفی است؛ و هیچ ربطی بهسیاست ندارد! آن هم در شرایطی که کارفرمای شرکت واحد، دولت جمهوری اسلامی است؛ مطالبات ناظر براین مبارزه هم در واقع در مقابل همین کارفرما مطرح میشود؛ نیروهای سرکوبگر این مبارزه، نیروی انتظامی دولت جمهوری اسلامی هستند؛ و اصلاً سیاست سرکوب این مبارزه، سیاستی استکه در دولت سرمایهداری ایران تغیین شده است! پس چطور میشود ادعا کرد، که چنین مبارزهای فقط صنفی است و سیاسی نیست؟! الله و اعلم!».
از کاربُرد بازاریِ عبارت «الله و اعلم» (یعنی: خداوند «دانا»ترین و «ذاتِ دانایی» است) که بگذریم؛ و بهحکمِ تداومِ الزامی و گسترشیابندهی رابطهی انسانـطبیعت، «دانش» را ذاتیِ نوع انسان بدانیم؛ جهت درک حقیقتِ مبارزاتیِ کارگران در ایران، نابهجا نیستکه بگوییم اسدالله علم (نه اعلم) یکی از مرتجعترین و فرمانبردارترین نوکران شاه بود که سالها تصدی وزارت دربار را نیز داشت. بنابراین، نباید دعوت از او و حضورش در یک جشن کارگری را رادیکالیزم جا زد و این رادیکالیزم دروغین را بهرُخ کارگران شرکت واحد کشید که حقیقتاً سکوت سازمانیابیِ کارگری را در سال 1385 شکستند و تاوان سنگینی هم در این راستا پرداختند.
آقای شمس در بارهی وضعیت نیروهای اپوزیسیون پس از کودتای 28 مرداد، پتانسیل جنبش کارگری و مبارزات کارگران صنعت چاپ در سال 1338 (که میخواستند «فضای رعب و وحشت و رکود شش سالهی جامعه را بشکنند» و «مطالبات رفاهی را سپر اقدام سیاسی خود کنند») چنین میگوید:
«پس از کودتای 28 مرداد 1332، شاه بهخود میبالید که سرانجام قادر شده بهآرزوی دیرینهاش برسد و کلیهی مخالفان خود، و ازجمله طبقهی کارگر، را سرکوب کند. قدم بعدی، دادن یک چهرهی حزبی و دموکراتیک بهانتخابات دورهی چهار سالهی مجلس نوزدهم بود. شاه در آن زمان تلاش میکرد، که حکومت مستبدش را در چشم جهانیان بهعنوان یک نظام مترقی و دموکراتیک معرفی کند. در این شرایط، در سال 1338 شمسی، بار دیگر فعالین کارگری چاپخانهها بهیک اقدام علنی دست زدند، تا فضای رعب و وحشت و رکود شش سالهی جامعه را بشکنند. آنان تصمیم گرفتند، که مطالبات رفاهی را سپر اقدام سیاسی خود کنند و دولت کودتا را که تاب کوچکترین حرکت سیاسییی را نداشت، خلع سلاح نمایند. بدین منظور، در یک روز تعطیل، سینما پلازا را برای جشن و اجرای نمایش یک گروه تئاتر اجاره کردند. دلکش و ویگن هم با لباس کار در آن مراسم حضور یافتند و ترانههای مورد علاقه کارگران را خواندند. دستاندرکاران این جشن، اسداله اعلم را هم برای ظاهرسازی بهاین مراسم دعوت کرده بودند. آنها میخواستند هدف اصلی خود را تا قبل از اجرای مراسم از چشم سازمان امنیت رژیم پنهان داشته باشند. آنها با تهیه کارتهای ورودی ارزان قیمت، کارگران را تشویق میکردند که هرچه بیشتر در این جشن شرکت کنند. تا چند ساعت قبل از شروع برنامه، هیچ پلاکارد و شعاری بهدر و دیوار سینما نصب نشده بود، اما وقتی هیأت برگزارکننده بهاین نتیجه رسید که جشن مورد استقبال قرار گرفته و کارگران هم با خانوادههایشان جلوی سینما در انتظار ورود بهسالن هستند، بلافاصله دست بهکار نصب پلاکاردهایی که از قبل تدارک دیده بودند، شدند. روی این پلاکاردها، خواستههای رفاهی و فوری کارگران نقش بسته بود»[تأکیدها از من است].
آقای شمس در ادامه میگوید: «البته عدهی دیگری از کارگران با حساسیت و انتقاد بهاینکه چرا اعلم بهاین مراسم دعوت شده ویا چرا فقط مطالبات رفاهی مطرح گردیده، بهنکوهش این مراسم پرداختند»[تاکیدها از من است].
جامعهی مفروضی را در نظر بگیریم که پساز یک کودتای بهشدت سرکوبگرانه و خونبار، سازمان اطلاعات و امنیت ـبهعنوان بخش تعیینکنندهی دولتـ «چنان عرصهی مبارزه و فعالیت را تنگ کرده... که نه تنها هیچ فعالیت علنی مستقل کارگری امکان بروز» ندارد، «بلکه تقریباً هیچ فعالیت مخفی کارگری نیز از دید... [آن] پنهان نمیماند»؛ معهذا در همین جامعه، تنها 6 سال پس از کودتا و سرکوب، «فعالین کارگری چاپخانهها بهیک اقدام علنی دست... [میزنند]، تا فضای رعب و وحشت و رکود شش سالهی جامعه را بشکنند» و بهاین منظور یک جشن کارگری را پیش میکشند و «مطالبات رفاهی را سپر اقدام سیاسی خود» میکنند. اما سرانجام، با حضور یکی از دست نشاندههای دیکتاتورِ حاکم برجامعه (که بهجشن رسمیت دولتی نیز میبخشد)، فقط «خواستههای رفاهی و فوری کارگران» مطرح میشود؛ و صحبتی از مطالبات طبقاتی و سیاسی بهمیان نمیآید و همین مسئله مورد انتقاد گروهی کارگر جوان قرار میگیرد که میخواهند «پایههای یک سازمان نوین دخالتگر کارگری را ایجاد کنند»!!!
بنابر قانونمندیهای مبارزهی طبقاتی یا دیالکتیک «مبارزه و سرکوب» جامعهایکه بهبیان آقای شمس پارهای از سیماهایش را تصویر کردیم، تنها میتواند آمیختهای از تخیل و واقعیت باشد، چراکه:
یک) حضور اسدالله اعلم بهعنوان یکی از سرسپردهترین و عقبافتادهترین عوامل رژیم شاه در یک جشن کارگری ـعلیالاصولـ نمیتواند صرفاً بهانه و پوششِ مقاصد سیاسی یا رفاهی باشد؛ مگر اینکه همهی عناصر و کارکنان ساواک و دربار و دیگر ارگانهای نظام سرمایه جهانی را ابله فرض کنیم که فرضی بهجا، عاقلانه و انقلابی نیست.
دو) برهمان سیاقیکه آقای شمس تصویر میکند (یعنی: «دادن یک چهره حزبی و دموکراتیک بهانتخابات...»)، این احتمال وجود دارد که یکی از دلایل برگزاری جشنِ کارگری در سینما پلازاْ حضور اسدالله اعلم باشد؛ که این نیز میتواند بهعنوان یکی از پیشدرآمدهای «انقلاب سفید»، بیانگر دوستی شاه و مردم[!!] باشد.
سه) «مطالبات رفاهی را سپر اقدام سیاسی» کردن بیانگر استفادهی ابزاری از حضور و نهایتاً بازوی اجرایی کارگران استکه در آنسوی رفرمیزمْ بهماکیاولیزم تن میسپارد، که معمولاً در مورد فعالین مستقلِ جنبش و مبارزات کارگری بعید مینماید.
چهار) «مطالبات رفاهی را سپر اقدام سیاسی» کردن و سرانجام فقط «خواستههای رفاهی و فوری کارگران» را در پلاکاردها نشان دادن و امر سیاسی را بهامان خدا رها کردن، گذشته از ماکیاولیزمْ نشانگر گیجسریِ مطلق استکه بهناکجاآباد ختم میشود.
پنج) مجموعهی وقایعیکه آقای شمس بهتصویر میکشد، نشانگر این استکه در جریان جشن سینما پلازا در سال 1338 کارگران جوانیکه «تلاش داشتند پایههای یک سازمان نوین دخالتگر کارگری را ایجاد کنند»، در حاشیهی تصمیمات قرار داشتند و تنها میتوانستند پس از وقوع وقایعْ انتقاد کنند که «چرا فقط مطالبات رفاهی مطرح گردیده» و «چرا عَلَم بهاین مراسم دعوت شده» بود.
شش) احتمال اینکه آقای شمس در سال 1338 با گروه کارگران جوان و معترضْ ارتباط داشته باشد، صفر است؛ چراکه وی در این سال هنوز 11 سالگی را پشت سر نگذاشته بود و بهصنعت چاپ هم وارد نشده بود.
هفت) دیالکتیک «مناسبات تولید اجتماعی» و «مناسبات اجتماعی تولید» و همچنین قانونمندیهای مبارزهی طبقاتی (یعنی: دیالکتیک مبارزه و سرکوب) ـاصولاًـ از این حقیقت حکایت میکند که یورش سرکوبگرانهای که فعالین کارگری را چنان زیر فشار میگذارد که «بعضی سستی نشان» میدهند و «دیگر در فعالیتهای کارگری شرکت نمیکنند»، «تعدادی به"جبههی ملی" و جریانهای مذهبی... روی میآورند»، و حتی «تک و توکی باب رفت و آمد بهساواک را پیشه» میکنند؛ در نبودِ یک برآمد عمومیِ طبقاتی ویا شورشِ ضداستبدادیِ فراطبقاتی (که تاریخاً ثبت نشده و خبری از آن نشنیدهایم) نبایستی پس از 6 سال (که سرشار از سرکوب مداوم و سقوط ارزشهای مبارزاتی و انسانی بوده است) بهایجاد «گروه» کارگران جوانی بینجامد که تلاش دارند «پایههای یک سازمان نوین دخالتگر کارگری را ایجاد کنند». شاید دراین زمینه حرفهایی زده شده باشد، اما باتوجه بهسیر وقایع و نتایجیکه آقای شمس بدان اشاره میکند [یعنی: تأثیر «ارتباط نزدیک» و تلاشهای کارگران جوانِ چاپْ در فعالتر شدنِ محفل "جریان" و ایجاد تشکلهایی مانند "ساکا"]، میبایست درجدیت و پیوندهای طبقاتیِ چنین ابراز نظرهایی (خصوصاً از زبان کارگران حروفچینِ آن دوره) بیشتر تأمل کرد و بروز چنین حرفها و ارتباطاتی را با احتیاط بیشتری بهپای پدیدهای ناشی از کنشِ عمومی و طبقاتی کارگران ایران نوشت.
هشت) برنامهریزی بهمنظور شکستن «فضای رعب و وحشت و رکود شش سالهی جامعه» بیشاز اینکه ایده و اندیشهای کارگری و سوسیالیستی باشد، و از مبارزهی کار و برعلیه سرمایه برخیزد؛ بهلحاظ شیوهی و مضمونْ ضداستبدادی است و مایههای روشنفکرانه، چریکی و فراطبقاتی دارد. درحقیقت، چنین ایدهای برگردان تئوری «دو مطلقِ» سازمان چریکهای فدایی خلق ایران است که ذهناً بر پیکر مبارزات کارگری مونتاژ گردیده است.
نه) علیرغم اینکه آقای شمس تقسیم مبارزات کارگری بهسیاسی و رفاهی را درست نمیداند؛ اما نسبت بهتصویریکه در همین زمینه از کارگران چاپ میپردازد (یعنی: تقسیم خواستههای کارگری بهسیاسی و رفاهی)، سکوت میکند و تصویرِ این تفسیمبندی در سال 1338را مورد ایراد و نقد قرار نمیدهد!؟
نتیجه اینکه: آقای شمس تصویری کاذب و آرمانی از گذشته میدهد تا بهطور پوشیده و ضمنیْ تبادلات مبارزاتیـکارگریِ فیالحال موجود (فیالمثل مبارزات سندیکای شرکت واحد) را بهسایه بکشاند و در مقایسه با گذشته بیارزش و کم اهمیت جلوه دهد. اینکه تصویرپردازیِ کاذب یا تخیلیِ آقای شمس تا چه اندازه آگاهانه ویا ناآگاهانه صورت گرفته، اهمیت چندانی ندارد؛ اما آنچهکه حائز بیشترین اهمیت است، این استکه ستایش از «گذشته» ـدرمقابل آنچهکه «اکنون» جاری و دخالتپذیر استـ نشانگرِ پاسیفیزمی است که نهایتاً با تکیه بهتخیلپردازی، «آینده» را با همهی کارِ تاریخاً لازمیکه باید صرف آن کرد، در «حال» متحقق میبیند، که نتیجهی منطقیاش انحلال «آینده» در «حال» یا آرمانیکردن وضعیت موجود در آیندهای غیرقابل تحقق است. این شکل ویژهی پاسیفیزم، بهاین دلیلکه در پاسیو بودنِ خویش فعال است، عملاً از هرگونه رفرمیزمیْ خطرناکتر و رفرمیستتر است.
یادداشتها
خاطرات یک دوست ـ قسمت سیوسوم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیودوم
ملاقات بههم خورد و تنها من توانستم بهمادرم در اندک فرصتی برسانم که چیزی نگوید. او که قبلها هم چندبار بازخواست شده بود، در پیگیریهای افسران زندان چیزی را بُروز نداده بود. من را هم بهوسیله معاون زندان و افسر مربوطه با تحدید، بازپرسی کردند و نتیجهای عایدشان نشد. ملاقات را قطع کردند. احمد م.ع. (برادر اسماعیل از اعدامیهای سیاهکل) که خودش هم در جریانات مسلحانه فعال و زندانی شده بود در جریان قرار گرفت. او مسئول مراجعه بهافسر نگهبان و حلوفصل موضوعات بند ما بود . وی بهاتفاق آقای حجری به«زیر هشت» رفتند و بهشدت بهرفتار افسر نگهبان اعتراض کردند و مورد بلعیدن چیزی از جانب مرا رد کرده بودند. با مداخلهی رئیس زندان و بهدستور او ملاقات غیرحضوری را دایر کرده و فقط یک دیده بوسی آخر را اجازه دادند. در داخل بند هم زمزمه اعتصاب و اعتراض پیش آمد که بهسرانجام نرسید. بهنظر میرسید همه چیز رفع و رجوع شده باشد. با توجه بهجوّ بند تعداد کمی از افراد در جریان جزئیات حادثه قرار گرفتند. این مورد توسط مسئول زیر هشت بند و آقای حجری مدیریت شد.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیودوم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیویکم
اولین تبعیدیها از هر دو زندان شماره چهار و سه همزمان فراخوانده شدند و بهزندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همهی زندانیان برای بدرقه بهراهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست میزدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف بهسمت درِ بند (زیر هشت) حرکت میکردند و با تک تک افراد دست میدادند و روبوسی میکردند. برخی میگریستند و برخی یاران همرزمشان را در بغل گرفته، میفشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانیکه بهتبعبد برده میشدند، بهدرود میگفتند. شعارها از جمله اینچنین بود: «امید بهپیروزی آتی خلق قهرمان».
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیویکم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیام
عبدالحسین، مهندس مکانیک و اهل لنگرود؛ مردی دانا و کم صحبت، اما طنزگو بود. او ازهمهی افراد این گروهِ محاکمه مسنتر بود. برادرش عبدالرضا بیشتر در سایه قرار داشت.
عباس، دانشجوی رشتهی دامپزشکی بود. او را از بیرون زندان میشناختم. زمانیکه عباس تحت تعقیب و فراری بود، مدتی با ما زندگی میکرد. رابطه ما از طرف او و من لو نرفته بود. خیلی کتک خورده بودم که ارتباطات و اطلاعاتم را بگویم. از ارتباطهای من، فریبرز و احمد با اسم مستعار گفته شده بودند. فریبرز هفتهی قبل از من دستگیر شده بود و احمد حدود سه سال بعد دستگیر شد.
سی سال بعد، از احترام و اعتبار اجتماعی عباس در ایلام و اصفهان باخبر شدم. من اینطور خبر شدم که «او که در زندان بهلحاظ روحی آسیب دیده بود.» شاید هم بهاین نتیجه رسیده بود که با مبارزهی مسلحانه و سیاسی خداحافظی کند.»
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیام
چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستمونهم
البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان میگذاشته و از این دو نفر برای تمایل بهمشارکت سئوال میکرده که حاضر بهفرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را بهما میداد و علی را هم بهشهادت میگرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و بهشدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمیدانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاقها(سلولها) اصلاً بسته نشود.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستونهم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستموهشتم
......
بیژن (هیرمنپور) با من مرتب وقت میگذاشت و برایم از تجارب و دانستههایش با دقت و گسترده میگفت. این پیوند گرچه بنا بر حادثهی جدایی ما ازهم و انتقال من از قزل قلعه دیری نپائید، اما عمق تأثیرات او را میتوانم بهیاد بیاورم که در تشخیصهای بعدی و انتخابهای آتیام تعیینکننده بود. وقتی از مجاهدین و رجوی صحبت شد، او برایم از احساس عمومی در دانشکده حقوق نسبت بهوی گفت: «در میان جمع دانشجویان شخصی مشکوک و غیرقابل اطمینان بود.» جز برخی از حداقلهای ارتباطی، همه از او دوری میکردند. و این گویا نه تنها از تیپ شخصیت و منشهای رفتاری نامتعارف او، بلکه از نگاهی نیز متأثر بود که «مییپنداشتند ساواکی است.»
ادامه مطلب...* مبارزات کارگری در ایران:
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»- قسمت دوم
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»
- بیانیه شماره دوم کمیته دفاع از کارگران اعتصابی
- تشکل مستقلِ محدود یا تشکل «گسترده»ی وابسته؟!
- این یک بیانیهی کارگری نیست!
- آیا کافکا بهایران هم میرود تا از هفتتپه بازدید کند !؟
- نامهای برای تو رفیق
- مبارزه طبقاتی و حداقل مزد
- ما و سوسیال دمکراسی- قسمت اول
- تجمع اول ماه می: بازخوانی مواضع
- از عصیان همگانی برعلیه گرانی تا قیام انقلابی برعلیه نظام سرمایهداری!؟
- ائتلاف مقدس
- وقتی سکه یک پول سیاه است!
- دو زمین [در امر مبارزهی طبقاتی]
- «شوراگراییِ» خردهبورژوایی و اسماعیل بخشی
- در مذمت قیام بیسر!
- هفتتپه، تاکتیکها و راستای طبقاتی
- تقاضای حکم اعدام برای «جرجیس»!؟
- سکۀ ضرب شدۀ فمنیسم
- نکاتی درباره اعتصاب معلمان
- تردستی و تاریخ، در نقد محمدرضا سوداگر و سید جواد طباطبایی
- دختران مصلوب خیابان انقلاب
- «رژیمچنج» یا سرنگونی سوسیالیستی؟!
- هفتتپه و پاسخی دوستانه بهسؤال یک دوست
- اتحادیه آزاد در هفتتپه چکار میکند؟
- دربارهی جنبش 96؛ سرنگونی یا انقلاب اجتماعی!؟
- دربارهی ماهیت و راهکارهای سیاسیـطبقاتی جنبش دیماه 96
- زلزلهی کرمانشاه، ستیز جناحها و جایگاه چپِ آکسیونیست!؟
- «اتحادیه مستقل کارگران ایران» از تخیل تا شایعه
- هزارتوی تعیین دستمزد در آینه هزارتوی چپهای منفرد و «متشکل»
- شلاق در مقابله با نوزایی در جنبش کارگری
- اعتماد کارگران رایگان بهدست نمیآید
- زحمتکشان آذری زبان در بیراههی «ستم ملی»
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت دوم)
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت اول)
- در اندوه مرگ یک رفیق
- دفاع از جنبش مستقل کارگری
- اطلاعیه پایان همکاری با «اتحاد بینالمللی در حمایت از کارگران در ایران»
- امضا برعلیه «دولت»، اما با کمک حکومتیان ضد«دولت»!!
- توطئهی خانه «کارگر»؛ کارگر ایرانی افغانیتبار و سازمانیابی طبقاتی در ایران
- تفاهم هستهای؛ جام زهر یا تحول استراتژیک
- نه، خون کارگر افغانی بنفش نیست؟
- تبریک بهبووورژواهای ناب ایرانی
- همچنان ایستاده ایم
- دربارهی امکانات، ملزومات و ضرورت تشکل طبقاتی کارگران
- من شارلی ابدو نیستم
- دربارهی خطابیه رضا رخشان بهمعدنچیان دنباس
- قطع همکاری با سایت امید یا «تدارک کمونیستی»
- ایجاد حزب کمونیستی طبقهی کارگر یا التجا بهنهادهای حقوقبشری!؟
- تکذیبیه اسانلو و نجواهای یک متکبر گوشهنشین!
- ائتلافهای جدید، از طرفداران مجمع عمومی تا پیروان محجوب{*}
- دلم برای اسانلو میسوزد!
- اسانلو، گذر از سوءِ تفاهم، بهسوی «تفاهم»!
- نامهی سرگشاده بهدوستانم در اتحاد بینالمللی حمایت از کارگران
- «لیبر استارت»، «کنفرانس استانبول» و «هیستادروت»
- «لیبر استارت»، «سولیداریتیسنتر» و «اتحاد بینالمللی...»
- «جنبش» مجامع عمومی!! بورژوایی یا کارگری؟
- خودشیفتگی در مقابل حقیقت سخت زندگی
- فعالین کارگری، کجای این «جنبش» ایستادهاند؟
- چکامهی آینده یا مرثیه برای گذشته؟
- کندوکاوی در ماهیت «جنگ» و «کمیتهی ضدجنگ»
- کالبدشکافی یک پرخاش
- توطئهی احیای «خانهکارگر» را افشا کنیم
- کالبدشکافیِ یک فریب
- سندیکای شرکت واحد، رفرمیسم و انقلاب سوسیالیستی
* کتاب و داستان کوتاه:
- دولت پلیسیجهانی
- نقد و بازخوانى آنچه بر من گذشت
- بازنویسی کاپیتال جلد سوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد دوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد اول، ایرج اسکندری
- کتاب سرمایهداری و نسلکشی ساختاری
- آگاهی طبقاتی-سوسیالیستی، تحزب انقلابی-کمونیستی و کسب پرولتاریایی قدرت...
- الفبای کمونیسم
- کتابِ پسنشینیِ انقلاب روسیه 24-1920
- در دفاع از انقلاب اکتبر
- نظریه عمومی حقوق و مارکسیسم
- آ. کولنتای - اپوزیسیون کارگری
- آخرین آواز ققنوس
- اوضاعِ بوقلمونی و دبیرکل
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- آغاز پرولترها
- آیا سایهها درست میاندیشند؟
- دادگاه عدل آشکار سرمایه
- نبرد رخساره
- آلاهو... چی فرمودین؟! (نمایشنامه در هفت پرده)
- اعتراض نیروی کار در اروپا
- یادی از دوستی و دوستان
- خندۀ اسب چوبی
- پرکاد کوچک
- راعش و «چشم انداز»های نوین در خاورسیاه!
- داستان کوتاه: قایق های رودخانه هودسون
- روبسپیر و انقلاب فرانسه
- موتسارت، پیش درآمدی بر انقلاب
- تاریخ کمون پاریس - لیسا گاره
- ژنرال عبدالکریم لاهیجی و روزشمار حمله اتمی به تهران
* کارگاه هنر و ادبیات کارگری
- شاعر و انقلاب
- نام مرا تمام جهان میداند: کارگرم
- «فروشنده»ی اصغر فرهادی برعلیه «مرگ فروشنده»ی آرتور میلر
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- و اما قصهگوی دروغپرداز!؟
- جغد شوم جنگ
- سرود پرولتاریا
- سرود پرچم سرخ
- به آنها که پس از ما به دنیا می آیند
- بافق (کاری از پویان و ناصر فرد)
- انقلابی سخت در دنیا به پا باید نمود
- اگر کوسه ها آدم بودند
- سوما - ترکیه
- پول - برتولت برشت
- سری با من به شام بیا
- کارل مارکس و شکسپیر
- اودسای خونین
* ترجمه:
- رفرمیستها هم اضمحلال را دریافتهاند
- .بررسی نظریه انقلاب مداوم
- آنتونیو نگری ـ امپراتوری / محدودیتهای نظری و عملی آتونومیستها
- آیا اشغال وال استریت کمونیسم است؟[*]
- اتحادیه ها و دیکتاتوری پرولتاریا
- اجلاس تغییرات اقلیمیِ گلاسکو
- اصلاحات اقتصادی چین و گشایش در چهلمین سال دستآوردهای گذشته و چالشهای پیشِرو
- امپراتوری پساانسانی سرمایهداری[1]
- انقلاب مداوم
- انگلس: نظریهپرداز انقلاب و نظریهپرداز جنگ
- بُرهههای تاریخیِ راهبر بهوضعیت کنونی: انقلاب جهانی یا تجدید آرایش سرمایه؟
- بوروتبا: انتخابات در برابر لوله تفنگ فاشیسم!
- پناهندگی 438 سرباز اوکراینی به روسیه
- پیدایش حومه نشینان فقیر در آمریکا
- پیرامون رابطه خودسازمانیابی طبقه کارگر با حزب پیشگام
- تأملات مقدماتی در مورد کروناویروس و پیآیندهای آن
- تاوان تاریخی [انقلابی روسیه]
- تروریسم بهاصطلاح نوین[!]
- جنبش شوراهای کارخانه در تورین
- جنبش مردم یا چرخهی «سازمانهای غیردولتی»
- جوانان و مردم فقیر قربانیان اصلی بحران در کشورهای ثروتمند
- چرا امپریالیسم [همواره] بهنسلکشی باز میگردد؟
- دستان اوباما در اودسا به خون آغشته است!
- رهایی، دانش و سیاست از دیدگاه مارکس
- روسپیگری و روشهای مبارزه با آن
- سرگذشت 8 زن در روند انقلاب روسیه
- سقوط MH17 توسط جنگنده های نیروی هوائی اوکراین
- سکوت را بشکنید! یک جنگ جهانی دیگر از دور دیده میشود!
- سه تصویر از «رؤیای آمریکایی»
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- شاعر و انقلاب
- فساد در اتحادیههای کارگری کانادا
- فقر کودکان در بریتانیا
- قرائت گرامشی
- کمون پاریس و قدرت کارگری
- گروه 20، تجارت و ثبات مالی
- لایحه موسوم به«حق کار»، میخواهد کارگران را بهکشتن بدهد
- ماركس و خودرهایی
- ماركسیستها و مذهب ـ دیروز و امروز
- مانیفست برابری فرانسوا نوئل بابوف معروف بهگراکوس[1]
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- ملاحظاتی درباره تاریخ انترناسیونال اول
- ممنوعیت حزب کمونیست: گامی به سوی دیکتاتوری
- نقش کثیف غرب در سوریه
- نگاهی روششناسانه بهمالتیتود [انبوه بسیارگونه]
- واپسین خواستهی جو هیل
- واپسین نامهی گراکوس بابوف بههمسر و فرزندانش بههمراه خلاصهای از زندگی او
- ویروس کرونا و بحران سرمایه داری جهانی
- یک نگاه سوسیالیستی بهسرزمینی زیر شلاق آپارتاید سرمایه