rss feed

14 شهریور 1394 | بازدید: 5859

دفاع از جنبش مستقل کارگری

نوشته: عباس فرد

دفاع از جنبش مستقل کارگری

یا احیای حق سرپرستی بر مبارزه‌جوئیِ کارگران

چند نکته در چرائی انتشار مجدد این نوشته:

این نوشته‌ی دفاعی در اردیبهشت ماه سال 1384 در سایت دیدگاه منتشر گردید؛ و همان‌طور که عنوان و مضمون آن پیداست، قصد از نگارش و انتشارش دفاع از اولین تکانه‌هایی بود که در حاشیه مبارزات کارگری به‌وجود آمده بود. «کمیته‌ی پی‌گیری...» از چند جهت مورد هجومی هیستریکی قرار گرفت که همگی انگیزه‌ی خودمحورانه و آنتی‌سندیکایی داشتند. دارودسته‌ی ‌آذرین‌ـ‌‌مقدم، حزب کمونیست کارگری و چند نفری که بیرق «لغو کار مزدی» را عَلَم کرده بودند، بخش عمده‌ای از این خودمحورانِ آنتی‌سندیکایی بودند. این نوشته ـ‌در واقع‌ـ در دفاع از اولین تکانه‌هایی بود که (گرچه به‌طور غیرمستقیم، ‌اما‌) نهایتاً به‌ایجاد سندیکای واحد و سپس سندیکای هفت‌تپه منجر گردید. بنابراین، انتشار مجدد آن (به‌مثابه‌ی آرشیو) می‌تواند به‌عنوان سطری از کتاب قطور جنبش کارگری در ایران مورد استفاده‌ی فعالین جنبش کارگری قرار بگیرد. از فواید این نوشته یکی هم این بود که به‌پلی برای ایجاد سایت امید تبدیل گردید. بدین شکل که بهمن شفیق با خواندن این نوشته از یداله خسروشاهی خواسته بود که من را با او آشنا کند. این آشنایی به‌ایجاد سایت امید (به‌پیش‌نهاد و توسط من) انجامید که پس از یک دوره‌ی کار مشترک نسبتاً طولانی و مؤثر ـ‌عملا‌ًـ از سوی «دیگر» فسخ شد.

اما انتشار مجدد این نوشته انگیزه‌ی دیگری هم دارد. اخیراً یکی از افراد جوان خانواده‌‌ی یکی از دوستانم، در یکی از کارگاه‌های شرق تهران با فردی برخورد داشته که درباره‌ی مبارزه برای لغو فوری کار مزدی و برعلیه تلاش‌ در راستای ایجاد سندیکای کارگری درِگوشی تبلیغ می‌کرده است. این‌گونه رفتار و تبلیغ، آشنای ندیده و نشناخته‌ی من را به‌این تصور رسانده بود که فرد مذکور برای وزارت اطلاعات کار می‌کند. وقتی دوستی که مقیم اروپاست، در این مورد از من سؤال کرد، ضمن پاسخ به‌او که نه این‌ها به‌هیچ‌وجه به‌وزارت اطلاعات مربوط نیستند، به‌این نتیجه نیز رسیدم که نوشته‌ی سال 84  (یعنی: نوشته‌ی حاضر) را دوباره منتشر کنم. از میان نوشته‌هایی که درباره‌ی جریان «لغو کار مزدی» دارم؛ مطالعه‌ی یکی از آن‌ها را به‌ویژه به‌خواننده‌ی علاقمند توصیه می‌کنم. این نوشته که «کالبدشکافی یک پرخاش» عنوان دارد، دفاع از حقیقت طبقاتی یداله خسروشاهی است‌که توسط آقای ناصر پایدار چماق‌کوبی می‌شود.

گرچه گرایش ضد سندیکایی و سیاسی‌بازی‌ها مرسوم چپِ فی‌الحال پروغرب از درون «کمیته‌ی پیگیری...» هم به‌تدریج سر برآورد؛ اما انتشار مجدد این نوشته به‌ویژه از این جهت برای من جالب توجه و مهم است که دربرگیرنده‌ی کلیت تجارب و باورهایی است‌که در ایران اندوخته و پرورانده‌ام؛ به‌عنوان میثاقی عمل کرد که من، یداله خسروشاهی و بهمن شفیق را به‌هم نزدیک کرد؛ و هنوز هم به‌درستی این کلیت باور دارم از آن دفاع می‌کنم.

ضمناً لازم به‌توضیح است‌که در بازخوانی این نوشته تغییراتی در آن وارد کردم که به‌جز استفاده از چند کلمه‌ی جدید به‌جای کلمات غیرجدید، عمدتاً دربرگیرنده‌ی غلط‌های تایپی و یک‌دست سازی رسم‌الخط است.

*****

دفاع از جنبش مستقل کارگری یا احیای حق سرپرستی بر مبارزه‌جوئیِ کارگران

از هنگامی‌که تعدادی از کارگران در ایران (ویا کسانی‌که به‌غلط یا درست خودرا طرف‌دار طبقه‌کارگر می‌دانند) یک بیانیه‌ اعتراضی را با امضای دو هزار و اندی کارگر (ویا کسانی‌که خودرا کارگر معرفی می‌کنند) به«‌وزارتِ کارِ جمهوری اسلامی»، «سازمان‌های کارگری در سراسر جهان» و «سازمان جهانی کار» ابلاغ کرده‌اند؛ دو فحش‌نامه تحت عناوین «اتحادیه‌گرائی در ضدیت با جنبش کارگری» و "«رهروان وهم را راه هزار ساله باد»!"، و هم‌چنین چندین مقاله‌‌ی مجموعاً تحلیلی درباره‌ی این حرکت نوشته شده که از میان آن‌ها مضمون چهار مقاله به‌شکلِ هیستریکی خشمگینانه و عنادآمیز است. ازاین‌رو، من در این نوشته به‌بررسی آن‌ها می‌پردازم و سعی می‌کنم که:

اولاًـ نشان بدهم که این مقاله‌ها واقعاً هیستریک، خشم‌گینانه و عنادآمیزاند؛

دوماًـ می‌کوشم که چرائی و چگونگیِ این خشم و عناد را مورد بررسی قرار دهم؛

سوماًـ تلاش می‌کنم تا با ارائه‌ی نقدی محترمانه و دوستانه و مثبت، منتقدی باشم بر شیوه‌ی نقدنویسیِ جاری در مسائل کارگری، که بیش‌تر انکارکننده است تا چالش‌گرِ اندیشه‌ها و راه‌یافت‌های نظری و عملی.

امیدوارم که بدین‌ترتیب گام بسیار کوچک و ناچیزی در راستای «سازمان‌یابیِ مستقل طبقه‌کارگر» برداشته باشم. به‌هرروی، این مقاله‌ها بدون ترتیبِ اهمیت ویا حتی ترتیب تاریخ نگارش آن‌ها، صرفاً بنا به‌ترتیب حروف الفبائیِ نامِ کوچکِ نگارندگان آن‌ها عبارتند از: «رفرمیستها و تهیه طومار در رابطه با تشکل کارگری!» از آقای بیژن شفیع، «سندیکالیستها، دفاع از طومار رفرمیستی و جدال علیه فعالین ضدسرمایه‌داری» از دوست عزیز آقای جمشید کارگر، «رفرمیسم و تشکل‌یابی کارگران» از رفیق گرامی آقای کریم منیری و «به‌امضاء کنندگان طومار "تقاضای آزادی تشکل"» از آقای ناصر پایدار[1].

در بیانیه‌ی فوق‌الذکر ‌قراردادهای موقتِ فروش نیرو‌ی‌کار، حذف بخش وسیعی از کارگران از پوشش‌های قانونیِ «قانونِ کار» و ‌این‌که «خانه‌کارگر» به‌عنوان نماینده‌ی کارگران ایران به‌سازمان جهانی‌کار معرفی شده و این سازمان نیز این تشکل دولتی را به‌رسیمت شناخته، مورد اعتراض قرار گرفته؛ و خواستار این شده است که حق تشکل‌یابیِ مستقل کارگران از طرف وزارت کار و به‌رسمیت شناخته شود.

قبل از هرچیز می‌بایست این نکته را روشن کنم که اگر من در ایران بودم و در یک جمع کارگری (ویا مدعیانِ سیاسیِ چپ و راستِ مدعیِ طرف‌داری از طبقه‌‌ی کارگر) مسئله‌ی تقاضا از وزارت کار دولت جمهوری اسلامی و ارجاع به‌سازمان جهانی کار مطرح می‌شد، قطعاً با این طرح مخالفت می‌کردم؛ اما این گرایش و میل شخصی‌ باعث نمی‌شد که بدون درنظر گرفتن رأی و خواست دیگران، خودسرانه عمل کنم و جمع کارگران ویا مدعیان طرف‌داری از طبقه‌ی ‌کارگر را بدون کنکاش‌ و گفتگوهای لازم ترک کنم. به‌هرروی، صرفِ تقاضای رفع موانعِ تشکل‌یابی کارگرانْ از وزارت کار دالِ بروابستگی مستقیم یا غیرمستقیم به‌دولت جمهوری اسلامی ویا ضدیت با «فعالین لغو کارمزدی» نیست؛ مگر این‌که در این زمینه مدارک کافی و روشنی در دست باشد که در این صورت عدم افشای آن یک خیانت آشکار است.

به‌‌دلیل صراحت بیان باید توضیح بدهم که منظور از «کنترل مستقیم»، سرسپردگیِ اقتصادی و اجتماعی و سیاسی به‌جمهوری اسلامی از طریق یکی از ارگان‌های آشکار یا پنهان آن است؛ و معنیِ «کنترل غیرمستقیم» هم سرسپردگیِ اقتصادی و اجتماعی و سیاسی به‌یکی از گروهبندی‌هائی است که در مجموع جمهوری اسلامی را تشکیل می‌دهند. به‌هرروی، قصد من در این نوشته دفاع دوفاکتو از «کمیته پیگیری...» نیست، و فقط از جنبه‌ی احتمالی مثبت آن دفاع می‌کنم؛ چراکه به‌باور من این کمیته چندان هم از ناخالصی‌های گرایش راست کم بهره نیست‌که بتوان به‌دفاع دربست از آن برخاست.

شاید مسئله‌ی وابستگی، آن‌گونه که در پاراگراف بالا تصویر کردم، با رادیکالیزم دیدگاه «لغو کارمزدبری» ناهم‌خوان باشد؛ اما ازآن‌جاکه من نیز کارگر و کارگر زاده و طرفدار مبارزه‌ی مستقل کارگری هستم؛ هم‌چنان گذشته، این توان و قدرت را در خود می‌بینم که از حیثیت و حقیقتِ خویش مایه بگذارم تا زنجیره‌ی حقیقتِ یک حرکت گروهیْ در راستای سازمان‌یابیِ دموکراتیکِ مبارزات طبقه‌کارگر از جنبه‌های احتمالیِ مثبت آنْ به‌تبادل دربیاید و گسترش یابد. به‌هرصورت، 34 سال پیش که از جنبش مستقل کارگری (البته با روایتی متفاوت که در ادامه اشاراتی به‌آن خواهم داشت) سخن به‌میان آوردم، هم در زندان‌های شاه و هم در بین محافل «چپ» ملقب به‌القابی شدم که آنارشیست و ضدروشنفکر محترمانه‌ترین آن‌ها بود. پس باکی نیست! می‌گردیم تا شاید در گردش روزگار ـ‌هم‌چون قطره‌ای ناچیزـ گامی در راستای آزادیِ کار از هرگونه قید و بندی برداشته شود.

*****

آقای بیژن شفیع عمل‌کردِ گروهی‌ را که پس از دو نشست عمومی خودرا «کمیته‌ی پیگیری ایجاد تشکل‌های آزاد کارگری» نامیده، با حرکت «کشیش گاپون» در نهم ژانویه 1905 مقایسه می‌کند. این مقایسه‌ای نابجا، هیستریک، خصمانه، عنادآمیز و طبیعتاً غیرنقاداته است. چراکه:

اولاًـ کشیش گاپون کارگران پتروگراد را در موقعیتی به‌مقابل ‌کاخ زمستانی تزار کشاند که این عملْ محافظین کاخ را چنان برانگیخت که دست به‌اسلحه بردند و نزدیک به‌هزار نفر را به‌خاک و خون کشیدند؛ درصورتی‌که ارسالِ نامه‌ی «کمیته پیگیری...» در فضائی دیگر و با پیامدهای احتمالیِ دیگری شکل گرفته که با پیامدهای گشیش گاپون قابل مقایسه نیست. به‌هرصورت، در اثرِ ارسال نامه‌ی «کمیته پیگیری...» هنوز بینیِ هیچ‌یک از امضاءکنندگان آن خونین نشده، که تولد این تشکل به‌»مزار»ش تبدیل می‌گردد و براین مزار نیز این‌چنین نوحه‌سرائی می‌شود.

دوماًـ گذشته از موقعیت اعتلائی و انقلابیِ 1905 در روسیه، که به‌انقلابی منجر گردیدکه شکست خورد و انقلاب 1917 را زمینه ساخت، آقای بیژن شفیع فراموش می‌کند که در همان حرکتی‌که کشیش گاپون رهبری آنرا به‌عهده داشت، بلشویک‌ها در صف مقدمش حضور داشتند؛ و بیش‌ترین کشته را نیز دادند. حال مشکل در این است‌که امروزه بلشویک‌هائی همانند آقای شفیع در کنار گود نشسته‌اند و آدم‌هائی را (که هنوز مفتخر به‌موقعیت کشیشی نشده‌اند‌ و حرکتی را پیش می‌برند که هنوز نه کشته و قربانی‌ای درپی داشته و نه آبی را گرم یا سرد کرده) با حرکت حماقت‌بار کشیش گاپون مقایسه می‌کنند.

سوماًـ مقایسه‌ی موقعیت انقلابی و اعتلائیِ روسیه در سال 1905 با وضعیت دفاعیِ مبارزات کارگری در ایرانِ امروز، اگر ناشی از اطلاعات ناکافی و تخیل پردازی نباشد، با چه عنوان دیگری جز عنادورزیِ اشراف‌منشانه می‌توان از آن نام برد؟ مگر نه این‌که در روسیه تشکیلات آهنین و پُرتحرکی هم‌چون حزب بلشویک ارتباطی تنگاتنگ با مبارزات کارگری داشت؟ مگر نه این‌که ارزیابیِ حزب بلشویک و شخصِ لنین از حرکتِ کشیش گاپونْ ـ‌بیش‌تر‌ـ حماقتِ دین‌باورانه و تزارپرستانه بود تا خیانتِ برنامه‌ریزی شده؟ پس چرا این عالی‌جنابانِ کنارِ گود به‌گونه‌ای القا می‌کنندکه اشخاص ناآشنا به‌مبارزات کارگری تصویری خیانت‌آمیز از «کمیته پیگیری...» در ذهن می‌پرورانند و در گوشه و کنار می‌گویند که سرِ این‌ها به‌سرِ جمهوری اسلامی بند است؟ بنابراین، جای این سؤال باقی است‌که مقایسه‌ی کشیش گاپون، موقعیت آن روز روسیه و ارزیابی بلشویک‌ها از این حرکت با کدام منطقِ مربوط به‌اندیشه‌ی مبارزاتی، با کدام بینش تاریخی و با کدام ارتباط مادی با جنبش کارگری صورت می‌گیرد؟ اگر همه‌ی این‌ها خصمانه، سکتاریستی و عناآمیز نباشد، پس ریشه‌هایش را در کجا باید جستجو کرد؟

 آقای بیژن شفیع در آغاز نوشته‌اش می‌نویسد که: «در شرایط حساس کنونی که مبارزات دورۀ چند ساله اخیر طبقه‌کارگر ایران مستقل از سطح مطالبات و نیز گسستگی و بی‌پیوندی، اما با استواری و ثابت قدمی هرچه بیشتر در مقابل سرکوب رژیم سرمایه‌داری اسلامی و تهدید، ارعاب و ترفندهای کارفرما و کل طبقه سرمایه‌دار، ادامه دارد و میتواند در همین فضای سرکوب و خفقان سلطه سرمایه، فرصت راهگشایی سازمانیابی مضمون ضدسرمایه‌داری جنبش کارگری با افق لغو کارمزدی و هدف سازماندهی آلترناتیو سوسیالیستی وضع موجود شود. بدیهی است که فعالین کمونیست جنبش کارگری و هرجمع پیشرو کارگری که به‌هردرجۀ عمق یافتگی و دامنۀ نفوذ، گرایش طبقاتی طبقه‌کارگر را تقویت میکنند، نمیتواند نسبت به‌تدابیر گرایشات بورژوایی برای جنبش کارگری مثل تکاپوی تهیه طومار دوخردادی، بی‌فاوتی نشان بدهند و از پرداختن به‌آن اجتناب نماید».

در پاراگرف بالا که در واقع خلاصه و نتیجه‌گیریِ نوشته‌ی آقای شفیع است، احکامی وجود دارد که علاوه‌بر تناقضِ درونی، ابهام‌آلوده و ذهنی نیز می‌باشند.

برای مثال آقای شفیع در عبارتِ «در شرایط حساس کنونی» که نوشته‌اش را با آن شروع می‌کند، توضیح نمی‌دهند که اولاًـ «حساسیت شرایط» در عرصه‌ی مبارزه طبقاتی و دانشِ مربوط به‌آن چه موقعیت و معنائی را می‌رساند؛ و دوماً‌ـ چرا شرایط کنونی «حساس» است؟ ازآن‌جا که در نوشته‌ها و گفتارهای مربوط به‌«دانش مبارزه‌ی طبقاتی» تعریف و حتی تصویری از «حساسیت شرایط» وجود ندارد، ناگزیر مبنا را بر وجه انشائی‌ـ‌ژورنالیستی این عبارت می‌گذاریم و الزاماً سؤال می‌کنیم که آیا این «حساسیت» به‌پرونده‌ی هسته‌ای ایران برمی‌گردد، یا از ‌حضور نیروهای آمریکائی در عراق سرچشمه می‌گیرد که پیدایش خودمختاری کردهای این کشور را درپی داشته است؟ و باز می‌پرسیم که آیا این «حساسیت» به‌کشف تئوریِ «جنبش لغو کارِ مزدی» مربوط می‌شود؛ ویا نه، ناشی از تعادل و توازن و تقارن قدرت در عرصه‌ی مبارزه طبقاتی است؟ شاید هم آمیزه‌ای از همه‌ی این پارامترها «شرایط حساس کنونی» را سبب شده که در اینصورت نیز عدم تفکیک و بیان عمدگیِ یکی از آن‌ها معنائی جز ژورنالیزم فراطبقاتی ندارد. به‌هرصورت، لازم و ضروری بود که آقای شفیع معلوم می‌کرد که این «حساسیت شرایط» چه ربطی به‌سازمان‌یابی مبارزه‌ی طبقاتی در ابعاد سه‌گانه‌ و لاینفکِ آن (یعنی: مبارزه‌ی دموکراتیک، سوسیال دموکراتیک و سوسیالیستی) دارد. حقیقت این است‌که استفاده از این عبارت‌های ژورنالیستی تنها فایده‌ای که دارد، وجه برانگیزاننده‌ و عاطفی آن است. بدین‌ترتیب که نویسنده با برانگیختنِ خود، خواننده را برمی‌انگیزاند تا این زمینه را فراهم کند که به‌جای تمرکز معقول و علمی، بیش‌تر به‌احساس و عاطفه تکیه کند. از قضاوت و ارزش‌گذاری تئوریک که بگذریم، به‌صراحت می‌توان چنین ابراز نظر کرد که این شیوه‌ها در عرصه‌ی مبارزه‌ی طبقاتی فاقد کارآئیِ سوسیالیستی، انقلابی و سازمان‌گرانه است.

گرچه آقای شفیع پس از عبارت «در شرایط حساس کنونی» با ربطِ «که» از «مبارزات دورۀ چند ساله اخیر طبقه‌کارگر ایران» سخن می‌گوید؛ اما با کنار گذاشتنِ «سطح مطالبات و نیز گسستگی و بی‌پیوندی» آن‌ها، ضمن تصویرِ مخدوشی از مادیت مبارزه‌ی طبقاتی در تفکیکِ کیفیت از کمیت، یک‌بار دیگر تمرکز خواننده را به‌وجوه حسی می‌کشاند تا در برانگیختگیِ عاطفی، عناد خویشتن را نسبت به«کمیته پیگیری...» پنهان کند.

اما به‌راستی چگونه می‌توان از «مبارزات دورۀ چند ساله اخیر» سخن به‌میان آورد و از «سطح مطالبات و نیز گسستگی و بی‌پیوندی» آن‌ها صرف‌نظر نمود و «فرصت راهگشایی سازمانیابیِ مضمون ضدسرمایه‌داری جنبش کارگری با افق لغو کارمزدی و هدف سازماندهی آلترناتیو سوسیالیستی وضع موجود» را به‌آن تحمیل کرد؟

اگر قرار است که توده‌ی کارگران بازوی اجرائی اشخاص و دسته‌ها و گروه‌ها و احزاب رنگ و وارنگ نباشند و استقلال طبقاتی و اجتماعی و تاریخی داشته باشند، ضروری است‌که مبارزات کارگری به‌گونه‌ی آگاهانه‌ای راستای سازمان‌یابیِ سوسیالیستی بگیرند. ازاین‌رو، می‌بایست متناسب با سطح مطالبات، ترکیبِ آگاهی طبقاتی و چگونگیِ گسستگی و پیوند مبارزات کارگران در کارخانه‌ها، مناطق، گروهبندی‌ها و غیره برنامه‌ریزی آموزشی‌ـ‌سازمان‌گرانه داشت. حال چگونه می‌توان از یک‌طرف سخن از سازمان‌یابی و اهداف سوسیالیستی به‌میان آورد؛ از طرف دیگر با صرفِ‌نظر کردن از «سطح مطالبات و نیز گسستگی و بی‌پیوندی» مبارزات کارگری، پراتیکِ سازمان‌یابندگی و آگاه‌کنندگیِ سوسیالیستی را در بستر مبارزات روزانه‌ی همین کارگران به‌کناری افکند؟

حقیقت این است‌که بدون صَرفِ میلیاردها ساعت «کارِ ضرورتاً تاریخی» در راستای آموزش و سازمان‌یابی کارگران هرگونه گفتگوئی از سازمان‌یابی سوسیالیستی مبارزات کارگری و اهداف سوسیالیستی چیزی جز همان ضداستبدادگرائیِ پاسیفیستیِ سرنگونی‌طلبِ خارج از کشوری نیست‌که در اثر از رونق افتادگی‌اش، حالا مضمون کارگری و سوسیالیستی کوک کرده و به‌گام‌های لرزان مبارزات کارگری در وجه دموکراتیک‌اش می‌تازد تا دوباره خودْ خویشتن را ذهناً به‌سرپرستی این نیروها بکشاند.

وقتی‌که آقای شفیع در همان اولین پاراگراف نوشته‌اش «هرجمع پیشرو کارگری» را با «‌هر درجۀ عمق یافتگی و دامنۀ نفوذ» به‌جنگ «کمیته پیگیری...» می‌فرستد و حتی از خود نمی‌پرسد که در عرصه‌ی مبارزه‌ طبقاتی «‌هر درجۀ عمق یافتگی و دامنۀ نفوذ» چه معنا و محتوائی می‌تواند داشته باشد، چه کاری جز به‌راه انداختن یک جنگ نوشتاریِ صلیبی برعلیه گروهی از کارگران (یا طرف‌دارِ کارگران با گرایش‌های راست و چپ) کرده که متناسب با امکان و دریافت و توان تشکل‌یابی‌شان، می‌خواهند اندکی از شدت استثمار خود بکاهند. به‌طورکلی، چرا باید این کارگران را با عنوان تکاپوکنندگان «تهیه طومار دو خردادی» به‌تدبیر و گرایش بورژوائی متهم کرد؟ شاید بگویند که هدفْ امضاءکنندگان نبوده و فقط تهیه‌کنندگان طومار را زیر ضرب گرفته‌ایم؛ حتی در چنین صورت مفروضی هم این‌گونه تاخت و تازهای خارج از کشوری به‌جای تصحیح انحرافات محتمل، نتیجه‌ای جز ایجاد تفرقه درحرکتی‌که هنوز پای نگرفته دربرنخواهد داشت. چرا نباید در حرکتی‌که می‌گویند اکثریتی‌ها و توده‌ای‌ها هم در آن نفوذ دارند، شرکت نکرد و با ارائه‌ی راه‌کارهای کارگری این موجودات نیمه‌کاسب و نیمه‌کارگر را تحت هژمونی نگرفت؟

در گوشه و کنار زمزمه می‌شود که تهیه‌کنندگان طورمار نه تنها کارگر نیستند، بلکه اکثر آن‌ها از طریق پیمان‌کاری و بلع ارزش‌های اضافیِ کارگران گذرانِ می‌کنند. در پاسخ به‌این اتهامِ بدون سند و مدرک مجبورم که ‌از مادرم نقل قولی بیاورم. او در پاره‌ای اوقات می‌گفت: «گر تو بهتر می‌زنی، بستانْ بزن»؛ و من به‌جناب شفیق و دیگرانی‌که مبارزه‌جوئی کارگران را به‌بهانه‌ی این‌که قانون‌گرائیِ هم کرده‌اند، تخطئه می‌کنند و علیه آن‌ها جنگ صلیبی راه می‌اندزند، می‌گویم که اگر فکر می‌کنید که دوهزار و اندی کارگر مثل بُزِ اَخوَش هرطومار و درخواستی را برای هرکسی امضا می‌کنند، پس چرا شما با حقانیت ویژه‌ای که برای خود قائل هستید به‌ایران تشریف نمی‌برید و سندِ جنبشِ لغو کارمزدی را به‌امضاء کارگران نمی‌رسانید؛ و به‌جای دو یا چهارهزار امضاء، ‌صدها هزار کارگر را در راستای سرنگونیِ سوسسیالیستی جمهوری اسلامی سازمان نمی‌دهید؟

به‌راستی چرا آقای شفیع مبارزات دورۀ چند ساله اخیر طبقه‌کارگر ایران را «مستقل از سطح مطالبات و نیز گسستگی و بی‌پیوندی» آن ملحوظِ نظر قرار می‌دهد و به‌نتیجه‌گیری می‌پردازد؟ پاسخ روشن است! مبارزه‌ی کارگران ایران ـ‌در گستره‌ی توده‌ای‌اش‌ـ تا بدان درجه و شدت دفاعی است‌که اساساً به‌سختی می‌توان تحت ‌عنوان مبارزه‌ی طبقاتی از آن نام برد. ازاین‌رو، آقای شفیع کنش‌هائی را که هنوز قابل توصیف به‌صفت مبارزه‌ی طبقاتی نیست، با حذف مطالبات و گسستگی‌ها و پیوندهایش، به‌جای مبارزه‌ای گسترده و طبقاتی جا می‌زند تا بربستر ذهنیتِ پاسیفیستیِ «جنبش لغوکارمزدی» زمینه‌ی ایجاد جنگ صلیبی برعلیه «کمیته پیگیری...» را فراهم کند. گروه‌های وسیعی از کارگران را درنظر بگیریم که در نقاط مختلف ایران زندگی می‌کنند و به‌طور متوسط 4 ماه دستمزد نگرفته‌اند. گرچه این انسان‌هایِ تولید و کار بعضاً جاده هم می‌بندند و کارفرمائی را هم به‌گروگان می‌گیرند؛ معهذا هنوز این کنش‌ها مبارزه‌ی‌ طبقاتی نیست. چراکه این کارگران با طلبِ دستمزد معوقه‌ی خویش هیچ اقدام اساسی‌ای (چه از لحاظ تاکتیکی و چه از جنبه‌ی استراتژیک) برعلیه مناسبات خرید و فروش نیروی‌کار ویا ایجاد تعادل تازه‌ای در شدت ویا نرخ سود نکرده‌اند، که قابل توصیف به‌صفت مبارزه‌ی طبقاتی باشد. در واقع، بخش نسبتاً قابل توجهی از مبارزات کارگران در ایران (در وضعیت کنونی) بیش‌تر از جنبه‌ی «حقوقی» قابل بررسی است تا جداً طبقاتی باشد و در مقابله با «حق ایجابیِ» سرمایه و دولت، به«حقِ سلبیِ» کار و انقلاب اجتماعی توان گردش داشته باشد. ازاین‌رو، هرگونه افق‌پردازی در روی‌کرد سوسیالیستی کارگران، بیش از این‌که حکایت‌گر بینشی واقع‌گرایانه باشد، تخیل پردازانه و پاسیفیستی است؛ چراکه چنین تصویرهائی راهِ نرفته‌ای را که باید پیموده شود، رفته نشان می‌دهد و نیروهای بسیاری را به‌جای کشتِ تخمه‌ی اندیشه‌ها و نهادهای سوسیالیستی و انقلابی به‌برداشت آن‌چه وجود ندارد، می‌کشاند.

آقای شفیع با نوشتن این عبارت «که رژیمهای سرمایه‌داری ایران در هر دوره فقط تشکلهایی را پذیرفته‌اند که وجود آنها را با ملزومات بازتولید سرمایه در انطباق ببینند، ...»؛ اولاًـ این جای فرار را برای خود باقی می‌گذارد که انگار رژیم‌های سرمایه‌دار در دیگر کشورها تشکل‌هائی را پذیرفته‌اند که با ملزومات بازتولید سرمایه در انطباق نبوده‌اند؛ دوماً‌ـ به‌گونه‌ای صغراـ‌کبری می‌چیند که چنین القا کند که امضاءکنندگان طومار از وزارت کار درخواستِ حق سازمان‌یابی و تشکل کرده‌اند و نتیجه می‌گیرد که این‌ها هم به‌نوعی وابسته به‌دستگاه‌های دولتی هستند.

نه! حقیقت این است‌که «کمیته پیگیری...» با گردآوری امضاء، اولین گام را در راستای تشکل خویش برداشته ‌است؛ چراکه گردآوری امضاء را به‌اجازه‌ی هیچ ارگانی منوط و مشروط نکرده؛ و به‌طور زیرکانه‌ای (یعنی با یک شِگرد حقوقی و تشویق‌آمیز) هم در برابر ارگان‌های سرکوب مانور آمده و هم تشکل‌گریزی کارگران را دور زده است. به‌هرروی، نوشتن این‌که «در این راستا ضمنِ درخواست از وزارت کار و امور اجتماعی جهت رفع موانع تشکل‌یابی کارگران و به‌رسمیت شناختن نمایندگان مستقل کارگران جهت حضور در تمامی نشست‌های مربوط به‌تدوین قوانین مرتبط با کار از سازمان‌های کارگری...»؛ به‌ویژه در شرایط خاصِ سیاسی و اجتماعی ایران که علاوه‌بر سرکوب‌های جنایت‌کارانه، تشکل گریزی و سیاست‌زدگی نیز دامن‌گیرِ همه‌ی آحاد اجتماعی است، نه تنها درخواست و گدائی و رفرمیسم نیست؛ بلکه نشان‌گر هوشمندیِ مبارزاتی (هم به‌لحاظ تاکتیکی و هم از جنبه‌ی استراتژیک) نیز می‌باشد؛ و کسانی‌که چشمِ دیدنِ این زیرکی و هوشمندی را ندارند، کلیه ربط‌های‌شان با جنبش کارگری ذهنی، اشرافی و پاسیفیستی است. چه خوب بود که به‌آمارهای رسمیِ کمیّت معتادان و دختران و زنان تن فروش مراجعه می‌شد و پتانسیل تبادلات انسانی را در استقرار جمهوری اسلامی در نظر می‌گرفتیم و باور داشتیم که سوسیالیزم نتیجه‌ی صرفِ فقر و بی‌حرمتی نیست. به‌هرروی، در ایران باجامعه‌ای مواجه هستیم که به‌بیان دقیق کلام و به‌ویژه به‌لحاظ تبادلات انسانی و انقلابی ـ‌حقیقتاً‌ـ اعدام شده است. نه، دوست عزیز! در دستگاه تبادلاتی پاسیفیستی‌ای که من[؟] و شما پیشقراول آن هستیم، از این جسد نیمه مرده‌ی انسانی جز عصیان و شورشِ مخربْ کنش دیگری متصور نیست؛ یعنی این‌که از این‌جا تا افقِ «لغو کارِ مزدی» (که از هرچه بگذریم، به‌هرصورت، آرزوی زیبائی است) هنوز کارِ انقلابی و ضروری و تاریخیِ بسیاری را فاصله است.

درخواستِ ضمنیِ رفع موانع تشکل‌یابیِ کارگران از وزارت کار ‌ـ‌‌به‌احتمال زیادـ یا با پاسخ منفی مواجه می‌شود ویا ـ‌به‌احتمال بسیار قوی‌تر‌ـ مسکوت گذاشته خواهد شد. حال اگر فراموش نکرده باشیم که پایه‌های وجودیِ جمهوری اسلامی ـ‌به‌لحاظ سیاسی‌ـ بر زندان و شکنجه و اعدام استوار بوده و هست؛ می‌بایست منتظر عکس‌العمل «کمیته پیگیری...» در مقابلِ این دو احتمال [سکوت یا پاسخ منفی] بمانیم. اگر پاسخ منفی ویا سکوتِ وزارت کار موجب ازبین رفتن انگیزه‌های «کمیته پیگیری...» در راستای رفعِ موانعِ  تشکل‌یابی کارگران شد، آن‌گاه می‌توان چنین نتیجه گرفت که این‌ها در مجموع (که چندان هم هم‌گون نیستند) بازی‌گرِ این بازیِ سخت و پیچیده و پُرتاوان نبوده‌اند. اما درصورتی‌که «کمیته پیگیری...» یا هرنهاد دیگری که از درون این شبکه‌ی کارگری فرابروید، تاکتیک دیگری را پیش گرفت‌که ضمن گسترش ارتباطات کارگری [مثلاً از طریق ایجاد کمیته‌های پیگیریِ متعدد، در مناطق و کارخانه‌های مختلف] با کنش‌های عملی نیز همراه گردید، آن‌گاه جدا از جنبه‌ی تئوریک و پیش‌بینی‌های ممکن، به‌لحاظ تجربی هم معلوم می‌شود که نقادانِ کنونی این حرکت تنها چیزی را که تئوریزه می‌کرده‌اند، منافع فرقه‌های خویش بوده است.

شاید خشم و عنادِ هیستریک نقادانِ[!؟] «کمیته پیگیری...» از این باشد که تصور می‌کنند که جای گرایشات به‌اصطلاح سوسیالیستی در این مجموعه خالی است و این عدمِ حضور ـ‌احتمالاً‌ـ موجبات چرخش‌های رفرمیستی را فراهم می‌کند؟ گرچه هیچ‌یک از این عالی‌جنابان عنادورز تعریف روشنی از رفرمیسم در درون مبارزات کارگری جامعه‌ی ایران ارائه نکرده‌اند و جدا از مقایسه‌های ارسطوئی، هنوز ننوشته‌اند که ـ‌اصولاً‌ـ چرا باید چنین گرایشی در درون طبقه‌‌ی کارگر شکل گرفته باشد؛ بااین وجود، می‌بایست پرسید که چرا به‌گفته‌ها و مصاحبه‌های عناصر هم‌بسته به‌«کمیته پیگیری...» که می‌گویند متشکل از همه‌ی گرایشات موجود هستند و به‌گونه‌ای پلورآلیستی عمل می‌کنند، توجهی نمی‌شود و سیل ناسزا و نفرین‌ها هم‌چنان ادامه دارد؟ شاید هم که اشتباه گردآورندگانِ امضاء و امضاءکنندگان طومار این است‌که هنوز در یکی از کشورهای اروپائی اقامت ندارند و اشتباهاً در ایران مانده‌اند و رودررویِ جمهوری اسلامی به‌مبارزه برخاسته‌اند؟!!

نه، دوستان اشتباه نکنید! اگر رویدادهای سقز (که در یک فرصت طلائی و استثائی و محدود شکل گرفت[؟]) از حالت مینیاتوری‌اش خارج شود و در وسعت طبقاتی شکل بگیرد، همین نهادهای به‌اصطلاح کارگری و بین‌المللی به‌جای حمایت و نامه‌پرانی، رویشان را برمی‌گردانند و خودرا را به‌خریت می‌زنند. از طرف دیگر، هنوز تحلیل روشنی از این واقعیت ارائه نشده که پشتوانه‌ی مادی و انسانیِ تعداد محدودی از کارگران سقز تا چه‌اندازه مطالبات برحقِ ملی است و تاکجا بُرد طبقاتی دارد؟ می‌بایست برای ‌این پرسش اساسی پاسخی روش و تحقیقی و ماتریالیستی دیالکتیکی پیدا کرد، که آیا بدون خودمختاری کردهای عراق، هنوز هم این‌چنین حرکاتی در شهر سقز که اساساً کارگری نیست، شکل می‌گرفت و پیامدهائی این‌چنین نیز دربرمی‌داشت؟ گذشته از این، مگر کارگران سقز برای راه‌پیمائی در روز اول ماه می از وزارتخانه‌های مختلف تقاضای اجازه نکردند که مراجعه به‌وزارت‌کار این‌چنین سیاه جلوه داد می‌شود؟ آری، هنگامی‌که کارگران سقز با پاسخِ منفیِ ارگان‌های جمهوری اسلامی مواجه شدند، گامی فراتر گذاشتند و بدون اجازه به‌راهپیمائی برخاستند. حال سؤال این‌جاست‌که چرا «کمیته پیگیری...» نتواند به‌چنین شیوه‌ای عمل کند؟

به‌طورکلی، ایراد و عیبِ کنش‌های رفرمیستی در مناسبات کارگری چیست‌که موضوعِ این‌همه جار و جنجال شده است؟ مگر بعضی از عناصر مرتبط به«کمیته پیگیری...» به‌کرات نگفته و ننوشته‌اند که از همه‌‌ی گرایش‌های موجود متشکل شده‌اند و تنها وظیفه‌شان مبارزه با موانعِ تشکل‌یابیِ مستقل کارگران است و فاقد هرگونه الگوی مشترکی در سازمان‌یابی هستند؟ اگر بنا به‌تحلیل‌های اقتصادی و سیاسی و اجتماعی ـ‌به‌درستی‌ـ چنین نتیجه می‌گیریم که هرکس که نیروی‌کارش را می‌فروشد، به‌لحاظ جای‌گاهش در رابطه و مناسبات تولید اجتماعی، ذاتاً مبارز است؛ چنان‌چه هگلی نیندیشم و جبرباور نباشیم، بلافاصله می‌بایست اضافه کنیم که هدفمندیِ اجتماعی و خودبه‌خودیِ این مبارزه‌جوئیِ کارگری نمی‌تواند چیزی جز ایجاد رفرم در همین مناسبات خرید و فروش نیروی‌کار باشد. حقیقت این است‌که مبارزه‌ی کارگران ـ‌عموماً‌ـ رفرم‌طلبانه است و این‌ را نباید با رفرمیسم بورژوائی (که ناشی از جابه‌جائیْ‌ درعمدگی و سلطه‌ی اشکال مالکیت یا تولید است) یکی دانست؛ چراکه رفرم‌طلبیِ کارگری گامی لازم و سترگ در راستایِ سازمان‌یابیِ طبقاتیِ فروشندگان نیروی‌کار است ‌که در تشکلِ خودآگانه و طبقاتی‌‌شان توان برآمد انقلابی می‌یابند و شوراگرایانه عمل می‌کنند.

برفرض که کارگران ایران طی همین یکی‌دو سال آینده در اثر حادثه‌ای غیرمترقیه از پراکندگی و تشکل‌گریزی خلاص شدند[!] و به‌گونه‌ای طبقاتی سازمان یافتند[!] و شوراهای سراسریِ خویش را برپاساختند[!] و قدرت سیاسیِ سرمایه‌ را سرنگون کردند[!]؛ در چنین صورت مفروضی، آیا از پسِ قدرت اقتصادی و اجتماعی مناسبات سرمایه‌دارانه نیز برخواهند آمد؟

اگر تقدیرگرا و جبرباور نباشیم و خودرا برگزیده‌ی خدایان المپ نیز نپنداریم، پاسخ سؤال بالا قطعاً منفی است؛ زیرا تا زمانی‌که «دانش مبارزه طبقاتی» به‌مثابه مقدمه‌ای در راستای رهائیِ نوع انسان در شبکه‌ی ارتباطات درونی‌ـ‌بیرونیِ فروشندگان نیروی‌کار مادیتی طبقاتی، فراگیر و متشکل نداشته باشد؛ تصور جنبشِ لغو کارمزدی و لغو واقعیِ مناسبات مبتنی‌بر خرید و فروش نیروی‌کار، یک اتوپیایِ پاسیفسیتی بیش نیست. چگونه ممکن است‌که کارگران بنا به‌صِرفِ تشکلِ طبقاتی‌شان (یعنی: بدون آموزش‌های لازم در عملِ مبارزاتی و سازمان‌دهیِ سوسیالیستیِ خویش) این توان را پیدا کنند که مدیریت بغرنج سرمایه را لغو کرده و مدیریت نوینی را [با افزایش روزافزون راندمان تولید و ارزش‌افزائیِ مداومِ انسانِ مولد] جایگزین آن کنند؟ چگونه ممکن است‌که خودبیگانگیِ ناشی از فروش نیروی‌کار و حاکمیت مالکیت خصوصی ـ‌بدون پروسه‌ای از تبادلات فرارونده و انسانی با دیگر گروه‌های اجتماعی‌ـ دریک چشم برهم زدن به‌خودآگاهیِ نوعی و انسانی فرابروید؟ چگونه ممکن است‌که کارگران در عرض مدت کوتاهی (بدون مقدمات آموزشی و توان تجزیه و تحلیل علمی و ماتریالیستی‌ـ‌دیالکتیکی) این توانائی را پیدا کنند که در عرصه‌ی تولید به‌مقابله‌ی مدیران و کارگزاران و قحبه‌های سرمایه برخیزند؟

آری! در هنگامه‌ی شدت‌یابی مبارزه‌ی طبقاتی و قیام انقلابی ضرب‌آهنگ فراگیری و تبادلات اندیشگی ده‌ها برابر افزایش می‌یابد. اما هراندازه هم که قیام انقلابیِ کارگران پدیده‌‌ای شگرف و جهشی باشد، قطعاً معجزه‌ای نازل شده از آسمان نخواهد بود؛ و بدون پشتوانه‌ی پروسه‌ای از تبادلاتِ «دانش مبارزه طبقاتی» و آزمون‌ـ‌خطا (که تحقق عملی و مادی خودرا در خودسازمان‌یابیِ آگاهانه‌ی کارگران متبلور می‌سازد)، خودآگاهی طبقاتی و سوسیالیستی کارگران در تبدیل آن‌ها به‌تسمه نقاله‌ی قدرت‌های «از ما بهتر» گم خواهد شد. بنابراین، اگر برفرض محال معجزه‌ای هم به‌وقوع پیوست و در عرض یکی دو سال آتی کارگران را در تشکلی سراسری و شورائی متشکل کرد[!!]، وظیفه‌ی کارگران انقلابی و سوسیالیست این است‌که به‌‌توده‌ی کارگران هشدار بدهند که با این «معجزه» هشیارانه برخورد کنند و درصورت لزوم به‌مبارزه با آن نیز برخیزند.

حقیقت این است‌که درصد بسیار بالائی از این‌گونه گفته‌ها و نوشته‌ها (که از خارج برای داخل نسخه می‌پیچد و آن‌ها را تشویق و تنبیه می‌کند) ربطی به‌سوخت‌وساز مبارزات پراکنده و دفاعی و سیاسی [نه سوسیالیستی‌ـ‌انقلابی] و سازمان‌گریز جامعه ایران ندارد؛ و بیش‌از هرچیز «هوبیِ» [سرگرمی = hobby] فعالین سوسیال دموکراتِ دیروزِ را به‌تصویر می‌کشد. گرچه این‌گونه «هوبی»ها نه تنها بی‌فایده نیست، که به‌جای خودْ مفید به‌فایده هم می‌باشند؛ اما نباید به‌این تخیل میدان داد که ‌ـ‌بعله‌ـ کارگران ایران نشسته‌اند تا ما از کشورهای امن اروپائی و آمریکائی سُکان کار و زندگی و مبارزه‌شان را هدایت کنیم تا آن‌ها باور کنند که هنوز که هنوز است، چیزی جز عروسک‌های کوکی نیستند و اگر ما نباشیم سرشان کلاه می‌رود!؟

آقای بیژن شفیع می‌نویسد: «رفرمیستها در داخل و خارج بلوا راه انداخته‌اند که هرگونه انتقاد به‌این طرح یا حرکت، بی‌توجهی به‌امر متشکل شدن کارگران است. اینها همیشه با این حرفها به‌عوام‌فریبی پرداخته‌اند و با همین حرفها بزرگترین سد را بر سر راه متشکل شدن واقعی و متکی به‌قدرت کارگران بوجود آورده‌اند».

شاید که حقیقتاً آقای شفیع به‌نظرش می‌رسد که ـ‌نه عناد‌ـ بلکه «انتقاد» می‌کند!؟ در پاسخ نقل قول بالا باید به‌آقای شفیع گوشزد کرد که جناب! در ایران «بزرگترین سد را بر سر راه متشکل شدن واقعی و متکی به‌قدرت کارگران» دولت‌های رضاشاهی و محمدرضا شاهی و اسلامی بر سر و دست و اندیشه کارگران بستند که هریک به‌شکل خاصی ترکیبی بودند از استبداد پیشاسرمایه‌داری و استبدادِ سرمایه. این را به‌رفرمیست‌ها نسبت دادن نه فقط بی‌انصافی است، بلکه نشان‌گر پنهان کردن جنگل در پسِ درختان نیز می‌باشد!! به‌هرروی، جنبش کارگری در ایران ـ‌اساساً‌ـ هیچ‌‌گاه به‌آن قامت و تداوم نرسید که مسئله‌ی رفرمیسم و غیره را تاب بیاورد و از این زاویه ضربه‌پذیر باشد. گذشته از این، جناب شفیع! لازم به‌یادآوری است‌که شما حتی درقیاس ارسطوئیِ خویش نیز شیپور را از سرِ گشادش می‌زنید؛ چراکه حتی در کشورهای اروپائی نیز علت‌العللِ عدم رویش‌های انقلابیْ رفرمیست‌ها نبودند که شما در دستگاه ذهن عنادورز خویشْ آن‌ها را این‌چنین به‌جامعه‌ی ایران تعمیم می‌دهید. رفرمیسم در کشورهای اروپای غربی و آمریکای شمالی از همان منبعی سرچشمه گرفت‌که قرار بود منشاءِ رادیکالیزم و انقلاب سوسیالیستی باشد؛ یعنی: چرخه‌ی سود و ارزش اضافی.

فوقِ سودهای نجومی، غارت منابع طبیعی و به‌کارگیریِ نیرویِ ارزانِ کارِ کارگران کشورهای موسوم به‌پیرامونی، در پرتو قدرت سیاسی (نه انقلابی) اتحاد شوروی و گسترش جنبش‌های آزادی‌بخش، در درون طبقه‌‌ی کارگر کشورهای پیشرفته‌ی سرمایه‌داری این امکان را فراهم کرد تا با شدت کم‌تری مبارزه کنند و موقتاً دست از انقلاب و رادیکالیزم بردارند. اگر این روی‌کرد در جهان‌گستری سرمایه با آرزوهای شخصِ شما هم‌خوانی ندارد، قبل از این‌که آسمان را به‌ریسمان ببافید، لازم است‌که قدری آرام باشید و مطالعه کنید و دست از ولونتاریسم بردارید تا «پدیده»‌های یک «مجموعه‌ی دوگانه‌ی واحد» را علت حرکت آن مجموعه ندانید. به‌بیان ماتریالیستی دیالکتیکی به‌چنین شیوه‌ای می‌گویند: ماورائیت بخشیدن به‌وقوع و واقعیت جهان، که «متافیزیسم» بیان ساده‌ی آن است. به‌هرصورت، حتی در کشورهای پیشرفته‌ی سرمایه‌داری ـ‌نیز‌ـ رفرمیست‌ها این‌چنان و آن‌چنان که آقای شفیع تصویر می‌کند، نبودند؛ و در این‌جا نیز از منطقِ «کله‌پایان» استفاده شده است.

فرض کنیم که در اثر حرکتی غیرمترقبه و غیرقابل پیش‌بینی[!؟] همه‌ی رفرمیست‌ها و مناسبات و نهادهای‌شان دود ‌شدند و به‌هوا ‌رفتند، در چنین صورت مفروضی، یعنی با دود شدن و به‌هوا رفتن رفرمیست‌ها و سندیکاچی‌ها و غیره، آیا کارگران بلافاصله به‌گونه‌ای سوسیالیستی سازمان می‌یابند و به‌نهادهای سوسیالیستی روی می‌آورند؟ یعنی: با از بین رفتن رفرمیست‌هاْ همه‌ی نهادها و دستگاه‌های قدرتِ اجتماعی و اقتصادی و سیاسی دولت‌های بورژوائی از کار بازمی‌مانند و کارگران از زیر پوسته‌ی رفرمیسم رها شده و شوراهای انقلابیِ خویش را برپا می‌دارند؟

منطقِ مبارزه‌ی طبقاتی (یعنی: منطق و سلاحِ ماتریالیستی دیالکتیکی) به‌ما می‌آموزاند که: اولاًـ رفرمیست‌ها (هرگز) به‌گونه‌ای غیرمترقیه دود نمی‌شوند و به‌هوا نمی‌روند، مگر این‌که شبکه‌ی تبادلات کار و سرمایه یا خرید و فروش نیروی‌کار به‌گونه‌ای واقع شود که «امکانِ» فرارفت‌های انقلابی یا ـ‌حداقل‌ـ تغییرات اساسی را زمینه بسازد، که این‌چنین رویدادی ـ‌ضمناً‌ـ بدین‌معنی است‌که شرایطی واقع شده که همه‌ی نهادها و دستگاه‌های قدرتِ اجتماعی و اقتصادی و سیاسی دولت‌های بورژوائی ـ‌حداقلْ به‌طور نسبی‌ـ از کار افتاده‌اند؛ دوماًـ رفرمیست‌ها (به‌عنوان پدیده‌ی معینی از شرایطی خاص در «مجموعه‌ی دوگانه‌ی واحدِ جهانیِ خرید و فروش نیروی‌کار») تنها از پسِ نهادهای نوین که حاصلِ «امکانِ» نوینی هستند، دود می‌شوند و به‌هوا می‌روند. سوماًـ وظیفه و پراتیک انقلابیِ سوسیالیست‌ها در هنگامه‌ای که هنوز بورژوازی به‌یک بحران عمومی و شدت‌یابنده و فلج‌کننده دچار نشده، این است‌که بُروز و وقوع چنین بحران‌هائی را پیش ببینند و تدارکات لازم را سازمان بدهند تا در هنگامه‌ی شدت‌یابیِ مبارزه‌ی طبقاتی در رابطه با امکانِ تسلیح اندیشگی و انقلابی کارگران دچار سرگیجه و ندانم‌کاری نشوند؛ چهارماً‌ـ وظیفه‌ی دیگرِ سوسیالیست‌ها این است‌که آرزوهای‌شان را به‌جای واقعیت نگذارند و «پدیده»های یک «مجموعه» را منشاءِ خیر و شرِ انقلابی و مبارزاتی نپندارند و به‌جای پراتیک لازم و ضروری (یعنی انتخابِ امکانِ خاص، که همان انتخاب پتانسیل مبارزه‌جوئی ـ‌نه همواره انقلابیِ‌ـ کارگران است) به‌نقدهای عنادآمیز و تخطئه‌کننده و سکتاریستی روی نیاورند.

به‌هرروی، اگر اندکی قدرت پیش‌بینی داشته باشیم و بی‌قراری نکنیم، در آینده‌ی نه چندان دور (شاید طی همین 20 سال آتی) شاهد گسترش مبارزات انقلابی کارگران در همین کشورهائی خواهیم بود که رفرمیست‌ها کارگردانِ صحنه‌های مبارزاتی آن هستند. اما بُروز چنین مبارزاتی چاره‌ی دردِ برخاسته از نظام‌های طبقاتی نخواهد بود؛ چرا که بدون تدارک آموزشی‌ـ‌سازمان‌گرانه‌ی لازم و مطلوب، بیم آن می‌رود که این موج انقلابی نیز به‌نحوی سرکوب شود و ما به‌عنوان پیشقراولان انقلاب ـ‌در نسل بعد نیز‌ـ کاسه‌ی «چه کنم» در دست داشته باشیم و به‌جای تحلیل معین از شرایط مشخص، خطاهای غیرقابل بخشایش خودرا به‌گردن عناصر حقیری مانند رفرمیست‌ها بیندازیم که به‌راستی بازیچه‌ی تاریخ و زمانه بوده‌اند.

سرانجام اینکه از این حکمِ درست [به‌ویژه در جامعه‌ی ایران] که «مبارزات اقتصادی و مبارزات سیاسی طبقه‌کارگر تفکیک ناپذیر است»، نباید به‌پاسیفیزم چرخید و راه نرفته را رفته ارزیابی کرد؛ چراکه فاصله‌ی مبارزه‌ی سیاسی تا مبارزه‌ی انقلابی ـ‌خصوصاً در مورد طبقه‌‌ی کارگر ایران‌ـ از زمین تا آسمان است. مبارزه‌ی سیاسی به‌ارکان قدرت دست می‌برد، اما بدون راه‌کارها و سازمان‌یابی و آموزش سوسیالیستی که مستلزم کاری مداوم و شدت‌یابنده و طولانی است، دست بردن به‌ارکان قدرت می‌تواند رفرمیستی و حتی خطرناک‌تر از آن هم باشد. لطفاً دقت کنید!

*****

نوشته‌ی دیگری که با «کمیته پیگیری...» برخوردی هیستریک و عنادآمیز و انکارکننده دارد، از آنِ آقای جمشید کارگر است. آقای کارگر در اولین تز از تزهای شش‌گانه‌اش می‌نویسد: «تأکید غلیظ برروی امضای 4000 کارگر هیچ دلیلی برای موافق منافع طبقۀ کارگر بودن این طرح و تلاش ایجاد نمی‌کند. انبوه کارگران لهستانی که سکوی پرش «لخ والسا» به‌اریکۀ قدرت سرمایه‌داری شدند [و] با این کار خویش تنها طوق بردگی سرمایه را برگردن خود محکمتر و محکمتر ساختند. شمار زیادی از کارگران ایران به‌خمینی دخیل بستند. انبوهی از کارگران اروپا هنوز به‌سوسیال دموکراسی آویزان هستند. همین کارگران برسر بزنگاهها، وسیلۀ قدرت گرفتن راست افراطی بورژوازی هم شده و می‌شوند. اینکه کارگران آگاهانه و براساس درک درست از انتظارات و مطالبات طبقاتی خود حرکت کنند یک چیز است و اینکه زیر فشار توهم دنبال این یا آن طرح راه افتند حرف دیگری است. تلاش طومار نویسان و مدافعان پرجوش و خروش آنها از نوع دوم است».

بنابر نقل قولِ بالا، آقای جمشید کارگر بدین باور است‌که معیار حرکت کارگران نه الزاماً حرکتِ خودِ آن‌ها، که «درک درست از انتظارات و مطالبات طبقاتی» آن‌هاست؛ چراکه توده‌های کارگر (یا به‌بیان آقای کارگر: «انبوه کارگران» و «شمار زیادی از» آن‌ها) در موارد بسیاری (ازجمله مواردی که آقای کارگر در پاراگراف بالا نمونه آورده) «زیر فشار توهم دنبال این یا آن طرح راه» ‌افتاده‌اند. ازاین‌رو، اگر چنین نتیجه بگیریم که آقای کارگر منشاءِ «درک درست از انتظارات و مطالبات طبقاتی» کارگران را منبعث از منبع و نیروئی می‌داند که الزاماً و در اساس درونی و ذاتیِ کارگران نیست، بی‌انصافی نکرده و پُر بی‌راه نرفته‌ایم. حال این سؤال پیش می‌آید که اگر این منبع و نیرو آسمانی و المپی نباشد و به‌نخبگانی «از ما بهتر» نیز مشروط نگردد، پس در همین زمینِ انسان‌ها از کدام مناسبات واقعی در تولید اجتماعی سرچشمه می‌گیرد؟

به‌هرروی، ازآن‌جاکه با مسئله‌ای مبرم و عاجل مواجه هستیم، نمی‌توان ادامه‌ی بحث را به‌پاسخ به‌سؤالِ چگونگیِ منبعِ مادیِ «درک درست از انتظارات و مطالبات طبقاتی» کارگران مشروط کرد و بررسی در مورد «کمیته پیگیری...» را به‌بعد موکول نمود. ازاین‌رو، در این‌جا به‌مسائلی می‌پردازم که تابعی از دوگانگیِ حرکت کارگران و «درک درست از انتظارات و مطالبات طبقاتی» آن‌هاست. منهای بررسی صحت و سقم این مسئله در واقعیت جامعه سرمایه‌داری (که بعداً نکته‌وار به‌آن می‌پردازم)، اگر به‌لحاظ تاریخی کمی به‌عقب بازگردیم، منشاءِ چنین بینشی را ـ‌منهای پیشینه‌اش در احزاب سوسیال دموکرات‌ـ به‌لحاظ نظری در کتاب «چه باید کرد» لنین پیدا می‌کنیم که نهایتاً چنین باور داشت که آگاهی و سازمان مبارزات اقتصادی کارگران از آگاهی و سازمان مبارزات سیاسی آن‌ها جداست؛ و یکی (یعنی سازمان اقتصادی) می‌بایست تابعِ دیگری (یعنی سازمان سیاسی) باشد، که عمدتاً متشکل از عناصر حرفه‌ای و روشن‌فکر است‌که عمدتاً کارگر نیستند. گرچه این تئوری در انقلاب 1905 با پیدایش شوراها توسط خودِ لنین (البته به‌طور ضمنی) به‌نقد کشیده شد، اما ثقلِ سنگین و خُردکننده‌ی آنْ به‌گونه‌ای ‌در میان بلشویک‌ها پا سفت کرده بود که سرانجام پس‌از انقلاب 1917 به‌انحاءِ گوناگون شوراها را حذف و قدرت را به‌حزب سپرد و آن شد که همه می‌دانیم. بنابراین، منهای بررسی‌های تئوریک و تنها با تکیه به‌رویدادهای تاریخی می‌توان نتیجه گرفت که در شرایط کنونی ضروری است‌که به‌دنبال انکشاف و گسترشِ کنش‌ها، پدیده‌ها، اندیشه‌ها و رویدادهائی باشیم که از فاصله‌ی مبارزات اقتصادی و سیاسی و اجتماعیِ کارگران می‌کاهد. گرچه جریان موسوم به‌«جنبش لغوِ کارِ مزدی» از جنبه‌ی مثبتْ تلاشی است در این راستا، اما این‌که این انکشاف و گسترش چگونه واقع می‌شود و مادیت می‌گیرد، هنوز پاسخی بنیانی و جامع پیدا نکرده و هنوز نهادینه نیز نشده است. بااین وجود، اگر گروه‌مدارانه، سکتاریستی و عنادآمیز با بعضی از مسائل مربوط به‌جنبش کارگری برخورد نکنیم، می‌بایست توجه داشته باشیم که در تاریخ جنبش کارگری ایرانْ «کمیته پیگیری...» اولین کنشِ [قابل توصیف به‌صفتِ] طبقاتی‌ای است‌که ضمنِ عدم وابستگی به‌ارگان‌های دولتی، نسبتاً مستقل از احزاب و گروه‌های سیاسی نیز شکل گرفته ‌که نقدِ رفیقانه و انقلابیِ‌اش می‌تواند به‌انکشاف و گسترش آن منجر گردد؛ و زمینه‌ی  ترکیب با دیگر رویکردهای مربوط به‌مبارزه طبقاتی را فراهم بیاورد.

آقای جمشید کارگر (علی‌رغم استنادهای بعدی و متعددش به‌جریان «لغو کارِ مزدی»، اما) با پیش کشیدن مسئله‌ی هنوز نه چندان روشن و ـ‌در واقع‌ـ بی‌پاسخِ دوگانگیِ «درک درست از انتظارات و مطالبات طبقاتی» و حرکت انبوه یا شمارِ زیادی از کارگران (ازیک‌طرف) و مقایسه‌ی تلاش کارگران ایرانی در حاکمیت جنایت‌بار جمهوری اسلامی با «انبوه کارگران لهستانی» (ازطرف دیگر) نه تنها به‌د‌نبال انکشاف و گسترش تلاش‌هائی نیست که در نقادیِ رفیقانه و طبقاتی احتمالاً می‌توانند نوین ـ‌نیز‌ـ محسوب گردند، بلکه با تاخت و تازهائی که به‌هرصورت گروه‌مدارانه ویا شخصی است، از اساس با حرکتی که مُهر تأیید گروهِ «خویش» را ندارد، به‌مبارزه‌ای نابرابر و بی‌امان برمی‌خیزد. از هرچه بگذریم، از این نمی‌توان گذشت که چنین کنش‌هائی شایسته‌ی فعالین جنبش کارگری نیست.

نه، دوست عزیز! مقایسه‌ی «جنبش همبستگی» در لهستان با تلاش‌های «کمیته پیگیری...» مقایسه‌ای نابجاست؛ چراکه مبارزه‌ی کارگران لهستانی ـ‌تحت عنوان «همبستگی»ـ به‌دلیل فروپاشیِ اقتصادی و سیاسی و اجتماعی‌ـ‌آرمانیِ سیستمی‌که علی‌رغم ادعاهایِ سوسیالیستی‌اش انگلی‌ترین شکلِ بوروکراسی و چپاول را برجامعه‌ی لهستان حاکم کرده بود و زیر سلطه‌ی مستقیم شوروی و «پیمان‌ نظامی ورشو» قرار داشت، باوجود اهداف آشکارا سیاشی‌اش، نه تنها ابائیِ از وابستگی و باورهای مذهبی و ضدسوسیالیستی نداشت؛ بلکه درکلیتِ خویش وابسته و مذهبی و ضد سوسیالیست بود. درصورتی‌که «کمیته پیگیری...» علی‌رغم حضورِ بعضی ناخالصی‌ها، اساساً نه وابسته است و نه مذهبی و نه ضد سوسیالیست. بی‌جهت نبود که «همبستگی» به‌پاپ و سازمان‌های اطلاعاتیِ آمریکائی‌ـ‌اروپائی دخیل می‌بست و سرانجام چنان آویزان به‌دامن که نه، بلکه چنان به‌پایِ سرمایه‌داریِ غرب افتاد که امروزه روز مردم لهستان در اثر فقر و بی‌حرمتی‌های انسانی، رؤیای روزهای استقرار سوسیالیسمِ دروغین یا «سوسیالیسمِ ایستا، نظام و وابسته» را می‌پرورانند و حسرتش را نیز می‌خورند.

فراموش نکنیم که یکی از نتایجِ احتمالی مبارزه‌ طبقاتی در شرایطی‌که طبقه و نیروهای حاکم چنان به‌گسترش قدرت خویش می‌پردازند که امکان هرگونه کنشی ـ‌حتی در محدوده‌ی همان نظام‌ـ را از نیروهای تحت سلطه می‌گیرند، گسترش بورورکراسی و چپاول بی‌حد و مرز (ازسوی نیروهای حاکم)، و تراکم انگیزه‌ها‌ی شورش‌گرانه (در نیروهای تحت حاکمیت) است؛ ‌که زمینه‌ی فروپاشیِ همه‌جانبه‌ی جامعه را ـ‌در یک عصیان عمومی و فاقدِ افق‌ـ به‌یک امکان واقعی تبدیل می‌کند. به‌هرصورت، جامعه‌ی فروپاشیده و یا در آستانه‌ی فروپاشی فاقد سوخت‌و‌سازهای دینامیکِ ویژه‌ی خویش است و در مقابل مکانیزم‌ها و نیروهای بیرونی تسلیم. در این رابطه باید گفت‌که جامعه‌ی لهستان فروپاشیده بود و کنش‌های «همبستگی» ـ‌نیز‌ـ تابع و وابسته. گرچه حاکمیت مافیائی جمهوری اسلامی چنان به‌کار و نان و خانه و اندیشه‌ی بخش وسیعی از جمعیت (اعم از کارگر و زحمتکش و غیره) چنگ می‌اندازد که به‌طور روزافزونی شورش و فروپاشی را به‌یک احتمالِ قابل بررسی تبدیل می‌کند، معهذا هنوز جامعه‌ی ایران فروپاشیده نیست و در عرصه‌ی مبارزه طبقاتی نیز زمینه‌ی تابعیت و وابستگی ندارد. بنابراین، مقایسه‌ی «همبستگی» با «کمیته پیگیری...» مقایسه‌ای نابجاست.

به‌هرروی، همین نمونه‌ی لهستان، روی‌کردهای سیاسیِ «جنبش همبستگی» و نتایجی‌که درپی‌ داشت؛ تأیید عملیِ این عبارت معرف مارکس است‌که وایتلینگ را در سال 1846 و در جلسه‌ی «انجمن عدالت» مورد خطاب قرار داد: «فراخواندن کارگران، بدون هرنوع ایده‌ی دقیقاً علمی یا آموزه‌ی سازنده... معادل بازیِ ناصادقانه‌‌ی عبثی است در موعظه کردن، که از یک‌سو پیامبری الهام‌بخش و ازسوی دیگر فقط مشتی الاغ بهت زده را مفروض می‌دارد». بنابراین، به‌همه‌ی آن دوستانی‌که به‌خاصه‌ی سیاسی‌گرائی مبارزات کارگری در ایران دل بسته‌اند و می‌خواهند ره دوشبه را یک‌شبه بپیمایند، باید گفت که سیاسی‌گرائی، بدون آموزه‌های دقیقاً علمی و سازمان‌یافته، به‌احتمال بسیار زیاد به‌آن‌جائی می‌رود که بهتر بود نمی‌رفت.

نه، دوست عزیز! «شمار زیادی از کارگران ایران» به‌هیچ‌کس «دخیل» نبستند. این یک مغلطه‌کاری و سفسطه‌ی گروه‌مدارانه و اشراف‌منشانه است‌که علی‌رغم بینش استالینیستی‌اش،  به‌جنبه‌ی منفی و پاسیفیستیِ «جنبشِ لغوِ کارِ مزدی» می‌آویزد. اگر فراموش نکرده باشیم که در روز اول ماه مه در سال 1358 پانصدهزار کارگر در تهران شعار دادند که کارگرـ‌دانشجوـ‌روحانی پیوندتان مبارک؛ و هیچ‌یک از گروه‌های سیاسی و به‌اصطلاح سوسیالیست ـ‌‌نه تنها‌ـ برعلیه این شعار چیزی نگفتند، بلکه منبع و منشاءِ آن نیز توافق ضمنیِ همه‌ی جریانات و گروه‌های «اپوزیسیون» و «چپ» بود که من و شما و دیگران نیز عنصری از عناصرِ رنگارنگ آنها بودیم؛ پس، ضروری است‌که به‌خویش بازگردیم و ریشه‌ی این مسئله را در خودمان نیز بجوئیم و با این پراتیک انقلابی ثابت کنیم انقلاب سوسیالیستی را می‌‌بایست از خویشتن آغازید تا نقدِ دیگران انقلابی و نه صرفاً سیاسی باشد. چراکه در غیراینصورت انقلاب اجتماعی هم‌چون طوفانی در فنجان، در پسِ سخنان زیبا و غیرعملی فرومی‌میرد.

 به‌هرروی، آن نیروئی‌که بخش بسیار ناچیزی (نه شمار زیادی) از کارگران را از نقطه نظرِ سیاسی به‌چنان راهی کشاند که تخریب آگاهانه‌ی تولید توسط دولتیان احمق‌نمایِ حاکم، مناسبات تولیدیِ آن‌ها را دگرگون کرد و بعضی (دقیقاً: بعضی) از کارگران را به‌پاسداریِ نظام کشاند؛ یکی از نتایجِ تبعیِ کاربردِ عملیِ همین تئوری‌ای بود که در آن بُرهه‌ی انقلابی و اعتلائی ـ‌نیز‌ـ «درک درست از انتظارات و مطالبات طبقاتی» کارگران را منبعث از منبع و نیروئی می‌دانست که الزاماً و در اساس درونی و ذاتیِ کارگران نیست؛ و هرگونه چاره‌اندیشی‌ در برابر این واقعیتِ موجود و بازدارنده را منحوس و منحرف قلمداد می‌کرد.

مشکلِ اساسیِ آن‌چه‌ تحت عنوان «جنبشِ لغوِ کارِ مزدی» از آن یاد می‌شود و آقای جمشید کارگر  به‌غلط چنین می‌پندارد که نظریاتش را در هم‌راستائی با این «نگرش» تئوریزه می‌کند، این است‌که جوهره‌ی مبارزه‌ی دائمی  کارگران ـ‌در چگونگی و میزان دستمزدها‌ـ را با ذات مبارزه‌ برعلیه مناسبات مبتنی‌بر خرید و فروش نیروی‌کار ـ‌صراحتاًـ یک‌سان و هم‌گون می‌انگارد و بُروز و تحقق آن را ـ‌به‌گونه‌ی پوشیده‌ای‌ـ مرحله‌بندی می‌کند؛ و چنین تصور می‌کند که این دو مرحله به‌طور اتوماتیک به‌هم تبدیل می‌شوند و یکی جایگزین دیگری می‌گردد. جنبه‌ی منفیِ این نگرش علی‌رغم رنگ و لعابِ دیگرگونه‌ و به‌اصطلاح رادیکال‌ترش همان بینشی است‌که لنین تحت عنوان «کائوتسکی مرتد» به‌نقد آن پرداخت و در بوروکراتیزه شدن جنبش انقلابی کارگرانی که در محدوده‌ی اتحادِ شوروی زندگی می‌کردند، دوباره از انستیتوی مارکسیسم‌ـ‌لنینیسمِ روسیه شوروی سر درآورد؛ یعنی: جبرباوریِ اقتصادی، اجتماعی و سیاسی.

به‌طورکلی، این نگرش ـ‌در مثبت‌ترین رویکرد خویش‌ـ بدین بارو است‌که بُروز و تحقق جنبشِ کارگری‌ـ‌سوسیالیستی امری است‌که بنا به‌«ضرورت»های جامعه‌ی سرمایه‌داری ـ‌ناگزیر‌ـ تبلور مادی پیدا می‌کند و سرانجام به‌انقلاب اجتماعی و استقرار جامعه‌ی سوسیالیستی راهبر می‌گردد. بدین‌ترتیب، نقشِ اراده‌ی تاریخیِ لازم برای سازمان‌یابی سوسیالیستی و انقلاب اجتماعی (که اساسی‌ترین پراتیکِ انقلابی در جامعه‌ی سرمایه‌داری است) از جنبه‌ی ایجابی‌اش آن‌چنان کم‌رنگ می‌گردد که می‌توان چنین ابراز نظر نمود که در حقیقت به‌فراموشی سپرده شده است. چراکه جریان «لغو کارمزدی» بیش‌از هرچیز از زاویه سلبْ به‌نفیِ (و حتی عناد برعلیه) سندیکا و حزب می‌پردازد و هیچ‌گونه پیشنهادِ عملیِ جایگزین برای «نهادِ» آموزشی‌ـ‌سازمان‌دهنده‌ی مبارزات کارگری ندارد. منهای انگیزه‌های اجتماعی و طبقاتی، یعنی صرفاً از جنبه‌ی تئوریک، مشکلِ این نگرش این است‌که مفهومِ «ضرورت» را با «امکان» یک‌سان و هم‌سان می‌پندارد. حقیقت این است‌که مبارزه‌جوئیِ فروشندگان نیروی‌کار تنها یک «امکان» در میان دیگر امکان‌هاست که در صورت «انتخاب»، جامه‌ی «ضرورت» می‌پوشد؛ چراکه «ضرورتْ» انتخابِ امکانِ خاص، و «امکانِ خاصْ» وجه لازمِ ماهیتِ یک نسبت یا مجموعه‌ی دوگانه‌ی ‌واحدِ معین است. بنابراین، بدون انتخابِ امکانِ خاص، ضرورتْ به‌مفهومی ماورائی، هگلی و ذهنی فرومی‌کاهد که نتیجه‌ی عملی‌اش در عرصه‌ی مبارزه طبقاتیْ پاسیفیزم است.

اگر نخواهیم مفهومِ «انتخاب» را در حد و حدود روزمره‌گی‌ ویا بورژوائیِ آن رها کرده و گریبان خودرا خلاص کنیم، می‌بایست از جنبه‌ی متدولوژیک به‌آن بپردازیم؛ و دربیابیم که «انتخابِ امکانِ خاص» در جامعه‌ی سرمایه‌داری با کدام کنش‌های اراده‌مندانه و عملی متحقق می‌گردد. به‌عبارت دیگر، عرصه‌ی مبارزه طبقاتی را نباید با پارلمانتاریسم بورژوائی اشتباه گرفت که هرچند سال یک‌بار از طریق انگشت گذاشتن برروی چند نام و نشان، به‌اصطلاح در انتخابات شرکت می‌کند و وظیفه‌ی اجتماعی خودرا ‌انجام شده می‌پندارد. این‌چنین انتخاب کردنی تنها در دستگاهی معنی و مفهوم دارد که پیش فرض‌اش مطلقیت سکون و نسبیت حرکت است؛ درصورتی‌که واقعیتِ جهان مادی (درشدن، و نفی و اثباتِ مداومش) عکس این حکم را به‌اثبات می‌رساند. به‌بیان ماتریالیستی‌ـ‌دیالکتیکی، ازآن‌جاکه «تغییر» ذاتِ زمانْ و «زمان» در دوگانگی‌اش با «مکانْ» سازایِ مادیتِ هستی (در بی‌کرانگی و نسبت)‌ است؛ ازاین‌رو، «انتخاب» امری است‌که به‌طور مکرر و در هرگام با تحلیل و اراده‌ و افقِ نوینی جامه‌ی عمل می‌پوشد تا راستای گام بعدی را نیز سازا باشد. ازطرف دیگر، ازآن‌جاکه «انتخابِ امکان خاص» امری صرفاً شخصی نیست و حداقل به‌گروه‌های اجتماعی مشروط است؛ ازاین‌رو، نیازمند نهادی است‌که هم‌آهنگ‌کننده‌ی انتخاب‌های شخصیِ اشخاص باشد؛ و اراده‌ی اشخاص مختلف را در هم‌راستائی به‌موقعیت پراتیکِ جمعی فرابرویاند. بنابراین، حتی از جنبه‌ی صرفِ متدولوژیک، انتخاب امکان خاص (یعنی: انتخابِ مبارزه‌جوئی کارگران)، منهایِ اندیشه و بینشِ طبقاتی‌ـ‌تاریخی (که این نیز نهادمند است)، بدونِ نهاد ویا نهادهای معین به‌امری غیرممکن تبدیل می‌شود.

گذشته از همه‌ی این‌ها، ازآن‌جاکه انتخابِ امکان خاصْ تنها یک «آری» یا «نه» نیست که به‌گونه‌ای منفعل و تجریدی متحقق شود، و در واقع مستلزمِ پراتیک معین در شرایط مشخصی است؛ ازاین‌رو، چه‌ به‌لحاظ بینشِ طبقاتی‌ـ‌تاریخی و چه از نقطه نظر تحققِ عملیِ این بینشِ انتخاب شده [که مستلزم شناخت و بررسیِ جامعی از روابط و مناسبات ویژه‌ی حاکم است] نهادمند و سازمان‌پذیر است. جریانِ موسوم به‌«جنبش لغو کار مزدی» درباره‌ی این سازمان‌پذیری و نهادمندی سکوت می‌کند؛ و با پذیرشِ ضمنیِ این‌که «شورا» سازمانِ انقلابی کارگران است‌که در موقعیت اعتلای انقلابی و به‌هنگام قیام طبقاتی کارگران مادیت می‌گیرد، در وضعیت کنونی‌که نه اعتلائی و نه انقلابی است، شوراهای سال 1357 را «الگو» می‌کند، که در نوع خود یک سقط جنین سترک بود.

واقعیت این است‌که کارگران علی‌رغم ذاتِ مباراتی‌شان در چگونگی و میزان دستمزدها؛ و این حقیقت که این ذات به‌عنوان «امکانِ خاصِ» اجتماعی دارای این قابلیت است‌که به‌مبارزه برعلیه نظام مزدبری و تبعات آن فرابروید؛ اما بدون انتخابِ اراده‌مندانه و ادراک‌های تاریخی و انسانی، به‌طور خودبه‌خود (یعنی بدون ترکیبِ پراتیک با «دانش مبارزه طبقاتی») هرگز به‌آستانه‌ی ‌چنان تعادل و توازنی گسترش نمی‌یابد که در سرنگونیِ دولت بورژوائی و اراده به‌حذف روابطِ طبقاتی، راه‌گشای استقرار مناسباتی باشد که کار و انسان و زندگی را در همه‌ی ابعاد متصورش به‌گونه‌ا‌ی فرارونده‌ سوسیالیزه کند.

به‌هرروی، ازآن‌جاکه در محدوده‌ی این مقاله‌ی انتقادی نمی‌گنجد، در این‌جا به‌دوگانه‌ی پارادوکس‌نمای «کارگر ـ ‌‌روشنفکر» ویا به‌تصوراتِ پارادوکسیکِ «حزب ـ شورا» نمی‌پردازم؛ اما ضروری است‌که نکته‌گونه قدری هم به‌این بپردازم که چرا مبارزات ذاتیِ کارگران (که عمدتاً، نه مطلقاً، اقتصادی‌ـ‌سیاسی است) علی‌رغم روی‌کردهای سیاسیِ بسیار جدی‌‌اش، بدون آگاهیِ طبقاتی و تاریخی و انسانی و سازمان‌یافتگیِ ویژه‌ی سوسیالیستی، نمی‌تواند به‌چنان باروَرئی برسد که بشارت دهنده‌ی رهائیِ نوعِ انسان از اسارت‌های طبقاتی و استثمارگرانه باشد.

عمده‌ترین تفاوت انسان با دیگر نسبت‌های زیستمند در «اندیشه‌گری» و «کارورزی» است؛ ‌که به‌بیان معقول: «کار» همان اندیشه‌ی بیرونی شده و «اندیشه» همان کارِ درونی شده است. گرچه رابطه‌ی «درون» و «بیرون» بیان‌گرِ عام‌ترین مفهوم دیالکتیکِ دوگانه‌ی واحد است، اما آن‌جاکه سخن از انسان در میان است، «درونی کردن» و «بیرونی نمودنِ» هرمسئله‌ای به‌وساطت «مفهوم» و «عمل»، و متناسب با موضع و موقعِ اشخاص صورت می‌گیرد؛ و ازاین‌رو اراده‌مندانه و آگاهانه و فرارونده است. بنابراین، سخن از انسانِ مجبور به‌اجبار و «جبر» مقوله‌ای متافیزیکی و غیرعلمی است. به‌طورکلی هرشخصی مختار است‌که آگاهیِ خاصی را ـ‌حتی یک مفهوم ساده را‌ـ درونی کند ویا از آن چشم بپوشد، و در این زمینه رابطه‌ای را نسازد. عکس این رابطه نیز صادق است؛ بدین‌ترتیب که هرشخصی مختار است‌که متناسب با درونی‌کردنِ مفاهیم ـ‌حتی یک مفهوم ساده‌ـ و متناسب با موضع و موقعِ خویش، گامی ـ‌‌حتی یک نگاه دوستانه‌ـ را بردارد ویا به‌توجیه وضعیتی خاص بپردازد و از بُروز این گام امتناع کند.

«موضعِ» هرشخص (ویا گروهِ) مفروضی همان سکونِ نسبیِ آن شخص (یا گروه)، و «موقعِ» هرشخص (ویا گروهِ) مفروضی ـ‌نیز‌ـ همان گذر از این موضع است‌که ـ‌حتی‌ـ با درونی کردن یک مفهوم ساده و بیرونی کردن یک نگاه دوستانه هم متحقق می‌شود. به‌طورکلی، موقع و موضع اشخاص وگروه‌‌ها به‌موقع و موضعِ تاریخی، اجتماعی، طبقاتی، سنی‌ـ‌جنسی و پیوستارِ اندیشه‌گرانه‌ـ‌کارورزانه‌ی آن‌ها مشروط است‌که ضمن محدود‌کنندگی‌اش، اما به‌واسطه‌ی اراده‌مندیِ نوع انسان (که اندیشه‌گرانه و کارورزانه است) هرگز بازدارنده و مجبورکننده نخواهد بود. بنابراین، همه‌ی آحاد انسانی در گذر از محدوده‌ی موضع و موقع‌ خویش مختارند و چگونگی این گذار ـ‌اساساً‌ـ اراده‌مندانه است.

انسان گرفتار در جامعه‌ی سرمایه‌داری (اعم از کارگر و سرمایه‌دار و غیره) خودبیگانه است؛ و این بدین معنی است‌که چنین انسانی از پروسه‌ی تولید، از محصولات تولیدی، از طبیعت، از دیگر انسان‌ها و از معنا و کارکردهایِ نوعیِ خویش نیز بیگانه است؛ چراکه خودبیگانگی نه یک توهم بیمارگونه، بلکه اساساً سیستمی است‌که در ساخت و هم‌ساختاری‌اشْ خودبیگانه و خودبیگانه‌ساز می‌باشد. بدین‌ترتیب، اگر خودبیگانگیِ انسان در این نظامِ خودبیگانه و خودبیگانه‌ساز ریشه دارد، پس راه برون رفت از خودبیگانگی و حرکت به‌سوی خودآگاهیِ نوعی و انقلابی را نیز می‌بایست در دگرگونیِ تاریخی و اساسیِ همین نظام جستجو کرد؛ چراکه «آزادی» تنها در نوع انسان است‌که مادی و متحقق است. به‌بیان ماتریالیستی‌ـ‌دیالکتیکی، «آزادیْ» درکِ ضرورت است؛ «ضرورتْ» انتخابِ امکانِ خاص و اخص؛ و «امکانِ خاص و اخصْ» وجه لازمِ ماهیتِ یک مجموعه‌ی دوگانه‌ی واحدِ انسانی است. برای مثال: در جامعه‌ی سرمایه‌داریْ ضمن این‌که طبقه‌کارگر پاره‌ای از ماهیتِ مناسبات استثمارگرانه‌ی موجود است، اما به‌دلیل این‌که کارگران مولد هستند و ارتباطِ انسان و طبیعت را در بقای نوع انسان می‌سازند؛ ازاین‌رو، وجه قابلِ بازآفرینی و لازمِ ماهیتِ مجموعه‌ی دوگانه‌ی واحد کار‌ـ‌سرمایه هستند و با نفی خویشْ (به‌واسطه‌ی بقایِ پیچیده‌تر تولیدی‌شان) اثباتی عمیقاً انسانی را حاصل می‌آورند.

در جامعه‌ی خودبیگانه‌سازِ سرمایه‌داری، کارگران از طریق پیش‌فروش نیروی‌کارشان به‌مناسباتی وارد می‌شوند که (منهای فقر و فلاکت و بی‌آیندگی)، آن‌ها را از خویشتنِ انسانی‌شان بیگانه می‌کند؛ چراکه خویشتنِ انسانیِ انسان تنها از طریق «کار» و «اندیشه» است‌که می‌تواند تحقق یابد و از این طریق خطِ فاصل عمیق و گسترده‌ای بین انسان و دیگر نسبت‌های زیسمند کشیده می‌شود. خودبیگانگی کارگر در فروش «نیرویِ‌کارِ» خویش (‌نه تحقق توانمندیِ کارـ‌اندیشه‌‌اش) بدین‌معنی است‌که او در محیط کار و در پروسه‌ی تولید فاقد هرگونه‌ای از امکانِ دخالت‌گریِ اساسیِ اندیشمندانه، کارورزانه و انسانی است. در واقع، کارگر در محیط کار به‌دنبال اوامر و اهداف و خواست‌های کارفرما ـ‌همانند اسب‌ـ می‌دود تا در ابهامی از فردای خویش، صرفاً بقایِ زیستیِ امروزش را حفظ کند. بدین‌ترتیب، کارگر نه تنها در محیط کار و نسبت به‌نتایجِ حاصله ‌تولید بیگانه می‌گردد، بلکه در بازارِ فروش کالای خویشْ [یعنی: نیروی‌کارش] در رابطه‌ی رقابت‌آمیز با دیگر فروشندگان نیروی‌کار، و هم‌چنین نسبت به‌طبیعتی‌که زمینه و مادرِ تولیدِ بشری است، نیز واکنشی ازخودبیگانه دارد. تفاوت خودبیگانگیِ کارگران با خودبیگانگیِ صاحبان ریز و درشتِ ابزارها و وسائل تولید در این‌ است‌که [کارگران] به‌واسطه‌ی حضور فعالِ خویش در تولید و بقای انسانی، نفیِ خویش و هویت انسانی خود را در اثباتی کیفیتاً پیچیده‌تر و انسانی‌تر می‌یابند؛ درصورتی‌که مالکینِ ابزارها و وسائل تولید در نفیِ خویش، هویتِ مالکیتِ خویش را نیز از دست می‌دهند. از این‌رو، نفیِ انسانیِ مالکین ریز و درشت ابزارها و وسائل تولید مشروط به‌نفی کارگران و مولدین است. اگر خودبیگانیگی را وضعیتی غیرانسانی برآورد کنیم، به‌کرشمه‌ی کلام می‌توان گفت که مالکین ابزارها و وسائل تولید که ازطریق استثمار انسان‌های کار و تولید گذران می‌کنند و هویت می‌یابند، تنها شایسته‌ی نام حیواناتی هوشمندتر از دیگر حیوانات هستند، درصورتی‌که کارگران و مولدین نیمه انسان و نیمه هوشمندانی قابل تکامل به‌چاوش‌گران آزادی و انسان‌گرائیِ توأم با طبیعت‌گرائی محسوب می‌گردند.

هرگونه‌ای از اندیشه ویا حتی دانسته‌های صرفِ اطلاعاتیْ الزاماً به‌شبکه‌ی معین و لازم و مطلوبی از مناسبات اجتماعی مشروط است‌که الزاماً ساختار معینی نیز دارد؛ وگرنه متصور بود که «اندیشه»ها و «ایده»ها ـ‌به‌صرفِ اندیشه و ایده بودنِ خویش‌ـ سائقِ حرکتِ مادیت جهان باشند! به‌طورکلی، پایه‌های همه‌ی اشکال موجودِ ایده‌آلیزم براین مبنا استوار است‌که به‌نحوی از انحاء مادیت و ساختار دستگاه اندیشه‌گر و ایده‌آفرین را نفی می‌کنند و برای اندیشه و ایده خاستگاه و پایگاه و ساختار مادی‌ای قائل نیستند. ازاین‌رو، در جهانی‌که می‌بایست به‌گونه‌ای مادی و دیالکتیکی به‌ادراک دربیاید، هرگونه‌ای از آگاهیِ بدونِ «نهادِ» تبادلاتیِ این آگاهی، تصوری غیرواقعی و انتزاعی و ماورائی است‌که ماوراءِ انسان و هستی می‌ایستد؛ و نهایتاً سرکوب‌گرانه و فاشیستی عمل می‌کند. بنابراین، آگاهیِ بدون «نهاد» و نهادِ بدون «آگاهی» تصویری کله‌پا ویا ـ‌درخوشبیانه‌ترین صورت ممکن‌ـ درکی پاسیفیستی از انسان و زندگی است. تصویری‌ که در محدوده‌های آکادمیک ‌نیز‌، ویا حتی‌ در محافلی‌ که صرفاً  با روشن‌فکرنمائیْ برای خویش سرگرمی می‌سازند، بازهم نشان‌گرِ نگاهی کله‌پا و پاسیفیستی به‌انسان و جهان است. بنابراین، اگر سخن از راه‌کار ویا رویکردِ نوین اجتماعی در میان است، می‌بایست (یعنی: ضروری است‌که) به‌چگونگی و ساختارِ این راه‌کارها و رویکردها ـ‌نه تنها اشاره‌‌ـ بلکه در عمل بدان مراجعه کرد و چگونگیِ سازمان‌دهی و گسترش‌اش را نیز برای کسانی‌که مشتاق آن هستند، توضیح داد. طبیعی است‌که این توضیح و تبیین، منهای جنبه‌ی روشن‌گرانه‌اش، در اساس، سازمان‌گرانه و پراتیک و انقلابی نیز هست.

هرگونه‌ای از آگاهی نسبت به‌حوزه‌ای از حوزه‌های متنوع هستیِ بی‌کران، به‌دلیلِ رابطه‌ی باواسطه‌ی مفهومیِ انسان و برابرایستاهایش و به‌‌دلیل ذاتِ اراده‌مندِ نوع انسان، کنش‌گر و عملی است. گرچه رابطه‌ی «اندیشه» و «عمل» امری فوق‌العاده پیچیده است و گاه چنان پنهان شکل می‌گیرد که چگونگیِ بروز آن به‌امری غیرقابل پیش‌بینی تبدیل می‌شود؛ اما به‌هر‌صورتِ ممکن و متصور، هیچ اندیشه‌ و پاره اندیشه و حتی داده‌ی اطلاعاتی‌ای وجود ندارد که به‌نحوی از انحاء (البته منهای راستایِ بروزِ آن) تبلور و کنشِ عملی نداشته باشد.

چگونگی، راستا و پتانسیلِ کنش و تحققِ عملیِ آگاهی (صرفِ نظر از اراده‌ی ذاتاً دخالت‌گرِ انسانی‌) بیش‌از هر رابطه‌ای به‌عمدگیِ روابط و مناسباتی مشروط است‌که اشخاص در اساسی‌ترین شبکه‌ی انسانیِ خویش و در رابطه با طبیعت برگِرد خود تنیده دارند؛ یعنی: جایگاه، رابطه و مناسبات مشخصی که انسان‌ها در تولید اجتماعی‌ بدان اشتغال دارند و به‌وساطت آنْ اساس و پایه‌های هویت خویش را می‌سازند. ناگفته نماند که این پایه‌های هویتْ در ترکیب با دیگر پروسه‌های اجتماعی برای هرشخصی این امکان را فراهم می‌آورد که در زمانه‌ای معینْ «موقع» و «موضعِ» خویش را ساخته و بازسازی کند.

رابطه‌ی آگاهی با موضع اشخاص در یک دسته‌بندیِ عام از چهار حالت خارج نیست:

الف) آگاهی به‌گونه‌ای است‌که با موضع شخص متناقض است و شخص (ضمنِ به‌حافظه سپردنِ کلامیِ داده‌ها) اساساً ترکیب این داده‌ها را درونی نمی‌کند و از کلیت مفهومی آن چشم‌پوشی می‌کند. دراینصورت نه با آگاهی، بلکه با اطلاعاتی مواجه هستیم که می‌تواند کاربردهای گوناگون ـ‌اما‌ـ دگرگونی ناپذیر داشته باشد. اگر این‌گونه «آگاهی» را ضدآگاهی بنامیم، چندان هم بی‌ربط نگفته‌ایم. نمونه‌ی آشکار این مورد را می‌توان در رابطه با «کارشناسان» سرکوب جنبش‌های کارگری و کمونیستی (گرچه این تنها نمونه نیست) مشاهده کرد.

ب) آگاهی به‌گونه‌ای است‌که با موضعِ شخص ترکیب شده و موقعِ نوینی را در راستای رشد کار و تولید و انسان برای وی می‌سازد. نمونه‌ی برجسته‌ی این مورد رابطه‌ی «دانش مبارزه طبقاتی» با کارگران است. گذشته از این نمونه‌ی برجسته و بارز، به‌طورکلی رابطه‌ی آموزش‌های تخصصی با متخصصین تولید و خدمات تولیدی نیز چنین است.

پ) آگاهی به‌گونه‌ای است‌که پس‌از درونی شدن با موضعِ شخص متناقض واقع می‌گردد و موجب پریش‌روانی وی می‌شود. نمونه‌ی این مورد را به‌خواننده وامی‌سپارم تا موجبات دلخوری کسی را فراهم نکرده باشم.

ت) آگاهی به‌گونه‌ای است‌که با موضع شخص نه متناقض و نه ترکیب‌پذیر است. در چنین صورتی با مخلوطی از موضعِ شخص و آگاهی مواجه می‌شویم که راهبردی جز «‌توجیه» موضعِ شخصِ مفروض ندارد. نمونه‌ی این مورد را می‌توان در خیلِ کسانی دید که پس‌از اولین تندپیج‌های مبارزه طبقاتی و رودرروئی با تاوان‌های لازم، به‌اشکال گوناگون بازگشت می‌کنند و با نوسانات توجیه‌گرانه به‌طور آشکار یا پنهان در خدمت سرمایه درمی‌آیند.

آگاهی (حتی در مفهوم طبقاتی‌اش) در مقابل عدم آگاهی یا بیگانگی معنی دارد؛ در صورتی‌که خودآگاهی (تنها در مفهوم طبقاتی و انقلابی‌اش) در مقابل عدم خودآگاهی و خودبیگانگی معنی می‌گیرد، که در همه‌ی ابعاد زندگی و در گستره‌ی همه‌ی انسان‌ها انقلابی عمل می‌کند. به‌عبارت دیگر، آگاهیِ کارگران حوزه‌های سیاست و قدرت را برای آن‌ها می‌گشاید؛ درصورتی‌که خودآگاهی راه‌گشای رؤفتِ سوسیالیستی، کنشِ همه‌جانبه‌ی انقلابی و رفاقت‌های مبتنی برگذر از ماهیتِ خویش به‌ضرورت‌های اجتماعی و انسانی و نوعی است.

10ـ آگاهی بر حوزه‌های مختلف مادی و خصوصاً آگاهی از مادیت قانونمندی‌های اجتماعی تنها می‌تواند مقدمه‌ی لازمی بر خودآگاهی انسانی و انقلابی و سوسیالیستی باشد. چراکه آگاهی تنها در پروسه‌ی توده‌ای شدنِ انقلابی‌اش (که سازای مناسبات نوینی در تبادلات انسانی است) به‌سوی خودآگاهی گام برمی‌دارد. بنابراین، آگاهیِ درخود (یعنی، آگاهیِ بدون انکشاف و گستره‌ی فرارونده و انقلابی) عینِ خودبیگانگی است. به‌عبارت دیگر، اگر آگاهیِ اجتماعیِ من یا گروه و سازمانی‌که من به‌آن تعلق دارم با نقدِ روبه‌گسترش و پیچیده شونده‌ و انقلابی مواجه نشود، الزاماً در مقابل تنوع رویدادهای انسانی [که دریافت آنْ ـ‌برآیندگونه‌ـ تنها از عهده‌ی همه‌ی آحاد انسانی برمی‌آید] و نیز در مقابل دگرگونیِ مناسبات اجتماعی، در خویش می‌شکند و فرومی‌میرد؛ از این‌رو، لازمه‌ی تداوم آگاهیْ گسترش آن به‌انسان‌هائی است‌که زمینه‌ی دریافت آن را دارند. بدین‌ترتیب، از حوزه‌ی آگاهی به‌عرصه‌ی خودآگاهیِ انسانی و انقلابی گام می‌گذاریم؛ چراکه خودآگاهی چیزی نیست جز گسترشِ نوعی و عملیِ آگاهی. بنابراین، آگاهی در پروسه‌ی پراتیکِ معینی است‌‌ که به‌قامت خودآگاهی فرامی‌روید. این پروسه‌ی پراتیک در جامعه‌ی سرمایه‌داری (و خصوصاً جامعه‌ی سرمایه‌داری ایران که «ما» با فرهنگ و تاریخ و مناسباتش بیش‌ترین آشنائی را داریم) ـ‌علی‌الاصول‌ـ نباید چیزی جز آموزشِ سازمان‌گرانه و انقلابیِ مبارزاتِ ذاتیِ کارگران باشد. اما برای آموزش دادن باید آموزش‌گیرنده‌ای با استعداد و زیرک بود؛ و این بدون حضور در آن عرصه‌ای ‌که گاه از سرِ بی‌حوصله‌گی روزمره‌گی نام‌‌گذاری‌اش می‌کنیم، میسر نیست. پس، باید در میان کارگرانی بود‌ که می‌توانند ضمن فراگیری، موجبات خوشنودی و آرامشِ ناشی از تحقق خودآگاهی را برای ما و دیگر انسان‌ها فرابیاورند. بنابراین، اگر در جامعه‌ی ایران آن‌چنان تغییر و تحولاتی رخ داده که می‌توان از داخل برای خارج پیام فرستاد که سندیکالیزمْ دیوِ فرتوت و فرساینده‌ای است که باید با «جنبش لغو کار مزدی» به‌مبارزه برعلیه آن برخاست؛ ازاین‌رو، یعنی ازآن‌جاکه زمینه‌ی رویش‌های اندیشه‌های انقلابی مهیا شده و مخاطبانی هم دارد[!؟]، حضور «ما» که خودرا انقلابی می‌دانیم، در جامعه‌ی ایران ضرورتی غیرقابل انکار است. پس، می‌بایست (یعنی: ضروری به‌نظر می‌رسد) به‌هرنحوِ ممکن در میان کارگرانی باشیم که در ایران مورد استثمار و ستم قرار می‌گیرند. خوش‌بختانه در وضعیتی قرار داریم که فرزندان ما نیز ـ‌از زاویه امکانات زیستی‌ـ از حداقلی چرب‌تر از فرزندانی‌که در ایران زندگی می‌کنند، برخوردارند؛ و ما نمی‌توانیم ـ‌همانند توده‌ای‌های سابق‌ـ خودرا به‌آن‌چه «‌مرغدانیِ خانه»[!!] می‌نامیدند، وابسته قلمداد کنیم.

11ـ برخلافِ آن‌چه گاهاً در ایران شعار داده می‌شود، به‌صراحت باید گفت که خاستگاه اندیشه‌ها و تئوری‌های انقلابی ـ‌در اولین گام‌هایِ هربار نو شونده‌اش‌ـ مناسباتِ کارگریِ صرف نیست؛ چراکه (منهای محدویت‌ها و تنگناهای اقتصادی‌ـ‌اجتماعیِ زندگیِ کارگری) کارگران به‌خودیِ خود، با هراندازه‌ای از تحصیلات و آموزش‌های فنی ـ‌به‌واسطه‌ی رابطه‌ی خودبیگانه‌ای که در تولید با زندگی و جهان دارند‌ـ فاقدِ امکانِ کشفِ قانونمندی‌های تاریخی و اجتماعی و اقتصادی هستند. این‌که کدام مناسبات واقعی در تولید اجتماعی، چنین امکانی را فراهم می‌آورد، بحثی است‌که می‌بایست به‌آن پرداخت؛ اما بدونِ این بحث نیز (‌چه به‌لحاظ تجربه‌ی مبارزات کارگری در دیگر کشورها و چه بنا به‌مشاهداتِ خویش در جنبش کارگری ایران‌) می‌توان چنین حکم کرد که «مبارزات کارگری» پایگاهی است‌که اصولاً دیگر نیروها را به‌سوی کشف و دریافت قانونمندی‌های جامعه و تاریخ می‌کشاند. این‌که این نیروها دارای کدام خاستگاه طبقاتی هستند، مسئله‌ای است که هنوز پاسخی روشن و قاطع پیدا نکرده و بررسیِ آن نیز در این نوشته نمی‌گنجد؛ اما آن‌چه به‌قاطعیت می‌توان گفت این است‌که اغلبِ قریب به‌تمامِ اندیشمندان و نظریه‌پردازان و حتی امام‌زاده‌هائی که به‌نحوی از انحاء جنبش کارگری را تحت تأثیرِ مستمر و گسترده قرار داده‌اند، به‌لحاظ خاستگاه طبقاتیْ کارگر (یعنی: فروشنده‌ی مستقیم و مستمرِ نیروی‌کار) نبوده‌اند. ازطرف دیگر، می‌بایست براین حقیقت نیز به‌طور مؤکد تأکید کرد که همه‌ی اندیشمندان و نظریه‌پردازانی که در جنبش‌های اجتماعی اعتباری کسب کرده و به‌وزنه‌ای تاریخی تبدیل شده‌اند، به‌طور مستقیم و مستمر تحت تأثیر و در رابطه با مبارزات کارگری قرار داشته‌اند. اما فراموش نکنیم‌که آن شخص، گروه ویا نیروئی‌که اندیشه‌ی انقلابی می‌پردازد و به‌اصطلاح راهبری می‌کند، با هراندازه و کیفیتی از صداقت و گذشت و وارستگیِ انقلابی، ناگزیر خودرا تثبیت می‌کند و ـ‌حتی‌ ناخواسته‌ـ مانعی در مقابل گسترشِ گسترده‌ و توده‌ایِ اندیشه‌ی راهبرانه می‌گردد. این تثبیت‌گریِ (خواسته و ناخواسته) هم در گام‌های لازمِ کنونی و هم در گام‌هائی که درپیِ اکنون می‌آیند، محدودکننده و تنگناآفرین خواهند بود؛ و حتی درصورتی‌که جنبش کارگری به‌حد و اندازه‌ای برسد که دستگاه حاکمیت سیاسی بورژوازی را جارو کند، به‌احتمال قوی در پروسه‌ی بازسازی تولید و زندگی و انسان، به‌آن نقطه‌ای می‌رسد که می‌بایست در ایستائی و تثبیتِ انقلابْ مرثیه‌ی خیانت به‌آن‌ را بخوانیم.

12ـ گرچه مجموعه‌ی طبقه‌‌ی کارگر (اعم از اقشار مختلف فروشندگان نیروی‌کار، ارتش ذخیره‌ی بی‌کاران و زحمت‌کشان پیرامونیِ طبقه‌کارگر) به‌دلیل حضور در مناسباتی‌که به‌هرصورت نتیجه‌ی مستقیم‌اش بازسازی و گسترشِ نظام دستمزدی و خودبیگانی است، ابتدا به‌ساکن فاقد این توان می‌باشند‌که به‌طور مستقیم به‌کشف قانونمندی‌های تاریخی، اجتماعی و اقتصادی بپردازند و به‌آن مسلط گردند؛ اما ازآن‌جاکه این طبقه بارِ سنگین تمام مصائب نظام سرمایه‌داری را بردوش می‌کشد و کمرش زیر این فشار می‌شکند و برعلیه آن متشکل می‌شود و مبارزه می‌کند، ضمن این‌که ـ‌به‌لحاظ حسی‌ـ عمیق‌ترین دریافت را از مناسبات جنایت‌کارانه‌ی این نظام دارد، اساساً دارای این خاصه نیز می‌باشد که در برآیند طبقاتی‌اش برعلیه کلیتِ استبدایِ مناسبات مبتنی‌بر خرید و فروش نیروی‌کار قیام کرده و حاکمیت را از طریق استقرار خویش به‌دوگانگیِ بکشاند. این ویژگیِ دوسویه [یعنی: دریافتِ عمیق حسی از استثمارِ نیروی‌کار و پیامدهای آن (از یک‌طرف)، و خاصه‌ی قیام‌گرانه‌ی این طبقه (ازطرف دیگر)] برای کارگران این «امکان» را فرامی‌آورد که در مقابله‌ی فراگیرنده با قانونمندی‌های تاریخی و اجتماعی و اقتصادی، بیش از جنبه‌ی نظری، به‌گونه‌ی عملی پاسخ‌گو باشند. پروسه‌‌ای که به‌این پاسخ‌گوئیِ عمدتاً عملی منجر می‌گردد، همان مسئله‌ای است‌که چند پاراگراف بالاتر تحت عنوان «امکانِ خاص اجتماعی» و «انتخابِ این امکان» از آن سخن گفتیم. به‌هرروی، کنشِ عمدتاً عملی [در مواجه با دست‌آوردهای مربوط به‌«دانش مبارزه طبقاتی»] و قیام‌گرانه‌ی کارگران ـ‌ضمناً‌ـ دارای این نارسائی نیز می‌باشد که مسئله‌ی هدایت و رهبریِ مبارزه‌ی طبقاتی و قیام انقلابی را به‌نیروهائی وامی‌سپارد که درعینِ متحد طبقه بودن ـ‌اما‌ـ درونیِ آن نیست. به‌باور من این نارسائی، نه تنها «علت»، بلکه عمده‌ترین «دلیلِ» شکست‌های تاکتیکی و استراتژیک طبقه‌کارگر در 150 سال گذشته است. اگر این نظریه را بپذیریم، می‌بایست در عمل چاره‌اندیشی‌اش کنیم.

13ـ گرچه «امکان خاص اجتماعی» (یعنی: سازمان‌د‌هیِ وجه مبارزه‌جوئیِ کارگران تا تشکلِ سراسری و طبقاتی آن‌ها) یک امکان واقعی و لازم می‌باشد و انتخاب آن امری ضروری است، اما ازآن‌جاکه بیش از 150 سال است که کارگران جهان بربسترِ اشکالی از آگاهی و به‌گونه‌ای متشکل برعلیه سرمایه مبارزه کرده و قربانی داده و مجموعاً شکست خورده‌اند؛ ازاین‌رو، ضروری به‌نظر می‌رسد که می‌بایست نیروهای انقلابی و سوسیالیست گامی از «انتخاب امکانِ خاص» فراتر برداشته و «امکانِ اخصِ اجتماعی» را  به‌انتخاب و سازمان‌یابی بکشانند. ناگفته نماند که پیوستار و خاستگاه اجتماعیِ «امکان اخص» همان خاصه‌ها و ویژگی‌هائی است که می‌توان در مورد مبارزه‌جوئیِ کارگران از آن‌ها سخن گفت و به‌عمل درآورد. بنابراین، مجموعاً می‌توان چنین نتیجه گرفت که امروزه روز (هم از نقطه نظر تاکتیکی و هم به‌لحاظ بینش‌های استراتژیک) پراتیک مبرم و ضروری در راستای ارتقای جنبش کارگریِ ایران، ایجاد سازمانی است‌که در پرتو همه‌ی دست‌آوردهای مبارزاتی و علمیْ به‌رفع موانعِ کندکننده و بازدارنده‌ی این جنبش همت گمارد؛ و این چیزی جز ایجاد دبستان‌ها، دبیرستان‌ها، دانشکده‌ها و دانشگاه‌هایِ «دانش مبارزه طبقاتی» نیست. اما ازآن‌جاکه «دانش مبارزه طبقاتی» تا آن‌سوی حدِ تصور امری پراتیک‌ـ‌تئوریک است، هرگز متصور نیست‌که این دانش را به‌گونه‌های آکادمیک و مرسوم به‌تبادل و ارزش‌آفرینی کشاند. سازمانِ دانشگاهیِ «دانش مبارزه طبقاتی» که اساساً متشکل از کارگران نسبتاً مسلط به‌دست‌آوردهای مربوط به‌این دانش و بعضی روشن‌فکرانِ عملاً باورمند به‌مبارزه‌جوئی و امکان ارتقای انقلابی و سوسیالیستی کارگران است؛ ازیک‌سو تشکلی مخفی و آموزش دهنده و تحقیقاتی و نسبتاً محدود است، و از دیگرسو می‌بایست گسترشی فراگیرنده‌ی تمامیِ کارگران جامعه، و حتی فراگیرتر از آن: دارای ارتباطات انترناسیونالیستی نیز باشد. این سازمان دانشگاهی که پراتیک‌‌اش مبارزه‌ی طبقاتی و ارائه‌ی دانش‌های مربوط به‌این مبارزه است، تنها هنگامی مورد اعتماد قرار می‌گیرد که در امر مبارزه‌ی بی‌وقفه‌ی اقتصادی‌ـ‌سیاسیِ کارگران کنار آن‌ها باشد؛ و پراتیکِ روزانه‌ی مبارزاتی کارگران را به‌طور اصولی ـ‌نه کنترلِ جزء به‌جزء و رهبری‌کننده‌ـ فورموله کرده و به‌اشکال گوناگون در اختیار آن‌ها قرار دهد. گذر از «انتخاب امکان خاص» به«انتخاب امکان اخص» مشروط به‌این است‌که یک تشکلِ دانشگاهی بتواند امر آموزش «دانش مبارزه طبقاتی» را ـ‌‌در همراهیِ مبارزاتی با کارگران‌ـ چنان بگستراند که نتایجِ حاصله‌ی این گسترش توانمندیِ اصولی، تئوریک و تحلیلیِ کارگران در سطوح و نسبت‌های گوناگون باشد. توانمندی‌ای که به‌نوبه و به‌سهم خویش ضمن شرکت فعال در امر مبارزه‌ی طبقاتی، این پتانسیل را نیز داشته باشد که بنا به‌امکانات و ضرورت، سازمان‌یابیِ دانشکده‌ها و دبیرستان‌ها و دبستان‌های مربوط به‌«دانش مبارزه طبقاتی» را به‌همه‌ی حوزه‌ها و اقشار و ملیت‌ها و محدوده‌ها بگستراند و رشد آن را پی‌گیری کرده و متحقق گرداند. مهم‌ترین مسئله در باره‌ی این نکته این‌که سازمان دانشگاهی «دانش مبارزه طبقاتی» هرگز نمی‌تواند و نمی‌بایست متشکل از هسته‌های مطالعاتی [‌چه از نظر مطالعه‌ی متون مختلف و چه از این جنبه که کارگران آموزش‌هائی را به‌طور شفاهی به‌حافظه بسپارند] باشد؛ چراکه جدا از جنبه‌ی تحلیلی، تجربه نیز نشان داده که هرگونه‌ای از تشکل مطالعاتیِ صرف، به‌ساختاری بوروکراتیک و تابع مبدل می‌شود که عملاً نقیضِ سازمان‌یابیِ دانشگاه «دانش مبارزه طبقاتی» است. به‌هرروی، پراتیک اساسیِ دانشگاه «دانش مبارزه طبقاتی» نه تنها شرکت فعال در امر مبارزه طبقاتی و آموزش‌های مربوط به‌آن، که عمدتاً تولیدِ «دانش مبارزه طبقاتی» است. به‌باور من «فراخواندن کارگران، بدون هرنوع ایده‌ی دقیقاً علمی یا آموزه‌ی سازنده[ای که آنها در برآیند طبقاتی‌شان برای خویش و در راستای رهائیِ نوع انسان تولید کرده باشند]، معادل بازیِ ناصادقانه‌‌ی عبثی است در موعظه کردن، که از یک‌سو پیامبری الهام‌بخش و ازسوی دیگر فقط مشتی الاغ بهت زده را مفروض می‌دارد».

14ـ کارگران با هراندازه‌ای از مهارت و دانشِ تکنولوژیک، صرفاً به‌واسطه‌ی این‌که نیروی‌کارشان را به‌خریداران این نیرو پیش فروش می‌کنند و استثمار می‌‌شوند، از پروسه‌ی تولید و هم‌چنین محصولِ کار بیگانه‌اند. حال انسانی را درنظر بگیریم که از تحققِ نیروهای خویش بیگانه است، آیا این انسان می‌تواند از دیگر انسان‌ها و طبیعت نیز بیگانه نباشد؟ پاسخ به‌صراحت مثبت است؛ چراکه فروش نیروی‌کار بدون رقابت برای فروش این کالای ارزش‌افزا غیرممکن است؛ و رقابت (در این مورد معین) معنائی جز پس راندن دیگری ندارد. پس‌راندی که گاه با گرسنگی و آوارگی و تن‌فروشیِ همسران و دختران پس‌رانده شدگان برابر است؛ و در اغلب اوقات به‌کاهش دستمزد منجر می‌گردد.

ـ پس چاره چیست؟ آیا سرنوشت چنین رقم خورده که ما کارگران تا ابد در همین چرخهْ استثمار شویم و بر بی‌حرمتیِ انسانیِ خویش بیفزائیم؟

ـ البته که چنین است، مگر این‌که اراده کنیم که به‌خویشتن بازگردیم.

ـ اما من نسبت به‌مسائل اقتصادی و سیاسی این نظام آگاهی دارم و در راستای دگرگونیِ سیاست‌های جاری (حتی تا حدِ حاکمیت خویش) مبارزه می‌کنم.

ـ چه خوب که این‌گونه آموخته‌ای و این‌چنین عمل می‌کنی، اما آیا تو در حاکمیتِ خویش بساط استثمار انسان از انسان را جارو خواهی کرد؟

ـ آری چنین است، چراکه مارکس و دیگر انقلابی‌هائی که طرفدار کارگران بوده‌اند، چنین استدلال کرده‌اند.

ـ شاید که چنین باشد، اما فراموش نکنیم که جامعه‌ی سوسیالیستی ناکجاآباد و اتوپیا نیست. بنابراین، آن‌چه قرار است‌که فردا به‌استقرارش مادیت ‌بخشیم، می‌بایست همین امروز در محدوده‌ی امکانات و مناسباتمان جاری باشد.

ـ ای بابا تو هم که همه‌ش روشن‌فکرانه حرف می‌زنی و فلسفه می‌بافی!

ـ اگر چنین می‌پنداری، من به‌تو می‌گویم که مارکس را در تمامیتِ زندگیِ جاری‌اش درک نکرده‌ای و با همه‌ی امیدواری و تلاش‌هایت سرنوشتی جز آن‌چه‌ از پسِ انقلاب اکتبر واقع گردید، نخواهی داشت.

ـ یعنی چه؟

ـ منظورم این است‌که تو هنوز کارگری و قلبت را به‌فلسفه (که بازگشت‌های عملی‌اش تغییر بنیادی این جهان است) وانسپرده‌ای تا به‌پرولتاریا فرابروئی و دیکتاتوری‌ات تاکتیکی باشد در استراتژیِ رهائیِ نوع انسان!

ـ کلی‌ می‌گوئی و روشن‌فکرانه حرف می‌زنی‌که خودت را درپسِ کلمات پنهان کنی!

ـ شاید چنین باشد، اما به‌این بیندیش که من نیز ریشه و وجودم از همان چیزی مایه می‌گیرد که تو را برانگیخته و به‌عمل درآورده است؛ البته با این تفاوت که مشکل اساسیِ من تنها سرنگونیِ حاکمیت سرمایه و مناسبات فروش نیروی‌کار نیست، که بیش‌تر مترصدِ «آن» مناسباتی هستم که جایگرینِ این مناسبات می‌شود. آیا «آن» مناسبات انسان را در جای‌گاه انسانی‌اش که هستیِ خردْ و خردِ هستی است، بازمی‌نشاند یا نه وضعیتی را به‌استقرار می‌کشاند که علی‌رغم پیچیدگی و تکامل‌یافتگی‌اش بازهم انسانْ (گرچه به‌گونه‌ی دیگری) انسان را استثمار می‌کند؟

ـ این‌هم حرفی است، باشه من به‌این نیز می‌اندیشم, اما چه باید کرد که انقلاب ما به‌بن‌بست نرسد و گذاری باشد به‌موقعیتی‌که کار نه رنج، که آزادی باشد؟

ـ به‌باور و تجربه‌ی من، اولاً‌ـ ضروری است‌که «دانش مبارزه طبقاتی» به‌زایشی درون‌طبقاتی تکامل یابد و این را ـ‌احتمالاً‌ـ از طریق سازمان‌یابیِ دبستان‌ها و دبیرستان‌ها و دانشکده‌ها و دانشگاه‌هایِ مبارزاتی‌ـ‌تحقیقاتی و روی‌کردهای پراتیک دست‌آوردهای آن می‌توان سامان داد. دوماً‌ـ ضروری است‌که طبقه‌‌ی کارگر ایران تئوری و تمِ اندیشه‌هایِ انقلابی خویش را متناسب با دریافت‌های طبقاتی و اجتماعی و تاریخیِ جامعه‌ی خویش بازآفزینی و تولید کند. سوماً‌ـ ضروری است‌که کارگران به‌گونه‌ای سازمان‌یافته اراده کنند که فراتر از امکانات موجود، رهبریِ همه‌ی ارگان‌ها و نهادهای مبارزاتی و انقلابی را به‌گونه‌ای مؤثر و کارساز به‌دست بگیرند. چهارماً‌ـ ضروری است‌که برخوردشان با هرشخص و اندیشه‌ای نقادانه و دوستانه و محترمانه باشد. پنجماً‌ـ ضروری است‌که کارگران بکوشند که با تعمق و آفرینش و خلاقیت، نهادهای نوینی را بیافرینند و از انجماد و آوارِ نهادهای تجربه شده رها گردند و به‌جای این‌که به‌اشباحِ مرده‌ی دیروز مراجعه کنند، حقانیت خودرا در گذرِ از حال به‌آیند بگیرند. ششماً‌ـ ضروری است‌که متناسب با گروه‌بندی‌های تحمیلیِ سرمایه و درجهت نفی این گروه‌بندی‌ها، نهادهای متفاوتی را بسازند که نه الزاماً ساختاری «یگانه»، بلکه دارایِ «هم‌راستائیِ» طبقاتی و تاریخی باشند؛ چراکه هم‌راستائیِ طبقاتی و تاریخی چیزی نیست جز اشتراک ذاتی، که نه در ساختار، بلکه در حرکت و عمل یگانه واقع می‌گردد. هفتماً‌ـ ضروری است‌که کارگران در ابعاد گوناگون دستِ رفاقت روشن‌فکرانی را که در عمل هم‌راستائیِ وجودی‌شان را در واگذاریِ انقلابی به‌اثبات می‌رسانند، با تمام وجود بفشارند و آن‌ها را در آغوش مبارزاتی خویش بازآفرینی کرده و باز به‌آغوشِ مبارزاتی خویش (که گامی فراتر است) بکشانند. هشتماً‌ـ ضروری است‌که ما کارگران بیاموزیم که به‌جای مبارزه با اشخاص ـ‌اساساً‌ـ با مناسبات مبتنی‌بر بلع و جذب ارزش‌های اضافی مبارزه کنیم؛ و تحقیر، زندان، شکنجه و اعدام را تنها در موزه‌ها به‌یاد داشته باشیم؛ چراکه حقانیت دیکتاتوری پرولتاریا تنها در این است‌که به‌منزله‌ی یک تاکتیک، راستایِ رهائیِ نوع انسان را هدف می‌گیرد. نهماً‌ـ ضروری است‌که از خرده‌ جاه‌طلبی‌ها پرهیز کنیم که جای‌گاه انسان تمامیِ هستیِ بی‌کران است؛ چراکه انسان (منهای مناسباتی‌که بدان گرفتار است) «خِرَدِ هستی» و درعین حال «هستیِ خرد» است. دهماً‌ـ ضروری است‌که بیاموزیم که (منهای پیش‌زمینه‌های اقتصادی‌ـ‌اجتماعی و صرفاً از زاویه اراده‌مندیِ انقلابی) جامعه‌ی سوسیالیستی تنها به‌این شرط تحقق پیدا خواهد کرد که مناسبات فی‌الحال موجودمان در همه‌ی زمینه‌های ممکن نیز سوسیالیستی باشد.

ـ چقدر شرط و شروط گذاشتی! باشه من به‌همه‌ی این‌ها فکر می‌کنم، اما قول نمی‌دم که قبول‌شان کنم.

ـ پس، من تو را در کنشِ عملیِ خویش می‌ستایم، چراکه می‌توانی دریچه‌های خودآگاهی را برمن بگشائی و از من موجودی به‌راستی شایسته‌ی نام انسان بیافرینی!

15ـ در جامعه‌ی سرمایه‌داری نه تنها کارگران، بلکه همه‌ی آحاد انسانی ـ‌حتی اندیشمندان انقلابی نیز‌ـ  به‌واسطه‌ی جوهره‌ی جاریِ استثمار انسان از انسانْ خودبیگانه و خویش گریزند. بنابراین، می‌‌بایست از خویشتنِ کنونیِ خویش گریخت تا خویشتنی را برای خود و دیگران ‌ـ‌چنان‌ـ بازآفرید که از هم‌اکنون نافیِ تحقیر و استثمار انسان باشد؛ و این ممکن نیست، مگر این‌که به‌جای تصرف قدرت سیاسی ـ‌حتی پیش از تصرف‌اش‌ـ از همین امروز در راستای نفی‌اشْ اندیشه‌ها و عملِ قابل اعتمادی را پی‌ریخته باشیم. نامِ این پراتیکِ سترگ «کمونیزمِ پرولتری» است که نباید با کمونیزمِ به‌اصطلاح کارگری اشتباه گرفته شود.

16ـ گرچه کارگران همانند دیگر گروه‌ها و اقشار و طبقات از خویشتنِ انسانی و نوعیِ خویش خودبیگانه‌اند؛ اما ازآن‌جاکه کارگران وجودِ اجتماعی خویش را در عرصه‌ی اساسی تولید بازمی‌آفرینند و متکثرترین نیرویِ تولیدی جامعه می‌باشند؛ از این‌رو، دارای این خاصه هستند که خودْ خویشتن را به‌عنوان موجودی مولد (که ناگزیر انسان است) بازشناسی کرده و دست رفاقت را‌ به‌سوی ‌دیگر نیروهای اجتماعی دراز کنند.

به‌بازخوانیِ ‌نوشته‌ی دوست گرامی آقای جمشید کارگر بازگردیم.

آقای کارگر ضمن اینکه ابراز نظر خودرا نسبت «کمیته پیگیری...» به‌«شماری از فعالین رادیکال و ضدسرمایه‌داری جنبش کارگری به‌این طومار» وامی‌سپارد و بدین باور است‌که گفتنی‌ها را آن‌ها گفته‌اند؛ اما با یداله خسروشاهی وارد پلمیک می‌شود که گویا وی «در دفاع از طومار و در ستیز با فعالین ضدسرمایه‌داری کمپین وسیعی به‌راه انداخته» است. به‌هرروی، آقای کارگر از یداله خسروشاهی سؤال می‌کند که «آیا او در نوشته و سخنرانی‌های محسن حکیمی به‌درستی تعمق نموده است»؟ من از میزان مطالعات خسروشاهی اطلاع روشن و دقیقی ندارم و هم‌چنین قصدم دفاع از او نیز نیست؛ اما، اگر آقای کارگر از من سؤال می‌کرد که آیا همه‌ی سخنرانی‌ها و نوشته‌های جریان «لغو کارِ مزدی» (ازجمله نوشته‌ها و سخنرانی‌های آقای حکیمی) را خوانده و شنیده‌ام[؟]، به‌سادگی پاسخ می‌دادم: نه!

در مقابلِ این پرسش و پاسخِ فرضی، من واقعاً از آقای کارگر می‌پرسم که آیا همه‌ی نوشته‌ها و سخنرانی‌های آقای حکیمی را خوانده و شنیده است؟ گرچه در مورد خوانده‌ها و نوشته‌های آقای کارگر ـ‌نیز‌ـ اطلاع دقیق و روشنی ندارم، اما پیشاپیش می‌توانم بگویم که پاسخ آقای کارگر هم همانند پاسخِ من ـ‌علی‌الاصول‌ـ می‌بایست منفی باشد!! اما چرا می‌بایست چنین باشد.

برای اثبات این «پیش‌بینی»، نیازی نیست‌که به‌روابط و نیروهای عجیب و ناشناخته‌ای مراجعه کنیم؛ تنها کافی است‌که دریافت و قضاوت آقای کارگر را با دریافت و قضاوت آقای حکیمی (در مصاحبه‌ی مورخ دهم آوریل 2005، با آقای بهزاد کاظمی، در سایت «اتحادِ سوسیالیستها») مقایسه کرد:

برآورد آقای کارگر از «کمیته پیگیری...» چنین است: «آن‌چه صورت گرفته است تلاش چند سندیکالیست و توده‌ای، اکثریتی و دوم خردادی و عناصر محفلهای سکتی برای جمع‌آوری امضاهای کارگران و استفاده از این امضاها برای توسل به‌وزارت کار رژیم اسلامی سرمایه‌داری و نهایتاً ایجاد یک شورای اسلامی کار بدون نام اسلامی یا یک خانۀ کارگر در جوار خانۀ کارگر قبلی است. تشکلی که هیچ گرهی از مشکلات کارگران نخواهد گشود...».

در مقابل این ارزیابی، آقای حکیمی دربرابر این سؤال آقای بهزاد کاظمی که: «اگر این کمیته‌ی پیگیری برای ایجاد تشکل‌های آزاد کارگری، رویِ سخن‌اش یا به‌رسمیت شناختنِ خودش، از نهادهای دولتی نباشد؛ آیا فکر می‌کنید [که] بتوانید باهاشون هم‌کاری کنید»؟

آقای حکیمی پاسخ می‌دهد که: «بله اگر واقعاً این دوستان بیایند به‌جای این‌که ... کارگرهارو به‌اصطلاح دنبال مجوز بفرستند که از وزارت‌کار مجوز بگیرند که [اگر] مجوز ندادند، کاری انجام ندهند؛... اگر این را به‌کنار بگذارند و فراخوان بدهند به‌کارگرها که تشکل مورد نظر خودشونو ایجاد بکنند و بعد هم از دولت بخواهند که [این تشکل] را به‌رسمیت بشناسد؛ من [به]هیچ[وجه] با اون نوع [از] برخورد چپ سنتی که گویا هیچ‌کاری با دولت نباید داشت، و ما اگر مثلاً رویمان را به‌دولت بکنیم، گویا [که] دستمان آلوده می‌شود، نه من این را قبول ندارم. خطاب باید به‌دولت باشه، ولی باید وظیفه‌اش را یادآوری کرد؛ [باید] بهش گفت که شما موظفید وقتی که مقاوله‌نامه‌ی 87 را پذیرفتید، و در آن آورده[اند] که دولت هیچ‌گونه حقی نداره در ایجاد تشکل، در تدوین اساسنامه، در انحلال تشکل؛ [چراکه] به‌صراحت در آن مقاوله‌نامه این آمده [است]. این دوستان [باید] به‌دولت بگن که شما به‌وظیفه‌ات عمل کن.... ما تشکل را می‌سازیم [و] شما به‌رسمیت‌اش بشناس! [البته] طبق مقاوله‌نامه‌ای که پذیرفتی! ببینید اگر این‌جور برخورد بکنند، بله من هیچ‌گونه مانعی نمی‌بینم برای هم‌کار باهاشون».

پاسخ آقای کاظمی به‌آقای حکیمی نیز چنین است: «من خیلی خوشحالم که این را می‌شنوم، چون ما یه مصاحبه‌ای داشتیم با یکی دو نفر از این دوستان؛ بخصوص خانم مریم محسنی، دقیقاً حرفی را که شما زدین رُو می‌زد. و امیدوارم که این جنبه‌هائی که مهم است و تأکید شما هم به‌نظر من درست هست را [از] آن جنبه‌های مثبت‌اش پرورش بدهیم و آن جنبه‌هائی که نقد هست، تعبیری متفاوت هست، برداشت‌های متفاوت هست و نظرات متفاوت هست را در بستر یک محیط دموکراتیک بیش‌تر مورد نقد و بررسی قرار بدهیم. من خیلی متشکرم از این‌که شما دعوت ما را پذیرفتید، [البته] برای چندمین بار. برای شما آرزوی موفقیت می‌کنم و امیدوارم...». دراین‌جا مصاحبه تمام می‌شود[2].

یکی از نتایجی که از مقایسه‌ی این دو قضاوت می‌توان گرفت، این است‌که به‌هرصورت خارج ازکشوری‌ها «دو‌آتشه‌تر» از داخلِ کشوری‌ها هستند. به‌هرروی، منهای بررسیِ این‌که کدام انتقاد درست است یا نه؛ واقعیت این است‌که نقد آقای حکیمی به‌«کمیته پیگیری...» راه‌کاری و کاربردی است؛ درصورتی‌که نقد آقای کارگر ماهوی و انکارکننده می‌باشد. بنابراین، اگر قرار است‌که آقای کارگر، خسروشاهی و دیگران را به‌مطالعه‌ی نوشته‌ها و گفته‌های آقای حکیمی مراجعه بدهد، بهتر است که این دوست محترم نیز به‌دریافت‌ها و نقطه ‌نظراتِ آقای حکیمی بیش‌تر توجه داشته باشد. اما، گذشته از توجه و دقت، حقیقت این است‌که دو دریافت و برداشت از جریان موسوم به«لغو کارِ مزدی» وجود دارد: یکی، به‌سردمداریِ آقای ناصر پایدار در خارج از کشور؛ و دیگری، به‌سردمداریِ آقای محسن حکیمی در داخلِ کشور. به‌هرروی، آن‌چه‌ در باره‌ی آقای جمشید کارگر و رابطه‌ی وی با جریان «لغو کارِ مزدی» می‌توان گفت و نتیجه گرفت این است آقای کارگر بیش‌تر در سویِ آقای پایدار قرار می‌گیرد تا به‌‌محسن حکیمی گرایش داشته باشد. البته این حکم و قضاوت تنها محدود به‌آقای کارگر نیست؛ و بسیاری از خارج ازکشوری‌هایِ متمایل به‌جریان «لغو کارِ مزدی» را نیز شامل می‌شود.

آقای کارگر در توضیحِ باورهای جریان «لغو کارِ مزدی» و تصویرِ غلطی که یداله خسروشاهی از این جریان می‌دهد، می‌نویسد: «او [خسروشاهی] ادامه می‌دهد که افراد این گرایش مشتی ایده‌آلیست و خیال پردازند و در رابطه با شکل و ساختار تشکیلات کارگری دنبال تشکل شورائی می‌باشند و...». من در این مورد خاص با آقای کارگر موافقم؛ چراکه با توصیفِ جریانِ «لغو کارِ مزدی» به‌صفتِ ایده‌آلیست و خیال پرداز، مخالفم. چراکه ایده‌آلیزم ویا ماتریالیزم گرایش‌های فلسفی‌ای هستند‌که کلی‌ترین و عام‌ترین قوانین هستی (یعنی: عینِ حال) را مورد بررسی قرار می‌دهند و در رابطه با پراتیک مبارزاتی مقدمه‌ای لازم و زیربنائی ـاما‌ـ عمدتاً نظری محسوب می‌گردند؛ درصورتی‌که مسئله‌ی چگونگی و راستای سازمان‌یابی کارگران، گذشته از وجوهِ مقدماتی و عمدتاً نظری‌اش، موضوعیتی کاملاً پراتیک دارد و خطاکاری ویا به‌اصطلاح انحراف از امکانات واقعی را در این زمینه نمی‌توان با عناوین و گرایش‌های فلسفی محک زد. به‌هرحال، شیوه‌ها و روش‌هایِ سازمان‌یابیِ کارگری را بیش‌تر به‌واسطه‌ی پایگاه و خاستگاه طبقاتی‌ـ‌تاریخی‌اش (مثلاً: بورژوائی، خرده‌بورژوائی، کارگری، پرولتری و غیره) می‌توان مورد ارزیابی قرار داد.

به‌طور‌کلی، باور من این است‌که هردو گرایش داخلی و خارجیِ جریان موسوم به«لغو کارِ مزدی» ـ‌نه سازمان‌دهی و سازمان‌یابی برعلیه مناسبات مبتنی‌بر خرید و فروش نیروی‌کار که ناگزیر و آشکارا راستای انقلاب سوسیالیستی‌ داردـ بیش از این‌که قابل توصیف به‌صفتِ ایده‌آلیست باشند، شایسته‌ی عنوان پاسیفیست هستند که می‌تواند هم زمینه‌ی کارگری داشته باشد و هم زمینه‌ی خرده‌بورژوائی. فراموش نکنیم‌که بارزترین و عام‌ترین شکل و بروزِ پاسیفیزمْ پیش‌نهادن شعارها و خواست‌هائی است‌که امکان و ابزار و اندیشه‌ی لازم برای تحقق آن یا وجود ندارد ویا اساساً نامعلوم است.

برای مثال، آقای حکیمی می‌نویسد[3]: «وظیفه‌ی فعالان و پیش‌روان جنبش کارگری این است، که چه در عرصه‌ی نظری و چه در پهنه‌ی عمل این جنبش را از زیر آوار دوسویه [منظور سکتاریسم و سندیکالیسم است] بیرون بکشند و زمینه را برای تشکل این جنبش علیه سرمایه فراهم کنند». بدین‌ترتیب، آقای حکیمی پراتیکِ طبقاتی‌ای را پیش می‌کشد، که ابزارها و امکانات و شیوه‌ی سازماندهی‌اش معلوم نیست. فرض کنیم تعدادی کارگر در ایران اراده کردند که به‌فراخوان آقای حکیمی لبیک بگویند؛ سؤال این است‌که این کارگران چه باید بکنند که «چه در عرصه‌ی نظری و چه در پهنه‌ی عمل این جنبش را از زیر آوار دوسویه بیرون بکشند»؟ سؤال دیگر این است‌که آیا با تکیه به‌چند مقاله‌ و سخنرانیِ کلی‌گویانه، که هیچ تحلیل تازه و ویژه‌ای از مناسبات حاکم بردنیای امروز ندارد، [آیا] می‌توان شیوه‌ی نوینی از مبارزه را پی‌گرفت که اساساً از کارکردهای چپِ به‌اصطلاح سنتی متفاوت باشد و پاسخِ معضلات و مشکلات جامعه‌ی طبقاتی ایرانْ (که زیر آوارِ استبدادی مضاعف ـ‌استبدادِ سرمایه و پیشاسرمایه‌ـ قرار دارد) را نیز بدهد؟

نه! حقیقت این است‌که این‌گونه گویش‌ها و آسان‌سازی‌ها، پاسیفیستی است. چراکه در مورد آن‌چه‌ مشروط به‌کاری طولانی و جدی و دشوار ـ‌اما شدنی‌ـ است، طرح و راه‌کار و شیوه‌‌ی نوینی ندارد؛ و ازاین‌رو، کاربردش چیزی جز توهم پراکنی در مورد امکانات و دشواری‌ها موجود نیست.

به‌طورکلی، بارزترین ویژگی جریان موسوم به‌«لغو کار مزدی» آسان‌سازی و ساده‌باوریِ آن است. برای مثال، آقای حکیمی می‌نویسد[3]: «مبارزه‌ی ضدسرمایه‌داری طبقه‌ی کارگر هیچ خصوصیت عجیب و غریبی ندارد. همان مبارزه‌ی روزمره‌ی کارگران در محیط کار و زیست‌شان یک مبارزه‌ی ضدسرمایه‌داری است. وقتی کارگران در اعتراض به‌فشار کار، افزایش زمان کار، کاهش دستمزد و مزایا، افزایش تولید و... کم‌کاری یا اعتصاب می‌کنند، در واقع دارند علیه سرمایه مبارزه می‌کنند. وقتی کارگران در اعتراض به‌اخراج یا مرگ یا قطع دست همکارشان در اثر حادثه در محل کار تولید را می‌خوابانند و تجمع می‌کنند و خواهان امنیت شغلی و ایمنی در محل کار می‌شوند، دارند با سرمایه مبارزه می‌کنند. وقتی کارگران برای گرفتن دست‌مزدهای عقب‌افتاده‌شان کارفرما را به‌گروگان می‌گیرند و جلوی این یا آن سازمان دولتی تجمع می‌کنند، دارند با سرمایه مبارزه می‌کنند. وقتی کارگران در اعتراض به‌بیکار شدن، تحصن و تظاهرات می‌کنند و به‌گلوله بسته می‌شوند، دارند با سرمایه مبارزه می‌کنند. بنابراین، کارگران به‌طور روزمره دارند با سرمایه‌داری مبارزه می‌کنند و به‌این معنا در سرنوشت جامعه‌ی بشری دخالت می‌کنند. اما این‌ها همه شکل‌های متنوع و گوناگون مبارزه‌ی خود انگیخته‌ی کارگران با سرمایه است».

گذشته از این نکته‌ی جالب که سبک نگارش آقای حکیمی شیوه‌ی نگارش شادروان منصور حکمت را به‌یاد می‌آورد؛ ضروری است‌که بگویم: شرحِ نسبتاً مفصلِ آقای حکیمی از اشکالِ مبارزه‌ی ضدسرمایه‌داریِ کارگرانْ در مقابلِ واژه‌ی ترکیبیِ «خودانگیخته» که خودِ وی درباره‌ی این مبارزات به‌اصطلاح ضدسرمایه‌داری به‌کار می‌برد، دود می‌شود و به‌هوا می‌رود. چراکه:

اولاً‌ـ مبارزه با «خُرده نهاد»های کارفرمائی و سرمایه‌دارانه را نباید با مبارزه برعلیه «بنیانِ» سرمایه (که سود است) و «نهادِ اساسی» آن (که دولت است) یک‌سان تلقی کرد.

دوماً‌ـ اگر قرار باشدکه مبارزه‌ی کارگران با صاحبان سرمایه ـ‌نه با کلیت نظامِ سرمایه‌داری‌ـ را مبارزه‌ی طبقاتی به‌حساب آوریم (که چندان هم بی‌ربط نیست)، می‌بایست تأکید کنیم که این مبارزه‌ (به‌منزله‌ی «مبارزه‌ی دموکراتیکِ» کارگری) یکی از ابعاد سه‌گانه‌ی مبارزه‌ی طبقاتی است، که دیگر ابعاد آن عبارتند از: مبارزه‌ی «سوسیال دموکراتیک» و «مبارزه‌ی سوسیالیستی». اگر کلیت جامعه سرمایه‌داری را همانند هرحجمِ واقعِ مادیِ دیگری در نظر بگیریم، این کلیت دارای سه بُعد است‌که در این موردِ خاص با ابعاد «قدرت» مواجه هستیم، که عبارتند از: قدرت اقتصادی، قدرت اجتماعی و قدرت سیاسی. بنابراین، مبارزه‌ی «خودانگیخته‌ی» کارگران در اشکالِ گوناگونِ آن، تنها پوشش دهنده‌ی بُعدی از ابعادِ مبارزه‌ی طبقاتی است‌که درصورت عدمِ فراروئی به‌دیگر ابعادِ مبارزه‌ی طبقاتیْ فاقدِ این توان خواهد بود که کلیت نظام سرمایه‌داری را هدف بگیرد. به‌هرروی، مبارزه‌ی «سوسیال دمکراتیک» ناظر بر مبارزه با ‌بُعدِ «قدرت اجتماعی سرمایه» و مبارزه‌ی سوسیالیستی ناظر برمبارزه با «قدرت سیاسیِ نظام سرمایه‌داری» است. لازم به‌یادآوری است‌که مبارزه با ابعاد سه‌گانه‌ی «قدرتِ سرمایه» از یکدیگر تفکیک‌ناپذیرند و در موقعیت‌های گوناگون تنها یکی از این ابعاد در گروه‌بندی‌های کارگری عمدگی می‌یابد. ازطرف دیگر، ازآن‌جاکه به‌هرصورت رشد و تغییراتِ اقتصادی و اجتماعی و سیاسی در جامعه‌ی سرمایه‌داری (به‌دلیل سائقه‌ی رقابت، آنارشی و عدم امکان برنامه‌ریزی) ناموزون و ناهم‌گون است، ازاین‌رو، تصور موقعیتی‌که همه‌ی‌ کارگران در یک سطحِ مبارزاتی قرار بگیرند ـ‌اساساً‌ـ غیرممکن به‌نظر می‌رسد. پس، مبارزه‌ی طبقاتی در ابعاد گوناگون، خاصه‌ی نظام سرمایه‌داری است که حتی در بُروز موقعیت‌های انقلابی (‌منهای عمدگیِ مبارزه در بُعد سیاسی‌ِ آن‌) نیز ناگزیر به‌نظر می‌رسد.

سوماً‌ـ تصورِ مبارزه با قدرت اجتماعی و سیاسی سرمایه ـ‌بدون آگاهیِ جامع برقانونمندی‌های اقتصادی و اجتماعی و سیاسی‌ـ امری غیرممکن به‌نظر می‌رسد. بنابراین، ضروری است‌که از ساده‌سازی و آسان‌گیریِ جریان موسوم به‌«لغو کار مزدی» گامی به‌جلوتر برداشت و به‌ایجاد نهاد یا نهادهائی اندیشید که این مهمِ ستُرگ را کارساز باشند.

چهارماًـ اگر آقای حکیمی بدین‌باور است‌که[5] «انقلاب اجتماعی طبقه‌ی ‌کارگر به‌یک معنا انقلابی است علیه خودِ طبقه‌کارگر، انقلابی است علیه کارگر بودن، انقلابی است علیه کارِ مزدی»؛ او کرشمه‌ی کلام را جای‌گزین منطقِ مادی و سختِ مناسباتِ حاکم براین جهانِ اساساً جنایت‌کارانه می‌کند و می‌نویسد[6]: «بین این دو سطح از مبارزه دیوار چین کشیده نشده، بلکه آن‌ها با هم در رابطه متقابل قرار دارند. مبارزه‌ی خودانگیخته و مبارزه‌ی خودآگاهانه با سرمایه‌داری در تعامل‌اند و بریکدیگر تأثیر می‌گذارند». گرچه این حقیقتی است‌که «مبارزه‌ی خودانگیخته و مبارزه‌ی خودآگاهانه با سرمایه‌داری در تعامل‌اند و بریکدیگر تأثیر می‌گذارند». اما، الف) همان‌طور که پیش از اشاره کردم نباید «آگاهی» و «خودآگاهی» را به‌یک معنی و مفهوم فهمید، چراکه درصورت سرنگونیِ سوسیالیستیِ نظام سرمایه‌داریْ به‌احتمال زیاد (به‌واسطه‌ی این یکسان‌انگاری) به‌همان سرنوشتی دچار می‌شویم که کارگران شوروی پس‌از انقلاب 1917 بدان گرفتار آمدند؛ ب) نباید تفاوت «مبارزه‌ی خودانگیخته» و «مبارزه‌ی خودآگاهانه با سرمایه‌داری» را تنها دو «سطح» از مبارزه بپنداریم و گذر از یک کیفیتِ مبارزاتی به‌کیفیت دیگر را با گذر نسبتاً آسان از دیوار چین مقایسه کرد.

به‌هرروی، تا زمانی‌که عرصه‌ی شبکه‌ی تبادلات کارگری به‌دبستان‌ها، دبیرستان‌ها و دانشکده و دانشگاه‌های پراتیکِ همه‌جانبه‌ی «دانش مبارزه‌ طبقاتی» فرارویانده نشود، سخن از مبارزه‌ی خودآگانه‌ی طبقه‌ی ‌کارگر تنها بیان آرزوئی است‌که در بی‌عملیْ تنها نتیجه‌اش پاسیفیزم است. نه! منظورم این نیست‌که مطالعه‌ی آثار کلاسیک و جدی‌ِ مارکسیستی (همانند کاپیتال، گروندریسه، تئوری‌های ارزش اضافی و آثارِ دیگر اندیشمندان انقلابی در کشورهای مختلف)  توسط کارگران، چنین حوزه‌ای از نظر و عمل را فرامی‌رویاند. گرچه این مقدمه‌ای لازم و غیرقابل چشم پوشی است، اما تا هنگامی‌که فروشندگان نیروی‌کار در سازمان‌یابی‌ای هم‌سو و هم‌راستا خودْ خویشتنِ طبقاتیِ خویش را تئوریزه نکنند و سازمان ندهند، چرخه‌ی «استثمار انسان از انسان» و سرکوب‌گریِ اشکالِ متنوعِ «دولت» از حرکت باز نخواهد ایستاد.

این‌که در راستایِ این سترگ تاریخی چه باید یا می‌توان کرد، راهِ یگانه‌ و الگومانندی را نمی‌توان پیش‌نهاد کرد. اما ضروری است‌که در ارتباطِ مبارزاتی، در کنار کارگران باشیم و مسائلِ گوناگونِ شخصی و گروهی و طبقاتی آن‌ها را چنان به‌آموزش و اندیشه بکشیم که آن‌ها در پروسه‌ای از نظر و عمل به‌این توانائی دست یابندکه از «حسیتِ برخاسته» از «مشاهده» و نهایتاً «آزمون» گذر کرده و به‌دریافت‌های «معقول و ذاتی» نسبت‌ها فرابرویند. تا زمانی‌که «رهبران عملیِ» مبارزات کارگری فقط رهبرِ عملی باشند و به‌لحاظ نظری و تئوریک فاقد توان و خلاقیت باقی بمانند، آرزویِ «خودآگاهیِ طبقاتیِ کارگران» نامتحقق و ناگشوده باقی خواهد ماند. تا زمانی‌که کارگران پیچیدگی‌های مذاکرات دیپلماتیک با کارفرما و دولت و قدرت‌های بین‌‌المللی را عملاً نیاموخته باشند، در هربزنگاهی مجبورند که به‌کارشناسانی پناه ببرند که معلوم نیست از کجا سر درآورده و سردرمی‌آورند. تا زمانی‌که (منهای سازمان‌دهی و سازمان‌یابیِ مبارزات اقتصادی و سیاسی) کارگران نیاموزند که داستان و نمایشنامه و فیلم و غیره را نیز مورد بررسی و نقد قرار بدهند، فاقد این امکان خواهند بود که قدرت ایدئولوژیک و اجتماعی سرمایه را نیز به‌چالش و مبارزه بکشانند؛ و ارزش‌های نوینی را جای‌گزین کهنگی‌ها بکنند و طلیعه‌دارِ انسان و جهانِ نوینی باشند. تا زمانی‌که تاریخ جامعه‌ی ایرانی در ابهامِ نظریه‌پردازان بورژوا و آکادمیسین‌های ریز و درشت است، کارگران (حتی درصورت تشکل طبقاتی) فاقد این توانائی خواهند بود که پیوستار و حقیقت این جامعه را دریافته، ویژگی مناسبات اقتصادی و سیاسی و اجتماعی‌اش را بشناسند، و برنامه‌های اجرائی برای فردا بریزند. و سرانجام تا زمانی‌که کارگران دریافت‌های متدولوژیک و فلسفی و منطقی خود را براساس جزوه‌ی ماتریالیزم دیالکتیکِ استالین پایه‌ریزی کنند و منبع مراجعه‌شان آکادمیسین‌های انستیتو مارکسیسیم‌ـ‌لنینیزمِ شوروری سابق است، امیدی به‌رفعِ استالینیزم و پیامدهای بازدارنده‌اش نخواهد بود.

به‌هرروی، خودآگاهی طبقاتی کارگران (منهای کنش‌ها و تبادلات عملی، و حداقل به‌لحاظ آفرینش‌های نظری) بدین معنی نیز هست‌که کارگران ضرورتاً باید در همه‌ی این عرصه‌ها و صدها حوزه‌ی دیگر خلاق و سخن‌گو و صاحب‌نظر باشند تا بتوانند ضمن تحلیلِ معین از شرایط مشخص، جامعه را به‌هژمونی خویش بکشانند و در سرنگونی نظام سرمایه‌داری، دیکتاتوری پرولتاریا را در تبادلی نوعی و انسانی مستقر نمایند.

من با این سخن آقای حکیمی موافقم که می‌گوید[7]: «برای آن‌که کارگر آگاهانه در سرنوشت جامعه بشری دخالت کند، لازم است‌که این مبارزه‌ی خودانگیخته به‌مبارزه‌ی خودآگاهانه تبدیل شود، و این امر با کسب دانش و آگاهی و تجربه در جریان مبارزه و متشکل شدن در تشکیلاتی که آگاهانه برای الغای سرمایه‌داری و ایجاد جامعه‌ای سوسیالیستی مبارزه می‌کند، میسر است». بااین وجود، این حق را برای خودم و دیگران قائلم که سؤال کنم که چگونه، به‌واسطه کدام نهاد و در کدام پروسه‌ی عملی این «مبارزه‌ی خودانگیخته به‌مبارزه‌ی خودآگاهانه تبدیل» می‌شود؟

اگر قرار است که یک واقعیت مادی به‌واقعیت مادیِ دیگری «تبدیل» شود، یعنی می‌بایست چیزی به‌چیزِ دیگری تبدیل شود که قبل از این «تبدیل» آن چیز نبوده است؛ پس چرا بلافاصله چنین نتیجه می‌گیرد که: «بنابراین، مبارزه ضدسرمایه‌داری طبقه‌کارگر هم شامل مبارزه برای افزایش دست‌مزد و کاهش ساعات کار و نظایر آن‌ها و هم شامل مبارزه‌ی خودآگاهانه‌ی کارگران برای کسب قدرت سیاسی، الغای استثمار و اداره‌ی جامعه». مگر در دنیای مادی این امکان هم وجود دارد که چیزی به‌چیزِ دیگری «تبدیل» شود و درعین‌حالْ این چیزِ «تبدیل» شده همان چیزی باشد که قبل از «تبدیل» بوده است، ویا این دو چیز از پسِ پروسه‌ی «تبدیل» بازهم دارای یک خاصیت باشند؛ پس، این «تبدیل» (که به‌نوعی ذاتیِ تنوع و گونگونیِ نسبت‌های هستی نیز می‌باشد) کجا رفته است؟

حقیقت این است‌که نه مارکس، نه لنین و نه واقعیت زندگی (که به‌هرصورت اعتبارش بیش‌تر از مارکس و لنین و دیگران است) ضمن دفاع از حقانیت مبارزات کارگری با مطالباتی‌که درچارچوبه‌ی همین نظام قابل دست‌یابی است، چنین پیش‌نهاده ندارند که این مبارزات عیناً همان مبارزاتی است‌که مطالبه‌ی قدرت سیاسی و استقرار دیکتاتوری پرولتاریا را در پیشِ روی دارد؛ و آگاهانه و خودآگاهانه در راستای آن می‌کوشد. به‌هرروی، اگر جوهره‌ی مبارزات سازمان‌یافته و طبقاتی و خودآگاهانه‌ی طبقه‌کارگر را عیناً همان جوهره‌ای بدانیم که ‌مطالبات برحق ـ‌اما‌ـ کمابیش قابل دست‌یابی در چارچوبه‌ی همین نظام داراست، همواره با این خطر مواجه می‌گردیم که پروسه‌ی «تبدیل» آن‌ها به‌یکدیگر را به‌امان تقدیر رها کرده و صرفاً با طرح چند شعار (عملی یا ناممکن) به‌پاسیفیزم بچرخیم. این مسئله خصوصاً از این‌رو خطرآفرین است‌که نقدِ انکارکننده‌ی راه‌کارهای لنینی، با ‌راه‌کارِ روشن و عملیِ دیگری نیز هم‌زمان نبوده است.

به‌نوشته آقای جمشید کارگر بازگردیم:

آقای کارگر می‌نویسد: «یداله استناد بغایت تحریف‌آمیز از این مقاله را [بی‌اعتئائی به‌سیاست، نوشته‌ی مارکس] به‌کسی بنام علی شیرمبارکی هم القاء کرده است. آقای مبارکی که نامش برای من خیلی جدید است....». قصدم از این نقل قول نه مراجعه به‌نوشته‌ی مارکس، نه دفاع از آقای شیر مبارکی و نه حمایت از یداله است. نکته‌ای که در این جمله برایم چشم‌گیر و جالب بود، عبارت «که نامش برای من خیلی جدید است» می‌باشد. گرچه حدس می‌زنم که این عبارت احتمالاً نوعی پلمیکِ ضمنی است؛ اما چنان‌چه خواننده نتواند خودرا از لابلای این‌گونه نوشته‌ها، راز و رمز آن‌ها را نیز حدس بزند، احتمالاً 40 سالی به‌عقب برمی‌گردد و به‌یاد ریش سفیدان روستاهای ایران می‌افتند که اگر مثلاً از علی شیرمبارکی صحبتی به‌میان می‌آمد، با سیمائی درهم می‌گفتند: این یارو کیه که ما نمی‌شناسیمش؟ به‌هرروی، اگر قرار باشد که جنبش کارگری در ایران طنین بگیرد و رشد کند و گسترش بیابد، شاید با ده‌ها هزار نام «خیلی جدید» مواجه شویم که نه تنها جای پرسش و تعجب ندارد، بلکه شعف‌انگیز نیز خواهد بود. امید است‌که چنین واقع گردد.

آقای کارگر به‌مقاله‌ی آقای شیرمبارکی نقدی دارد که عیناً چنین است: «آقای شیرمبارکی ضمن مقایسۀ کارگران کشورهای امریکا، اروپای غربی و کارگران ایران به‌این نتیجه می‌رسند که ما کمونیست‌ها فراموش کرده‌ایم که شرایط اقتصادی تکنولوژیکی کشورهای غربی باعث غلبۀ رفرمیست براتحادیه‌های کارگری شده است، امری‌که در ایران بعلت وابستگی اقتصادی و سرکوب مستقیم امکان ندارد، ایشان نمی‌خواهند قبول کنند که اتحادیه‌ها ظرف پذیرش بردگی مزدی توسط کارگران هستند و هویت جغرافیائی آن‌ها نمی‌تواند نقش و مکان اجتماعی‌شان را دگرگون سازد. به‌راستی برای ما موجب افتخار است‌که از سوی کسانی مانند ایشان متهم به‌انجماد فکری شویم».

گرچه مقاله‌ی آقای شیرمبارکی را نخوانده‌ام، اما ضمن توافقم با یک نکته‌ی مطرح شده از طرف آقای کارگر، با بعضی از مسائلی‌که آقای شیرمبارکی به‌آن‌ها انتقاد دارد ـ‌نیز‌ـ موافقم:

اولاً‌ـ با این‌که اتحادیه‌ها ساختارِ رهائیِ کارگران از بردگی مزدی نیستند، صددرهزار موافقم و به‌نظرم باید با کسانی‌که چنین توهماتی را در درون و بیرون طبقه‌‌ی کارگر می‌پراکنند، با قاطعیت به‌مبارزه‌ی نظری و عملی برخاست؛ اما به‌یاد داشته باشیم که لازمه‌ی برخورد قاطع، الزاماً تحقیر و توهین نیست؛ چراکه هیچ حقیقتی از پسِ برخوردِ از بالا و اشراف‌منشانه به‌هیچ کله‌ای فرونمی‌رود و سازای هیچ نگاه و کنش سازنده‌ای نیز نخواهد بود. به‌هرروی، ضروری است‌که عملاً با این باسمه‌ی تبلیغاتی و ضدکمونیستی مبارزه کنیم که کمونیست‌ها را خشن و حرمت‌شکن جلوه می‌دهد.

دوماً‌ـ همان‌طور که همه‌ی مدعیان طرف‌درای از جنبش کارگری (از جمله آقای محسن حکیمی) گفته‌اند: تشکیل و طرف‌داری از سندیکا و اتحادیه کارگری را نباید با سندیکاگرائی و اتحادیه‌گرائی یک‌سان و هم‌سان پنداشت که در این رابطه تفاوت از زمین تا آسمان است. ضمناً فراموش نکنیم که علت وجودی ویا انگیزه‌ی «کمیته پیگیری...» نیز ‌ـ‌بنابر مصاحبه‌های خانم مریم محسنی و دیگران‌ـ صرفاً تشکیل سندیکا و اتحادیه نیز نیست؛ و آن‌ها بیش‌تر به‌دنبال رفعِ موانع تشکل‌یابی کارگران هستند.

سوماً‌ـ منهای نتیجه‌گیری‌های بعدی که من اطلاعی از آن‌ها ندارم، اما این حرف آقای شیرمبارکی که کارکرد اتحادیه را باید بربستر «شرایط اقتصادی و تکنولوژیکی» مورد بررسی قرار ‌داد، مجموعاً نظر غلطی به‌نظر نمی‌رسد. چراکه به‌هرصورت، نگاه ماتریالیستی‌ـ‌دیالکتیکی به‌جهان و هستی و انسان ایجاب می‌کند که بررسی در چگونگیِ بُروزِ نهادها و ساختارهای اجتماعی را تا زیربنائی‌ترین رابطه‌ای که انسان با طبیعت دارد، بگسترانیم: مناسبات تولید اجتماعی، که آقای شیرمبارکی ‌ـاحتمالاً‌ـ تکنولوژیک‌اش هم می‌داند، که به‌نظر من غلط است. به‌هرروی، از زمانی‌که انسان گام به‌عرصه‌ی هستی گذاشته و تا زمانی‌که در این عرصه دوام و بقا داشته باشد، ناگزیر به‌تولید و بازتولیدِ نوع خود و طبیعت خواهد بود. این رابطه‌ی اساسی بدون مناسباتی‌که بین آحاد انسانی شکل می‌گیرد، غیرقابل تصور است. ازاین‌رو، ارجاع آقای شیرمبارکی (بنا به‌گفته‌ی آقای کارگر) به«شرایط اقتصادی و تکنولوژیکی» ـ‌منهای دقت در بیان‌ـ نشانی از هیچ‌گونه «انجماد فکری» ندارد.

چهارماً‌ـ می‌بایست توجه داشته باشیم که تفاوت جامعه‌ی ایران و جوامع اروپای غربی و آمریکای شمالی (همانند تفاوت آقای کارگر و هریک ار کارگرانی‌که در ایران زندگی می‌کنند) صرفاً «هویت جغرافیائی» آن‌ها نیست. اگر در مورد مقولاتی مانند توسعه‌یافتگی، عقب نگهداشته شدگی، توسعه نیافتگی، فقر، رفاه نسبی و مانند آن هزاران جلد کتاب نوشته نشده بود، نمی‌توانستیم اسم این مقایسه را سفسطه بگذاریم. اما ازآن‌جاکه ـ‌خوشبختانه یا متأسفانه‌ـ چنین کتاب‌هائی (حتی به‌زبان فارسی هم) بسیارند؛ ازاین‌رو، چاره‌ای ندارم که بگویم که آقای کارگر به‌طور خشنی به‌سفسطه‌گری پرداخته است. به‌هرروی، اگر تفاوت جامعه‌ی ایران با جوامع اروپائی فقط «هویت جغرافیائی» بود، من و آقای کارگر آفتاب و گرمایِ ایران را با هوای ابرآلوده و سرد اروپا عوض نمی‌کردیم؛ چراکه خواسته یا ناخواسته با مهاجرت و تغییر «هویت جغرافیائی»، «نقش و مکان اجتماعی»مان چند درجه‌ای تغییر کرده است. همان چند درجه‌ای که تغییرش برای طالبین این تغییر، سالانه بیش‌از صد کشته به‌جای می‌گذارد؛ و «یک دنیای بهتر» تصویرِ کاریکاتوریک و به‌اصطلاح انقلابی آن است.

***

نوشته‌ی دیگری که برخوردی انکارکننده، عصبی و عنادآمیز با «کمیته پیگیری...» دارد، از آنِ دوست دیرینه‌ و گرامی‌ام آقای کریم منیری است. به‌باور من کریم این مقاله را در شرایط بسیار عصبی‌ای نوشته، وگرنه به‌گونه‌ای می‌نوشت‌که این‌همه ناروشنی و نکات ابهام‌آمیز تئوریک نداشت. به‌هرروی، شایسته‌ی رفاقت می‌دانم که به‌بعضی از این نکات اشاره کنم و به‌کریم بگویم که (حتی در محدوده‌ی منطق وضعی و ایستایِ ارسطوئی هم) با مقدمات ناروشن و گاهاً غلط به‌نتایجی می‌رسیم که برتابنده‌ی طپش کار و زندگی و هستی نخواهد بود.

کریم ازهمان آغاز (یعنی، در چهارمین سطر از نوشته‌اش) دوآلیزمی را مفروض می‌دارد که پایه بعدی اشتباهات‌اش را تشکیل می‌دهد، او می‌نویسد: «در این نوشته که بقصد بررسی چندین باره تشکلات سازمانده مبارزات روزمره طبقه‌کارگر ایران نوشته شده است،...».

رفیق گرامی، کریم عزیز! آیا به‌عبارت «تشکلات سازمانده مبارزات روزمره طبقه‌کارگر» توجه کرده‌ای که این‌طور بی‌پروا دیگران را به‌سندیکالیزم و ادعایِ تشکل‌سازی برای کارگران متهم می‌کنی؟ اگر اندکی به‌این عبارت ساده توجه کنیم، متوجه می‌شویم که می‌بایست تشکیلاتی وجود داشته باشد که مبارزات روزه‌مره‌ی کارگران را سازمان بدهد؟! بدین‌ترتیب «تشکیلات» از «مبارزه‌ی روزمره» جدا شده است. این وضعیت تنها گویای زمانی است‌که مبارزه‌ی کارگری در رابطه با نهادِ مبارزاتی‌اش بوکراتیزه شده باشد؛ که به‌هرصورت، تصویری اروپائی از تشکیلات کارگری و مبارزه‌ی کارگری است. حقیقت این است‌که رزمنده‌گی مبارزات کارگری تنها هنگامی کارساز است که تشکیلاتْ عین مبارزه‌جوئی باشد. به‌عبارت دیگر همه‌ی کارگران درگیرِ در یک تشکیلاتْ کمابیش فعالین آن باشند و این سازمان مبارزاتی به‌دوپارگیِ فعال و منفعل، رهبر و رهرو و سرانجام بالا و پائین دچار نشده باشد. در این رابطه شاید بتوان به‌«کمیته پیگیری...» انتقاد کردکه شما با گردآوری امضاء، امضاءکنندگان را حداقل به‌طور موقت کنار گذاشته‌اید که این کنارگذاری می‌تواند به‌یکی از پروسه‌های بوروکراتیزه شدن شما (البته نه به‌سبک و سیاق اروپائی) بیانجامد. به‌هرروی، چنین به‌نظر می‌رسد که عبارت «تشکیلات سازمانده مبارزات...» به‌نوعی تکیه‌کلام یا باور کریم است؛ چراکه این عبارت را در نوشته‌اش بازهم به‌کار می‌برد.

اما به‌راستی چرا «مبارزات روز‌مره»؟ تاآن‌جاکه من از زبان فارسی سردرمی‌آورم، واژه‌ی «روزمره» دارای بارِ منفی و نسبتاً تحقیرآمیزی است. به‌هرصورت، اگر کارگران مبارزه می‌کنند که همین امروز لقمه نانی به‌سفره‌ی خویش بیفزایند، چرا این پراتیکِ زیبا و انسانی را باید با واژه‌ی روزمره توصیف کنیم؟ شاید این بی‌دقتی باشد، اما فراموش نکنیم که این بی‌دقتی‌ها در تراکم‌ِ خویش مشکلات اساسی‌ای را به‌وجود می‌آورد که احتمالاً تصویر غلطی از دریافت‌ها و باورهای ما ارائه خواهد داد. پس، دقت کنیم.

کریم می‌نویسد: «من درعین حال‌که کلیه مبارزات طبقه را در ارتباط و هماهنگی باهم و درجهت سوسیالیسم می‌دانم، درعین حال تفاوتی مابین مبارزات روزمره و ابعاد مبارزات آگاهانه قائل هستم. بسخن دیگر من این مبارزات روزمره را بستر مبارزات سازمانیافته کارگران می‌دانم». بازهم دوآلیزم! به‌باور کریم در جامعه سرمایه‌داری ـ‌در یک دسته‌بندی کلی‌ـ دو گونه مبارزه داریم: که یکی «مبارزه‌ روزمره» و دیگری «ابعاد مبارزه آگاهانه» یا «مبارزات سازمانیافته»؛ که ضمناً «مبارزات روزمره... بستر مبارزات سازمانیافته» یا «ابعاد مبارزه آگاهانه» نیز می‌باشد. حال سؤال این است‌که اگر کریم «کلیه مبارزات طبقه را در ارتباط و هماهنگی باهم و درجهت سوسیالیسم» می‌داند، پس منشاء و مأخذ این دوپارگی در چیست؟

همان‌طور که پیش از این اشاره کردم ابعاد سه‌گانه‌ی مبارزه طبقاتی (یعنی: مبارزه‌ی دموکراتیکِ کارگری، سوسیال دموکراتیک و سوسیالسیتی) ضمن تفکیک ‌ناپذیری، چالش‌گرِ سه بعدِ قدرت اقتصادی و قدرت اجتماعی و قدرت سیاسیِ طبقه سرمایه‌دار است. حال معلوم نیست که چرا کریم این سه‌گانگیِ حجمی را یک‌بار دیگر به«مبارزه روزمره» و «ابعاد مبارزه آگاهانه» تقسیم می‌کند؟ در واقع، یکی از ابعادِ اساسیِ مبارزه‌ی طبقاتیِ کارگران ـ‌علی‌الاصول‌ـ همان چیزی است‌که کریم تحت عنوان «مبارزه روزمره» از آن یاد می‌کند؛ اما معلوم نیست‌که چرا وی به‌تقسیم‌بندی‌ای می‌پردازد که نه دارای زمینه‌ی مادی است و نه کاربردی در امر مبارزه طبقاتی دارد؟! این برای من قابل فهم نیست.

وقتی می‌گویم کریم این مقاله را در یک وضعیت عصبی نوشته ـ‌حقیقتاً‌ـ اغراق نکرده‌ام. برای مثال این پاراگراف را باهم بخوانیم: «تاکنون رابطه مناسبات اجتماعی تولید و مناسبات تولید اجتماعی رابطه‌ای نهایتاً دوسویه تلقی شده است، که در نهایت بریکدیگر تأثیر می‌گذارند، درحالی‌که این رابطه، آنجاکه به‌انسانها و درنتیجه به‌برگذشتن از وضع موجود مربوط می‌شود، رابطه‌ای دیالکتیکی‌ـ‌پراتیکی است و لزوماً اجتماعی و آگاهانه که در مبارزه طبقاتی تعیین می‌شود و نه فقط از زاویه ذهن و در عین‌حال نیز نمی‌توان آنرا بعنوان یک امر الزاماً حودبخودی و حاصل طبیعی مراودات دانست».

عبارت «تاکنون رابطه مناسبات اجتماعی تولید و مناسبات تولید اجتماعی رابطه‌ای نهایتاً دوسویه تلقی شده است، که در نهایت بریکدیگر تأثیر می‌گذارند»، چه معنی و مفهومی را می‌رساند؟ اگر رابطه‌ای «نهایتاً دوسویه تلقی» می‌شود، پس چگونه «در نهایت بریکدیگر تأثیر می‌گذارند»؟ این «نهایتاً» اول چه ربطی به«در نهایت» دوم دارد؟

به‌هرروی، بخشی از نقل قول بالا را با اضافاتی پارازیت‌گونه بازمی‌خوانیم تا شاید کریم عزیز به‌هنگام مقاله نوشتن قدری دست از عصبیت بردارد: «درحالی‌که این رابطه [منظور رابطه‌ی مناسبات تولید اجتماعی و مناسبات اجتماعی تولید است]، آنجاکه به‌انسانها [مگر قابل تصور است‌که رابطه‌ی مناسبات تولید اجتماعی و مناسبات اجتماعی تولید به‌غیر انسانها هم برگردد؟] و درنتیجه به‌برگذشتن از وضع موجود [این نتیجه‌گیری از کجا آمد؟] مربوط می‌شود، رابطه‌ای دیالکتیکی‌ـ‌پراتیکی [عبارت دیالکتیکی‌ـ‌پراتیکی فاقد معنی است، مگر این‌که کریم معنیِ ویژه‌اش را تعریف کند. به‌هرحال، اگر منظور از این عبارت توضیح مفهوم «رابطه» است‌که می‌بایست می‌گفت که رابطه معنائی جز مادیت ندارد؛ و اگر قصد از کاربرد آن تأکید برآگاهیْ در امر پراتیک است، که این نیز یک بدیهه‌گوئی محض است] است و لزوماً اجتماعی و آگاهانه [هرگاه از «مناسبات» صحبت می‌کنیم الزاماً سخن از انسان است و نیازی به‌دوباره‌گوئی ندارد]  که در مبارزه طبقاتی تعیین می‌شود[البته مشروط به‌اینکه جامعه طبقاتی باشد]».

کریم می‌نویسد: «البته به‌کار بردن این اصطلاح صنفی از جانب رفرمیستها و سندیکالیست‌ها اتفاقی نیست، زیرا عموماً این فعالین کارگری قادر به‌تماس با کارگران صنعتی متشکل در کارخانه‌ها نیستند و عموماً در تماسهای جسته گریخته با کارگران کارگاههای کوچک به‌تبلیغ خواسته‌های صنفی آنان می‌پردازند، ضمن آنکه بدلیل قرار داشتن در مناسبات خرده‌بورژوائی درعین‌حال بنوعی بیان منافع خودرا می‌کنند، درعین‌حال می‌خواهند، که خره‌بورژواهای فعال در این صنف‌ها را هم بدنبال خود بکشند و الی هرچند که این تیپ‌ها خودرا به‌نادانی هم بزنند، بازهم می‌دانند که کارگران صنف نیستند و در صنف‌های مختلف متشکل نشده‌اند، بلکه طبقه‌کارگر کلیتی است‌که از زاویه مناسبات تولید اجتماعی از دیگر بخشهای جامعه متمایز می‌شود تولید ارزش اضافی بدون هرگونه تملک بر ابزار تولید و با اینکه در بخشهای مختلف تولید کار می‌کند ولی بدلیل همین مشخصه واحد یک کلیت واحد را تشکیل می‌دهد که هم سرنوشت و دارای منافع مشترک است بنابراین اگر کسانی ویا دیدگاههائی از کارگران بنام صنف یاد می‌کنند، اگر رسماً سرمایه‌دار نیستند حتماً دراین چارچوب قدم و قلم می‌زنند زیرا نه منافع صنفی وحدتی بوجود میآورد و نه در تقابل با سرمایه قرار میگیرد، بلکه این منافع طبقاتی کارگران و مبارزه طبقاتی آنان است‌که بدانان کیفیت یک طبقه را می‌دهد و اگر متشکل شوند، در بعد یک طبقه با مبارزات طبقاتی‌اشان می‌توانند حرکتی را بوجود آورند که زمینه‌ساز حرکات دیگر درجهت منافع کل طبقاتی و دورانساز باشد کارگران دارای منافع صنفی مورد اشاره سندیکالیست‌های عقب افتاده ایرانی نیستند، بلکه اختیار این واژه دوران ناصرالدین‌شاهی...».

من از خواننده به‌دلیل اینکه نوشته‌ای چنین طولانی را (آن‌هم نیمه‌کاره) نقل کردم معذرت می‌خواهم؛ معهذا اگر کمی دقت کنیم، متوجه می‌شویم که خیلی هم تقصیرکار نیستم. چراکه دوست عزیز ما ـ‌کریم‌ـ از فرط عصبانیت نه نقطه‌گذاری کرده و نه رسم‌لخط ثابتی را به‌کار برده و نه گفتاری پیوسته دارد. اما نکاتی‌که کریم سعی در بیان آنها دارد:

الف) «رفرمیست‌ها و سندیکالیستها» به‌این دلیل «اصطلاح صنفی» را در مورد کارگران به‌کار می‌برند که «قادر به‌تماس با کارگران صنعتی متشکل در کارخانه‌ها نیستند و عموماً در تماسهای جسته گریخته با کارگران کارگاههای کوچک به‌تبلیغ خواسته‌های صنفی آنان می‌پردازند»؛ ضمناً همین رفرمیست‌ها و سندیکالیست‌ها به‌دلیل «قرار داشتن در مناسبات خرده‌بورژوائی درعین‌حال بنوعی بیان منافع خودرا می‌کنند»؛ اما این همه‌ی مسئله نیست، چراکه رفرمیست‌ها و سندیکالیست‌ها «درعین‌حال می‌خواهند، که خره‌بورژواهای فعال در این صنف‌ها را هم بدنبال خود بکشند»؛ اما دادخواست علیه رفرمیست‌ها و سندیکالیست‌ها که کارگران را به‌جای طبقه، صنف نامیده‌اند، به‌همین‌جا ختم نمی‌شود و کریم با گفتن این‌که: «اگر [این‌ها] رسماً سرمایه‌دار نیستند حتماً دراین چارچوب قدم و قلم می‌زنند»، برای آن‌ها اشد مجازات را تقاضا می‌کند!؟ شاید هم کریم به‌هنگام نوشتن این مقاله دچار سرگیجه بوده که این‌همه حرف‌های بی‌ربط می‌زند. مگر نه این‌که بیش از 80% کارگران ایران در کارگاه‌ها نیروی‌کارشان را می‌فروشند، پس تماس و تبلیغ برای کارگران کارگاهی گناه و ایرادی ندارد که این‌همه کریم را عصباتی کرده است؟ تازه مگر این رفرمیست‌ها و سندیکالیست‌ها }که احتمالاً باید سرشان را برید{ چه می‌کنند جز «‌تبلیغ خواسته‌های صنفی آنان[یعنی‌: تبلیغ خواست‌های صنفی کارگران کارگاهی]»؟ اگر کریم به‌صراحت از «خواسته‌های صنفی» کارگران کارگاهی حرف می‌زند، پس چرا این‌همه آسمان را به‌ریسمان می‌بافد که تصویری فوق‌العاده زشت از این آدم‌ها بسازد؟

اما کریم که این‌همه مته به‌خشخاش می‌گذارد که به‌هرنحو ممکن و متصور پوست از سر کسانی بکَند که او آن‌ها را سندیکالیست و رفرمیست می‌نامد، خودش چنان بی‌دقت و بی‌پروا می‌‌نویسد که انگار نه انگار دریافتی از اولین مفاهیم مربوط «دانش مبارزه طبقاتی» دارد ویا می‌بایست داشته باشد. برای مثال او پس از این‌که مقاله‌اش را با توضیح درهمی از رابطه‌ی مناسبات تولید اجتماعی و مناسبات اجتماعی تولید شروع می‌کند و براساس توضیحات‌اش نتیجه‌گیری هم می‌کند، بدین‌باور است‌که «طبقه‌کارگر کلیتی است‌که از زاویه مناسبات تولید اجتماعی از دیگر بخشهای جامعه متمایز می‌شود»! باید به‌کریم گفت که عزیز دقت داشته باش؛ چراکه مناسبات تولید اجتماعی ـ‌به‌هرصورت‌ـ زیرمجموعه‌ی «رابطه یا روابط تولید» است و «طبقه‌کارگر کلیتی است‌که [نه] از زاویه مناسبات تولید اجتماعی [که از زاویه رابطه‌ی تولید] از دیگر بخشهای جامعه متمایز می‌شود». به‌هرروی، در مورد کارگران، مناسبات تولید اجتماعی، تنها می‌تواند توضیح دهنده‌ی جایگاه و موقعیت درون‌طبقه‌ای (برای مثال: قشربندی‌های درونی طبقه) باشد، و آن‌چه از کارگران یک طبقه می‌سازد، هم‌گونگی و هم‌سانیِ رابطه‌ی آن‌ها با تولید اجتماعی است‌که همان فروش نیروی‌کار و پیامدِ الزامی‌اشْ تولید ناخواسته‌ی ارزش اضافی است.

نکته‌ی دیگری که باید به‌کریم گوشزد کرد این است‌که معنای کلمات متناسب با رویدادهای و کنش‌ها و دگرگونی‌های تولیدی و اجتماعی تغییر می‌کنند. گرچه همین پارامترها بعضی کلمات و حتی ساخت‌های زبانی را نیز از دور خارج می‌کنند، اما آن واژه‌هائی که باقی می‌مانند ـ‌الزاماًـ بارِ معنائیِ دیگری پیدا می‌کنند. بنابراین، عبارت «اختیار این واژه دوران ناصرالدین‌شاهی» ـ‌نه الزاماً‌ـ اما می‌تواند کاربردی ناصرالدین‌شاهی (البته از طرف کریم) هم داشته باشد. به‌هرروی، امروزه روز درجامعه‌ی ایران و درمیان کارگران ـ‌نیز‌ـ کلمه‌ی «خواست‌های صنفی» معنائی ناصرالدین‌شاهی ندارد و گویای خواست‌هائی است‌که اگر بکوشیم به‌گونه‌ی دیگری بیان شوند، کاری مبثت و سازنده کرده‌ایم. پس، به‌جای تصویرپردازی‌های عجیب و غریب، با کارگران در ایران رابطه داشته باشیم و ایده‌هایمان را به‌تبادلی رفیقانه و بدون عصبیت بگذاریم تا شاید در این گندابِ نظام سرمایه‌داری گُلِ سرخ رفاقت و سوسیالیزم را بکاریم. شاید در عمری که از ما باقی است، این گل‌هایِ کاشته به‌گلستان تبدیل نشوند، اما کاشتن گُلْ خود گلستان زیبائی است که دریچه‌گشا خواهد بود و زندگی‌ساز.

کریم می‌نویسد: «... علاوه برآن حاکمیت را [به‌واسطه‌ی تأکید یا تأمل برخواست‌های صنفی] نیز مطمئن کنند که صحبت بر سر مبارزه طبقاتی نیست و فقط حرف برخی منافع صنفی است و نه بیشتر...». به‌یاد نمی‌آورم در کجا، اما می‌دانم که مارکس هم می‌گوید صاحب سرمایه یک دهم از سودش را با تمام باید‌های ده‌گانه‌ی شریعت‌‌اش عوض نمی‌کند. گذشته از این سخن مارکس، مگر نه این‌که خاصیت سرمایه سودبری است؛ پس، کاستن از میزان و شدت و نرخ این سود، این قابلیت را دارد که به‌کاستن و سرنگونیِ تمامیتِ این نظامِ سودبرنده بیانجامد. بنابراین، نباید فقط به‌اندیشه‌ها و طرح‌ها دلمشغول شد؛ چراکه «فعلیت» مبارزه‌ی طبقاتی در راستای انقلاب اجتماعی و جامعه‌ی سوسیالیستی به‌گام‌هائی بستگی دارد که ما در عرصه‌ی ارتباطِ رفیقانه و انقلابی با کارگران برمی‌داریم. پس، تمرکزمان را به‌گام‌ها بگذاریم و قدری از حرف‌ها فاصله بگیریم!

کریم عزیز! اگر کارگران پیشرو «هرگونه تشکلی را که جهت ضد سرمایه نداشته باشد انحرافی و در جهت سرمایه می‌شناسند و این یک اختلاف صوری [نیز] نیست...»؛ باید به‌این کارگران پیشرو گفت که صدایتان از جای گرم درمی‌آید! می‌دانی چرا؟ برای این‌که برادر من با رها کردن سال سوم دانشگاه‌اش خوشحال است‌که «کار» می‌کند. فکر می‌کنی‌که او چه‌کار می‌کند که احساس شاغل بودن دارد؟ این جوان 29 ساله با پولی‌که من برایش فرستاده‌ام یک موتور سیکلت خریده و از بازارِ تهران به‌شمیرانات مسافرکشی می‌کند تا پولِ لباس و سیگار و حشیش و دیگر نیازهای رایج در جامعه ایران (منهای مسکن و نان و غیره) را دربیاورد. طنز غریبی است. پدرمان راننده بود و برادرمان نیز راننده شد؛ اما فرق‌اش در این است‌که پدرمان راننده‌ی کامیون بود و برادرم با داشتن گواهی‌نامه‌ی پایه یک، راننده‌ی موتور سیکلت است. این‌که از خودم می‌گویم، شرح خوشبختی‌های جوانان ایرانی است. باید قدری انصاف داشته باشیم و گول این داد و بیداهای خارج ازکشوری را نخوریم. در جامعه‌ی کثافت‌زده‌ی ایران دخترانی که مثل دسته‌ی گل هستند و با فرزندان ما هیچ‌ تفاوتی ندارند، برای یک روسریِ مدِ روز به‌همخوابگیِ ده دقیقه‌ای هم تن می‌دهند و ما از این‌جا (که خیلی هم وضعیت رفاهی‌اش خراب شده!) برایشان نسخه می‌نویسم که برعلیه نظام سرمایه‌داری بپا برخیزند! اگر این احکام «یک اختلاف صوری» نیست، پس چیست؟ اگر در ایران «این نوع تشکلات [یعنی: سندیکا و اتحادیه] هنوز از جذابیت خاصی برخوردار است و جلب توجه کسانی را [که میلیونی هم هستند] می‌کند»، به‌لحاظ خریت‌شان نیست. آن‌چه انسان خارج از دورِ مافیای رانت‌خوار و نفت‌خوار و گُه‌خوار را معنی‌ می‌کند، فقر مادی و معنوی‌ای است‌که به‌هر ریسمانی چنگ می‌زند تا هم گرسنه نباشد و هم انسان باشد. شاید تعجب کنی که من برای اولین‌بار در زندگی‌ام سندیکالیست و رفرمیست شده‌ام!؟ اما به‌یاد داشته باش که ما متعهد به‌تعهد هیچ شریعت و کتاب و مکتبی جز انتخاب امکانات واقعاً موجود در جامعه‌ی ایران نیستیم.

اگر مارکس و دیگر دانشمندان انقلابی فقط سنگ انقلاب را به‌سینه می‌کوبند و انسان روبرو را ـ‌با همه‌ی توانی‌ها و ضعف‌هایش‌ـ در نظر نمی‌گیرند، من ـ‌از هم‌اکنون‌ـ اعلام می‌کنم که ضمنِ آمادگی برای تیرباران شدن در راه لقمه‌ی نانِ خواهران و برادران طبقاتی‌ام، نه‌تنها دیگر مارکسیست نیستم، بلکه به‌همه‌ی اندیشه‌هائی‌که ضمن عدم کارآئی‌شان، این کارگر وآن جوان و فلان دخترِ مثلِ دسته‌ی گل را تحقیر می‌کنند، تف می‌کنم. حال از تو و دیگران سؤال می‌کنم که کجا باید بایستم که به‌گلوله بسته شوم؟

کریم عزیز! صدای من و تو و دیگران هم از جای گرم درمی‌آید. می‌دانی چرا؟ برای این‌که درصد بسیار بالائی از ما در بازگشت به‌ایران عمده‌ترین مشکلی که داریم، مشکل مالی و اقتصادی است. در واقع همه‌ی ما که از زیر فشار رژیم جمهوری اسلامی‌گریختیم از چوبه‌ی دار فرار نکردیم. در واقع، عمده‌ترین مشکل ما اجتماعی بودکه پوشش‌های اقتصادی آن را رفع و نفی و هزار کوفت و زهرمارِ فلسفیِ دیگر می‌کرد. پس، اگر صداقت انقلابی و انسانی داریم و حرفی برای گفتن و عمل کردن داریم، چرا به‌ایران باز نمی‌گردیم و جامعه را از این‌همه اجحاف غیرانسانی نجات نمی‌دهیم؟ طبیعی است‌که در این مورد من هم زیر سؤال هستم.

کریم عزیز! دلم خون می‌شود که این‌طور بی‌پرده حرف می‌زنم، اما بگذار بعضی از حرف‌هایم را بگویم. شاید این سخنان (که برای همه‌ی دلسوخته‌گان آزادی و انسان ناآشنا نیست) به‌مثابه‌ی مسماری خشن و گوش خراش، گوشی را بگشاید!؟ نه این‌طور نیست‌که تو می‌گوئی: ما (در مجموع) در سال 57 چنین نگفتیم که «بگذارید این سگها بروند شاید بعدی‌ها بهتر باشند». جنبشی‌که به‌سرنگونیِ شاه موفق شد، فاقد هرگونه‌ای از کارکردها و بیش‌ها و روی‌کردهای طبقاتی بود. این جنبش فقط و فقط ضداستبدادی بود. البته که این اهمیت چندانی ندارد، اما همین حرف‌هائی هم که گفته می‌شود و تو هم به‌رنگ آن رنگ باخته‌ای سخنی طبقاتی و انقلابی ندارد. می‌دانی چرا؟ برای این‌که آقای پایدار و دیگران، همه‌شان عالی‌جنابان ضداستبدادی‌ای هستند که حالا تصور می‌کنند که علی‌آباد هم شهری شده است. نه! همه‌گی اشتباه می‌کنید. در ایران، با ضرب‌آهنگ کنونی ـ‌حداقل تا نسل بعدی‌ـ خبری از انقلاب سوسیالیستی‌ دربین نخواهد بود. مگر انقلاب سوسیالیستی جنگلِ خودروئی است‌که هرکس زودتر اقدام کرد، بتواند آن را درو کند؟ نه! این را در ابتدا باید کاشت. کاشتنی‌که با برخوردهائی این‌گونه عنادآمیز و عصبی و هیستریک هرگز به‌باری بارآفرین راهبر نمی‌گردد.

نه، کریم عزیز! اشتباه می‌کنی‌که می‌نویسی: «همواره ما از این فرج به‌آن فرج کرده‌ایم که شاید بعدی بهتر شود و همواره آرزو کرده‌ایم که انشاالله گربه است،...»؛ و به‌غلط نتیجه می‌گیری‌که این «سنت جاافتاده که ریشه در تاریخ این مرز و بوم دارد». حقیقت این است‌که تاریخ جامعه‌ی ایرانیْ تاریخ خونینی است‌که هنوز باید از آن آموخت. مناره‌ی کله‌ها و انبوهِ چشم‌های از حدقه درآمده و کشته‌های پشته ساخته، حاصل دیوانگیِ هیچ سلطان جاکشی نبوده که این‌گونه اراده‌گرایانه از آن سخن می‌گوئیم. این‌ها همه‌ ـ‌البته با ویژگیِ ایرانی‌اش‌ـ نتیجه‌ی طغیان‌ها و آشوب‌ها و شورشی‌هائی بوده ‌که به‌لحاظ روابط و مناسبات تولیدی‌ـ‌اجتماعی از بن‌بست‌های لابیرنت‌گونه‌ای بیرون تراویدند که گاه کمیت جمعیت را تا 50% کاهش داده است. پس، از تاریخ ـ‌نیز‌ـ بیاموزیم و آدم‌ها را به‌قیامی‌که حاصلی تاریخی دربر نخواهد داشت، دعوت نکنیم. نه جمهوری اسلامی، اما نظام سرمایه‌داریِ ویژه‌ی ایرانی (که تکیه‌ی اساسی‌ای به‌درآمدهای نفتی دارد و از بوروکراسیِ بازتولید شونده‌ی ویژه‌ای نیز برخوردار است)، چُس نیستند که با این هارت و پوت‌ها در هوا پحش شوند و گَندش به‌مشام نیاید. برای از میان بردن این جرثومه‌ی کثافت و جنایت می‌بایست کار کرد. کاری‌که ضمن تحقق ضرورت‌های تاریخی، به‌میلیارها ساعتِ مفید ـ‌نیز‌ـ سرخواهد زد.

نه، کریم عزیز! احتمال این‌که بعضی از همین سندیکالیست و رفرمیست‌ها در فردای غیرقابل پیش‌بینیِ حاکمیت جمهوری اسلامی به‌چوبه‌ی اعدام سپرده شوند، چندان هم کم نیست. پس، انتقادمان را به‌گونه‌ای صغرا‌ـ‌کبری بچینیم که فردا با ریش و موئی سفیدتر و قامتی خمیده‌تر شرمنده‌ی امروز نباشیم. فراموش نکنیم که ما در اروپا (البته با همه‌ی فقرِ روبه‌افزایش‌اش) زندگی می‌کنیم و معلوم نبود که اگر در ایران بودیم خون چه‌کسی را به‌چه‌کسی و به‌چند می‌فروختیم؟!

کریم عزیز! تنها تو نیستی‌که طورمار امضاء شده‌ی تعدادی از کارگران را در ارجاع‌اش به‌وزارت کارِ رژیمْ ‌به‌بهانه‌ی اینکه مقاوله‌نامه 78 [که جمهوری اسلامی هم پای‌بندی خویش را بدان اعلام کرده]، انکار می‌کنی و می‌نویسی: «مگر خودتان نمیگوئید که طبق مقاوله‌نامه‌های 78 و 98 ILO این حق قانونی شماست و حتی مجوز نیز نمی‌خواهد، پس چرا برای عملی کردن این خواسته باید اینهمه امضاء جمع کرد ویا قانون‌زده بود»؛ آقای محسن حکیمی هم در این زمینه با تو همسو و همراستاست. اما به‌کله‌ی پوک من فرو نمی‌رود که چرا باید فرقی بین بورژوازی ایران و بورژوازی جهانی باشد؟ به‌قول بچه‌های اتابک: چه علی خواجه، چه خواجه علی! اگر قرار است‌که کارگران از بورژوازی عبور کنند، باید از هرنوع و شکلِ آن عبور کنند. اساساً چرا می‌بایست بورژوازیِ جمهوری اسلامی را به‌واسطه‌ی بورژوازی جهانی دور زد؟ مگر چه اتفاقی افتاده که جریان موسوم به«لغو کار مزدی» با این‌همه جسارت و شجاعت و رادیکالیزم‌اش به‌سازمان جهانی کار و مقاله‌نامه‌هایش دل بسته است؟ بی‌دلیل نیست که برآورد من (البته با کله‌ی پوکم) این است‌که عمده‌ی این بحث‌ها و «انتقادها» جنبه‌ی شخصی و گروهی دارد.

کریم عزیز! معلوم نیست‌که اصلاً چه می‌خواهی بگوئی؟! از یک‌طرف به‌گردآورندگان امضاء ایراد می‌گیری‌که چرا از پسِ مقاوله‌نامه‌ها‌ی 78 و 98 تشکل خودرا نساخته‌اند و از دولت نخواسته‌اند که آنرا به‌رسیمیت بشناسد؛ و ازطرف دیگر ارسال درخواست رفعِ موانعِ تشکل‌یابی کارگران را به‌سازمان جهانی کار زیر ضرب می‌گیری و می‌گوئی که: «سازمان جهانی کار که اساساً توسط سیاستمداران کشورهای سرمایه‌داری برای کنترل مبارزات کارگران در سطح بین‌المللی و هماهنگ کردن برنامه‌های خود برای فشار به‌طبقه جهانی ساخته شد در این اطلاعیه نه تنها مرجع و امامزاده است، بلکه کعبه‌ی آمال آن است و مستمراً از او کمک خواسته می‌شود».

دوست عزیز! فرق است میان آن‌که یارش دربرَ، و آن‌که دو چشمِ انتظارش بردَر. امروز تعدادی از کارگرانی‌که در ایران زندگی می‌کنند و صد البته که نماینده‌ی طبقه‌کارگر هم نیستند و دکاندار و کاسب هم قاتی دارند و تعدادِ قابل توجهی با گرایشِ اکثریتی‌ـ‌توده‌ای هم در میان دارند، طومارِ امضاء شده‌ای را (مبتنی‌بر درخواست رفع موانع در راستای تشکل‌یابی کارگران) به‌وزارت‌کار، سازمان جهانی کار و تشکل‌های کارگری در سطح جهان ارائه داده‌اند. این را نباید با تقاضاهای صرفاً خارج از کشوری از سازمان‌های جهانی مقایسه کرد و در مقابل آن‌ها واکنشی یک‌سان داشت. آری! امامزاده ساختن از سازمان جهانی کار امرِ رذیلانه‌ای ‌است؛ اما مانور و اِعمال دیپلماسی و بعضاً (نه همیشه) بازی بین شکاف‌ها می‌تواند حکایت‌گرِ هوشیاری هم باشد. گذشته از این، اگر گردآورندگان امضاء صرفاً سازمان جهانی کار را مورد خطاب قرار می‌دادند، کسی این درخواست را امضاء نمی‌کرد؛ چراکه نه تنها کارگران داخل کشور، بلکه بسیاری از فعالین جنبش کارگری در خارج از کشور هم آشنائی چندانی با این نهادِ کارپردازِ سرمایه جهانی ندارند.

کریم منیری در برآوردی که از «کمیته پیگیری...» دارد؛ جمله‌هائی را به‌هم می‌بافد که گاه متناقض و بی‌گاه متنافر و اغلب نامربوط‌ می‌باشند. بعضی از این جمله‌ها را باهم نقادانه بازخوانی کنیم:

ـ «البته اگر آقایان از آقای گای رایدر هم، که اینروزها درِ اطاقش توسط بسیاری فعالین کارگری ایران کوبیده می‌شود، طلب کمک می‌کردند، دیگر حتماً با کیسه خالی باز نمی‌گشتند و وزارت‌کار حتماً تشکیلاتشان را برسمیت می‌شناخت». کریم با این پیش‌بینی‌اش نشان می‌دهدکه هیچ توجهی به‌سوخت‌وساز جناح‌ـ‌باندهای متشکله‌ی جمهوری اسلامی ندارد. دیپلماسیِ دولت جمهوری اسلامی بغرنج‌تر از آن است‌که آقای گای رایدر و امثالهم بتوانند برای کارگران ایران منشاءِ خیر و خوشی باشند!

به‌باور من بافت طبقاتی کارگران ایران آن‌چنان رنگارنگ و متنوع است‌که حتی یک خانه‌کارگرِ دیگر هم (در جوار همین خانه‌کارگر فعلی) می‌تواند برای بعضی از کارگران منشاءِ خیر و نیکی محسوب شود. چراکه یک خانه‌کارگر فرضیِ دیگر، می‌بایست دست به‌بازی‌هائی بزند که اسمی پیدا کند و بتواند از پس این اسم و رسم برای جناح دیگرِ سرمایه خدمت‌گزاری کند!؟ دقیقاً در میان همین بازی‌هاست‌که بخش‌هائی از کارگران آن بلائی را که نباید، سرِ هردو خانه‌کارگر می‌آورند! چرا چنین پیش‌بینی می‌کنم؟ برای اینکه به‌قول کریم کارگران ایران در امر مبارزه‌ی خویش به‌سیاست می‌گرایند و سیاسی عمل می‌کنند.

گرچه همه‌ی این حرف‌ها تنها یک فانتزی‌بافی است، اما فانتزی‌ای است‌که در بطن خویش یکی از احتمالات قابل تصور را به‌تصویر می‌کشد. بنابراین، لازم نیست‌که این‌همه دلواپسِ «کمیته پیگیری...» و خانه کارگر دوم و سوم بود. آن‌چه‌ در این میان لازم و ضروری است، تلاش در راستای ایجاد نهادهای آموزشی‌ـ‌سازمانی‌ـ‌سوسیالیستیِ مخفی‌ای است‌که ربط روشنی هم با «کمیته پیگیری...» ندارد. اما مهم‌ترین علت این‌همه جاروجنجال در خارج ازکشور را چگونه باید مورد بررسی قرار داد؟ حقیقت این است‌که عده‌ای (متأسفانه از جمله کریم منیری) خودرا در امر مبارزه‌ی طبقاتیِ کارگران صاحب نسق می‌دانند و می‌بینند که کارهائی انجام می‌گیرد که با این «حق» متناقض و متنافر است. پس چه باید بکنند که «حقِ» ذهنیِ از دست رفته‌شان بازپس گرفته شود؟ کارِ مشکلی در پیش نیست. تنها کافی است‌که نقاط ضعیف‌ گام‌های ابتدائیِ عده‌ای کارگر را آن‌قدر با کتاب و آرزو و دیگر کشورها مقایسه کنند و زیر ضرب بگیرند که برای آن‌ها رمقی نماند و در واقع بین سندانِ دولت و فشارِ اپوزیسیون خرد شوند. دستمریزاد!!

ـ پس از این‌که کریم کارگران را به‌آقای گای رایدر حواله می‌دهد، می‌نویسد: «اینکه چنین تشکلاتی در ایران پا میگیرد یا نه موضوع بررسی این نوشته نیست و از اهمیت آنچنانی هم برخوردار نیست ما اکنون در سطح جهانی شاهد اینگونه تشکلات هستیم و همه می‌دانند که اینچنین امامزاده‌هائی مراد هم نمی‌دهند فرضاً هم که چنین تشکلاتی برپا شوند از هیچ چیز و هیچکس مستقل نخواهند بود جز احتمالاً خانه کارگر، که به‌عنوان یک رقیب بکناری زده خواهد شد و برای اینکه چنین رقیبی کنار زده شود باید خودی بودن اثبات شود که بنظر میآید قدمهای اولیه در همان اطلاعیه اولیه دراین جهت برداشته شده است». آقای کریم منیری از یک‌طرف شرط موفقیت «کمیته پیگیری...» را توسل به‌آقای گای رایدر پیش می‌بیند و از طرف دیگر می‌گوید اینها اصلاً اهمیتی ندارند. به‌این می‌گویند تفرعنِ اشراف‌منشانه‌ی پاسیفیستی. اگر شما باد به‌غبغب می‌اندازید که این‌ها اصلاً مهم نیستند، پس چرا ضمن استقلالِ احتمالی از خانه کارگر به‌هم‌کاری و خودی بودن با جمهوری اسلامی متهم‌شان می‌کنید؟ شاید هم ‌که «پهلوانان» همیشه در کنار گود نشسته‌اند!؟

 کریم بدون هرگونه‌ای از رابطه‌ی ارگانیک و غیرارگانیک و مانند آن، در خارج از کشور نشسته و کارگرانِ داخل کشور را مورد خطاب قرار می‌دهد و می‌گوید: «باید به‌کارگران گفت که اشتباه کرده‌اند که به‌چنین گرایشی لبیک گفته‌اند و حتی امضای خودرا پای آن گذاشته‌اند»؛ و از طرف دیگر در رابطه با چگونگی آگاهی می‌نویسد «عموماً وقتی از زاویه آگاهی به‌طبقه‌کارگر برخورد می‌شود، طبقه بعنوان مجموعه‌ای ناآگاه و توده بی‌شکل ترسیم می‌شود.... این ارزیابی‌ها توسط بخشهای خاصی از روشنفکران صورت میگیرد که قصد دارند.... برای خود رسالت خاصی قائل شوند...». در مقایسه‌ی این دو نقل قول ـ‌کریم‌ـ چه می‌گوید جز حدیث نفس؟ همین هندوانه‌ای که (از یک‌سو) کریم و دیگران زیر بغل کارگران می‌گذارند که نه بابا شما همه اندیشمند و فلان و بهمان هستید؛ و (از دیگرسو) به‌آنها نهیب می‌زنند که باید امضاهای خودرا پس بگیرند، چه معنائی جز این دارد که این عالی‌جنابان خودرا از سرشت و گوهرِ دیگر و ویژه‌ای می‌دانند؟

 کریم در رابطه با پروسه‌ی شکل‌گیری آگاهیِ طبقاتی نظریه‌ جالبی دارد که نگاهی به‌آن خالی از فایده نیست. وی در این‌باره می‌نویسد: «بدلیل آنکه هرکارگر[ی] در زندگی روزمره خود، از روابط کاری‌اش گرفته تا روابط دوستانه و مراودات محله‌ای همه کارگری است، خودبخود بدین مناسبات هم از زاویه کارگری مینگرد و هرنوع آگاهی هم بدست آورد با معیارهای کارگری برآورد میکند». کریم در ادامه و برای تکمیل تئوریِ اپیستمولوژیکِ ویژه‌ی خویش می‌افزاید: «یادمان باشد که هر فرد در هرمناسباتی از زاویه منافع خود شرکت میکند بهمین خاطر نیز کارگران در هر مناسباتی قرار گیرند تنها منافع خودرا در آن مناسبات دنبال میکنند و اگر آگاهی را هم حاصل شرکت در مناسبات اجتماعی بدانیم، کارگران هم در نسبت خود به‌آگاهی‌هائی دست مییابند و ازآنجاکه بعنوان کارگر با منافع کارگری کار و زندگی میکنند این آگاهی‌ها ناظر بر این منافع خواهد بود».

اگر من کریم منیری را نمی‌شناختم و نمی‌دانستم که مدتی از عمرش را در ایران به‌واسطه‌ی مسائل تشکیلاتی کارگری کرده و با کارگرانِ سیاسی نیز برخورد و رابطه‌ای نسبتاً طولانی‌ای داشته، فکر می‌کردم که نویسنده‌ی این نوشته حتی یک رمان کارگری هم نخوانده که در مورد وضعیت کارگران در ایران این‌چنین پرت و پلا حرف می‌زند. اگر «کارگر» را کسی بشناسیم که نیروی‌کارش را می‌فروشد و ناخواسته ارزش اضافی هم تولید می‌کند، یعنی اگر وضعیت «کارگری» را به‌محدوده‌ی فقر و ناداری و حقوق‌بگیریِ صرف کاهش ندهیم؛ باید خدمت آقای منیری عرض کنم که تصویر و تصور شما از مناسباتی این‌چنین تماماً و خالص کارگری [یعنی: «هرکارگر[ی] در زندگی روزمره خود، از روابط کاری‌اش گرفته تا روابط دوستانه و مراودات محله‌ای همه کارگری است»]، هیچ ربطی نه با جامعه‌ی ایران، بلکه با هیچ‌کجای دیگر در این دنیای خاکی ندارد. به‌طور مشخص در مورد جامعه‌ی ایران باید گفت‌که اساساً هیچ محله و هیچ شبکه‌ای از روابط دوستانه و هیچ رابطه‌ی روزمره‌ای وجود ندارد که مالامال از آمیختگی‌های خرده‌بورژوائی و کاسب‌کارانه نباشد. مسئله حتی از این‌هم شدیدتر است؛ امروزه روز به‌تقریب می‌توان گفت‌که بیش از 50% کارگران، ضمن فروش نیروی‌کار، درآمدهای دیگری هم دارند که اغلب قریب به‌اتفاق از ممرهای غیرکارگری حاصل می‌شود. به‌هرروی، توصیه من به‌کریم منیری این است‌که قدم رنجه فرموده و سری به‌ایران بزند تا فکر نکند که من با حُب و بغض خاصی نوشته‌اش را مورد بررسی قرار می‌دهم. نه دوست عزیز! تصویر شما از چگونگیِ روابط و مناسبات کارگری واقعی نیست و در این اوضاع احوال هم به‌احتمال بسیار قوی هیچ‌گاه واقعی نخواهد شد.

گذشته از تصویر جعلیِ کریم از چگونگیِ مناسبات کارگری در ایران، این حکم وی که «هر فرد در هرمناسباتی از زاویه منافع خود شرکت میکند»، بیش‌تر به‌نظریه‌بافی‌ها اقتصاددانان لیبرال (مثلاً: جان استوارت میل) شباهت دارد تا اندیشه‌ای مارکسیستی را بیان کند. «اگر آگاهی را... حاصل شرکت در مناسبات اجتماعی بدانیم»، انسان را تا حد موجودی مجبور به‌مناسبات‌اش فروکاسته‌ایم و به‌جای مارکس از فوئرباخ آموخته‌ایم و درصورت انقلاب سوسیالیستی چاره‌ای جز پیروی از پول‌پوت نخواهیم داشت.

گذشته از این‌که چنین حکمی انقلاب سوسیالیستی را به‌امری غیرممکن تبدیل می‌کند، فرض کنیم که در اثر حادثه‌ای غیرمترقیه کارگران ایران بساط سرمایه را جارو کردند و قدرت شوراهاْ مدیریتِ همه‌جانبه‌ی اقتصادی و سیاسی و اجتماعی را به‌دست گرفتند. دراینصورت مفروض، شوراها فاقد این امکان خواهند بود که بازهم به‌طور غیرمترقبه‌ای همه‌ی آحاد جامعه و مناسبات تولیدی و اجتماعی را یک‌شبه سوسیالیزه کرده و هرگونه‌ای از روابط و مناسبات بورژوائی و خرده بورژوائی را به‌‌‌زباله‌دانیِ تاریخ بریزند. بنابراین، حتی پس‌از استقرار قدرت شوراها، بازهم بقایای مناسبات مبتنی‌بر استثمارِ انسان از انسان وجود خواهد داشت؛ اما از آن‌جاکه به‌قول کریم « آگاهی... حاصل شرکت در مناسبات اجتماعی» است، و در واقعیت زندگی ـ‌نیزـ آگاهی کنش‌گر و اراده‌مند است و فعلیت دارد؛ پس (در صورت استقرار قدرت همه‌جانبه‌ی شوراها) در مورد روابط باقی‌مانده از جامعه‌ی قبل‌از استقرار شوراها و کنش‌گری و اراده‌مندی و فعلیتِ عملیِ آگاهیِ برخاسته از این مناسبات چه باید کرد؟ از دو حالت خارج نیست. یا باید اساساً این امکان وجود داشته باشد که آگاهی را از حد و حدود مناسباتی که افراد در آن حضور دارند، فراتر برد که این حالت طبق حکم کریم غیرممکن می‌نماید؛ ویا باید همه‌ی غیرکارگران را از میان برداشت.

نه، کریم عزیز! به‌سختی در اشتباه هستی؛ چراکه «اگر آگاهی را... حاصل شرکت در مناسبات اجتماعی بدانیم»، به‌جای منطق و شناخت‌شناسیِ ماتریالیستی‌ـ‌دیالکتیکی به‌منطق و شناحت‌شناسیِ ارسطوئی چرخیده‌ایم و به‌گونه‌ای اسکولاستیک به‌جهان و هستی نگاه کرده‌ایم. باید توجه داشته باشیم که «شرکت»، انفعالی؛ و «فعلیت»، ناگزیر فعال است.

حقیقت این است‌که «فرد» نهادِ آنتی‌تزیِ مجموعه‌ها (یا دوگانه‌‌های واحدِ) متقاطع است‌که در این مورد هرمجموعه‌ (یا دوگانه‌ی واحدی) از وجود یک گروه اجتماعی حکایت دارد. طبیعی است‌که گروه براساس یک رابطه (یعنی: رابطه‌ی بین فرد و گروه) شکل می‌گیرد و در رابطه‌ی «فرد و گروه»، فرد پوزیسیونی تغییرطلب [آنتی‌تزی] و گروه پوزیسیونی تثبیت‌گر[تزی] دارد. لازم به‌توضیح و تأکید مجدد است‌که هرگروهی حداقل از دو و حداکثر از بی‌شمار افراد تشکیل می‌شود؛ و تضاد عمده‌‌ی هرگروهی بین هر«فرد» (به‌مثابه‌ی نهاد تغییر‌طلب) و «مجموع گروه» (به‌مثابه‌ی نهاد تثبیت‌گر) است. از طرف دیگر، هرگروهی به‌تعداد افراد شاکله‌‌اش دارای تضاد عمده است؛ و هریک از این تضادها ـ‌علی‌رغم خاصه‌ی مشخص گروهی‌اش، اماـ مُهر ویژگی رابطه‌ی یکی از افراد با گروه را داراست. به‌هرروی، ازآن‌جاکه هرفردی در گروه‌های بسیاری (از انواع گروه‌های شغلی گرفته تا انواع گروه‌های خانوادگی، دوستانه، هم‌محله‌‌ای‌ها و غیره) شرکت دارد؛ و هم‌چنین هرگروهی بنا به‌موضع و موقع مشخص خویش تبادلات معینی دارد که به‌هرصورت در بستری از اندیشه و عمل شکل می‌گیرد، ازاین‌رو می‌توان گفت‌که، منهای اراده‌مندیِ هرشخصِ معین، آگاهیِ فرد حاصلِ برآیند آنتی‌تزیِ شبکه‌ی تبادلاتیِ گروه‌هائی است‌که فرد در آن‌ها فعلیت دارد و به‌تبادل می‌پردازد. بی‌دلیل نیست‌که هرچه گروه‌هائی‌که فرد در آن‌ها فعلیت دارد، بیش‌تر و پیچیده‌تر باشند، با افرادی به‌لحاظ اراده‌مندی و آگاهی و شخصیت، پیچیده‌تر مواجه می‌شویم. به‌هرصورت، کارگران به‌لحاظ حضور در رابطه‌ی کار و سرمایه  و مناسبات تبعیِ آن (ازیک‌طرف) و فعلیت در دیگر گروه‌هائی‌که مضمون تبادلاتی‌شان شکلی از اشکال مبارزه با مناسبات یا روابطِ کارِ دستمزدی است (ازطرف دیگر)، آگاهیِ خودرا (البته به‌گونه‌ای اراده‌مندانه و مختار) شکل می‌دهند. بی‌جهت نیست که همه‌ی اندیشمندانی که در راستای سوسیالیزم کار و اندیشه کرده‌اند، براین اصرار دارند که کارگران در مناسباتی به‌غیر از مناسبات جاریِ زندگیِ کارگری نیز سازمان بیابند. همین شکل و محتوای سازمان‌یابی (یعنی: سازمان‌یابیِ روبه‌تشکل حزبی‌ـ‌پرولتاریایی) است‌که کریم را می‌هراساند. اما به‌راستی چرا؟ من ریشه‌یابی این هراس را به‌خودِ کریم می‌سپارم.

ازآن‌جاکه 3 صفحه‌ی آخر نوشته کریم براساس شناخت‌شناسی ویژه‌ی‌اش بنا شده و از فحش و فضیحت هم دریغ چندانی ندارد، از بازخوانی نقادانه‌ی آن خودداری می‌کنم. به‌هرروی، کریمی که من می‌شناسم با این نوشته قابل مقایسه نیست؛ چراکه به‌باور من کریم این نوشته را در وضعیتی عصبی نوشته است.

***

چهارمین نوشته‌ای‌که به‌گونه‌ای عنادآمیز و با خشمی هیستریک ـ‌اماـ در ظاهر و مقدماتِ به‌اصطلاح تئوریک به‌«کمیته پیگیری...» می‌پردازد، از آنِ آقای ناصر پایدار است. نکته‌ی مثبت در نوشته‌ی آقای پایدار، نثر روشن و قابل فهم ایشان است،‌ که متأسفانه اغلبِ دیگر نقادان فاقد آن هستند. بااین وجود، نقطه‌ی تاریک در این نوشته وجه عاطفی و احساساتی آن است‌که از ‌زیورهای تئوریک نیز خالی نیست. به‌هرروی، بهتر است‌که به‌جای قضاوت و ارزش‌گذاری به‌خودِ نوشته‌ی آقای پایدار مراجعه کنیم و بعضی نکات آن را مورد بازبینیِ نقادانه قرار بدهیم.

آقای پایدار در همان اولین پاراگرافِ نوشته‌اش می‌نویسد: «تهیه و تدوین این طومار برای بسیاری از فعالین راستین جنبش کارگری موجد بسیاری از ابهامات و پرشسهای اساسی است». ازآن‌جاکه آقای پایدار در جای جای نوشته‌اش از «پراکسیس» و «عمل» می‌نویسد، جا داشت که به‌معیارهایِ عملی‌ِ «فعالین راستین جنبش کارگری» نیز اشاره می‌کرد تا این مسئله همانند بسیاری از مسائلِ دیگر از پرده‌ی ابهام و ادعایِ صرفاً نظری بیرون می‌آمد و دیگران هم می‌توانستند همانند آقای پایدار عملاً به‌صف «فعالین راستین جنبش کارگری» بپیوندند. به‌هرروی، سخن از «فعالین راستین جنبش کارگری»، بدونِ معیارهایِ معین عملی‌که در عرصه‌ی جنبش‌ کارگری ایران هم مورد آزمون قرار گرفته باشد؛ اگر تعارف نباشد، بیشتر احساساتی است و بیان‌کننده‌ی نارسیسیمِ ویژه‌ی خارج از کشوری است.

آقای پایدار پس از این‌که تهیه طومار را برای «فعالین راستین جنبش کارگری» سؤال برانگیز می‌خواند، به‌طرح چندین سؤال می‌پردازد که ـاساساً‌ـ «کمیته پیگیری...» را به‌‌مخالفت با آن‌ها قلمداد می‌کند. وی سؤال می‌کند «چرا باید متشکل شدن و سازمان دادن مبارزات خودرا به‌کسب اجازۀ رسمی از دولت سرمایه‌داری و یک نهاد بین‌المللیِ واسطۀ تحمیل استثمار و بیحقوقیِ سرمایه‌داری برطبقه کارگر موکول نمود؟؟؟ چرا نباید در پروسۀ سازمان دادن و متشکل نمودن مبارزات خویش، حق داشتن تشکل طبقاتی را بر سرمایه‌داران و دولت آنها تحمیل نمود». گرچه من هیچ‌گونه رابطه‌ی مستقیم ویا غیرمستقیمی با «کمیته پیگیری...» ندارم، اما تاآن‌جاکه از اطلاعیه‌ی این جمع و مصاحبه‌های فعالین آن برمی‌آید، آن‌ها این‌چنین «باید»ها و «نباید»هائی نکرده‌اند؛ بلکه در حد و اندازه‌ی توان خویش گامی را برداشته‌اند که جای نقدِ بسیار هم دارد. اما فراموش نکنیم‌که فاصله‌ی «نقد» تا انکار و اتهام از زمینِ انسان‌‌ها تا آسمان اساطیر است؟!

دو سؤال بعدیِ آقای پایدار ـ‌ضمن این‌که از بارِ اتهام تهی نیست‌ـ اما منطقی‌تر می‌باشد: «چرا نمی‌توان پروسۀ سازمانیابی خودرا مصمم و استوار به‌پیشبرد و همزمان هرنوع مداخلۀ دولت بورژوازی در کار این تشکل‌یابی را با قدرت مبارزه و اتحاد طبقاتی دفع کرد؟ چرا نمی‌توان متشکل شد و در پروسۀ پیکار هزینه‌های لازم پیشبرد این پیکار و محل نیاز شوراهای کارگران را با زور جنبش متحد خویش بر دولت سرمایه تحمیل نمود؟؟». پاسخ این دو سؤال کاملاً روشن است: برای این‌که جنبش کارگریِ ایران در گستره‌ی همه‌ی فروشندگان نیروی‌کار دارای چنین ظرفیتی نیست. بنابراین، اگر شخص (ویا گروهی) ‌این برآورد را قبول ندارد و به‌عکسِ آن باور دارد، نمی‌بایست وقت‌اش را با این پرسش و پاسخ‌های بیهوده به‌اتلاف بکشاند و درحدِ پلمیک‌های اسکولاستیک باقی بماند.  پس، ضروری است‌که این شخص (ویا گروه) مستقیماً به‌پراتیک برخیزد و در عمل دست سازش‌کارِ آدم‌هائی را رو کند که نمی‌گذارند انرژی مبارزاتی کارگران به‌کانال صحیح بیفتد. این مسئله ـ‌خصوصاً‌ـ از این جهت اهمیت دارد که آقای پایدار می‌نویسد: «شمار کسانی‌که در همان چند روز نخست این طومار را امضاء کرده‌اند گواه آنست که بطور حی و حاضر 4000 کارگر معترض و مبارز، نیاز مبرم و فوری به‌ایجاد یک تشکل واقعی کارگری برای مبارزه علیه وضعیت موجود طبقۀ خویش را عمیقاً و با تمامی گوشت و پوست لمس می‌کنند. جمع‌آوری این امضاها در زمانی نه چندان طولانی درعین حال مؤید آنست که شمار کارگران آماده و مصمم برای متشکل شدن و برای سازمان دادن جنبش طبقاتی خود، بسیار بیشتر از اینهاست». گرچه طبق نقل قولی که پیش از این از مصاحبه‌ی آقای محسن حکیمی با اطاق «اتحاد سوسیالیست‌ها» آوردم، نظر او فقط مخالفت با تقاضا از وزارت‌کار است و ارجاع درخواستِ حق تشکل آزاد و مستقل را به‌سازمان جهانی‌کار بلامانع می‌بیند؛ معهذا در مقابل این ادعای آقای پایدار (که اگر واقعی باشد، باعث خوشبتخی است) خانم مریم محسنی در مصاحبه‌اش با اطاق «اتحاد سوسیالیست‌ها» می‌گوید[8]: «دلیلی‌که باعث شد که ما وزارت کارم مورد خطاب قرار بدیم این بوده که یکی اینکه وقتی که طومار رو می‌بری امضاء جمع کنی خیلی از کارگرائی که تو کارخونه و اینها هستن وجود دارن که آشنائیِ زیادی با این نهادهای بین‌المللی ندارن. اولین سؤالشون اینکه اصلاً اینا کی‌ین، چی‌ین. خوب الآن به‌هرحال سطح آگاهیِ کارگران ما در حدِ، در این حد نیست که همه با این نهادها آشنائی کامل داشته باشن. یا اصلاً هستن کارگران آگاه هم هستن [که] آشنائی چندانی ندارن ویا بعضی‌ها آشنائیِ مختصر دارن. بنابراین اولین سؤالشون این هست اینا کی‌ین. چرا ما اول مراجعه نکینم به‌مثلاً مسؤلین اینجا، به‌وزارت‌کار. این یکی. دوم همین که ما از این غافل نشیم که برای اینکه بشه بهتر این مطالبات رو پی‌گیری کرد، بشه بیشتر مطرح کرد تو جامعه، بشه بیشتر به‌اصطلاح تداوم داد این حرکت رو همین مراجعات به‌وزارت کار خودش می‌تونه که این قضیه رو بیشتر مطرح کنه، این حرکت‌رو تداوم بده. خوب ما می‌ریم به‌وزارت‌کار مراجعه می‌کنیم، یه جواب به‌ما می‌ده. مجبوره یه جواب بده. یا می‌گه که نه نپذیرفتیم یا می‌گه پذیرفتیم یا حالا هر دلیل دیگه که خودِ این بازتابِ این پاسخگوئی‌یا در سطح جامعه من فکر می‌کنم که مسئله را بیشتر طرح می‌کنه و باعث پشتیبانیِ به‌اصطلاح اقشار بیشتری می‌شه و این به‌معنای تأیید [...] وزارت کار نیست؛ یعنی از اینجا ناشی نمی‌شه که یه توهمی واقعاً حالا وجود داره و ما منتظر بشیم که وزارت‌کار به‌ما همچی اجازه‌ای‌رو بده، نه چون طبق مقاوله‌نامه همانطور که دوستان ایران خورو اشاره کردن، طبق مقاوله‌نامه شماره 87 و 98 هرکشوری کارگراش آزادن بخصوص مقاوله‌نامه به‌اصطلاح شماره 87 کارگرا آزادن در هرجا، در هرکشوری پای تشکلِ خودشون برن و هیچ‌کس‌م نمی‌تونه مانعشون بشه. بنابراین، این به‌خاطر آون مسئله نبوده که مثلاً حالا اگه وزارت‌کار اجاره نداد افراد اینجا مطالبات برحقشون که حق تشکله دیگه پیگیری نکنن. اینجوری نیستش. یعنی به‌هرحال این خواست وجود داره خواستِ حقِ تشکل. خوشبختانه الآن در بخش زیادی از کارگرای ما مطرح شده و این خواست وجود داره به‌هرحال مطرح می‌شه [و] اقداماتی کارگرا می‌کنن که برای اینکه این حقو به‌دست بیارن. منتظر اجازه‌ی نهادی نمی‌شن. به‌خاطر اینکه طبق مقاوله‌نامه‌های بین‌المللی این حقِ ماست که پای تشکل بریم. ولی این .... ما ازش غفلت نکنیم که یکی اینکه این مسئله باید تداوم پیدا کنه؛ یکی هم اینکه باید از جانب بخش‌های بیشتری از کارگران مورد حمایت واقع بشه که بتونه این طومار گسترده‌تر بشه، بیشتر تأثیرگذار باشه. این از این زاویه بود». بدین‌ترتیب، از مقایسه‌ی اتهامات آقای پایدار و ادعای فعالین «کمیته پیگیری...» می‌توان چنین استنباط کرد که در این مورد، پیش‌داوری ـ‌به‌احتمال قوی‌ـ برجستجوی حقیقت سلطه‌ای گمراه کننده دارد.

آقای پایدار پس‌از توضیحاتی دال بر مضار «قانونیت» و«قانونمداری»، «کمیته پیگیری...» را با نوشتن جمله‌ی «پاسخ دوستان به‌احتمال چنین است» متهم به‌قانونیت و قانونمداریِ بورژوائی می‌کند؛ و با شرح نسبتاً مفصلی ‌ـ‌به‌درستی‌ـ نتیجه می‌گیرد که «هیچ دولت بورژوائی در ایران در غیاب جنبش نیرومند ضد کارِ مزدی کارگران و بدون احساس وحشت از این جنبش، حتی به‌همین خواست محقر تودۀ کارگر نیز گردن نخواهد گذاشت». گرچه آقای پایدار با «محقر» خواندن خواست «تودۀ کارگر»، اشرافیتِ ذهنیِ خویش را نشان می‌دهد، اما چرا وی به‌این نتیجه رسیده که «کمیته پیگیری...» دربست از عناصری تشکیل شده که می‌خواهند جلویِ جنبش سوسیالیستی کارگران را بگیرند؟ ازآن‌جاکه نه در بیانه‌ی «کمیته پیگیری...» و نه در مصاحبه‌ی فعالین این حرکت (البته به‌استثای مصاحبه‌ی آقای ثقفی) سخنی دال براین استباط وجود ندارد، من چاره‌ای جزاین ندارم که چنین دریافت و برداشتی را به‌ذهنِ اشرافیِ اقای پایدار و دیگران منتصب کنم!؟ اشرافیتی که با دستی دور از آتش، خواهان حق سرپرستی برسوخت و ساز مبارزه‌ی کارگران در داخل کشور است.

آقای پایدار در بررسیِ جنبش‌کارگری در اروپا، نقش اتحادیه‌ها و نتایج حاصله‌ی آن‌ها می‌نویسد: «دریک کلام آنچه طبقه‌کارگر در اروپا در طول یکی، دو دهه زیر نام جامعۀ رفاه، دموکراسی و حقوق مدنی به‌چنگ آورد مقدم بر هرچیز و در اساسی‌ترین تحلیل، غنیمت جنگی ناشی از جنبشهای توفندۀ طبقاتی و ضدسرمایه‌داری در دهه‌های پیشن از این تاریخ بود، غنیمتی‌که بورژوازی اروپا به مدد سودهای خیره‌کنندۀ ناشی از صدور سرمایه و استثمار دهشتبار نیروی‌کار بغایت ارزان...». و در جای دیگر (صفحه‌ی بعد همان نوشته) می‌نویسد: «جنبش اتحادیه‌ای کارگران در اروپا مرز آخر عقب ‌نشینی جنبش ضدسرمایه‌داری پرولتاریا و قرارگاه آشتی طبقاتی میان بورژوازی و طبقه‌کارگر با وساطت سوسیال دموکراسی بود،...». در مقایسه‌ی این دو حکم می‌بایست گفت‌که:

اولاً‌ـ بورژوازی ضمن ناتوانی‌اش در برآوردها و جستجوهای تاریخی ـ‌اما‌‌ـ در عرصه‌ی اجتماعی و سودافزائی احمق نیست؛ ازاین‌رو، هرآن‌جاکه قرار است‌که «باجِ جنگی» بدهد، این باج را در عرصه‌ی جنگی‌ْ فی‌الحال موجود می‌دهد. به‌هرروی، «غنیمت جنگی ناشی از جنبشهای توفندۀ طبقاتی و ضدسرمایه‌داری در دهه‌های پیشین از این تاریخ» سخن مهملی است.

دوماً‌ـ در عرصه‌ی مبارزه‌ی طبقاتی بنا به‌کدام قانونمندیِ مشخص می‌توان چنین نتیجه گرفت که طبقه‌کارگر (که به‌زعم آقای پایدار اساساً و ذاتاً انقلابی است)، از پسِ «جنبشهای توفندۀ طبقاتی و ضدسرمایه‌داری»، به«قرارگاه آشتی طبقاتی» می‌رسد؟

سوماً‌ـ خاصه‌ی لاینفک فروشندگیِ نیروی‌کار، چاره‌جوئی برای فرار از این رابطه‌ی غیرانسانی است، که زمینه‌های سازش را نیز درخود می‌پروراند. گرچه این فرار ـ‌در چارچوب مناسبات موجود‌ـ عموماً فردی و گروهی است، اما در پاره‌ای اوقات جنبه‌ی طبقاتی نیز به‌خود می‌گیرد. در واقع، انقلاب سوسیالیستی ـ‌نیز‌ـ فرارِ طبقاتی‌ای است‌که به‌لحاظ تاریخی خودآگاهانه است و از جنبه‌ی فعلیتْ چارچوبه‌ی نظامِ سرمایه را می‌شکند.

چهارماً‌ـ طبقه‌کارگر اروپا در شرایطی‌که به‌نظر می‌رسید که اتحاد شوروی به‌یک نیروی انقلابی و قدرتمند بین‌المللی تبدیل شده و هژمونیِ گستره‌ای هم برجنبش‌های کارگری و مبارزات رهائی‌بخش دارد، و از پسِ «غنیمتی‌که بورژوازی اروپا به‌مدد سودهای خیره‌کنندۀ ناشی از صدور سرمایه و استثمار دهشتبار نیروی‌کار بغایت ارزان...» به‌دست آورده بود، ترجیح داد که مبارزه‌اش را در سطح امور رفاهی (که قابل حصول هم بود) متمرکز کند و به‌سازش تن درهد. این را به‌پای پاکاریِ سوسیال دموکراسی گذاشتن، بررسیِ وارونه‌ی مسئله است. چراکه در این وارونه‌سازی آن شیوه‌ها و روش‌های تبادلاتی‌‌ـ‌آموزشی‌ ‌سوسیال دمکراتیکی که پیش‌زمینه‌ی چنین کنشی بوده، به‌فراموشی سپرده می‌شود.

پنجماً‌ـ «ابهت و هیبت و سطوت و جبروت خیره‌کنندۀ خاص طبقاتی و ضدسرمایه‌داریِ» طبقه‌کارگر، امری جهانی و به‌ویژه تاریخی است که مشروط به‌تدارکِ نظری و عملیِ لازم و ضروری (آن‌هم از پسِ آزمون و خطاهای بسیار) متحقق می‌شود. بنابراین، آن‌چه‌ اساسِ «لحظه»‌‌های مبارزه طبقاتی را تشکیل می‌دهد، پی‌گیریِ همان خواست‌هائی است‌که آقای پایدار «خواست محقر تودۀ کارگر» نام‌گذاری‌اش می‌کند. این نیز وارونه‌سازی است.

ششماً‌ـ سوسیال دموکراسی، رفرمیست‌ها، سندیکالیست‌ها و هزار کوفت و زهرمار دیگر مقربان معزولِ درگاه الهی نیستند که با ناله و نفرین شرشان را گم کنند. این‌ها زائده‌های وجه سازش‌کاریِ فروشندگان نیروی‌کار هستند که با حمایت صاحبان سرمایه به‌پاکاری و جااندازی ِ وضعیت موجود تبدیل می‌شوند. بنابراین، تنها از طریق عملِ مستقیمِ آموزش و سازمان‌یابی سوسیالیستی (نه با ناله و فحاشی) است که می‌توان از وجه مخرب‌ این جماعت کاست. پس، به‌جای این‌همه تبری و استغفار در قالب واژ‌های سوسیال رفرمیسم، ناسیونال چپ، کمونیسم بورژوائی و مانند آن، به‌یک گام عملی معین بیندیشیم.

آقای پایدار در توضیح «خواب و خیالِ برپائیِ تشکل‌های صنفی و اتحادیه‌ای غیردولتی در ایران» از «به‌حاشیه رانده شدن کمونیسم طبقۀ کارگر در دنیا»، «شرایط سیاه ناشی از شکست انقلاب کارگری اکتبر»، «ظهور قطب دولتی سرمایه در زیر بیرق کمونیسم»، «تقابل اردوگاه سرمایه دولتی با قطب دیگر»، «سایه افکنیِ مجادلات گرم و سرد این دو قطب» سخن می‌گوید و اهداف این کمونیسم دروغین را تحت عناوینِ «میثاق وحدت امپریالیسم‌ستیزیِ ناسیونالیستی با اردوگاه سرمایه‌داری»، «استقرار جمهوری دموکراتیک»، «توسعه نوع روسیِ سرمایه‌داری» و مانند آن یادآور می‌شود؛ و استدلال می‌کند که: «طبقه‌کارگر در اینجا [منظور ایران است] زیر فشار رهنمودها، افق بافیها و راه‌حل‌ پرداریهای احزاب اردوگاهی، زیر فشار تعلقات سیاسی و فکری فعالین خویش به‌این احزاب یا سایر گرایشات بورژوازی، بخش عظیم ظرفیت ستیز و قدرت پیکار ضد کارِمزدی خودرا باز هشته بود و عملاً در نقش همه‌جا حاضر جنگ و ستیزهای سرنگونی‌طلبانۀ ناسیونال چپ و جنبشهای خلقی ادای دین می‌کرد. طبقه کارگر وقتی به‌دام چنین وضعیتی فروغلطد ابهت و هیبت و سطوت و جبروت خیره‌کنندۀ خاص طبقاتی و ضدسرمایه‌داری خویش، درمقابل طبقۀ دشمن و دولت او را از دست می‌دهد» و نتیجه می‌گیرد که «وضعیت پرولتاریای ایران چنین شده بود و برهمین گذر یارای تحمیل مطالبات اولیۀ خود بر بورژوازی را نداشت».

اگر کسی سؤال کند که بررسیِ مکانیکیِ یک واقعه و رویداد تاریخی چگونه است، می‌توان به‌او گفت که نوشته‌ی آقای پایدار درباره‌ی «خواب و خیالِ برپائیِ تشکل‌های صنفی و اتحادیه‌ای غیردولتی در ایران» را بخواند؛ چراکه همه‌ی پارامترهائی‌که وی (منهای صحت و سقم آن‌ها) در مورد جنبش کارگری ایران می‌آورد و از آن‌ها نتیجه هم می‌گیرد، مکانیکی است، و اصولاً کاری به‌کارِ دینامیزم مبارزه‌ی طبقاتی در ایران ندارد. البته ناگفته نماند که عوامل برشمرده توسط آقای پایدار (گرچه با ‌روایتی دیگر) به‌عنوان مکانیزم‌های بیرونی نقشی بسیار جد‌ای‌ای در کُند کردن ظرفیت‌های مبارزاتی طبقه‌ی ‌کارگر داشته‌اند؛ اما همه‌ی این عوامل تنها در بستر تاریخ و چگونگیِ رشد سرمایه‌داری در ایران و درنتیجه ویژگیِ مبارزه طبقاتی در این جامعه می‌توانستند مؤثر واقع شوند و به‌هیچ‌وجه عام ویا مطلق نبوده‌اند.

گذشته از این، آقای پایدار علی‌رغم صحبت از «ابهت و هیبت و سطوت و جبروت خیره‌کنندۀ خاص طبقاتی» کارگران، از فروغلتیدن این طبقه به«دام»هائی حرف می‌زند که نتیجه‌ی منطقی‌اش این است‌که طبقه‌ی ‌کارگر (علی‌رغم ابهت‌هایش، اما) ممکن به‌هرامکان و اندیشه‌ای است. ازاین‌رو، جلال و جبروت و فلان و بهمان این طبقه تنها هنگامی تحقق یافتنی است‌که گوش‌اشْ شنوایِ «فعالین راستین جنبش کارگری» باشد. اما ازآن‌جاکه به‌زعم آقای پایدار تنها جریان «لغو کارِ دستمزدی» ‌ـ‌به‌معنیِ خاص کلام‌ـ فعال راستین جنبش کارگری است و آقای پایدار هم تئوریسین روایتِ خارج ازکشوری آن است، پس تا هنگامی‌که طبقه‌ی ‌کارگر ایران آقای پایدار را رسماً و محضری به‌رهبریِ خویش انتصاب نکند، هرچه‌ بکارد، «دام» درو خواهد کرد!!؟؟ در اصطلاح ماتریالیستی‌ـ‌دیالکتیکی به‌چنین شیوه‌ی نگرشی می‌گویند: من‌گرائی، که اسقف برکلیِ خدابیامرز تئوریزه‌اش می‌کرد.

گرچه جامعه‌ی سرمایه‌داری با هردرجه و شدتی از پیشرفتگی ـ‌ذاتاً‌ـ استبدادی است، اما آن‌چه (ازجمله) به‌جامعه‌ی ایران ویژگی می‌بخشد، حاکمیت «استبداد مضاعف» است؛ یعنی، بقایای استبداد پیشاسرمایه‌داری، به‌علاوه‌ی استبداد خاص برخاسته از عمدگیِ روابط و مناسبات مبتنی‌بر خرید و فروش نیروی‌کار. بدین‌معنی‌که رشد و گسترش روابط و مناسبات تولیدِ بورژوائی در جامعه ایران بیش‌از این‌که نتیجه‌ی انکشافی دینامیک و درونی و تاریخی باشد، حاصل جذب و انحلالِ مکانیکیِ دینامیزم این جامعه در دینامیزمِ دیگر کشورهای سرمایه‌داری بوده است. ازاین‌رو، جامعه‌ی ایران بدون پویه‌هائی در زمینه‌ی رشد ابزار‌های تولیدی، داده‌های تکنولوژیک، دست‌آوردهای علمی‌ـ‌اندیشگی، معیارها و ارزش‌های فرهنگی‌ـ‌هنری،... و در یک کلام: مناسبات و ارزش‌هائی ‌که مجموعاً پیش زمینه‌ی پیدایش و استقرار جامعه‌ی سرمایه‌داری هستند؛ به‌طور مکانیکی و با فشار مکانیزم‌های تخریب‌کننده‌ی بیرونی به‌روابط و مناسباتی پرتاب گردید که این روابط و مناسبات (ضمن بورژوائی بودن) قادر به‌درهم کوبیدن استبداد پیشاسرمایه‌داری (در کلیتِ به‌هم بافته‌‌ی ساختارها و ارزش‌ها و پاره فرهنگ‌هایش) نبود. بدین‌ترتیب، در جغرافیای سیاسیِ ایران این امکان فراهم شد که استبداد ذاتی سرمایه، بقایای استبداد پیشاسرمایه‌داری را در خویش جذب کرده و شکل ویژه‌ای از استبداد را بر جامعه حاکم گردانَد، که (به‌هرصورت) در عمدگی‌اشْ سرمایه‌دارانه می‌باشد و ازطریق خرید و فروش نیروی‌کار سوخت و ساز دارد. بنابراین، لازم به‌تذکر است‌که هرگونه آلترناتیو تئوریکی که به‌نحوی از انحاء بخواهد صرفاً بقایای استبداد پیشاسرمایه‌دارانه را هدف بگیرد، به‌واسطه‌ی عمدگیِ روابط و مناسباتی که سازای استبدادِ ذاتی سرمایه است، چاره‌ای جزاین ندارد که در انقلابی‌نمائیِ خویش، جوهره‌ی ارتجاعیِ استبدادِ ذاتی سرمایه را به‌چشم کارگران و زحمت‌کشان خاک بپاشد. به‌هرروی، جامعه‌ی ایران ضمن این‌که در عمدگیِ روابط و مناسبات تولیدی‌اشْ سرمایه‌دارانه و بورژوائی است، و نتیجتاً آلترناتیو طبقاتی‌ـ‌تاریخیِ آن الزاماً سوسیالیستی است، اما به‌واسطه‌ی ویژگی‌هایش چندان هم قابل مقایسه با کشورهای پیشرفته‌ی سرمایه‌داری نیست.

اگر بخواهیم مسئله‌ی ویژگی جامعه‌ی ایران و درنتیجه ویژگی مبارزه طبقاتی در این جامعه را قدری بیش‌تر مورد بررسی قرار دهیم، به‌عبارتی می‌توانیم بگوئیم که عمدگیِ تاریخ مبارزه‌ی طبقاتی در ایران، تاریخ مبارزه‌ی استبدادزدگان برعلیه مستبدین بوده است. چراکه ساختار مناسبات ماقبل سرمایه‌داری در ایران به‌گونه‌ای بود که همواره یک دولت متمرکز را برفراز جامعه می‌طلبید. این مسئله ازآن‌جا ناشی می‌شد که ازیک‌طرف مناسبات مسلط در این جامعه عشیرتی‌ـ‌دامداری بود؛ و ازطرف دیگر، به‌لحاظ رویکردهای طبیعی، جامعه‌ی ایران در منطقه‌ای مجموعاً خشک و کم آب واقع گردیده بود. درحقیقت، قبل از پیدایش و استحکام روابط و مناسبات بورژوائی و حاکمیت استبداد سرمایه در ایران، «دستگاه دولتی» به‌واسطه‌ی دراختیار داشتن قسمت اعظم زمین‌ها، تااتدازه‌ای مراتع، راه‌ها و دیگر منابع اساسیِ تولید؛ و هم‌چنین به‌دلیل تمرکزِ اداری، نظامی و پلیسیِ ویژه‌اش؛ به‌یگانه قدرتی تبدیل شده بود که میزان نزدیکی به‌آنْ منشاءِ قدرت و مکنت سیاسی‌ـ‌اقتصادیِ اشخاص و گروه‌های اجتماعی بشمار می‌آمد. زیرا گذشته از بخش نسبتاً وسیعی از زمین‌های زراعی (و خصوصاً آب) که از طریق حفر و نگهداریِ قنوات و کانال‌هاْ مستیماً در مالکیت دولت بود؛ بخش‌های دیگر نیز تحت عناوین تیول، اقطاع و غیره در اختیار کارگزارانی که به‌لحاظ ریشه‌ی  طبقاتی «مالک» نبودند، گذاشته می‌شد. این کارگزاران که در ازای خدمات نظامی، اداری، مالیاتی و مانند آن به‌«زمین‌دار» تبدیل می‌شدند؛ از هیچ‌گونه دخالت مخربی در زندگی زیردستان خود که مجموعاً رعیت نامیده می‌شدند، ابا نداشتند؛ و در دست‌اندازی به‌منابع حیاتی تولید به‌تخریب تولید اجتماعی نیز می‌پرداختند.

چنین تمرکزی از مالکیت خصوصی برمهم‌ترین عوامل طبیعی تولید [یعنی: زمین و آب] به‌همراه قدرت اداری‌ـ‌نظامی، منشاءِ هرگونه خودکامگی و استبداد از طرف دولت پیشاسرمایه‌داری است؛ که ضمن ایجاد مانع درجهت پیدایش و رشد مناسبات اقتصادی «نوین» و انباشت سرمایه، ابراز هرشکلی از «عدالت‌خواهی» و «حق‌طلبی» را به‌مقابله با «حقوق» خودکامگانِ مستبدِ ریز و درشت می‌کشاند و با تمام قوا سرکوب می‌کرد. خودکامگانی‌که همه‌ی حقوق اجتماعی و اقتصادی و سیاسی را در انحصار خود داشتند؛ و همه‌ی آحاد جمعیت جامعه را مایملک آسمانی خود می‌دانستند. سلسله‌مراتب شاه، دربار، خواجگان حرمسرا، فرماندهان نظامی و اداری، حکام ولایات، مأموران وصول مالیات، گزمه‌های ریز و درشت و از همه پابرجاتر سلسله‌مراتب روحانی‌ـ‌مذهبی (به‌موازات دیگر دیوانیان) به‌ترتیب و از بالا به‌پائین بر جان و مال و هستی زیردستان‌شان نظارت داشتند؛ و هرگاه لازم می‌دانستند، به‌چپاول آن‌ها می‌پرداختند.

درجوامعی‌که چنین تمرکز اقتصادی وسیاسی‌ای وجود ندارد؛ «دولت» نهادی‌است‌که به‌مثابه خِرَد و درعین‌حال بازو، نظم موجود را از زاویه پاسداریِ منافع طبقه حاکم ـ‌عمدتاً [نه مطلقا] ازطریق سرکوب مبارزات نیروهای تحت استثمار‌ـ حفظ می‌کند. ازاین‌رو مشروعیت‌اش عمدتاً خارج ‌از وجودِ تشکیلاتی‌ـ‌اداری‌اش قرار دارد. بنابراین، دولت به‌عنوان تابعی از مبارزه‌ی طبقاتی (ویا به‌عبارت دقیق‌تر سرکوب مبارزه‌ی طبقاتی) در سمت طبقه‌ای قرار دارد که مالکیت برابزارها و وسائل تولید را در انحصار دارد. بدین‌معنی‌که دولت به‌عنوان هم‌ساختارِ مدافع نظم طبقاتی موجود، و هم‌آیشی از ارگان‌های سرکوب‌گر، به‌خودیِ خود دارای منافع اقتصادی ویژه و تعیین‌کننده‌‌ی چندانی نیست. لیکن در حاکمیت دولت پیشاسرمایه‌داری، کهن و مستبد ایرانی؛ مالکیت زمین، بخشی از مراتع، آب و راه‌ها که مهم‌ترین عوامل طبیعیِ تولید و توزیع و کشاورزی و دامداری می‌باشند، تحت کنترل و اختیار دولت و به‌ویژه دستگاه بوروکراسی قرار دارد. در این‌جا «رابطه»ی دولت و طبقه‌ی حاکم تا اندازه‌ای دگرگون می‌گردد. بدین‌معنی‌که مشروعیت دولت ـ‌در مقابسه با دولت‌های پیشاسرمایه‌داری در کشورهای اروپائی‌ـ به‌میزان قابل توجهی (نه مطلقاً) از مالکیت‌اش بر زمین و دیگر منابع تولیدی‌ـ‌اقتصادی نشأت می‌گیرد؛ و خاصه‌ای فراتر از سوخت‌وساز مبارزه و سرکوب از طرف دو طبقه‌ی عمده‌ی جامعه پیدا می‌کند؛ و درواقع، بعضی از کارکردهای طبقه حاکم را (البته نه همه‌ی آن را) به‌خود اختصاص می‌دهد.

بدین‌ترتیب، ساختار دستگاه بوروکراسیِ دولت (نه حکامی‌که برفراز هرم قدرت قرار دارند و هرازچندگاهی جابه‌جا نیز می‌شوند) از ماندگاری ویژه‌ای برخوردار می‌شود که مجموع گروه‌بندی‌های شاکله‌ی طبقه‌ی حاکم (نه بنیان مالکیت خصوصی و نهاد حاکمیت) فاقد آن می‌باشد. ازطرف دیگر، گروه‌هائی که در اشتراکِ رابطه و منافع، طبقه‌ی حاکم را تشکیل می‌دهند؛ به‌نسبت گروه‌هائی‌که مجموعاً دستگاه اداری را شامل می‌شوند؛ از ثبات کم‌تری برخوردارند. به‌عبارت دیگر در حاکمیت چنین مناسباتی (بدون این‌که در شیوه‌ی تولید و مناسبات شاکله‌ی آن تحولی کیفی واقع شود) پاره‌گروه‌های طبقه‌ی حاکم (نه طبقه حاکم به‌عنوان یک مجموعه) هرازچندگاهی در اثر توطئه‌چینی و کودتاهای درباری‌ـ‌اداری دچار نوسان و جابه‌جائی می‌شوند.

ادغام قدرت سیاسی و اقتصادیِ ناشی از مالکیت خصوصی، که قدرت بالامنازع اجتماعی را به‌همراه می‌آورد؛ «راز» وجود و بقای دولت مستبد ایرانی است‌که آن را همانند قدرتی نسبتاً «مستقل» و حاکم، برکلیت جامعه و تااندازه‌ای برطبقه‌ی حاکم، غالب می‌گرداند؛ زمینه‌ی به‌سایه کشاندن مبارزه‌ی طبقاتی را در ضداستبداگرائیِ فراطبقاتی فراهم می‌آورد؛ و به‌چنین دستگاهی خاصه‌ای ـ‌به‌لحاظ شکل‌ـ فراطبقاتی می‌بخشد. با این وجود، نباید به‌این سوءِ تعبیر غلتید که در حاکمیت مناسبات سرمایه، «دولت مستبد ایرانی» همانند طبقه‌ای حاکم برطبقه سرمایه‌دار حکم می‌راند؛ و دیالکتیکِ دوگانه‌ی تضاد «کار و سرمایه» را به‌ماورائیتی سه‌گانه، تودرتو و هگلی می‌کشاند. چراکه درصورت چنین فرض ناممکنی «طبقه‌ی سرمایه‌دار حاکم» در برابر «دولت مستبد» کارکردی ترقی‌خواهانه خواهد داشت!! به‌هرروی، بی‌دلیل نیست‌که فراطبقاتی‌گرائیِ رایج در جامعه‌ی ایران (در «اپوزیسیون» و پوزیسیون) عموماً همین تصویر سه‌گانه را از دوگانه‌ی واحدِ «کار و سرمایه» القا می‌کند. بااین وجود، نباید فراموش کرد که یکی از بارزترین خاصه‌های استقرار استبداد مضاعف در این است‌که آحاد جامعه را به«‌خودی» و «غیرخودی» تقسیم می‌کند که غیرخودی‌ها (علی‌رغم تفاوت‌ها، تنافرات و تناقضات طبقاتی‌شان) به‌ضداستبدادگرائی برعلیه استبداد حاکم می‌گرایند؛ و همین ضداستبدادگرائیِ فراطبقاتی است‌که سایه‌ی سنگین‌اش را برمبارزه‌ی کار برعلیه سرمایه می‌گستراند.

به‌هرروی، از همان لحظه‌ای که در ایران مناسبات مبتنی‌بر خرید و فروش نیروی‌کار پیدایش یافت؛ و به‌همان نسبتی‌که «ارزش اضافی» جایگزین «بهره‌ی مالکانه» و بیگاری گردید، نفت و دیگر کانی‌ها جای خودرا به‌مالکیت دولتی زمین دادند؛ و درآمدهای روزافزون حاصل از فروش نفت که به‌مثابه «خونی» تازه در کالبد روبه‌مرگ دولت مستبد دمیده می‌شد، این امکان را فراهم ساخت‌که تمامی دستگاه بوروکراتیکِ دولت مستبد، حیاتی دوباره پیدا کند و در قالبی به‌اصطلاح مدرن و تحت سیطره‌ی «سرمایه جهانی» برفراز جامعه‌ی ایران قرار گیرد. از این‌رو مبارزه‌ی ضداستبدادی که نقطه‌ی هم‌گون و ابهام برانگیز مبارزات سده‌های اخیر بود، این‌بار به‌گونه‌ای «نوین» پا به‌عرصه‌ی وجود گذاشت تا سایه‌ی سنگین خودرا بر مبارزه‌ی طبقاتی بیفکند و سازمان‌یابی فروشندگان نیروی‌کار را به‌ابهام بکشاند.

وجود و بقای گروه‌ها و باندهای تازه به‌دوران رسیده‌ای که در ایران به‌عنوان طبقه‌ی صاحبان سرمایه خود می‌نمایاند، تا اندازه زیادی (نه مطلقاً) مشروط به‌تسلط برنهادهای دولتی است. زیرا دولت با دراختیار داشتن منابع مالی گسترده که از تولید و فروش نفت و دیگر کانی‌ها به‌دست می‌آورد، مهم‌ترین منشاءِ ثروت و قدرت اجتماعی است. و تسلط بریک نهاد دولتی همواره این «امکان» را فراهم می‌کند که بخش قابل توجهی از بودجه‌ی سالانه‌ی آن به‌جیب گشاد کنترل‌کنندگانش سرریز شده و از آن‌جا یا به‌سرمایه تبدیل گردد ویا ـ‌به‌تناوب‌ـ به‌بانک‌های اروپائی و آمریکائی نیز منتقل شود.

این واقعیت که اکثر عالی‌جنابانِ حاکم بر ایران، ثروتمندترین افراد ایرانی نیز بوده و هستند؛ و ثروت اولیه خودرا از خزانه‌ی دولت دزدیده‌اند، نیازی به‌تحقیق و اثبات ندارد. نگاه گذرائی به‌دوران حکومت رضا شاه، محمد رضا پهلوی و جمهوری اسلامی حکایت‌گر این حقیقت ساده و فاجعه‌انگیز است.

در حاکمیت چنین دستگاهی از دولت، هر‌گونه نهادِ غیروابسته‌ای (اعم از کارگری و بورژوائی و غیره) به‌لحاظ سیاسی و اقتصادی و اجتماعی، به‌شدت و با تمام قوا سرکوب می‌شود؛ چراکه هرنهاد غیروابسته می‌تواند به‌یک سازمان یا تشکل ضداستبدادی تبدیل ‌شود و به‌چالش استبدادِ حاکم برود. این راز عدم شکل‌گیریِ احزاب غیردولتیِ بورژوائی و سندیکاهای غیروابسته‌ی کارگری است؛ که آقای پایدار به‌غلط در سیستم‌های اروپائی به‌مطالعه‌ی آن می‌پردازد و بازهم به‌غلط چنین نتیجه می‌گیرد که دوران سازمان‌یابی سندیکائی در ایران به‌اتمام رسیده است. ازطرف دیگر، اگر نگاه گذرائی به‌انواع و اقسام تشکل‌یابی‌های غیردولتیِ علنی (اعم از کارگری و بورژوائی و غیره) بیندازم، به‌سادگی مشاهده می‌کنیم که همه‌ی آن‌ها در موقعیتی مادیت گرفته‌اند که دستگاه دولتِ مستبد به‌نوعی درحال اضمحلال و ترک خوردن بوده است؛ و از این مهم‌تر این‌که: از پسِ انحلال همه‌ی دولت‌های مستبد، استبداد دیگری (گرچه با رنگ و عنوانی دیگر ـ اما با همان خاصه) برفراز جامعه قرار گرفته است. این مسئله ازآن‌جا ناشی می‌شود که در وضعیت استقرار و استحکام استبداد مضاعف، از یک‌طرف هر قشر و طبقه‌ای متناسب با ‌خاصه‌ها و پتانسیلِ تاریخی‌اش، از امکانی‌که به‌او توان سازمان‌یابیِ آلترناتیو ویژه‌ی خویش را بدهد، به‌تقریبِ مطلق محروم است؛ و ازطرف دیگر، به‌هنگام شروع پروسه‌ی اضمحلالِ دستگاه دولتی (که اغلب شتاب‌گیرنده و شدت‌یابنده نیز هست) برای نیروهائی‌که به‌نوعی به‌ضداستبدادگرائی رانده ‌شده‌اند، چاره‌ای جز بُروز کنش‌های شورش‌گرانه نیست‌که به‌دلیل عدم دست‌یابی به‌راه‌کارها و نهادهای لازم، توسط دستگاه استبداد مضاعف «جدید» به‌شدت سرکوب می‌شوند. بنابراین، عدم تداوم تشکل‌یابیِ کارگرانْ در جامعه‌ی ایران و زیگزاگ‌های خاص جنبش کارگری را می‌بایست از این زاویه نیز مورد مطالعه و بررسی قرار داد؛ و عمل‌کردِ نگرش‌ها و بینش‌ها را ذهناً به‌عامل تعیین‌کننده تبدیل ننمود.

اما انحلال مکانیکی در سرمایه جهانی برای جامعه‌ی ایران (ضمن استقرار استبداد مضاعف) دارای دو «دست‌آوردِ اجتماعیِ» منحوس دیگر نیز بوده است. یکی: روشن‌گریِ الگوساز در میان روشن‌فکران، ‌که به‌دلیل عدم انکشاف دست‌آوردهای علمی‌ـ‌‌اندیشگیِ خاصِ جامعه ایران، توان درک ویژگی‌های جامعه را نداشته و درخودباختگیِ شرق‌گرایانه و عمدتاً غرب‌گرایانه‌ی خویشْ هرکنش و رویدادی را در دستگاهی می‌سنجد که به‌هرصورت فاقد ربط ذاتی با آن رویداد و واقعه است، و پیوستاری هم با تاریخ این سرزمین ندارد؛ و دیگری: صنایع مونتاژِ پراکنده، عمدتاً کارگاهی، ناپیوسته، با فن‌آوریِ بسیار ساده و وابسته به‌کارخانه‌ی «مادر»، که ارتباطات هم‌بسته‌‌ی چندانی را نمی‌سازد، روحیه‌ی فرار فردی از طبقه را به‌پیوندِ مبارزاتیِ قدرتمند فرانمی‌رویاند و فروشنده‌ی نیروی‌کار را از زیر بار سنت‌های پیشاسرمایه‌داری نمی‌رهاند. به‌هرصورت، در شخصیت تیپیکِ کارگرِ ایرانی (اعم از کارگر شرکت‌های دولتی یا غیردولتی، کارخانه‌ای یا کارگاهی) گفتنی است‌که رؤیای کارگاه کوچکی که او را از بندگی‌ فروش نیروی‌کار تا ‌سروری خویش بالا بکشد، هنوز در صدر آرزوهاست.

با این وجود، تاریخ جنبش کارگریِ ایران شاهد این حقیقت است‌که ما در ایران نهادِ کارگریِ غیروابسته‌ی غیرسیاسی (اعم از علنی یا مخفی) نداشته‌ایم. ازاین‌رو [و به‌واسطه ‌این‌که مبارزه‌ی طبقاتی از سایه‌ی خیزش‌های کُندکننده‌ی ضداستبدادگرائی خلاص شود]، تلاش درراستای تشکل‌یابیِ سندیکائی ـ‌آگاهانه یا ناآگانه‌ـ خاصه‌ای سیاسی دارد، که با ایجاد نهادهای آموزشی‌ـ‌سازمان‌گرانه‌ی سوسیالیستی، کارگری و مخفی [با این هدف که تبادلاتِ مبارزاتی کارگران را به‌دبستان‌ها، دبیرستان‌ها، دانشکده‌ها و دانشگاه‌های «دانش مبارزه طبقاتی» فرابرویاند]؛ این امکان فراهم می‌شود که مبارزات کارگری استبداد ذاتی سرمایه را نشانه بگیرد و به‌جنبشِ حقیقیِ لغو کارِ مزدی فرابروید. اما اِشکال این نوع و ترکیب از سازمان‌یابی در این است‌که به‌جز فعالین گم‌نام، شوریده و خستگی‌ناپذیر نیازی به‌سرپرست و متولی ندارد.

نتیجه‌ای‌که از بحث فشرده‌ی بالا [در مورد ویژگی ساختار و مناسبات سرمایه در ایران و خاصه‌‌های مبارزاتی‌ کارگرانی‌که در این سرزمین زندگی می‌کنند] می‌توان گرفت این است‌که بی‌سازمانیِ کنونی مبارزات کارگری را نباید تنها به‌پای خیانتِ گروه‌ها و دستجات و ایسم‌های مختلف گذاشت؛ چراکه بخش زیادی از همین گروه‌ها و غیره (البته تااندازه‌ی زیادی منهای حزب توده، که مستقیماً کارگزار بوروکراسی استالینیستی بود)، خودْ قربانیِ نظامِ استبداد مضاعف بوده‌اند و منهای دورهای محدودی، اصولاً فرصت چندانی برای به‌کژراهه کشاندن پتانسیل مبارزاتیِ کارگران نداشته‌اند. گذشته از این نباید چنین تصویر داد که کله‌ی کارگران چوبین است و به‌هراندیشه‌ و راه‌کاری تابع. به‌هرروی، فراموش نکنیم آقای محسن حکیمی به‌درستی می‌گوید که: «انقلاب اجتماعی طبقه‌ی کارگر به‌یک معنا انقلابی است علیه خود طبقه‌کارگر، انقلابی است علیه کارگر بودن، انقلابی است علیه کارِ مزدی». اما از آن‌چه موجود است (یعنی: توده‌ی انسانی‌ای که در جامعه‌ی ایران نیروی‌کارش را می‌فروشد ویا آماده‌ی فروش است) تا «انقلابی... علیه کارگر بودن» صدها میلیارد ساعت کارِ «ضرورتاً تاریخی» فاصله است‌که تنها درصورت پیوند ارگانیک با مبارزات طبقه‌کارگر در داخل کشور، این امکان هم فراهم می‌شود که «ما» به‌عنوان تدارکات‌چی در خارج، با آن پیوندی فعال داشته باشیم.

به‌نوشته‌ی آقای پایدار بازگردیم:

وی در مورد «عصر واقعی پایان هرنوع اتحادیه‌بازی و تشکلات صنفی‌ساز در هرکجای دنیا» می‌نویسد: «عقب مانده‌ترین کارگر اروپائی نیز امروز نمی‌تواند برتودۀ متراکم توهمات خویش نسبت به‌تشکلهای صنفی و اتحادیه‌ای شمشیر نقد فرونیاورد»؛ چراکه «در این دوران تنها و تنها نوع تشکلهائی برای سرمایه‌داری قانونی و مجازند که در سازماندهی این تاخت و تاز جنایتکارانه [منظور «تنزل هرچه سبعانه‌تر بهای بازتولید نیروی‌کار» است] همدوش و همساز سرمایۀ جهانی باشند». در بازنگری به‌مقدمات و نتایج آقای پایدار باید گفت‌که: الف) از زاویه «تنزل هرچه سبعانه‌تر بهای بازتولید نیروی‌کار»، حقیقتاً امروز، روز و دورانِ متفاوتی نیست؛ چراکه این خاصه‌ی ذاتی و لاینفک سرمایه بوده است‌که همیشه و در همه‌جا، تا آن‌سوی حدِ ممکنْ از بهای بازتولید نیروی‌کار بکاهد و اگر چنین نکند، نمی‌تواند بقائی با نام و کارکرد «سرمایه» داشته باشد. ب) باعث خوشبختی است‌که کارگران اروپائی شمشیر نقد خودرا در پروسه‌ی سازمان‌یابیِ لغو کارِ مزدی برعلیه اتحادیه‌گرائی و سرمایه‌سالاری بکشند. ببینم‌که این آرزوی سترگ و تاریخی چگونه و در کدام دستگاه تبادلاتی واقع می‌شود تا از آن نیز بیاموزیم. اما به‌باور من احتمال این‌که جریان چنین آموزشی معکوس باشد، کم نیست؛ چراکه فرق است میان آن‌که یارش دربَر، و آن‌که دوچشم انتظارش بر دَر!؟ به‌بیان دیگر، گرچه این درست است‌که سازمان‌یابی طبقاتی و انقلابی حاصل شکم‌های گرسنه نیست؛ اما شکمی که به‌اندازه‌ی کارگر در اروپای غربی و آمریکای شمالی سیر است، چنان وارفته می‌شود که به‌این سادگی‌های تن به‌سازمان‌یابی طبقاتی و انقلابی نمی‌دهد. نتیجه این‌که کارگران ایرانی و امثالهم، در این مورد معین، حالتی معکوس دارد. 

آقای پایدار در رابطه با چگونگی و پتانسیل مبارزاتیِ کارگران ایران می‌نویسد: «تاریخ مبارزۀ طبقاتی و جنبش کارگری این جامعه همه‌جا گویای آنست که توده‌های عظیم فروشندۀ نیروی‌کار هیچگاه به‌برپائی اتحادیه و تشکلهای صنفی دل نبسته‌اند. کارگران ایران تاریخاً مبارزات خود علیه استثمارو مظالم و بیحقوقی سرمایه‌داری را در اعتصابات گستردۀ غیرقانونی، در خیزشها و شورشهای وسیع همگانی و بکارگیری نیروی مؤثر این خیزشها در انسداد مجاری تولید سود سرمایه و اعمال فشار نیرومند طبقاتی بر بورژوازی، در تحقیر و طرد قانونمداری سرمایه، در جنبشهای پرشکوه و سراسری بستن شیرهای نفت، تعطیل همزمان صنایع و مراکز کار... دربرپا نمودن شوراهای کارگری، در ایجاد شورای متحد کارگران مناطق مختلف...».

صرف‌نظر از این‌که شیرهای نفتِ بسته شده توسط شورای کارگران نفت در مقابله با حاکمیت شاه، بنا به‌درخواست فرستادگان جمهوری نوپای اسلامی باز شدند؛ اما آن‌چه‌ آقای پایدار در جملات بالا به‌غلط به‌همه‌ی تاریخ جنبش کارگری ایران تعمیم می‌دهد، موقعیتِ اعتلائیِ مبارزات کارگری در سال 1357 است که تاکنون فقط یک‌بار اتفاق افتاده است. لازم به‌یادآوری است‌که تمامی تاریخ تقریباً صدساله‌ی مبارزات کارگری در ایران را با این واقعه‌ی سترگ سنجیدن به‌لحاظ بررسیِ تاریخی می‌تواند فریب دهنده نیز باشد. ازطرف دیگر، این‌که «جنبش کارگری این جامعه همه‌جا گویای آنست که توده‌های عظیم فروشندۀ نیروی‌کار هیچگاه به‌برپائی اتحادیه و تشکلهای صنفی دل نبسته‌اند»، نیز حکم غلطی است‌که سیر رویدادهای جنبش کارگری ایران را نقض می‌کند و موجبات بدآموزی و به‌بی‌راهه رفتن را فراهم می‌سازد.

شاید هم که قصد آقای پایدار از این اغراق‌گوئی‌ها، تشجیع و ترغیب کارگران باشد. اما فراموش نکنیم که تشجیع و ترغیبی‌که مابه‌ازاء و امکان عملی نداشته باشد، تنها نتیجه‌اش «تحقیر» آن نیروئی است که می‌بایست ترغیب ‌شود. اما از حدس و گمان که بگذریم؛ در واقع، آقای پایدار با استفاده از عبارت «خیزشها و شورشهای وسیع همگانی»، کارگران را به‌خیزش و شورش دعوت می‌کند و چنین می‌پندارد که اگر همین امروز هم کارگران به‌خیزش و شورش برخیزند، شورا برپا می‌کنند و شیر نفت می‌بنند و بالاخره همان می‌کنند که در سال 57 کردند. نه، احتمال چنین رویکرد و رخدادی بسیار ناچیز است. چراکه جامعه‌ی امروزیِ ایران (به‌لحاظ پیشینه‌ی مبارزات اجتماعی، پتانسیل تبادلات انسانی‌ـ‌انقلابی، حرمت‌گذاری به‌حریم انسان‌ها، سازمان‌گریزی و جمع‌باوری) با جامعه‌ی سال 57 به‌هیچ‌وجه قابل مقایسه نیست. گذشته از این، حرکت کارگران در سال 57 یک «قیام طبقاتی» بود که در پیِ بخش‌هایی از بورژوازی و خصوصاً خرده بورژوازی واقع شد و نباید با «شورشْ» یک‌سان و هم‌سان‌ تلقی شود. به‌ظن بسیار قوی می‌توان چنین پیش‌بینی نمود که اگر همین امروز جامعه‌ی ایران به‌شورشِ همگانی برخیزد (که احتمال آن چندان هم کم نیست)، آن‌چه ازپسِ این شورش به‌جای می‌ماند: مدنیتی از هم دریده، قحطی و حضور دستجات مسلحی است‌‌که کوچک‌ترین جنایت‌شان تجاوز به‌حریم مادران و دخترانِ خانواده‌های کارگری، زحمت‌کش و تهیدست خواهد بود.

آقای پایدار! اجازه بدهید که کارگران در مدرسه‌ و گذرگاه تشکلِ سندیکائی و اتحادیه‌ای بیاموزند تا در هنگام اعتلای انقلابی به‌جای «شورش» به«قیام» انقلابی برخیزند و فراتر از شوراهای سال 57، به‌راستی شوراگرایانه عمل کنند. گرچه آرزمندی یکی از بارزترین خاصه‌های انسانی است؛ اما آرزوهائی‌که به‌گام‌هایِ پراتیک، زمینی نشوند؛ حرمان می‌آفرینند و سرخوردگی ایجاد می‌کنند. بنابراین، بیش‌تر بیندیشیم؛ شاید کمی دیرتر ـ‌‌اماـ اساسی‌تر، ریشه‌ای‌تر و انقلابی‌تر باشد؟!

آقای پایدار! حقیقت این است‌که چه ما بخواهیم و چه نخواهیم، ویا چه بدانیم و چه ندانیم، طبقه‌ی ‌کارگر به‌هنگام قیام طبقاتی برعلیه استبداد ذاتی سرمایه، شوراگرایانه عمل می‌کند. اما از آن‌جاکه امروزه این کنش طبقاتی و هم‌چنین پیامدهای احتمالی آن برای فعالین جنبش کارگری شناخته شده است؛ ازاین‌رو، تنها می‌توان و در واقع می‌بایست که مترصدِ خِرَدمداری، پتانسیل و تداوم کنش شورائی طبقه‌‌ی کارگر بود؛ و برای گسترش و تعمیق و تداوم آن به‌تدارکات لازم و ضروری پرداخت. به‌بیان دیگر، این کودکِ زیبا به‌هرصورت و علی‌رغم میلِ کارگزاران سرمایه متولد خواهد شد؛ پس، ما ـ‌از هم‌اکنون‌ـ به‌چگونگیِ رشد و برومندی‌اش بیندیشیم، که هم شدنی است و هم ضروری. به‌هرروی، من سعی می‌کنم که با طرح بعضی نکات، خلاصه‌ای از خاصه‌ی شوراگرائی طبقه‌‌ی کارگر و هنگام بروز و تحقق این خاصه بنویسم. شاید که برای «کمیته پیگیری...» راه‌گشا باشد. لازم به‌یادآودی است‌که این نکات را در جلسه‌ی پالتاکیِ اطاق «اتحاد سوسیالیست‌ها» نیز مطرح کردم.

شورا به‌عنوان ارگان مدیریت سیاسی و اقتصادی و اجتماعی، که قدرت اجرائی و مقننه را درهم می‌آمیزد و بر قدرت قضائی نیز اعمال نظارت می‌کند، ارگان عمومیِ مبارزه‌ی طبقه‌ی ‌کارگر نیست؛ چراکه چنین مدیریت و اعمال قدرتی در همه‌ی مواقع وجودی و مبارزاتی طبقه‌ی ‌کارگر امکان استقرار ندارد؛ و در واقع، بروز چنین کنشی تنها در هنگامی میسر است‌که کارگران در شبکه‌ی به‌هم تنیده‌ای از مبارزه‌جوئی به‌عنوان یک طبقه کنش‌گر باشند و استبدادِ اسارت‌آفرین نظام سرمایه‌داری را ـ‌حداقل‌ـ به‌گونه‌ای حسی دریافته و برعلیه آن به‌قیام برخیزند.

پایه‌های کنشِ شورائیِ طبقه‌ی ‌کارگر می‌تواند هرگونه نهادی باشد که مسئله‌ی اساسیِ شکل‌گیری‌‌اش مبارزه با قانونِ دستمزدهاست. بنابراین، پیشاپیش نمی‌توان نهادهای معینی را شکل داد که در وقوعِ تقارن مبازاتی به‌شورا (که الزاماً فراگیریِ طبقاتی دارد) تکامل یابند؛ چراکه شورا حاصل تعادل و توازن و ترکیب ارگان‌هائی است‌که به‌هنگام بروز قیام طبقاتی و تقارن قدرتِ اجتماعی، بنیان‌های سیاسی و اقتصادی نظام سرمایه را به‌چالش طبقاتی می‌کشاند. بنابراین، شورا می‌تواند حاصل ترکیب ارگان‌هائی همانند سندیکا، کمیته کارخانه، تعاونی‌ کارگری، کمیته‌ی اعتصاب، سازمان‌های سیاسیِ مربوط به‌سوخت و ساز زندگی کارگری و غیره باشد.

شعار شوراگرائی در هنگامی‌که هنوز توده‌ی کارگرانْ به‌عنوان یک طبقه عمل نمی‌کنند، ضمن این‌که به‌ساختار دیگری جز سندیکا، کمیته کارخانه و مانند آن راهبر نمی‌گردد، این خطر را نیز دربر دارد که شوراگرائی طبقاتی و انقلابی طبقه‌ی ‌کارگر را از مضمون و محتوای انقلابی تهی کند و شرایطی را فرابیاورد که پیشاپیش این کنش طبقاتی و انقلابی را بورکراتیزه نماید. به‌طورکلی، شورا در شرایط غیرانقلابی، همانند تفنگِ خالی از گلوله، نهایتاً همانند چماق عمل می‌کند.

ازآن‌جاکه طبقه‌ی ‌کارگر به‌هنگام قیام طبقاتیْ شورائی عمل می‌کند، به‌جای نگرانی درباره‌ی وقوع و کنشِ شورائیِ قیام این طبقه، می‌بایست به‌این حقیقت اندیشید که چگونه می‌توان قیام شورائی کارگران را تداوم بخشید، از بوروکراتیزه شدن آن جلوگیری کرد، وبا چه سازوکاری می‌توان این زمینه را فراهم آورد که شوراها خردِ مدیریتِ انقلابی و کارساز جامعه را آن‌چنان به‌دست آورند که سلطه‌ی انقلابی خویش را به‌دیگر نیروهای اجتماعی نیز بگسترانند.

با توجه به‌درک و فهمِ قانونمندی‌ شوراگرائیِ مبارزات کارگری و خاستگاه مبارزاتی‌ـ‌اجتماعی‌ـ‌تاریخی آنْ می‌بایست، یعنی ضروری است که نهادهای مبارزاتیِ روزانه و اقتصادی طبقه‌ی ‌کارگر با ضوابط و معیارهائی سازمان بیابند که: اولاًـ از احتمال بوروکراتیزه شدن آن‌ها بکاهد؛ و دوماً‌ـ همین ارگان‌های مبارزاتی پیش‌زمینه‌ای باشند برای تسریع کنشِ شورائی طبقه‌‌ی کارگر. برای مثال: این امکان وجود دارد که کارگران نهادهای مبارزاتی و اقتصادی و علنی خودرا (اعم از سندیکا، مجمع عمومی و ده‌ها شکلِ دیگری که در عمل و بنا به‌امکانات و موقعیت‌های ویژه شکل می‌گیرند) در مدیریت و رهبری به‌طور چرخشی سازمان بدهند تا برای همه‌ی علاقمندان این امکان فراهم شود که وظایف گوناگون را در عمل بیاموزند. ویا می‌بایست براین اصل به‌طور مؤکد تأکید کرد که در صورت لزومِ استفاده از کارکنان حرفه‌ای، حقوق این کارکنان از متوسط حقوق کارگران آن تشکل یا واحدِ معین بیش‌تر نباشد.

می‌بایست این اصلِ دموکراتیسم انقلابی را به‌کارگران گوشزد کرد که ـ‌عملاً‌ـ به‌دموکراسیِ مستقیم و کارگری باور داشته باشند و به‌گونه‌ای سازمان بیابند که در صورتِ لزومْ نمایندگان خویش را باتکیه به‌ضوابط معینی برکنار کرده و دیگران را به‌جای آن‌ها انتخاب کنند. می‌بایست کارگران بیاموزند که به‌طور منظم ویا در مواقع اضطراری در جریان همه‌ی مسائلِ مربوط به‌تشکلِ خویش قرار بگیرند و به‌نمایندگان خویش بگویندکه کدام روش و شرایط را بیش‌تر به‌نفع خود می‌دانند. به‌هرروی، ضروری است‌که شیوه‌ی تبادل در نهادهای کارگری به‌گونه‌ای باشد‌ که بتوان با نخبه‌گرائی و نجبه‌پروری ـ‌‌به‌انحاءِ گوناگون‌ـ به‌مبارزه‌ای بی‌امان برخاست تا این زمینه فراهم شود که رهبری به‌یک سکت بسته تبدیل نشود. بی‌توجهی ویا استنکاف از این پراتیک ضروری چیزی جز پاسیفیزم فعال[!؟] نیست‌که می‌تواند کارگران را دور زده و به‌زدوبند با صاحبان سرمایه ویا دولت راهبر گردد.

آقای پایدار در ارزش‌یابی و قضاوت‌اش از سندیکالیست‌ها (که به‌نظر وی ـ‌البته به‌طور تلویحی‌ـ همان «کمیته پیگیری...» است) می‌نویسد: «سندیکالیستها بعضاً از سوسیالیسم و ضدیت با نظام سرمایه‌داری نیز حرف می‌زنند. اما سوسیالیسم و سرمایه‌ستیزی!!! آنها از هرگونه بار و محتوای مادیِ جنبشی و پراکسیس طبقاتی تهی است. سوسیالیسم آنها صرفاً یک اعتقاد دینی، از نوع باور به‌آخرت و ظهور مهدی موعود است».

گرچه جریان موسوم به‌کارِ مزدی (خصوصاً در خارج از کشور) مالامال از «پراکسیس طبقاتی» در داخل کشور است[؟!]، معهذا باید به‌آقای پایدار گفت که اطلاع چندانی از نقش و کارکرد مذهب در جامعه سرمایه‌داری ندارد؛ وگرنه «سوسیالیسم و سرمایه‌ستیزیِ!!!» سندیکالیست‌ها را صرفاً از این جهت که «از هرگونه بار و محتوای مادیِ جنبشی و پراکسیس طبقاتی تهی است»، مورد «نقد» قرار نمی‌داد و آن‌ها را کارگزارانِ جیره‌خوار نظام سرمایه لقب می‌داد!؟ چراکه تکیه کاربردی‌ـ‌سیاسی‌ـ‌طبقاتی روی اعتقادات مذهبی به‌واسطه‌ی خاصه‌ی سلبِ اراده‌کنندگی‌ طبقاتی‌اش، آن‌جا که جامه‌ی تبلیغ و ترویج سیستماتیک می‌پوشد، هم با «حقوق‌بگیری» همراه است و هم در بسیاری از موارد کارگران را ـ‌حتی‌ـ از داشتن «ظرفی برای گفتگو با صاحبان سرمایه برسرِ چند و چون بهای فروش نیروی‌کارشان» باز می‌دارد. به‌راستی این‌همه عناد از طرف آقای پایدار ازکجا سرچشمه می‌گیرد؟

تصویر آقای پایدار از بخش‌های طبقه‌‌ی کارگر چنین است: «شاغل و بیکار، زن و مرد، مولد و غیرمولد، یدی و فکری... آموزش و پرورش و دارو و درمان و حمل و نقل... توزیع و روزنامه‌نگاری و ساختمان و نظافت».

برآیند همه‌ی گروه‌هائی که آقای پایدار تحت عنوان «کلیۀ بخشهای طبقۀ کارگر» از آن‌ها نام می‌برد، این است‌که همگی به‌طور ماهانه دریافتیِ ثابتی هم دارند. بنابراین، مفهوم و رابطه‌ی فروش «نیروی‌کار» که یکی از ارکان بررسیِ جامعه‌ی سرمایه‌داری است، کجا رفته که پزشک و استاد دانشگاه و روزنامه‌نگار و وکیل و غیره هم به‌بخش‌های طبقه‌ی ‌کارگر تبدیل شده‌اند؟ مگر استادان دانشگاه جزو کادر آموزش و پرورش (یا آموزش عالی) به‌حساب نمی‌آیند؟ مگر وکلا (که جستجوگران لابیرنت حقوقِ بورژوائی‌اند) قابل توصیف به‌صفت کارگرِ فکری نیستند؟ مگر پزشکان در رده‌ی کارکنانِ دارو و درمان به‌حساب نمی‌آیند؟ آیا پزشک و وکیل و روزنامه‌نگار و استاد دانشگاه و مانند آن هم «نیروی‌کار»شان را پیش فروش می‌کنند که به‌بخش‌های طبقه‌ی ‌کارگر استحاله یافته‌اند؟ اگر پاسخ مثبت است و منظور از طبقه‌ی ‌کارگر «حقوق و مزد» بگیران است؛ پس، چرا آجان و کمیته‌چی و ساواکی و غیره را بخش‌هائی از طبقه‌‌ی کارگر ندانیم؟

البته برای این‌که آقای پایدار به‌پوپولیسم متهم نشود، هرکسی می‌تواند در قبالِ سؤال و جواب‌ها و نتیجه‌گیری من بگویدکه منظور آقای پایدار کارگرانِ حوزه‌های متفاوت بوده و کاری به‌کارِ پزشک، روزنامه‌نگار، استاد دانشگاه، وکیل و غیره نداشته است. گرچه شنیدن چنین پاسخی باعث خوشحالی است، اما باز جای این سؤال باقی است‌که کارگر «فکری» چگونه نیروی‌کارش را پیش فروش می‌کند؟ و بالاخره مگر کارگرِ یدی فاقد فکر و مغز است‌که از کارگرِ فکری متمایز شده است؟ اما گذشته از این‌گونه سؤال و جواب‌های چه‌بسا مفید، باید روی این مسئله تأکید کرد که تقسیم کارگران به‌کارگر یدی و کارگر فکری (بدون این‌که قصدی در بین باشد) از همین حالا و به‌طور بسیار خشن‌تری از استالینیست‌ها، نخبگانی را برفراز جامعه‌ی طبقاتی می‌گمارد که به‌هنگام مقتضی از اردوگاه اجباری کار هم ابائی نخواهند داشت.

آقای پایدار در مورد ‌چگونگیِ تشکیلات لازم برای کارگران می‌نویسد: «کارگران به‌تشکیلاتی نیاز دارند که مانیفست برپائی آن خواستار تضمین قطعی و حتمی و فوری یک سطح معین معیشت و رفاه اجتماعی و انسانی متناسب با سهم سرانۀ انسانها از کل محصول کار و تولید اجتماعی موجود، بهداشت و آموزش و دارو و درمان رایگان، مهد کودک رایگان، مسکن و آب و برق رایگان، ایاب و ذهاب رایگان، و نگهداری از پیران و سالخوردگان برای کل توده‌های کارگر و کلیه شهروندان جامعه در هرسن، با هرجنسیت و اهل هر زبان و هرمنطقه باشد».

بنابراین، مانیفست برپائیِ تشکیلات لازم برای کارگران خلاصه‌ای از «یک دنیای بهترِ» حزب کمونیست کارگری است‌که منهای نوشتن‌اش برروی کاغذ، از جنبه‌ی اجرائی تنها از عهده‌ی نیروهایی همانند سوشیانس برمی‌آید!؟ فرض کنیم که به‌واسطه‌ی حادثه‌ای آسمانی همین فردا آقای پایدار و طرفدارانش به‌نحو غیرقابل پیش‌بینی‌ای سکان حاکمیت برجامعه‌ی ایران را با همه‌ی امکانات موجود به‌دست گرفتند و توده‌ی کارگران هم با خاطری آزاد گوش به‌درس‌های این جمع (که آقای پایدار در رأس آن است) سپردند. آیا این قدرت نوین و کارگری می‌تواند همه‌ی خواست‌های بالا را «فوری» جامه‌ی مادی بپوشاند و آن‌ها را در اختیار «کل توده‌های کارگر و کلیه شهروندان جامعه در هرسن، با هرجنسیت و اهل هر زبان و هرمنطقه» بگذارد؟ تنها درصورتی که واقعاً سوشیانس وجود داشته باشد و در یکی از افراد این «قدرت نوین» حلول کرده باشد، پاسخْ مثبت خواهد بود؛ وگرنه منهایِ زیبائیِ آرزومندانه، تحقق خواست‌‌های برشمرده در نوشته‌ی آقای پایدار (بدون هرگونه جنگ و تحریم و تخریبی که وقوع آن‌ها در دنیای واقعی حتمی است) حداقل 10 سال کارِ شبانه‌روزی می‌طلبد که ناقض تحقق «فوری» آن‌هاست.

اما از جنبه‌ی اجرائیِ خواست‌های فوق که بگذریم، می‌بایست از آقای پایدار سؤال کرد که چرا در تقسیم خواست‌های فوق نامی از «ملیت»‌های مختلف که در جغرافیای سیاسی ایران زندگی می‌کنند، نبرده؛ و آن‌ها را به«اهل هر زبان و هرمنطقه» کاهش داده است؟ امروزه هرتازه واردِ جنبش سوسیالیستیِ کارگران می‌داند که شاخصِ «ملیت»‌ها را تنها زبان و منطقه‌ی زندگی آن‌ها دانستن، ضمناً بدین معناست که این ملیت‌ها از حق استقلال تا سرحدِ جدائی از ایران محروم گردیده‌اند؟! این چه معنائی دارد؟

آقای پایدار در آخرین صفحه از نوشته‌اش می‌نویسد: «کارگران ایران و کارگران همه جای دنیا به‌برپائی تشکل ضد سرمایه‌دای با افق لغو کار مزدی نیاز دارند. پیشنهاد ایجاد چنان تشکلی دیری است‌که از سوی فعالین واقعی جنبش ضدسرمایه‌داری کارگران طرح گردیده است. قطعنامۀ شورای 6 شهر در اول ماه مه سال جاری با همه‌ی کمبودهای ناشی از حالت ائتلافی ناظر برتنظیم آن گامی در این راستا بوده است. سخنرانی اول ماه مه 2 سال پیش محسن حکیمی در شهر کرج تشریح ضرورت پیگیری ایجاد این تشکل و اهداف آن بود. شماری از فعالین جنبش کارگری در داخل و خارج کشور در بخشی از نشریات و سایتهای اینترنتی بحثهای زیادی را به‌بررسی جوانب مختلف کار جنبش ضد کار مزدی طبقۀ کارگر و سازمانیابی آن اختصاص داده‌اند. در جبهۀ مخالف این گرایش، فعالین پیشیه‌دار جنبشهای سندیکالیستی و فرقه‌گرای داخل و خارج نیز بنوبۀ خود از هیچ کوششی برای مقابله با این تلاشها دریغ نکرده‌اند».

این‌که به‌زعم آقای پایدار‌ تلاش‌هائی در مورد لغو کارِ مزدی صورت گرفته و می‌گیرد، جای خوشبختی است؛ اما به‌راستی چه‌کسانی برعلیه چه‌کسانِ دیگری به‌مقابله برخاسته و یک جنگ صلیبیِ نوشتاری به‌راه اندخته‌اند؟ تاآن‌جا که من دیده‌ام، جریان موسوم به‌لغو کارِ مزدی، «کمیته پیگیری...» را زیر ضرب گرفته و چنان نشان می‌دهد که دوست دارد سر از تنِ فعالین آن جدا کند. به‌هرروی، من نوشته‌ی کوتاهی را تحت عنوان «نیم نگاهی به‌نامه‌ ناصر پایدار خطاب به‌کمیته پیگیری ایجاد تشکلهای آزادی کارگری در ایران» از  آقای جعفر عظیم زاده در سایت «خانه کارگر آزاد» دیدم که پاراگراف آخر آن را بدون آشنائی با نویسنده، بدون اطلاع از صحت و سقم داده‌های خبری‌اش و بدون این‌که بتوانم در مورد آینده‌ی این‌گونه جریانات قضاوت روشنی داشته باشم، عیناً نقل می‌کنم:

«بدین‌ترتیب تزهای آقای پایدار در لفافه تشکلهای مستقل ضد سرمایه‌داری روی دیگر سکه گرایش راست در جنبش کارگری برای تحمیق کارگران است و موضوعیتی جز داستان نخود سیاه برای طبقه‌کارگر ندارد. به‌آقای پایدار باید گفت که طبقه‌ی ‌کارگر ایران بدنبال این نخود سیاه نخواهد رفت. براین سیاق هم بود که شورای کارگران برگزارکننده مراسم اول ماه مه در تهران (من یکی از این کارگران بودم ـ همان مراسمهایی که آقای پایدار در نامه‌‌اش از آنها با مسرت یاد میکند) طی یک رای‌گیری در شورای خود، به‌آقای حکیمی که خودرا برای سخنرانی در این مراسم آماده کرده بود، اجازه توهم پراکنی در مراسمشان را ندادند و بدین ترتیب ایشان موفق نشد در مراسمی که آقای پایدار با جعلی آشکار آنها را متعلق به‌خودشان میداند سخنرانی نماید».

من با نظر آقای جعفر عظیم‌زاده در مورد «گرایش راست در جنبش کارگری» و مسئله‌ی «نخود سیاه» مخالفم؛ اما بدین باورم که جریان موسوم به‌لغو کارِ مزدی خصوصاً در خارج ازکشور تئوریزه‌کننده‌ی پاسیفیزمِ اشراف‌منشانه‌‌ای است‌که احتمالاً به‌عاملِ کندکننده‌ی سوخت‌وساز مبارزاتی کارگران تبدیل می‌شود. از همین روست‌که سعی کردم به‌نقد بعضی جنبه‌های آن براساس نوشته‌های موجود بپردازم. به‌هرصورت، من خودرا از زاویه توضیح مشروح مقولات و مباحثی‌که به‌آنها پرداختم، مدیون می‌دانم. این باشد برای موقعِ مقتضی.

***

چند تذکر لازم:

ـ در این نوشته قصد حرمت شکنی از هیچ‌کس را نداشته‌ام. بنابراین، تنها نقدهائی را پاسخ خواهم گفت که جنبه‌ی مفهومی و معنائی داشته باشند؛ و از هرگونه مقابله‌ی شخصی و غیره امتناع خواهم کرد.

ـ از دوستان خواهش می‌کنم که اگر خواستند مرا به‌خیانت متهم کنند، به‌یاد داشته باشند که ضمن فعالیت سندیکائی، هرگز سندیکالیست ویا حتی فعالِ مستمرِ سندیکائی نبوده‌ام. بنابراین، چگونگیِ خیانت مرا در عرصه‌ی دیگری باید جستجو کنند.

ـ از نظر من قسمت‌های مختلف این نوشته ارتباطی ارگانیک دارند و بررسیِ جداگانه‌ی هریک از آن‌ها از ارزش و معنای کلیت آن می‌کاهد.

ـ ازپسِ این نوشته خودرا ذی‌حق می‌دانم که به«کمیته پیگیری...» گوشزد کنم که اگر بدون حضورِ مادی و شخصیِ امضاء کنندگان طومار با هرشخص و ارگانی وارد مذاکره شوند، ناگزیر در دستگاه تبادلات بورژوائی حل خواهند شد. پس، ضروری است‌که در ابتدا طومار به‌یک نشست عمومی تبدیل شود و هرتصمیمی با رأی حاضران جامه‌ی اجرائی بپوشد.

ـ در این نوشته قصد جانب‌داری از (یا انکار ارزش‌های) هیچ شخصی را نداشته‌ام و اگر در پاره‌ای نکات به‌اشخاص مراجعه کرده‌ام، اقتضای نقد چنین حکم می‌کرده است.

 لاهه، 31 آوریل 2005

عباس فرد

پانوشت‌ها:

[1] هرچهار مقاله‌ی نامبرده را می‌توان در سایت «خانه کارگر آزاد» مشاهده کرد.

[2] این مصاحبه‌ را من از آرشیو سایت «اتحاد سوسیالیست‌ها» پیاده کردم، و به‌جز رسم‌الخط و نقطه‌گذاری و مکتوب کردن بعضی کلمات شفاهی، چنین باور دارم که در معنا و مفهوم آن دخل و تصرفی نکرده‌ام.

[3] نشریه «نگاه»، دفتر پانزدهم، صفحه 32، آغاز ستوان اول.

[4] منبع بالا، همان صفحه، ستون دوم، آخرین پاراگراف.

[5] منبع بالا، صفحه 33، ستون اول، پایانِ پاراگراف یکی مانده به‌آخر.

[6] منبع بالا، صفحه 33، ستوان اول، سومین پاراگراف.

[7] منبع بالا، صفحه 33، ستوان اول، اولین پاراگراف.

[8] پیاده شده از متن مصاحبه‌ی خانم محسنی با آقای بهزاد کاظمی.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌ودوم

دو پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ویکم

در این نیمه شب یازدهم شهریور کوچه نقاشهای خیابان لُرزاده در ازدحام بی نظیری از مردم انباشه بود. اکثراً لباس راحتی خانه دربر داشتند. همسایگان قسمت پائین کوچه به بالاتر آمده بودند. همه در جوّی از حیرت و تک توک در اعتراض بودند. مأمورین در جواب «اینا چکار کردن مگه؟» میگفتند «خرابکارند» میخواستن محله شما رو بفرستن رو هوا.

ادامه مطلب...

پرسشی از مقوله‌ی [مؤلفه در جنبش]

در باره سنت باید معنی «سیرت» و «طبیعت» جنبشهای مردمی یا همونطور که شما گفتی (جنبش های توده ای) را از دو منظر دید؛ اول «رویّه و روشِ» تاکنونی رویدادها یا همان جنبشها، دوم به معنی «وجه ضروری تغییر» یا دقیقتر «وجه لازمِ حرکت».

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستم‌ویکم

دو پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم

بخصوص کار تیمی هدف تبلیغی برای حرکت های«توده ای» را نیز همیشه منظور نظر خودش داشت. معمولا برای تیم های نظامی امکان حضور هر دو عرصه کارچریکی و کار تبلیغی درمیان توده های کارگری و یا دانشجویی وجود نداشت. مسئله ای که بعنوان یک تناقض تکنیکی و تاکتیکی تا آخر بهمراه فعالیت های سیاسی مخفیانه برای چریک­های شهری م. ل. باقی ماند. این صرف نظر از گرایشات طبقاتی نهفته در اینگونه مبارزات است که جای خودش را دارد.

ادامه مطلب...

مهمانی تولد مامان سحر و جمع دوستان صابر و (نشریه غیررسمی «بولتن دانشجو»)

ـ ماهی جون بچه­ها رو که بهتون معرفی کردم؟

ـ آره صابر جون معرفیت کامل بود عزیزم، البته بعضی هاشون رو از قبل میشناختم.

ـ خانم دکتر جان؛ اجازه میدین مهمونی رو به نشست تبادل فکری تبدیل کنیم(خنده جمعی).

ـ صاحب خونه باید اجازه بده جونم، من خودم مهمونم. سحر جون ببین بچه ها چی میگن مادر.

ـ مادر جون برنامه را صابر گذاشته، من حرفی ندارم. فقط بشرط اینکه شما رو خسته نکنن.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستم

دو پاراگرافِ آخر از قسمت نوزدهم

این چمدانها را در اتاقمان زیر تختخواب آهنی نسبتا بزرگی (که صندوخانه اتاقمان بود) قرار دادیم و روی تخت را بطریق رویه کشیدیم که حالتی طبیعی داشته باشد و زیر تخت دیده نشود. چمدانها را با مقدار زیادی ادوکلون که به دیواره هایش پاشیده بودن معطر کرده بودن بصورتی که در ظاهر میشد گفت جنس های کویتی(جنوبی) است که آنروزها مسافران برای فروش از آبادان میآوردند.

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top