rss feed

03 تیر 1386 | بازدید: 6744

کالبدشکافیِ یک فریب

نوشته شده توسط عباس فرد

در تاریخ 14 اردیبهشت 86 (4 می 2007) مقاله‌ای از آقای حسین اکبری، تحت عنوان «کارگران و آینده‌ای پرمخاطره»  در سایت «اخبار روز» منتشر گردید؛ که بازخوانی، بررسیِ چشم‌اندازها و رازگشایی از آن می‌تواند تصویر نسبتاً روشنی از دیدگاه‌های برآمده از «آشتیِ طبقاتی»، «تسلیم‌طلبیِ قانون‌گرایانه» و «خواستِ سهم‌بری از قدرت سیاسیِ موجود» را در میان سندیکاگرایان داخل کشور ترسیم کند.

گرچه همه‌ی سندیکاگرایان چنین «عمل» نمی‌کنند؛ اما پاره‌ای از آن‌ها (ازجمله آقای حسین اکبری) چنین می‌پندارند که مسائل و مشکلات کارگری در ایران از طریق شرکت پاره‌ای از اشخاص در قدرت سیاسیِ موجود (گرچه به‌عنوان ‌نماینده‌ی کارگران)[!؟]، جهنم زندگیِ کارگری را به‌بهشت سرشار از تنعم و شادی استحاله خواهد داد. این پنداری غلط، فریبنده و مخاطره‌آفرین برای جنبش و فعالین مبارزات کارگری است که مقاله‌ی «کارگران و آینده‌ای پرمخاطره» ـ‌نیز‌ـ سعی در القای آن دارد.

«کارگران و آینده‌ای پرمخاطره» نوشته‌ای است‌که ظاهراً فعالین کارگری را مورد خطاب قرار می‌دهد؛ اما در حقیقت مخاطب اصلی آن پاره‌‌گروهایی است‌که در هرم قدرت جای گرفته‌اند و با بینش ویژه‌ی خویش نیم‌نگاهی هم به‌مسائل کارگری دارند. این دوگانگیْ حالت ویژه‌ای به«کارگران و آینده‌ای پرمخاطره» می‌بخشد که در نگاه نخست می‌تواند به‌پراکنده‌گویی و عدم انسجام تعبیر شود؛ اما با نگاهی عمیق‌تر به‌مقاله می‌توان به‌این حقیقت پی‌برد که پراکنده‌گویی و عدم انسجام آن نه تنها حاصل تصادف و ناتوانی در پردازش نیست، بلکه شیوه‌ی آگاهانه‌ای است که به‌منظور لاپوشانیِ مخاطبین دوگانه‌اش‌ مورد استفاده قرار گرفته است. این مقاله‌ تاآن‌جاکه کارگران را مورد خطاب قرار می‌دهد، آکنده از عبارت‌پردازی‌‌های پرفسورمآبانه، مبهم، فاقد معنی، غلط و ارعاب‌کننده است؛ اما درآن‌جاکه با پاره‌گروه‌های در قدرت به‌مباحثه می‌نشیند، به‌رازآلودگی و زبانِ زرگری متوسل می‌شود تا هرکس نقش خویش را در «آینه» ببیند و به‌دوگانگی آن توجه چندانی نداشته باشد.

شاید هم قصد نویسنده در استفاده از شیوه‌ی نیمه پرفسورمآبانه، نیمه رازورزانه و حتی دیپلماتیکْ این ـ‌نیز‌ـ باشد ‌که یک‌بار به‌فعالین کارگری بزند تا پاره‌گروه‌های دولتی را هشدار دهد؛ و بار دیگر پاره‌گروه‌های دولتی را بنوازد تا فعالین کارگری عنان نگشایند، از او و ایده‌هایش فاصله نگیرند، و از قانون‌گراییِ محض گامی فراتر نگذارند.

عبارت‌پردازی‌های پرفسورمآبانه

اغلب کارگرانی‌که در جریان مبارزه‌ی طبقاتی و سازمان‌یابیِ کارگری با روشنفکران کم‌مایه (ویا به‌عبارت روش‌تر: روشنفکرنمایان) برخورد داشته‌اند، طعم هراس و ارعابِ ناشی از عبارت‌های پرفسورمآبانه، مبهم و غیرقابل درک را چشیده‌اند. روشنفکرنمایان با اطلاع از کم‌مایگی خویش و به‌قصد تحت سلطه قراردادن مخاطبین خود (منجمله کارگران) از عباراتی استفاده می‌کنند که ضمن ظاهرِ بغرنج و رازگونه، به‌لحاظ مفهوم و معنا، هیچ مابه‌ازایی در دنیای واقعی و قابل درک ندارند. نتیجه‌ی عملیِ استفاده از چنین شیوه‌ای (در رابطه‌ی روشنفکرنمایان و مخاطبین‌شان) تسلیم و تبعیت مخاطب از پیش‌نهاده‌های نظری یا اجراییِ جناب روشنفکرنماست. طبیعی است‌که این پیش‌نهاده‌های نظری یا اجرایی و هم‌چنین تسلیمِ مخاطبینْ در برابر آن‌ها، تفنن و بازی نیست؛ و الزاماً اهداف شخصی، اجتماعی و طبقاتیِ معینی را دنبال می‌کنند. ازآن‌جاکه چنین ارتباط ارعاب‌آفرین و تسلیم‌کننده‌ای ـ‌عمدتاً‌ـ در وضعیتی رخ می‌نماید که جامعه از یک‌طرف با افُت ارزش‌های مبارزاتی و انقلابی و انسانی روبه‌روست، و ازطرف دیگر صف‌بندی‌های طبقاتی در نهادهای مبارزاتی، تبارز و تبلور مؤثر و فرارونده‌‌ای ندارند؛ از‌این‌رو، فرقی نمی‌کند که خاستگاه و پایگاه طبقاتیِ روشنفکرنمایانْ خرده‌بورژوایی، کارگری ویا غیره باشد. به‌هرروی، آن‌چه‌که در این ارتباطِ نازا، تسلیم‌کننده و غیرانسانی قابل ذکر و توجه است، استبداد و استثمارِ جاری در آن است؛ که در جامعه‌ی سرمایه‌داری ناگزیر بورژوایی است و می‌بایست در پرتو آموزش «دانش مبارزه‌ی طبقاتی» و انکشاف سازمان‌یابیِ طبقاتی به‌نقد و رفع آن همت گماشت.

پس از توضیح مختصر بالا به‌نوشته‌ی «کارگران و آینده‌ای پرمخاطره» برمی‌‌گردیم تا نمونه‌هایی از این‌گونه عبارت‌پردازی‌های روشنفکرنمایانه را با هم مرور و بررسی کنیم. لازم به‌توضیح است‌که دراین‌جا فقط به‌چند نمونه می‌پردازم و بررسیِ همه‌ی نوشته را از این زاویه به‌خواننده وامی‌گذارم:

* «معرفِ این بخش از کارگران، در دوران آغازین فن‌آوری و تکنولوژی می‌ماند و رشد صنعت و تکنولوژی را جز در حصار کارخانه‌ها و کارگاه‌ها نمی‌بیند در نتیجه در تعریف و بازشناسی کارگران، دیالکتیک دوران رشد و تکامل نیروهای مولد را نمی‌شناسد و دچار پس‌افتادگی فرهنگ طبقاتی شده و به‌بهانه دفاع از اصولیت، به‌جزمیت و جمود می‌گراید. در حالیکه فن و دانش بشری رو به‌رشد و گسترش است و سرمایه‌داری با تکیه بر نیروهای بیشتری از طبقه کارگر (از لحاظ گوناگونی تخصص و کارآمدی) در عرصه‌های ملی و جهانی از این دانش و تکنولوژی سود می‌جوید و آزمندانه به‌پیش می‌رود»[تأکیدها از من است].

ـ در نقل قول بالا عبارتِ «دیالکتیک دوران رشد و تکامل نیروهای مولد» چه معنایی دارد؛ و کلمه‌ی «دیالکتیک» کدام مفهوم را می‌رساند؟ آیا «دیالکتیک» دراین‌جا «تضاد» معنی دارد؟ آیا ناظر بر معنیِ «تغییر» و «حرکت» و نتیجتاً «تکامل» است؟ آیا از «جهشِ کیفی» ویا «نفیِ در نفی» سخن می‌گوید؟ آیا به‌«مادیت هستی» اشاره می‌کند؟ آیا می‌خواهد مفهوم «مطلق‌ـ‌نسبی» را برساند؟ ویا فقط می‌خواهد پرفسورمآبانه سخن بگوید که کارگرانِ مخاطب‌اش را به‌حیرت بیفکند و آن‌ها با دهان باز به‌او بنگرند و  او را «از ما بهتران» دریابند و به‌نتایج اجرایی سخنان‌اش تسلیم باشند؟ به‌هرروی، ماتریالیزمِ «دیالکتیک» به‌مثابه‌ی «فلسفه»، «جهان‌بینی»، «روش تحقیق» و سرانجام «سلاح ایدئولوژیکِ طبقه‌کارگر» ناظر برهمه‌ی مفاهیم و «اصل»هایی است که برشمردم؛ و با توجه به‌حضورِ واژه‌ی «تکامل» در عبارتِ «دیالکتیک دوران رشد و تکامل نیروهای مولد»، استفاده از این کلمه‌ (یعنی: کلمه‌ی «دیالکتیک») زائد می‌باشد و به‌گونه‌ای پرفسورمآبانه به‌کار رفته است. به‌هرصورت، می‌بایست از آقای اکبری سؤال کرد که «دیالکتیک دوران رشد و تکامل نیروهای مولد» در کدام زمان و مکانی واقع شده که وی اشاره به‌آن را لازم ندانسته است؟ به‌هرروی، باید توجه داشت که «بورژوازی، بدون ایجاد تحولات دایمی در ابزارهای تولید و بنابراین بدون انقلابی کردن مناسبات تولید و هم‌چنین مجموع مناسبات اجتماعی، نمی‌تواند وجود داشته باشد»[مارکس و انگلس، مانیفست کمونیست]. از همین‌روست‌که «بورژوازی انواع فعالیت‌هایی را که تا این هنگام [یعنی: هنگامِ سلطه‌ی مناسبات کالایی و بورژوایی] حرمتی داشتند و به‌آن‌ها با خوفی زاهدانه می‌نگریستند، از هاله‌ی مقدس خویش محروم کرد. پزشک و دادرس و کشیش و شاعر و دانشمند را به‌مزدوران جیره‌خوار مبدل ساخت»[مارکس و انگلس، مانیفست کمونیست].

ـ «پس‌افتادگی فرهنگ طبقاتی» فاقدِ وجاهتِ مفاهیم برخاسته از «دانش مبارزه طبقاتی» است؛ و به‌واسطه عدم اطاله‌ی کلام از بررسیِ آن درمی‌گذرم تا بیشتر برجنبه‌ی طبقاتی و سیاسی نوشته‌ی آقای اکبری متمرکز شوم.

* «درنتیجه دسترسی به‌دستاوردها و یافته‌های علمی که می‌تواند به‌سازگاری انسان ایرانی با تغییرات حاصل از تکامل ابزار تولید و به‌دنبال آن سازگاری اجتماعی انجامد، بسیار کند و بطئی است»[تأکیدها از من است].

ـ «سازگاری انسان ایرانی»، «سازگاری اجتماعی» و «تغییرات حاصل از تکامل» فقط عبارت‌پردازی هستند و در تبادلات مربوط به‌«دانش مبارزه طبقاتی» فاقد معنی می‌باشند.

* «... با خلاصه شدن ِ تعریفِ ارزش اضافی در نوع تولید کالایی و بی‌توجهی به‌سایر تولیدات اندیشه‌ای و فرهنگی در جامعه و نادیدنِ نقش کارگران این عرصه مهم تولید و بازتولید، روشنفکرانِ طبقه‌کارگر از ژرف‌نگری و پویایی‌شناسی مفاهیم فرهنگ طبقاتی بازمانده‌اند. نخبگان طبقات مختلف اجتماعی و از آن جمله اندیشمندان کارگری ایران نیز به‌تناسب همین پس‌افتادگی فرهنگی از پویایی‌شناسی فرهنگی حداقلی بهره‌مند هستند»[تأکیدها از من است].

ـ به‌باور من «خلاصه شدن ِ تعریفِ ارزش اضافی در نوع تولید کالایی» عبارت‌پردازیِ سوپر پرفسورمآبانه است. ازاین‌رو، منتظر می‌مانیم تا آقای اکبری نظر خودرا از «تعریفِ ارزش اضافی در نوع تولید [غیر] کالایی» بیان کند تا همگان بیاموزند که می‌بایست در نظریه ارزش اضافی (به‌مثابه‌ی رکن اساسیِ مارکسیسم و «دانش مبارزه‌ی طبقاتی») تجدیدنظر کرد!؟ به‌بیان مارکس (در همان آغاز کاپیتال) «ثروت اجتماعاتی‌که در آن‌ها تولید سرمایه‌داری حکم‌فرماست به‌شکل "توده‌ عظیمی از کالا" جلوه‌گر می‌شود»... «کالا مقدمتاً یک شیءِ خارجی‌است. چیزی‌است‌که به‌وسیله خواص خویش یکی از نیازمندی‌های انسان را برمی‌آورد. ماهیت این احتیاجات هرچه باشد و نیازمندی‌ها خواه از شکم سرچشمه بگیرند و خواه منشأ آن‌ها تخیل باشد تفاوتی در موضوع نمی‌کند». مارکس به‌منظور تأکید بر مسئله‌ی چگونگیِ ماهیت احتیاجات و ارزشمندیِ آن‌ها در زیرنویس از نیکلاس بوربون نقل می‌کند که «... اغلب (اشیاء) از آن‌جهت ارزش دارند که نیازمندی‌های روح را ارضاء می‌کنند».

ـ به‌هرروی، تاآن‌جاکه اقتصاد سیاسی (به‌مثابه یکی از مهم‌ترین ارکان دانش مبارزه طبقاتی) دست‌آورد داشته، در جامعه‌ی سرمایه‌داری هرگونه فعالیتی که به‌نحوی سودآوری را دنبال ‌کند ‌(اعم از تولیدی، تجاری، خدماتی و غیره)، زبانی جز زبانِ روابط و مناسبات کالایی ندارد؛ و تولیدِ کالایی نیز خاستگاه «ارزش اضافیِ» حاصل از خریدِ «نیرویِ‌کار» است. شاید هم منظور آقای اکبری از «خلاصه شدن ِ تعریفِ ارزش اضافی در نوع تولید کالایی» این است‌که: در جامعه‌ی ایران، روابط و مناسبات سرمایه‌داری چندان هم حاکم نیست. این مسئله را بعداً (وقتی‌که آقای اکبری در مورد فروش نفت اظهار نظر می‌کند) مورد بررسی قرار خواهیم داد.

ـ چه رابطه‌ای بین «نخبگان طبقات مختلف اجتماعی» با «اندیشمندان کارگری ایران» وجود دارد. راز این مقوله‌ی و رابطه‌ی جعلی را شاید آقای اکبری و امثالهم بدانند!؟

ـ اگر «پویایی‌شناسی فرهنگی» و «پویایی‌شناسی مفاهیم فرهنگ طبقاتی» مابه‌ازای بیرونی و احتمالاً تحقیقی داشته باشند، تنها در چنبره‌ و لابیرنت‌های آکادمیک است که معنی می‌یابند؛ ازاین‌رو، سؤال این است‌که این مقوله‌ی نوظهور چه ربطی به‌مبارزه‌ طبقاتی، تشکل کارگری و جارو کردن استثمار انسان از انسان دارد؟

* «این درست است که تغییرات متعدد در عناصر و پدیده‌های گوناگون فرهنگ مادی و در پی آن بهم خوردن تناسب بین عناصر فرهنگ مادی و غیرمادی در همه جای عالم و همه کشورهای جهان به‌پس‌افتادگی فرهنگی می‌انجامد اما در کشورما با توجه به‌گستردگی و تسلط سرمایه‌داری تجاری و دلالی و نبود "اقتصاد تولید محور" از یک سو و خودکامگی حاکم و استبدادزدگی موجود از سوی دیگر، مدت زمان رفع این پس‌افتادگی فرهنگی و ایستایی و ناتوانی درک تکامل نیروهای مولد به‌درازا انجامیده است»[تأکیدها از من است].

ـ عبارت «بهم خوردن تناسب بین عناصر فرهنگ مادی و غیرمادی» نیز در مباحث مربوط به‌مبارزه‌ی طبقاتی فاقد معنی است؛ و نهایتاً برگرفته‌ی غلطی از «جامعه‌شناسی آریانپور» است‌که اساساً به‌درد ارضای کنجکاوی جوانان (نه ارتقا و تکامل دانش مبارزاتی کارگران) می‌خورد.

ـ «استبدادزدگیِ» ساختارِ حکومت و دولت، و هم‌چنین هم‌ساختاریِ مستبدانه‌ی نهادهای بوروکراتیک‌ در ایران از آسمان فرشتگان به‌زمین انسان‌ها نازل نشده؛ و صدالبته بقا و تداوم‌اش (آن‌چنان‌که آقای اکبری زمینه می‌چیند) فرهنگی نیز نیست. رازِ بقایِ این جرثومه‌ی تاریخیِ جنایت و سرکوب، ذاتِ مستبد «سرمایه» است که ضمنِ نیاز به‌انباشت مداوم و گسترش جهانی‌اشْ همواره توازنی از تولید و تجارت بوده است. به‌هرروی، لعن و نفرینِ «اقتصادِ تجارت محور» و حسرت «اقتصاد تولید محور» خواسته یا ناخواسته در عرصه‌ی مبارزه طبقاتی به‌بقا و بازتولید استبداد در شکل و شمایل دیگری راهبر می‌گردد. بنابراین، تنها یک راه باقی می‌ماند: درهم خُردکردن پوسته و ذات هرگونه‌ای از استبداد؛ که علی‌الاصول از طبقه‌ی ‌کارگری برمی‌آید که به‌طور همه‌جانبه‌ و گسترده‌ای متشکل و خودآگاه شده باشد.

بازخوانی «کارگران و آینده‌ای پرمخاطره»

ازآن‌جاکه احتمالاً خواننده نتواند به‌اصل مقاله‌ی «کارگران و آینده‌ای پرمخاطره» دست یابد ویا درصورت دست‌یابی به‌آنْ فرصت کافی برای مقایسه و مقابله نداشته باشد؛ ازاین‌رو، ترجیح می‌دهم که با نقل قول‌های نسبتاً طولانیْ هم کارِ خواننده را راحت‌تر کنم و هم این امکان را فراهم آورم که با استفاده از جمله‌های آقای اکبری (البته با نکاتی‌که به‌آن‌ها می‌افزایم) بازخوانی را تا آن‌جا بگسترانم که ضمناً پاره‌ای از رازهای پنهان مقاله نیز گشوده شود. گرچه چنین شیوه‌ای نوشته‌ی من را طولانی‌تر می‌کند، اما چنین تصور می‌کنم که خواننده با موضوعات و مفاهیمی برخورد می‌کند که به‌لحاظ دریافت، انضمامی‌تر خواهد بود. طبیعی است‌که در بازخوانیِ مقاله‌ی آقای اکبری تاآن‌جا که امکان دارد، همان ترتیبی را رعایت می‌کنم در اصل نوشته وجود دارد.

1ـ هر «ناظر آگاهی» می‌داند که «طبقه‌کارگر ایران امروز در پایین‌ترین شکل سازمان یافتگی خود به‌سر می برد و هنوز نتوانسته است از پیله‌ای که دیگران طی سال‌ها به‌دورش پیچیده‌اند، رهایی یابد». با توضیح این‌که عبارت «پیله‌ای که دیگران» به‌دور طبقه‌کارگر پیچیده‌اند، تصویری پاسیفیستی و خمیرگونه از کارگران ارائه می‌کند و این نیروی عظیم را همانند پروانه‌ای (که به‌هرصورت انسان نیست) ترسیم می‌کند، که به‌هرگونه‌ای که شکل‌اش بدهند، شکل می‌گیرد؛ به‌باور آقای اکبری علل سطح بسیار نازلِ سازمان‌یافتگی کارگران در ایران [که به‌نظر من به‌دلیل همین سازمان‌نیافتگی در محیط‌کار و نهادهای سراسری هنوز قابل توصیف به‌طبقه‌کارگر نیستند] بدین قرار است:

اولاًـ «تعاریف خط‌کشی شده، ناکافی، و غلط از «طبقه‌کارگر» او را تنها در رشته‌های ویژه‌ای از صنعت می‌بیند و به‌این اعتبار شقه شقه‌اش می‌کند». بدین‌ترتیب «آموزگاران و دبیران مدارس و دبیرستان‌ها و سایر کارکنان حوزه آموزش، مراکز بهداشت و درمان، کارکنان بانک‌ها و ادارات پست و مخابرات و سایر زحمتکشان شاغل در مراکز دولتی... خود را در کنار سایر مزد و حقوق‌بگیران به‌عنوان جزیی از کل طبقه‌کارگر ایران» بازشناسی نکرده و به‌هویت طبقاتی خود پی‌نبرده‌اند.

ـ گرچه مقوله‌ی «تعاریف خط‌کشی شده،...» و خصوصاً مقوله‌ی مجعولِ «مزد و حقوق‌بگیران» (که احتمالاً آجان و پاسدار و بافت‌های کم‌حقوق سرمایه و غیره را هم دربرمی‌گیرد)، به‌ویژه از طرف آقای اکبری یادآورِ باور به‌مقوله‌ی «همه باهم بودگی» است و فاقد هرگونه‌ تحلیل روشنی از روابط و مناسبات تولید می‌باشد؛ اما از این حکم آقای اکبری چنین برمی‌آید که این معضل عمدتاً (نه مطلقاً) ‌در دوره‌ی حاکمیت جمهوری اسلامی و به‌دلیل ناتوانی روشنفکران از درک «دیالکتیک دوران رشد و تکامل نیروهای مولد»[!؟] واقع گردیده است. به‌هرروی، این‌گونه «خط‌کشی»ها فقط «تعاریف» نیستند و مختصِ جامعه‌ی ایران نیز نمی‌باشند. ماهیت تقسیمِ طبقاتی، سلسله‌مراتبی و بورژواییِ «کار» در تمامیِ جوامعِ سرمایه‌داری (که کاهشِ ارزشِ جوهره‌ی وجودی انسان و تخصص‌گرایی را درپی‌دارد) این‌گونه «خط‌کشی»ها را (با هدفمندیِ استثمار شدید‌تر و سودِ بیش‌تر) الزامی می‌سازد. از این‌رو، تا هنگامی‌که طبقه‌کارگر به‌تشکل‌های سراسری و از آن مهم‌تر به‌تشکل سوسیالیستی دست نیافته است، این‌گونه «خط‌کشی»ها اثرگذار خواهند بود و ضدطبقاتی عمل می‌کنند. به‌هرصورت، این عاملِ ضدطبقاتی را تنها در جریان سازمان‌یابیِ همه‌جانبه‌ی کارگران و زحمت‌کشان می‌توان خنثی نمود؛ چراکه هرگونه‌ای از اندیشه و شناخت در این زمینه، بدون ساختاری مبارز و انقلابی و رزمنده، تنها برصفحات کاغذ می‌مانند و همانند شمشیر چوبین، حرمتِ پراتیک طبقاتی را به‌وراجی‌های روشنفکرنمایانه کاهش خواهند داد.

دوماًـ «تقسیمات نظام کارفرمایی در ایران به‌بخش دولتی و خصوصی و تاثیرات آن در شیوه استخدام کارگران و بکارگیری آنان با روش‌های مختلف استخدام کشوری و تابعیت دولتی در کار و استخدام در چهارچوب مقررات کار با تابعیت غیردولتی و براساس قانون‌کار، دادن عناوین شغلی کارمندی، کارگری، اداری و ستادی و به‌کارگیری القاب و نشان‌های تحصیلی و آکادمیک به غایت مبالغه آمیز... از سوی نظام کارفرمایی همواره به‌وحدت آگاهانه و طبقاتی کارگران آسیب رسانده است».

ـ صرف‌نظر از بررسیِ چگونگی و میزان تخریب‌گریِ مقوله‌ی«تقسیمات نظام کارفرمایی...»، از مقاله‌ی «کارگران و آینده‌ای پرمخاطره» چنین برمی‌آید که این مسئله از حاکمیت شاه شروع شده و در حاکمیت جمهوری اسلامی نیز تداوم یافته است. همانطورکه بالاتر گفتم، همه‌ی این عوامل از نظام کالایی و دستمزدی جدا نیستند؛ و تنها در پروسه‌ی سازمان‌یابیِ تشکل‌های رزمنده‌ی توده‌ای در محیطِ‌کار و هم‌چنین سازمان‌یابیِ سوسیالیستی کارگران بی‌اثر خواهند شد. وگرنه در عدم تشکلِ طبقاتی فروشندگان نیروی‌کار تا ابد موضوع گله و شکایت خواهند بود.

سوماًـ «در سال‌های پس از انقلاب نیز بیشتر با حربه بکارگیری نفاق و چند دستگی و تشدید اختلافات مرامی و اندیشه‌ای و تقسیم جامعه به‌نیروهای ارزشی و غیرارزشی و خودی و غیرخودی و ایجاد تشکیلات مرامی و ایدئولوژیک شوراهای اسلامی کار در واحدهای کار و تولید به‌رواج فرهنگ طبقاتی و اتحادیه‌ای در میان کارکران آسیب‌های جدی وارد شد و درعین‌حال از همان روش‌های تفرقه‌انگیز در تفکیک کارگران براساس همان شیوه‌هایی که در گذشته به‌کار گرفته می‌شد، استفاده شده است»[تأکیدها از من است].

ـ اگر این ادعای آقای اکبری (یعنی: این‌که شوراهای اسلامی «بیشتر با حربه بکارگیری نفاق و چند دستگی و تشدید اختلافات مرامی و اندیشه‌ای و...») به‌فرهنگ طبقاتی و اتحادیه‌ای آسیب وارد کردند، درست باشد؛ باید از خدای بخشایش‌گر و رحیم طلب مغفرت کنیم که این همه پشت‌سرِ این مقامات «بی‌گناه» (یعنی: سردمداران شوراهای اسلامیِ‌کار) بد گفتیم و آن‌ها را به‌جاسوسی، اخراج، چاقوکشی، به‌زندان افکندن و به‌جوخه سپردن کارگران پیشرو و مبارزه متهم کردیم!! بنابراین، در ادامه‌ی این نوشته ـ‌می‌بایست‌ـ باز به‌این نکته اشاراتی داشته باشیم.

چهارماً‌ـ «تسلطِ خودکامگی و استبداد بر زندگی اقتصادی- اجتماعی و سیاسی در ایران نیز باعث شده است تا آزادی خواهی و دموکراسی طلبی در میان مردم، منجر به در سایه قرارگرفتنِ منافع طبقاتی کارگران گردد و گروه زیادی از کارگران، بویژه زنان کارگر در دفاع از حقوق به‌حق ِ عام خود، حقوق و منافع طبقاتی‌شان را نشناخته و در صورت موافقت برای رهایی از ستم دوگانه‌ای که به‌آنان روا شده و می‌شود برای اصلاح قوانین و مقررات محدود کننده حقوق انسانی‌شان، نظیر بی‌عدالتی‌هایی که در قوانین مدنی درباره دیه ،ارث، حق حضانت و...... وجود دارد، مبارزه کنند و بدین جهت است که شعارهای حقوق بشری نسبت به‌شعارهای طبقاتی در نزد زنان کارگر برتری نسبی یافته و تشکل‌های زنانه در جامعه ایرانی با رنگ و بوی سیاسی و اختلاط طبقاتی ناگزیرِ آن، زنان کارگر را از بازشناسی هویت طبقاتی‌شان باز داشته و خواسته یا ناخواسته به‌وسیله‌ای در جداسازی کارگران زن و مرد از یکدیگر شده‌اند...». به‌هرروی، این «...جداسازی زنان کارگر و فعالیت اتحادیه‌ای آنان از جنبش عمومی طبقه کارگر به‌معنی دو نیم کردن پیکره واحدی است...»[تأکیدها از من است].

ـ دراین‌جا آقای اکبری به‌نکته‌ا‌ی در مورد جنبش زنان اشاره می‌کند که منهای جنبه‌ی فوق‌العاده اغراق‌آمیز آن، تنها در پرتو یک ‌بحث و مطالعه‌ی جدی (خصوصاً در جامعه‌ی ایران) می‌توان درباره‌ی ‌آن نظر داد. از این‌رو، من به‌این بحث وارد نمی‌شوم و فقط به‌این اشاره می‌کنم که هرنقدی که به‌جنبش و تشکل‌های زنان وارد باشد، اما تاکنون این جنبش و تشکل‌ها ـ‌حقیقتاً‌ـ در «دو نیم کردن پیکره واحدِ» جنبش کارگری نقشی نداشته‌اند و قصد آقای اکبری از ارائه‌ی نظرات سوپر رادیکالْ تاکتیکی است.

ـ ‌به‌راستی چرا آقای اکبری تشکل‌های زنان را ـ‌‌این‌چنین‌ـ زیر ضرب می‌گیرد؛ به‌یکی از عواملِ بازدارنده‌ی تشکل‌یابی کارگران استحاله می‌دهد؛ عرصه‌ی وجودیِ آن‌ها را برخلاف جنبش کارگری «آزادی‌های سیاسی و اجتماعی» اعلام می‌کند؛ و سرانجام به‌طور غیرمستقیم ـ‌اما قاطع‌ـ به‌مقابله‌ی مبارزات کارگری می‌کشاند؟ این نکته‌ی کلیدی‌ مقاله‌ی  «کارگران و آینده‌ای پرمخاطره» است‌که پس از مرور نظرات آقای اکبری ـ‌الزاماً‌ـ به‌آن بازخواهیم گشت.

پنجماً‌ـ «در دورانی که سرمایه‌داری ایران و حاکمیت برآمده از آن، از سرمایه‌داری جهانی به‌سرکردگی آمریکا تبعیت می‌کرد...،  آنچه نصیب کارگران ایران شد ناکامی طبقه‌کارگر در گزینش روشمند زندگی اتحادیه‌ای بود. آمریکا بوسیله «اداره توسعه کارگری» و... که در تیرماه ۱٣٣٣ در ایران مستقر گردیده بود در امور کارگری ایران اعمال نفوذ می‌کرد... ایجاد سازمان کارگران ایران و خانه‌کارگر فعلی ازجمله اقدامات اداره توسعه کارگری بوده است. این اداره برخلاف نامی که با آن شناخته میشد اساسا مانع جدی در راه توسعه کارگری گردید و تاریخ کارگری کشورمان شاهد بزرگی براین مدعا است که پس از کودتای ننگین بیست و هشتم مرداد سال ۱٣٣۲ هیچ‌گاه در ایران اتحادیه‌های کارگری برپا نشد و «سازمان کارگران ایران» به‌عنوان یک نهاد وابسته در راستای سیاستهای حاکمیت کودتا عمل می‌کرد. اگر چه بخشی از سندیکاهای آن با استفاده از این وضعیت به‌فعالیت ادامه می‌دادند و برخی از آن‌ها که شناخته شده بودند سعی کردند بدون این‌که خودشان جلو بیفتند با هدایت کارگرانی که ویژگی‌های لازم را برای رهبری جنبش سندیکایی داشته‌اند، هدایت این سندیکاها را به‌دست‌ گیرند‌. تا از این راه و این وضعیت خاص به‌حفظ سندیکا و فعالیت سندیکایی یاری رساند و جنبش کارگری تعطیل نشود‌. اما آن پتانسیل‌های لازم که برای رادیکالیزم در جنبش سندیکایی لازم بود در آن‌ها وجود نداشت. نظام سیاسی چون به‌خوبی دریافته بود که حذف جنبش کارگری از عرصه زندگی اجتماعی ایران ناممکن است برای آن‌ که از ارتقاء ساختاری سندیکاها در شکل و قالب اتحادیه، ‌فدراسیون و‌... جلوگیری کنند سازمان کارگران ایران (خانه کارگر فعلی) با تنظیم آیین نامه‌ها مقرر می‌دارد که سندیکاها طی پذیرش آیین‌نامه‌های مصوب به‌عضویت آن درآیند و چنان‌چه بنا به‌مفاد آن آیین‌نامه‌ها عمل نکنند از خانه‌کارگر اخراج می‌شوند. ویژگی آن دوران تحمیلی‌ترین روشی بود که رژیم پیشین به‌سندیکاها و جنبش کارگری ایران حاکم کرد»‌[تأکیدها از من است].

ـ عبارتِ «در دورانی که سرمایه‌داری ایران و حاکمیت برآمده از آن، از سرمایه‌داری جهانی به‌سرکردگی آمریکا تبعیت می‌کرد...،»، با توجه به‌فعل جمله (که در گذشته شروع شده و در گذشته نیز پایان یافته) چنین القا می‌کند که در حال حاضر سرمایه‌داری ایران (البته اگر به‌باور آقای اکبری جامعه ایران سرمایه‌داری باشد[؟!]) احتمالاً از «سرمایه‌داری جهانی به‌سرکردگی آمریکا» ویا هرنیروی سرمایه‌دار دیگری «تبعیت» نمی‌کند!؟ به‌هرصورت، شعار حاکمیت ایران از ابتدا «مرگ برآمریکا» بوده و هم‌اکنون نیز ـ‌هردو طرف این بازیِ جنایت‌کارانه‌ـ برکوس جنگی می‌کوبند، که در صورت وقوع، بیش از همه کارگران و زحمت‌کشان را لت‌وپار خواهد کرد. بدین‌ترتیب، بنا به‌گفته‌های آقای اکبری این احتمال وجود دارد که حداقل بخش‌هایی از این حاکمیتْ ضدسرمایه‌دار ویا دست‌کم ضدامپریالیست تشریف دارند؛ و پاره‌ای از انگیزه‌های جمهوری اسلامی در ماجراجویی‌های اتمی و غیراتمی‌اش در منطقه، از این نشأت می‌گیرد که در ایران ـ‌هنوز‌ـ سرمایه‌داریِ ملی وجود دارد!؟

ـ «آمریکا بوسیله «اداره توسعه کارگری»... در امور کارگری ایران اعمال نفوذ می‌کرد... و... ». بدین‌ترتیب، اگر پاره‌ای از اشخاص[1] بدین باور باشند که نفوذ نهادهای آمریکایی در جنبش کارگری ایران امکان‌پذیر نیست، با کمک اشاراتی‌که آقای اکبری از گذشته می‌کند، می‌توان (البته با جابه‌جایی «وزارت کار» با جنبش کارگری در آن روزگار) چنین نظراتی را رد کرد؟! از این تردستی‌ها که بگذریم، به‌این مسئله می‌رسیم که «ایجاد سازمان کارگران ایران و خانه‌کارگر فعلی [یعنی: همین خانه‌کارگر حی و حاضر] ازجمله اقدامات اداره توسعه کارگری بوده است»!؟ به‌راستی چرا آقای اکبری 2 بار تغییر در خانه‌ کارگر را نمی‌بیند و به‌طور ساده‌لوحانه‌ای وقایع و رویدادها را به‌سیاق مفهومِ انتزاعی می‌کشاند و تصویری این‌همانی از آن‌ها ارائه می‌دهد؟ مگر نه این‌که یک‌بار خانه‌کارگر در بهمن‌ماه سال 57 به‌واسطه‌ی کنش انقلابی کارگران بازگشایی شد و از اساس دگرگون گردید؛ و بارِ دیگر در سال 59 (با آغاز جنگ ایران و عراق) توسط نیروهای مسلح جمهوری اسلامی و تحت رهبری همین شوراهای اسلامیِ‌کار (که تحت رهبری حزب جمهوری اسلامی بودند) از طریق سرکوب و بگیر و ببند به‌دست نیروهای ضدکارگری افتاد که نهادهای سرکوب‌گر خویش را در آن‌جا متمرکز کردند؟ پس، چرا آقای اکبری از همه‌ی این رویدادها (که بی‌شک بخش برجسته‌ای از تاریخ مبارزات کارگری است) جَست می‌زند و این خانه‌کارگر را به‌واسطه‌ی تشابه اسم و کلام همان خانه‌کارگر دوران شاه می‌نامد؟ آیا در پشت پرده‌ی اسرار، احتمالاتی وجود دارد که نباید افشا شوند؟ به‌این نکته نیز بازمی‌گردیم.

ـ به‌باور من «هدایت کارگرانی که ویژگی‌های لازم را برای رهبری جنبش سندیکایی» دارند، چه در حال ویا در گذشته، امری نالازم و غیردمکراتیک است؛ و به‌سلسله‌مراتبی در جنبش کارگری می‌انجامد که مانع انکشاف مبارزه‌ی طبقاتی و تربیت کادرهای هدایت‌کننده‌ی مبارزات کارگری می‌شود. این مسئله طی60 سال گذشته ضربات سنگینی ـ‌از درون‌ـ به‌جنبش و نهادهای کارگری وارد کرده که آقای اکبری به‌آن نمی‌پردازد و احتمالاً به‌واسطه‌ی پاره‌ای از ملاحظات از آن‌ها پَرَش می‌کند!؟

ـ گرچه سیاست‌های ضدکارگری و سرکوب‌گریِ رژیم پیشین مهم‌ترین بازدارنده‌ی رشد جنبش کارگری بود؛ اما شدت و میزان این سرکوب به‌گونه‌ای بود که به‌هرصورت پاره‌ای از سندیکاها (برای مثال: سندیکای کارگران پالایشگاه تهران، سندیکای کارگران شرکت واحد، جنب و جوشِ ویژه‌ی کارگران صنعت چاپ در ایجاد محافل مطالعاتی‌ـ‌مطالباتی و غیره) متوقف نماندند و زمین‌گیر نشدند. درصورتی‌که سرکوب کارگری در دوره‌ حاکمیت جمهوری اسلامی با شیوه‌ی ویژه‌ی خویش [یعنی: از یک طرف اخراج، بازداشت، شکنجه تاسرحد مرگ، زندان طولانی و اعدام؛ و از طرف دیگر تنزل هرچه بیش‌تر سطح معاش کارگران و وادار کردن آن‌ها به‌فروش نیروی‌کار به‌زیر ارزش واقعی‌اش‌که تخریب امکانات سازمان‌یابیِ طبقه‌کارگر را به‌مثابه‌ی یک طبقه‌ی اجتماعی به‌همراه‌ داشت] فعالین کارگری را چنان زیر فشار قرار داد که جنبش کارگری را به‌مدت 20 و چند سال زمین‌گیر کرد. بنابراین، وقتی‌که آقای اکبری با ظاهری رادیکال از سرکوب‌گریِ نظام شاهنشاهی سخن می‌گوید و می‌نویسد: «ویژگی آن دوران تحمیلی‌ترین روشی بود که رژیم پیشین به‌سندیکاها و جنبش کارگری ایران حاکم کرد»، در واقع سرکوب‌گری ویژه‌ی حکومت اسلامی را لاپوشانی می‌کند و به‌فراموشی می‌کشاند. گرچه فعل جمله‌ی نقل شده به‌گذشته اشاره می‌کند و این ربطی به‌حال ندارد؛ اما صفت تفضیلیِ «تحمیلی‌ترین» باب مقایسه‌ای را می‌گشاید که ناگزیر جمهوری اسلامی را نیز شامل می‌شود. بدین‌ترتیب، به‌خواننده چنین القا می‌شود که شدت سرکوب در رژیم پیشین شدیدتر از دوره‌ی حاکمیت جمهوری اسلامی بوده است!؟ ضمن این‌که این حکم آقای اکبری درست نیست؛ اما به‌هرصورت، نوعی دفاع پوشیده از کیان اسلامی نیز می‌باشد.

ششماً‌ـ سیاست‌های سرکوب‌گرانه‌ نظام پیشین «موضوعی است که تاکنون از پرداختن به آن غفلت شده، کما این‌که طی ۲۴ سال اخیر متولیان وابسته به‌حزب اسلامی کار همان سیاست آمریکاساخته و شاه پرداخته را تکرار کرده‌اند و پس از اعمال سلطه خود در سال ۱٣۶۲ به‌شیوه‌های مختلف از توسعه فعالیت‌های سندیکایی جلوگیری کردند چراکه همواره نگرانی از رادیکالیزم نهفته در جنبش کارگری وجود داشته است‌. ‌متاسفانه در هیچ سند تحلیلی به‌این موضوع که هسته اصلی سیاست غرب و به‌تبع آن رژیم گذشته بود، به‌اندازه کافی پرداخته نشد و پس از انقلاب نیز این سیاست و جوهره آن هیچ‌گاه از نظر سرمایه‌داری ایران پنهان نماند ولی مورد توجه کارگران و روشن‌فکرانِ طبقه‌کارگر هم قرار نگرفت»‌[تأکیدها از من است].

ـ این یک فریب‌کاری محض است‌که کسی بگوید: «طی ۲۴ سال اخیر متولیان وابسته به‌حزب اسلامی کار همان سیاست آمریکاساخته و شاه پرداخته را تکرار کرده‌اند و پس از اعمال سلطه خود در سال ۱٣۶۲ به‌شیوه‌های مختلف از توسعه فعالیت‌های سندیکایی جلوگیری کردند». چراکه اخراج و بازداشت و شکنجه و اعدام چندین هزار نفره‌ی فعالین جنبش کارگری را ـ‌از یک‌طرف‌ـ با ظاهری ساده‌لوحانه (اما، در واقع: فریب‌کارانه) «جلوگیری» از توسعه‌ی فعالیت‌های سندیکایی می‌نامد؛ و از‌طرف دیگر، جنایت‌های دولت‌های جمهوری اسلامی را تنها به‌گردن یکی از ارگان‌های سرکوب آن (یعنی: «متولیان وابسته به‌حزب اسلامی کار» می‌اندازد، که این طفلکی‌ها هم ظاهراً «همان سیاست آمریکاساخته و شاه پرداخته را تکرار» کرده‌اند[2]! بدین‌ترتیب، نتیجه‌ی منطقی و نانوشته‌ی سخنان آقای اکبری این است که هرچه فریاد داریم سرِ شاه و آمریکا بکشیم تا دولت جمهوری اسلامی از گزند مبارزه‌جویی کارگران و زحمت‌کشان مصون بماند!؟ چنین می‌نماید که شیوه‌ی آقای اکبری از یک طرف، نقدِ همه‌ی آن پدیده‌‌هایی است که دیگر اعتبار و موجودیت ندارند؛ و از طرف دیگر، حذفِ ذهنیِ ذاتِ مشترکِ همه‌ی آن نیروهایی را مدِ نظر دارد که ضمن تفاوت کمی‌ و ساختاری در وضعیت‌های متفاوتی نیز‌ قرار گرفته‌اند. به‌هرصورت، در حال حاضر شاه و نظام شاهنشاهی موجودیت ندارند؛ خانه‌کارگر هم که به‌واسطه‌ی استقرار دولت احمدی نژاد اعتبار و قدرتِ دولتیِ پیشین خویش را از داده است؛ پس، تنها می‌ماند آمریکا که بنا به‌خاصه‌ی امپریالیستی‌اشْ برتری‌طلبیِ حکومت ایران در خارومیانه را در نوسانی بین تبلیغات سیاسی و جنگ‌طلبی به‌چالش ‌طلبیده است. ازاین‌رو، کارگران، زحمت‌کشان و تمامی نیروهای انقلابی و مترقی می‌بایست به‌گونه‌ای سازمان بیابند که در ستیزهای متقابل و توسعه‌طلبانه‌ی امپریالیزم آمریکا و دولت اسلامی در سویِ حکومت به‌اصطلاح خودی قرار بگیرند و درصورت لزوم به‌گوشت دم توپ تبدیل گردند!؟ این شیوه‌ی تحقق «رادیکالیزم نهفته در جنبش کارگری»، که لابد خودرا رادیکال و برحق نیز می‌داند، وجه تشابه زیادی با رادیکالیزم دوره‌ی جنگ ایران و عراق دارد؛ که جنگ را ـ‌در بقای دولت‌ـ نعمت الهی می‌دانستند و ریختنِ خونِ کارگران متشکل در شوراها و سندیکاهای مستقل را (به‌همراه دیگر نیروهای انقلابی، مترقی و دگراندیش) واجب اعلام می‌کردند.

ـ گرچه دولت جمهوری اسلامی در کلیت خویش بدون پیش‌زمینه‌ی نظام شاهنشاهی (و حتی زدوبندهای ساواک و همین آمریکای جهان‌خوار) امکان وجود نداشت و به‌کرشمه می‌توان گفت که این رژیم زاده‌ی رحم نظام پیشین است و زدوبندهای بین‌المللی نیز نقش قابله را در زایمان آن بازی کرده است؛ اما این فرزند خلفْ در دفاع از کیان سرمایه، با آموزش از سلفِ خویش و هم‌چنین بلعیدن یک قیام انقلابی به‌چنان جنایت‌هایی دست یازید که نمونه‌های آن در دوره‌ی پیشین کم‌تر یافت می‌شود. به‌غیراز سرکوب جنایت‌کارانه‌ی حکومت خودمختار آذربایجان، بمباران کردهای مخالف دولت، کودتای 28 مردادماه 1332 و پاره جنایت‌های کوچک‌تر؛ هیچ‌یک از عمل‌کردهای نظام جمهوری اسلامی با سرکوب‌گریِ حکومت شاه قابل مقایسه نیست. چراکه دستگاه نظام شاهنشاهی در وضعیتی قرار داشت که ‌اساساً‌ با وضعیت دستگاه حکومت جمهوری اسلامی غیرقابل مقایسه می‌باشد؛ و چنین مقایسه‌ای (خصوصاً در زمینه‌ی سرکوب) گمراه کننده است. به‌هرروی، «جوهره»ی «سیاست آمریکاساخته و شاه پرداخته»، «دموکراسی‌طلبیِ» آمریکا و هم‌چنین «هسته اصلی سیاست»های سرکوب‌گرانه‌ی جمهوری اسلامی (که نباید پشت خانه‌کارگر پنهان‌اش کرد) چیزی جز استثمار نیروی‌کارِ کارگران توسط سرمایه نیست‌که بارآوریِ طبیعی را نیز به‌غارت برده و می‌برند و می‌خواهند ببرند. در این زمینه صدها «سند تحلیلی» وجود دارد که به‌وسیله‌ی «روشن‌فکرانِ طبقه‌کارگر» تولید شده و مورد توجه دسته‌جات مختلف و رنگارنگ رژیم نیز قرار گرفته است. بااین وجود، لازم به‌توضیح است‌که نباید (همانند سلطنت‌طلبان رنگارنگ) در مقابلِ جنایت‌پیشگی جمهوری اسلامی، درنده‌خوییِ نظام سلطنتی را کم اهمیت‌تر ویا مصالحه‌گرتر تصویر کرد. مسئله برسر این است‌که این دو شیوه‌ی حکومت‌گری، منهای جوهره‌ی مشترک سرمایه‌دارانه‌ و استبدادی‌شان، به‌لحاظ ایدئولوژیک و ساختار وجودی با یکدیگر متفاوت‌ بوده و در دو وضعیت کاملاً متفاوت قرار داشته‌ و دارند. در حقیقت، هریک از این دو رژیم به‌همان اندازه و گونه‌ای سرکوب و جنایت کردند که متضمن بقای‌شان بود. واقعیت این است‌که هیچ نیرو و شخص و جریانی پتانسیل قیام‌گرانه کارگران، زحمت‌کشان و مردم ایران را این‌چنین به‌حساب نیاورده بود و احتمال گسترش رادیکال آن را نمی‌داد. از طرف دیگر، توازن قوای شوروی و آمریکا (به‌مثابه‌ی کله‌‌ی متفکر رژیم پیشین) بربسیاری از پارامترها و سنجش‌گری‌ها نیز سرپوش می‌گذاشت. به‌بیان دیگر، اگر پتانسیل قیام‌گرانه‌ی کارگران، زحمت‌کشان و مردم ایران توسط رژیم پیشین و یا قدرت‌های جهانی به‌درستی برآورد شده بود، نظام شاهنشاهی (همانند جمهوری اسلامی) به‌همان جنایاتی دست می‌زد که برای بقای نظام سرمایه‌داری لازم بود. واقعیت این است‌که جمهوری اسلامی (به‌مثابه‌ی یک کلیت) بدون توسل به‌زندان و شکنجه و اعدامِ هزاران فعال کارگری نمی‌توانست سندیکاهای کارگری و شوراهای برخاسته از قیام بهمن را در شهر و روستا سرکوب کند؛ هم‌چنین‌که بدون لشگرکشی به‌کردستان، جنگ‌افروزی، اعدام فله‌ای و ده‌ها هزار نفره‌ی نیروهای چپ و دگراندیش، سرکوب جنایت‌کارانه‌ی شوراهای خلق ترکمن، کشتار ددمنشانه‌ی زندانیان سیاسی، گسترشِ سرکوب‌گرانه‌ی مردسالاری و صدها جنایت ریز و درشت دیگر نمی‌توانست در اریکه‌ی قدرت باقی بماند و از کیان سرمایه پاسداری کند. این‌ها واقعیت‌هایی است‌که نه تنها «مورد توجه کارگران و روشن‌فکرانِ طبقه‌کارگر» قرار گرفته، بلکه کلیت «سرمایه‌داری ایران» (اعم از مشروطه‌خواه، اصلاح‌طلب، اصول‌گرا و غیره) نیز از آن اطلاع کافی دارند؛ اما شگفت این‌که آقای اکبری در این مورد خودرا به‌تجاهل می‌زند! به‌راستی چرا؟

2ـ آقای اکبری پس‌از برشمردن (الف) پیله‌هایی‌که برگِرد طبقه‌کارگر پیچیده‌اند؛ (ب) زیرضرب گرفتن ‌تشکل‌های زنان؛ (پ) تصویرِ این‌همانی از خانه‌کارگر؛ (ت) پنهان‌کردن سرکوب‌‌های جنایت‌کارانه‌ی جمهوری اسلامی در پشت خانه‌کارگر و بیان این‌که: آری! این آمریکایی بودند که در مسائل کارگری دخالت کردند و خانه‌کارگر را در رژیم پیشین ایجاد کردند، و این طفلکی‌‌ها (یعنی: خانه‌کارگری‌ها) هم همان سیاست‌ها را (لابد از سرِ نادانی!!) ادامه دادند؛ (ث) بلافاصله می‌نویسد: «ماجرای دخالت امپریالیستی به‌همین‌جا خاتمه نمی‌یابد. امروز دخالت‌های جهان سرمایه‌داری و در راس آن امپریالیزم امریکا، استفاده از همان روش‌های نهادسازی گذشته است اما به‌گونه‌ای دیگر عمل می‌کند. جهان سرمایه‌داری برای تسلط خود بر منابع و ذخایر و ثروت‌های دیگر کشورها به‌بهانه دفاع از دموکراسی و در راستای تقویت سیاست‌های نئولیبرالیستی همچنان در پی سوءاستفاده از گرایشات عدالت‌خواهانه و آزادی‌طلبانه ملت‌ها به‌سود خود و هم پیمانانش به‌هرشیوه‌ای دست یازیده و تلاش می‌کند رژیم‌های مخالف خود در کشورهای دیگر، اعم از اینکه رژیم‌هایی مترقی و مردمی باشند یا صرفا حکومت‌هایی با معروفیت ضد آمریکایی و مزاحم تلقی شوند را به‌وسیله حمایت‌های موقتی از جنبش‌های اعتراضی و هدایت آن‌ها علیه این رژیم‌ها را به‌دست گیرند. امکان استفاده از این ترفندها، درجنبش‌های مطالباتی ایران منتفی نیست»[تأکیدها از من است].

ـ با توجه به‌این‌که آقای اکبری می‌نویسد: «ماجرای دخالت امپریالیستی به‌همین‌جا خاتمه نمی‌یابد» [یعنی این‌که داستان دخالت امپریالیستی ادامه ‌دارد و هرآن‌چه‌که او بالاتر در مورد چگونگی و تداوم خانه‌کارگر در حاکمیت جمهوری اسلامی به‌هم بافته حاکی از دخالت‌های امپریالیستی بوده است]؛ و با درنظر گرفتن حکم وی مبنی بر‌این‌که: «امکان استفاده از این ترفندها، درجنبش‌های مطالباتی ایران منتفی نیست»؛ ازاین‌رو، می‌توان چنین نتیجه گرفت‌که یکی از محوری‌های اساسیِ مقاله‌ی «کارگران و آینده‌ای پرمخاطره» ارائه‌ی همین «پیام» است‌، که او در نوسانی از جعلِ وقایع و ترفند‌های القاگرانه سعی در اثبات آن دارد. حال سؤال این است‌که چرا آقای اکبری می‌خواهد به‌هرنحوی که شده این مسئله را به‌خورد خواننده‌ی مقاله‌اش بدهد و او را متقاعد کند که آمریکایی‌ها توان این را دارند که «درجنبش‌های مطالباتی ایران» نفوذ کنند و به‌اصطلاح این جنبش‌ها را به‌فساد بکشانند؟ پاسخ به‌این سؤال را ـ‌الزاماً‌ـ باید بگذاریم برای بعد؛ چراکه هنوز نکاتی در نوشته‌ی آقای اکبری وجود دارد که مورد بررسی و راز‌گشایی قرار نداده‌ایم. اما، تا همین‌جا فراموش نکنیم که جنبش کارگری نه تنها یکی از همین «جنبش‌های مطالباتی» است که آقای اکبری از آن‌ها نام می‌برد، بلکه قاطعانه می‌توان گفت‌که وسیع‌ترین و اساسی‌ترینِ آن‌ها نیز می‌باشد. بنابراین، آقای اکبری در قالب و جلد یک فعال کارگری می‌کوشد که پوشیده و با راز و رمز هشدار بدهد که «خطر فساد جنبش كارگری در ایران را تهدید می‌كند»[3].

ـ چگونه ممکن است ‌که «امروز» سرمایه‌داری جهانی، آمریکا ویا هرنیرویِ مادی و زمینیِ دیگری «از همان روش‌های نهادسازی گذشته» استفاده کنند، اما ـ‌در ضمن‌ـ «به‌گونه‌ای دیگر»ی نیز «عمل» نمایند؟ اگر بحث برسرِ استفاده از همان روش‌های « گذشته» است، پس «به‌گونه‌ای دیگر» چه معنا و مفهومی دارد؟ آیا این شامورتی‌ بازی‌ نیست؟ اگر یک «روش» (به‌مثابه‌ی یک نسبت واقعی و مادی) به‌گونه‌ی «دیگر»ی واقع ‌شود، آن‌چه‌که در این «واقع شدن» اتفاق افتاده ـ به‌زبان ساده، دیالکتیکی و علمی «تغییر» (یا به‌‌بیان دقیق‌تر «دگرشدگی») نام دارد؛ پس چرا آقای اکبری آسمون و ریسمون را به‌هم می‌بافد که واژه‌ی «تغییر» یا «دگرشدگی» را به‌کار نبرد؟ پاسخ ساده و روش است: بحث برسرِ «نهادسازی» و اعمال نفوذ در جنبش‌های مطالباتی از طرف «جهان سرمایه‌داری و در راس آن امپریالیزم امریکا»ست؛ که حتی یک نمونه‌ از آن در تاریخ مبارزات کارگران، زحمت‌کشان و مردم ایران یافت نمی‌شود! پس، «سازمان کارگران» و «خانه کارگر» در حکومت شاه چه می‌شود؟ بازهم پاسخ ساده و روشن است: تشکیل این نهادهای دولتی نه تنها نفوذ آمریکا در جنبش‌های مطالباتی کارگران، زحمت‌کشان و مردم نبود، بلکه عامل و ابزار سرکوب جنبش مطالباتی نیز بود؛ و تنها به‌واسطه‌ی وزارت‌کار (یعنی: یکی از ارگان‌های «سرمایه» که ناظر بر خرید و فروش نیروی‌کار است) پا گرفتند؛ و از این‌ مهم‌تر: کارگران ـ‌حتی‌ـ توانستند از چنبره‌ی این ارگان‌های دولتی (که ارتباط تنگاتنگ و ارگانیکی با ساواک داشتند) بگریزند و بعضی از نهادهای مستقل خویش را ایجاد کنند و به‌مبارزه مطالباتیِ خویش ادامه دهند. سندیکای کارگران شرکت واحد و اعتصاب آن را در سال 49 ؛ و هم‌چنین سندیکای کارگران پالایشگاه تهران و اعتصاب آن را در سال 53 فراموش نکنیم، که آقای اکبری و امثالهم این‌گونه فراموشی‌ها را بسیار دوست می‌دارند!؟ بنابراین، می‌توان چنین نتیجه گرفت‌که آقای اکبری (به‌هردلیلی[!!؟]) می‌خواهد بگوید که امروزِ روز این خطر وجود دارد که «سرمایه‌داری و در راس آن امپریالیزم امریکا» در «جنبش‌های مطالباتی ایران» اعمال نفوذ کنند. ازآن‌جاکه «سرمایه‌داری و در راس آن امپریالیزم امریکا» خواهان چنین اعمال نفوذی می‌باشند و این را در بوق و کرنا هم کرده‌اند؛ ازاین‌رو، گفتگو از چنین مقوله‌ای صرفاً تخیل یا سیاست‌بازی نیست. اما ازآن‌جاکه اثبات این خطر (به‌مثابه‌ی یک «رابطه»‌) به‌دو طرف نیاز دارد؛ و از این طرف (یا به‌عبارت دقیق‌تر: از آن طرف) به‌جز یک مشت لاشخورِ خارج‌نشین و بی‌ربط به‌«جنبش‌های مطالباتی ایران» (منجمله گروه‌هایی از سلطنت‌طلبان و مشروطه‌خواهان) دعوت آمریکا را لبیک نگفته‌اند و هنوز رابطه‌ای برقرار نشده است، و آقای اکبری (به‌دلیل خاصی که بعداً به‌آن می‌پردازم) می‌خواهد ثابت کند که امکان وقوع و برقراری چنین رابطه‌ای بسیار خطر‌ناک است؛ ازاین‌رو، با چنگ و دندان به‌این ترفند روی می‌آورد که اعمال نفوذ آمریکایی‌ها در «جنبش‌های مطالباتی ایران» بی‌سابقه هم نیست[!؟]؛ و اینطور القا می‌کند که چیزی‌که سابقه‌ی تاریخی دارد، قابل تکرار نیز می‌باشد[!؟]. اما باید به‌آقای اکبری گفت‌که: میان ماه من تا ماه گردون، تفاوت از زمین تا آسمان است؛ و نباید رابطه‌ی آمریکایی‌ها با وزارت‌کار و ساواک و نظام شاهنشاهی را به‌پای «جنبش‌های مطالباتی ایران» نوشت. سرانجام لازم به‌تذکر است‌که حتی اگر واقعه‌ای در گذشته اتفاق افتاده باشد، به‌هیچ‌وجه نمی‌توان چنین حکم داد که همان واقعه ـ‌دوباره‌ـ «به‌گونه‌ای دیگر»ی اتفاق خواهد ‌افتاد. در این مورد، می‌بایست به‌پروسه‌های تشکیل دهنده‌ی آن نسبت و واقعه مراجعه کرد تا با شناختِ آن نسبت یا واقعهْ احتمال «تکرارهای دگرگونه» را سنجید. به‌هرروی، «تکرار دگرگونه» ـ‌عمدتاً‌ـ در حوزه‌ی طبیعت رخ می‌نماید و احتمال وقوع آن‌ در جامعه‌ی بشری تقریباً وجود ندارد. ازاین‌رو، گذشته از بررسیِ وقایع در «جنبش‌های مطالباتی [کارگران، زحمت‌کشان و مردم] ایران»، چنین احکامی (به‌‌لحاظ منطق و روش تحقیق) فقط درصورتی درست از آب درمی‌آیند ‌که از منطق ارسطویی (البته به‌روایت روضه‌خوان‌های شیعه‌باور) استفاده کرده باشیم.

ـ آقای اکبری چنین باور دارد ‌که «‌جهان سرمایه‌داری و در راس آن امپریالیزم امریکا» به‌هرشیوه‌ای دست می‌زنند تا «به‌وسیله حمایت‌های موقتی از جنبش‌های اعتراضی و هدایت آن‌ها» علیه «رژیم‌هایی مترقی و... یا صرفا...با معروفیت ضد آمریکایی» به‌اقداماتی دست بزنند. ازآن‌جاکه آقای اکبری به‌ماهیت، چگونگی و نتیجه‌ی این اقدامات اشاره‌ای نمی‌کند و تنها به‌مسئله‌ی «سوءاستفاده از گرایشات عدالت‌خواهانه و آزادی‌طلبانه ملت‌ها» می‌پردازد؛ ازاین‌رو، من نیز تنها به‌این مسئله‌ (یعنی: «سوءاستفاده» و «حمایت‌های موقتی از جنبش‌های اعتراضی») می‌پردازم. اگر آقای اکبری چنین می‌پندارد که امپریالیزم آمریکا تا این اندازه ابله است که «حمایت‌های موقتی از جنبش‌های اعتراضی» را در دستور خود قرار داده باشد، برگ دیگری درجهت اثبات ساده‌اندیشی خویش به‌زمین زده است. نه! حقیقت این است‌که آمریکایی تنها از ‌افراد یا گروه‌هایی «حمایت‌های موقتی» می‌کنند که این افراد و گروه‌ها ضمن داشتن پایگاهی در میان جمعیت، سرسپردگی خویش را «در عمل» به‌اثبات رسانده باشند؛ و به‌لحاظ بینش و دیدگاه از همان جوهره‌ای باشند که خودِ آن‌ها هستند: یعنی: داشتنِ دیدگاه و بینش بورژوایی و مبتنی براستثمار نیروی‌کار توسط سرمایه! اما جنبش‌های «مطالباتی» و «اعتراضی» حتی بدون بیان این‌که دارای کدام پایگاه و خاستگاه طبقاتی می‌‌باشند، تا آن‌جا‌که اعتراضی و مطالباتی هستند، یعنی مبارزه می‌کنند و تاوان مبارزه‌شان را پس می‌دهند، فرصتی برای اثبات سرسپردگی خویش به‌نظام سرمایه‌داری ندارند؛ و از این‌رو مورد الطافِ «حمایت‌های موقتی» نیز قرار نمی‌گیرند. پوزیسیون سرمایه جهانی در مقابل جنبش‌های حقیقتاً اعتراضی و مطالباتی استفاده از تانک و مسلسل و غیره است‌که فقط به‌قصد سرکوب‌ این جنبش‌ها به‌کار گرفته می‌شوند؛ چراکه امروزه روز هیچ جنبش اعتراضی و مطالباتی‌ای پیدا نمی‌شود که بخشی از کارگران در آن شرکت نداشته باشند و سوسیالیست‌ها (حال با هرتعبیر و کمیتی) در گوشه‌ای از آن فعال نباشند. به‌هرروی، به‌باور من نه تنها در ایران، بلکه در دیگر نقاط جهان نیز مسئله‌ی «حمایت‌های موقتی» از جنبش‌های مطالباتی و اعتراضی و به‌اصطلاح عدالت‌خواهانه منتفی است و نباید فریب تبلیغات آمریکایی‌ها را خورد. گرچه بررسیِ «حمایت‌های موقتی» و انقلابات نارنجی یا مخملی مسئله‌ی بسیار مهمی است و شرحِ مشروح آن نیز لازم است؛ اما به‌دلیل کوتاه کردن این نوشته از بسط و شرح آن می‌گذرم تا در فرصت دیگری به‌آن بپردازم.

ـ اگر آقای اکبری ـ‌حقیقتاً‌ـ بدین باور است‌که جهان سرمایه‌داری به‌سرکردگی آمریکا به«بهانه دفاع از دموکراسی و در راستای تقویت سیاست‌های نئولیبرالیستی» از جنبش‌های مطالباتی و اعتراضی سوءِ استفاده می‌کند، برای بستن این دریچه‌ و بهانه‌ی قابلِ سوءاستفاده (یعنی، «بهانه دفاع از دموکراسی») تنها یک راه وجود دارد: گامی فراتر از دموکراسی؛ یعنی،  تدارکِ آموزشی و سازمان‌یابیِ سوسیالیستی کارگران و زحمتکشان و مردم. چراکه به‌هرصورت، دموکراسی ـ‌به‌هرگونه‌ و شکل‌اش‌ـ چیزی جز دیکتاتوری برطبقه‌ی فروشندگان نیروی‌کار نیست. شاید آقای اکبری بگوید که کارگران ایران در شرایط کنونی پذیرای آموزش و تشکل سوسیالیستی نیستند. گرچه این ادعا در بُعد توده‌های کارگر درست است؛ اما اگر کسی حقیقتاً فعال مبارزات کارگری باشد و حقیقتاً از دموکراسی دفاع کند و همانند آقای اکبری ادعای فرهیختگی علمی نیز داشته باشد؛ با یک گام به‌پیش گذاشتن (یعنی: تلاش در راستای ایجاد تشکل‌های رزمنده در محیطِ‌کار)، با کسانی که دو گام فراتر از وضعیت موجود حرکت می‌کنند و زمینه‌ سازمان‌یابیِ سوسیالیستیِ کارگران را در دست مطالعه دارند، به‌توازن می‌رسد و دیگر نیازی به‌تخطئه‌ی آن‌ها نیست. اما متأسفانه آقای اکبری نه تنها اهل چنین گام‌هایی نیست، بلکه در ادامه‌ی این نوشته (مطابق حرف‌های خود وی) ثابت خواهیم کرد که اساس داستان مسئله‌ی دیگری است؛ و همه‌ی این عبارت‌پردازی‌ها چیزی جز مقابله با عمل‌کردهای رادیکال و رزمنده در مبارزات کارگری ایران نیست، که نمونه‌ی بارز آن تشکیل و عمل‌کرد سندیکای کارگران شرکت واحد است.

ـ از عبارت «گرایشات عدالت‌خواهانه و آزادی‌طلبانه ملت‌ها»[تأکید از من است]، بوی ناسیونالیزمی به‌مشام می‌رسد که اگر بیش‌از حدِ قابل تحمل خوش‌بین باشیم، مقوله‌ی دولت‌ـ‌ملت در جنبش مشروطه را به‌یاد می‌آورد؛ و ربطی به‌جامعه‌ی امروزِ ایران (که با ‌شدت فزاینده‌ای درحال قطبی شدن است) ندارد. بنابراین، سؤال این است که آیا سخن گفتن از «گرایشات عدالت‌خواهانه و آزادی‌طلبانه ملت‌ها»، یک خطای لفظی است یا بینشِ آقای اکبری را بیان می‌کند؟ اما تا همین‌جا باید متذکر شوم که حتی اگر این عبارت‌پردازی‌ ناسیونالیستی صرفاً خطای لفظی باشد (که نیست)، برشخصی‌که درباره‌ی مخاطرات آتیِ زندگی کارگران می‌نویسد و ‌تشکل‌یابی طبقاتی را در دستور خویش دارد، بخشودنی نیست.

3ـ مقاله‌ی «کارگران و آینده‌ای پرمخاطره» پس از این‌که امکان سوءاستفاده از«جنبش‌های مطالباتی ایران» را با یقین خویش به‌«اثبات»[!] می‌رساند، بلافاصله چاره را در «سازمان‌یابی کارگران در سازمان‌های سندیکایی و اتحادیه‌ای» می‌بیند و در خصوص فواید و وظایف و ابزارهای این سازمان‌یابی داد سخن می‌دهد. و در ادامه: بازهم از خطر نئولیبرالیزم و شرایط نفوذ آن در جنبش کارگری می‌گوید؛ فواید دموکراسی و توسعه‌ی پایدار[!] را برمی‌شمارد؛ به‌رابطه‌ی احزاب و جنبش کارگری می‌پردازد؛ و سرانجام دولت جمهور اسلامی و فعالین کارگری را (البته با لعن و نفرینِ ضمنیِ پاره‌ای از آن‌ها) به‌تفاهم، گفتگو و عقلانیت فرامی‌خواند تا کرامت انسانیِ کارگران و همه‌ی آحاد جامعه فراهم گردد و دماغ هیچ‌کس هم خونی نشود. لازم به‌تذکر است‌که تا این‌جا ترتیبِ مقولات و موضوعات در این نوشته به‌گونه‌ای بود که امکانِ بازخوانی آنْ به‌همان ترتیبِ پردازشِ آقای اکبری وجود داشت؛ اما از این‌جا به‌بعد مقولات و مسائل به‌حدی به‌هم ریخته و نامرتب‌اند که نمی‌توان همان ترتیب قبلی را رعایت کرد. از‌این‌رو، بازخوانیِ «کارگران و آینده‌ای پرمخاطره» را ـ‌اجباراً‌ـ به‌ترتیبِ منطقیِ مقولات و موضوعات مطروحه‌ی آن دنبال می‌کنم؛ که با حروف الفبا مشخص شده‌اند. طبیعی است‌که این ترتیبِ منطقی برداشت من از «منطق» نوشته است؛ و احتمالاً مورد قبول آقای اکبری نباشد. به‌هرحال چاره‌ای جز این نیافتم.

الف) «حقوق سیاسی، اجتماعی، اقتصادی [کارگران] در قانون اساسی [جمهوری اسلامی] به‌رسمیت شناخته شده است ولی متاسفانه این ظرفیت قانونی نه تنها هیچ گاه مورد توجه گارگزاران جمهوری اسلامی قرار نگرفته است بلکه کارگران و سازمان‌های کارگری بخاطر اعتراضات و تحرکات حق‌طلبانه‌شان متهم به‌اتهاماتی شده‌اند که واقعیت ندارد»[تأکید از من است]. بنابراین، به‌باور آقای حسین اکبری پروسه‌ی تشکل‌یابیِ مبارزات کارگریِ ایران (در نهایتِ انکشاف و بروزِ رادیکالیزم) می‌بایست به‌این‌جا بینجامد که «توجه گارگزاران جمهوری اسلامی» را به‌قانون اساسی جلب نماید و این سهل‌انگاریِ تأسف‌انگیز را به‌آن‌ها یادآوری کند تا این بنده‌های خدا شرم کنند و دست از چپاول و انباشت هزاران میلیارد سود حاصل از استثمار کارگران و هم‌چنین غارت منابع طبیعی (که بارآوریِ تولید را افزایش می‌دهند) دست بردارند!!؟

ـ از بررسیِ شوربایِ نپخته‌ی قانون اساسی جمهوری اسلامی‌که بگذریم؛ و تنها به‌این اشاره کنیم که این «قانونِ» ظاهراً اساسی هرآن‌چه را که با یک دست اعطا می‌کند، چهار دست‌وپا پس می‌گیرد؛ فرض را براین می‌گذاریم که در قانون اساسی مواردی وجود دارد که می‌توان تعبیر و تفسیر مفیدی هم برای کارگران از آن ارائه کرد. بازهم فرض کنیم که کارگران در جریان تشکل‌یابی و رشد توانمندی‌های سراسری‌ و طبقاتی‌شان (با اتهامات و تاوانی‌هایی هزاران برابر بیشتر از «اتهامات» و تاوان‌هایِ تاکنونی) آن‌چنان تشکل قدرتمندی را سازمان دادند که با اتکا به‌آن توانستند تغبیر و تفسیر ویژه‌ی خویش را به‌مثابه‌ی یک سند حقوقی، به‌تأیید اکثریت جامعه برسانند. آیا متصور است‌که ارتش، ارگان‌های رنگارنگ پلیسی و سپاه پاسداران به‌چنین تأییدی تسلیم شوند؟ بازهم فرض کنیم که امدادهای غیبی این‌بار طرف کارگران را گرفتند و دستگاه‌های سرکوب‌گرِ جمهوری اسلامی (به‌واسطه‌ی تشکل سراسری کارگران، سند حقوقیِ مورد تأیید اکثریت جامعه و هم‌چنین حضور نیروهای غیبی در جانب فروشندگان نیروی‌کار) پذیرفتند که در فضایی به‌اصطلاح دموکراتیک با نمایندگان واقعی کارگران پای میز مذاکره بنشینند؛ و مثلاً سقف دستمزدها را به‌بالای خطِ فقرِ واقعی برسانند. دراین‌صورت، نباید مدال بلاهت را به‌کارگرانی داد ‌که به‌طور استثنایی از امدادهای غیبی برخوردار شده‌اند و به‌چنین قدرتی استحاله یافته‌اند؟ به‌پایان فصل سرد ایمان بیاوریم که به‌هیچ‌وجه قصد توهین به‌کارگران (این شرف‌مندیِ پایمالِ کار و فقر و گرسنگی) را ندارم. اما با ایمان به‌‌آغاز فصل گرمِ زندگی، باید بگویم که آری! اگر طبقه‌ای با کمک نیروی‌های غیبی (یعنی: در فرضی محال) به‌آن‌چنان قدرتی دست یابد که بتواند از میان تناقضات قانون اساسی جمهوری اسلامی، تعبیر و تفسیرِ ویژه‌ی خویش را به‌این جنایت‌کاران حاکم بقبولاند، باید به‌نفرین الهی[!] گرفتار شده باشد که به‌جای تعبیر و تفسیر یک سندِ مبتنی براستثمار کار توسط سرمایه، تفسیر رهاییِ کار از قید سرمایه را به‌تأیید جامعه نرساند و در گام بعدی خود را در دولت متشکل نکند تا قانون اساسیِ خویش را بنویسد و هرگاه که لازم بود، دگرگون‌اش کند. اما توجه داشته باشیم که: اولاً‌ـ امدادهای غیبی همیشه و مطلقاً به‌طرفداری از قدرت‌های حاکم است‌که با دوز و کلک سربرمی‌آورند؛ دوماً‌ـ صاحبان قدرت در جمهوری اسلامی (همانند شاه) تنها هنگامی سخنِ تشکلِ سراسری کارگران را می‌شنوند که در لبه‌ی پرتگاه سقوط قرار داشته باشند؛ سوماً‌ـ منهای بازی‌های حقوقی و تاکتیکیِ لازم در راستای تشکل‌یابی، قانون اساسی جمهوری اسلامی (همانند قوانینِ اساسیِ همه‌ی کشورهای جهان) تحت هیچ شرایطی آن‌چنان تفسیربردار و تعبیرپذیر نیست‌که مثلاً سطح دستمزدها را به‌بالای خط فقر برساند؛ چهارماً‌ـ «خط فقر» تعریف زیستمندیِ کارگران است تا بتوانند بازهم در فروش نیروی‌کار، انباشتِ سرمایه را تأمین کنند و هیچ ربطی به‌کرامت و حرمت و حقیقت انسانی کارگران و مابقی آحاد جامعه ندارد. به‌هرروی، تئوری‌بافی در این زمینه‌ که کارگران می‌توانند با تعبیر و تفسیر قانون اساسی (به‌مثابه‌ی یک کنش استراتژیک و درازمدت) به‌تشکل طبقاتی و سراسری دست بیابند، نهایتاً معاوضه‌ی امکان و پروسه‌ی تشکل‌یابیِ سراسری و همه‌جانبه‌ی کارگران با ‌چند سندیکای محدود و ناتوان و قراضه است‌؛ که در خوش‌بینانه‌ترین تصور ممکن به‌سکوی پَرِش پاره‌ای از این نظریه‌پردازان به‌رده‌های پایین‌تر از «مدیرِ‌کلی» تبدیل می‌شوند. سرانجام این‌که: به‌باور من تفاوت بسیار عمیقی بین منصور اسانلو و آقای حسین اکبری در استفاده از قانون اساسی جمهوری اسلامی وجود دارد که در آینده‌ای نه چندان طولانی برای همه‌گان روشن‌تر خواهد شد. استناد آقای اکبری به‌طبقه‌کارگر برای دفاع از کیان جمهوری اسلامی است؛ درحالی‌که استناد منصور اسانلو به‌قانون اساسی جمهوری اسلامی برای دفاع از کیان طبقه‌کارگر است.

ب) شاید که من در بند بالا بیش از حد لازم تُند رفتم و «نقد» آقای اکبری از قانون اساسیِ جمهوری اسلامی را ملحوظ نظر قرار ندادم!؟ بنابراین، بازهم نظرات آقای اکبری را بازبینی و مطالعه می‌کنیم تا حقیقت روش شود. وی بدون توضیح مشروح مسئله و با بیانی گنگ و رازآمیز می‌نویسد: «اشکالات موجود در آن [یعنی: در قانون اساسی جمهوری اسلامی]  که منجر به‌نفی برخی از حقوق مردم شده است» ویا «چنانچه برخی مطالبات به‌رغم برحق بودنشان با منابع حقوق کار دولتی منافات داشته باشد»، با توجه به‌روحیه «عدالت‌خواهانه و استقلال‌‌طلبانه»‌ی کارگران و هم‌چنین «عقلانیت متکی به‌... میثاق ملی [یعنی: قانون اساسی]» از طرف حکومت‌گران نظام اسلامی، «در چهارچوب قراردادهای دسته جمعی طی توافق با دولت‌ها و کارفرمایان» رفع می‌شود و مطالبات کارگری (البته اگر درست فورموله شده باشند!؟) در تداوم و بقای همین جمهوری اسلامی «جامه‌ی عمل» می‌پوشند؟!

ـ بنابراین، مسئله‌ی تُند و کُند رفتن من ویا پاره‌ای از نقادان ساده‌اندیش داخلیِ وی در میان نیست؛ و آقای اکبری برخلاف پروسه‌ی شکل‌گیریِ همه‌ی تشکل‌های حقیقتاً کارگریِ جهانْ در 200 سال گذشته ـ‌اساساً‌ و مطلقاً‌ـ قانون‌گراست و تخطی از «قوانین ملی» و موجود (اعم از قانون اساسی، «منابع حقوق کار دولتی» و غیره) را محکوم و منسوخ می‌داند. وی چنین معتقد است‌که هرگونه حرکت فراقانونی موجبات فساد در جنبش‌کارگری است و امکان سوءاستفاده از آن را به‌همراه دارد. در ادامه بازهم به‌این مسئله بازمی‌گردیم.

ـ «عقلانیت متکی به‌... میثاق ملی» که آقای اکبری حکومت‌گران نظام اسلامی را به‌آن فرامی‌خواند و تبلیغ‌اش می‌کند، در دنیای واقعی و اندیشه‌های برخاسته از آن، چه معنا و مفهومی دارد؟ آیا چنین عباراتی در تبیین علمی از جهان ویا در تبادلات مربوط به«دانش مبارزه طبقاتی» جایگاهی دارند؟ آیا آقای اکبری می‌داند که مقوله‌ی «اتکای عقلانیت» یا «عقلِ متکی» اساساً ریشه‌ی اسلامی و پیشامدرنیته دارد؛ و امروزه روز فقط پاره‌ای از «اندیشه»‌پردازان جمهوری اسلامی از این مفهوم استفاده می‌کنند؛ و اصلاح‌طلبانِ درونِ نظام آن را از زیر خاک مرده‌ی تاریخ بیرون کشید‌ند تا در بلبشوی چپاول و غارتِ کارگران و زحمت‌کشان توسط جمهوری اسلامی، با تعبیر و تفسیر قانون اساسی، سهمِ بیش‌تری برای خویش طلب کنند؟ آیا آقای اکبری می‌داند که کثیف‌ترین قوانین ضدکارگری در دوره‌ی صدرات همین اصلاح‌طلبان دوم خردادی به‌کارگران تحمیل شد و زمینه‌ی قرادادهای سفیدامضا را فراهم ساخت تا نان را از سفره‌ی فروشندگان نیروی‌کار به‌انباشت سرمایه‌های ریز و درشت بکشاند؟ به‌هرروی، «عقل» در همه‌ی دستگاه‌های اندیشگیِ‌ پس‌از پیدایش مناسبات سرمایه‌دارانه (یعنی: مدرن) همیشه قائم به‌خویش تعریف شده است که، نهایتاً یا منشاءِ «ماورایی‌ـ‌نظری» دارد و به‌تعبیر و تفسیرِ وضعیتِ موجود می‌نشیند؛ ویا در «رابطه‌ی انسان و برابرایستایش»، در عملِ دگرگون‌کننده، دریافت جوهره‌ی عینیِ جهان را می‌رساند. از بررسی و تبیین بیش‌تر مقوله‌ی «عقل» که بگذریم؛ باید یادآور شویم که آن دستگاه اندیشگی‌ای که «عقل» را به«اتکا» می‌کشانْد، این تکیه‌گاه را ـ‌اساساً‌ـ «حدیث نبوی» در فهمِ «قرآن کریم» به‌مثابه‌ی حقیقتِ هستیْ می‌دانست. به‌هرروی، اگر قرار باشد که موضوعیت عقل و تعقل را ـ‌به‌واسطه‌ی پراتیک‌ـ دریافت جوهره‌ی عینیِ جهان بدانیم (که در بحث ما ضرورت و چگونگیِ تشکل‌یابی کارگران در برابر سرکوب‌گری‌های نظام جمهوری اسلامی است)، باید یادآور شویم که تنها یک نیروی مادی مشخص می‌تواند به‌مقابله‌ی نیروی مادیِ دیگری برود. بدین‌ترتیب، تنها کارگران متشکل، متحد و رزمنده می‌توانند این جرثومه‌ی فساد را قبل از خاک‌سپاری‌اش، اندکی به‌عقب برانند و به‌اصطلاح سرِ عقل بیاورند. عکسِ این قضیه (یعنی: توقع و تقاضای برخورد معقول از این جنایت‌کاران در مورد قانون اساسی و غیره) چیزی جز فریب کارگران نیست. اما از چگونگی مفهوم عقل نیز گذشته، باید از آقای اکبری سؤال کرد که بنا به‌کدام همه‌پرسی و تحقیق و آماری به‌این نتیجه رسید‌ه است‌که قانون اساسیِ جمهوری اسلامی هنوز هم به‌اصطلاح «میثاق ملی» است؟ آیا این قانون اساسی در یک همه‌پرسیِ آزاد (به‌معنیِ بوژروایی کلام) بازهم رأی می‌آورد و به‌«میثاق ملیِ» آقای اکبری (که به‌هرصورت سرکوب‌گرِ میثاق‌های طبقاتی است) عروج می‌یابد؟ هرروزنامه خوانی می‌داند که حداقل بخش قابل توجهی از بورژوازی ایران (ازجمله گروه‌هایی از اصول‌گرایان» رأی به‌اصلاح و تعویض این قانون اساسی می‌دهند و یک «میثاق ملیِ» دیگر را همانند داس بالای سرِ کارگران و زحمت‌کشان می‌آویزند تا به‌طور رزمنده متشکل نباشند، بیش‌تر کار کنند و کم‌تر دریافت نمایند. ازاین‌رو، باید به‌آقای اکبری توصیه کرد که لطفاً از پاپ کاتولیک‌تر نباشد و این‌قدر سنگِ قانون اساسی را به‌سینه نکوبد که برای سلامتیِ روح و روان‌اش زیان‌آور است!

پ) آقای اکبری با بازگشت دوباره به‌مقوله‌ی سوءاستفاده و فساد در جنش‌های مطالباتی و کارگری، می‌نوسد: «با وجود این سازوکارها که هم درقوانین ملی و هم در مقاوله‌های بنیادین حقوق کار بین‌المللی آمده است تاآنجاکه به‌کارگران و سازمان‌های اتحادیه‌ای‌شان مربوط می‌شود دخالت‌های حامیان سیاست‌های امپریالیستی جایی در مناقشات کارگران با طرف‌های آنان اعم از کارفرمایان یا دولت‌ها باقی‌نمی‌گذارد». پس دراین بَعله‌بُرونِ کارگری‌ـ‌کارفرمایی‌ـ‌دولتی (بخوانیم: سه‌جانبه‌گرایی به‌روایت آقای اکبری) خطرِ «سوءاستفاده» و «فساد» منتفی است؟ اما نه خیر! چنین نیست؛ و تازه از این‌جا بازی شروع می‌شود؛ و «اما» و «اگر»ها آشکارتر می‌گردند. آقای اکبری می‌نویسد: «اما موضوعاتی که همواره به‌عنوان موانع جدی و مخاطره‌آمیز بر سر راه کارگران ایران قرار دارد و می‌تواند به‌امکانی منفی و مورد سوءاستفاده برای مداخلات فرصت‌طلبانه حامیان نئولیبرال سرمایه‌داری جهانی بدل شود متاسفانه بسیارند»[تأکیدها از من است].

ـ قبل از مطالعه‌ی «موانع جدی و مخاطره‌آمیز»ی که به‌باور آقای اکبری اگر برطرف نشوند، به‌امکانی برای سوءاستفاده‌ی امپریالیست‌ها از کارگران تبدیل می‌گردند، می‌بایست به‌منطقِ وی نگاهی بیفکنیم و دیدگاه او را نسبت به‌جوهره‌ وجودی کارگران در ایران مورد بررسی قرار دهیم. بدین منظور باید از آقای اکبری سؤال کرد که مبادی و زمینه‌ی این حکم را از کجا آورده است‌که اگر چنین و چنان نشود، کارگران به‌امکانی برای مداخلات فرصت‌طلبانه و غیره تبدیل خواهند شد؟ آیا چنین روی‌کردهایی در تاریخ مبارزات کارگران ایران سابقه‌ داشته است؟ آیا کشوری را می‌توان یافت که توده‌های کارگر به‌دلیل سرکوب و مصیبت‌های وارده از طرف نظام سرمایه‌داری به‌عامل و امکان دخالت‌های خارجی و امپریالیستی تبدیل شده باشند؟ آیا پتانسیل مبارزاتی کارگران (به‌مثابه‌ی یک نسبت مادی و اجتماعی) فاقد هرگونه قانونمندیِ اجتماعی، دینامیزمِ تاریخی، مناسبات درونی و تبادلات اندیشگی است‌که بنا به‌سلیقه و نیاز «معمار»، همانند بلوک‌های سیمانی، هرگونه‌ای که ‌به‌آن‌ها شکل داده شود، همان‌گونه شکل بگیرند؟ آیا به‌راستی روابط و مناسبات شکل‌دهنده‌ی توده‌ی عظیم کارگران (به‌مثابه‌ی یک نسبت واقعی در برابر صاحبان سرمایه) از جنبه‌ی پیچیدگی، تکامل و امکانِ رشد ـ‌حتی‌ـ از روابط و مناسبات شکل دهنده‌ی جانوران هم نازل‌‌تر است؛ ‌که در تبادل و تأثیرِمتقابل با «محیطِ طبیعیِ» خود قرار دارند و هرگونه‌ای از تغییر و دگرگونیْ دو طرف رابطه را شامل می‌گردد؟ اگر چنین نیست، پس چرا کارگران یا باید به‌دریوزگیِ «قوانین ملی» و فوق ارتجاعیِ جمهوری اسلامی بروند؛ ویا «مانند بشگه‌ای از باروت با کوچک‌ترین جرقه‌ای» منفجر شوند و به«جنبشی خودبه‌خودی و غیرقابل کنترل[!؟]» بدل گردند؛ که دراین‌صورت «تنها جریان‌ها و نیروهای ارتجاعی و حامیان آنان از این بابت سود» خواهند برد؟ آیا این‌چنین تصویرِ محتوم و یک‌طرفه‌ای از فروشندگان نیروی‌کار، جاودان‌سازی و تسریِ ذهنیِ پراکندگی و وضعیتِ کنونی به‌همه‌ی تاریخ مبارزاتی طبقه‌کارگر نیست؟ در پاسخ به‌این ‌سؤالات باید به‌یکی دو نکته اشاره کرد:

اولاًـ بینش و منطق آقای اکبری، علی‌رغم هرگونه شغل و وضعیت طبقاتی‌ای که وی داشته باشد، از ریشه و بنیان خرده‌بورژوایی است. این بینش خرده‌بورژوایی مابه‌ازی اجتماعیِ خویش را ـ‌اساساً‌ـ از گروه‌هایی برمی‌گیرد که در حاکمیت جمهوری اسلامی و خصوصاً در دوره‌ی «سازندگی» در پاره‌ای از صنایع (برای مثال: صنایع ماشین‌آلات غذایی، ماشین‌آلات بسته‌بندی، ماشین‌آلات پلاستیک و غیره) متمرکز شدند و علی‌رغم عدمِ امکان استفاده‌ی وسیع از وام‌های رانت‌گونه‌ی دولتی (به‌واسطه‌ی فعالیت شبانه‌روزی، بعضی خلاقیت‌های تکنولوژیک، کمبودِ ارزِ دولتی و ایجاد رابطه‌ی «دوستانه» با کارگران خویش) توانستند سرِپا بمانند، سرمایه انباشت کنند، به‌یک لایه اجتماعی تبدیل شوند، بخش قابل توجهی از بازارهای داخلی را در اختیار بگیرند و سرانجام به‌این امید ببندند که در ‌بازارهای منطقه‌ای و احتمالاً بین‌المللی سری در بین سرها دربیاورند. این گروه‌ها (ویا به‌عبارت دقیق‌تر: این «لایه‌ی اجتماعیِ نوپا») که بخش قابل توجهی از عناصر و آحاد «اپوزیسیونِ شکست خورده» را نیز ‌ـ‌به‌مثابه ‌سرمایه‌‌دارِ صنعتیِ خُرد‌ـ جذب خویش کرده‌ و به‌همین دلیل با کتاب و مکتب‌های اندیشگی نیز ناآشنا نیست؛ وقتی صحبت از تشکلِ طبقاتی کارگران، انقلاب، جنگ ویا هرگونه تکان و تحولِ شدید اجتماعی پیش می‌آید، اندیشناک و وحشت‌زده به‌سرمایه‌های اندک خویش می‌نگرند که جز هویت طبقاتی‌شان، نمایان‌گرِ آرزوهای اجتماعی و برباد رفته‌ی آن‌ها نیز می‌باشد. ازاین‌رو، در چنین هنگامه‌هایی آسمانِ اندیشه‌ها و زمینِِ سرمایه‌های خُردِ صنعتی خود را (که با خونِ‌دل، تلاش شبانه‌روزی و استثمار دوستانه‌ی کارگران خویش به‌انباشت کشیده‌اند) چنان به‌هم می‌بافند که گاه هوشیارترین فعالین کارگری در مقابل این بافته‌های التقاطی‌ سردرگم می‌مانند که آیا عنصری از حقیقت در این اندیشه‌پردازی‌ها وجود دارد یا تماماً توجیه وضعیت موجود است؟ به‌هرروی، این خرده‌بورژواهای «نازک»‌اندیش می‌دانند که سرمایه‌های ناچیزشانْ تحولات شدید اجتماعی را تاب نمی‌آورد؛ و درصورت بروزِ اعتصابات کارگری، بروز موقعیت انقلابی ویا وقوع جنگْ حاصلِ عمرشان به‌سانِ یک رؤیای نابه‌هنگام دود می‌شود به‌هوا می‌رود. ازاین‌رو، هم تبادلات انقلابی و رادیکال را محکوم می‌کنند، هم به‌کارگران می‌گویند که اعتصاب آخرین حربه است، و هم در مقابل احتمال بروز جنگْ فریاد وانفسا سرمی‌دهند که دنیا به‌آخر رسیده است. این خرده‌بورژواهای «دانشمند» وقتی به‌کارگران ماهر، متخصص و شریفی نگاه می‌کنند که به‌دلیلِ شکست جنبشْ سرخورده شدند و تمام نیروی‌‌های فکری و زیستی‌شان را ـ‌خلاقانه‌ـ به‌مواد خام منتقل کردند که به‌اصطلاح صنعت رشد کند و خودشان نیز به«‌آرامش» برسند؛ و از این‌همه جانفشانی نیز چشم‌داشتی جز گذران ساده‌ی زندگی نداشتند؛ به‌این نتیجه می‌رسند که توده‌های کارگر درصورت عصیان ـ‌حتماً‌ـ به‌امکانی برای قدرت‌یابیِ «جریان‌ها و نیروهای ارتجاعی» تبدیل خواهند شد. چراکه اگر چنین نبود، به‌جای تحویلِ نیروی‌کارشان در ازایِ گذران زیستی خویش، همانند پاره‌ای از کارگرانِ سرخورده (اما شریف)، به«‌صنعت» و انباشتِ سرمایه در دست‌های خرده‌بورژواهای «دانشمند» می‌اندیشیدند و تمامیِ وجوشان را صرفِ آن می‌کردند که در شکوفایی صنعتی، مملکتی آزاد و مستقل و آباد داشته باشیم!؟ ازاین‌رو، فهم و برداشت این «لایه اجتماعیِ نوپا» از توده‌های کارگر، در ظاهر و عبارات‌پردازیِ آرمان‌گرایانه‌، توده‌ـ‌گله‌ای است. این عالی‌جنایان، «آرمان»‌گراییِ خویش را در رابطه با توده‌ی کارگران، از آن‌جا به‌‌میراث دارند که ضمنِ استثمار «برادرانه»‌ی کارگران خود، در دوران جوانی نیز درباره‌‌‌ی این مقوله چیزهایی خوانده‌اند که هنوز نقشی برذهن‌شان است؛ اما نگاه توده‌ـ‌گله‌ای خود را از مناسباتی می‌گیرند که هستیِ اجتماعی‌شان را شکل می‌دهد و سازای جوهره‌ی زندگی‌ آن‌هاست. به‌هرروی، این بخش از خرده‌بورژوازی ایرانی ‌که به‌واسطه‌ی وضعیت «ویژه»‌ی افراد و گروه‌های شاکله‌اش، بسیار بیش‌تر از جثه‌ی اقتصادی‌اش، تئوری‌ می‌پردازد و «آرمان»گرایی می‌کند و هژمونی‌طلب است؛  شاهد این بوده است که قیام بهمن در دست‌های صاحبان ریز و درشت سرمایه گم شد، سازمان و جریانات سیاسی درهم شکستند، شوروی ازهم پاشید و توده‌های کارگر ـ‌نیز‌ـ به‌گونه‌ای شکل نگرفتند که به‌سکوی قدرت‌یابی‌شان تبدیل شود. بدین‌تریبب، هژمونی‌طلبیِ بدون پایگاه اجتماعی، «آرمان»‌گرایی ذهنی (که بخشی از خاطرات تلخ و شیرین دوران جوانی است) و هستیِ خرده‌بورژوایی‌ (که بنا به‌ویژگی‌اش به‌طور همه‌جانبه‌ای «مظلوم» واقع شده است) به‌هم می‌آمیزند تا رؤیای حضور و شرکت در قدرت سیاسی را به‌ارمغان بیاورد؛ که باید برای آن چاره‌ی اندیشید. آمریکایی‌ شدن که چاره‌ساز نیست؛ چراکه آمریکایی‌ها امپریالیست هستند و با روحیه‌ای ضدامپریالیستی نمی‌توان با امپریالیست‌ها حشر و نشر داشت. تازه از این هم مهم تر: حضور و نفوذ آمریکایی‌ها در ایران امکانِ هرگونه گسترشی را برصنعتی که با خونِ‌دل شکل گرفته، نابود خواهد نمود. چراکه دراینصورت، در رقابت فیل و فنجان، احتمالاً[!!] این فنجانِ سرمایه‌ی خُرد است‌که می‌شکند. از سرنگونی جمهوری اسلامی و انقلاب هم که نباید حرف زد؛ چراکه این مسائل «خشونت»بارند و همه‌ی کاسه‌کوزه‌های صنعتِ خونِ‌دلی را به‌هم می‌پاشند. تازه از این هم مهم‌تر: این صنعت و صاحبان آن در بسترِ وجودیِ همین جمهوری اسلامی شکل گرفته‌اند و به‌احتمال بسیار زیاد در هردستگاه دیگری توانِ بقا نخواهند داشت. پس، بهترین شکلی‌که می‌توان هم جمهوری اسلامی را نگهداشت، هم آمریکایی‌ها را راه نداد، هم در قدرت سیاسی حضور داشت، هم از درآمدهای نفتی سود جست، هم اقتصاد «تجارت محور» را به‌اقتصاد «تولید محور» ارتقا داد، و هم استبداد را دموکراتیک‌ نمود؛ استفاده از این توده‌ـ‌گله است که «کارگر» نام دارد. اما توده‌ـ‌گله‌ها تا هنگامی‌که «کنترل» و تربیت نشوند، می‌توانند خطرناک باشند و «مانند بشگه‌ای از باروت با کوچک‌ترین جرقه‌ای» منفجر گردند و به«جنبشی خودبه‌خودی و غیرقابل کنترل[!؟]» بدل گردند و مورد سوءاستفاده‌ی «جریان‌ها و نیروهای ارتجاعی» قرار بگیرند!! پس، باید این بشگه‌ی باروت و خاصه‌ی انفجاری آن را به‌گونه‌ای «کنترل» کرد که نه سیخ بسوزد (که جمهوری اسلامی است)، و نه کباب (که این لایه اجتماعی نوپاست). این توازن و تعادل (در دفاع از بقای جمهوری اسلامی) همان راه‌کاری است‌که آقای اکبری در پیِ آن است. لازم به‌یادآوی است‌که من نمی‌گویم که حتماً آقای اکبری صاحب صنعت است و کارگاهی را در مالکیت دارد؛ اما ازطرف دیگر نیز باید اذعان داشته باشیم که یک بینشِ سیاسی و ایدئولوژیک (خصوصاً در مورد نحوه و چگونگیِ تشکل‌یابیِ توده‌های کارگر) بنا به‌مادیتِ خود نبایستی از آسمان آمده باشد و مبانیِ مادی در روابط و مناسبات تولید اجتماعی نداشته باشد؛ ازاین‌رو، خاستگاه مادی چنین بینشی را می‌بایست ـ‌حداقل‌ـ در تبادلات و شبکه‌ی مناسبات اجتماعیِ آقای اکبری (اعم از سیاسی یا اجتماعی) جستجو کرد. بااین وجود، تاریخِ زندگی اشخاص که کمابیش دگرگون می‌شوند و تحول می‌یابند را نیز می‌بایست ملحوظ نظر داشت؛ چراکه به‌هرصورت، آرمان‌ها و مطالبات و بینش‌های هرکسی بیش‌از هرچیز کاراکتر او را به‌نمایش می‌گذارند که وی ـ‌به‌نحوی‌ـ آن‌ها را انتخاب کرده تا خویشتن را به‌تبادلات اجتماعی بکشاند. بعداً بازهم به‌این بینش ایدئولوؤیک باز می‌گردیم.

دوماًـ آیا تاریخ مبارزه‌ی طبقاتی در ایران نشانه‌ای از این دارد که کارگران «مانند بشگه‌ای از باروت با کوچک‌ترین جرقه‌ای» منفجر شوند و به«جنبشی خودبه‌خودی و غیرقابل کنترل[!؟]» بدل گردند و مورد سوءاستفاده‌ی «جریان‌ها و نیروهای ارتجاعی» قرار بگیرند؟ آیا کشوری را می‌توان یافت که توده‌های کارگر به‌دلیل سرکوب و مصیبت‌های وارده از طرف نظام سرمایه‌داری به‌عامل و امکان دخالت‌های خارجی و امپریالیستی تبدیل شده باشند؟ پاسخ به‌سؤال اول صددرصد منفی است؛ چراکه ضرب‌آهنگ جنبش و مبارزات کارگری در ایران از ابتدا (یعنی: از 100 سال پیش) همواره چپ و ضدامپریالیستی بوده است. این را هرکسی که آشنایی مختصری به‌تاریخ معاصر ایران داشته باشد، می‌داند؛ و نیازی هم به‌استدلال مجدد ندارد. اما سؤال دوم را چگونه باید پاسخ داد؟ به‌احتمال قوی آقای اکبری به‌کشورهای بلوک شرق و خصوصاً به‌لهستان اشاره خواهد که جنبش همبستگی زیر سایه کلیسا قرار گرفت و مبارزات کارگری را به‌بی‌راهه‌ی نئولیبرالیزم بُرد. منهای این حقیقت که همه‌ی کشورهای جهان بنا به‌تاریخ، ضرب‌آهنگِ تحولات و مناسبات تولیدی‌ـ‌اجتماعی‌ِ ویژه‌شان با یکدیگر فرق می‌کنند و نمی‌توان یکی را الگوی دیگری دانست؛ با تأکیدِ مؤکد باید چنین گفت که در مورد مقایسه‌ی جنبش کارگریِ ایران و همبستگیِ لهستان «تفاوت» بسیار فراتر از کلیتِ ویژگی‌های این دو کشور است. گرچه بررسیِ این تفاوت به‌یک تحلیل جامع و گسترده نیاز دارد، اما در این‌جا تیتر‌وار به‌چند نکته‌ی برجسته می‌توان اشاره کرد: 1) دولت لهستان پوشش ایدئولوژیک و تصویرِ تزویرآمیز خودرا از «سوسیالیزم» می‌گرفت‌که عصیان برعلیه آن (در راه‌کارها و اندیشه‌های موجود) ناگزیر تب‌وتاب بورژوایی دارد؛ درصورتی‌که  تصویرِ ایدئولوژیک و تزویر‌آمیزِ حکومت سرمایه در ایران، «اسلام»ی است که عصیان برعلیه آن می‌تواند (خصوصاً از طرف کارگران) لائیک ویا سوسیالیستی باشد. 2) کانون‌های اپوزیسیونِ سیاسی در لهستان (اعم از کارگری و غیره) عمدتاً برعلیه شورویِ به‌اصطلاح سوسیالیستی فعال بودند؛ درصورتی‌که این کانون‌ها در ایران (خصوصاً در تبادلات کارگری‌ـ‌روشنفکری) عمدتاً در مقابله با انگلیس و آمریکا (به‌مثابه‌ی مظهر و سلطه‌ی سرمایه) مادیت داشته‌اند. 3) همبستگی نیروی متشکلی بود که از دیرباز (حداقل در پاره‌ای از گروهبندی‌های‌ درونی‌اش) تحت تأثیرِ مادی و معنوی کلیسا قرار داشت، و بحران‌های اقتصادی و سیاسی و اجتماعیِ پیاپی در لهستان به‌همراه زمینه‌های فروپاشی شوروی شرایطِ گسترش این گروهبندی‌های درونی را فراهم‌تر نمود؛ درصورتی‌که مبارزات کارگری در ایران بیش از حدِ تصور پراکنده است، و اغلبِ کانون‌های درونی و فعالین‌‌اش به‌طور آرمانی و درعمل از تشکل‌یابی مستقل طبقاتی (یعنی: مستقل از دولت‌ها، مستقل از احزاب وابسته به‌دولت‌ها و مستقل از هرگونه بینش ایدئولوژیک) دفاع می‌کنند و با هرگونه وابستگی سیاسی، اقتصادی و اجتماعی مرزبندیِ روشنی دارند. 4) برخلاف همبستگی در لهستان، تاریخ جنبش کارگری در ایران نشان‌گر این حقیقت است‌که هرگاه شدت فشارهای سیاسی و سرکوب‌گرانه اندکی کاهش یافته و کارگران زمینه‌ی گسترش تشکل‌های خودرا یافته‌اند، با تاوان‌های بسیار سنگین از مترقی‌ترین راه‌کارهای مطرح در جامعه دفاع کرده‌اند که هیچ‌گاه خالی از رنگ و بوی سوسیالیستی نبوده است. 5) فعالین مبارزات کارگری در ایران تجربه‌ی لهستان و دیگر کشورهای اروپای شرقی را در مقابل چشمان خود دارند؛ درصورتی‌که همبستگی در لهستان فاقد چنین تجربه‌ای بود. 6) فعالین مبارزات کارگری و هم‌چنین کمیت قابل توجهی از کارگران در ایران شناخت نسبتاً جامعی (از جنبه‌‌های نظری و عملی) از جهان‌گستری سرمایه و نئولیبرالیزم دارند؛ درصورتی‌که به‌دلیل خاصه‌ی صرفاً کلی‌گویانه‌ی تُرهات نئولیبرالی که هنوز جامه‌ی عمل نپوشیده و مورد بررسی‌های تئوریک قرار تگرفت بودند، چنین امکانی برای کارگران لهستانی در 25 سال پیش وجود نداشت. 7) امروزه روز در عرصه‌ی جهانی ـ‌برخلاف دوران رشد و گسترش همبستگی در لهستان‌ـ نه تنها تعفن جنایت‌کارانه‌ی نئولیبرالیزم و هم‌چنین «دموکراسی‌طلبیِ» سرمایه‌داری آمریکا برای توده‌ی وسیعی از مردم دنیا آشکار شده است، بلکه کنش‌های ضد جنگ و ضدِ گلوبالیزاسیون به‌یک جنبشِ جهانی واقعی ارتقا یافته است. 8) توده‌های کارگر در ایران (نه بخش‌های پیشرو و متشکلِ کارگری) یک‌بار در سال‌های 58 تا 60 طعمِ تلخِ وادادگی و انفعال در مقابل تهاجم فریب‌آمیز و سرکوب‌گرانه‌ی باندهای اسلامی را تجربه کرده‌اند و هم‌اکنون نیز تاوانی سخت‌تر از کارگرانِ لهستانی را می‌پردازند، که فریب همبستگی و کلیسا و سرمایه جهانی را خوردند؛ از این‌رو، کارگران ایرانی ـ‌درحال‌حاضر‌ـ در نوسانی بین «وسواس»‌ و «تدبیر» به‌امر تشکل‌یابیِ خویش می‌نگرند و درمقابل نیروی‌های سیاسی (اعم از چپ، راست، خارجی، داخلی و غیره) با طمأنینه و بسیار هوشیارتر از آن‌چه‌که امثال آقای اکبری‌ها می‌پندارند، عمل می‌کنند.

ت) گرچه آقای اکبری به‌طور قطع چنین حکم نمی‌کند که مبارزات کارگری در ایران حتماً «به‌امکانی منفی و مورد سوء استفاده برای مداخلات فرصت‌طلبانه» تبدیل خواهد شد؛ اما هنگامِ برشماریِ «موانع جدی و مخاطره‌آمیز بر سر راه کارگران» شراطی را مطرح می‌کند که اگر نشان‌گر جهل سیاسی نباشند (که نیستند)، حاکی از یک بازی سفسطه‌گرانه است‌که فعالین کارگری را به‌سرگیجه می‌اندازد. چراکه ماهیت این «موانع» به‌گونه‌ای است‌که از یک طرف، در بقای جمهوری اسلامی ـ‌اساساً‌ـ برطرف شدنی نیستند؛ و از طرف دیگر، چگونگیِ پردازش آن‌ها نیز یکی از موضوعات نزاعِ جناح‌ـ‌باندهای حکومت اسلامی است. قصه‌ی رفع «موانع جدی و مخاطره‌آمیز بر سر راه کارگران» یادآور یکی از داستان‌هایی است که گاه مادر بزرگ‌هایمان تعریف می‌کنند. قضیه از این قرار است‌که در یکی از روزگاران قدیم جوانکی با کوله‌بارِ سنگینی، شتاب‌آلوده به‌سویی می‌رفت. رِندی از او پرسیدکه با این بارِ سنگین و چنین شتاب‌آلوده به‌کجا می‌رود؟ جوانک جواب داد که به‌بازار می‌رود. رند پرسید که کدام مُطاع را به‌خرید یا فروش می‌گذارد؟ جوانک در پاسخ گفت که به‌بازار می‌رود تا مادرش را که در کوله‌بار دارد، بفروشد! رند لبخند به‌لب به‌او گفت‌که: اگر جوانی مانند تو مادرش را بفروشد، به‌گذشته‌‌ی خویش خیانت کرده است!؟ جوانک نیز با لبخند پاسخ داد که این را می‌دانم؛ و به‌همین خاطر برای مادرم قیمتی تعیین کرده‌ام که کسی نتواند بپردازد و او را بخرد!! به‌هرروی، مقولاتِ آقای اکبری مبنی بررفع «موانع جدی و مخاطره‌آمیز بر سر راه کارگران» نیز برگردان به‌اصطلاح کارگری و امروزین فروش مادر و خیانت به‌گذشته‌ی سیاسی پاره‌ای از جوانان دیروز است. این «سیاسیونِ گذشته» مادرشان را که جمهوری اسلامی است، نمی‌فروشند؛ و قصدشان از این بازیِ خرید و فروش بیش‌از هرچیز جلب محبت مادرانه است. حال می‌بایست به‌بررسیِ «موانع جدی و مخاطره‌آمیز بر سر راه کارگران» بپردازیم تا عشوه‌ی سیاسیِ فروش مادرِ فرتوتْ نمایان‌تر گردد. به‌باور آقای اکبری این موانع چهار پاره هستند که من به‌ترتیب اهمیت (نه به‌ترتیبی‌که آقای اکبری آورده) مطرح‌شان می‌کنم.

ـ «اجرای سیاست خصوصی‌سازی بی‌رویه که منجر به‌تعطیل واحدهای تولیدی و خدماتی میشود و اخراج فله-ای کارگران را در پی خواهد داشت»[تأکید از من است]. بنابراین، مسأله‌ی اساسِ «خصوصی‌سازی» در میان نیست؛ و یکی از موضوع‌هایی که «به‌امکانی منفی و مورد سوء استفاده برای مداخلات فرصت‌طلبانه» نیروهای مرتجع و امپریالیست تبدیل می‌شود، رویه خصوصی‌سازی است، نه اساس و بنیان آن؟! برهر‌کسی که یکی‌دوتا کتاب و مقاله در مورد جهان‌گستریِ سرمایه خوانده باشد، روشن است‌که خصوصی‌سازی همزاد دیگری به‌نام «تعدیلِ ساختاری» دارد که معنای روشن‌اش کاهشِ تعدادِ کارگران و افزایش شدت کار است. اما سکه‌ی خصوصی‌سازی‌ـ‌تعدیلِ‌ساختاری رویِ دیگری هم دارد. این رویِ سکه از گسترش رقابت بین سرمایه‌داران، نوسازی صنایع و نتیجتاً «افزایش بارآوریِ تولید» حکایت می‌کند که به‌نوبه‌ی خویش این امکان را فراهم می‌آورد که بازهم از تعداد کارگران و کارکنان مؤسسات تولیدی یا خدماتی کاسته شود. دراین‌جا نیز برهرکسی‌که یکی‌دوتا کتاب و مقاله در مورد خصوصی‌سازی در کشورهای مختلف (ازجمله کشورهای اروپایی) خوانده باشد، پوشیده نیست‌که بین جناح‌ها و اقشار سرمایه‌دار در کشورهای مختلف ـ‌همواره‌ـ برسر نحوه و چگونگیِ خصوصی‌سازی دعوا و مرافعه وجود داشته؛ که متناسب با وضعیت و سُنَن سیاسیِ طبقات حاکم در این کشورها، حَکَمیّتِ نهایی ـ‌به‌نحوی‌ـ به‌عهده‌ی بانک جهانی و صندوق بین‌المللی پول گذاشته شده است. بدین‌ترتیب، ضمن این‌که در دنیای صاحبان سرمایه، دولت‌ها و هم‌چنین کارگزاران اقتصادی و سیاسی‌ آن‌ها‌ هنوز «رویه»ای به‌اصطلاح درست و کاملاً مورد قبول، در مورد خصوصی‌سازی پیدا نشده است؛ اما نتایج همین بی‌رویگی‌ها[!؟] (که اساساً «رویه» خصوصی‌سازی است) چنان از سطح معیشت مردم، نحوه‌ی استخدام آن‌ها، بیمه‌ها و یارانه‌ها کاسته که جدا از رشد بینش‌های چپ و سوسیالیستی (که هنوز بطئی است)، در اثر فقرِ فزاینده انواع تبه‌کاری‌ها افزایش چشم‌گیری داشته و احساس ناامنی به‌یک اپیدمی فراگیر تبدیل شده است. بنابراین، هیچ رویه‌ای در مورد خصوصی‌‌سازی وجود ندارد؛ و نتایج این پدیده‌ی خانمان‌برانداز در همه‌ی کشورهای جهان (البته متناسب با سطحِ معیشت ویژه‌ی هرکشوری) چیزی جز گسترش بیکاری، فقر، تبه‌کاری، ناامنی و مانند آن نبوده است. در این زمینه کشور ایران (گرچه با احتساب ساختارِ اقتصادی‌ـ‌سیاسی ویژه‌ی خویش) با کشورهای دیگر تفاوت چندانی ندارد. نتیجتاً به‌جای فُرم، نحوه، چگونگی و «رویه» خصوصی‌سازی می‌بایست (ازیک طرف) به‌بررسی و نقد آن پدیده‌هایی برخاست که این تهاجم سرمایه‌دارانه و ضدانسانی را به‌همه‌ی فروشندگان نیروی‌کار (در همه‌ی جهان) به‌وجود آورده است؛ و از طرف دیگر، باید (همانند مسؤلین سندیکای شرکت واحد) در کنار کارگران بود و در پرتو عشق انسانی و طبقاتی (با همه‌ی تاوان‌های لازم‌اش) با آن‌ها رابطه داشت و آموزش‌شان داد که همه‌ی این مصیبت‌ها ناشی از پراکندگی است و چاره‌ای جز تشکل مستقل طبقاتی وجود ندارد. تشکلی‌که اگر به‌طور استراتژیک‌ به‌نهادها و میثاق‌های جمهوری اسلامی تکیه کند، به‌کاریکاتور خطرناکی تبدیل می‌شود که بازهم جان و ناموس کارگر را به‌حراج سرمایه می‌برد و احتمالاً پُست و مقامی هم برای چند نفری دست‌وپا می‌کند.

ـ بنابراین، تأکید آقای اکبری برمقوله‌ی «رویه» در امر خصوصی‌سازی، اگر نشانه‌ی حماقت نباشد (که نیست)، نتیجه‌ای جز گمراه‌کردن و آدرس عوضی دادن به‌‌توده‌های پراکنده‌ی کارگر ندارد. چراکه در تعادل و توازنِ طبقاتی موجود در جهان، گریزی از خصوصی‌سازی (به‌مثابه‌ی تهاجم سرمایه به‌نیروی‌کار) نیست؛ و خصوصی‌سازی نیز (حتی در همین کشورهای اروپایی) خواسته‌ای جز افزایش بیکاری، کاهش دستمزد، جایگزینیِ قرارداد موقت به‌جای استخدام دائم ، افزایش رقابت بین کارگران و نهایتاً افزایش مقدار و نرخ سود سرمایه ندارد؛ و همه‌ی زبان‌آوریِ‌ فریب‌آمیزِ «اندیشه»‌پردازان سیاسی و اقتصادی آن نیز چیزی جز همکاری طبقاتی بین سرمایه‌دار و کارگر نیست، که جناب اکبری هم بدان باور دارد. چراکه اختلافِ «رویه» در چگونگی خصوصی‌سازی، همانطور که قبلاً اشاره کردم، یکی از موضوعات جناح‌بندی‌ها (یا به‌باور من جناح‌ـ‌باندهای) شاکله‌ی طبقه‌ی حاکم بر ایران و حکومت اسلامی است. چرا باید کارگران، زحمت‌کشان و مردم ایران وارد چنین نزاع شنیع و انزجارآوری بشوند؟ برای کارگران در ایران چه فرقی می‌کند که فلان کارخانه‌ و بهمان مؤسسه‌ی خدماتی را چه کسی و چگونه صاحب می‌شود؟ مگر در همه‌ی کشورهای اروپایی یا در آمریکای شمالی در نتیجه‌ی خصوصی‌سازیِ به‌اصطلاح با «رویه» از یارانه‌های مردم در ارقام نجومی نکاستند و همه را دربست دراختیار صاحبان سرمایه‌های خصوصی نگذاشتند؟ مگر همه‌ سرمایه‌داران اروپایی یا آمریکایی که مؤسسات دولتی را به‌تملک خویش درآوردند، پول آن را از عرق جبین و کارِ خویش به‌دست آورده بودند؟ مگر همه‌ی آن پول‌هایی که این سرمایه‌داران به‌دولت‌ها پرداختند، به‌جای ایجاد نهادهای آموزشی و تفریحی و غیره دوباره تحت عنوان یارانه (اعم از مالیاتی و غیره) به‌آن‌ها بازنگشت؟ مگر نه این‌که بیش از 90 درصد از ثروت جهانی در اختیار کم‌تر از یک درصدِ ساکنان کره‌ی زمین است؟ مگر در همه‌ی کشورهای جهان تمامیِ قدرت و ثروت در اختیار «هزار فامیل»ها نیست که در ایران چنین نباشد؟ ماحصل کلام این‌که (به‌استثنای شوروی سابق که مؤسسات نفتی عظیم را به‌یک دلار فروختند!!) «رویه» خصوصی‌سازی در همه‌ی کشورهای جهان نتیجه‌ای جز غارت و چپاول کارگران، زحمت‌کشان و مردم نداشته است؛ و این چیزی است‌که امروزه روز سرمایه جهانی با خواهش و تمنا و شرط و تصویرِ لولوخورخوره‌گونه از کنش‌های کارگری دست از آن برنمی‌دارد. چاره‌ی این مصیبتِ برآمده از آسمان سرمایه، ایجادِ تشکل‌های کارگریِ رزمنده‌ا‌ی است‌که بتوانند دولت‌ها (ازجمله حکومت اسلامی) را وادار به‌عقب‌نشینی کنند.

ـ این طبیعی است‌که کارگزاران جمهوری اسلامی در مقابل شرط‌های چهاره‌پاره‌ی آقای اکبری فقط بادگلوی آخوندی درمی‌کنند و پوزخند به‌لب می‌آورند؛ زیرا آن‌ها که در سرکوب و سیاست و جنایت نقطه‌گذارِ نازک‌ اندیشند، می‌دانند که کدامین خام را خسته است دل!؟ این جانورانِ آدم‌خوار می‌دانند که قصد نهایی و پنهان این شرط و شروط‌ها به‌جز سرگرم کردن توده‌ی کارگران، تهدیدِ رهبران صدیق و جسورِ مبارزات کارگری است، که آهان دیگر شورَاش را درآورده‌اید؛ باید خودتانْ خودرا تحدید کنید، وگرنه تحدیدتان می‌کنیم!

ـ یکی از شرط‌هایی که آقای اکبری به‌منظور جلوگیری از انفجارِ «لولوخورخوره»‌ی جنبش کارگری و تبدیل آن به‌امکانی برای نئولیبرال‌ها، امپریالیست‌ها، سلطنت‌طلبان و غیره پیش می‌کشد؛ و ظاهراً می‌خواهد که با این حیله جمهوری اسلامی را مورد «تحدید» (نه تهدید) قرار دهد، بدین قرار است: «پیش گرفتن سیاست‌هایی از جانب دولت درجهت لغو مقررات کار و محدود کردن حقوق کار که در قالب لوایح به‌ظاهر اصلاحی قانون‌کار ارائه می‌شود و منجر به‌ناامنی شغلی کارگران، افزایش نرخ بیکاری، کاهش سطوح دستمزدی ناشی از افزایش تقاضای کار، افزایش ضریب تخلفات کارفرمایان به‌واسطه حذف بازرسی‌های کار و رواج قراردادهای موقت در کارهای دایم و ده‌ها محدودیت قانونی و فراقانونی ناشی از این سیاست»[تأکیدها از من است].

ـ هرکارگر نسبتاً آشنایی به‌مسائل کارگری می‌داند که «افزایش نرخ بیکاری» و «کاهش سطوح دستمزدی ناشی از افزایش تقاضای کار» ربطِ چندانی به‌لوایح منتج از قانون‌کار ندارد؛ مگر این‌که بیمه‌های‌ِ همگانیِ بیکاری وجود داشته باشد؛ و حداقلِ دریافتیِ این بیمه‌‌های بیکاری به‌ا‌ندازه‌ای باشد که جوینده‌ی کار مجبور نشود به‌هر«کار» و هرمیزانی از دستمزد تن بدهد. طبیعی است‌که در شرایط جامعه‌ی ایران که سرمایه قابل حسابرسی و مالیات‌بندی نیست، چنین بیمه‌هایی عمدتاً با کمکِ یارانه‌های دولتی است‌که امکانِ وجود می‌یابند. حال سؤال این است‌که چرا آقای اکبری چنین خواستی را مطرح نمی‌کند که لااقل به‌یکی از مطالبات کارگران (اعم از شاغل ویا بیکار) تبدیل شود؟ پاسخ ساده و روشن است: اگر آقای اکبری چنین خواسته‌ای را در مقابل دولت و توده‌های کارگر بگذارد؛ اولاً‌ـ نمی‌تواند به‌طور پوشیده از ماجراجویی‌ها و توسعه‌‌طلبی‌های جمهوری اسلامی دفاع کند؛ و دوماً‌ـ مجبور می‌شود به‌کارگران بگوید که اگر دولت دست از بذل و بخشش‌های اسلامی و اتمی و تروریستی‌اش بردارد، و کارگزاران ریز و درشت دستگاه‌های دولتی نیز تحت کنترل قرار بگیرند و از دزدی‌های آشکار و پنهان خویش (که به‌هرصورت، کلان است) دست بردارند، آن‌گاه دولت به‌لحاظ مالی امکان ایجاد این بیمه‌ها را خواهد داشت. اما آقای اکبری اهل این نامردبازی‌ها[!؟] نیست و هدف‌اش از تصویرِ «لولوخورخوره‌»ی باروت‌مآب و بشگه‌گونه‌ی توده‌های کارگر و زحمت‌کشْ نه «تحدید» دولت و صاحبان سرمایه، که «تهدید» فعالین مبارزات کارگری است. دراین‌جا می‌بایست توجه داشته باشیم که درخواست بیمه‌های بیکاریِ همگانی خواسته‌ای است که با هزار من سیریش و چسب هم به‌انقلاب سوسیالیستی و سرنگونیِ جمهوری اسلامی نمی‌چسبد؛ یعنی: تماماً رفرمیستی و اصلاح‌طلبانه است. بنابراین، تا همین‌جا می‌توان چنین نتیجه گرفت که آقای اکبری حتی نمی‌خواهد در مقام یک رفرمیست صاف و صادق هم ایفای نقش کند تا رسد به‌کنکاش در ‌راه‌کارهایی که انکشافِ رادیکالیزم کارگری را درپی داشته باشد!

ـ سومین شرط آقای اکبری به‌«ادامه سیاست‌های انقباضی امنیتی و مقاومت در برابر خواست کارگران» اشاره دارد و دولت را به‌رعایت «نص صریح اصل ۲۶ قانون اساسی و مقاوله نامه ٨۷ و ۹٨ سازمان بین‌المللی کار» فرامی‌خواند تا زمینه‌ی یکی از دیدگاه‌های خود در شرط چهارم را فراهم کند، که این نیز زمینه‌ی بیان دیگری است‌که بعداً بدان می‌پردازیم. به‌هرروی، آقای اکبری در شرط چهارم خویش از مسائلی مانند: «فراوانی جمعیتِ» کارگران، محرومیت از داشتن «نمایندگان واقعی» در نهادهای «قانونگذاری»، «عدم برخورداری کارگران از مطبوعات و نبود امکان استفاده آنان از تریبون های رسمی کشور»، توقیف «ماهنامه‌ها و گاه نامه‌هایی که» به‌درج مسائل و میزگردهای کارگری می‌پردازند؛ حرف می‌زند تا سرانجام به‌این نتیجه برسد که اگر این مسائل و محدویت‌ها رفع نشوند، تراکم «معضلات و مشکلات جامعه کارگری... مانند بشگه‌ای از باروت با کوچک‌ترین جرقه‌ای به‌یک انفجار اجتماعی و جنبشی خودبه‌خودی و غیرقابل کنترل بدل خواهد گردیدد که تنها جریان‌ها و نیروهای ارتجاعی و حامیان آنان از این بابت سود می‌جویند»[تأکیدها از من است].

ـ در یک نگاه سطحی، چنین به‌نظر می‌رسد که مسائل مطروحه‌ی آقای اکبری پاره‌ای از گفتارها و نوشتارهای آدم‌هایی همانند حجاریان را تکرار می‌کند؛ اما اگر به‌نتیجه‌گیری این «شرط» بیشتر دقت کنیم، متوجه خواهیم شدکه تِم و مضمونِ بعضی از گفتارها و نوشتارهای آقای شریعتمداری نیز در آن وجود دارد!؟ مسئله را با دقت بیشتری مطالعه کنیم: حجاریان و دیگر روشنفکران دوم خردادی (و الزماً نه همه‌ی کارگزاران این جریان) سعی داشتند که ریشه‌ی معضلات جامعه‌ی ایران را بیشتر درونی بیابند تا به‌توطئه‌ی خارجی نسبت بدهند؛ درصورتی‌که نظریه‌پردازانِ بخش دیگر حکومت (تمامیت‌خواهان، اصول‌گرایان ویا هرکوفت و زهرمار دیگر که نامیده شوند) ریشه و علت بروز این مسائل و معضلات را بیشتر خارجی می‌دانند و پیامد کنش‌های ناخوشایند خویش در داخل را نیز ‌زمینه‌ای برای بهره‌برداری خارجی‌ها برآورد می‌کنند. حال این عبارت را دوباره بخوانیم: «... که تنها جریان‌ها و و حامیان آنان از این بابت سود می‌جویند»[تأکید از من است]! دراین‌جا آقای اکبری حتی اساس را بر«احتمال» هم نمی‌گذارد و با به‌کاربردن قید «تنها» هرگونه راه گریزی را نیز می‌بندد! توجه داشته باشیم که نوشته‌ی آقای اکبری به‌صراحت نشان می‌دهد که این «نیروهای ارتجاعی» و حامیان خارجی آن‌ها نئولیبرال‌ها، سلطنت‌طلبان، امپریالیزم آمریکا و احتمالاً نیروهای صدیق، سوسیالیست و تبعیدیِ جنبش کارگری هستند. اما زمینه‌ی اجتماعیِ حکمِ مطلق «تنها» در تبادلات نظری و رویدادهای اجتماعی (اعم از دولتی، مردمی ویا کارگری) در داخل کشور چیست؛ و پیش‌بینیِ آقای اکبری از کدام پدیده‌های واقعی نشأت می‌گیرد؟ در ادامه‌ی این نوشته می‌بایست پاسخی برای این سؤال پیدا کنیم. پس بیش‌تر به‌این مسئله بیندیشیم.

ث) آقای اکبری در ادامه‌ی مقاله‌ی خویش از فشارهای وارده برکارگران و تاوان‌هایی‌که فعالین مبارزات کارگری پرداخته‌اند، سخن می‌گوید؛ و می‌نویسد: «طبقه کارگر ایران مطلقا در ایجاد این شرایط نقشی نداشته است ولی همان سیاستی که در آفرینش این موضوعات نقش تعیین کننده داشته است، تلاش می‌کند با تغییر جای علت و معلول، احتمال هرگونه سوء استفاده از شرایط پیش آمده را به گردن کارگران اندازد»؛ و چنین ادامه می‌دهد که : «عاملان و حاملان این سیاست، به‌خاطر هراسی که از اتحاد و یکانگی کارگران در دفاع از حقوق‌شان داشته‌اند، هیچ گاه نخواسته‌اند که کارگران ایران دارای سازمان‌های صنفی _طبقاتی خود باشند و به‌بهانه‌های گوناگون و روش‌های مختلف این طبقه عظیم اجتماعی را از وارد شدن به‌مناسبات رشد یافته و قانونمندِ زندگی اتحادیه‌ای بازداشته‌اند»؛ و چنین اظهار می‌داردکه عاملان و حاملان این سیاست «بخش بزرگی از افراد ملت را از مشارکت در امور کشوری که به‌خاطر آن زندگی کرده‌اند و در هر زمان که ضرورت داشته است به‌خاطر آن جان بر کف نهاده‌اند» محروم کرده‌اند. آقای اکبری دراین بخش از مقاله‌اش چنین نتیجه‌گیری می‌کند که: «نتیجه این محرومیت به‌همان میزان که در زندگی کارگر ایرانی اثرات نامطلوب به‌جای گذاشته است، در پیشرفت و تعالی همه شئونات زندگی اجتماعی ایران نیز نقش مخرب و ویران کننده‌ای ببار آورده است»[تأکیدها از من است].

ـ کدام نیرو، نهاد ویا شخصی «تلاش می کند با تغییر جای علت و معلول، احتمال هرگونه سوءاستفاده از شرایط پیش آمده را به گردن کارگران اندازد»؟ رویِ سخن آقای اکبری در این عبارت با کیست که حضور علنی در جامعه ندارد تا از آن نام برده شود؟ منظور از «شرایط پیش آمده»، کدام شرایط است؟ مگر آسمان خدا به‌زمین آمده است که این‌چنین نالان و مضطرب سخن گفته می‌شود؟ مگر داستان جز این است‌که چند هزار کارگر دور هم جمع شدند و یک سندیکا درست کردند و مطالباتی را در مقابل کارفرما گذاشتند؛ و بعد هم چون به‌‌جای توجه به‌مطالبات‌شان، کتک‌شان زدند و رهبران‌شان را بازداشت کردند، آن‌ها هم اجباراً دست به‌اعتصاب زدند؛ و به‌واسطه‌ی مقاومت‌شان به‌بخشی از خواسته‌هایشان دست یافتند؟ این‌ مسائل‌که نیازی به‌مقوله‌ی «تغییر جای علت و معلول» و «احتمال هرگونه سوءاستفاده» ندارد! پس، این‌همه شیون و زاری برای چیست؟ مگر خودِ آقای اکبری (چند پاراگراف بالاتر) ننوشت‌که «جهان سرمایه‌داری برای تسلط خود بر منابع و ذخایر و ثروت‌های دیگر کشورها به‌بهانه دفاع از دموکراسی و در راستای تقویت سیاست‌های نئولیبرالیستی همچنان در پی سوءاستفاده از گرایشات عدالت‌خواهانه و آزادی‌طلبانه ملت‌ها به‌سود خود و...»[تأکید از من است]؟ مگر خودِ آقای اکبری بدین باور نیست‌که «امکان استفاده از این ترفندها، در جنبش های مطالباتی ایران منتفی نیست»؟ پس چرا همین مقولات را در قالب دفاع از کارگران به‌یک نیروی غایب حواله می‌دهد و این‌چنین رازآمیز حرف می‌زند؟ بالاخره حق‌الاختراعِ مقوله‌ی امکان و احتمال «سوءاستفاده» از جنبش کارگری را باید به‌چه‌کسی پرداخت؟

ـ حقیقت این است‌که آقای اکبری نه تنها هیچ‌گونه باوری به‌تشکیلِ سندیکاها و اتحادیه‌های رزمنده و جدی ندارد، بلکه عنادِ غیرقابل وصفی به‌چنین نهادهایی نیز دارد؛ و با توسل به‌ماکیاولیزمِ خودساخته‌ و روستایی‌گونه‌اش به‌هرحیله و وسیله‌ای‌ متشبث می‌شود که پایه‌های سندیکای رزمنده‌ی کارگران شرکت واحد را (در آستانه دومین مجمع عمومی‌اش) فروبپاشاند. قصد وی از طرحِ دوگانه‌ی مقوله‌ی امکان و احتمالِ «سوءاستفاده» از جنش کارگری تنها (یعنی: مطلقاً) این است‌که به‌شایعات دامن بزند و کارگران شرکت واحد را به‌تردید بکشاند. این راز و نقطه‌ی اساسیِ آسمان و ریسمان باقی‌های اوست، که به‌واسطه‌ی ماکیاولیزم روستایی‌گونه‌اش کار به‌جایی نمی‌برد و همانند دمیدن شیپور از سرِ گشادش، نتیجه‌ای جز ایجاد بیماری برای نوازنده‌اش نخواهد داشت. به‌بیان دیگر، آقای اکبری خواهان سندیکاها و اتحادیه‌هایی است‌که پشتِ سیاست‌های دولت و بورژوازی صف بکشند، تا ابد فقط گفتگو کنند، هرگز دست به‌اعتصاب و کم‌کاری نزنند، بارآوری تولید را از طریق تشدید روند کار افزایش دهند، با دستمزد بخور و نمیر بسازند، و سرانجام هرگاه که لازم شد به‌جبهه‌های جنگ بروند تا مملکت به‌توسعه‌ی پایدار برسد!؟ اما حنایِ این خواسته‌های ناگفته و نانوشته که با استفاده از شیوه‌ی بَدَل‌گویی و وارونه‌‌کاری القا می‌شوند، حتی برای کارگزاران امنیتی‌ـ‌پلیسی دولت هم رنگی ندارد. چراکه آن‌ها به‌درستی می‌دانند که وجود سندیکا و اتحادیه (خصوصاً در جامعه‌ی ایران) نوسانی از چانه‌زنی، نامه‌نگاری، اعتراض، کم‌کاری، اعتصاب و چانه‌زنیِ دوباره است؛ و تصویر آقای اکبری از سندیکا اگر حاکی از یک بینش سیاسی و تشکیلاتیِ معین نباشد[!؟]، در حماقت ریشه دارد.

ـ آقای اکبری چنین گلایه می‌کند که عاملان و حاملان سیاست‌های ضدسندیکایی «بخش بزرگی از افراد ملت [یعنی: کارگران] را  از مشارکت در امور کشوری که به‌خاطر آن زندگی کرده‌اند و در هر زمان که ضرورت داشته است به‌خاطر آن جان بر کف نهاده‌اند» محروم کرده‌اند. دراین‌جا باید به‌آقای اکبری تذکر داد که وی در عبارت فوق بیان دو نکته را فراموش کرده است. یکی این‌که بگوید: عاملان و حاملان سیاست‌های ضدسندیکایی چه‌کسان، نهادها ویا نیروهایی بوده‌اند؛ و دوم این‌که بگوید: کارگران در کدام زمان‌ها «در امور کشوری... جان بر کف نهاده‌اند»!؟ اما نباید فراموش‌کاری آقای اکبری را جدی گرفت؛ چراکه اصلاً مسئله‌ی فراموش‌کاری دربین نیست. آقای اکبری عمداً به«‌عاملان و حاملان» سیاست‌های ضدسندیکایی اشاره می‌کند تا نه تنها کلیت جمهوری اسلامی زیر سؤال نرود، بلکه حتی همین «‌عاملان و حاملان» مفروض نیز معلوم نباشند و احتمالاً توسط کارگران به‌چالش کشیده نشوند. از طرف دیگر، آقای اکبری با طرح مقوله‌ی «جان بر کف» نهادن کارگران «در امور کشوری» هم به‌‌دولت می‌گوید «ما» این‌چنین هستیم؛ و هم به‌کارگران می‌گوید که باید این‌چنین باشند. اما ازآن‌جاکه علی‌الاصول آقای اکبری و هم‌پالگی‌هایش این‌چنین نیستند، پس باید کارگران در سندیکاهایی متشکل شوند که این‌چنین باشند!؟ گرچه هیچ سند تاریخیِ معتبری در دست نیست‌که ثابت کند، «در هر زمان که ضرورت داشته»[یعنی‌که دولت جمهوری اسلامی خواسته] کارگران در ایران (به‌مثابه‌ی تشکل مستقل کارگری) «جان بر کف» نهاده باشند؛ چراکه اساساً هرگونه کنش مستقل طبقاتی و کارگری سرکوب شده است. اما متأسفانه کمیت قابل توجهی از کارگران در جریان جنگِ ایران و عراق «جان بر کف» نهادند و به‌جبهه‌های جنگ رفتند و قربانیِ ناآگاهی طبقاتی و عدم تشکل خود نیز شدند؛ و آن‌چه‌که آقای اکبری اَلاکولَنگ‌گونه می‌خواهد تئوریزه کند، همین تخمه‌‌ی ناآگاهی طبقاتی و عدمِ تشکلی است‌، که حکومت شاه آن را «کاشت» و جمهوری اسلامی هم در سرکوب نهادهای کارگریْ «داشت»‌اش را پاسداری کرد و در جبهه‌های جنگ از آن «برداشت» نمود. در واقع، آقای اکبری تلاش می‌کند که با چنگ و دندان هم شده، همه‌ی حماقت‌های کارگری را چنان تئوریزه کند تا اگر قرار است‌که سندیکایی تشکیل شود، به‌جای رزمندگی و مبارزه‌جویی‌ کارگران، ارگان حماقت آن‌ها باشد تا بازهم پاره‌ای از کارگران «جان بر کف» بنهند و به‌قربانگاه‌ سرمایه‌هایی بروند که لباس اسلامی پوشیده‌اند. به‌هرروی، این دلبری‌ها فقط به‌قصد دفاع از ماجراجویی‌های سیاسی، تروریستی و اتمی جمهوری اسلامی است‌که مطرح می‌شود و در مقابلْ توقعِ اجازه‌ی چند شِبه‌سندیکای نوکرصفت را دارد؛ و به‌چند پُست زیرِمدیریت نیز می‌‌اندیشد.

ـ آقای اکبری بدین باور است‌که «نبود زندگی اتحادیه‌ای کارگران و حذف مشارکت آنان از زندگی اجتماعی در ایران موجب تداوم خودکامگی و استبداد و تجربه نشدن زندگی با روش‌های دموکراتیک در همه عرصه‌ها گردیده است»[تأکیدها از من است]. بنابراین، اگر دولت جمهوری اسلامی اجازه بدهد تا چند شِبه‌سندیکای نوکرصفت تشکیل بشود؛ که فقط گفتگو ‌کنند، و اعتراض و اعتصاب را هم (به‌عنوان حرفِ‌آخر) همواره برای بعد (که تا بی‌نهایت ادامه دارد) بگذارند، و «هر زمان که» دولت خواست «جان بر کف» بنهنند و به‌گوشت دمِ توپ تبدیل ‌شوند؛ آن‌گاه (لابد حتی بدون این‌که آب از آب تکان بخورد) «خودکامگی و استبداد» جای خودرا به«روش‌های دموکراتیک در همه عرصه‌ها» می‌دهند؛ و بدین‌ترتیب، همه چیز به‌خوبی و خوشی به‌سرانجام بهشت‌گونه‌ی خویش می‌رسد؟! این احکام ضمن غلط بودن خویش، پس از دلبری‌های لازم و کافی از جمهوری اسلامی، این‌بار به‌منظور دلبری از کارگران صادر شده‌اند تا آن‌ها نیز چنین تصور کنند آقای اکبری از خودشان است!؟

ـ حال در رابطه با مطلب بالا به‌طرح چند سؤال و نکته‌ی توضیحی می‌پردازم تا شاید بعضی از ابهام‌آلودگی‌های اظهارات آقای اکبری روشن گردد: 1) اگر اجازه‌ی تشکل سندیکاهای کارگری می‌تواند به‌یکی از پُرطرفدارترین مسئله‌ی سیاسی جامعه (یعنی: تغییر استبداد به‌دموکراسی) پاسخ دهد، چرا آقای اکبری به‌طور مکرر و به‌بیان‌های گوناگون (در نوشته‌ها و مصاحبه‌هایش) از کارگران می‌خواهد که فقط به‌امور صنفی‌ـ‌طبقاتی[!؟] خود بپردازند و از سیاست کنار بکشند؟ 2) برفرض‌که به‌نحوی چندین سندیکا و اتحادیه کارگری تشکیل شد، آیا در نتیجه‌ی حضور دموکراتیک این سندیکاها و اتحادیه می‌توان دستگاه ولایت فقیه و شورای نگهبان و این قبیل نهادهای اساساً انتصابی را کنار گذاشت؟ 3) باید توجه داشت‌که «خودکامگی و استبداد» در ایران آن‌چنان جان‌سخت و ریشه‌دار و گره خورده به‌روابط و مناسبات تولیدی‌ـ‌اجتماعی است‌که حتی با سرنگونی جمهوری اسلامی هم به‌پایان نمی‌رسد و این جرثومه‌ی ضدانسانی را فقط «تشکل کارگران در دولت» و «قدرتِ شورایی متشکل از کارگران و زحمت‌کشان» می‌تواند به‌گور بسپارد، که ایجاد سندیکاهای مستقل یکی از اولین گام‌های آن است. به‌بیان دیگر، تشکلِ کارگران در محیط‌کار تحت عنوان سندیکا (ویا هرعنوان مناسبِ دیگری‌که کارگران تشخیص بدهند) درصورتی‌که رزمنده باشد و حقیقتاً در راستای ‌منافع کارگران در مقابل کارفرما گام بردارد، می‌تواند با شکستنِ مطلقیتِ استبداد کارفرما در محیط‌کار زمینه‌ی مبارزه با استبدادِ وجودیِ سرمایه را فراهم بیاورد که برپانگهدارنده‌ی هرگونه‌ای از استبداد است؛ که در دولت متشکل شده است.4) آیا یکی از دلائلی‌‌که دولت جمهوری اسلامی فعالین کارگری را به‌مقتضای زمان با شدیدترین روش ممکن سرکوب کرده (یعنی: از اخراج و زندان گرفته تا شکنجه و اعدام)، همین مسئله نیست‌که حتی بدون این‌که کارگران خواهان آن باشند، سندیکای مستقل و رزمنده‌ی کارگری یکی از اولین گام‌هایی است که در تداومِ پروسه‌ی تاریخی‌اش زمینه درو کردن استبداد را با تشکیل شوراهای انقلابی فراهم می‌آورد؟ 5) آیا جایگزینی «خودکامگی و استبداد» با «روش‌های دموکراتیک در همه عرصه‌ها» بدون محاکمه‌ی کسانی‌که مسؤلیت جنایت‌های بی‌شمارِ این نظام را به‌عهده داشته‌اند، امری دموکراتیک است؟ 6) آیا جایگزینی «خودکامگی و استبداد» با «روش‌های دموکراتیک در همه عرصه‌ها» بدون انحلالِ همه‌ی نهادهای وزارتی، «انقلابی» و ولایی که از جمهوری اسلامی برآمده‌اند، امکان‌پذیر است یا فقط تشکل چندین و چند سندیکا و اتحادیه کافی است‌که همه‌ی این‌ها به‌طور خودبه‌خود دود بشوند و به‌هوا بروند؟ 7) آیا به‌راستی آقای اکبری توقع دارد که کارگزاران جمهوری اسلامی و هم‌چنین فعالین مبارزات کارگری داستان وی را مبنی براین‌که سندیکا می‌تواند (بدون هرگونه تحولِ دیگری) ارمغان‌آورِ دموکراسی بورژوایی به‌سبک اروپای غربی باشد، باور کنند؟ 8) آیا اگر چنین نتیجه بگیریم که قصدِ نهاییِ همه‌ی این داستانسرایی‌ها، شایعه‌پراکنی و ابهام‌آفرینی در میان فعالین کارگری است، بی‌انصافی کرده‌ایم؟ 9) آیا اگر چنین شک کنیم که احتمالاً کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است، دچار خیالبافی شده‌ایم؟ 10) آیا آقای اکبری هنگامی‌که از فواید و ایجازهای سندیکا حرف می‌زند، سندیکای کارگران شرکت واحد را به‌عنوان نمونه‌ی تشکل‌یابیِ کارگران می‌پذیرد یا یکی از مقاصدِ پنهان مقاله‌ی «کارگران و آینده‌ای پرمخاطره» زمینه‌چنینی برای انحلالِ رزمندگی این سندیکا و تبدیل‌ آن به‌سندیکای گوش به‌فرمان و فرمایشی است؟ 11) آیا آقای اکبری شیوه‌های عملیِ هیئت مدیره‌ی سندیکای کارگران شرکت واحد را می‌پذیرد و با نوعِ رابطه‌ی آن‌ها با کارگران توافق نظر دارد؟

ج) آقای اکبری در ادامه‌ی نوشته‌‌اش با انشایی تُند که رزمنده می‌نماید، از این صحبت می‌کند که «امروز اگر جامعه ایرانی نیازمند گراییدن به‌دموکراسی و پیشرفت و توسعه است چاره‌ای جز پذیرش برقراری اتحادیه‌های کارگری مستقل و آزاد ندارد»؛ و سرمایه‌داری و دولت که روزگاری «سازمان‌های کارگری را در کشور برنتافته و به‌سرکوب و نابودی آنچه به‌عنوان تشکیلات کارگری که در ایران وجود داشت همت گماشتند، بی‌گمان شرایط امروز را رقم زدند»؛ پس می‌بایست هزینه‌های آن را نیز بپردازند. اگر برای چند لحظه از بخش‌های میانی پاراگراف صرف‌نظر کنیم و قسمت آخر آن را مطالعه کنیم، شرمنده خواهیم شد که چرا این همه القاب ناروا به‌آقای اکبری نسبت داده‌ایم!؟ وی در پایان پاراگراف می‌نویسد «به‌گونه‌ای که امروز بازهم این کارگران باشند که هزینه‌های برپایی زندگی اتحادیه‌ای را بیشتر از دیگران بپردازند، ناگزیر به‌اعتراض شوند، از امکانات ممکن برای رساندن صدای اعتراض خود سود جویند، مورد ضرب و شتم قرار گیرند، اخراج شوند، به‌زندان افتند و برای بدست آوردن آزادی به‌ناحق از دست رفته‌شان مجبور به‌دادن وثیقه‌های سنگین و تعهدات اجباری شوند»! اما این لایه بالایی و پایینی پاراگرافْ یک بخش میانی هم دارد که از آن یک ساندویچ فریب‌آفرینِ ناب می‌سازد تا به‌خورد کارگران داده شود و آن‌ها را به‌حیرت بیندازد!؟ قسمت‌هایی از این بخش میانی را با هم بخوانیم: «درعین‌حال اگر عقلانیت متکی به‌قانون، همان قانونی که خود آن را میثاق ملی می‌دانند و قانون اساسی نام گرفته است (با همه اشکالات موجود در آن که منجر به‌نفی برخی از حقوق مردم شده است) به‌عنوان مبنای عملکرد دولتمردان باشد، بی‌شک بخش قابل توجهی از این هزینه‌ها از میان خواهد رفت»!؟

ـ بنابراین، طبق اظهارات آقای اکبری «بخش قابل توجهی از این هزینه‌ها» که می‌بایست توسط دولت و صاحبان سرمایه پرداخته شود، «عقلانیت متکی به... ‌قانون اساسی» است، که از دیگر «قوانین ملی» جدا نیست؛ و دولتیان نیز ‌تاکنون عملاً ملزم به‌رعایت آن نبوده‌اند. این‌ها مسائلی است‌که من در قسمت‌های بالاتر این نوشته اشارات نقدآمیزی به‌آن‌ها داشته‌ام. حال کمی بیش‌تر در این مورد بیندیشیم. قبل از هرچیز فراموش نکنیم که این قانون اساسی از اساس براین پایه بنا شده که حضور شخصِ «ولیِ فقیه» به‌مثابه‌ی نماینده‌ی خدا در ایران و جهان الزامی است؛ و او دارای این قدرت ویژه می‌باشد که با حکمِ حکومتی ـ‌حتی‌ـ مباحث جاریِ مجلس را از دستورجلسه خارج کند و یا ـ‌حتی‌ـ تصمیمات دولتی را از موضوعیت بیندازد. ازاین‌رو، اگر قانون اساسی زبان نداشته که از عدم رعایت خویش در مورد کارگران و زحمت‌کشان گلایه کند، ولیِ فقیه (و هم‌چنین شورای نگهبان و شورای مصلحت) که زبان داشتند و می‌توانستند از عدم رعایت قانون اساسی در این مورد گلایه و شکایت داشته باشند و ـ‌حتی‌ـ حکمِ حکومتی بدهند!؟ چرا چنین نکردند؟ برای این‌که نیرویِ کارگریِ متشکلی که چنین کنش‌هایی را تحمیل کند، وجود نداشت. بنابراین، تشکل (به‌مثابه‌ی نیروی فشار) بر تعبیر و تفسیرهای قانونی و فراخواندن دولتیان به‌رعایت وجوهی از قانون که به‌نفع کارگران تفسیرپذیر است، مقدم است؛ و این مستلزم این است‌که یک گام از عُرفِ قانونی (یعنی: آن‌ تعبیری از قانون که دریک زمان معین جنبه‌ی اجرایی پیدا می‌کند) فراتر برویم. به‌بیانِ رفرمیستی ناب، ازآن‌جاکه سندیکا ویا اتحادیه الزاماً تشکل‌های قانونی هستند، می‌بایست ـ‌حتی‌المکان‌ـ رعایت قوانین را ملحوظ نظر و عمل داشته باشند؛ اما «مستقل و آزاد» بودن (حتی در تبیینِ سرمایه‌دارنه‌ از حق، حقوق و قانون) هنگامی معنی دارد‌که با اتکا به‌نیرویی متشکل و اجتماعی بتوان یک گام از قانون [نه فقط عُرفِ قانونیِ موجود] فراتر رفت و قوانین جدید را جایگزین قوانین کهنه نمود. حال به‌آقای اکبری بازگردیم. آن‌چه‌که وی می‌گوید این است‌که نباید نه از «قانون» و حتی نه از «عرف قانونی» گامی فراتر گذاشت و فقط باید از دولت‌مردان و دولت‌زنان درخواست کرد قانون را رعایت کنند! معنیِ عملی چنین پیش‌نهاده‌ای ـ‌نهایتاً‌ـ این است‌که باید تشکل‌هایی ایجاد نمود که حتی خاصیت چغندر را هم نداشته باشند!

ـ نمونه‌ی برجسته‌ی یک گام فرارفتن از قانون، اعتصابی بود که کارگران شرکت واحد اساساً با درخواست آزادی مسؤلین سندیکای خویش به‌آن اقدام کردند. به‌ظن قوی می‌توان گفت‌که اگر این اعتصاب صورت نگرفته بود، یا سندیکای واحد تدریجاً ازهم می‌پاشید ویا اگر باقی می‌ماند، خاصیتی بیش از چغندر نمی‌داشت. همین کنش‌گری‌های درست (اما رفرمیستی، یعنی: اصلاح‌طلبانه) است‌که آقای اکبری را برمی‌انگیزاند تا آسمان را به‌ریسمان ببافد و سفره‌ی سفسطه را چنان پهن کند تا کارگران را به‌رعایت ارتجاعیِ عرف قانونیِ موجود بازگرداند. بنابراین، اگر کنش‌گری سندیکای واحد در این گام ـ‌به‌درستی‌ـ رفرمیستی است، سفسسطه‌گری‌های آقای اکبری تماماً ارتجاعی است. اما به‌باور من فقط نقطه نظرات آقای اکبری ارتجاعی نیست؛ بلکه همه‌ی آن گروه‌های ظاهراً سوسیالیست و به‌اصطلاح چپی که از کارگران شرکت واحد می‌خواهند که یک شبه به‌«شِزِم» تبدیل شوند و شعار مرگ برجمهوری اسلامی یا زنده باد سوسیالیزم را برپرچم خود بنویسند و بدین‌طریق عوامل و ارگان‌هایی عدیده‌ای را برانگیزانند تا آن‌ها را سرکوب کنند ـ‌نیز‌ـ ارتجاعی می‌اندیشند. چراکه «برانگیختن مردم، بی‌آن‌که هیچ دلیل استوار و سنجیده‌ای برای فعالیت‌های‌شان به‌آن‌ها داده شده باشد، فقط به‌معنیِ فریفتن آن‌هاست... فراخواندن کارگران [به‌قیام]  بدون نظراتی منسجم و علمی و با آموزه‌هایی سازنده... معادل بازیِ ناجوانمردانه و موعظه‌ای است‌که ازیک‌‌سو پیامبری هوشمند و از سوی دیگر یابوهایی بهت‌زده را مفروض قرار می‌دهد»[مارکس].

چ) تا این‌جا چندین بار به‌این اشاره کرده‌ام که آقای اکبری با رزمندگیِ سندیکای کارگران شرکت واحد (نه اساسِ وجودِ سندیکا) سرِ مخالفت و عناد دارد. حال (البته با توجه به‌بیان راز‌آمیز وی) به‌یکی از مواردی که چنین ظنی را دامن می‌زند توجه کنیم. او ضمن توصیف خواص سندیکا که می‌تواند «برای حل مشکلات خود و پیشبرد امور صنفی با کارفرمایان و یا نمایندگان آن‌ها (اعم از دولتی و خصوصی) به‌مذاکره بپردازند»، که البته مشروط به‌این است‌که «روند شکل‌گیری و برپایی سندیکاها و... بدون ممانعت‌های موجود شکل گیرد و در به‌رسمیت شناختن آنان سنگ‌اندازی نشود»؛ به‌این نیز می‌پردازد که «برای کارگران... نیز این امکان فراهم می‌گردد تا... براساس اساسنامه به‌قضاوت نشینند و هرگونه رفتار ِغیرسندیکایی را که با منافع آنان در کوتاه مدت و دراز مدت همخوانی نداشته باشد اصلاح کنند»[تأکیدها از من است].

ـ درحال حال حاضر جامعه‌ی ایران تنها دارای یک سندیکای کارگری است که آن هم سندیکای کارگران شرکت واحد است. بنابراین، اگر کسی به‌این نتیجه برسد که در سندیکاهای ایران «رفتار ِغیرسندیکایی» وجود دارد ویا احتمالاً وجود خواهد داشت، البته اگر حامل وحی و شهود الهی نباشد، می‌بایست ایده‌ی احتمال «رفتار ِغیرسندیکایی» خودرا از همین سندیکای واقعاً موجود گرفته باشد؛ چراکه اولاً‌ـ اگر بتوان از رفتار سندیکایی حرف زد، چنین رفتاری ـ‌علی‌الاصول‌ـ می‌بایست برآیند ویا میانگین رفتارهایی باشد ‌که در سندیکاها مختلف وجود دارد؛ و دوماً‌ـ در تاریخ تشکل‌یابیِ کارگری مقوله‌ی عامی به‌نام رفتار سندیکایی وجود ندارد. بدین‌ترتیب، باز به‌این مسئله برمی‌گردیم که ایده‌ی رفتار سندیکایی و «رفتار ِغیرسندیکایی» می‌بایست از ‌سندیکای شرکت واحد نشأت گرفته باشد. شاید در پاسخ به‌این استدلال گفته شود که نه اساساً نیاری به‌این نیست‌که چنین ایده‌ای لزوماً از سندیکای واحد گرفته شده باشد، زیرا خودِ آقای اکبری در گذشته‌های دور فعال سندیکایی بوده و ایده‌‌ی «رفتار ِغیرسندیکایی»‌اش را از تجارب همان زمان‌ها برگرفته است. در مقابل چنین احتجاجی می‌توان سؤال کرد که در این برهوت و مشکلات بی‌سندیکایی و پراکندگی ـ‌اساساً‌ـ چه لزومی دارد که به‌مقوله‌ی «رفتار ِغیرسندیکایی» بپردازیم؟ آیا آقای اکبری در جلد یک فعال سندیکاییِ گذشته نمی‌داند که طرح چنین مسائلی در آغاز حرکت سندیکایی، بدبینی به‌وجود می‌آورد و به‌عامل بازدارنده‌ای تبدیل می‌شود؟ ازطرف دیگر، ایده‌های ناشی از تجارب گذشته هنگامی معنی دارند و قابل بیان هستند که مابه‌ازای امروزی نیز داشته باشند. درنتیجه، آشکار است‌که مقوله‌ی «رفتار ِغیرسندیکایی» به‌سندیکای شرکت واحد اشاره دارد؛ و زمینه‌ی زیر ضرب گرفتن هیئت مدیره‌ی آن  را زمینه می‌چیند؛ و سعی می‌کند که به‌کارگران شرکت واحد چنین بفهماند که در مجمع عمومی دوم (البته اگر برگزار شود) باید به‌افراد دیگری (که لابد مورد قبول آقای اکبری نیز هستند) رأی بدهند تا «رفتار ِغیرسندیکایی» عملاً امکان بروز نداشته باشد. حال سؤال این است‌که این «رفتار ِغیرسندیکایی» چه بوده و چه می‌تواند باشد؟ به‌باور من آقای اکبری رزمندگی سندیکای واحد را «رفتار ِغیرسندیکایی» می‌داند و موجبات بروز آن را نیز نه توده‌ی کارگران شرکت واحد، بلکه هیئت مدیره سندیکا می‌داند؛ و با طرح این مسئله می‌خواهد با گسترش روحیه رزمندگی در سندیکاهایی‌که احتمالاً شکل می‌گیرند، ستیز کند. گذر زمان حقایق را بیش‌تر آشکار خواهد کرد؛ اما قبل از این‌که منتظر گذر زمانه باشیم، می‌بایست به‌آه و زاری آقای اکبری در ذَم نیروهای شیطانی که چنین‌اند و چنان، بیشتر توجه کنیم. پس، بازخوانی مقاله‌ی «کارگران و آینده‌ای پرمخاطره» را ادامه دهیم تا با این آه و ناله‌ها نیز بیشتر آشنا شویم.

ح) آقای اکبری پس از طرح مقوله‌ی «رفتار ِغیرسندیکایی»، بلافاصله می‌نویسد «طبیعی است که از سوی دیگر جریان‌ها و احزاب سرمایه‌داری خارج از حاکمیت در ایران که عمدتا زیر پرچم سلطنت‌طلبان سینه می‌زند و حامیان امپریالیست آنان با چسبانیدن خود به‌جنبش‌های حق‌طلبانه و از جمله جنبش کارگری بخواهند با هزینه شدن این جنبش‌ها، مجددا بساط خود را در ایران بگسترانند. البته این تشبثات ممکن است بر آنان که دیکتاتوری نظام شاهنشاهی را تجربه و احساس نکرده‌اند تاثیرگذارد اما کافی است دریابند که یکی از مهمترین علل رکود جنبش کارگری وجود و سلطه دیکتاتوری نظام پیشین است»[تأکیدها از من است]. با توجه به‌این‌که آقای اکبری در بخش‌های اولیه مقاله‌اش به‌اندازه‌ی کافی درباره‌ی «ماجرای دخالت[های] امپریالیستی» در گذشته و حال نوشته بود؛ طرح این سؤال نابه‌جا نیست که چرا وی دوباره و آن هم بلافاصله پس از مقوله‌ی «رفتار ِغیرسندیکایی» بازهم به‌صحرای کربلایِ «جریان‌ها و احزاب سرمایه‌داری خارج از حاکمیت» باز می‌گردد و روضه‌خوانی‌اش را با تصویر دروغین از توان و قدرت «سلطنت‌طلبان» از سر می‌گیرد؟ آیا قصد او از این تصویر دورغین که بالافاصله پس از مقوله «رفتار ِغیرسندیکایی» مطرح می‌شود، ایجاد تشویش در ذهن و مناسبات کارگران ایران و خصوصاً کارگران متشکل در سندیکای واحد نیست؟

ـ حقیقت این است‌که اپوریسیون خارج از حاکمیت طیفِ گسترده و رنگارنگی را تشکیل می‌دهدکه گروه‌های سلطنت‌طلب تنها بخش بسیار کوچکی از آن هستند. ضمناً این عالی‌جنابان سلطنت‌طلب به‌غیر از رادیو و تلویزیون فراوانْ هیچ‌گونه هژمونی، سلطه‌‌ و نفوذی هم برجریان‌های اپوزیسیون خارج از حاکمیت ندارند؛ چراکه به‌غیر از کمیتِ ناچیزشان، به‌لحاظ کیفی هم چنان دچار تشتت و پراکندگی و تناقض هستند که اصولاً مجالی برای سلطه‌ورزی و هژمونی‌طلبی نمی‌یابند. به‌هرروی، تا به‌حال هیچ‌یک از این سلطنت‌طلبان رنگارنگ و پراکنده و عمدتاً فوق‌العاده ارتجاعی‌اندیش چنین ادعا نکرده‌اند که نفوذ و سلطه‌ای بر دیگر جریان‌های اپوزیسیون خارج از حاکمیت دارند. بنابزاین، وقتی‌که آقای اکبری از عبارت «عمدتا زیر پرچم سلطنت‌طلبان» استفاده می‌کند، آشکارا دروغ می‌گوید، یعنی‌که واقعاً روضه می‌خواند.

ـ حقیقت دیگر این است‌که بیش از 70 درصد افراد و جریان‌های اپوزیسیونِ خارج از حاکمیتْ از طیفِ فوق‌العاده رنگارنگِ «چپ‌» تشکیل می‌شوند که به‌هرحال خودرا به‌نوعی سوسیالیست می‌دانند. از عناوینی مانند چپِ سرنگونی‌طلب، چپ کارگری، چپ جمهوری‌خواه، چپ رادیکال، چپ رفرمیست، چپ استالینیست، چپ تروتسکیست، چپ مائوئیست، چپ مارکسیست، چپ نو، چندین حزب کمونیست و غیره که بگذریم؛ و ارزیابی از این طیف گسترده و گاهاً متنافر و متناقض را نیز کنار بگذاریم؛ می‌بایست به‌این مسئله اشاره کنم که حتی یک درصد از این خیل پراکنده‌ای که وجه اشتراک‌اش کلمات «سوسیالیزم»، «چپ» و «کارگر» است؛ نه تنها ـ‌عمدتاً‌ـ رابطه و بده‌بستانی با سلطنت‌طلبان ندارند، بلکه یکی دیگر از وجوه اشتراک‌شان ـ‌اغلب‌ـ ضدیت با سلطنت و سلطنت‌طلبان است. بنابراین، عبارت «عمدتا زیر پرچم سلطنت‌طلبان» نه تنها دروغ است، بلکه بیشتر یک پروپاگاند وزارت اطلاعاتی را به‌ذهن متبادر می‌کند. من به‌هیچ‌وجه ادعا نمی‌کنم که آقای اکبری نظرات وزارت اطلاعات را اشاعه می‌دهد، اما وزارت اطلاعات هم سعی می‌کند که تنوع اپوزیسیون خارج از حاکمیت را «عمدتا زیر پرچم سلطنت‌طلبان» ترسیم کند!؟

ـ نکته‌ی دیگری که تذکر آن ضروری است، این است‌که سلنطت‌طلبان بسیار کم‌تر از جثه‌ی کمی‌شان نسبت به‌جنبش کارگری حساسیت به‌خرج می‌دهند و واکنش داشته‌اند؛ چراکه این جماعت ـ‌به‌درستی‌ـ چنین برآورد دارند که ضرب‌آهنگ حرکت در جنبش کارگری «چپ» است و آن‌ها هم مثل جن از بسم‌الله، از چپ و مبارزات کارگری می‌گریزند. بنابراین، این نظر که «... زیر پرچم سلطنت‌طلبان سینه می‌زند و... با چسبانیدن خود به‌جنبش‌های حق‌طلبانه و از جمله جنبش کارگری بخواهند با هزینه شدن این جنبش‌ها، مجددا بساط خود را در ایران بگسترانند» نیز یک تحریف آشکار از روند تبادلات و مناسبات و بینش‌ها و تحولاتِ جاری در اپوزیسیون خارج از حاکمیت است‌که همیشه مورد توجه وزارت اطلاعات بوده است.

ـ در این‌جا نیز آقای اکبری به‌این مقوله و ‌ادعا برمی‌گردد که «یکی از مهمترین علل رکود جنبش کارگری وجود و سلطه دیکتاتوری نظام پیشین است»! در مقابل این ادعا باید پرسید که در دنیای واقعیت، تجربه و علمْ چگونه ممکن است‌که یکی از علل یک رویداد که اکنون موجودیت دارد، به‌دستگاهی برگردد که دیگر موجودیت ندارد؟ این تنها درصورتی امکان‌پذیر است که دستگاه جایگزین (دراین‌جا جمهوری اسلامی) به‌گونه‌ای باشد که در جوهره‌ی مشترک (دراین‌جا سرمایه و استبداد) بتواند معلول گذشته (دراین‌جا آسیب‌های وارده برجنبش‌کارگری) را بازتولید کرده باشد. به‌هرروی، از خیالبافی و دروغ‌پردازی که بگذریم؛ می‌بایست به‌این اصلِ دیالکتیکی (که تجارب روزانه نیز مؤید آن است) اشاره کنم که حضور و بقای رویداهای پیشینْ در امروز، تنها در ‌بازتولید آن‌هاست‌که واقعیت دارد؛ وگرنه در مورد بقایِ بدونِ بازتولید و ساختارمند می‌بایست به‌هیچ تکیه کرد که هرگز به‌چیز مشخصی تبدیل نمی‌شود. به‌بیان دیگر، آن تخمه‌ای که در سرکوب مبارزات کارگری در نظام پیشین کاشته شده بود، در نظام جمهوری اسلامی چنان آبیاری گردید و پرورش یافت که نتیجه‌اش بیش‌از 550 کارگرِ اعدامی (با اسم و رسم مشخص)، هزاران کارگرِ اعدامیِ بدون اسم و رسم و ده‌ها هزار سال زندان برای فعالین کارگری بوده است. ازاین‌رو، من به‌آقای اکبری توصیه می‌کنم که از گذشته بیش‌‌تر درس بگیرد و به‌یاد داشته باشد که وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی به‌طبری و کیانوری و امثالهم هم با همه‌ی خدمات‌ ارزنده‌شان وفا نکرد!؟

ـ آقای اکبری با مقدمات مجعول خود همه‌ی فریادها را برسر سلطنت‌طلبان می‌کشد تا جمهوری اسلامی را از زیر ضربِ کنش‌های اعتراضی و انقلابی طبقه‌ی کارگر ایران خارج کند؛ و عابدنمایی گربه‌های دوم خردادی و اصلاح‌طلبان حکومتی را حقیقی نشان دهد؛ او می‌نویسد: «این گربه‌هایی که امروز عابد شده‌اند [یعنی: سلطنت‌طلبان] و برای طبقه کارگر ایران دل می‌سوزانند[کذا]، خودشان بهترین و آگاه‌ترین فرزندان طبقه کارگر ِ ایران را به بندکشیدند، کشتند و اتحادیه‌های کارگری را نابود کردند و... کشوری را که قادر بود بزرگترین اتحادیه‌های کارگری را در منطقه داشته باشد، به‌یکی از نقض کنندکان حقوق کار تبدیل کنند». باید به‌آقای اکبری یادآور شدکه: اولاً‌ـ هیچ گربه‌ای در رابطه با جنبش کارگری ‌و نیروهای سوسیالیست ـ‌هنوز‌ـ عابد و به‌اصطلاح مسلمان نشده است؛ می‌گویید نه، به‌سخنان آقای داریوش همایون یکی از برجسته‌ترین اندیشه‌پردازان سلطنت‌طلب گوش کنید که به‌صراحت از اعدام نیروهای رادیکال و فعالین کارگری و سوسیالیست دفاع می‌کند. دوماً‌ـ آقای اکبری باید توجه داشته باشد که اگر یکی از خدماتِ جنایت‌کارانه‌ی نظام سلطنتی این بود که اتحادیه‌های کارگری را سرکوب کرد و امکان گسترش آن را به‌منطقه سد نمود؛ یکی از خدمات جنایت‌کارانه‌ی نظام اسلامی  ـ‌نیز‌ـ این بود که (البته این‌بار هم با همکاری ایدئولوژیک حزب توده) یکی از مردمی‌ترین قیام‌های انقلابی را در خون کارگران، زحمت‌کشان شهری و روستایی، پابرهنه‌ها، ملیت‌ها و غیره چنان خفه کرد و زجرکش نمود که گستره‌ای فراتر از منطقه را در مقابل کنش‌های انقلابی و مردمی برای سال‌ها بیمه کرد. سوماً‌ـ اگر نظام سلطنتی به‌آذربایجان لشگر کشید و 25 هزار نفر را قتل‌عام کرد، کردها را سرکوب کرد و ده‌ها نفر را به‌جوخه سپرد، ساواک را سازمان داد و وحشت پلیسی را برجامعه حاکم گرداند، و مجموعاً تعدادی حدود 850 را رسماً اعدام کرد؛ جمهوری اسلامی ـ‌در عوض‌ـ با جنایت‌هایی بسیار وسیع‌تر همه‌ی مناطق ایران را از کشتار و زندان ده‌ها هزار نفره بی‌نصیب نگذاشت، رقم اعدامی‌ها را به‌بالای صد هزار رساند، و تزویرِ ترس‌آلوده را به‌یکی از ویژگی‌های فرهنگی جامعه‌ی ایران تبدیل نمود. چهارماً‌ـ به‌این نیز توجه داشته باشیم که پنهان کردن اعمال جنایت‌کارانه‌ی جمهوری اسلامی در پسِ جنایت‌کاری‌های نظام سلطنتی (که نامی جز تحریف تاریخ مردم ندارد) عملی شنیع و غیرانسانی است.

خ) ساواک روی دیوار کریدور زندان قزل‌قلعه درشت نوشته بود که «مسلمان واقعی دروغ نمی‌گوید»؛ زندانی‌های  مسلمان هم با خطِ خوانا و ریزی زیر آن عبارت اضافه کرده بودند که «مسلمان واقعی به‌مسلمان واقعی دروغ نمی‌گوید» و منظورشان این بود که ساواکی‌ها مسلمان واقعی نیستند و نباید به‌‌آن‌ها اطلاعات داد. زندانی‌ها چپ هم که به‌لحاظ تعداد بیش از 10 برابر زندانی‌های مسلمان بودند با خطی خرچنگ‌قورباغه،‌ اما درشت‌تر، زیر جدلِ زندان‌بان و زندانیِ مسلمان نوشته بودند «نیمی از حقیقت یک دروغ کامل است». آقای اکبری هم در بعضی از پاراگراف‌هایش فقط نیمی از حقیقت را می‌گوید که طبیعتاً غلط نیستند، اما ازآن‌جاکه نیمه‌ی دیگر حقیقت بیان نمی‌شود، آن نیمه‌ی درست به‌یک دروغ کامل تبدیل می‌گردد. او از به‌ورشکستی کشاندن کشورهای مختلف توسط «سیاست‌های نئولیبرالستی از طریق سازمان تجارت جهانی، صندوق بین‌المللی پول و بانک جهانی»، فریبِ افکار عمومی در اعای «مبارزه با تروریسم و علیه سلاح‌های کشتار جمعی و غیرمتعارف و مبارزه به‌نفع دمکراسی»، و کودتاها و «تجاوز به‌افغانستان، عراق و...» سخن می‌گوید که تا این‌جا غلط نیستند؛ اما نکاتی‌که وی به‌آن‌ها اشاره نمی‌کند، همه‌ی این نیمه‌حقایق را به‌دروغی فریب‌آمیز تبدیل می‌کند که به‌بعضی از آن‌ها اشاره می‌کنم.

ـ سیاست‌های هسته‌‌ای جمهوری اسلامی یک ماجراجویی پُرهزینه، تخریب‌کننده‌ی محیط زیست، خطرناک و آشوب‌گرانه است‌که تا همین‌جا پرچم احتمال جنگ و حمله‌ی نظامی را بالای سرِ مردم ایران برافراشته، شرایط جنگی را به‌جامعه تحمیل کرده و بگیر و ببندها  (از کارگر و معلم و زن و افغانی‌ مقیم ایران گرفته تا روشنفکر و روزنامه‌نگا و غیره) را گسترش داده است. اگر امروز جمهوری اسلامی به‌بهانه‌ی امنیت اجتماعی حرمت شخصی زنان را به‌واسطه رنگ و مدلِ روسری‌شان می‌درد و با استفاده از لات‌بازی سازمان‌یافته و پلیسی آفتابه به‌گردن جوانانی می‌اندازد‌که به‌واسطه‌ی بیکاری به‌ولگردی کشانده شده‌اند؛ چنین زمینه می‌چیند که فردا بارِ دیگر هردگراندیش و دگرخواهی را به‌جوخه بسپارد. این‌ها نمونه‌ای از نعمت الهیِ احتمال جنگ در امروز است،‌ که مقدمات کشتارهای گروهیِ فردایی را فراهم می‌کند که واقعاً جنگی دربین باشد. بنابراین، سیاست هسته‌ای به‌طور فی‌نفسه و تا همین‌جا برای جمهوری اسلامی نعمت الهی بوده است. اما نعمت الهی بدون سود و ارزش اضافی نعمتِ بی‌فایده‌ای است؛ پس، تأدیه فایده و سود آن به‌عهده‌ی کارگران و زحمت‌کشان گذاشته می‌شود تا بازهم بیشتر کار کنند و کم‌تر دریافت نمایند. آیا وجود چنین فضایی بازهم پروسه‌ی تشکل‌یابی کارگران و زحمت‌کشان را کُندتر نخواهد کرد و قراردادهای موقت و سفیدامضا را افزایش نخواهد داد؟ آیا همه‌ی این سیاست‌بازی‌ها رویِ دیگر سکه‌ی «نئولیبرالیسم جهانی» نیست؟

ـ یکی دیگر از اهداف جمهور اسلامی از ماجراجویی هسته‌ای و هم‌چنین اراجیفی که احمدی نژاد به‌هم می‌بافد، به‌غیر از دست‌یابی به‌سلاح هسته‌ای به‌منظور بقا و سلطه‌ی منطقه‌ای نظام اسلامی، برانگیختن مردم ستمدیده و تحقیر شده‌ی کشورهای عربی است ‌که تصور می‌کنند که جمهوری اسلامی در مقابل آمریکایی‌ها ایستاده؛ و اگر بمب اتمی داشته باشد، اسلام هم اتمی خواهد شد. عمده‌ترین نتیجه‌ی این تصورات و تخیلات این است‌که کارگران و زحمت‌کشان کشورهای عربی و منطقه خاورمیانه به‌جای تشکل گِرد خواست‌ها و مطالبات طبقاتی‌شان به‌گِرد اسلامِ سیاسی جمع می‌شوند که نتایج‌اش هرچه بوده چیزی جز گانگستریسمِ دولتی و غیردولتی نبوده است؛ که تا عمق وجود ضدکارگری و ضدکمونیستی است. بنابراین، دولت جمهوری اسلامی همان کاری‌هایی را پیش می‌برد که زمینه‌ی گَردن‌کِشی آمریکاست: عدم تشکل توده‌های کارگر و زحمت‌کش به‌‌مثابه‌ی آنتی‌تز سرمایه؛ و هم‌چنین گسترش تبلیغات ضدکمونیستی به‌مثابه خِرَد آلترناتیواندیشِ وضعیت جنایت‌کارانه‌ی موجود. اگرچه تفاوتِ توانایی‌های نظامی، تکنولوژیک، مالی، صنعتی و تبلیغاتی دولت آمریکا با جمهوری اسلامی از آنسوی اقیانوس تا این‌سوی دریاهاست؛ اما جوهره‌ی ماجراجویی‌های سلطه‌طلبانه‌ی آن‌ها در اساس همسان است و دارایِ وجوه مشترک بسیاری هستند.

ـ احتمالاً آقای اکبری می‌داندکه جمهوری اسلامی هم در صندوق بین‌المللی پول و هم در بانک جهانی نماینده دارد؛ و تا چندی پیش یکی از اختلافات‌اش با آمریکا این بود که آن‌ها درخواست عضویت ایران در سازمان جهانی تجارت را وتو می‌کردند، که به‌شکر خدا این مسئله رفع گردید! البته اختلافاتی هم بین جمهور اسلامی (از یک‌طرف) و بانک جهانی و صندوق بین‌المللی پول (ازطرف دیگر) وجود دارد که از مهم‌تری‌شان خصوصی‌سازی بی‌رویه‌ای است‌که خودِ آقای اکبری به‌آن اشاره کرد و من هم اشارات نقادانه‌ای به‌آن داشتم. نهایت این‌که هرکس ـ‌به‌هرنحوی‌ـ بکوشد که کارگران را بین منگنه‌ی سلطه‌طلبیِ جمهوری اسلامی و سلطه‌گریِ دولت آمریکا قرار دهد، فقط و فقط به‌کارگران خیانت کرده است؛ چراکه برای کارگران فرقی نمی‌کند که آن نیرویی که کار و شرف و ناموس‌شان را به‌حراج سرمایه می‌گذارد، آمریکایی باشد یا ایرانی!؟ گرچه در این زمینه گفتنی‌ها بسیار است؛ اما به‌واسطه‌ی طولانی‌تر نشدن نوشته فقط به‌این بس می‌کنم که دعوای آمریکا و جمهوری اسلامی، دعوای کارگران ایران و کارگران آمریکا نیست. بنابراین، اگر احتمالاً جنگی هم دربگیرد، این جنگ به‌کارگران ایران مربوط نمی‌شود و خودِ صاحبان سرمایه باید برای سلطه و سرمایه و قدرت‌شان با هرکس که می‌خواهند بجنگند.

دـ آقای اکبری پس از این‌که براساس بعضی از نکات درست‌ [که نیمی از حقیقتِ «نئولیبرالیزم» را بیان می‌کنند و در واقع یک دروغ کامل هستند] تصویری برانگیزانند‌ه‌ به‌خورد خواننده‌اش می‌دهد و احساسات ناسیونالیستی، ضدخارجی و «ضدامپریالیستی» را به‌او القا می‌کند؛ تازه به‌داخل کشور برمی‌گردد و به‌‌گونه‌ای تماماً دوپهلو می‌نویسد: «با این همه نمی‌توان و نباید به‌بهانه وجود چنین توطئه‌هایی از تلاش برای بهبود شرایط کار و زندگی و دفاع از کرامت انسانی، از نیاز مبرم جامعه به‌توسعه سیاسی و آزادی‌های دموکراتیک برای نیل به‌توسعه پایدار و عدالت اجتماعی چشم پوشید. بر همین اساس وجود جنبش کارگری نیرومند در جامعه متنوع ایرانی در کنار سایر جنبش‌ها و به‌دلیل نیاز مبرم همه آنان به‌وجود دموکراسی و حقوق اجتماعی که متضمن بقا و فعالیت قانونمند هریک از آنهاست گریز ناپذیر است و این مهم، ضرورت همکاری‌های متقابلا سودمند را در بین سازمان‌های کارگری با سایر نهادها، احزاب سازمان‌های مردمی می طلبد. این ضرورت از نیازهای جدی و مبرم برای تعالی و رشد جامعه است»[تأکیدها از من است].

ـ «چنین توطئه‌هایی» در میان نیست؛ و هرچه هست دوجانبه و متقابل است. به‌این شعار کارگران در مراسم روز جهانی کارگر توجه کنیم: «ما انرژی هسته‌ای نمی‌خواهیم، حقوق 183 هزار تومان نمی‌خواهیم». بنابراین، مناقشات بین دولت آمریکا و جمهوری اسلامی ربطی به‌کارگران و زحمت‌کشان ندارد؛ و اگر بخش یا همه‌ی کارگران درگیر این مسئله بشوند و جانب یک‌طرف رابطه را بگیرند، تیشه به‌ریشه‌ی هستی خود زده‌اند. ازطرف دیگر «توسعه سیاسی و آزادی‌های دموکراتیک» برای فروشندگان نیروی‌کار ـ‌در درجه‌ی اول‌ـ این است‌که دورهم جمع شوند و بنا به‌دریافت و سلیقه‌ی خویش تشکلی درست کنند که همانند سندیکای کارگران شرکت واحد بتواند از خواست‌ها و مطالبات آن‌ها در مقابل کارفرما دفاع کند. اگر کارگران توانستند با اتکا به‌نیرویِ جمعیِ خویش چنین تشکلی را در هم‌راستایی با مبارزات ترقی‌خواهانه‌ی بخش‌های دیگر در رزمندگی‌ِ یک گام فراتر از قوانین موجود، سازمان بدهند؛ آن‌گاه این توان و امکان را پیدا می‌کنند که به«توسعه سیاسی و آزادی‌های دموکراتیک» بیندیشند. به‌هرروی، چراغی‌که به‌خانه رواست، به‌مسجد حرام است؟!!

ـ آقای اکبری تا این‌‌جای مقاله دو یا ‌سه‌بار از واژه‌ «توسعه» بدون پسوندِ معین‌کننده ومعنابخش استفاده کرده است؛ و دراین‌جا نیز از «نیاز مبرم جامعه به‌توسعه سیاسی و آزادی‌های دموکراتیک برای نیل بهتوسعه پایدار» سخن به‌میان می‌آورد. بنابراین، باید سؤال کرد که «توسعه پایدار» چه معنا و مفهومی دارد؟ اگر مقصود از این عبارت توسعه اقتصادی (یعنی: اقتصاد بورژوایی) است که ربطی به‌کارگران ندارد؛ چراکه در توسعه اقتصادی (با هرمدلِ متصور و ممکنی) وظیفه‌ای که به‌عهده‌ی کارگران گذاشته می‌شود، کار بیش‌تر و دستمزد کم‌تر است. این امتحانی است‌که همه‌ی مدل‌های توسعه‌ی اقتصادی پس داده‌اند. به‌هرروی، همه‌ی مدل‌های اقتصادی توسعه از کارگران می‌خواهند که بهتر و بیش‌تر کار کنند تا سرمایه سودآورتر شود و امکان رقابت بیش‌تری داشته باشد. این همان نکته‌ای است‌که اگر کارگران نخواهند به‌خاک سیاه بیفتند، می‌بایست به‌آن توجه داشته باشند: «سودِ سرمایه» مقدمتاً معنای دیگری جز افزایش «فقر نسبی» برای کارگران ندارد؛ و «فقر نسبی» درصورتی می‌تواند تداوم بیابد که به‌طرف «فقر مطلق» (یعنی: مرگ در اثر بی‌خانمانی و گرسنگی) حرکت کند. ازاین‌رو، هرگاه که کارگران متناسب با کمیت، پتانسیل تاریخی و وزنِ طبقاتی خویش در تولید، در دستگاه‌های اجرایی و قضایی و قانون‌گذاری و غیره رأساً و بنا به‌انتخابِ دوره‌ای نهادهای کارگری (که به‌ظن قوی شورایی است) حضور داشتند، آن‌گاه می‌توانند به‌این بیندیشند که چگونه مدلی برای توسعه پیدا کنند که مسئله‌ی فقر نسبی و مطلق را درپی‌نداشته باشد.

ـ آقای اکبری از «ضرورت همکاری‌های متقابلا سودمند... در بین سازمان‌های کارگری با سایر نهادها» گفتگو می‌کند که ناروش و مبهم است؛ چراکه تاکنون در ایران تنها یک نهاد حقیقتاً کارگری وجود دارد که می‌توان به‌مثابه «سازمان» از آن یاد کرد. این نهاد کارگری سندیکای شرکت واحد است. بنابراین، این سؤال مطرح می‌شود که «همکاری‌های متقابلا سودمند در بین» کدام «سازمان‌های کارگری»؟ به‌عبارت دیگر، سندیکای واحد باید با کدام سازمان به‌اصطلاح کارگری «همکاری‌های متقابلا سودمند» داشته باشد؟ ازطرف دیگر، این به‌اصطلاح «سازمان‌های کارگری» باید با کدام «سایر نهادها» همکاری کنند؟ همه‌ی این رازگویی‌های دوپهلو چه معنایی جز این دارد که سندیکای شرکت واحد هم می‌بایست در کنار آقای اکبری در «میزگرد»هایی شرکت کند که زمینه‌ی همکاری با «انجمن‌های برآمده از شوراهای اسلامی» را فراهم می‌کنند؟ همه‌ی این آسمون و ریسمون کردن‌های تهدید‌آمیز چه معنایی جر این دارد که اگر سندیکای شرکت واحد نخواهد که به‌نحوی با «بخش‌های خوبِ شوراهای اسلامی»[!!] همکاری کند، حساب‌اش با کرامت‌الکاتبین است؟ زمان آزمایشگاه بزرگی است.

4ـ آقای اکبری در مباحثی زیر عنوان رابطه‌ی احزاب و سازمان‌ها با تشکل‌های کارگری نکاتی را مطرح می‌کند که اشارات کوتاهی به‌آن‌ها بررسیِ رازگشایانه و نقادانه من را به‌پایان می‌برد و امکان نتیجه‌گیریِ نهایی را فراهم می‌کند. لازم به‌یادآوری است‌که آقای اکبری در این بخش نیز با استفاده از واژه‌ها و تصاویر رادیکال‌نما همان جوهره‌ی سیاست‌بازانه و دوپهلویی را به‌کار می‌برد که اساساً با رزمندگیِ کارگری در راستای تشکل‌یابی طبقاتی کارگران (از جمله سندیکای شرکت واحد) سرِ ستیز دارد.

ـ آقای اکبری احزاب سیاسی را در رابطه با طبقه‌کارگر به‌دوسته‌ تقسیم می‌کند که یکی از سرِ آرمان‌خواهی و دیگری به‌واسطه‌ی رأیِ انتخاباتیِ کارگران به‌طرف این طبقه می‌آیند. وی می‌نویسد: «اول احزاب و گروه‌هایی که یا برمبنای آرمانخواهی انسان دوستانه و عدالتخواهانه شکل گرفته‌اند و یا از درون طبقه‌کارگر سر برآورده و به‌عبارتی به‌درک از طبقه درخود به‌طبقه برای خود رسیده‌اند خط مشی خود را دفاع از منافع کارگران قرار داده‌اند. این احزاب به‌دو موضوع در زندگی کارگران توجه داشته و دارند. اول اینکه کارگران چه نقشی را در تولید و خدمات اجتماعی ایفا می‌کنند؟ و در واقع نقش آنها در ایجاد ارزش اضافی چه اندازه است و دوم اینکه چه سهمی از نتایج حاصله از ایفای نقش اجتماعی شان را به‌دست می‌آورند و سهم واقعی آنان چیست و از همین رابطه به‌تعیین خط‌مشی خود یعنی انتخاب سیاست‌های خود اقدام می‌کنند»[تأکیدها از من است].

ـ تصویرِ آقای اکبری از مفهوم «طبقه‌ی درخود» و «طبقه‌ی برای خود» فوق‌العاده ساده‌سازانه و عامیانه است. در نحستین نگاه چنین می‌نماید که این ساده‌سازیِ عامیانه‌گرایانه ناشی از بی‌اطلاعی و نادانیِ اوست؛ اما باتوجه به‌سابقه‌ی سیاسی، سازمانی و حزبی‌ای که خود او تلویحاً به‌آن اشاره می‌کند، بیشتر چنین به‌نظر می‌رسد که قصد وی به‌طور زیرکانه‌ای خط کشیدن روی اساسی‌ترین کنش‌ِ طبقاتی کارگران است: انقلاب سوسیالیستی به‌مثابه‌ی «طبقه‌ی برای خود» یا تحققِ طبقه‌کارگر در خویشتنِ نوعی و انسانی‌اش، که معنایی جز طبقه‌ی متشکل در دولت و بورژوازیِ منحل در جامعه ندارد. گرچه توقعِ چنین کُنشی درحالِ‌حاضر (یعنی: بدون واسطه‌ی نهادهای کارگریِ متشکل‌ در محیطِ‌کار و هم‌چنین حزب کارگران سوسیالیست) یک ماجراجویی بازدارنده در زمینه فرارفت‌های ممکنِ کارگری است، و متأسفانه پاره‌ای از گروه‌های سوسیالیست‌نما نیز به‌آن می‌پردازند؛ اما آن‌چه‌که آقای اکبری به‌مثابه‌ی یک رفرمیست‌نمای جانبدارِ کارگران (یعنی: یک محافظه‌کارِ طرفدار سرمایه) به‌طور آرمانی به‌تصویر می‌کشد، جاودانگیِ روابط و مناسبات مبتنی برخرید و فروش نیروی‌کار است که نتایج‌اش ـ‌به‌هرصورت‌ـ چیزی جز فقر و گرسنگی و بی‌خانمانی برای کارگران نیست. به‌هرروی، حقیقت این است‌که توده‌ی پراکنده‌ی کارگران هنوز قابل توصیف به‌یک طبقه‌ی اجتماعی نیستند؛ چراکه وحدت آن‌ها نه عملی آگاهانه، که عمدتاً ناشی از وحدت و اشتراکِ صاحبان سرمایه در استثمار آن‌هاست. بنابراین، هرگاه که توده‌ها‌ی پراکنده‌ی کارگر در محیط‌های کارِ خویش به‌طور نسبی متشکل شدند، استبداد صاحبان سرمایه را به‌چالش کشیدند، و تشکل‌های محیطِ‌کار نیز ضرورت ارتباط با یکدیگر را درک کردند؛ تازه می‌توان از طبقه‌ای حرف زد که «درخود» است؛ چراکه مسئله‌ی طبقاتی‌اش تنها محدود به‌حدودِ نظام موجود است و به‌لحاظ پتانسیل اجتماعی و تاریخی نیز در خویشتنِ طبقاتی‌اش گرفتار. به‌هرروی، پس‌از (و شاید هم به‌موازات) چنین پروسه‌ای است‌که طبقه‌کارگر (به‌واسطه‌ی نیروهای متشکل در درون خویش) به‌درکِ جایگاه اجتماعی و طبقاتی و تاریخیِ خویش فرامی‌روید و چگونگیِ فَرارَوی از نظام سرمایه را در دستور تبادلات اندیشگی و عملی خویش می‌گذارد و به‌طبقه‌ا‌ی «برای خود» تکامل می‌یابد. فراموش نکنیم که مفهوم «خود» اشاره‌ای نوعی و انسانی دارد و به‌ادراکِ نوعی در ‌‌تبادل اندیشه و عمل اشاره می‌کند؛ ازاین‌رو، مسئله‌ی «طبقه‌ی درخود» به‌واسطه‌ی گرفتاری درخویشْ هنوز نوعی و انسانی نیست؛ و چنان‌چه در اندیشه و عمل به‌رهایی همه‌ی انسان‌ها فرابروید و گام در راستایِ تشکل در دولت بگذارد، تازه قابل توصیف به«‌طبقه‌ای برای خود» است. نهایت این‌که تشکلِ رزمنده‌ی کارگری در محیطِ‌کار زمینه‌ی چنین رویشی را فراهم می‌کند که اینک علاوه‌بر سرکوب‌گری‌های دولتِ سرمایه، سوسیالیست‌نماهای مالیخولیائی و هم‌چنین امثال آقای اکبری‌ نیز به‌جنگ با آن برخاسته‌اند. بنابراین، مبارزه‌ی سهمگینی درپیشِ رویِ کارگران در ایران قرار دارد. یا به‌مبارزه‌ای با این پتانسیل تن می‌دهند و منهای نتایج اجتماعی‌ و تاریخی‌اش ـ‌حداقل‌ـ طعمِ انسانی آن را می‌چشند و با غرور انسانی و طبقاتی به‌همسر و فرزندان‌شان می‌گویند که ما تن به‌ذلت ندادیم؛ ویا گام‌های خویش را پس می‌کشند و به‌‌اسارتِ پراکندگیِ موجود تسلیم می‌شوند که نتیجه‌ای جز فروشِ اعضای بدن، خریدِ جرم مجرمین و تن‌فروشی فرزندان نخواهد داشت. تاریخ آزمایشگاه بزرگی است.

ـ درکِ «طبقه‌ی برای خود» حتی در حدِ انتزاعِ صرفاً اندیشگی‌اش (نه خیال‌بافی‌های ماجراجویانه‌ی برگرفته از کتاب) بدون ارتباط ارگانیک با طبقه‌ی کارگر ممکن نیست؛ و این ارتباط نیز بدونِ هم‌گامی با رُویشِ نهادهای رزمنده‌ی کارگری در محیط‌کار (که سندیکای کارگران شرکت واحد اولین نمونه‌ی آن است) غیرممکن می‌باشد. به‌هرروی، «برمبنای آرمانخواهی انسان دوستانه»ی خشک و خالی همان استدلالی است‌که آقای اکبری را در کنارِ ماجراجویان سوسیالیست‌نما قرار می‌دهد و هردوی آن‌ها را با دولت سرمایه در سرکوب مبارزه‌جویی کارگران شرکت واحد هم‌گام می‌کند. به‌طورکلی، «‌درک از طبقه درخود به‌طبقه برای خود» تنها هنگامی معنی دارد که در درون کارگرانِ متشکل در محیطِ‌کار روند و گذری روبه‌گسترش، متشکل و پراتیک داشته باشد؛ وگرنه همه‌ی این حرف‌ها زیان‌آورتر از حرفِ مفت، به‌چماقی برسرکارگران تبدیل خواهد شد.

ـ آن احزاب و گروه‌هایی که «برمبنای آرمانخواهی انسان دوستانه و عدالتخواهانه» شکل می‌گیرند و به‌این می‌اندیشند که «نقش... [کارگران] در ایجاد ارزش اضافی چه اندازه است و... چه سهمی از نتایج حاصله از ایفای نقش اجتماعی‌شان را به‌دست می‌آورند و سهم واقعی آنان چیست»، همگی احزاب سوسیال دمکراتی هستند که بارها سینه‌ی کارگران را در کشورهای مختلف دشنه‌باران کرده‌اند. در یک کلام: بنابر مشاهدات ساده‌ی روزانه و هم‌چنین براساس استدلال‌های نبوغ‌آمیز مارکس (در چندین هزار صفحه) همه‌ی «ارزش اضافی» تولید شده در جهان را کارگران تولید می‌کنند و همه‌ی آن می‌بایست ‌تحت کنترل و مدیریت کارگران هزینه شود. این نه تنها نیاز مجددی به‌حساب و کتاب ندارد، بلکه هرگونه حساب و کتابِ تازه‌ای جستجوگر این کذب است‌که چگونه صاحبان سرمایه ویا بافت‌های مربوط به‌آن هم «ارزش اضافی» تولید می‌کنند و چگونه بدون وجود آن‌ها چرخه‌ی تولید از حرکت بازمی‌ماند!! چنین حساب و کتابی خصوصاً «پس از برچیدن دیوار برلین و اعلام پیروزی نهایی سرمایه‌داری»[4]، پیشاپیش تصمیم گرفته تا به‌کارگران بگوید: نظام سرمایه‌داری «پایان تاریخ» است و فراتر از آن بازهم بازتولید همین نظام است. به‌هرروی، این نکته‌ی به‌ظاهر تئوریک بسیاری از سوسیال دموکرات‌های پیشین (از جمله آقای اکبری) را به‌اندیشه‌های نئولیبرالیستی کشانده و کنار جمهوری اسلامی قرار داده است. راز مخالفت این جماعت با دولت آمریکا (یعنی: صاحب اصلی نئوکنسرواتیزم و نئولیبرالیزم) نیز در این است‌که این عالی‌جنابان تبیین ویژه‌ای دارند که با «الگوهای خاصی» که آن‌ها می‌پردازند، فعلاً هم‌خوان نیست. زمان آزمایش‌گر نیرومندی است.

ـ آقای اکبری نوعِ دیگری از احزاب را هم مطرح می‌کند که «جلب آرای کارگران مورد نظر» آن‌هاست. این احزاب  ضمن این‌که «وابسته به طبقات مختلف اجتماعی» هستند؛ اما «به‌نقش کارگران در تولید و خدمات اجتماعی واقفند و تاثیرات موثر و گاه تعیین کننده آنان را در چگونگی استقرار نظام اجتماعی درک می کنند». گرچه این احزاب «در تعیین سیاست های خود برای جلب آرای کارگران خطر نمی کنند»، لیکن «در مواقعی به نفع یک استراتژی درازمدت ممکن است هزینه قابل توجهی در کوتاه مدت به‌نفع کارگران پرداخت» نمایند. نمونه‌ی این «استراتژی» را می‌توان در هنگام «انقلاب‌های بورژوا دموکراتیک»، «در شرایط برآمدِ انقلابی»، «در مواقع اعتصابات عمومی» ویا «در شرایط آرام جهت کسب یا تثبیت قدرت سیاسی» دید. برای مثال: «پیروزی در انتخابات ریاست جهموری» ویا تلاش «برای راهیابی به‌پارلمان و به‌دست گیری شوراهای شهر و روستا» مواردی است‌که احزاب وابسته به‌دیگر طبقات «هزینه قابل توجهی در کوتاه مدت به‌نفع کارگران پرداخت» می‌نمایند!؟

ـ با آشنایی‌‌ای که تا به‌حال با آقای اکبری پیدا کرده‌ایم، ‌آشکار است‌که مقولات «برآمدِ انقلابی» و «اعتصابات عمومی» را برای رد گم‌کردن آورده تا به‌«شرایط آرام جهت کسب یا تثبیت قدرت سیاسی» بپردازد و به‌طور ضمنی به‌کارگران (خصوصاً کارگران شرکت واحد) بگوید که باید دو‌سه سالی صبر کنند تا موقع «انتخابات ریاست جهموری» ویا وقت انتخابات «‌پارلمان و... شوراهای شهر و روستا» فرا برسد. این مسئله را خودِ وی چند سطر پایین‌تر نیز یادآور می‌شود و می‌نویسد: «به‌عنوان مثال هرگاه که یک دوره برگزاری انتخابات در جامعه نزدیک شود (که خوشبختانه این امکان تثبیت شده همواره وجود دارد) می‌توان از فضاهای ایجاد شده‌ی پیرامون آن در تثبیت موقعیت طبقه‌کارگر در مشارکت‌های اجتماعی به‌سود کارگران فعالانه سود ُجست». همه‌ی این صغری و کبری کردن‌ها می‌خواهد چنین نتیجه بگیرد که باید به‌بازی جناح‌ـ‌باندهای رژیم چشم داشت و به‌طور مستقل قدمی از قدم برنداشت و مجمع عمومی برگذار نکرد و با مردم حرف نرد تا صاحبان قدرت و سرمایه دل‌گیر نشوند. به‌هرروی، ازآن‌جا که «‌نقش کارگران در تولید و خدمات اجتماعی... گاه تعیین کننده» است، آن‌ها باید متناسب با همین تعیین‌کنندگیِ بعضاً محتمل‌الاقوع، صبرکنند تا موقعِ «مناسب» طرح مطالبات اقتصادی، اجتماعی و سیاسی‌‌شان فرابرسد. به‌بیان دیگر، کارگران ـ‌اساساً‌ـ این حق را ندارند که هروقت خواستند، خودرا به‌عنوان موجوداتی‌که کرایه خانه می‌پردازند و غذا می‌خورند و مخارجی برای گذران زیست دارند، مطرح کنند؛ چراکه آقا‌زاده‌ها و خانم‌زاده‌های بورژوا از آقای اکبری و امثالهم دل‌چرکین می‌شوند و به‌آن‌ها می‌گویند: چقدر بی‌عُرضه هستید که نتوانستید جلوی یک مشت موجود نفهم را بگیرید!!

ـ این طبیعی است‌که نهادهای کارگری می‌بایست از شکاف‌های درونیِ رژیم در جهت بسط و تحکیم مناسبات درونی و بیرونی خود حداکثر استفاده‌ی ممکن را بکنند؛ اما «استفاده از این شکاف‌ها» را نباید همانند آقای اکبری با «اسارت در این شکاف‌ها» یکی انگاشت. بنابراین، اندرزگویی‌های آقای اکبری معنایی جز این ندارد که سندیکایی‌ها به‌جای تحریم انتخابات ریاست جمهوری و برگزاریِ مجمع عمومی سندیکا می‌بایست با آقای معین ائتلاف می‌کردند تا «اسارت در این شکاف‌ها» را جایگزین «استفاده از این شکاف‌ها» می‌کردند. به‌هرروی، آن‌چه را که آقای اکبری چَپَکی (یعنی: از زاویه سازش‌کاری مطلق و راستِ افراطی) آدرس می‌دهد، سندیکایی‌ها در عمل مورد ملاحظه و استفاده قرار دادند و اولین مجمع عمومی خودرا سازمان دادند؛ و عطفِ به‌ماسبقِ آقای اکبری نیز بیش‌تر از هرچیز نشان وارونگی و سفسطه‌گری را برپیشانی دارد.

ـ حقیقت این است‌که کارگران (چه در ایران و چه در دیگر نقاط جهان) بیمار نیستند که با صاحبان قدرت و سرمایه دعوا داشته باشند. آن‌ها به‌درآمدشان نگاه می‌کنند و بالعینه می‌بینند که این درآمد، هزینه‌ی گذران زیست‌شان را نمی‌دهد. تازه هزینه‌های لازم برای حفظ حرمت انسانی و رشد و غیره را نیز کنار می‌گذارند تا ورچسب سیاسی نخورند و به‌آ‌ن‌ها نگویند که آهان دارید سیاسی عمل می‌کنید! ازاین‌رو، کارگر مورد بحث ما به‌این نتیجه می‌رسد که چند ریالی بیش‌تر تقاضا کند تا از گرسنگی نمیرد و در مقابل خانواده‌ا‌ش شرمنده نباشد. در مقابل این درخواستِ مطلقاً غیرسیاسی و به‌اصطلاح منطقیْ صاحب سرمایه یا به‌او پشت می‌کند ویا به‌اخراج‌اش اقدام می‌کند تا یک آدم کم توقع‌تری را از میان آدم‌هایی‌که جلوی کارخانه صف‌کشیده‌اند، به‌جای او به‌کار بگمارد. این دیگر برای کارگرِ اخراجی مصیبت غیرقابل جبرانی است. در این‌جا کارگر دو راه بیش‌تر ندارد: یا مرگ تدریجی در اثر گرسنگی و بی‌خانمانی ویا متشکل شدن و ایجاد نیرویی بازدارنده و تدافعی در مقابل کارفرما. ازهمین نقطه است‌که سروکله‌ی ارگان‌های دولتی (اعم از قانون‌گذار و مجریِ قانون و بازوهای ضربتی آن) پیدا می‌شوند که می‌گویند باید طبق قانون و با کسب اجازه از ما متشکل شوید؛ وگرنه چنین و چنان. کارگری که هنوز متشکل نشده و به‌نیروی بازدارنده‌ای مجهز نیست، چاره‌ای جز اطاعت از اوامر صاحبان قدرتِ سیاسی ندارد. بنابراین، هرآن‌چه آن‌ها می‌گویند، می‌پذیرد و مطابق خواست آنها «متشکل» می‌شود. دراین‌جا، ضمن این‌که اوضاع زندگی این کارگر تغییری نمی‌کند و هنوز مجبور است‌که تا کمر در مقابل بقال و قصاب و صاحب‌خانه دولا شود؛ و احیاناً وقتی ساعت دو بعد از نیمه‌شب دخترش به‌خانه می‌آید، خودرا به‌خواب بزند؛ در آن‌جاکه متشکل‌اش کرده‌اند (یعنی در درون شورای اسلامی‌کار)، نیز می‌بیند که آقا چه بریز و بپاشی برقرار است و چه حقوق‌ها و پاداش‌هایی که این «مقام‌هایِ کارگری» نمی‌گیرند!؟ حال او چه باید بکند؟ آیا اگر به‌این نتیجه برسد که باید به‌طور مستقل (یعنی: بدون درنظرگرفتن خواست کارفرما و نظریه‌پردازان وابسته به‌او) متشکل شود، کارِ غیراخلاقی ویا نعوذاًبالله سیاسی‌ای انجام داده است؟ اگر چنین نیست (که واقعاً نیست)، پس باید در مجمع عمومی شرکت کند؛ و نظرات و تجارب خودرا با دیگر کارگران درمیان بگذارد. اگر این‌کاری است لازم (که حتماً هم لازم است)، پس باید مجمع عمومی برگذار شود تا او بتواند در آن شرکت کند!؟ از این‌جاست‌که به‌غیر از آجان و پاسدار و قمه‌کش، امثال آقای اکبری هم (به‌عنوان پرفسور مبارزات کارگری) وارد صحنه می‌شوند و می‌گویند که دوسه سالی صبرکنید تا هنگام فلان انتخابات و بهمان مراسم دولتی فرابرسد! اما فقط این‌ها نیستند که در نقش دایه دلسوزتر از مادر وارد معرکه شده‌اند!؟ یک عده‌ی دیگری هم هستند که دائم اطلاعیه می‌دهند و می‌گویند و می‌نویسند که شما باید کارِ مزدی را لغو کنید تا ما که شکم‌هایمان سیر است و با صاحب‌خانه و بقال و قصاب (به‌وساطت مبارزات پیشینیِ همین اتحادیه‌های ضدکارگری) دوست شده‌ایم، و حتی به‌طور فراقانونی از خیابان‌های سوئد و هلند و انگلیس هم رد نمی‌شویم، احساس کنیم که کمونیست هستیم و سرشت‌مان ـ‌نیز‌ـ ویژه! بدین‌ترتیب، اگر کارگری که ما تا این‌جا به‌دنبالش آمده‌ایم، از کوره در بِرود و توی دهن امثال آقای اکبری  و سرشتِ ویژه‌ای‌ها بزند و به‌حرف آجان و پاسدار هم گوش نکند، کارِ زشت و ناپسندی کرده است؟ آخر مگر قصاب و بقال و صاحب‌خانه و... دوسه سال صبر می‌کنند که او هم برای برگزاریِ یک مجمع عمومیِ خشک و خالی صبر کند؟ آخر مگر دست‌اش به‌جایی بند است‌که بتواند سرشت ویژه‌‌ای‌ها را راضی کند و به‌انقلاب برخیزد؟ القصه، اگر قرار نیست که فردا مثل همسایه دیوار به‌دیوارش جرم حاج‌آقا پشم‌الدین را به‌گردن بگیرد تا پسرش در اثر ولگری و بیکاری هروئینی نشود و آفتابه به‌گردنش نیندازند، پس چرا از این چاقو‌کش‌ها و پاسدارها بترسد‌که به‌زندان‌اش می‌برند؟ پس، او این‌بار مصمم‌تر در مجمع عمومی (حتی علی‌رغم این‌که «نصف به‌علاوه‌ی یکِ کارگران حاضر در مجمع عمومی‌ی اول» در آن شرکت ندارند) حضور می‌یابد تا چشم اکبری‌ها و سرشت ویژه‌ای‌ها و دولتی‌ها از حدقه دربیاید!

ـ بالاخره آقای اکبری هم پاراگراف به‌دردخوری می‌نویسد؛ و تصویر بسیار کوتاه و موجزی از جمهوری اسلامی ترسیم می‌کند. این پاراگراف را باهم بخوانیم: «در پاره‌ای از جوامع نیز به‌دلیل نوع ساختار قدرت هیأت حاکمه، اساساً نیازی به‌جلب حمایت مردم برای پیشبرد اهداف و برنامه‌ها نیست و حکومت‌ها و دولت‌ها از طرفی با فریب افکار عمومی و کارگران و از سوی دیگر با تکیه به‌سیاست‌های استبدادی بر اریکه قدرت تکیه می‌زنند و کمترین توجهی هم به‌طبقات فرودست به‌ویژه کارگران ندارند».

ـ آقای اکبری علی‌رغم تصویرِ زیبا ـ‌لیکن ناخواسته‌ی بالا‌ـ درباره‌ی جمهوری اسلامی، بازهم به‌تئوری‌بافی می‌نشیند و آگاهانه یا ازسرِ نادانی[!؟] به‌تئوریزه کردن دیدگاه‌های نئولیبرالیستی می‌چرخد و می‌نویسد: «چنانچه در این کشورها ساختار اقتصادی مبتنی بر تولید ارزش اضافی نباشد و دولت‌ها از طریق تبدیل سرمایه‌های عمومی مانند نفت و گاز و ذخایر دیگر به‌پول، بودجه عمومی کشور را تامین کنند، قطعاً به‌نیروی کار کارگران و استفاده از آن جهت تامین نیازمندی‌های جامعه، توجهی ندارند و در نتیجه به‌جلب آرای کارگران تنها برای حذف و یا تضعیف رقبای سیاسیِ خود در ساختار قدرت می‌اندیشند»[تأکیدها از من است].

ـ کشوری را فرض کنیم که در نهرها و رودخانه‌هایش بهشت‌آسا نفت جاری است؛ و کمپانی‌های خارجی هم می‌آیند و این نفت‌ها را به‌بشگه می‌ریزند و در ازای هربشگه‌ای هم 60 دلار می‌پردازند؛ و حاکمان آن جامعه هم هرچه دوست دارند، می‌خرند و می‌خورند و می‌پاشند و ته‌مانده‌هایش را هم (البته اگر دوست داشته باشند) به‌آدم‌هایی که نقش مردم و کارگران را بازی می‌کنند، می‌دهند. در این کشور فرضی‌ که دولت‌اش «از طریق تبدیل سرمایه‌های عمومی مانند نفت و گاز و ذخایر دیگر به‌پول، بودجه عمومی کشور را تامین» می‌کند، «قطعاً به‌نیروی کار کارگران و استفاده از آن جهت تامین نیازمندی‌های جامعه، توجهی» نباید وجود داشته باشد؛ چراکه در چنین جامعه‌ای اساساً «تولید» وجود ندارد که از «کارگر» خبری باشد! اما در همین جامعه‌ای که نه «تولید» وجود دارد و نتیجتاً نه از «کارگر» و مولد خبری در میان است؛ دولت، به‌خاطر «حذف و یا تضعیف رقبای سیاسیِ خود» در ساختار سیاسی، «به‌جلب آرای کارگران [که وجود ندارند]» روی‌آور می‌شود!!! حال سؤال این است‌که آیا این‌گونه نوشتن و چنین تُرهاتی را به‌خورد کارگران دادن چگونه و با کدام نام و نشانی قابل توصیف و بیان است؟ آیا این چرندیات جز یادداشت‌های راز‌آمیز یک رفرمیست‌نماست که به‌منظور جور درآوردنِ «قافیه»ی سازش استراتژیکِ طبقاتیْ به‌دیدگاه‌های نئولیبرالیستی نیز متوسل شده است؟

ـ کار و تولید ویژگیِ نوع انسان و تفاوت اساسی این نوع با دیگر «انواع» است‌. ازاین‌رو، هیچ جامعه‌ای وجود ندارد که عاری از کار و تولید باشد و بتواند صرفاً از قِبَل «محیطِ طبیعی» بقا و دوام داشته باشد. به‌بیان دیگر، تنها حیوانات هستند که می‌توانند بدون کار و تولید (یعنی: صرفاً از قِبَل محیط طبیعی) به‌بقای خویش ادامه دهند. اما «تولید» بدون موادی که «‌کار» را بپذیرند و به‌محصول قابل مصرف تبدیل شوند، غیرممکن است. ساده‌ترین موادی‌که کار را می‌پذیرند و به‌محصول تبدیل می‌شوند، مواد طبیعی است‌ که هنوز هیچ‌گونه کاری روی آن‌ها انجام نشده است. بنابراین، می‌توان گفت‌که «کار» پدرِ تولید و «طبیعت» مادر آن است. ازطرف دیگر، کار (که روندی اجتماعی، آگاهانه و متضمن مقصود است) بدون وساطت «ابزار تولید» نمی‌تواند به‌مواد طبیعی منتقل شود و یک «محصول» قابل مصرف و رفع‌کننده‌ی نیاز انسانی را به‌وجود بیاورد. بنابراین، ارزش هرمحصولی که قابلیت «مصرف» و «تبادل اجتماعی» داشته باشد، نهایتاً به‌کمیت و کیفیت کاری برمی‌گردد که به‌مواد طبیعی منتقل شده و در آن‌ متراکم گردیده است؛ چراکه «ابزار تولید» و «مواد نیمه ساخته شده» نیز به‌مثابه‌ی محصولات قابل مصرف و تبادل اجتماعی، حاصل ترکیب کار و مواد خام طبیعی هستند. اما منهای «شکل یا کیفیتِ کار» که خواصِ مصرفیِ یک محصول را تعیین می‌کند (مانند نجاری و آهنگری و غیره)، معیار اندازه‌گیری و سنجش کار در تبادل اجتماعی چیست؟ معیار اندازه‌گیریِ کمیت یا «مقدار کار»، به‌زمان یا مجموعِ «ساعت»‌های کاری برمی‌گردد که انجام شده تا یک محصول قابل مصرف و تبادل تولید گردد؛ حال فرقی نمی‌کند که این مجموع ساعت‌ها توسط یک یا چند نفر صورت گرفته باشد. بنابراین، صرف‌نظر از ارزشِ مصرفیِ یک محصول (که به‌شکل یا کیفیت کار برمی‌گردد)، آیا اگر چنین نتیجه بگیریم که ارزش مبادله‌ایِ یک محصول قابل مصرف به‌مقدار ساعت‌هایی برمی‌گردد که کار بر روی مواد خامِ طبیعی انجام شده و در یک محصول متبلور گردیده است، درست نتیجه‌گیری کرده‌ایم؟ نیم این نتیجه‌گیری درست و نیمِ دیگر آن غلط است[!]؛ زیرا همانطور که گفتیم ارزش یک محصول قابل مصرف به‌مقدار ساعت‌هایی برمی‌گردد که کار بر روی مواد خامِ طبیعی انجام شده و در یک محصول متبلور گردیده است؛ اما باید توجه داشته باشیم که نتیجه‌ی کارِ افراد مختلف در یک زمان معین (مثلاً در یک ساعت) به‌واسطه‌ی شدت، مهارت، میزان پیچیدگی ابزار مورد استفاده، سازماندهیِ کار و سرانجام «کیفیتِ کارپذیریِ مواد خامِ طبیعی» با هم فرق می‌کند. پس بالاخره چگونه می‌توان گفت‌که ارزش مبادله‌ایِ یک محصول به‌ساعت‌هایی برمی‌گردد که کار در آن متبلور گردیده است؟ این سؤال به‌جایی است؛ و پاسخ آن را با یک عبارت ساده می‌توان داد: «کارِ اجتماعاٌ لازم»، که چنین تعریف می‌شود: کارِ اجتماعاً لازم عبارت است از میانگینِ شدت، مهارت، بازدهیِ ابزار، سازمانِ کار و «کیفیتِ کارپذیریِ مواد خامِ طبیعی» در یک جامعه‌ی معین. حال این جامعه می‌تواند یک روستای تک‌افتاده‌ی باستانی یا بازار جهانیِ امروز باشد که تحت کنترل سازمان تجارت جهانی قرار داد. ازاین‌رو، «کارِ اجتماعاً لازم» میانگینِ اجتماعیِ متغییرِ یک شبکه‌ی تولید‌ی‌ـ‌مصرفی معین است‌که متناسب با تکامل ابزارآلات تولیدی، مهارت مولدین، سازمان‌دهی پروسه‌ی تولید و «کیفیتِ کارپذیریِ مواد خامِ طبیعی» به‌‌طور دائم در حال تحول و دگرگونی و تغییر است. از بررسیِ بیش‌تر ابزارآلات تولیدی، تجدیدسازمان پروسه‌ی تولید و مهارت مولدین که بگذریم، می‌بایست تأملِ بیش‌تری بر مسئله‌ی «کیفیتِ کارپذیریِ مواد خامِ طبیعی» داشته باشیم تا آقای اکبری چنین فکر نکند که نفت و دیگر کانی‌ها نعمت‌های بی‌بدیلِ الهی هستند. دراین‌جا مثالی باوریم: در باتلاق‌های ونزوئلا  نفت وجود دارد؛ اما به‌دلیل هزینه‌ی بالای استخراج نفت (یعنی: ‌در مقایسه با دیگر میدان‌های نفتی، کار زیادتری که باید صَرف استخراج نمود)، این باتلاق‌ها بدون مصرف رها شده بودند. اما هنگامی‌که قیمت نفت به‌بشگه‌ای 60 دلار رسید و این امکان فراهم شد که هزینه‌ی ابزارآلاتِ پیچیده‌تر و به‌خصوص کارِ بیشتر پرداخت شود؛ دولت چاوز استخراج نفت از این باتلاق‌ها را در دستور کار خود قرار داد. ناگفته نماند که هزینه‌ی استخراج یا تولید نفت از این باتلاق‌‌ها بیش‌از بشگه‌ای 40 دلار است. به‌هرروی، فراموش نکنیم که قیمت تمام شده، کمابیش (یعنی: منهایِ نوسانات ناشی از عرضه و تقاضا) بیان‌کننده‌ی کارِ اجتماعاً لازمی است‌که می‌بایست صرفِ تولید یک محصول معین ‌شود. ازاین‌رو، هزینه‌ی بیشترِ تولید تقریباً بیان‌گر کار بیشتر نیز می‌باشد. یک مثال دیگر: قیمت تمام شده‌ی غلات در اروپا (صرف نظر از پارامترهایی مانند پیچیدگی ابزارها، سازمان تولید متکامل‌تر و مهارت‌های بالاتر) به‌واسطه‌ی وضعیت آب و هوا و آمادگی زمین ـ‌نیز‌ـ پایین‌تر از ایران است. بازهم یک مثال: بازده‌ی تولید انواع غلات در ایران درسال‌هایی‌که باران به‌اندازه‌ی لازم می‌بارد، بیشتر از سال‌های کم‌باران است؛ یعنی: علی‌رغم کار و ابزار و مهارت هم‌سان، به‌واسطه رویکردهای طبیعی میزان تولید بالا یا پایین‌تر می‌رود. بنابراین، روی‌کردِ طبیعی نه تنها کار و ابزار و مهارت را حذف نمی‌کند، بلکه به‌دلیل جنبه‌ی فعال و دینامیک این عوامل، در زمان‌های چند ده‌ساله بازهم تعیین‌کنندگی از آنِ ‌ابزار و انسان و مهارت است که همگی نشانِ انسان اجتماعی و مولد را برپیشانی دارند. نتیجه‌ای که می‌خواهم از طرحِ ناقص و تلگرافیِ بعضی از مقولات اقتصادی بگیریم، این است‌که «کیفیتِ کارپذیریِ مواد خامِ طبیعی» یا روی‌کردهای طبیعت تنها یکی از پارامترهای تولیدِ یک محصول معین اجتماعی (مثلاً: نفت) است‌؛ که ‌ـ‌نهایتاً‌ـ بر‌مصرفِ کم‌تر یا بیش‌تر کار در آن محصول اثر می‌گذارد؛ و قیمتِ تمام شده‌ی آن را بالاتر یا پایین‌تر می‌بَرَد. بنابرابن، در هرجایی‌که نفت تولید می‌شود، به‌واسطه‌ی ترکیب کار و طبیعت است‌که چنین تولیدی وجود دارد؛ و ازآن‌جاکه صنعتِ استخراج و مصرف نفت در جوامع ماقبل سرمایه‌داری ممکن نبود؛ و امروزه نیز روابط و مناسبات سرمایه‌داری ـ‌حتی‌ـ کوره دهات‌های اعماق آفریقا را تحت سلطه و کنترل دارد؛ از این‌رو، هرجاکه نفت تولید و استخراج می‌شود، عاملِ اساسیِ انسانی‌اش کارگران هستند که نیروی‌کار خود را می‌فروشند.

ـ اما ازآن‌جاکه تعداد کارکنان صنعت استخراج نفت در کشورهای نفت‌خیز (درمقایسه با دیگر صنایع) اندک است؛ و دستمزد و حقوق این کارکنان ـ‌گاه‌ـ به‌چندین برابرِ میانگینِ دستمزدها در همان کشورها بالغ می‌شود؛ آیا اگر چنین نتیجه‌گیری کنیم ‌که درصد بسیار بالایی از درآمدهای حاصل از نفت به«کیفیتِ کارپذیریِ مواد خامِ طبیعی» برمی‌گردد و حضور ارزش اضافیِ ناشی از استثمار کارگران در این درآمدها به‌قدری ناچیز است‌که می‌توان به‌حساب‌شان نیاورد، درست نتیجه‌گیری کرده‌ایم؟ نه، این نتیجه‌گیری غلط است؛ چراکه نیرویِ کاری که صَرف تولید و استحراج نفت می‌شود، فقط حاصل کارِ همان کارگرانی نیست‌که رأساً در استخدام کمپانی‌های نفتی قرار دارند. در کنار کمپانی‌های نفتی ده‌ها شرکت ریز و درشت دیگر ـ‌نیز‌ـ قرار دارند که انواع خدمات تولیدی و اجتماعی را مستقیماً در اختیار کمپانی‌های نفتی می‌گذارند.

ـ گرچه کمپانی‌های نفتی هزینه‌ی استفاده و مصرف خدمات ارائه شده از طرف شرکت‌های جنبی را می‌پردازند و این در حسابداری و ستون هزینه‌‌‌ی کمپانی‌های نفتی ثبت می‌شود؛ اما آن‌چه که در حسابداریِ بورژوایی محذوف می‌ماند، کمیت گسترده‌ی کارگرانِ شرکت‌‌های جنبی و شدت استثمار آن‌هاست. در واقع، این شرکت‌های جنبی هستند که به‌واسطه‌ی نیروی فوق‌العاده کثیری که به‌کار می‌گیرند، تعیین‌کننده‌ی تعداد کارگران و کارکنان صنعت استخراج و تولید نفت می‌باشند؛ و سطح پرداخت دستمزدها در کلیت صنعت استخراج نفت ـ‌نیزـ به‌دلیل مزدِ ناچیزی‌که همین شرکت‌ها می‌پردازند، تعیین می‌شود. پس، تااین‌جا می‌توان چنین نتیجه گرفت‌که: اولاًـ تعداد کارگرانی‌که نیروی‌کارشان صرف تولید و استخراج نفت می‌شود، بسیار بیش‌تر (گاه تا ده‌ها برابر) از آن تعدادی است‌که مستقماً در اختیار کمپانی‌های نفتی قرار دارند؛ دوماً‌ـ سطح دستمزدها، علی‌رغم دریافتیِ نسبتاً بالای کارگرانی‌که مستقیماً در اختیار کمپانی‌های نفتی هستند، در مجموع بسیار پایین و در واقع همان نرخ دستمزدی است‌که در کشورِ نفت‌خیز پرداخت می‌شود.

ـ اما مسئله‌ی سود حاصل از درآمدهای نفتی فقط به‌آن‌چه‌که تاکنون گفتیم، ختم نمی‌شود؛ یعنی، گستره و شدت استثمار در این زمینه بسیار وسیع‌تر از توده‌ی وسیع کارگرانی است‌که به‌طور مستقیم یا غیرمستقیم در خدمت تولید و استخراج نفت قرار دارند. واقعیت این است‌که کارگرانی‌که به‌طور غیرمستقیم در استخراج و تولید نفت شرکت دارند، گذران زندگی‌شان را در شبکه‌ای از تولید و توزیع می‌گذرانند، یعنی کالاها و خدماتی را می‌خرند و مصرف می‌کنند که صدها هزار کارگرِ خدماتی و تولیدی در آن حضور دارند و دستمزدهای بسیار ناچیزی نیز دریافت می‌کنند. بدین‌ترتیب‌که نیروی‌کارِ ارزان این توده‌ی فروشنده‌ی نیروی‌کار (یعنی: نرخ و نسبت فوق‌العاده بالای ارزش اضافیِ تولید شده توسط آن‌ها) به‌وساطت گذران زندگی کارگرانی‌که مستقیم و غیرمستقیم در تولید و استخراج نفت شرکت دارند (یعنی: بدون این‌که تولیدکنندگان مستقیم و غیرمستقیم نفت از آن بهره‌ی خاصی ببرند)، به‌جیب کمپانی‌های نفتی و دولت‌های کشورهای نفت‌خیز سرازیر می‌شود. فرض کنیم‌که این صدها هزار کارگر خدماتی و تولیدی به‌دلیل تشکل و مبارزه به‌دستمزدهای بالاتری دست یافتند؛ در اینصورت، کالاهایی که آن‌ها تولید می‌کنند با قیمت بالاتری به‌بازار عرضه خواهد شد؛ و این اضافه قیمت از قدرت خرید (یعنی دستمزد واقعیِ) کارگرانِ مستقیم و غیرمستقیم مولد نفت می‌کاهد و آن‌ها برای جبران این کاهش دستمزد به‌مبارزه برمی‌خیزند و دستمزد خودرا ـ‌حداقل‌ـ به‌اندازه‌ای افزایش می‌دهند که قدرت خرید اولیه‌اش را داشته باشد. بدین‌ترتیب، هزینه‌ی تولید نفت نیز بالا می‌رود و سودآوری آن کاسته می‌شود. بنابراین، سودِ حاصل از تولید و استخراج نفت یک شبکه‌ی میلیونی را نیز در برمی‌گیرد و صرفاً به‌کارگرانی‌که مستقیم یا به‌طور غیرمستقیم در تولید نفت شرکت دارند، محدود نمی‌شود. گرچه می‌توان چنین نیز استدلال کرد که چرخه‌ی اضافه دستمزدها (ازیک طرف) و افزایش قیمت کالاهای مورد مصرف مولدین مستقیم و غیرمستقیم نفت (از طرف دیگر) تا بدان‌جا گسترش خواهد یافت که اضافه دستمزد شبکه‌ی چندصدهزار نفریِ تولیدکنندگان کالاها و خدمات مورد مصرف کارگران مولدِ مستقیو غیرمستقیم نفت را می‌پوشاند و نرخ سود (با بیان پولیِ متفاوت و بالاتر) به‌جای اول خود باز می‌گردد؛ اما لازم به‌یادآوری است که چنین فرضی تنها درصورتی درست از آب درمی‌آید که کارگرانِ شبکه‌ی میلیونیِ کالاها و خدمات مورد مصرف مولدین مستقیم و غیرمستقیم نفت تصمیم بگیرند که دیگر مبارزه نکنند و تا آن‌سوی بردگیِ مطلق پیش بروند!!

ـ مسئله‌ی سودِ حاصل از نفت که آقای اکبری تصویری الهی و یا صرفاً طبیعی از آن ترسیم می‌کند، از آن‌چه‌که ااکنون گفتیم ـ‌نیز‌ـ گسترده‌تر و پیچیده‌تر است: اکثر کشورهای نفت‌خیز به‌لحاظ اقتصادی، تکنولوژیک و مناسبات تولیدی‌‌ـ‌اجتماعی در شرایطی به‌سرمی‌برند که در مقایسه با کشورهای پیش‌رفته‌ی سرمایه‌داری، توسعه نیافته ویا کم‌تر توسعه‌یافته محسوب می‌شوند. این مسئله صرف‌نظر از بررسیِ ریشه‌های تاریخی‌اش، عمدتاً به‌وجود ذخائر نفتی و به‌بیان دقیق‌تر به‌ساختار اقتصادی‌ِ تحمیل شده از طرف کمپانی‌های نفتی و دولت‌های متبوع‌شان به‌این کشورها برمی‌گردد. حقیقت این است‌که کمپانی‌های نفتی با توطئه‌های آشکار و پنهان (که عمدتاً توسط دولت‌هایشان اعمال می‌شود) ساختاری از مناسبات تولیدی‌ـ‌اقتصادی و شکلی از «انباشتِ سرمایه» را به‌این کشورها تحمیل می‌کنند که ضمن اختلال در روند رشد تاریخیِ این کشورها، سطح بسیار پایین دستمزدها، بیکاری و هم‌‌چنین عدم امکان بازتولیدِ داخلی نفت از تبعات آشکار آن است. این یکی از رازهایِ ‌سودهای نجومیِ کمپانی‌های نفتی است‌که دولت‌های کشورهای نفت‌خیز نیز (به‌مثابه‌ی شریک قافله‌ی دزدان نیروی‌کار و بارآوری‌های طبیعی) از آن بی‌بهره نیستند.

ـ بنابر آن‌چه‌که در بندهای بالا اشاره‌وار گفتیم، می‌توان چنین نتیجه‌گرفت که: سود حاصل از نفت که بخشی از آن به‌حکومت‌های محلی نیز پرداخت می‌شود، ‌به‌واسطه‌ی ساختارِ تحمیلیِ مناسبات تولیدی‌ـ‌اقتصادیِ مورد قبولِ کمپانی‌های نفتی و هم‌چنین شکلِ اِعمالِ انباشتی‌که آن‌ها طلب می‌کنند، نه تنها استثمار نیرویِ‌کار توده‌ی کثیرِ میلیونیِ کارگران را در خویش دارد، بلکه توده‌ی چند ده میلیونیِ ساکنین این کشورها نیز تاوان‌پردازِ آن می‌باشند. بنابراین، آنچه‌که بنا به‌تصورِ آقای اکبری بهشت‌آسا در رودها و نهرهایِ کشورهای نفت‌خیزِ توسعه نیافته جاری است، نه سودهای سرشار از نعمتِ الهی نفت، که خون کارگران و مردم به‌عُسرت کشیده شده‌ی این کشورهاست‌ که از پسِ سرکوبِ خونین و جنایت‌کارانه‌ی هرکنش طبقاتیِ متشکل کارگران و زحمت‌کشان هم‌چنان به‌جریان خویش ادامه می‌دهد.

ـ با توجه به‌این‌که «طبیعت» مادر تولید و «کار» پدر آن است، مجموعاً چنین می‌توان نتیجه گرفت که هرجا که نفت ویا دیگر کانی‌ها به‌فراوانی و در شرایط سهل‌الاستخراج وجود دارند، بازدهیِ عاملِ طبیعیِ تولید گشادگی می‌یابد و مجموعاً بارآوریِ تولید را بالا می‌برد؛ و ازآن‌جاکه مناسبات کالایی و مالکیت خصوصی حاکمیت دارند و در دولت متشکل شده‌اند؛ ازاین‌رو، گشادگیِ طبیعت در بارآوریِ تولید نیز به‌مثابه‌ی کالا به‌تملک ‌خصوصیِ صاحبان طبیعت و دولت‌ها در می‌آید و در معرض خرید و فروش قرار می‌گیرد و به‌سود تبدیل می‌شود. اما نباید فراموش کرد که اولاًـ هراندازه‌ای از گشادگی عاملی طبیعی در تولید نفت، بدون کار انسانی همانندِ میلیون‌ها سالی که از عمر زمین ویا ده‌ها هزار سالی‌که از عمر نوع انسان می‌گذرد، درخود و خاموش و بلااستفاده می‌ماند. دوماً‌ـ بخش بزرگ و تعیین‌کننده‌ی درآمدهای نفتی (اعم از سود شرکت‌های نفتی و یا سهم دولت‌ها در کشورهای توسعه نیافته) فراتر از ارزش اضافی‌ِ حاصل از نیرویِ‌کار صدها هزار کارگری‌که مستقیم و غیرمستقیم در خدمت استخراج و تولید نفت قرار دارند و هم‌چنین میلیون‌ها کارگر تولیدکننده‌ی خدمات و کالاهای مورد مصرف آن‌ها، حاصل مدل‌های توسعه‌ی اقتصادی، سیاسی و اجتماعی‌ای است‌که به‌توده‌های زحمت‌کش همین جوامع تحمیل شده است. سوماً‌ـ تولید و استخراج نفت (مثلاً در آمریکای شمالی) حتی با وجود گشادگیِ بیش‌تر طبیعت، به‌واسطه‌ی دستمزدهای بالاتر، از لحاظ سودآوری به‌هیچ‌وجه با کشورهای توسعه نیافته (به‌دلیل سطح پایین زندگی و دستمزدها) قابل مقایسه نیست. چهارماً‌ـ گشادگیِ طبیعت همانند تنگی‌های نابودکننده‌اش به‌همه‌ی انسان به‌مثابه‌ی یک نوع تعلق دارد؛ از این‌رو، عاملِ طبیعیِ بارآوریِ تولید ـ‌نیز‌ـ به‌همه‌ی انسان تعلق دارد؛ که هم‌اکنون در حاکمیتِ مسلحانه‌ی مالکیت خصوصی، در لوای قانون و مذهب و مدنیت از توده‌ی ساکنین کره‌ی زمین دزدیده می‌شود. پنجماً‌ـ گرچه سرمایه بدون سرکوبِ کار و نیروی‌کار (در ابعاد اقتصادی و سیاسی و اجتماعی) قابل تصور نیست، و این جوهره‌ی تضاد بین کار و سرمایه را (در همه‌ی اشکال‌ِ صنعتی، تجاری، کشاورزی، خدماتی و غیره‌) بیان می‌کند؛ اما «شدت سرکوب» در همه‌ی ابعاد آن، برخلاف نگاه‌های آکادمیک و به‌اصطلاح روشنفکرانه، اساساً هیچ ربطی به‌فرهنگ سنت‌گرایی ویا مدرنیته‌ در جامعه و دولت ندارد، یعنی ریشه‌ی عمده‌اش از یک‌سو به‌شدت استثمار (که دستمزدهای پایین در کشورهای توسعه نیافته یکی از نشانه‌های بارز آن است)، و از دیگرسو به‌توازن قوایِ دو طبقه‌کارگر و سرمایه‌دار برمی‌گردد. ششماً‌ـ در هرکشوری که شدت استثمار (یعنی: نسبتِ ارزش اضافی‌ای کارگران به‌دستمزد روزانه‌شان‌‌‌) از میانگینِ جهانی‌اش بالاتر باشد، دولت‌ها «با تکیه به‌سیاست‌های استبدادی بر اریکه قدرت تکیه می‌زنند» تا توازن قوای طبقاتی را ـ‌نیز‌ـ هرچه بیشتر به‌طرف خویش سنگین‌تر کنند. هفتماً‌ـ. تراکم و فشردگیِ پدیده‌های ناشی از شدت استثمارِ نیرویِ‌کار در این کشورها به‌گونه‌ای است‌که ‌روی‌کردهای توده‌ای (اعم از سازمان‌یابیِ طبقاتی، عصیان‌‌ همگانی، قانون‌گریزی و غیره) را به‌حالتی انفجارآسا و هرآن مشتعل شونده در می‌آورد؛ از این‌رو، دولت‌ها همواره به‌اعماقِ زباله‌دانیِ تاریخ متوسل می‌شوند تا با استفاده از وهمیات متعفن (مانند: مذهب، ملیت، قبیله و غیره)، «آرمان‌گراییِ» کاذبی را به‌تبادل دربیاورند که ابزار «فریب افکار عمومی» و هم‌چنین توجیه‌گرِ سرکوب‌گر‌های‌شان باشد. هشتماً‌ـ سازمان‌یابیِ طبقاتیِ کارگران در چنین کشورهایی (همانند ایران) علاوه برتاوان‌های سنگین، خِرَدِ تاریخیِ متشکلی‌ را نیز می‌طلبد که گریزی از آن نیست.

ـ آقای اکبری در زمینه‌ی احزاب و تشکل و رابطه‌های متصور بین آن‌ها چنین ادامه می‌دهد: «هرگاه کارگران و سایر زحمتکشان در کشوری قادر شوند نقش خود را در تولید و خدمات اجتماعی اثبات کنند، دولت‌ها و احزاب قطعاً نخواهند توانست سهم آنان را در تعیین سرنوشت شان نادیده بگیرند».

ـ قبل از این‌که کارگران یک کشور بتوانند «سهم» خودشان را «در تولید و خدمات اجتماعی اثبات» کنند، باید بدانند که این سهم چگونه و به‌چه میزانی است؛ اما ازآن‌جاکه «سهم» کارگران و سایر زحمت‌کشان «در تولید و خدمات اجتماعی» با تقریب بسیار بالایی «همه‌چیز» است؛ از این‌رو، اگر این حقیقت را (که تنها در توازنی از تشکل‌ِ سوسیالیستی و تشکل‌های درون محیطِ‌کار فهمیدنی است) دریابند، به‌ظن قوی به‌این حماقت تن نخواهند داد که تنها به«سهم»شان از قدرت بیندیشند؛ بنابراین، همه‌ی آن را به«سهم» خویش تبدیل می‌کنند.

ـ آقای اکبری در ادامه‌ی نوشته‌اش رابطه‌ی احزاب و تشکل‌های کارگری را به‌گونه‌ای تصویر می‌کند که به‌ذهن هیچ کارگری حتی خطور هم نکند که احتمال تشکیل حزب کارگران سوسیالیست، انقلاب سوسیالیستی و لغو کار مزدی هم وجود دارد. اگر چنین نبود، از «تصمیمات مناسب» بین «احزاب سیاسی» و «نهادهای صنفی - طبقاتی» کارگران سخن به‌میان نمی‌آورد و از مزایایِ «رعایت حقوق متقابلاً سودمند» آن‌ها نیز حرفی نمی‌زد!؟ وقتی‌که آقای اکبری به‌صراحت می‌گوید که این احزاب به‌طبقات مختلف جامعه تعلق دارند و سخن‌اش را به«رعایت حقوق متقابلاً سودمند» می‌کشاند، تنها یک پیام برای کارگران دارد و آن این است‌که: کارگران متشکل شوید تا با طبقاتی‌که از شما و دیگر زحمت‌کشان نیستند (یعنی به‌طبقات استثمارگری تعلق دارند که شما و زحمت‌کشان را استثمار می‌کنند) در جهت «منافع کوتاه مدت و درازمدت» خود تا ابد چانه بزنید تا برخلاف «نظام های سیاسی» تاکنون حاکم «در ایران» به‌«دموکراسی رشدیابنده امیدوار» شوید!؟ گرچه در حالِ حاضر ضروری است‌که کارگران در محیطِ‌کار خود متشکل شوند و مثلاً سندیکا و اتحادیه درست کنند تا با دست‌یابی «منافع کوتاه مدت» خویش زیر بار فقر و بی‌خانمانی به‌کلیه فروشی و جُرم خری و غیره نغلطند و در چنین مناسباتی له نشوند؛ اما کرامت انسانی با تمام ابعاد علمی و فلسفی و احساسیِ خویش تنها هنگامی به‌دست می‌آید که کار به‌جای اجبارِ گذرانِ زیست به‌عملی داوطلبانه در راستای تحقق نوعیت انسانی تبدیل گردد و مفهوم فقر و گرسنگی در سراسر جهان فقط در کتاب‌های لغت وجود داشته باشد. این همان چیزی است‌که امثال آقای اکبری‌ها مثل جن از بسم‌الله از آن می‌گریزند و به‌همین منظور هم علی‌رغم تصویرپردازی‌های ظاهراً رادیکال به‌کارگران آدرس عوضیِ «رعایت حقوق متقابلاً سودمند» را می‌دهند تا موجودیت نظام مبتنی‌بر استثمار انسان از انسان را (یعنی: شرایطی که کلیه فروشی و جُرم‌خری را پایه می‌ریزد) جاودانه سازند. به‌راستی چرا کارگری‌که ـ‌به‌درستی‌ـ برای ایجاد نهاد چانه‌زنی برای دو ریال مزد بیش‌تر با «انواع اتهامات و با پرونده‌سازی و ارعاب و پیگرد» مواجه می‌شود و زندانی می‌کشد و مصیب‌های گوناگون را تحمل می‌کند، به‌این نیز نیندیشد که می‌توان در جامعه‌ای زندگی کرد که خبری از استثمار انسان از انسان نباشد و به‌جای برادر خطاب‌کردن‌های تزویرآمیزِ اسلامی، همگان در تبادلی سوسیالیستی با هم دوست و رفیق باشند؟ شاید چنین تصویری از انسان و زندگی دور باشد؛ اما آیا تشکلِ سراسریِ کارگران و زحمت‌‌کشان همین فردا دست‌یافتنی است، یا باید برای به‌دست آوردن‌اش مبارزه کرد و تاوان دارد؟ شاید اینطور بنماید که فاصله‌ی چنین زندگی و جامعه‌ای (یعنی: گستره‌ی مناسبات و تبادلات سوسیالیستی در تشکل کارگران در دولت و انحلال سرمایه در جامعه) از این‌جا تا کهکشان است؛ برفرضِ که چنین باشد (که نیست)، اما مگر همه‌ی فاصله‌ها (از تبدیل نوع معینی از میمون به‌انسان ویا مرحله‌ی گردآوری خوراک تا اضافه تولیدی که امروزه بحران‌آفرین شده و به‌دریاها ریخته می‌شود) به‌گام‌ها طی نشده‌اند؟

ـ از میان همه‌ی ابراز نظرهای آقای اکبری در باره‌ی نئولیبرالیزم یکی از همه جلب توجه‌کننده‌تر است: «چون فعالان کارگری دارای پیشینه سیاسی هستند حق مبادرت به‌تشکیل سازمان کارگری یا شرکت در آن را ندارند. و از همه بدتر و نامقبول‌تر آنکه می‌گویند: چون کسانی از این کارگران از خانواده سیاسی و حزبی بوده‌اند از نظر سایر کارگران باید تابو محسوب شده و تحریم شوند تا دیگران مجوز شرکت یا عضویت در سازمان کارگری خود را به‌دست آورند. اصرار بر این گونه سیاست‌ها می‌تواند تامین کننده همان خواسته‌های سرمایه‌داری نئولیبرال به‌رهبری امریکا باشد»[تأکید از من است].

ـ به‌ظن قوی دراین‌جا آقای اکبری از حق و حقوق خود ویا هم‌پالگی‌هایش دفاع می‌کند. بنابراین، اگر دولت جمهوری اسلامی به‌توده‌ای‌ها و ـ‌احتمالاًـ اکثریتی‌ها اجازه‌ی عضویت (در) ویا ایجاد تشکل سندیکایی بدهد، یک قدم از نئولیبرالیزم فاصله گرفته است!؟ به‌هرحال، وقتی از «خانواده سیاسی و حزبی» سخن به‌میان می‌آید، بیش‌از هرگروه و دسته‌ای، حزب توده به‌ذهن متبادر می‌شود؛ چراکه اساساً تنها جریان سیاسی‌ای که به‌لحاظ قدمت (نه، حقیقت برخاسته از تشکل‌یابیِ طبقاتیِ کارگران) می‌تواند خودرا «حزب» بنامد و در تهران «خانواده» داشته باشد، حزب توده ویا اکثریت (به‌مثابه‌ی برادرِ کوچک‌تر آن) است. حال باید از آقای اکبری سؤال کرد که اگر جمهوری اسلامی «تُربچه‌ نُقلی»ها را اعدام کند و به‌آدم‌های برآمده از «خانواده سیاسی و حزبی» اجازه‌ی فعالیت سندیکایی آشکار و رسمی بدهد، بازهم یک قدم از نئولیبرالیزم فاصله گرفته است؟

ـ آقای اکبری در نکته‌ی ماقبل آخرِ مقاله‌اش می‌نویسد: «شرایط و موقعیت‌های موجود در کشور، مملو از امکانات بالقوه برای توانمندسازی کارگران ایران در بالا بردن روحیه اتحادگرایی و مشارکت آنان در اموری است که به بهبود شرایط کار و زندگی‌شان خواهد انجامید. به‌عنوان مثال هر گاه که یک دوره برگزاری انتخابات در جامعه نزدیک شود (که خوشبختانه این امکان تثبیت شده همواره وجود دارد) می‌توان از فضاهای ایجاد شده‌ی پیرامون آن در تثبیت موقعیت طبقه کارگر در مشارکت‌های اجتماعی به‌سود کارگران فعالانه سود ُجست. در شرایطی که کارگران فاقد امکانات رسانه‌ای هستند، وجود چنین موقعیت‌هایی می‌تواند محملی برای انتشار مسایل مبتلابه جامعه کارگری ایران باشد».

ـ در نگاه اول شاید نقل قول بالا استفاده از فرصت‌ها و امکانات موجود را به‌ذهن متبادر کند که در امر تشکل‌یابی کارگران نه تنها ایرادی ندارد، بلکه نشان‌گر خردمندی نیز می‌باشد. اما ازآن‌جاکه آقای اکبری فرصت‌ها و امکانات را صرفاً به‌رویدادهای سیاسیِ دولت و طبقه‌ی حاکم مشروط می‌کند و از هزاران امکان «بالقوه برای توانمندسازی کارگران» سخنی به‌میان نمی‌آورد، اگر چنین نتیجه بگیریم که در خوشبینانه‌ترین شکل ممکن «روشِ کار» وی ـ‌اساساً‌ـ اسارت در میان شکاف‌ بین اقشار و جناح‌بندی‌های یک طبقه‌ی نهایتاً منسجم و متحد است، چندان هم بی‌راه نرفته‌ایم!؟ گذشته از این جنبه‌ی مسئله، باید یادآور شد که این خام‌طبعی مطلق است‌که چنین تصور شود که همیشه و در هردوره‌ای می‌توان «از فضاهای ایجاد شده‌ی پیرامون» انتخابات ریاست جمهوری و غیره به‌نفع کارگران استفاده کرد. چرا چنین فضاهایی همواره باید وجود داشته باشد؟ آیا به‌ویژه در جمهوری اسلامی این احتمال وجود ندارد که در بزنگاه‌های انتخاباتی بگیر و به‌بندها ـ‌حتی‌ـ بیشتر هم بشود تا هم نتوان از آن‌ها «به‌سود کارگران فعالانه سود ُجست» و هم با ایجاد جو ترور نیز زمینه‌ی از دورخارج‌کردن رقبا را فراهم ساخت؟ اگر برگزاریِ مجمع عمومی اول سندیکای کارگران شرکت واحد با استفاده از فضای انتخابات ریاست جمهوری ممکن شد، نباید کارِ آموزشی و سازمان‌گرانه‌ی پیش از این رویداد را (که شروع‌اش حداقل به‌ده سال قبل از برگزاریِ مجمع عمومی می‌رسد) نادیده گرفت. سندیکای واحد حاصل استفاده‌ی خردمندانه و مدبرانه‌ از همان هزاران «امکانِ» ناگفته‌ای است‌که چندین سال قبل از برگزاری مجمع عمومی اول در میان کارگران شرکت واحد به‌جریان افتاده بود و ‌در سطح وسیعی به‌نُرم زندگی ‌تبدیل شده بود؛ و آقای اکبری هم در باره‌ همه‌ی آن‌ها سکوت می‌کند. آیا بدون صدها نشست خانوادگی و دوستانه، گفتگو‌های آموزشی و تشویق‌آمیز، و برخوردهای احترام‌آفرین و ارزش‌افزا که بربستر مبارزه با شورای اسلامیِ شرکت واحد مادیت گرفته بود، این امکان وجود می‌داشت‌که کارگران از فرصتِ انتخابات ریاست جمهوری (که از شدت کنترل تبادلات کارگری اندکی کاسته بود) استفاده کنند؛ و خودرا به‌یک نهاد کارگریِ رزمنده فرابرویانند؟ آری، گاه «وجود چنین موقعیت‌هایی می‌تواند محملی برای» گسترش ارتباطات مبارزه‌جویانه‌ی کارگری ویا گام‌های بلندی در راستای نهادینه‌کردن این ارتباطات باشد؛ اما ازآن‌جاکه «موضوعِ» این «محملِ» به‌سکوت و ‌بداهت (که پذیرشِ حسیِ و منفعلِ وضعیت موجود است) برگزار می‌شود و در واقع از «محملی» سخن به‌میان می‌آید که فاقد موضوعیتِ معینِ تشکل‌یابنده و طبقاتی است؛ ازاین‌رو، آگاهانه یا ناآگاهانه کارگران به‌این فرا‌خوانده می‌شوند که‌«موضوع» را به«محمل» تبدیل کنند و اراده‌ی طبقاتی خودرا دراز به‌دراز به‌دنبال کشمکش‌های درونیِ طبقه‌ی سرمایه‌دار روان سازند!؟ آشکار است‌که با چنین شیوه‌هایی ـ‌هرگز‌ـ نمی‌توان به‌تشکلِ رزمنده‌ی کارگری (همانند سندیکای شرکت واحد) دست یافت: یعنی، تشکلی‌که (صرف‌نظر از امکان انکشاف انقلابی و سوسیالیستی‌اش در پروسه‌ی مبارزه‌ی طبقاتی) به‌واسطه‌ی قدرتِ پایه‌های کارگری و رزمنده‌اش توازن طبقاتی را از مطلقیت حاکمیت سرمایه اندکی به‌طرف طبقه‌کارگر بگرداند و با اعمال فشار طبقاتی رفرم‌هایی را درجهت منافع کوتاه مدت کارگری زمینه‌ساز باشد. سرانجام این‌که بازیِ مطلق در میانِ جناح‌های بورژوازی (که «محملِ» بدون موضوع؛ و انتظارهای چهار ساله‌ی انتخاباتی از نمونه‌های آشکار آن است) در بهترین احتمال ممکن، ‌شِبه‌‌تشکل‌های را «دست‌آورد» خواهد داشت که تنها به‌دردِ تعبیه در ویترینِ دموکراسی‌نماییِ بورژواهایِ مستبدی می‌خورد، که در گسترش ارتباطاتِ جهانی خویش می‌بایست از آن استفاده‌ کنند تا نشان بدهند که از دموکراسیِ بورژوایی (که نمونه‌های پیش‌رفته‌اش نیز چیزی به‌غیراز نمایشِ کاذب و فریبنده‌ی دیکتاتوری سرمایه نیست) دستِ‌کمی ندارند.

ـ آقای اکبری قبل از این‌که مقاله‌اش را با پیامی به‌مناسب اول ماه مه به‌اتمام برساند، نگرانی‌هایی درباره‌ی نحوه‌ی تشکل‌یابی کارگران دارد که می‌بایست با دقت مورد ملاحظه و توجه قرار گیرند؛ اما قبل از بررسیِ این نگرانی‌ها بهتر است‌که پیام وی را درباره‌ی اول ما مه با هم بخوانیم: «بردن شعار «اول ماه مه روز همبستگی همه کارگران و زحمتکشان است» در میان همه کارگران از وظایف مهم و اصلی همه کارگران آگاه است و کوشش در راه برگزاری هرچه شکوهمندتر این روز با شعار محوری «همه منافع کارگران درگروِ آزادی حقوق سندیکایی است» و «پیش به‌سوی تشکیل سازمان‌های سندیکایی» می‌تواند و باید به‌رسمیت یافتن حقوق و آزادی‌های سندیکایی یاری رساند. در هیچ رویداد بزرگ در تاریخ معاصر ایران کارگران از نقش آفرینی برکنار نبوده‌اند. یادآوری این رویدادها و زحمات و تلاش های طبقه کارگر محملی است تا نسل جوان و میدان ندیده کارگری ایران به‌اهمیت نقش و قدرت واقعی خود پی‌برد و دشمنان و دوستان خود را درعرصه‌های گوناگون زندگی بازشناسد. از این طریق است که کارگران امروز ایران می‌توانند در راه رسیدن به‌خواست‌ها و مطالبات برحقشان دارند، آگاهانه از مخاطرات موجود در این راه برهند».

ـ «کوشش در راه برگزاری هرچه شکوهمندتر» اول ماه مه توسط کدام نیرویی که واقعاً در جامعه حضور دارد، باید انجام شود؟ منهای ادعاهای تبلیغاتی و هویت‌گرایانه‌ی پاره‌ای از گروه‌های خارج از کشور که گاه از گردان‌های رزمنده‌ی داخلی خود تصویرهای عجیب و درعین‌حال خنده‌دار ارائه می‌دهند، آیا به‌جز محافل پراکنده‌ی کارگری، سندیکای واحد، و چندین کمیته‌ای ‌که خارج از محیط‌کار تشکیل شده‌اند و قصد خودرا ایجاد تشکل در درون محیط‌کار اعلام نموده‌اند، نیرویِ واقعیِ دیگری هم وجود دارد که در راستای برگزاریِ هرچه باشکوه‌تر روز اول ماه مه کوشش کند؟ اگر چنین است (که حقیقتاً هست) پس چرا آقای اکبری با فاصله گرفتن از میزگرد‌هایی که با عناصرِ «صالحِ» شوراهای اسلامیِ‌کار برگزار می‌کند، گامی در راستای هم‌سویی با این محافل و کمیته‌ها برنمی‌دارد و با رزمندگی سندیکای کارگران واحد هم سرِ ستیز دارد؟ ظاهراً آقای اکبری موجود هوشمندی است که همواره سعی کرده تا به‌طور پراگماتیستی برنیروهای موجود تکیه کند؛ اما در این‌جا معلوم نیست‌که «کوشش در راه برگزاری هرچه شکوهمندتر» اول ماه مه را از کدام نیروی موجود طلب می‌کند؟ آیا اگر شک کنیم که آقای اکبری ـ‌احتمالاً‌ـ همان نیروهای «صالح» را مدِ نظر دارد، خیلی از دنیای واقعی پرت شده‌ایم؟

ـ گرچه کارگران در همه‌ی کشورها به‌لحاظ تاریخی از پتانسیلِ «نقش آفرینیِ» بسیار بالایی برخوردارند؛ اما کارگران ایران (در ‌‌برآیندِ همه‌ی گونه‌گونی‌ها و هم‌گونگی‌های‌شان) هیچ‌گونه «نقش آفرینی»ای در استقرار جمهوری اسلامی نداشتند. برعکس، این باندهای اسلامی بودند که با سرکوبِ خونینِ «نقش آفرینیِ» تاریخیِ کارگران ایران توانستند قیام بهمن را به‌سرقت ببرند و به‌قدرت دولتی دست یابند. همانطورکه دو هزار و سیصد سال پیش اتمیست‌های یونانی و به‌طور مشخص هراکلیت گفت «در یک رودخانه دوبار [به‌یکسان] نمی‌توان شنا کرد»؛ بنابراین، این‌بار نیز تاریخ عیناً تکرار نخواهد شد؛ و کارگران ایران زیرِ بارِ عناصر و گروه‌های به‌اصطلاح صالحِ شوراهای اسلامیِ‌کار و خانه‌کارگر نخواهند رفت.

ـ شعارهای «همه منافع کارگران درگروِ آزادی حقوق سندیکایی است» و ««پیش به‌سوی تشکیل سازمان‌های سندیکایی» بدون ارائه‌ی تصویری از رزمندگیِ متشکل در راستای مطالبات ریشه‌ایِ کارگری یک کلی‌گویی پوچ و بی‌معناست. بنابراین، می‌بایست سندیکا را به‌مثابه‌ی ابزار تحمیل اراده‌ی طبلقاتی کارگران ترسیم کرد تا توده‌های کارگر دریابند که سندیکا نام دیگری برای شوراهای اسلامیِ‌کار و خانه‌کارگر نیست. مثلاً اگر سندیکا‌ها و سندیکالیست‌ها برقراریِ بیمه‌های بیکاری برای همه‌ی کسانی را مطالبه کنند ‌که جهت گذران زندگی خویش چاره‌ای جز فروش نیروی‌کار خود ندارند، آسمان فرشتگان به‌زمین انسان‌ها فرومی‌غلطد؟ اگر سندیکاها براین پای بفشارند که حدِ نصاب این بیمه‌ها باید خوراک، مسکن، پوشاک، تحصیل و حداقلی از تفریح را پوشش دهد، به‌گناه کبیره دست زده‌اند؟ این خواسته‌ای خیال‌پردازانه نیست؛ و با امکانات موجود (البته به‌شرط فشار متشکل طبقه‌کارگر) دست‌یافتنی است. پس، فراتر از هرمطالبه‌ی خاصی، سندیکا می‌بایست ـ‌اساساً‌ـ عامل تحمیل اراده‌ی کارگران باشد تا به‌برگ چغندر تبدیل نشود.

ـ در این‌جا بازخوانی، بررسی و رازگشایی از مقاله‌ی آقای اکبری را با مطالعه‌ی نگرانی‌های او از نحوه‌ی تشکل‌یابی کارگران به‌پایان می‌رسانم. تا پس از مقایسه‌ «کارگران و آینده‌ای پرمخاطره» باآن‌چه‌که در اعماق جنایت‌کارترین باندهای حکومتی جاری است، چنین نتیجه بگیریم که در پاره‌ای اوقات از «نظریه»‌پردازی تا هم‌سویی با جنایت‌کاران، فاصله‌ها تنها با یک گام طی می‌شوند. اما مقدمتاً نگرانی‌های جناب اکبری از نحوه‌ی تشکل‌یابی کارگران در ایران: «سازمان‌های کارگری از پایه‌ای‌ترین آنها یعنی سندیکاها تا رشدیافته‌ترینشان که اتحادیه‌ها و فدراسیون‌ها و کنفدراسیون‌ها هستند زمانی از اعتبار و وجاهت لازم برخوردارند که از پایین و توسط خود کارگران و براساس قوانینی که خود در اساسنامه‌هایشان مقرّر می‌کنند هرگونه بدیل‌سازی تشکیلاتی برای کارگران از بالا و بی‌حضور داوطلبانه کارگران شکل گیرد می‌تواند در خدمت هرنیرویی غیر از کارگران قرار گیرد و تنها زیان حاصل از رفتارها و تحرکات آن برای کارگران باقی خواهد ماند».

ـ آقای اکبری برای بیان نگرانیِ خویش از این‌که «هرگونه بدیل‌سازی تشکیلاتی برای کارگران از بالا و بی‌حضور داوطلبانه» آن‌ها می‌تواند «در خدمت هرنیرویی غیر از کارگران قرار گیرد»، مقدمتاً تصویری از سازمان‌های کارگری ترسیم  می‌کند که تنها نیمی از حقیقتِ ممکن را بیان می‌کند. چراکه از «سندیکاها» به‌مثابه‌ی ابتدایی‌ترین (نه الزاماً پایه‌ای‌ترین) تشکلِ ممکنِ کارگری گرفته تا «اتحادیه‌ها و فدراسیون‌ها و کنفدراسیون‌ها»، همگی تشکل‌هایی هستند که امروزه اساسِ وجودیِ خویش را ـ‌اغلب‌ـ غیرسیاسی و صرفاً اقتصادی‌ـ‌رفاهی تعریف می‌کنند؛ در صورتی‌که تاریخ مبارزات کارگری به‌دفعات نشان داده است‌که کارگران می‌توانند به‌غیر از این‌گونه تشکل‌یابی، به‌مثابه‌ی حزب سیاسی و طبقاتی و سوسیالیستی هم متشکل شوند، که دراینصورت مطالبات‌شان بسیار فراتر از خواسته‌های صرفاً اقتصادی‌ـ‌رفاهی خواهد بود. از این هم مهم‌تر این‌که حتی همین تشکل‌های بورورکراتیک امروز (خصوصاً در اروپای غربی و آمریکای شمالی) بقا، تداوم و محبوبیت ناچیز خودرا مدیون بازتولیدِ مناسبات روبه‌کاهشِ زمانی هستند که هنوز تا به‌این اندازه بوروکراتیک نشده بودند و در پاره‌ای از مواقع اساسِ حاکمیت سرمایه را به‌چالش کشیدند و توانستند امتیازات قابل توجهی از دولت‌ها و صاحبان سرمایه بگیرند. گرچه از 20 سال پیش مجموعه‌ی بورژوازی در کشورهای غربی به‌دلیل روندِ رو‌به‌کاهش بازتولید مناسبات مبارزه‌جویانه‌ی تشکل‌های کارگری، ‌بازپس‌گرفتنِ امتیازات اعطاییِ گذشته‌ی خویش را آغاز کرده‌‌اند؛ اما چنان‌چه بازتولیدِ مناسبات مبارزه‌جویانه اساساً به‌توقف برسد، سندیکاها و نهادهای کارگری از درون فرومی‌پاشند و توده‌های کارگر به‌چاره‌اندیشی و ایجاد نهادهای دیگری خیز برخواهند داشت‌؛ که خوش‌آیند مجموعه‌ی بورژوازی (اعم از دولت و صاحبان سرمایه) نخواهد بود. ازهمین‌روست‌که بورژوازی در کشورهای غربی ترجیح می‌دهدکه همین نهادهای کم‌رنگ کارگری بقا و دوام داشته باشند و با استفاده از روش «چانه‌زنی» صرفاً به‌پاره‌ای از مطالبات رفاهی محدود بمانند. اما طبقه‌کارگر در ایران دارای چنین پیشینه، سندیکاها و امکاناتی نیست، که بتواند از طریق «چانه‌زنی» صرف بقایِ زیستیِ خویش را حفظ کند؛ یعنی: کارگران در ایران بدونِ نهادِ رزمنده‌ی کارگری چاره‌ای جز پذیرش قرارداد سفیدامضاء و کلیه فروشی و جُرم‌خری ندارند. بنابراین، با توجه به‌تاریخ مبارزات کارگری می‌توان چنین نتیجه‌گیری کرد که اولاً‌ـ اتحادیه و فدراسیون و کنفدراسیون کارگری زمانی می‌توانند بقا و تداومِ کارگری داشته باشند که به‌مثابه‌ی اهرمِ اراده‌ی طبقه‌کارگر یک سری رفرم‌های سیاسی را به‌نفع کارگران به‌دولت و صاحبان سرمایه تحمیل کنند؛ وگرنه فقط به‌درد ویترین نمایش‌های دموکراسی‌مآبانه بورژوازی می‌خورند. دوماً‌ـ از تشکلِ سندیکایی (به‌مثابه‌ی ابزار رفرمیزم کارگری، نه رفرمیزم بورژوایی) که بگذریم، تاریخ مبارزات کارگری نشان داده است‌که در بسیاری از مواقع این امکان وجود دارد که بخش‌های پیشرو و مورد اعتماد کارگری در تشکل‌های سوسیالیستی و حزبی سازمان بیابند و در ارتباطِ متقابل ـ‌اما مخفی و نیمه مخفی‌‌ـ با تشکل‌های کارگری (مانند تشکل‌های سندیکایی) امرِ انقلاب سوسیالیستی و لغو کار مزدی را در دستور مبارزه‌ی خویش قرار دهند، که چگونگی گسترش و تبادلات آن را نمی‌توان از قبل تعیین کرد.

ـ عبارت «هرگونه بدیل‌سازی تشکیلاتی برای کارگران از بالا و بی‌حضور داوطلبانه کارگران» بیش از این‌که به‌جمهوری اسلامی اشاره داشته باشد، مترصدِ فعالیتِ کمیته‌هایی است‌که به‌منظور ایجادِ زمینه‌ی تشکل‌یابی کارگران در محیطِ‌کار به‌وجود آمده‌اند. چراکه جمهوری اسلامی در این مورد رسواتر از آن است‌که آقای اکبری ویا هرشخص دیگری را به‌نگرانی بکشاند!؟ به‌هرروی، اگر آقای اکبری (به‌عنوان موجودی هوشمند و آموخته) از بند و بست‌هایِ کلیت ویا یکی از جناح‌بندی‌های جمهوری اسلامی نگران بود، عقل سلیم (و نه حتی عقلِ معقول) حکم می‌کرد که در این زمینه اشاره‌ای هم وجود داشته باشد که در نوشته‌ی آقای اکبری چنین اشاره‌ای به‌چشم نمی‌خورد. شاید هم آقای اکبری در رابطه با جنبش کارگری ایران احساس پدرانه دارد و دائم نگران این است‌که فرزندش به‌بی‌راهه‌ی دیگران نرود؛ اما متأسفانه دوره‌ی این‌گونه نگرانی‌ها سپری شده و نسلِ کارگران جوان ایران (که آقای اکبری هم در پیام اولِ ماه مه خویش به‌آن اشاره دارد) به‌‌این‌گونه رفتارها و اندیشه‌ها نامی جز برخورد پدرسالارانه (که همیشه فقط احساساتی نیست) نمی‌دهند. به‌هرروی، اگر شخص ویا گروهی در پروسه‌ی تشکل‌یابیِ کارگری به‌هرنحوی به‌مانع شکوفایی هزاران گُل نورسیده و قابل تجربه تبدیل شوند، تاریخ نه تنها آن‌ها را فراموش نمی‌کند، بلکه در قضاوت آهنینِ خویش مُهرِ بازدارنده (که معنایی جز ارتجاع ندارد) را برپیشانی‌شان می‌کوبد.

ـ سرانجام این‌که سخن «عشق» از هرسخنی خوش‌تر است!! اگر فراموش نکرده باشیم: آقای اکبری در ابتدای مقاله‌اش از امکان «سوءاستفاده»ی قدرت‌های فلان و بهمان از جنبش‌های عدالت‌خواهانه و کارگری سخن گفته بود؛ در این‌جا نیز (به‌مثابه‌ی آخرین پند و اندرز) به‌طور پوشیده و القایی بازهم به‌همان مسئله برمی‌گردد و می‌نویسد: «می‌تواند در خدمت هرنیرویی غیر از کارگران قرار گیرد»!؟ منظور وی به‌غیراز کارگران، کدام نیرویِ قابل تصوری می‌تواند باشد؟ در نگاه نخست پاسخ روشن است: جمهوری اسلامی ویا امپریالیست‌ها به‌سرکردگیِ دولت آمریکا! اما جمهوری اسلامی که نیازی به‌سوءِ استفاده ندارد؛ زیرا هرگونه‌که بخواهد، از طریق زندان و شکنجه و اعدام می‌بُرَد و می‌دوزد. پس، می‌ماند: امپریالیست‌ها به‌سرکردگیِ دولت آمریکا!؟ بنابراین، هرکس که «نصایح» آقای اکبری را به‌گوشِ جان نخرد و به‌ساز او نرقصد، حتماً یک یا چند ریگِ امپریالیستی به‌کفش دارد!؟ اما متأسفانه رقصنده‌ی متشکلی به‌غیر از سندیکای کارگران واحد در میدان حضور ندارد که بتواند به‌ساز آقای اکبری ویا ‌سازِ دیگری برقصد. ازاین‌رو، من چنین نتیجه می‌گیرم که همه‌ی آسمون و ریسون کردن‌های آقای اکبری بدین منظور است‌که رزمندگی سندیکای کارگران شرکت واحد را زیر ضرب بگیرد که در وجودِ افراد مشخصی (ازجمله منصور اسانلو) تجلی بارز دارد و با حذف این اشخاص ـ‌احتمالاً‌ـ بروز این رزمندگی کم‌رنگ‌‌تر می‌شود. گرچه شیوه‌ی نظریه‌پردازی آقای اکبری ضدکارگری است؛ اما وی صرفاً نظریه‌پردازی نمی‌کند و در رویدادها و فضای جامعه‌ی ایران با مُهره‌هایی بازی می‌کند که تا جنایت‌پیشگی فقط یک گام کوچک فاصله دارد. بنابراین، ضروری است‌که این گام کوچک ـ‌اما خطیر‌ـ را مورد بررسی قرار دهیم.

5ـ گامی کوچک، اما خطیر: آقای حسین اکبری مقاله‌ی «کارگران و آینده‌ای پرمخاطره» را با مقولات و مسائلی در زمینه‌ی پراکندگی کارگران در ایران آغاز می‌کند؛ و عواملی را در این زمینه برمی‌شمارد که قبلاً مورد بررسی و بازخوانی قرار دادیم. اما وی از میانه همه‌ی مسائل و مقولات (که عمدتاً نظری هستند) تنها به‌یک مسئله‌ی «بازدارنده» اشاره می‌کند که در جامعه‌ی ایران به‌یک واقعیت مادی، اجتماعی و ساختارمند فراروئیده است: جنبش و تشکل‌های زنان.

وی در بررسیِ جنبش زنان با تکیه برنیمه‌حقایق تاآن‌جا پیش می‌رود که می‌نویسد: «جداسازی زنان کارگر و فعالیت اتحادیه‌ای آنان از جنبش عمومی طبقه کارگر به‌معنی دونیم‌کردن پیکره واحدی است که به‌رغم تفاوت جنسی در یک سیستم و ارگانیسم واحد، دارای تضادهای آشتی‌پذیر هستند»[تأکیدها از من است].

هرناظر ساده‌ای می‌داند که امروزه سطح و عمق «فعالیت اتحادیه‌ای» در ایران بسیار نازل‌تر و محدودتر از تشکل‌گرایی زنان است؛ ازطرف دیگر، با نگاهی گذرا نیز می‌توان دریافت‌که زنان کارگر حضور بسیار ناچیزی در تشکل‌های زنان دارند؛ ازاین‌رو، منهای جنبه‌ی تئوریک و نظریِ مسئله ـ‌هنوز‌ـ جنبش زنان (علی‌رغم اختلاط طبقاتی‌اش) به‌عامل بازدارنده‌ی تشکل‌یابیِ طبقاتی کارگران تبدیل نشده است. اما آقای اکبری جنبش و تشکل‌های زنان را به«جداسازی زنان کارگر و فعالیت اتحادیه‌ای آنان» و هم‌چنین «دونیم‌کردن پیکره واحد» جنبش عمومی طبقه‌کارگر متهم می‌کند! ریشه‌ی مادی و اجتماعیِ این اتهام درکجاست؟

اگر نگاهی به‌روزنامه‌ی کیهان[5] به‌سردبیری آقای حسین شریعتمداری (که همواره سناریوساز سرکوب بوده و برنامه‌‌ریزیِ سرکوب‌گری‌های وزارت اطلاعات را پوشش اجتماعی داده است) بیندازیم، متوجه می‌شویم که افتخارِ حمله به‌جنبش و تشکل‌های زنان قبل از آقای حسین اکبری از آنِ آقای حسین شریعتمداری در روزنامه‌ی کیهان است!؟ اما نباید بی‌انصافی کرد و تفاوت‌های این دو نفر را نادیده انگاشت. تفاوت در این است‌که حسین شریعتمداری به‌عنوان یکی از جنایت‌کارترین کارگزاران جمهوری اسلامی مستقیماً به‌جنبش و تشکل‌های زنان حمله می‌کند تا زمینه‌ی یورش به‌زنان را به‌بهانه‌ی بدحجابی فراهم کند و بندهای دولتی را در کلیت جامعه سفت‌تر نماید و برشدت استثمار کارگران و زحمت‌کشان بیفزاید؛ اما آقای حسین اکبری با عبور از کانال «جنبش عمومی طبقه‌کارگر» (که «عمومیت»‌اش چیزی بیش از سه‌جانبه‌گراییِ بورژوایی و اسلامی نیست) به‌جنبش و تشکل‌های زنان حمله می‌کند تا مبادا کیان نظام اسلامی «با کوچک‌ترین جرقه‌ای به‌یک انفجار اجتماعی» برسد و ازهم دریده شود!؟

فرق دیگری که بین آقای حسین شریعتمداری و آقای حسین اکبری وجود دارد، این است‌که اولی به‌واسطه‌ی منافع کلان و مستقیمی که در نظام اسلامی دارد، مستقیماً جنبش‌های اجتماعی و خصوصاً جنبش و تشکل زنان را به‌وابستگی و جیره‌خواریِ عوامل خارجی متهم می‌کند؛ درصورتی‌که دومی به‌دلیل این‌که در «اپوزیسیونِ» درونی نظام جای گرفته و کله‌اش نسبت به‌این نمط بی‌کلاه مانده است، به‌طور مکرر و اندکی غیرمستقیم براین بوق می‌دمد که «جهان سرمایه‌داری برای تسلط خود بر منابع و ذخایر و ثروت های دیگر کشورها به‌بهانه دفاع از دموکراسی و در راستای تقویت سیاست‌های نئولیبرالیستی همچنان در پی سوء استفاده از گرایشات عدالت‌خواهانه و آزادی‌طلبانه ملت‌ها به‌سود خود و هم پیمانانش به‌هرشیوه‌ای دست یازیده و تلاش می‌کند رژیم‌های مخالف خود در کشورهای دیگر، اعم از اینکه رژیم‌هایی مترقی و مردمی باشند یا صرفا حکومت‌هایی با معروفیت ضد آمریکایی و مزاحم تلقی شوند را به‌وسیله حمایت‌های موقتی از جنبش‌های اعتراضی و هدایت آن‌ها علیه این رژیم‌ها را به‌دست گیرند. امکان استفاده از این ترفندها، در جنبش های مطالباتی ایران منتفی نیست»!!

براساس اصلِ برائت، تا زمانی‌که مدرک یقین‌آوری به‌دست نیاید، من به‌هیچ‌وجه و مطلقاً آقای اکبری را متهم به‌همکاری با وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی نمی‌کنم و بندوبستی در این زمینه را به‌او نسبت نمی‌دهم؛ چراکه نه تنها هیچ‌گونه اطلاعاتی در این زمینه در دست نیست، بلکه اساساً علاقه‌ای هم به‌گردآوری چنین اطلاعاتی ندارم. چه‌بسا که آقای اکبری به‌واسطه‌ی عقاید، باورها و روابط کارگری‌اش ـ‌احتمالاً‌ـ تاوان‌هایی را در این زمینه پرداخته و هم‌اکنون نیز تاوان‌پرداز آن‌ها باشد؛ اما آن‌چه او را در کنار حسین شریعتمداری قرار می‌دهد، گاه (نه همواره) بسیار خطرناک‌تر از هرگونه‌ای از وابستگی اداری و وزارتی و استخدامی است؛ چراکه «جنس» و «نوعِ» باورهای آقای اکبری و آقای شریعتمداری جوهراً هم‌سو و هم‌‌راستا هستند و تنها در شیوه‌ی بیان و پوزیسیون‌شان در دستگاه جمهوری اسلامی است‌که از هم فاصله می‌گیرند و به«فصل» می‌رسند: هردوی آن‌ها راست‌تر از دوم خردادی‌ها قانون اساسیِ جمهوری اسلامی را ـ‌عیناً‌ـ می‌پذیرند؛ هردوی آن‌ها هرچه فریاد دارند، در فرافکنی و دروغ‌پردازی سرِ نظام آریامهری می‌کشند که دیگر وجود ندارد. هردوی آن‌ها آسمان را به‌ریسمان می‌بافند تا ثابت کنند که سلطنت‌طلبان پُشت دروازه‌های جمهوری اسلامی صف کشیده‌اند و عنقریب کیان اسلامی را می‌بلعند. هردوی آن‌ها از زاویه نگرشِ انتزاعیِ «ضدامپریالستی»، توسعه‌طلبی و سلاح اتمی و کوبیدن برطبل جنگ را برازنده‌ی جمهوری اسلامی می‌دانند. هردوی آن‌ها اساس اختلافات طبقاتی و اجتماعی را از زاویه «رانت‌خواری» می‌نگرند و باوری به‌‌این‌که پولِ نفت ـ‌اساساً‌ـ حاصل استثمار نیروی‌کارِ کارگران و مصیبت‌های وارده برتوده‌های مردم است، ندارند. در یک کلام، هردوی آن‌ها مدافعِ بقا و تداوم جمهوری اسلامی هستند و تا آنسوی مرز وسواس از هرگونه تحولِ طبقاتی و اجتماعی وحشت دارند و هررویداد اجتماعی را با ورچسبِ «انقلاب مخملی» به‌دنیای اشباه ربط می‌دهند. به‌هرروی، عمده‌ترین فرقی که بین آقای اکبری و آقای شریعتمداری وجود دارد، این است که اولی در پوزیسیونِ حاکم و دومی در پوزیسیون تحت حاکمیت قرار دارند. بنابراین، نظریه‌پردازی‌های آقای اکبری به‌این دلیل که می‌تواند در جلدِ اپوزیسیون ظاهر ‌شود، فریبنده‌تر و نتیجتاً خطرناک‌تر از اراجیفِ آقای شریعتمداری است‌که نمی‌تواند در این جلد ظاهر گردد. به‌بیان دیگر، هردویِ این نظریه‌پردازان سیاسی‌ـ‌اجتماعی (علی‌رغم تفاوتی‌که در پوزیسیون اجتماعی ـ‌با اپوزیسیون اشتباه نشود‌ـ دارند) هرگونه تلاشِ «تحول»‌طلبانه را تنها به‌شرطی برحق می‌پندارند که درچارچوبه‌ی همین نظام و مطابق با سلسله‌مراتب، قوانین و رَویه حقوقیِ موجود صورت بگیرد؛ وگرنه عصیان برعلیه حقانیت ولایت فقیه یا تمامیت ارضی محسوب می‌شود که می‌بایست با آن مقابله کرد. گرچه ابزارهای «مقابله» آقای اکبری و آقای شریعتمداری یکسان نیستند، اما در اغلب اوقات بحران‌های سیاسی‌ـ‌اجتماعی آدم‌هایی را کنار یکدیگر قرار می‌دهد که شاید در شرایط عادی باهم چای هم ننوشند!

یک‌بار دیگر لازم به‌یادآوری است‌که در مقایسه‌ی بین آقایان اکبری و شریعتمداری بحث برسرِ وابستگی طبقاتی، سیاسی، اداری و تشکیلاتی در میان نیست؛ و نباید باورها، اندیشه‌ها و موضع‌گیری‌های افراد مختلف (نه گروه‌های مرتبط طبقاتی) را تا بدان‌جا تنگ‌نظرانه مورد کنکاش و بررسی قرار داد که فقط ‌چگونگیِ امرار معاش آن‌ها مورد توجه قرار گیرد. به‌بیان دیگر، همواره این احتمال وجود دارد که دو شخص که به‌لحاظ خاستگاه و پایگاه طبقاتی در شرایط متفاوتی قرار دارند؛ از زاویه باورها، اندیشه‌ها و موضع‌گیری‌های سیاسی‌ـ‌اجتماعیْ هم‌سو و هم‌راستا باشند. در وضعیت عادیِ زندگیِ روزمره (یعنی: شرایطی‌که تحولِ اجتماعیِ خاصی دربین نیست و هرکس بنا به‌وضعیت اقتصادی‌ـ‌اجتماعی خویش گذران خود را مَدِ نظر دارد) این هم‌سویی‌ها و هم‌راستایی‌ها از طرف آدم‌هایی‌که به‌لحاظ خاستگاه و پایگاه طبقاتی در شرایط متفاوتی قرار دارند، مسئله‌ی خاصی را شکل نمی‌دهد؛ اما بحران‌ها و نوزایی‌های اجتماعی صف‌بندی‌هایی را به‌وجود می‌آورد که مقدمتاً آدم‌های هم‌سو و هم‌راستا را کنار هم می‌گذارد و واکنش‌های هم‌سو و هم‌راستایی را از آن‌ها ‌طلب می‌کند. به‌مقاله‌ی «کارگران و آینده‌ای پرمخاطره» بازگردیم.

به‌راستی حمله‌ی آقای اکبری به‌جنبش و تشکل‌های زنان و هم‌چنین فریادهای او که جنبش‌های مطالباتی در خطر سوءِاستفاده قرار دارند و «امکان استفاده از این ترفندها، در جنبش های مطالباتی ایران منتفی نیست»، فقط مبارزه‌ی زنان را هدف می‌گیرد یا این یک حمله‌ی تاکتیکی است‌که استراتژی دورتری را مدِ نظر دارد؟

هم‌چنان‌که بالاتر اشاراتی داشتم، همه‌ی شواهد و قراین در مقاله‌ی «کارگران و آینده‌ای پرمخاطره» و دیگر گفته‌ها و نوشته‌های آقای اکبری حاکی از این است‌که حمله‌ی او به‌جنبش و تشکل‌های زنان جنبه‌ی تاکتیکی دارد و هدف استراتژیک او دست‌یابی به‌ابزارهایی است‌که از یک طرف سندیکای کارگران شرکت واحد را به‌مصاف بطلبد و به‌تحدید بکشاند؛ و از طرف دیگر، کلیت پتانسیل تشکل‌یابی کارگران را در دیگر شرکت‌های تولیدی و خدماتی تحت کنترل بگیرد تا شیوه‌ی کار کارگران شرکت واحد را در زمینه‌ی تشکل‌یابی سرمشق قرار ندهند. طبیعی است‌که این استراتژی بورژوایی بدون اعمال فشار و ایجاد محدودیت برای سندیکای کارگران واحد (که خودرا به‌مثابه‌ی نمونه‌ی تشکل‌یابیِ کارگری به‌اثبات رسانده) غیرممکن است. بدین‌‌ترتیب، آقای اکبری در ازایِ آن‌چه‌که در زمینه‌ی «جنبش و تشکل‌های زنان» از ‌روزنامه کیهان و آقای شریعتمداری ‌وام‌دار گرفته است، آگاهانه یا ناآگاهانه به‌این روزنامه چنین گِرا می‌دهد که توپخانه‌اش را تجدید آرایش بدهد و این‌بار نمایندگان سندیکای کارگران شرکت واحد و خصوصاً شخصِ اسانلو را هدف بگیرد تا با زمینه‌چینیِ اجتماعیْ دست امثال قاضی مرتضوی‌ها بازتر باشد که «امکانِ» این «سوءِ‌استفاده»ها را در زمینه‌ی مبارزات کارگری ـ‌حتی‌ـ با تقاضای اعدام، به‌دادگاه ‌عدلِ حکومت اسلامی بکشانند!؟

گرچه آقای اکبری ـ‌هنوز‌ـ چنین جرأتی پیدا نکرده که صراحتاً هیئت مدیره‌ی سندیکای کارگران شرکت واحد را تا مرز مرگ نشانه بگیرد؛ اما گذشته از شیوه‌ی نگرشِ شکاک و توطئه‌پندارانه‌ی آقای اکبری، «کارگران و آینده‌ای پرمخاطره» سرشار از چنین اشارات دوپهلویی است، ‌که تحولات و نوزایی‌های اجتماعی بالاخره بدین مجبورش می‌کنند که دست از دوپهلوگرایی بردارد و حکم قطعیِ خود را آشکارا بیان کند.

بنابراین، نه تنها آقای اکبری، بلکه همه‌ی کسان دیگری ‌که براین ارابه‌ی «دوجانبه» نشسته‌اند تا سه‌جانبه‌گراییِ تسلیم‌طلبانه (یعنی: چانه‌زنیِ بدون نیروی متشکل، رزمنده‌ و آماده‌ی اعتصاب) را به‌کارگران ایران تحمیل کنند و روحیه رزمندگی آن‌ها را در بخش‌های به‌اصطلاح خوبِ شوراهای اسلامیِ‌کار به‌انحلال برسانند، بنا به‌رشدِ رزمندگیِ مبارزات کارگری در ایران، ناگزیر به‌برداشتن یک گام خواهند بود: یا به‌شریعتمداری‌ها پشت می‌کنند و هم‌راستا با کنش‌ها، جوشش‌ها، چالش‌ها و رزمندگی‌های کارگری یک گام به‌جلو برمی‌دارند تا رفیق و هم‌سوی مبارزات کارگری باشند؛ ویا در غیراینصورت، همان نقشی را بازی می‌کنند که یهودا در رابطه با مسیح ـ‌بدون حاکمیت اسلامی‌ـ بازی کرد؛ اما این‌بار برخلاف مسیح که یک نفر بود، یک طبقه‌ی میلیونی است‌که به‌صلیب سرمایه کشیده خواهد شد!

عباس فرد ـ 24 ژوئن 2007

پانوشته‌ها

[1] به‌مقاله‌ی 5 قسمتی بهمن شفیق تحت عنوان «پول، سیاست، طبقه» مراجعه کنید که در سایت‌ امید یافت می‌شود.

[2] نکته‌ی بسیار جالب این است‌‌که آقای اکبری ضمن دفاع پوشیده و زیرجُلَکی از شوراهای اسلامیِ‌کار، حتی می‌کوشد که از نام «خانه‌کارگر» نیز کم‌تر استفاده کند تا ـ‌احتمالاً‌ـ مجبور به‌بازگویی گوشه‌ای از جنایت‌های این نهاد سرکوب‌گر نشود. به‌راستی عبارت «متولیان وابسته به‌حزب اسلامی کار» به‌کدام نهاد یا نیرویی اشاره دارد؟ اگر منظور از کلمه‌ی «متولیان»، ایجاد کنندگان «‌حزب اسلامی کار» است؛ پس چرا «وابسته» به‌آن؟ اگر منظور «خانه‌کارگری»‌های متشکل در «‌حزب اسلامی کار» است؛ پس چرا مشخصاً از آن‌ها نام برده نمی‌شود؟ به‌هرروی، ناگفته نماند که پیدایش «خانه‌کارگرِ ویژه‌ی جمهوری اسلامی» و شوراهای اسلامیِ‌کار بسیار پیش‌تر از «‌حزب اسلامی کار» بوده است.

[3] جمله‌ی داخل گیومه برگرفته از مقاله‌ی آقای رضا مقدم تحت عنوان «خطر فساد در جنبش كارگری ایران» است. این مقاله را می‌توان در سایت «کارگر امروز» مشاهده کرد.

[4] برگرفته از بیانه‌ی «سوسیالیسم ضرورت و نیاز حیاتی جنبش کارگری، بیانیه‌ای در تبیین سوسیالیسم معاصر» با امضای یداله خسروشاهی، مرتضی افشاری، امیر پیام، بهمن شفیق و عباس فرد.

[5] این‌که مطالب روزنامه کیهان را نقل نمی‌کنم، از این‌روست که: اولاًـ نوشته‌ را طولانی‌تر این‌که هست می‌کند؛ و دوماً‌ـ رغبت این کار را نیز ندارم. بنابراین، از خواننده‌ی کنجکاو می‌خواهم که خودش به‌سایت روزنامه کیهان مراجعه کند و در این باره هرچه می‌خواهد، تحقیق کند».

You have no rights to post comments

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وسوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ودوم

ملاقات به‌هم خورد و تنها من توانستم به‌مادرم در اندک فرصتی برسانم که چیزی نگوید. او که قبل‌ها هم چندبار بازخواست شده بود، در پیگیری‌های افسران زندان چیزی را بُروز نداده بود. من را هم به‌وسیله معاون زندان و افسر مربوطه با تحدید، بازپرسی کردند و نتیجه‌ای عایدشان نشد. ملاقات را قطع کردند. احمد م.ع. (برادر اسماعیل از اعدامی‌های سیاهکل) که خودش هم در جریانات مسلحانه فعال و زندانی شده بود در جریان قرار گرفت. او مسئول مراجعه به‌افسر نگهبان و حل‌وفصل موضوعات بند ما بود . وی به‌اتفاق آقای حجری به‌«زیر هشت» رفتند و به‌شدت به‌رفتار افسر نگهبان اعتراض کردند و مورد بلعیدن چیزی از جانب مرا رد کرده بودند. با مداخله‌ی رئیس زندان و به‌دستور او ملاقات غیرحضوری را دایر کرده و فقط یک دیده بوسی آخر را اجازه دادند. در داخل بند هم زمزمه اعتصاب و اعتراض پیش آمد که به‌سرانجام نرسید. به‌نظر می‌رسید همه چیز رفع و رجوع شده باشد. با توجه به‌جوّ بند تعداد کمی از افراد در جریان جزئیات حادثه قرار گرفتند. این مورد توسط مسئول زیر هشت بند و آقای حجری مدیریت شد.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ودوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ویکم

اولین تبعیدی‌ها از هر دو زندان شماره چهار و سه هم‌زمان فراخوانده شدند و به‌زندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همه‌ی زندانیان برای بدرقه به‌راهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست می‌زدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف به‌سمت درِ بند (زیر هشت) حرکت می‌کردند و با تک تک افراد دست می‌دادند و روبوسی می‌کردند. برخی می‌گریستند و برخی یاران هم‌رزم‌شان را در بغل گرفته، می‌فشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانی‌که به‌تبعبد برده می‌شدند، به‌درود می‌گفتند. شعارها از جمله این‌چنین بود: «امید به‌پیروزی آتی خلق قهرمان».

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ویکم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ام

عبدالحسین، مهندس مکانیک و اهل لنگرود؛ مردی دانا و کم صحبت، اما طنزگو بود. او ازهمه‌ی افراد این گروهِ محاکمه مسن‌تر بود. برادرش عبدالرضا بیش‌تر در سایه قرار داشت.

عباس، دانشجوی رشته‌ی دامپزشکی بود. او را از بیرون زندان می‌شناختم. زمانی‌که عباس تحت تعقیب و فراری بود، مدتی با ما زندگی می‌کرد. رابطه ما از طرف او و من لو نرفته بود. خیلی کتک خورده بودم که ارتباطات و اطلاعاتم را بگویم. از ارتباط­های من، فریبرز و احمد با اسم مستعار گفته شده بودند. فریبرز هفته­ی قبل از من دستگیر شده بود و احمد حدود سه سال بعد دستگیر شد.

سی سال بعد، از احترام و اعتبار اجتماعی عباس در ایلام و اصفهان باخبر شدم. من این‌طور خبر شدم که «او که در زندان به‌لحاظ روحی  آسیب دیده بود.» شاید هم به‌این نتیجه رسیده بود که با مبارزه‌ی مسلحانه و سیاسی خداحافظی کند.»

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ام

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ونهم

البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان می‌گذاشته و از این دو نفر برای تمایل به‌مشارکت سئوال میکرده که حاضر به‌فرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را به‌ما می‌داد و علی را هم به‌شهادت می‌گرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و به‌شدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمی‌دانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاق‌ها(سلول‌ها) اصلاً بسته نشود.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌ونهم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌وهشتم

......

بیژن (هیرمن‌پور) با من مرتب وقت می‌گذاشت و برایم از تجارب و دانسته‌هایش با دقت و گسترده می‌گفت. این پیوند گرچه  بنا بر حادثه‌ی جدایی ما ازهم و انتقال من از قزل قلعه دیری نپائید، اما عمق تأثیرات او را می‌توانم به‌یاد بیاورم که در تشخیص‌های بعدی و انتخاب‌های آتی‌ام تعیین‌کننده بود. وقتی از مجاهدین و رجوی صحبت شد، او برایم از احساس عمومی در دانشکده حقوق نسبت به‌وی گفت: «در میان جمع دانشجویان شخصی مشکوک و غیرقابل اطمینان بود.» جز برخی از حداقل‌های ارتباطی، همه از او دوری می‌کردند. و این گویا نه تنها از تیپ شخصیت و منش‌های رفتاری نامتعارف او، بلکه از نگاهی نیز متأثر بود که «می‌یپنداشتند ساواکی است.»

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top