rss feed

07 ارديبهشت 1394 | بازدید: 5889

آیا سایه‌ها درست می‌اندیشند؟

نوشته شده توسط پویان فرد

آیا سایه‌ها درست می‌اندیشند؟

صدای قلبم در جمجمه‌ام هم‌چون پتک می‌کوبید. عرق سرد تمام تنم را پوشانده بود. شاید تا به‌حال هرگز به‌چنین سرعتی ندویده بودم. این هم از بدشانسی آدم است که با چنین قرار مهمی که دارد، زمین و زمان دست به‌دست به‌هم می‌دهند تا شاید معجزه‌ای شود و آدم به‌قرارش نرسد. ولی واقعاً این قرار برایم حیاتی بود. این قرار شاید تنها امید برای زنده ماندن و از بدبختی گریختن من بود، آری حقیقتا این تنها امید بود.

هنوز زمانی را که کارنامه‌ی کلاس اول راهنمایی را قرار بود بدهند، به‌یاد دارم. به‌یاد دارم که تنها آرزویم قبولی بود، و در عوض دستانم را به‌سوی آسمان دراز کرده و آرزو کردم که در اِزای قبولی، نیمی از عمرم کم شود . نه تنها نیمی از عمرم کم نشد، بلکه آنقدر زیاد شد تا فرصتِ چشیدن سیلی‌های زندگی و نگون‌بختی را به‌طور متناوب در چهره‌‌‌ی  زارم حس کنم.

نفس ‌نفس زنان بر پله‌های خانه گام نهادم. فضای خانه به‌کلی برایم نا‌آشنا بود. هیچ‌گونه شباهتی با آن عکس‌هایی که دیده بودم نداشت. سرم گیج می‌رفت. تا آن‌جا که به‌یاد دارم، طبقه‌ی دوم بود. ولی بعد از 8 طبقه، هنوز نرسیده بودم. شاید داشتم درجا می‌زدم. روی سکوی پله ایستادم. نگاهی به‌بالا انداختم. دو واحد روبروی هم بودند. روی در سمت چپ نوشته بود برای فروش. شکی نداشتم که همین خانه است. شاید خودِ این موضوع برایم بیش از واقعیت اهمیت داشت. این‌که طبقه‌ی دوم یا هشتم بود فرقی نمی‌کرد.

در بسته بود. زنگی در کار نبود. آمدم به‌در بکوبم که در خودش باز شد. با احتیاط وارد شدم. همه چیز سفید بود. دیوار، سقف، کف و درها سفید بودند. سفیدی‌ای که چشم را می‌آزرد. هم‌چون تابش نور خورشید برگستره‌ای که تماماً پوشیده از برف باشد. شاید مرده بودم و این در، دروازه‌ی بهشت بود. بالاخره صدایی از سمت راست خانه به‌گوشم رسید.

ـ بفرما تو. زود آمدید!

همین‌طور که به‌طرف صدا می‌رفتم، نگاهی به‌ساعتم انداختم. درست می‌گفت، 24 دقیقه زودتر از قرار رسیده بودم. در بزرگ سفیدی را باز کردم که دستگیره‌ی عجیبی داشت. با تمامی جلا، تمیزی و نو بودن، لکه‌هایی از پوسیدگی در دستگیره‌ی در به‌چشم می‌خورد. در را هُل دادم و باز شد. جمع‌شان جمع بود. با این‌حال که زود رسیده بودم، احساس گناه می‌کردم. چهره‌ها بشاش اما منفور، لبخندها بر لب، اما تصنعی بود. 4 نفر بودند، یکی را به‌جا آوردم. از طرف بنگاهی بود. آن دو نفر یکی از طرف بانک و دیگری از طرف شرکت مالیات. لباس‌های هر سه نفرشان یک‌جور بود، حتی کراوات‌های‌شان همه خاکستری بود. به‌پیر‌مردی نگاه کردم که در سمت چپ، روی مبلی سیاه نشسته بود. آن سه نفر دیگر در سمت راست روی ‌مبلی سفید لم داده بودند. برای این‌که فضای سنگین خانه را بشکنم با لبخندی گفتم: فکر می‌کردم که طبقه‌ی دوم است. نماینده‌ای که از طرف اداره‌ی مالیات بود، گفت:

ـ  درست است. خوب طبقه‌ی دوم است دیگر! تازه زیر این‌جا هم خانه‌ای نیست، تا دلت بخواهد می‌توانی برای خودت بالا و پایین بپری!

لبخندی که برلبانم نقش بست، دو دلیل داشت. یکی به‌این دلیل که بالاخره کسی به‌غیر از من لب به‌سخن باز کرده بود و دوم این‌که فکر کردم دارد شوخی می‌کند. همین که از پنجره به‌پایین نگاه کردم، دیدم که خانه واقعاً در طبقه‌ی دوم است! پس چرا من 8 طبقه دویده بودم؟ دیگر این موضوع مهم نبود، به‌هرحال به‌قرارم رسیده بودم. روبروی‌شان نشستم و دستی به‌علامت شروع کار به‌هم مالیدم. کارمندی که از طرف بنگاهی آمده بود، رو به‌مأمور بانک کرد و گفت:

ـ جبی ‌جان ایشون هستند. بریم سر اصل مطلب؟

ـ بریم آقا بریم که ما هم کار داریم.

نمی‌دانم چرا این مبل‌ها را هنوز جمع نکرده بودند، هیچ چیز دیگری در خانه نبود. با پته‌پته گفتم:

ـ آره دیگه اگر خدا بخواهد، این خانه مال من می‌شود.

جبی، نماینده بانک لبخندی زد و زیر چشمی نگاهی کرد و گفت:

ـ اگر که تمامی شرایط پذیرفته شود!

در پاسخ گفتم: که اگر تمامی شرایط و موارد مورد قبول قرار نمی‌گرفت که این‌جا نبودیم.

ـ درست است، اما هنوز اسنادی هست که امروز باید آن‌ها را امضا کنید.

لبخند پرتشویشی زدم و گفتم: این‌ها را هم امضا می‌کنیم. سری جنباندم و به‌طرف صاحب خانه که هم‌چون محکومان بر مبلِ سیاه خود نشسته بود، نگاهی انداختم و گفتم: سلام، خوب هستید؟ بالاخره خانه‌ی شما هم دارد به‌فروش می‌رود. در این وضعیت اقتصادی هم شما راحت می‌شوید و هم ما صاحب‌خانه! مسکن هم برای خودش داستان پر فراز و نشیبی شده. نظر شما چیست؟ بدون این‌که حتی نیم‌نگاهی به‌من بیاندازد، گفت:

ـ امیدوارم، امیدوارم که به‌فروش برود.

با شوخی گفتم: خودم می‌خرم آقا، نگران نباشید. سری جنباندم و گفتم: می‌توانم نگاهی به‌خانه بیاندازم؟

ـ بله اما باید اول شرایط را قبول کنید. می‌دانید که ما هم معذوراتی داریم.

تمام این مدت بوی گندی مشامم را آزار می‌داد. بوی گندی که برایم ناشناخته بود. نه بوی فاضلاب بود، نه بوی تخم‌مرغ گندیده! می‌آمد و می‌رفت. انگار که چیزی مثل یک نسیم مرموز این بو را جابه‌جا می‌کرد. گفتم: بله، بفرمایید! حتماً! ما که البته شرایط زیادی را پشت سر گذاشته‌ایم. این را هم پشت سر خواهیم گذاشت.

ـ روشِ کار ما از این قرار است که شرایط را از روی یک سند قانونی برایتان می‌خوانیم و شما باید آن‌ها را بلند بلند تکرار کرده، قسم بخورید و امضا کنید. پس از امضا خانه دراختیار شماست و از همان لحظه می‌توانید در آن زندگی کنید. نکته‌ای که ما برای امنیت مالی و روحی شما و خودمان در نظر گرفته‌ایم، یک دوره‌ی آزمایشی دو ماهه است. در این 2 ماه شما باید به‌سه اداره‌ی مالیات، بانک و بنگاه موردِ نظر ثابت کنید که به‌قرارهایی که تعهد‌نامه‌اش را امروز امضا کرده‌اید، پای‌بند خواهید ماند.

کف دست‌هایم به‌شدت عرق کرده بود. عادتی بود که از بچگی به‌هنگام اضطراب شدید به‌من دست می‌داد. برای شکستن فضای سنگینی که در خانه حکم‌فرما بود، رو به‌صاحب خانه کردم و گفتم: فکر می‌کنم در دوران شما خرید خانه راحت‌تر بود؟ مگر نه؟ بازهم بدون این‌که به‌من نگاه کند، گفت:

ـ گذشته چراغ راهِ آینده است!؟

من که نفهمیدم. بله می‌فرمودید. خوب پس شروع کنیم دیگر. نمی‌دانم این‌همه تشویش و اضطراب برای چه بود. تا آن‌جا که به‌یاد می‌آورم خریدن خانه، می‌بایست امری جذاب و شادی‌آفرین باشد. چراکه با یک تیر چندین نشانه را می‌زنی؛ یک این‌که سرپناهی داری، دو این‌که پس‌اندازی برای آینده جور می‌کنی، سه این‌که ناگهان به‌قماش دیگری تبدیل می‌شوی! ارج و قرب متفاوتی خواهی داشت. احساس امنیت، قدرت، رهایی، پای‌بندی، رشد و اعتبار. خیلی فرق هست بین آن‌که خانه‌ای از خود دارد و یا آن‌که مستأجر یا خانه‌به‌دوش است. البته باید دید.

ـ آقای....، اسمتان چه بود؟

ـ بله من مانی هستم.

ـ آقای مانی شروع کنیم؟

ـ بله بله، حتماً.

پس من تعهد‌‌نامه را می‌خوانم و شما هم دست راست خود را بالا گرفته و آن را بلند بلند تکرار کنید.

ـ بله بله، حتماً! راهی ‌است که باید رفت! یک ضرب‌المثل انگلیسی می‌گوید: یک لحظه تحمل درد، سال‌های طولانی‌ای از عظمت و شکوه را به‌همراه دارد.

ـ بگویید: پای‌بند هستم، سکوت می‌کنم، سرِ تعظیم و سلوک فرود می‌آورم، تن می‌دهم، می‌پذیرم، تعلق و «باور» دارم. توضیح نمی‌خواهم و فکر و شک هم نمی‌کنم.

بعد پرانتزی باز کرد و توضیح داد که فکر و شک درباره‌ی این مسائل می‌تواند پروسه‌ی کار را مختل کند که عواقب مالی و مسلماً معنوی بسیاری برای شما دارد. لطفا تکرار کنید!

من هم دست راستم را بالا گرفتم و همه را تکرار کردم. بعد برگه‌ای را که روبرویم گذاشته بودند، امضا کرده و تحویل دادم. حالا که امضا کرده بودم، همه چیز به‌پایان رسیده بود. همه از جا برخاستیم. دیگر حتی خبری از آن خنده‌های تصنعی هم درمیان نبود. چهره‌ها کاملاً عبوس و بی‌رحم به‌نظر می‌رسید. با پته‌پته گفتم: اگر می‌شود لطفاً کلید را بدهید. مأمور مالیات نگاهی از روی تعجب کرد و گفت:

ـ کلیدی در کار نیست آقا! این‌ها را باید به‌هزینه‌ی خودتان تهیه کنید.

با تعجب گفتم، من باید بتوانم در خانه را باز کنم یا نه؟! لبخندی شرورانه زد و گفت:

ـ اگر به‌تعهداتان عمل کنید در خانه همیشه به‌سوی شما باز خواهد شد. حالا بفرمایید لطفاً. کارهای پایانی را ما انجام می‌دهیم.....

در خیابان به‌راه افتادم. انتظار این را داشتم که بعد از امضای برگه و تحویل خانه کمی از اضطراب و پریشانی‌ام کم شود. اما انگار نه انگار. اضطراب‌ و پریشانیِ چند دقیقه‌یِ پیش تنها رنگ عوض کرده و جای خودرا به‌دغدغه داده بود. بار سنگینی را احساس می‌کردم. آیا واقعاً کار درستی انجام داده بودم؟ بالاخره که چه! حتماً باید خانه‌ای می‌داشتم که مال خود من باشد؟ خوب حق طبیعی هرانسانی این است که سرپناهی داشته باشد. جایی داشته باشد که در آن احساس آرامش کند. سکان رها کند، لم داده و در سرزمین رؤیاهای خود غرق شود. به‌نظرم داشتن یک خانه امری بسیار طبیعی بود. اما آن‌چه به‌نظرم طبیعی نبود، طبیعت مناسبات روزگاری بود که من در آن می‌زیستم. ایرادی ندارد، دنیایی را که نمی‌توانی تغییر بدهی، بپذیر؛ و تنها در این پذیرش است که احساس آرامش راباز خواهی یافت، مسخ و نشئه و هپروتی در عمیق‌ترینِ گودال‌ها فرو‌خواهی رفت، بدون این‌که لحظه‌ای حال و روزت دگرگون شود؛ آری این است قانونِ راستینِ روزگاری که در آن زیست می‌کنیم. همان‌طور که در خیابانِ سرد و سوزناکِ شهر مِه گرفته‌ با گام‌های سنگین قدم برمی‌داشتم، کودکانی را می‌دیدم را که بی‌دغدغه و بی‌پروا به‌جنب و جوش و بازی مشغول بودند. مادرانی که به‌دنبال کودکان خود می‌دویدند و با شادی و شعف مادرانه سعی بر رام کردن کودکانی داشتند که سیمای نوع انسان را به‌نمایش می‌گذارند. مردانی را می‌دیدم که همه جملگی در مقصد خویش بی‌هدف تند تند قدم برمی‌داشتند. تهی‌دستان و بینوایانی را دیدم که در آشغال‌های فراوان شهر به‌دنبال چیزی برای خوردن می‌لولیدند. کارگرانی را دیدم که به‌دنبال لقمه‌نانی بسیار ناچیز سگ‌دو می‌زدند. البته بدبختی انسان امروز فقط این نیست که سگ دو می‌زند و در خیابان دنبال آشغال می‌گردد. بدبختی‌اش این نیز هست که نظم حاکم چنان تنهایی و انفرادی را به آدم امروز تحمیل کرده که حتی آشغال جمع کردن را هم باید ایزوله و با چشمها و قلبی پلاستیکی انجام داد. ای کاش ده‌ نفر بودیم، ده‌ها نفر بودیم و با هم سگ دو می‌زدیم، کار می‌کردیم و اگر لازم بود در آشغال‌ها هم به دنبال غذا می‌گشتیم، اما درعین‌حال در تبادلی انسانی و رفیقانه در مسیرِ انقلابِ اجتماعی حرکت می‌کردیم؛ نظم و اجتماعی که تولید کنندگانش را به بردگانی صِرف تبدیل نمی‌کند. بردگانی که هر کدام به نوعی باید بین آشغال‌های این شهرِ بی‌روح به دنبال لقمه نانی، گاه برای شکم و گاه برای پر کردن بی‌حاصلیِ زندگیِ از دست رفته‌ی خود بگردند. وه که بدبختی و شوریده‌حالی انسان امروزی چه دهشت‌ناک است.

تنها با یک نگاه به‌اطراف می‌توان عمق فاجعه را در‌یافت. به‌احتمال قریب به‌یقین می‌توان گفت که برای اولین بار نیست که بشر توانایی در استثمارِ نوع خود را با مدال افتخار برسینه می‌کوبد. در تمام طول تاریخ امر بلعیدن حاصل ‌کار آدمی به‌زور، شلاق، شکنجه، جنگ و توجیهاتِ مذهبی و فلسفیِ فراوان بوده است؛ اما امروزه نه تنها سیمای آن عوض شده، بلکه جنایت‌کارانه‌تر هم شده است. این را البته همه‌ی آن‌هایی که خودشان را به‌خریت نمی‌زنند، به‌سادگی حس می‌کنند. از خودم می‌پرسم کدام روزنه‌‌ی نور پایان این شوربختی را امیدورانه باز می‌تاباند؟

ای کاش می‌توانستم به‌دوران کودکیِ خود باز گردم! این جمله را بزرگسالانی بر زبان می‌رانند که طعم تلخ شور‌بختی زندگی را چشیده‌اند؛ آروزی بازگشت به‌کودکی! یکی به‌دلیل شور و حال دوران کودکی است و از طرفی فرصتی دوباره برای تجربه‌ی همه‌ی آن‌چیزهاست که از دست رفته‌اند. اما، زندگی برای انسان تنها یک‌بار رخ می‌دهد. تکراری در میان نیست.

دوست داشتم زودتر خانه را راست و ریست کنم. وسائل مورد نیاز را برای نقاشی و از این قبیل کارها خریدم. رنگ سفید خانه به‌شدت آزارم می‌داد. از کودکی هم میانه‌ای با نور و تابش خورشید و رنگ‌های تند نداشتم. آدم‌های بسیاری را می‌‌شناسم که اگر هوا چند روزی ابری باشد، دل‌شان می‌گیرد و شور و حالِ زندگی را از دست می‌دهند، ولی در مورد من کاملاً بر‌عکس بود. شادی من برای زندگی زمانی سرریز می‌شد که هوا ابری و نورها ملایم بودند. شاید روحم آمیخته به‌غم جاودانه‌ای بود! آیا غم برای من چشیدن طعم راستین زندگی است؟

همین‌طور که غرقِ افکار درهم و برهم بودم، خودم را در مقابل خانه یافتم! نگاهی به‌سردرِ خانه کردم. بر سردرِ خانه مجسمه‌ا‌‌ی قدیمی قرار داشت. آن‌قدر رنگ شده بود که چیزی از شکاف‌ها و فراز و نشیب آن باقی نمانده بود. بیش‌تر شبیهِ روحی بود سردرگم. به‌خودم آمدم، نفسی تازه کرده و به‌پله‌ی اول گام نهادم. این‌بار دیگر می‌خواستم تمام پله‌ها را بشمارم. همین‌طور که هفتمین قدم را برداشتم، به‌در خانه رسیدم. در ‌مثل دفعه‌ی قبل نیمه‌باز بود. نگاهی به‌بالا انداختم. دیگر پله‌ای در کار نبود. همین بود و بس. برای خودم منطقی داشتم که در گوشم نجوا می‌کرد که مهم نیست. آن‌چه در بیرون خانه اتفاق می‌افتد مهم نیست، مهم آن است که درونش را چگونه شکل بدهی. هر‌چند که می‌دانستم که بین این درون و بیرون، حال می‌خواهد خانه و یا خود انسان باشد، ربطی وجود دارد؛ اما هرکسی می‌داند که آدمی اگر دلیل مردم‌پسندی برای کار خود پیدا نکند، دق می‌کند و تلف می‌شود.

وارد خانه شدم و هنوز همان بوی گندِ  قبلی را در مشامم احساس می‌کردم. حتی می‌توانم به‌جرأت بگویم که آن بو، تند و تیزتر هم شده بود. با این‌که تنها چند ساعت در آن خانه بودم، اما احساس تغییرِ غریبی را با گوشت و پوست و استخوانم حس می‌کردم. لکه‌های سیاهی را در سقف و دیوارها می‌دیدم. دستگیره‌ی درها آن جلای خود را از دست داده بودند. نمی‌خواهم اغراق کنم، ولی در آن لحظه احساس می‌کردم که همه‌چیز در آن خانه تغییرشکل داده و به‌غیر از رنگ‌، خانه فرم اولیه‌ی خود را از دست می‌دهد. خوشبختانه با رنگ‌های شاد میانه‌ی خوبی نداشتم، و این موضوع با این واقعیت که لکه‌های سیاه را در سقف و دیوار‌ها مشاهده می‌کردم بسیار جور در‌می‌آمد.  قبل از هر چیز نگاهی اجمالی به‌خانه انداختم. سمتِ راستِ راهرو حمام و توالت قرار داشت. وارد همان اطاقی شدم که چند ساعت پیش در آن‌جا نشسته بودیم. اثری از آن مبل سفید نبود. اما هنوز آن مبل سیاه بر جای خود باقی بود. نشیمن‌گاه مبل کاملا فرو رفته، اما تمام قسمت‌های دیگرش سالم و نو بودند.

درِ دیگری هم در امتداد این اتاق بود که به‌علت تشویش، فضای سنگینِ حکم‌فرما در اتاق و رنگ سفیدِ خانه اصلاً آن را ندیده بودم. در را باز کرده و در واقع وارد پذیرایی شدم. اول راهرو، بعد اتاقِ خواب و بعد پذیرایی. البته از آن‌جایی که بزرگ‌تر از اتاق اولی بود، من نامش را برحسب اصول ساختمان‌سازی پذیرایی گذاشتم. پنجره‌ای بزرگ داشت. بر دیوار سمت راست بر‌آمده‌گی‌ای به اندازه‌ی عرض 3 متر، طولِ 2 متر و قطری 30 سانتی وجود داشت. به‌طرفش رفتم و بر این دیوار کوبیدم. در مقایسه با سطحِ دیوارِ اولیه و اصلی به‌مراتب محکم‌تر بود. انگار چندین بار سیمان و کچ‌کاری شده باشد.

وسائل را جابه‌جا کرده، رنگ‌ها را درهم آمیختم و رنگِ قهوه‌ایِ تیره‌ای ساختم. با اشتیاق تمام اول راهرو و بعد اتاق خواب را رنگ کردم. هنگام رنگ کردنِ اتاق، آن مبلِ سیاهِ تک نفری مزاحمم بود. از طرفی هم وقتی نگاهم به‌این مبل می‌افتاد، چهره‌ی رنگ پریده‌، مغموم و آشفته‌ی صاحب قبلی خانه در ذهنم نقش می‌بست. تصمیم گرفتم که برای همیشه از شرِ این مبل خلاص شوم. ازآن‌جایی که خودرا آدم قوی بنیه‌‌ای احساس می‌کردم، خواستم مبل را با یک تکان جا‌به‌جا کنم اما ازجایش تکانی نخورد. با جدیت بیش‌تری به‌طرف مبل رفتم؛ اما باز تکان نخورد. گفتم شاید از آن مبل‌های قدیمی و دست‌ساز باشد که سنگین است. روی زانو نشستم و با دو دست زیر مبل را چسبیده و برای تکان دادنش تقلا کردم. نزدیک به‌نیم ساعت به‌این کار ادامه دادم. اما انگار نه انگار؛ تکان نخورد که نخورد. دیگر از نفس افتاده بودم. دست از این کار کشیدم و با کمال تعجب روبروی مبل بر کف زمین نشستم و به‌آن خیره شدم. به‌نظرم احمقانه می‌رسید. دوباره از جا برخاسته و به‌دور مبل نگاهی انداختم و دوباره تکانی به‌آن دادم. از فرط عصبانیت چنان محکم بر مبل کوبیدم که پای راستم به‌شدت درد گرفت. شاید مبل از سنگ بود، نمی‌دانم. از خیر جابه‌جایی مبل گذشتم و به‌نقاشی ادامه دادم. انتظار داشتم که با نقاشی خانه، آن بوی گند هم کم‌کم با بوی رنگ آمیخته و از مشامم دور شود، اما هر‌چه نقاشی پیش‌رفت بیش‌تری می‌کرد، بوی گند هم بیش‌تر می‌شد. برای اولین‌بار که داخل خانه شدم، بوی گند می‌آمد و می‌رفت، اما هم‌اکنون پیوسته به‌مشامم می‌رسید. دیگر شب شده بود و خسته بودم. تنها یک چمدان بزرگ در اختیار داشتم، که کمی لباس و یک پتو در آن بود. چون بوی گند و رنگ را در اتاق خواب بیش‌تر احساس می‌کردم، پتو را در پذیرایی پهن کردم و زیر نور مهتاب و بازتاب چراغ‌های شهر چشمانم را برهم گذاشتم تا شاید بخوابم.

پای‌بندم، پای خود می‌بندم؛ پس هستم. سکوت... سکون، تعظیم...، سلوک... تعلق؛ «باور»!؟ پس هستم. شک کنم؟ خوار خواهم شد. در قعر این زیستی که زندگی نام گرفته، مدفون خواهم شد. شک کنم... شک؟ نترسم؟ چه لذتی دارد؟ همه اسارت است! اسارت از همین‌جا آغاز می‌شود؛ با شک کردن!؟

با صدای جیغ وحشتناکی از خواب پریدم. قلبم به‌شدت برسینه‌ام می‌کوفت و بدنم غرقِ عرقی سرد شده بود. به‌دور و بر نگاهی انداخته و کاملا وحشت‌زده بودم. حدود یک ساعت خواب و یک عمر کابوس! برآمدگی دیوار باز شده و حالت شومینه‌ای را داشت که به‌خاکستر تبدیل شده باشد. صاحب قبلی خانه روی مبلِ سابقش، درست ‌مثل روز قبل که برای اولین بار او را دیدم، نشسته بود؛ و موجوداتی روح‌مانند به‌دور او گرد آمده و همگی در یک زمان لب به‌سخن گشوده و بیش از این‌که حرفی بزنند، همهمه می‌کردند. این ارواح در درون قفسی پوسیده زندانی بودند. زندان‌بان‌شان موجودات شیک‌پوشِ شبح‌گونه‌ای بودند که نیم‌تنه‌ی بالایی آن‌ها با کت و کراواتی خاکستری و نیم‌تنه‌ی پایینی‌شان با شلوار و چکمه‌ای ارتشی پوشانده شده بود. بر شانه‌ی راست‌شان سلاحی سنگین با سرنیزه‌ای خونین قرار داشت و با دست چپ‌شان کتاب قانون را بالا گرفته و هرچند وقت یک بار سرنیزه‌ به‌تنِ این ارواح فرو می‌کردند و با کتاب قانون محکم توی سرشان می‌کوبیدند. از میان ارواح درون قفس یکی پتکی بردست و دیگری کتاب؛ یکی مشتی گره کرده و دیگری در حال فریاد؛ یکی ضجه‌کنان و دیگری با لبخندی آکنده از امید؛ همه به‌دور این مبل می‌چرخیدند و در هرچرخش هرکدام به‌نوبت نیم‌نگاهی حاکی از تمسخر به‌من می‌انداختند. همین‌طور که دراز کشیده بودم، برای فرار از این کابوس، درست مثل همان زمان‌هایی که از کابوس‌هایِ شبانه می‌ترسیدم، به‌پتو پناه برده و در همین حال نیم‌نگاهی به‌برآمدگی دیوار انداختم. همه‌چیز سرِ جای خود بود. نه نشانی از شومینه‌ای خاکستری و سوخته، و نه نشانی از ارواح، و نه نشانی از آن مرد. ناباورانه و مبهوت برجایم خشکیده و تکان نمی‌خوردم. آیا این تاوان شک بود؟

دیگر خوابم نبرد. قادر به‌انجام هیچ‌ کاری نبودم. با غلت ‌زدن شب را به‌روز رساندم و فردای آن روز با جسم و روحی فرسوده به‌کارهای خانه ادامه دادم. اتاق پذیرایی را رنگ کرده و کمی وسایل خانه تهیه کردم. بالاخره آن روز نیز سپری شد. به‌تدریج خورشید ذرات طلایی خود را به‌دست شبی تیره می‌سپرد و نیمی از زمین را فرصت می‌داد تا نیروی خود را برای آغازی هم‌آهنگ بازیابد.

دیگر خوابم نبرد. نه می‌توانستم فکر کنم و نه می‌توانستم کاری انجام دهم. با غلت‌زدن شب را به‌روز رساندم و فردای آن روز با جسم و روحی فرسوده به‌‌بقیه کارهای خانه رسیدم. اتاق پذیرایی را رنگ کرده و کمی وسیله برای خانه تهیه کردم. بالاخره آن روز نیز گذشت. خورشید به‌تدریج پرتو طلایی خود را به‌دست شبی تیره می‌سپرد و نیمی از زمین را فرصت می‌داد تا نیروی خود را برای آغازی ناهم‌آهنگ بازیابد.

نقاشی به‌کلی تمام شده بود، بااین‌حال بوی گند هم‌چنان به‌مشام می‌رسید. با وجود سرمایِ تند و تیزِ زمستانیِ آن سال، تمام روز پنجره‌ها را باز گذاشته بودم تا شاید از شر این بوی گند خلاص شوم. کمی از خوابیدن واهمه داشتم، چون می‌ترسیدم دوباره آن خواب‌ و آن ارواح شوم به‌سراغم بیایند. برای این‌که دوباره دچار این بلا نشوم، چند پیک از آن عرق‌ تلخِ و ارزان و سگی رفتم بالا. برای کارگری مثل من همین هم زیاد بود. همین‌که با پس‌انداز و هزار بدبختی و تعهد و سگ‌دو توانسته بودم، پیش پرداخت خانه‌ای را برای خودم جور کنم؛ خیلی بود. دراز کشیدم و چشمانم را بستم.

با صدای جیغ و فریادی گوش‌خراش از جا برخواستم. سرجایم میخ‌کوب نشستم. این بار از شدت وحشت مشت‌هایم را گره کرده بودم. همه‌چیز بوی لجن می‌داد. با صدای ناله و جیغی سهمگین مو بر تنم سیخ شده بود. نمی‌دانستم خوابم یا بیدار، با دو دست به‌صورتم کوبیدم. بازتاب چراغ‌های شهر و نور مهتاب تمام اتاق را روشن کرده بود. صدای آه و ناله دوباره از سر گرفته شد. با وجودِ ترسی که مرا فراگرفته بود، عزم خود را جزم کرده و با چرخشی سریع کاملاً از جایم بیرون پریدم. این بار صدا دیگر آن اوج و فراز اولیه‌ی خود را از دست داده بود و به‌صدایی پیوسته مانندِ همهمه‌ای نالان در‌آمده بود. تمام تنم را وزشِ نسیمی سرد و یخ‌زده و لزج می‌خراشاند. به‌طرفِ پنجره رفتم تا نگاهی به‌بیرون بیاندازم. با تعجب متوجه شدم که خیابان را نمی‌توانم ببینم. دقیقا نمی‌دانم که آیا هوا مه‌ گرفته بود یا فاصله‌ی من با زمین آن‌قدر زیاد شده بود که سطح شهر را نمی‌دیدم. همهمه‌ی نالان دائم افزایش می‌یافت. دیگر نزدیک بود که سکته کنم. فریاد کشیدم از من چه می‌خواهید؟ عوضی‌ها، آشغال‌ها، و بلافاصله چندین مشت به‌هوا پرتاب کردم. درست این‌جاست که ترس و ناتوانی آدم را به‌جنون می‌کشاند. زانوهایم می‌لرزید. عقب‌عقب به‌طرف دیوار سمت چپ رفتم و به‌آن تکیه دادم. دیوار تماماً خیس بود و بوی تعفن می‌داد. سمت راستِ اتاق، کنار بر‌آمدگیِ بزرگ، رده‌های خاکستری‌ای می‌دیدم که با خیره شدن به‌آن متوجه تغییراتی شدم که به‌سرعت در حال وقوع بودند. هم‌چنان که مشت گره کرده بودم، قدمی به‌جلو برداشتم. سایه‌‌ی خود را روی دیوار دیدم. سایه در یک‌ آن جابه‌جا شد. معمولاً این اتفاق زمانی می‌افتد که نور به‌سرعت جابه‌جا می‌شود، مثلا اگر ماشینی از کنارت عبور کند. اما سایه کاملاً از من جدا شد... نفسم منقطع شده و حالت سرگیجه‌ی شدیدی به‌من دست داد. سایه شروع به‌قدم زدن کرد. و من آن‌قدر فریاد کشیدم تا صدایم تبدیل به‌جیغ شد. اشک از چشمانم جاری شده و ناله کنان دوباره فریاد کشیدم. سایه از حرکت بازایستاد. با صدایی رسا، اما نافذ و آرام گفت:

ـ آرام باش هم‌ذاتِ من. من آخرین کسی هستم که تو از آن فرار خواهی کرد.

می‌خواستم قهقه بزنم، اما با تشویش نالان تقاضای کمک کردم. هی فریاد می‌زدم: کمک. سایه گفت:

ـ آرام باش هم‌ذات من، آرام باش، چون کسی فریاد تورا نمی‌شنود. تنها خودت را آزار می‌دهی!

هم‌چنان برجایم میخ‌کوب شده بودم و سایه در مقابلم به‌آرامی قدم می‌زد. این سایه‌ای که سخن می‌گفت از دیواری به‌طرف ‌دیوار دیگر می‌رفت تا تمام اتاق را مملو از وجود خود کند. به‌دیوار خیس و تعفن‌انگیز خانه تکیه دادم. آرام شده بودم. بی‌امید روی زمین نشستم. دست‌هایم را به‌علامت تسلیم بالا بردم. نیرویی برای گریز نداشتم.

ـ بگذار خودم را معرفی کنم. من سایه هستم. سایه‌ تو. سال‌های مدیدی را در اسارت یکدیگر بوده‌ایم. تو به‌من جان دادی تا من را به‌دنبال خودت بکشی. با تو در کوچه و خیابان و بازار و خانه، صبور و آرام گام برداشتم. آن هنگام که بی‌هدف به‌دنبال گم‌گشته‌ی خود می‌گشتی، صبور و هم‌آهنگ به‌دنبالت آمدم. آن هنگام که به‌عبث در تلاشِ پوچ‌ترینِ داشتن‌ها و نبودن‌ها، کورکورانه تقلا می‌کردی، با تو هم‌گام شدم. اما امروز دیگر برخلاف میل و طبیعت درونیم، که وابسته به‌توست و با تو معنی دارد، می‌خواهم حتی به‌قیمت مرگ خود، از تو جدا شوم. چون تو دیگر نمی‌توانی من را بیافرینی؛ دیگر سرشار از شور انسانی نیستی؛ نه، تو دیگر آن خالق آفریننده‌ی من نیستی.

ـ ای سایه‌ سخن‌گو، بگو که خوابم یا بیدار؟

ـ این سئوال سختی است، ای هم‌ذاتِ من. بستگی دارد! آدم‌های بسیاری در این روزگار با چشمانی باز در خواب‌اند و آدم‌هایی نیز با چشمان بسته و حتی خواب‌آلوده می‌اندیشند و بیدارند. گاه پاسخ به‌بدیهی‌ترینِ سئوال‌ها دشوارترینِ گام‌ها را می‌طلبد.

ـ چرا من را به‌این اسارت انداخته‌اید؟ گناه من چیست؟ مگر به‌غیر از تلاش و کاری که حاصلش جملگی اضطراب و درد بوده است، چه چیزی دارم. من نه نان کسی را خورده‌ام، نه قصد آزار کسی را داشته‌ام، و نه به‌حریم کسی تجاوز کرده‌ام. نه صاحب سرمایه‌ای هستم و نه کسی را استثمار کرده‌ام. من تنها و تنها نیروی کارم را فروخته و در اِزای آن نهایتاً توانسته‌ام با هزار بدبختی  و تعهد به 30 سال بردگی، خانه‌ای برای خودم دست و پا کنم. اما ده‌ها هزار آدم دیگر هم هستند که همه‌ی این کارها را انجام می‌دهند و  تا آخرین دم و بازدم هم به‌آسودگی و بدون هرگونه دغدغه‌ای زیست می‌کنند.

ـ این درست است. حتی آدم‌های بسیاری هستند که هزاران جنایت می‌کنند و گرفتار هیچ‌گونه مکافاتی هم نمی‌شوند. اگر بپرسی چرا، جواب می‌دهم: به‌این دلیل بسیار ساده که «باور» دارند. آن‌ها به آن‌چه می‌کنند، «باور» دارند. اما تو، هم‌ذاتِ من، روحی معذب داری. تو هستی که هر روز شک می‌کنی، سئوال می‌کنی و جوینده‌ای. تو بدونِ این‌که خودت بدانی هر روز با من و دنیای ارواح راکد سخن‌ گفته‌ای.

ـ درست می‌گویی، شک می‌کنم. اما چه اشکالی دارد که آدم شک کند؟ بدون وجود شک هرگز اعتمادی راستین و رفاقتی شکل نخواهد گرفت.

ـ این هم درست است. اما شک تو اشکالش دوچندان است: یکی آن‌که شکِ تو شکی دائمی‌ است و نه ایستگاهی به‌یقین، و دوم این‌که به‌جای تفکر و عمل مناسب، شک خود را با توجیهات مردم‌پسند به‌انحلال می‌بری.

آرام‌تر شده بودم. ضربان قلبم تدریجاً به‌حالت عادی بازمی‌گشت. احساس ترس کم‌کم داشت برطرف ‌می‌شد که ناگهان رگه‌های خاکستریِ کنار برآمدگی با وضوح بیش‌تری نمایان شدند. تغییر و تحولی در این رده‌ها در حالِ وقوع بود. جنب و جوشی بود وحشتناک! زمزمه‌کنان به‌بختِ بد خودم فحش می‌دادم. این رگه‌ها همانند زنجیر‌هایی بودند طلایی. از پشت این زنجیر‌های طلایی، موجوداتی به‌اندازه‌ی گربه یا کمی کوچک‌تر به‌آرامی از بالای زنجیر، همانند این‌که در داخل کانالی باریک در حرکت باشند، رو به‌پایین سرازیر بودند. این موجودات عجیب‌الخلقه از میان فاصله‌ی بین زنجیر و زمین به‌شکل سوسک‌هایی با رنگی آمیخته از سیاهی و سفیدی  بیرون می‌ریختند و با حرکاتی شتابزده وارد دیواری می‌شدند که بوی لجن می‌داد. این جانوران کریه آن‌قدر سریع حرکت می‌کردند که من نمی‌توانستم با پا روی آن‌ها بکوبم. با نگاهی دقیق‌تر به‌این موجوداتِ عجیب‌الخلقه متوجه شدم که در میان این سفیدی و سیاهی تصویر‌هایی شبیه لکه‌های مرکب روی دفترچه‌ی مشق کودکی‌ام بالا و پایین می‌پرند. این‌ها شبیه صاحب‌خانه‌ی قبلی یا چیزی مثل او را در ذهنم زنده می‌کردند. رنگ سفید گاه به‌خودم شباهت پیدا می‌کرد و ارواح این نظام جنگ و دفتر قانون را روی دیوار می‌دواند. تف به‌این زندگی! هیچ وقت روال زندگیِ من عادی نبوده است؛ هرچه بود و نبود، فقط درد بود و عذاب خرکی. شاشیدم به‌این جور زندگی!

ـ هم‌ذاتِ من بنشین!

نگاهی به‌پشتِ سرم انداختم و مبلِ سیاه را دیدم. بدون هیچ مقاومتی نشستم.

ـ هم ذاتِ من درست است، زندگیِ تو، توأم با درد و عذاب بوده است. اما این درد و عذاب را خودت ساخته‌ای. من نگاه منزجرِ تو را هنگام امضا و سوگند در مقابلِ کارگزاران این نظام به‌خوبی به‌خاطر دارم. آن‌که سا‌ل‌های سال را بدون «باور» و با ‌شک دچارِ ‌عذابی دغدغه آلود است خودِ تو هستی!

ـ آره درسته، این درسته! ولی چه باید بکنم. آیا باید خانه‌ای از خودم می‌داشتم یا نه؟ آره من از این نظام منزجرم. من از این هستی‌ وارونه که در خدمت موجوداتِ غیرزمینیِ ارزش‌خوار است و هرچند ثانیه یک‌بار کودکان بی‌گناه را به‌دلیلِ این که فرزند ارزش‌آفرینان‌اند، به‌کام مرگ می‌کشد، منزجرم. نه! تنها می‌خواستم خانه‌ای داشته باشم تا بتوانم در آن به‌آسودگی بیاندیشم، فرابگیرم و دلِ رنجوری را مرحم باشم؛ زندگی کنم.

ـ اشتباه تو در همین است که فکر می‌کنی با خریدن خانه‌‌ای، با 30 سال قسط و بردگیِ ارباب، آسودگی را برای اندیشیدن و حرکت در مسیر تغییرِ این جهان به‌دست خواهی آورد. هرگز! چراکه این خود دامی‌ است در دست‌یابی به‌هرگونه اندیشه‌ای!

ـ خُب تو می‌گویی که چه باید کرد؛ آیا لازمه‌ی اندیشیدن مرتاض شدن است؟ آیا خانه به‌دوشی و آوارگی است؟ راهیِ آفریقا و آمریکای لاتین شدن است؟  

ـ نه من چنین چیزی نگفتم؛ اما باور کن که تمام اجزای این هستی وارونه همانند زنجیری پیوسته و محکم عمل می‌کند. مگر یادت رفته که تعهد کرده‌ای! این نظام خرید و فروش خانه از تو تعهد می‌گیرد که اندیشیدن و شک کردن و هرگونه تلاشی برای دگرگونی این نظم گناه است. این نظام می‌گوید که این توشه‌ی زندگی تو است و تو باید با این توشه برای هدفی والا و ارزنده یعنی خانه که حقِ اجتماعی تک‌تک انسان‌ها است، 30 سال آزگار سگ‌دو بزنی! اگر روزی فرا رسید که این‌قدر نحیف و ناتوان شدی که دیگر کسی نیروی کارت را نخرید چه خواهی کرد؟ آیا می‌توانی به‌مسئولینِ این نظام بانکی و مالیاتی و کارفرمایی بگویی که من تا اطلاع ثانوی، پولی برای پرداخت قسط خانه ندارم؟! نه نمی‌توانی! پس مجبوری که سگ‌دو بزنی! باید هرچه کارفرما و صاحب سرمایه می‌گوید، در برابرش سلوک کنی؛ تعظیم کنی. چرا که تعهد داده‌ای! باید برای ابدیت این نظام سربه‌عبودیت بگذاری. اگر کارفرما فشار کار را زیاد کرد باید بگویی چشم، اگر برسرت فریاد کشید باید بگویی چشم و چشمت را در این راه بگذاری! و سؤال این‌جاست؛ چطور امکان دارد که در چنین فلاکت حقارت‌باری، آزاد بیاندیشی! تمام وقت و نیرو و توان و روح تو را این نظام با تعهدت اشغال کرده است! نه هم‌ذاتِ من! موضوع ریاضت و مرتاض بودن نیست. موضوع ثروتی است که باید همگان مالک آن باشند. موضوع داشتن به‌وفور و بارآوری حداکثر توانایی‌های انسان و طبیعت است. باید برای نظمی تلاش کرد و در برابر آرمانی تعهد داد، که بدون ویران‌سازی آسیا و آفریقا و آمریکای لاتین و جاهایی مثل اکراین و سوریه و لیبی و... برای انسان حداقل، زندگی‌ای شرافتمندانه به‌ارمغان بیاورد. شرافتی‌که در رفاقت بین انسان‌ها ریشه داشته باشد.

ـ جناب سایه! من آدم‌های بسیاری را می‌شناسم که از تمامی امکانات این نظام بهره می‌برند و بازهم برای دگرگونی این نظام تلاش می‌کنند.

ـ اشتباه می‌کنی! هم‌ذاتِ من انسان هم مثل همه‌ی نسبت‌های دیگر موجودی انتزاعی نیست. انسان‌‌ها با روابط و مناسبات، و موقع و موضعی که در این مناسبات دارند، معنی پیدا می‌کنند و بدان عمل می‌کنند. یعنی آن‌هایی که در چارچوب تعیین شده‌ توسط این نظام حرکت می‌کنند، ابدیت این نظام را با عبودیت خویش پذیرفته‌اند. قطاری را تصور کن که با سرعت 160 کیلومتر از نقطه‌ی A به‌نقطه‌ی B در حرکت است. اگر کسی در درون این قطار برعکس مسیر قطار، یعنی از نقطه‌ی B به‌طرف نقطه‌ی A حرکت کند، با هرسرعتی که بدود، تا زمانی که در محدوده و مختصات این قطار می‌دود، عملاً به‌طرف نقطه‌ی B حرکت کرده است.

ـ جناب سایه‌ی متفکر! گیریم که روزی خانه‌ای، ملکی، ارثی به‌کسی رسید، آن وقت چه باید کرد؟ باز هم باید از همه‌چیز چشم پوشید؟

ـ هم‌ذات من: همان‌طور که قبلا هم گفتم، موضوع چشم پوشی و ریاضت و فقر نیست! حرف من آن تعهدی است که تو می‌دهی! وقتی تو 30 سال تعهد پرداخت داری و اگر پرداخت نکنی آرزوهایت دود می‌شود و به‌هوا می‌رود، عملاً پذیرفته‌ای که تا 30 سال کاری نکنی که پایه‌های این نظام به‌خطر بیافتد؛ تو بقای این نظام را تا 30 از پیش دیده و ناخواسته بدان گردن گذاشته‌ای. چنین پیش‌بینی‌ای دقیقا همان اسارتی است که این نظام از تو می‌خواهد. هرچقدر هم که خودت را سوسیالیست و حتی انقلابی تصور کنی، با چنین تعهدی چنان گره‌ای با این نظام خواهی خورد که نفس کشیدنت هم بوی این نظام را خواهد گرفت. داشتن ملک و آبرو و اعتبارات رایج در این نظام هدف و جزوِ لاینفک زندگی تو خواهد شد. مثلاً همیشه از میان بحران‌ها اول نگران آن خواهی بود که آیا قسط‌ خانه را می‌توانی بپردازی؟ از من به‌تو نصیحت که اگر روزی ارثی یا خانه‌ای به تو رسید که توانستی از هزینه‌های زندگی‌ات کم کنی بدون این‌که تعهدی داده باشی حتماً آن را بپذیر! اتفاقاً شاید آن وقت بیش‌تر و مؤثرتر بتوانی با نظامی که طبقه‌ای، طبقه‌ی دیگر را به‌واسطه‌ی قدرت و پول و قانون سرمایه استثمار می‌کند، مبارزه کنی. هم‌ذات من: نمی‌توانی برای کارگران، زحمت‌کشان و فقرا نسخه‌ی زندگیِ انسانی بپیچی و خودت با هر گامی که در زندگی برمی‌داری عملاً در جهت بقای نظم موجود حرکت کنی! زندگی انسانی که برعلیه این نظام گام برمی‌دارد، آکنده از رنج است. باید از این رنج که رنج تعلق است، رها شد.

ـ پس چه باید کرد؟ آیا باید از همه‌ی امکانات، داده‌ها و ابزارهای لازم برای زندگی دست کشید؟ وَه که چقدر این بوی گند آزارم می‌دهد!

ـ هم‌ذاتِ من! همان‌طور که گفتم، بازهم می‌گویم نه! نباید دست کشید. از تمامی امکاناتی که در این جامعه موجود است ، می‌توان و باید استفاده کرد. چرا باید از امکاناتی دست کشید که حاصل کار خود ما به‌عنوان یک طبقه است؟ اما فرق بسیار بزرگی بین استفاده از این امکانات برای گذر از این نظام و استفاده از این امکانات برای بقای این نظام وجود دارد.

می‌دانم هم‌ذاتِ من! می‌دانم که بوی گند کلافه‌ات کرده است. این بو، بوی تجسدِ همان تعلقاتی است که زنجیرِ بردگی را به گردن آدمی آویزان می‌کند و این زنجیرهیچ نیست مگر مناسباتی که زنجیر‌وار عمل می‌کنند. این تجسد بنا به ذاتِ وجودیش، تعفنی بیش نیست. تعفنی که علی‌رغمِ جسد بودنش به حیات متعفن خود ادامه می‌دهد. تنها راه بر‌طرف کردن این تعفن، دفن آن است.  تو بارها با خودت و من عهد کردی که آن را بکشی اما عملا با آرزوها و «تعهداتت» به آن حیات بخشیدی! به‌همین دلیل هم مرگ را می‌پذیرم و از تو جدا می‌شوم. شاید روزی دوباره به من زندگی بخشیدی. این فقط از تو و اراده‌ی تو بر می‌آید.

در همین هنگام بود که فضای خانه تنگ‌تر و تنگ‌تر شُد. دیگر اثری از سایه نبود. ای کاش سایه زودتر از این‌ها لب به‌سخن گشوده بود. سقف، دیوار و زمین همه به‌هم آمیختند. ارواحِ مجهز به‌کتابِ قانون و اسلحه،‌ زنجیرهای طلایی‌ای را به‌سمت من پرتاب می‌کردند و قهقه سر می‌دادند. فریاد کشیدم. تا آن‌جا که می‌توانستم فریاد کشیدم. زنجیرها بر دست و پایم قفل شدند. به‌سختی بر زمین کوبیده شدم. آن‌ها مرا به‌طرف قفس می‌کشیدند و می‌گفتند، تعهدت را پاس نداشتی! این است عاقبت آن‌هایی که می‌اندیشند، اما طور دیگری عمل می‌کنند. این است عاقبت کسانی که بین دو صندلی می‌نشینند! به‌درگاه بهشت سرمایه که برای تو جهنم خواهد بود، خوش آمدی! پیرمرد را دیدم که اشک می‌ریخت و می‌گفت جوانکِ من، صبور باش، هیچ چیز ابدی نیست. همه چیز تغییر خواهد کرد، همه چیز را باید تغییر بدهیم. این زنجیر‌ها پوسیده‌اند. فریاد را فراموش نکن، اما فریاد کافی نیست! آخرین زنجیر بر گردنم آویخته شد. احساس خفگی می‌کردم. دیگر فریادم صدایی نداشت.

****

هی...هی...هی‌.. عوضی پاشو! این آشغال‌ها هم خیال کردن این‌جا هتله. این‌جا که خوابیدی هیچ؛ داد هم می‌زنی؟ عوضی‌ها! پاشو دیگه، کوفتیِ بوگندو.

چشمم را باز کردم و چکمه‌های پلیس را روی نوک دماغم دیدم. برای اولین بار بود که با دیدن پوتین‌های پلیس احساس خُرسندی غریبی به‌من دست می‌داد. از جا برخاستم.

پاشید بابا دیگه گم شید. جناب سروان می‌بینی این آشغالا رو. یک ساعت دیگه تردد این‌جا شروع می‌شه. لامصبا اومدن و جلوی بانک خوابیدن! انگار نه انگار که از این‌جا آدم‌‌های حسابی رد می‌شن. هی یارو، این کیسه‌رو بردار و بزن به‌چاک. و با لگدی محکم به ‌کمرم کوبید.

کیسه را برداشتم و به‌راه افتادم. نگاهی به‌آن یکی دستم کردم، هنوز کتاب در دستم بود. انگشتم را از لای کتاب برنداشته بودم. کیسه را رها کرده و کتاب را ورق زدم:

آن‌‌‌چه انسان را سر حال می‌آورد، درست چیزهائی است که به‌خاطر آن‌ها رنج می‌کشد. زندگی بدوی به‌انسان‌ها غذا و مسکن ارزانی می‌کند، لیکن تمدن از دادن این مایحتاج اولیه ابا دارد. همین اختلاف است که لحن سؤال زیر را استهزا آمیز جلوه می‌دهد: آیا تمدن نیروی تولید انسان را افزایش می‌دهد؟ اگر تمدن نتواند نیروی تولید انسان را بالا ببرد، پس وجودش چه فایده‌ای دارد؟

‌ما قبول می‌کنیم که تمدن نیروی انسان را بیش‌تر می‌کند. زیرا که بنا به‌سخن رایج «پنج نفر می‌توانند غذای هزار نفر را تأمین کنند.» اما واقعیت نشان می‌دهد با این همه کاری که انجام می‌گیرد، میلیون‌ها تن از انگلیسی‌ها نان شب خود را به‌زحمت گیر می‌آورند و پوشاک و مسکن هم ندارند. سؤال سوم به‌دنبال دوسؤالِ پیش که پاسخ درست و حسابی به‌آن‌ها داده نشد، مطرح می‌شود: اگر تمدن توانسته نیروی تولید را بالا ببرد، پس چرا زندگی انسان‌ها رنگ بهبود ندارد؟

این سؤال یک پاسخ ساده دارد، امور اجتماعی خوب اداره نمی‌شود. هر نوع لذت و تفریح که در نظر مجسم می‌شود، تمدن ایجاد کرده است و این اکثریت مردم انگلیس هستند که از چشیدن مزه‌ی آن‌ها محروم مانده‌اند. حال که وضع چنین است پس باید گفت گورِ پدرِ تمدن و....

*****

صفحات آخر کتاب تهیدستان به‌قلم جک لندن بود. کیسه‌ام را برداشته و به‌سرعت به‌راه افتادم. برای بازدید خانه‌ای قرار داشتم. اگر این خانه را می‌گرفتم، شاید از این خانه به‌دوشی رها می‌شدم. کسی چه می‌داند. باید دید!

 

 

You have no rights to post comments

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت 30

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ونهم

البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان می‌گذاشته و از این دو نفر برای تمایل به‌مشارکت سئوال میکرده که حاضر به‌فرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را به‌ما می‌داد و علی را هم به‌شهادت می‌گرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و به‌شدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمی‌دانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاق‌ها(سلول‌ها) اصلاً بسته نشود.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌ونهم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌وهشتم

......

بیژن (هیرمن‌پور) با من مرتب وقت می‌گذاشت و برایم از تجارب و دانسته‌هایش با دقت و گسترده می‌گفت. این پیوند گرچه  بنا بر حادثه‌ی جدایی ما ازهم و انتقال من از قزل قلعه دیری نپائید، اما عمق تأثیرات او را می‌توانم به‌یاد بیاورم که در تشخیص‌های بعدی و انتخاب‌های آتی‌ام تعیین‌کننده بود. وقتی از مجاهدین و رجوی صحبت شد، او برایم از احساس عمومی در دانشکده حقوق نسبت به‌وی گفت: «در میان جمع دانشجویان شخصی مشکوک و غیرقابل اطمینان بود.» جز برخی از حداقل‌های ارتباطی، همه از او دوری می‌کردند. و این گویا نه تنها از تیپ شخصیت و منش‌های رفتاری نامتعارف او، بلکه از نگاهی نیز متأثر بود که «می‌یپنداشتند ساواکی است.»

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌وهشتم

                                                                     چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌وهفتم

 .... من وسط نیمکت نشستم، بلافاصله رئیس بند که مرد کوتاه قد و تنومندی بود آمد و روبروی من نشست. تنه‌اش را به‌عقب تکیه داد دو دستش را به‌لبه نیمکت گرفت، جفت پای چکمه پوشش را بالا آورد و محکم به‌صورت من کوبید. بسیار سریع و خیلی غیرمترقبه این حرکت را کرد، سرم از پشت به‌میله‌های پنجره خورد و شکست و خون به‌داخل لباسم راه گرفت. در اثر ضربه مستقیم لگدْ ‌صورتم متورم و کبود شد، دهان و بینی‌ام به‌شدت خون افتاد. او بلافاصله بلند شد و تا من بخودم بیایم چند مشت محکم به‌سر و روی من کوبید و بلافاصله از داخل اطاقک بیرون رفت و زندانی پیاده شده را سوار کرد. زندانی این قیافه‌ی به‌سرعت تغییر یافته‌ی مرا با حیرت و وحشت غیرقابل کنترلی دید وخشم خود را با شعار دادن علیه ساواک اظهار کرد. و شروع کرد به‌فحش دادن به‌زندانبان. ماشین راه افتاد و به‌سرعت به‌زندان قزل قلعه رفت. مدتی مرا در حیاط بیرونی، روبروی دفتر ساقی رئیس زندان، نگه داشتند. بعد به‌اطاق ساقی بردند.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌وهفتم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌وششم

یک روز وسط‌های روز بود که نگهبان در اتاق را باز کرد و گفت حاظر باشید، بازدید داریم. دقایقی بعد همه‌ی سربازجوها به‌ترتیب سلسله‌مراتب وارد اتاق شدند. در آستانه‌ی در کنار هم ایستادند. سر دسته‌شان حسین‌زاده بود. عضدی و منوچهری و چندتای دیگر هم بودند. همه با سروضع (بزک کرده) کت‌وشلوار و کراوات و کفش‌های براق که روی کفپوش اتاق پا گذاشتند. با ورودشان قدم زدن بعضی‌ها که وسط اتاق راه می‌رفتند، متوقف شد. چند نفر از کسانی که نشته بودند، به‌سرعت و بقیه هم با تأخیر و اکراه بلند شدند و ایستادند. هیچ گفتگو و حالت و رفتاری حاکی از ادای احترام در بین نبود. نه کسی سلام کرد و نه خشنودی از این دیدار در بین بود

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌وششم

به‌هرحال، موقع بدرود بود. نگهبان آمد و مرا پس از وداع گرم با هم‌سلولی­ها از آن‌جا برد. اما محل زندان بعدی چند قدمیِ همین سلول­ها بود. جایی که به آن حیاط یک و حیاط دو می­گفتند و در دو طبقه و چهار اتاق بزرگ بود. من به حیاط یک اتاق یک برده شدم. فضایی چهل، پنجاه متری با بیش از سی زندانی بازداشتی که هنوز به دادگاه نرفته و حکم نگرفته بودند. اتاقی که از یک راهرو، درِ ورودی کاملا بسته‌ای داشت، و از یک طرف پنجره هایی داشت که به باغچه انبوهی ناظر و کاملاً محفوظ بود و با کرکره­های ثابت آهنی از فضای آزاد جدا می‌شد، که نور کمی را به داخل اجازه می‌داد و مانع دید مناسب ‌بیرون هم بود.

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top