rss feed

15 اسفند 1402 | بازدید: 123

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌ودوم

نوشته شده توسط یک دوست

دو پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ویکم

در این نیمه شب یازدهم شهریور کوچه نقاشهای خیابان لُرزاده در ازدحام بی نظیری از مردم انباشه بود. اکثراً لباس راحتی خانه دربر داشتند. همسایگان قسمت پائین کوچه به بالاتر آمده بودند. همه در جوّی از حیرت و تک توک در اعتراض بودند. مأمورین در جواب «اینا چکار کردن مگه؟» میگفتند «خرابکارند» میخواستن محله شما رو بفرستن رو هوا.

کوچه نقاشها یکسرش در جهت شمال میخورد به لُرزاده و در جهت جنوب به صدرالاشراف. خانه سکونت ما اواسط این کوچه بود. در تقاطع شمالی یک شیب تند داشت. از میانه کوچه جویی کم عمق از هرزآب میگذشت که در گذشته دور آبراه تأمین آب انبارها بود. یکی از بچه محل ها بنام اصغر که سلام علیکی نزدیک با من داشت پایین این سراشیبی ما را دید. و غیرتش برانگیخته شد که «چیکار دارین میکنین، اینا بچه های قدیمی محله ان. چرا اینجوری اسیری میبرین شون» چند بار به او مثلا توجه دادن که قانع یا ساکت شود بکارش نیامد. همچنان به جهت بردن ما حرکت میکرد و تند تر از ما با جملاتی حاکی از احساسش دفاع میکرد. در میانه شیب تهرانی بشدت به تخت سینه اش زد و چند فحش هم نثارش کرد که اصغر هم بسمتش هجوم برد. و بشدت ضرباتی خورد و به داخل جوب به پائین پرت شد. دوسه تا مأمور بسراغش رفتند از میان جوی لجن بیرونش کشیدن و به سر وصورتش ضرباتی زدند. و بسمت خلاف جهت ما بردندش. سروصدای من برای آرام کردن اصغر بجایی نرسید. چند توسری و هول دادن بجلو ما را از او دور و دورتر کرد.

                                                          *****

 از دستگیری تا بازجویی

ما دوتا را بطوری دستبند زدن و از دو دست بهم وصل کردن که دستان هر یک به آن دیگری حلقه شده بود. و انداختندمان صندلی عقب یک ماشین خارجی(پژوی504) که آنروزها تازه به ایران آمده بود. در جلو دو نفر مامور نشسته بودند. سر ما را روی تشک گذاشتند و حکم کردن که سرتون را بلند نکنید.

داشبورد باز بود و یک دستگاه بیسیم داخل آن بود. پیامهای خبری و دستوری را ما هم بوضوح میشنیدم. «از واحد سیار یک چهارصد وپنج ماموریت لرزاده انجام شد، دو مورد تحویل واحد ما شدن» اینرا مامور کنار راننده مخابره میکرد. از آنطرف صدایی بم و پر از خش و خش جواب داد:

«خسته نباشید، دو مورد چطور بودن خطری ایجاد نکردن؟»

«یکیشون خیلی هار و وحشی بود و خواست گاز بگیره که مامورین شجاع مون بهش دهنه زدن».

«وضعش رو گزارش کنید»!

«سروکله ش خراشیده، اوضاع امن و تحت کنترله».

یکی از مامورین بیرون نزدیک به ماشین شد. افراد داخل ادای احترام کردند، دهانی دستگاه را گرفت و اعلام کرد: «مورد اول اجرا شد میریم برای مورد دوم و سوم». از آنطرف هم تشکر و خسته نباشید قربان اعلام شد. بعد اعلام شد به عملیات خراسون و بعد به سه راه میروند. ماشین حرکت کرد، مقداری رفت و بعد ایستاد.

مدت کمی طول کشید که همان فرد دوباره آمد واز بیسیم پیام داد که: «مورد دوم خراسون، بیخطر و رام بود، میریم برای مورد سوم». باز ماشین حرکت کرد و با گذشتن از خیابانهایی ایستاد. پیام دادن که: «در موقعیت سه راه هستیم». قدری طول کشید تا همان شخص بیاید و پیام به مرکز را مخابره کند: «مورد سوم بی زحمت بود. انجام شد». از آنطرف هم پیام آمد که: «خسته نباشید قربان، تبریک برای ماموریتهای موفق تون».

اینجوری بود که رفتند حدود میدان خراسان کسی را از خانه اش گرفتند و انداختند توی یه ماشین. و بعد رفتند یه جایی در حدود سه راه امین حضور در خیابان ری و یک نفر دیگری را از خانه اش گرفتند و انداختند توی یه ماشین دیگه. برای اینکه ما از وقایع بیرون چیزی نبینیم یک کت یا کاپشن بزرگی را روی سر هردویمان کشیدند. چند دفعه هم مامور از صندلی جلو خم میشد و با جابجایی این لباس بر مراقبتش از نگاه به بیرون توسط ما اضافه می کرد.

اما در فاصله این زمانها ما دوتا باهم کلی پچ پچ کردیم و از نگاههای دزدانه با سروصداهای بیسیم زدن و پیام گرفتن از اتفاقات باخبر میشدیم. محل های توقف را زیر جلکی میکاویدیم و از حس کنار هم بودن و فشردن دست هم نیروی روحی-روانی میگرفتیم. در ذهن آنزمان خودم این مجموعه رفتارهای هجوم آوردن نیمه شب، با آنهمه نیرو و محاصره یک محله و تبلیغات بی مایه و سخیف تا اعمال خشونت ها و این جیمزباند بازی مسخره تر و با اصطلاح خودشان تحقیر ما با الفاظ مثلا حاکی از قدرت مندی شان همه حکایت از زبونی و بیمایگی حقیرشان داشت. راستش اگر قبل از دستگیری کمی در ابهام خوف از نیروهای ساواک بودم با تجربه کردن امشب بنظرم خیلی ازشان حس بیمایگی سخافت میگرفتم. و در خودم احساس توان برای مواجهه با رویدادهای بعدی را می پرویدم.

از بلندگوی بیسیم میشد حدث زد که تعداد واحدهایی برای دستگیری «سه مورد» آمده اند چقدر است؟ و از مکالمات بین آنها فهمیده میشد که واقعاً «ترور» شده اند. گرچه این موارد «رام» و نا«رام» هیچ خطر عملی ایجاد نکرده بودند. یاد حرفهای حسین(ریش) میافتادم دوسال پیش میگفت: «تبلغ نظامی یک مقدمه در تکان دادن است».

به «واحد یک504» هم ابلاغ شد برود به هتل ساقی. اینجا همان قزل قلعه بود. سر یک خیابان فرعی در امیرآباد فهمیدم دارند به کجا میروند. دروازه قلعه گارد نظامی داشت. بعد جایی ایستادند. و کمی بعد دستور آمد «باشگاه حسینی» با سرعتی دلبخواه میراند. از شیب تندی که نزدیک زندان اوین بود ماشین سرازیر شد. سرو کله مارا چک کردند که مثلا جایی را نبینیم. و برای پایان ظفرمندی شان مامور کنار راننده گفت «حالا به خدمت تون میرسیم». یعنی که باید زهره مان میترکید؟ مسخره ها!

از خودم میپرسیدم چرا انقدر لفتش دادن؟ چرا سریع. یکسره ما را به‌اوین نیاوردند؟ از چند در و دروازه رد شدند. در آن پائیز هنوز از گرمای تابستان نرسته اینجا (باشگاه حسینی خوب خنک بود) دستهایمان را ازهم جدا کردند. دستبند را از پشت زدند. هرکدام مان را ماموری پیش میراند. چندجا پنجه پایم به اینجا وآنجایی که نمیدیدم میخورد. لباس سرپوش مان را با چشمبند عوض کردند. دو سه جا ورودمان ثبت و ربط شده بود. دوبار هم کسی بازرسی بدنیم کرد. یکبار کش تنبانم را بسمت خودش کشید و به داخل آن نظر کرد. از راهرویی که دوطرفش تاکمر سنگ بود و کف آن کفپوش گذراندند. هنوز حرکت چند نفرمان را احساس میکردم. از دری رد شدیم و وارد فضای بازی که دیوار در اطرافش بود شدیم. دمای هوا خنک بود. هدایت مرا به دست کسی دادند که لباس خاکی رنگ (نظامی) بتن داشت و فانوسقه به کمرش بسته بود. مرا بدنبال خود اینسو و آنسو کشید. بعد نزدیک دیواری گفت بشین و بادست مرا بسمت زمین هل داد: «فقط برای دستشویی اضطراری دستت رو میبری بالا. صدات در نمیاد». و رفت.

جایی که من نشانده شده بودم لبه یک گلیم و کف موزائیک بود. اگر بسمت راست میرفتم روی گلیم نشسته بودم. اگر بسمت چپ میرفتم کاملا روی موزائیک بودم. از زیر چشم بند دیدم که آدمهای زیادی در این فضا هستند. درازکش، چمباتمه و تکیه به دیوار. با پای جمع شده یا حالتی دیگر نشسته بودند.

از خودم میپرسیدم این همه را از کجا جمع کردند. ظاهرا همه سالم و (غیر مجروح) بودند. پس میشد فهمید که کارشان زد و خورد نظامی نبوده. شاید دانشجو باشند. یا نمیدانم مثلا چیزی غیراز کار نظامی. آیا «یک هجوم سراسریست؟ دارند هر کسی را با هر اندازه ای از فکر مخالفت جلب میکنند؟» که مثلا فضای امن برای جشنهای 2500 ساله شاهنشاهی درست کنند. اصلا پس چرا کسی نمیآید «حساب مرا برسد»؟ بالای بام روبرو ماموری (بنظر میرسید سربازی باشد) با اسلحه ای بردوش اینطرف و آنطرف میرفت. صدایی گفت «سرکار» چقدر این صدا آشنا بود؟ یکی دیگه گفت «خفه شو». باز اولی درآمد که «سیگار میخوام»؛ «گفتم خفه شو، بگیر بکپ». «خوابم نمیبره، یه نخ سیگار ... » صدای پایی آمد بو و صدای کبریت زدن چند بار دیگه هم تکرار شد. یکی زد سر شانه ام سیگاری به دستم داد که روشن بود. چیزی مثل اشنو بدون فیلتر. چقدر می چسبید. خودم را بسمت راست کشاندم دستم کسی را در کنارم لمس کرد. او دست مرا فشرد. ماموری آمد و هر دوی ما را توسری زد و از هم جدا کرد. گفتم «زمین سرده» گفت «خفه» یعنی کسی صدای کسی را نشنود و نداند مثلا فلان یا بهمان را گرفته اند. خب من فهمیدم که صدای «سرکار، سیگار میخوام» این صدای کیست؟ بله خودش بود به مامور سیگار دهنده گفت «سه روزه اینجام، چرا نمیبرند سلول؟ »، «میبرنت، زِر نزن». پیغامش واضح بود. باید دوشنبه یا سه شنبه دستگیر شده باشه. از ارتباطش خبری ندارم. (علی ولادیمیر) آیا در این ارتباط دوستان من بوده؟ آیا کارش مربوط به چه شاخه ایه؟ صدایش خسته است ولی کاملا واضحه.

سرباز نگهبان سر پشت بام شروع کرد با سوت آهنگی را زدن. این آهنگ یک سرود مبارزان بود «ای جوانان قهرمانان، جان در ره میهن خود بدهیم بی مهبا ...». در دلم حسن دلپذیری از شنیدن این آهنگ پیدا شد. شاید این سرباز هم از ماست، شاید تحت تاثیر مقاومت مبارزین «خلق» ماست. البته من نمیدانستم که این یک آهنگ فولکلور ترکی ست:« اولری وار آی آمآن خانا خانا ...»

شب تا صبح یکبار هم آب خواستیم که با تغیُر و بد وبیراه دادن. لیوان پلاستیکی که بوی نشستگی میداد. یکبار هم مرا به دستشوی بردن: «چه ته؟» «باید برم دستشویی» باز هم رفت و کس دیگری آمد پایش دمپایی پلاستیکی بود. فرنچش را روی شلوارش انداخته بود. مثل اینکه از آسایشگاه اومده و در حال استراحت بوده. «پاشو»، بلند شدم دستش را انداخت لبه زیر پیراهنیم را گرفت. چرا اینجوری؟ بعد از پشت سر هل داد برو. باز هم در، همان راهرو و یک پیچ دیگر. همان نور شدید و کف و دیوار. هیچ صدایی نبود. رسید به آستانه دستشویی «برو تو» «دستمو باز کن» «نمیشه» توضیح و اصرار من نتیجه نداد. کاسه توالت ایرانی بود. «چشممو باز کن»، «چقد زر زر میکنی، خودت یه کم چشم بندت رو بده بالا». چهره اش را دیدم، گونه های سرخش و لهجه با اندامی درشت و قدی بلند تر از من. بسختی توانستم با دستهای از پشت بسته لباسم را جابجا و ادرار کنم. نمیشد دستم را بشورم. معلوم بود کلید دستبند را ندارد و اصرار بی نتیجه است.

روشویی آینه نداشت. میخواستم قیافه خودم را ببینم. چند تا سُقُلمه به پشت من زد و چشم بند را که با سایدن به شانه ام بالا زده بودم پائین کشید. مسخره بود. تا بحال اینجوری افتخار شاشیدن را فقط در اداره معظم ساواک پیدا کرده بودم.

سرمای سحرگاهی (نداشتن لباس رو و کفش)، و زمین نشستن گاه گزنده بود. صبح از راه میرسید چراغ های محوطه را خاموش کردن، صدای چرخ گاری ای از دور بنزدیک آمد. گویا دم در محوطه ایستاد. یک تکه نان بربری ماشینی، یک قالب کوچک کره و یک بسته کوچک مربا و لیوانی پلاستیکی چای بهر نفر دادن. یکی آمد دستم را از پشت باز کرد و بجلو دستنبد کرد. نتوانستم همه نانم را بخورم اما همه مربا را با کمی از کره خوردم. از اینکه دستم بسته و نشسته بود حس ناخوشایندی داشتم.

انگار نه انگار که ما دستگیر شدیم و باید بلافاصه به اتاق شکنجه برده می شدیم و کتک مان میزدند. ساعت ها بکندی اما طولانی میگذشت. پس چرا در اول دستگیر اون وحشی بازی خشونت بار را درآوردند. زمان خیلی به کندی میگذشت. آفتاب بالا آمده بود. گرما کمی که از تابش آفتاب بود سرمای تنم را کم کرد. سیگاری بکسانی که میخواستن داده شد. یکی یکی دستشویی بردن. با دستنبد از جلو چقدر احساس چالاکی داشتم. میشد شلوارم را پائین و بالا بکشم و بعدش دستم  را بشورم. دهانم را آب گرداندانم. چانه و سرم در حرکات شتشو درد داشت.

باز صدای دو گاری بنزدیکی در این حیاط رسید. یک بشقاب پر برنج و قورمه سبزی که رویش ریخته بودن با یک قاشق روحی بهر نفر دادن. چشم های بازداشتیها بسته بود. هر چند همه همدیگر را میپائیدن. سربازی طول حیاط را میرفت و می آمد. سربازی هم در بالای پشت بام مسلح کشیک میداد. در راهرو رفت و آمد بندرت اتفاق می افتاد. غذای نهار را خیلی خورده بودم میخواستم جان داشته باشم که مقاومت کنم. بالاخره یکی آمد که پاشو. چند قدمی مرا در طول راهرو برد از کسی پرسید «سالن بره یا زیر زمین؟» جواب بود که «بره زیر زمین»

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌وسوم

دو پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ودوم

انگار نه انگار که ما دستگیر شدیم و باید بلافاصه به اتاق شکنجه برده می شدیم و کتک مان میزدند. ساعت ها بکندی اما طولانی میگذشت. پس چرا در اول دستگیر اون وحشی بازی خشونت بار را درآوردند. زمان خیلی به کندی میگذشت. آفتاب بالا آمده بود. گرما کمی که از تابش آفتاب بود سرمای تنم را کم کرد. سیگاری بکسانی که میخواستن داده شد. یکی یکی دستشویی بردن. با دستنبد از جلو چقدر احساس چالاکی داشتم. میشد شلوارم را پائین و بالا بکشم و بعدش دستم  را بشورم. دهانم را آب گرداندانم. چانه و سرم در حرکات شتشو درد داشت.

ادامه مطلب...

دنباله‌ی کوه‌پیمایی با نوه‌ها و گپ‌وگفت درباره‌ی «مؤلفه»[در جنبش]

این یک مقاله‌ی تحلیلی نیست. نگاهی مادرانه است، برخاسته از درد و دغدغه‌ی

پُر رنج شهریور و مهر 1401 تاکنون

                                                                                                                  *****

ـ خانوم دکتر این چیه، چقدر خوشمزه‌ ست؟ یادمون بدین با چی درست کردین؟

ـ نوش بشه بهتون زری جون، موادش هویج و کدو و سیب‌زمینی رنده شده، تخم مرغ، نمک و فلفل و نون. البته برای شما جوونا خیارشور هم توی لقمه‌هاتون گذاشتم.

ـ واا، چه راحت. پس منم میتونم درست کنم.

ـ زری جون مامان بزرگم یه آشپز بی نظیرِ توی خانواده و فامیله!

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌ودوم

دو پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ویکم

در این نیمه شب یازدهم شهریور کوچه نقاشهای خیابان لُرزاده در ازدحام بی نظیری از مردم انباشه بود. اکثراً لباس راحتی خانه دربر داشتند. همسایگان قسمت پائین کوچه به بالاتر آمده بودند. همه در جوّی از حیرت و تک توک در اعتراض بودند. مأمورین در جواب «اینا چکار کردن مگه؟» میگفتند «خرابکارند» میخواستن محله شما رو بفرستن رو هوا.

ادامه مطلب...

پرسشی از مقوله‌ی [مؤلفه در جنبش]

در باره سنت باید معنی «سیرت» و «طبیعت» جنبشهای مردمی یا همونطور که شما گفتی (جنبش های توده ای) را از دو منظر دید؛ اول «رویّه و روشِ» تاکنونی رویدادها یا همان جنبشها، دوم به معنی «وجه ضروری تغییر» یا دقیقتر «وجه لازمِ حرکت».

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستم‌ویکم

دو پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم

بخصوص کار تیمی هدف تبلیغی برای حرکت های«توده ای» را نیز همیشه منظور نظر خودش داشت. معمولا برای تیم های نظامی امکان حضور هر دو عرصه کارچریکی و کار تبلیغی درمیان توده های کارگری و یا دانشجویی وجود نداشت. مسئله ای که بعنوان یک تناقض تکنیکی و تاکتیکی تا آخر بهمراه فعالیت های سیاسی مخفیانه برای چریک­های شهری م. ل. باقی ماند. این صرف نظر از گرایشات طبقاتی نهفته در اینگونه مبارزات است که جای خودش را دارد.

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top