خندۀ اسب چوبی
(ادامۀ «پرکاد کوچک» و قصۀ اول از «قطار سریعالسیر پوتمکین»)
در طبیعتی که هر منظرۀ روحنوازش، عینیت زیبائی را بهنمایش میگذارد؛ هر رودخانهای، هر دریائی و هر اقیانوسی، تودۀ عظیمی از قطرههاست. هر قطره بهطور جداگانه شکل عنصری آن بهشمار میرود، بنابراین بررسی ما از نگاهمان بهقطرههای آب آغاز میشود.
قطرات آب، در جریانی هوسباز و بیمحابا، در بستر رودخانه کوچک لوهان در کنار شهر لوگانسک، میرفتند تا سفر طولانیشان را بهسوی رود دونتسک آغاز کنند، تا از آنجا به رودخانۀ رویائی دون بپیوندند تا میعادگاه عاشقانی باشند که از جان گذشته،
در کنار رازهای سربهمهر و آبیرنگ دون، هر شب داستان دلبری معشوق و رسوائی رقیب را در سر میپرورانند؛ تا از آنجا رازهایشان را باخود بردارند و به دریای آزوف مهاجرت کنند، از تنگه کرچ بگذرند و بهدریای سیاه بریزند. یا اینکه در میان راه در برابر تیغ بیرحم آفتاب، عنان از کف دهند و مویآشفته و عصیانزده و مست، سفری آسمانی بهسوی ابرهای شمال را آغاز کنند و بههمراه اشکهای ابر پائیزی به دامن ولگا بریزند تا مسیر دیگری در سرنوشتشان رقم بخورد. از ولگا بهسوی دریای خزر روانه شوند و از آنجا راه طولانیشان را تا سواحل گیلان و مازندران بپیمایند، تا با موجهای گیلانی و قطرات طوفانزدۀ مازندرانی، دیوارۀ صخرههای ساحلی را آرام و باحوصله، بهماسۀ نرم تبدیل کنند. تا یکبار دیگر در دفتر جهان سرمشق کنند که در قاموس طبیعت، هیچچیز قدرتمندتر از فشار ضربات صبور و باحوصلۀ تودۀ عظیمی از قطرات آب نیست.
رودخانۀ کوچک لوهان از کنار کارخانۀ واگنسازی لوگانسک میگذشت و موازی با آن، جادهای باریک و سنگلاخ که از محوطۀ بیرون کارخانه آغاز میشد و بهسوی «مالا ورونیکا» میرفت. مالا ورونیکائی که در کنار درختان سرو جنگلی کلبۀ کوچکی را پنهان کرده بود که در میان دیوارهای آن، مثل مرواریدی در میان صدف، پرکاد کوچک، در کنار مادرش رکسارینا، رخسارۀ کوچک، برای بازگشت پدرش، وادیم استانوویچ دراگومیروف، لحظهشماری میکرد.
رکسارینا که داشت برای پرکاد کوچک یک ژاکت زمستانی میبافید، حرکت میلههای بافتنی را لحظهای متوقف کرد و رو بهسوی پسر شش سالهاش، بهزبان روسی گفت: «خیلی سخته انتظار کشیدن مگه نه؟» و سپس بهزبان فارسی ادامه داد: «گویند سنگ لعل شود در مقام صبر، آری شود و لیک بهخون جگر شود»
پرکاد بهروسی گفت: «آره خیلی سختمه، چرا بابا نمیآد؟» و بعد بهفارسی گفت: «راستی خون جگر یعنی چه؟»
مادر گفت: «اینجا خون جگر یعنی اینکه آدم در وقت انتظار خیلی سختی میکشه، این آرایۀ اغراق است و در شعر فارسی خیلی مثلشو میبینی.»
پرکاد گفت: «آرایۀ اغراق؟ اوهوم... لعل یعنی چه؟»
مادر گفت: «لعل یک سنگ سرخرنگه که هم درخشنده است و هم خیلی سفته؛ خیلی سرخ، خیلی درخشنده و خیلی سخت؛ بهش بدخش هم میگن، حالا بیا این ژاکت قشنگتو اندازه بگیرم ببینم چقدر دیگه مونده تا تموم بشه.»
پرکاد رفت و سرش را روی پای مادرش گذاشت.
مادر گفت: «پاشو وایسا، اینجوری که من نمیتونم ژاکتتو اندازه بگیرم.»
پرکاد بهروسی گفت: «من دیگه نمیدونم. همینجوری اندازه بگیر... بهنظرت اسب چوبیام قیافهاش چه شکلیه؟»
رکسارینا گفت: «بابا قیافهاش هم مهربونه هم جدی، پس حتماً یک اسب چوبی برات میخره که قیافهاش هم مهربون باشه و هم جدی.»
***
صدای سوت کارخانه واگنسازی، پایان ساعت کار روزانه را فریاد کرد. کارگران شیفت شب در رختکن مشغول پوشیدن لباس کار بودند. وادیم دست چهارانگشتیاش را بهسوی صفحه الکترونیکی کنترل دستگاه پرس هیدرولیک دراز کرد و دکمهای را فشار داد و هلهلۀ ضربات سنگین و بیرحم پرس متوقف شد. کارگران دیگر هم با عملیات مشابهی دستگاهها را موقتاً خاموش کردند، تا نیمساعت دیگر که شیفت شب آغاز شود و دستگاهها دوباره غوغای سروصدایشان را از سر بگیرند. وادیم مثل همیشه تفی روی دیوارۀ فلزی دستگاه انداخت، دست چهارانگشتیاش را توی جیبش فرو کرد و بهطرف رختکن بهراه افتاد.
یکربع ساعت بعد، از محوطه کارخانه بهسوی بازارچه لوگانسک قدم میزد. از گذر اصلی بازارچه به سمت راست پیچید و روبروی مغازه اسباببازیهای چوبی ایستاد و با اندوه بهاسب چوبی توی ویترین نگاه کرد. در را باز کرد و وارد مغازه شد.
صاحب مغازه با یک ریش پهن و شکم گنده پشت پیشخوان نشسته بود. تا وادیم را دید گفت: «دوباره اینجا پیدات شد؟ صد دفعه گفتم ارزونتر نمیشه. اون اسب چوبی بیست سکه قیمتشه، من بهت گفتم پونزده تا. بازم اومدی چونه بزنی؟»
وادیم گفت: «ولی من بهپسرم قول دادم. ببین همۀ پولم چقدره. من فقط بیست سکه از حقوقم مونده که باید تا آخر ماه با همین نون بخوریم. بهآبروم جلوی پسرم رحم کن. اگه این اسبه رو پنج سکه به من بدی مطمئن باش که تا آخر عمرت یک دوست خوب پیدا کردی. پسرم این اسبو خیلی دوست داره. هر شب خوابشو میبینه. ازت خواهش میکنم.»
صاحب مغازه صدایش را بلند کرد و دیگر داشت فریاد میکشید: «عوضی! دوستی آدم بیسر و پائی مثل تو بهچه درد من میخوره؟! زود از در این مغازه برو بیرون و دیگه این ورها پیدات نشه! و گرنه یه سوت میزنم تا امشبو توی کلانتری بخوابی!»
وادیم از در مغازه بیرون آمد و دوباره به سمت کارخانه راه افتاد. باید اول بهسمت کارخانه میرفت تا از آنجا و از مسیر جادۀ سنگی بهسمت خانهاش قدم بزند.
عینیت شبحگون
کالاها نمىتوانند خودسرانه راهى بازار شوند و به اختیار خود دست به مبادله بزنند. پس ما باید رو بسوی اولیا یعنى صاحبانشان کنیم. کالاها شیئند و لذا فاقد قدرت مقاومت در برابر انسان؛ اگر تمکین نکنند انسان مىتواند به زور متوسل شود، یعنى تصاحبشان کند. پس برای آنکه این اشیا بتوانند بمنزله کالا با یکدیگر رابطه برقرار کنند اولیاءشان باید در مقام اشخاصى که ارادهشان در این اشیا جایگزین است با یکدیگر رابطه برقرار کنند، و بگونهای رفتار نمایند که هیچیک کالای دیگری را تصاحب نکند، و کالای خود را به دیگری انتقال ندهد، مگر از طریق عملى که به رضای هر دو طرف باشد.
وجه تمایز اصلى میان کالا و صاحب آن اینست که کالا هر کالای دیگر را صرفاً شکل ظهور ارزش خود مىبیند. او که مساواتطلب و قلندر مادرزادی است در همه حال آماده است تا نه تنها روح بلکه جسم خود را با هر کالای دیگری، حتى اگر کریهتر از ماریتورنس باشد، به مبادله بگذارد.
حال اگر در آنچه به این ترتیب از محصولات کار بر جای مىماند دقیق شویم خواهیم دید که از هر یک چیزی جز عینیتى شبحگون و همسان با سایرین بر جای نمانده است. این بقایا دیگر چیزی جز کمیتهائى از کار انعقاد یافته و نامتمایز انسانى، یعنى قوه کار انسانىِ صرف شده قطع نظر از شکل صرف آن، نیستند. کل آنچه این اشیا اکنون بما بازمىگویند اینست که در تولیدشان قوه کار انسانى صرف شده، یا کار انسانى در آنها انباشته است. این اشیا بمنزله تبلورات این جوهر اجتماعى و مشترک در همه آنها ارزش، یا ارزش - کالا، هستند. [1]
***
عینیتی شبحگون و همسان با سایرین... این کدامین عینیت شبحگون بود که میان وادیم و آن اسب چوبی، فاصلهای میانداخت چنین ناپیمودنی، بهاندازۀ پانزده سکه رنگ و رو رفتۀ مسی، که فاصلۀ شبحزده و شومش بهنگاه پرخواهش هیچ کودک شش سالهای نیز پیمودنی نبود. فاصلهای طولانیتر از فاصلۀ قطرات آب رودخانۀ لوهان تا ساحل طوفانزدۀ مازندران. فاصلهای طولانیتر از کندۀ چوبی کهنهای که در کنار گذرگاه بازارچه بهسوی کارخانه افتاده بود، در قیاس با خیال نومید و شبحزدۀ وادیم استانوویچ دراگومیروف.
عینیتی شبحگون و همسان، بههمسانی و شبحگونگی شمشها و سکههای براق ودیوجت تنآرا [2]، سیمای ابژه، الهۀ اشباح زیرزمینی تعلق، همان عجوز عروس هزار داماد؛ عینیتی منعقد، از انعقاد تکاپوی گرم و زیبای انسانی، در تن سرد و لزج و براق طلا.
وادیم استانوویچ به کندۀ چوبی کهنه چشم دوخته بود و معنای این عینیت شبحگون را چون بیرحمی سرمای زمستان در رگهای گرم دست چهارانگشتیاش، درک میکرد. فکری کرد و کندۀ چوبی را برداشت و روی دوشش گذاشت و از جادۀ باریک و سنگلاخ کنار رودخانۀ لوهان بهسوی مالا ورونیکا بهراه افتاد. زیبائی لحظات غروب خورشید، قدمهایش را بر جادۀ آشنا خوشامد گفت.
پوتمانتین
در فاصلهای نامعلوم، دورتر از مالا ورونیکا، صدای گرفته و مبهم یک ورد جادوئی، در میان جنگلی فراموششده میپیچید:
«توی جنگل یه کاری دارم! های های! توی جنگل یه کاری دارم! های های! توی جنگل یه کاری دارم! های های!!!»
صدای مبهم و گرفته، بههمراه صدای تیغۀ آهنین بیل کهنه، روی سنگلاخ های کوره راه جنگلی که شهر کوهستانی پوتمکین را به کوهستان پوتمانتین وصل میکرد، با صدای گرگها و جغدها در هم می آمیخت و چنان سمفونی وحشت انگیزی را میپرداخت که دل شجاعترین پهلوانان دهکدههای جنگلی هم از شنیدن آن بهلرزه میافتاد.
هر جا که کوره راه با علفهای هرز پوشیده شدهبود، صدای تیغۀ بیل روی علفها خفه میشد و بههمراه آن جغدها نیز از صدا باز میماندند و فقط صدای گرگها در ظلمات شب شنیده میشد. و هر جا که علف های هرز، در روزهای پایانی زمستان، هنوز فرصتی برای روئیدن نیافته بودند، دوباره صدای دلخراش تیغۀ آهنی بر سنگها، سمفونی هراس را آغاز میکرد.
پیرزن کولی نمیتوانست بیل آهنی را روی دوشش حمل کند. مثل شبهای دیگر، دستۀ بیل را در دستش گرفتهبود و آنرا بهدنبال خود میکشید و تیغۀ بیل، ناگزیر از همراهی با این تمثال وحشت، بر روی سنگها کشیده میشد. از سال 1988 در ریورتراس و از آن لحظهای که پیرزن کولی به سوی «جد ساندن» [3] فریاد برآورد: «صد و شانزده! صد و شانزده نفر بودند!» تا کنون سالهای درازی گذشته بود. پشت پیرزن خمیده، چشمانش از خستگی سرخ شده و پاهایش لرزان بودند. با نفس نفسی تند و نامنظم، و به طرز نامفهومی وردی جادوئی را بیوقفه تکرار میکرد و برای پیدا کردن مسیرش، هر از چند گاهی بهآسمان و بهسوی ستاره شمال نگاه میانداخت.
از همان شبی که آن سایۀ ناشناس را در جنگلهای کوهستانی اطراف کییف دنبال کرده بود و با کشف محل «گنجنامه» زیر خاکی، آنرا از زیر خاک بیرون کشیده و دزدیده بود؛ یعنی از همان شبی که برای اولینبار این ورد جادوئی را از زبان آن سایۀ ناشناس در میان جنگل شنیدهبود، میدانست که کلید کشف بزرگترین گنج دنیا در این ورد جادوئی و در میان صفحات گنجنامه نهفتهاست.
لحظهای ایستاد و در تاریکی شب، عینک ذرهبینی تکچشمیاش را که از بازارچۀ کییف دزدیده بود، از میان شالی خاکستریرنگ که بهکمرش بستهبود، درآورد و روی چشمش گذاشت؛ چشم چپش را بست و با چشم راستش از میان عینک، دور و برش را نگاه کرد تا درخت گردوی خشک شدهای را که نشان راهش بود، پیدا کند. آنرا حدود صد قدم جلوتر یافت، دوباره عینک را توی شالش پیچید و دسته بیل را گرفت و شروع بهکشیدن کرد، راه افتاد و خواندن ورد جادوئی را دوباره شروع کرد؛ فقط یک جملۀ ورد جادوئی بهیادش ماندهبود و بقیۀ جادو را فراموش کرده بود. همان یک جمله را با صدائی گرفته و آواز غریبی تکرار میکرد:
توی جنگل یه کاری دارم! های های! توی جنگل یه کاری دارم! های های! توی جنگل یه کاری دارم! های های!
در محفل شش یار آسمانی، در جوار ستارۀ قطبی پولاریس، کوکبشمالی نگاهش را بهپائین و بهپیرزن کولی دوختهبود و آرزو میکرد که میتوانست آینده را پیشبینی کند و بفهمد که بالاخره عاقبت این پیرزن کولی در این شب دهشتزا چهخواهد شد. اما او نیز مانند ستارۀ شمال، بهخوبی میدانست که هرگز بهاین آرزوی دیرینه خویش نخواهد رسید، زیرا وی نیز، مانند هر خدای دیگری، قادر به از پیش خواندن قصههای فردا نیست.
پیادۀ جناح وزیر
موتورسیکلت «جد ساندن» از تقاطع آ-9 وست استریت بهخیابان چمبرز پیچید و در مقابل مدرسه استویوسانت متوقف شد. موتورسوار کلاه ایمنیاش را درآورد و روی زین عقب موتور گذاشت و پاچههای شلوار جینش را که توی جورابهایش کرده بود، از جوراب بیرون آورد و دکمه یکی مانده بهآخر پیراهن آستین کوتاه آبیاش را بست و بهطرف در مدرسه بهراه افتاد.
از محوطۀ چمنکاری شدۀ ورودی مدرسه گذشت و به سوی چهارستون سنگی خاکستری سر در ساختمان که بهطرز بیسلیقهای از نظر معماری با سرستون های گرد و سفید آراسته شده بودند، قدم زد و در ورودی شیشهای را بهسمت داخل فشار داد. جیرجیر صدای در با صدای قدمهای جد ساندن روی کف سنگ مرمر ورودی در هم آمیخت و بیست قدم آنطرفتر، صدای «دینگ» آسانسور بهاو خوشامد گفت. دکمۀ طبقه چهارم را زد.
هال ورودی طبقۀ چهارم با کفپوش آبی تیره و دیوارهای بد رنگ سبز، نشانۀ بارزی بود بر اینکه معمار داخلی این عمارت، بهاحتمال قوی از یک کلیسای ارتودکس گرد و خاک گرفتۀ اسپانیائی فارغالتحصیل شدهاست. این رنگآمیزی کسلکننده و دلگیر، با اتاق مردهشویخانۀ آن کلیسای ارتدکس، فقط بوی کفن و کافور را کم داشت که آنهم با بوی مواد شیمیائی پاککننده کفپوشها بهخوبی جبران شدهبود. سنگینی خاطرۀ انگیزاسیون از دوردست افسانههای اسپانیولی در هوا موج میزد و بهراستی میتوانستی هرلحظه زنگولۀ آب مقدس هیبتی در دیشداشۀ سفید و شالگردن گلگلی را تصور کنی که بالای سر هیکل بیجان مفلوکی، دارد بهزبان لاتین پر از غلط و غلوط میگوید: «بهنام تثلیث کرامالکاتبین و پسر متواریاش و روح خشمگین خداوند زیرزمینی «رآء»، این مرد بدنام را بهقعر جهنم واصل میکنیم، آمین!»
جد ساندن که همۀ اوان جوانیاش را در همین راهروها بهسر کرده بود، با گذر بیخیال از این سردابهوارۀ مردهشویخانه، به ته راهرو رفت و در چوبی سنگینی را باز کرد و خود را در کتابخانۀ بزرگ مدرسه یافت. از میان گنجههای سربه فلک کشیدۀ کتاب های خاک خورده که چند قرنی بود هیچکس از نردبانهای آنها بالا نرفته بود، گذشت و بین گنجۀ شانزدهم (محل نگهداری کتابهای کاماسوترا و سایر کتابهای آموزش پوزیسیونهای مختلف عشق جسمانی بهنوجوانان) و گنجۀ هفدهم (محل نگهداری نسخههای کتب آسمانی و سایر کتابهای آموزش پوزیسیونهای عشق روحانی بهنوجوانان) به دری آهنی رسید؛ تق تق!
صدائی گفت: بیا تو! و لحظهای بعد، دو دوست بسیار قدیمی، یکی استاد و دیگری شاگرد ریاضیات و جبر و مثلثات کلاس 88، رو در روی یکدیگر قرار گرفتند. مردی با موهای سفید و چشمانی خاکستری و بسیار نافذ و عینکی بدون قاب و مد روز، که شیشههای آن مستقیماً بهدستههایش پیچ شده بودند، با صدای بلند و توأم با شادی گفت: جد ساندن!
آرتور براون از پشت میز اتاق بلند شد و بهسوی جد قدم زد. جد ساندن با صدای بلند نام اصلی او را صدا زد؛ یعنی نامی که از نیمقرن پیش، بعد از مهاجرت اجباری وی به آمریکا عوض شده بود و فقط افراد بسیار معدودی آنرا میدانستند. جد با صدای بلند گفت: آرتور فون براون!
دو مرد بهسبک اندرونی روشنضمیران با هر دو دست همزمان، با یکدیگر دست دادند. آرتور فون براون روی صندلی خودش نشست و جد ساندن روی یک صندلی راحتی که کنار میز او بود، لم داد.
جد بدون مقدمه شروع کرد (هیچوقت در صحبت با آرتور نیازی بهمقدمهچینی و اضافهگوئی نداشت):
- عملیات اودسا مبدل بهیک معادله سه مجهولی شده است.
- گوش میکنم.
- مجهول اول کومولویسکی و آخمتوف الدنگ هستند. در برابر هر مشت دلاری که سرمایه میگذارند، دو روزه نرخ سودش را باید از چرتکه بیرون بکشند. در هر سرمایهگذاری دراز مدت، با اینها یکدنیا مکافات داریم. مجهول دوم خود جبهۀ خلق است که از قدرت دفاعیاش هنوز بهاندازه کافی خبر نداریم. مجهول سوم این بوکسور ابله ویتالی کلیچکو و آن دوست هوشمندنمای او، ولادیمیر کرامنیک هستند که دائماً از همزیستی مضحک اوکراینی-روسی دم میزنند و خسته هم نمیشوند... و با اندکی نگرانی بهچشمان آرتور براون نگاه کرد.
- اینها که گفتی سه مجهول سادهای هستند که خودت راه حلشان را میدانی. نگرانیات برای چیست؟ مجهول چهارم؟
- نه، مجهول چهارمی در کار نیست.
آرتور براون با نگاهی پرسشگر به جد ساندن نگاه کرد. همین نگاه کافی بود.
- البته... میدانی؟...چیز دیگری هم فکرم را بهخودش مشغول کرده.
- هوم؟
- یکسری سکتهای حاشیهای هستند که بهآنها میگویند «شوونیست»ها و تعدادشان در اوکراین رو بهافزایش است.
- خوب؟
- اینکه معلوم نیست چهسازی دارند میزنند، هر کدامشان دارند یک ساز بیربطی میزنند و معلوم هم نیست که مال کی هستند.
- از کجا میدانی مال کسی هستند؟
- مگر غیر از اینهم میشود؟
- اوهوم. دنیا پر از بیکارههائی است که حوصلهشان سررفته و میخواهند حرفی بزنند که گیجکننده باشد و خارقالعاده جلوه بکند و سری توی سرها دربیاورند. یعنی همان تئوریسینهای پرت و پلای لشگر بیکاران سیاسی! خودشان بهاین ولگردیها میگویند مبارزۀ طبقاتی و از این قبیل قصهها. معمولاً بعد از مدتی خودشان خسته میشوند و میروند یک دکان بقالی باز میکنند.
- اما بهنظرم اینها دارند کار منظم و تشکیلاتی انجام میدهند.
- نخیر! بهمحض اینکه تشکیلات ثابتی درست کنند و یکجا بند بشوند، یکروزه میخریمشان. هر تشکیلاتی در این دنیا، قیمتی دارد. ما که نمیتوانیم برویم و یک لشگر نامعلوم از ولگردان و بیکاران سیاسی در کییف و لوگانسک و اودسا را بخریم. سرمایهگذاری سیاسی کمک عامالمنفعه بهبیکاران و گدایان سیاسی نیست.
- هوم، پس چکارشان بکنیم؟
- هیچکار. تا وقتی اینور و آنور میزنند، هیچکار نمیخواهد بکنیم. اما بهمحض اینکه یکجا ایستادند، هم دلار هست و هم تفنگ دورزن. خودت انتخاب کن. وقتی هم که دکان بقالی باز کردند، به بانکها تلفن بزن که با وامشان موافقت کنند و از شرشان خلاص شویم.
جد ساندن سرش را بهعلامت تأیید تکان داد و بهصفحۀ شطرنج استانتون سادهای که روی میز آرتور بود نگاه کرد.
آرتور فون براون سکهای را از جیبش درآورد و گفت: شیر بیاید من سفید بازی میکنم... خط آمد. آرتور مهرههای سیاه را برداشت و جد مهرههای سفید را برای خود چید و با e4 شروع کرد، آرتور با c5 سیسیلی دفاع کرد...
چهل دقیقه بعد، در کنار همه صحبتهای دیگر درمورد عملیات اودسا، آرتور گفت: باختی!
- چرا؟
- نمیبینی؟ اسب من فیل را میگیرد، فیل فیل را، پیاده فیل را، پیاده تو اسب را، با رخ کیش میخوری و میروی به b1، بعد وزیر به a3، چهار حرکت بعدش مات هستی.
- وزیر به a3؟ پیاده b2 را نمیبینی؟
- آچمز است.
- آخ! راست میگوئی، بعد از این سه حرکت پیادهام آچمز میشود.
- همیشه جناح وزیر نقطۀ ضعف تو است. چپ صفحه را خوب نمیبینی. پیادۀ آچمز در چپ صفحه.
- بله، بازی را باختم.
ده دقیقه بعد، وقتی جد از آرتور خداحافظی کرد و از راهروی شبیه به مردهشویخانه بهسوی در آسانسور قدم میزد، زیر لب زمزمه کرد: پیادۀ آچمز در چپ صفحه...
پیادۀ آچمز در چپ صفحه؟!!
فوراً گوشی موبایلش را از جیب درآورد و شمارهای را گرفت...
- سلام
- سلام ملانی، میتوانی همین الان پروندۀ آن فعال کارگری در پوتمکین را برایم ایمیل کنی؟
- کدامشان را؟
- همان رئیس قبلی اتحادیۀ اتوبوسرانی پوتمکین و حومه
- باشه همین الان، یک دقیقه صبر کن...ایمیل کردم، رسید؟
- آره رسید.
جد ساندن همانطور که بهطرف در آسانسور قدم میزد فایل پرونده را روی صفحۀ موبایلش باز کرد و خواند: بدهیهای مالی، وضعیت نابسامان زندگی شخصی، تلاش برای فرار از پوتمکین... بله، خودش بود: پیادۀ آچمز در جناح چپ صفحه. جد ساندن رو به صفحه تلفنش و با صدای آرامی بهسوی عکس کوچک روی پرونده گفت:
به به! سلام! آقای تاواریش اولکساندر گئورگویچ اسنلوف! از قامت تو یک دلالی بسازم که نپرس! کاری میکنم که اسمتو تو قصهها بنویسن...
صدای «دینگ» رسیدن آسانسور، سلام او را پاسخ داد.
زندان چوبی
صدای آوازی در کلبۀ چوبی میپیچید، رکسارینا بود که داشت با لهجه شیرازیاش شعری قدیمی را میخواند و با حرکات آرام و زیبائی میچرخید و میرقصید. پرکاد کوچک محو تماشا بود و ساکت. هیچ چیزی را در دنیا بیشتر از صدای آواز مادرش دوست نداشت:
«ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم» [4]
صدای باز شدن در کلبه، آواز رکسارینا را قطع کرد. پرکاد کوچک فریاد زد: «بابا اومد! اسبمو آورده! اسبم!» و بهطرف در دوید.
وادیم استانوویچ وارد کلبه شد و تکۀ کنده درختی را که روی دوشش داشت با دو دستش جلوی پرکاد گرفت. پرکاد به کندۀ درخت نگاه کرد.
وادیم گفت: اسبت رو آوردم.
پرکاد نگاهش را از کندۀ درخت برنمیگرفت. اما هیچچیزی هم نمیپرسید. برای یک دقیقه خانه در سکوت فرو رفت.
رکسارینا تیزهوشتر از آنی بود که این داستان را تا آخرش نخواند. گفت: اسب پرکاد چهکار کرده که در این تکۀ چوب زندانیاش کردهاند؟
وادیم چنان نگاه گرمی بهرکسارینا انداخت که از صد شعر عاشقانه گویاتر بود، مثل همیشه میدید که رکسارینا تا نهانیترین داستانهای دل او را میخواند و میداند، رو به همسرش کرد و گفت: اسب پرکاد حرفهای بزرگتر از دهانش زده، مبارزه کرده، بهخاطر همین زندانی شده!
پرکاد که ناگهان دربرابر داستانی پرهیجان قرار گرفته بود، سکوتش را شکست و گفت: ولی چهکسی اسبمو زندانی کرده؟
وادیم توقع این سؤال را البته داشت، اولین چیزی را که بهذهنش آمد، به پرکاد گفت: ودیوجت! ودیوجت اسبتو زندانی کرده.
پرکاد کوچک که کمی هم از شنیدن این اسم عجیب «ودیوجت» ترسیده بود، از پدرش پرسید: ودیوجت دیگه کیه؟
وادیم گفت: ودیوجت یه جادوگر بدشکله که اسبای قشنگ و مبارز رو زندانی میکنه تا دیگه نتونن بدوند و شیهه بکشند و آواز بخوانند.
رکسارینا گفت: ودیوجت بدکار! همون جادوگر زشت. وقتی که من بچه بودم اسب منو هم زندانی کرده بود! خیلی طول کشید تا بتونم اسبمو آزاد کنم.
پرکاد چشمهای قهوهایاش را که از گرمای امید میدرخشید به مادرش دوخت و پرسید: یعنی من هم میتونم اسبمو آزاد کنم؟
رکسارینا گفت: معلومه که میتونی. اما تنهائی نه. باید با همدیگه کار کنیم تا اسبت آزاد بشه. همتون زود باشین! اسب پرکاد توی این کنده چوبی خیلی ناراحته. اول به بابا چائی بدم که خیلی خسته است. بعدش باهم شروع میکنیم بهکار... و وقتی بهسمت سماور میرفت تا چائی درست کند، بیت دیگری از آن آواز قدیمی را زمزمه کرد: «چون میرود این کشتی سرگشته که آخر، جان در سر این گوهر یک دانه نهادیم...»
***
توی جنگل یه کاری دارم! های های! توی جنگل یه کاری دارم! های های!
پیرزن کولی عینک تکچشمیاش را دوباره از توی شالش درآورد و در ظلمات شب دو و برش را با ترس و لرز دید زد. سنگ سفید علامتش را در میان دو درخت سرو نیمه خشک یافت. بیل را با خودش به آنجا کشید و شروع کرد به بیل زدن.
نفس نفس میزد و وردش را مدام میخواند: توی جنگل یه کاری دارم. هاخ هاخ...
یکساعت بعد با دستان نحیفش که بهزور بیل را توی خاک فرو میکرد توانسته بود که یکگودال نیممتری بکند، که تیغۀ بیلش بهچیزی آهنی خورد. با حالتی میان طمع و وحشت پایش را توی گودال گذاشت و «گنجنامه» را که جلدی آهنی داشت بیرون آورد و آنرا باز کرد. بعد دستش را توی شالش کرد و یک فندک بنزینی مثل همانی که جد ساندن ربع قرن پیش لانۀ مورچهها را با آن بهآتش کشیده بود، درآورد و روشنش کرد. زیر نور فندک کلمات جادوئی «گنجنامه» مانند لکههای شبحگونۀ جوهری سیال حرکت میکردند. وقتی بهکلماتی میرسید که خیلی دوست داشت، آنها را زیر لب تکرار میکرد: گنج! ثروت! سود! منفعت!
فقط او و آن سایۀ ناشناسی که ده سال پیش در جنگلهای کوهستانی اطراف کییف دیده بود، این راز را میدانستند: اینکه «گنجنامه» برخلاف ظاهرش، یک کتاب نیست! بلکه موجودی زنده است و هرگاه آنرا زیر خاک چال کنند و رویش آب بریزند، کلمات و جملات آن عوض میشود. و وقتی آنرا از زیر خاک در بیاورند، جملاتش فقط نقشه های گنج «امروز» را میگویند. خیلیها در دنیا نسخههای خشکشدۀ گنجنامه را داشتند، اما هیچکس نمیدانست که این موجود زنده را باید مثل یک هستۀ میوه، زیرزمین چال کرد و رویش آب ریخت تا بروید و بتواند حرف بزند. در کتابخانهها نسخههای گنجنامه خشک میشد و دیگر زنده نبود و هیچ چیز از «امروز» نمیگفت. هرچه در کتابخانهها میگفت، فقط داستانهای «دیروز» بود.
پیرزن کولی بهجملاتی رسید که خیلی بهآنها علاقه داشت: پول! سود! دلار! شیلینگ! پوند! و بعد بهبخشی رسید که او را بهسوی پول راهنمائی میکرد. با خرخری از شدت خستگی جملات را خواند و بهخاطر سپرد: صد هزار دلار! پول! ایستگاه قطار پوتمکین! ساعت 8 شب! و سپس اسمی را که در میان این جملات بود، با صدای بلند گفت تا یادش نرود: تاواریش اولکساندر گئورگویچ اسنلوف! [5]
***
ودیوجت تنآرا، سیمای ابژه، الهۀ اشباح زیرزمینی تعلق، همان عجوز عروس هزار داماد؛ عینیت شبحگون، از انعقاد تکاپوی گرم و زیبای انسانی، در تن سرد و لزج و براق طلا؛ در خوابی آشفته فرو رفته بود و در میان شمشها و سکههای طلایش میلغزید و ناله میکرد. کابوسی هولناک؛ در میان دیوارهای طلائی و برج و باروهای قلعۀ زرین، در حالیکه شبح-مردان محافظ قلعه، با نیزه و تیر و کمان به دوردستهای بیرون باروها چشم دوخته بودند و در انتظار دشمن سهمگین لحظهشماری میکردند، «دشمن بزرگ» با اسبی چوبی بهدرون قلعه راه یافته بود. در درون دیوارها و باروها، چهار و نیم میلیارد سرباز دشمن، در سکوت خوفانگیز پیش از «طوفان بردهها»، با بالای خاکریز چشم دوخته بودند و هرکدام سلاحهای بسیار خطرناکی در دستان و یا در کنار خود داشتند: چکش، اره، مته دستی، داس، پیچ گوشتی، دستگاه پرس، کامپیوتر، بیل و کلنگ، دستگاه تراش سیانسی و سایر مهمات و تسلیحات تولید جمعی؛ هر کدامشان سلاحی را در دست داشتند که در استفاده از آن ماهر بودند. چگونه میشد از این قلعۀ زرین محافظت کرد وقتی که چهار و نیم میلیارد سرباز دشمن مخفیانه بهدرون قلعه راه یافته بودند؟!
در بالای خاکریز اسب چوبی ایستاده بود؛ و هرچند که ظاهراً چوبی بود، اما جان داشت و تکان میخورد و سماش را از شادی بر زمین میکوبید. بر زین اسب چوبی، جوانی نشسته بود با قیافهای مهربان ولی جدی و با چشمانی قهوهای و نافذ که در آن گرمای امید میدرخشید؛ و با صدائی آرام و مطمئن، طوری که همۀ چهار و نیم میلیارد دوستانش بتوانند آنرا بشنوند، میگفت: «کمونیستها شکست ناپذیرند، زیرا شکست را نمیپذیرند، آنها یا پیروز میشوند یا میآموزند...»
ودیوجت خداوندگار اشباح، از خواب پرید و با تنی خیس از عرق سرد، عرق سردی که به سکههای طلا میمالید و آنها را لزجتر و براقتر میکرد، نفس نفس زد و وحشتش را مزه مزه کرد.
بدانید که خداوند بر همه چیز آگاه است. پس ودیوجت نیز همانند هر خدای دیگری بر همۀ آشکار و پنهان آدمها آگاه بود و میدانست که در آن کلبۀ کوچک در مالا ورونیکا، زن و مرد و کودکی در تکاپوی آزادی اسبی چوبی از زنجیر مبادلۀ پانزده سکۀ رنگ و رو رفتۀ مسی بودند. اما چرا اینقدر نگرانی بهدل راه داده بود؟ چه چیزی او را از این اسب چوبی بیارزش چنین میترسانید. مگر نهاینکه لشگری از شبح-مردان و شبح-زنان طلاپرست در خدمت خداوندگار خویش، میتوانستند بهطرفهالعینی دودمان این خانوادۀ کوچک کارگری را چنان بر باد دهند که از آنان جز خاطرهای دردناک چیزی بر تارک هستی باقی نماند؟ لبخندی زد و بهسوی تخت پادشاهی شوهرش حورائیس بهراه افتاد و با هر گام وسوسهانگیز که چشمان شهوتزدۀ شبح-مردان کاخ پادشاهی زیرزمین را به شبهای پر تقلا و لذتافسا دعوت میکرد، بهپای تخت حورائیس رسید.
حوریان حورائیس
متاع، وسیلهای است برای تمتع، کالائی است برای برطرف کردن نیازی، خواه این نیاز از جسم آدمی سرچشمه بگیرد یا از روح وی؛ و دارای ارزشاستفادۀ معین و محدود. زمانیکه ارزشاستفادۀ آن مستهلک شود، یعنی صاحب آن تمامی این ارزش را در جهت برطرف کردن نیازی مستهلک نماید، از وی چیزی باقی نمیماند بهجز مقادیری از جرم مادی غیرسودمند و از آنجا که دیگر قادر نیست در رابطۀ مبادلهای موجد معنی باشد، فاقد ارزش؛ جسمی بهدور ریختنی، تا شاید از نیکبختی دوباره بهطبیعت بازگردد و عناصرش بهواسطۀ کار انسانی مبدل بهارزشاستفاده دیگری گردند. اگر این متاع خود انسان باشد، در پس این استهلاک، از جسم وی چیزی باقی نمیماند بهجز ترکیبات متعفنی از کربن و هیدروژن که میباید بهواسطه سوزاندن یا دفن کردن بهطبیعت بازگردند. در پس این استهلاک، مفهوم «زندگی»، دیگر چیزی بهجز آن دم و بازدمی نیست که همین ترکیبات کربن و هیدروژن را از تعفن قریبالوقوع نجات داده و ارزشاستفاده از آن را برای صاحب مال، مداوم و جاری و متحقق سازد. دم و بازدم یکمتاع انسانی، جز تکاپوی یک کالای هوشمند نیست برای ابقای ارزشاستفادهاش، و بدینرو یک متاع انسانی میتواند دارای ارزشاستفاده باقیتری باشد، زیرا این خود ارزشمصرف است که در تکاپوی بقای خویش دست و پا میزند، نهصاحب مال که با خنسی و صرفهجوئی درجهت بقای ارزشاستفادۀ متاعش دلنگران است.
«متاعه» نام شبح-دختری بود که بر تخت حورائیس و دست راست او نشسته بود و بهعنوان حوری وی، مقادیر معتنابهی از کربن و هیدروژن را در ابعاد باسنش، در اختیار دستان حورائیس قرار داده بود تا وی (صاحب مال) ارزشاستفادۀ این باسن را متحقق کند و «نیازی» را متمتع سازد که دیگر اینکه از جسم وی سرچشمه میگرفت یا از روح وی، به من و تو مربوط نیست. حورائیس دستش را دور کمر او حلقه زده بود و از گرمی و نرمی این ترکیبات کربن و هیدروژن مواج لذت میبرد. متاعه، شبح-دختر سیاهچشم کربنی-هیدورژنی، باسن و سینههایش را ایمپلنت سیلیکون کرده و با گونهای پروتز شده و لبی بوتاکس کرده و تنی با چند خالکوبی، لبخندی چون قوطیهای پلاستیک ریسایکل شده را در چهرۀ صدرنگ کردهاش بهنمایش گذاشته بود. در کنار تخت بزرگ حورائیس، تابلوی عکسی از تن برهنۀ متاعه در برابر موزه لوور پاریس، زینتگر مجلس بود.
بهرسم ملایک مصری، ماری زردرنگ و خوش خط و خال روی شانههای دختر پیچیده بود و بهآرامی اینطرف و آنطرف میرفت. دستهای پر از النگوی طلای دخترک، مار را نوازش میکرد و ساعد دستانش مثل کیسه بازار زرگرها جیلینگ جیلینگ صدا میداد. بر سینۀ دخترک گردنبندی از طلای 18 عیار الماسکاری شده، تصویری از «فروهر» را بهنمایش گذاشته بود و بر سینۀ بازش، خالکوبی یک بیت شعر بهزبانی ناشناخته و باستانی خودنمائی میکرد. خود شعر البته از شاعری «نو» بود که علیالظاهر به حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی «ارادت» بسیار داشت.
اما از آنجا که در آن زبان باستانی حرف «ف» و «ط» وجود نداشت و استفاده از کلمات «فردوسی» و «طوسی» در آن زبان مجاز نبود؛ نابغۀ شعر نو-کیسه، نام مستعار خود را به جای فردوسی طوسی، به لفظ باستانی مندرآوردی خویش، «پردوسی پوسی!» گذاشته بود. طرفداران فیسبوکی این شاعر نوین، پردوسی پوسی را بهنام اکانت او در فیسبوک یعنی «پوسی پردوسی Pussy Perdosi» میشناختند و اشعار عاریتیاش را هم بههمین نام لایک میکردند. بر سینۀ باز متاعه این بیت از اشعار «پوسی پردوسی» خالکوبی شده بود:
چو ایران نباشد مرا غم مباد!
گزندی بر این خط و خالم مباد
خوانندگان فیسبوکی این شاعر نوکیسه، از آنجا که بهسنن قدیمی و باستانی فیسبوک، فقط سه کلمۀ اول ابیات را (آنهم بهزور) میخواندند، در اسرعوقت متشاعرات وی را شر و لایک میکردند و دیگر اصلاً نمیدیدند که «پوسی پردوسی» چه بلائی بر سر اشعار حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی آورده است.
ولی اشتباه نشود، ما از رسوم و سنن قدیمی و تاریخی فیسبوک، هیچ دلخوری نداریم. اگر جمعیتی با خواندن سهکلمه اول یک بیت آنرا لایک میکنند، حتماً این نیز جلوهای از همان جامعهایاست که این قصهها در آن بهوقوع میپیوندند. قرار نیست جلوهها و «چشمانداز»های جوامع بشری، آنهم در قعر چاه قحطیزدۀ طلاپرستی، همه مانند زیبائی قطرات رمانتیک باران در سواحل طوفانزدۀ مازندران، یا گلهای یاس وحشی در تپههای کوهپایهای آذربایجان باشند؛ که اگر چنین بود، کمونیستها میتوانستند آسوده بنشینند و دیگر هیچ شرمی هم از پنهان کردن عقاید خود نداشته باشند!
در جهانی که در آن بهیمن آئین سرمایهپرستی، هر چیز «نوین»، یک آئینه دق از تنوع واپسگرائی است؛ و در وارونگی آن، همۀ چیزهای مترقی را باید در میان کهنگان جستجو کرد؛ چنین رشد سریع و سرطانی شعر نوی فارسی، که آن قلندر یوشی را بهخاطر دلاوری کوهستانیاش که گفت: «وز نهفت رخنههای خانههاشان، وایشان از زور شادیشان، بر دل رنجور مردم تازیانهاست، و خیال هر طرفداری بهانهاست»؛ بههمان صلیبی آویخت که خود آن قلندر، در میان برهوت «فاعلاتن فاعلات» علم کرده بود؛ تا دیگر هیچ سبکبار کوهستانی جرأت این دلاوری را بهجان نخرد که بگوید «من از این دونان شهرستان نیام، از سبکباران کوهستانیام»؛ بیت منور «چو ایران نباشد مرا غم مباد» نیز آئینۀ دق دیگری بود در غلیان پساواپسگرائی فارسی امروز، کهمانند هر زبان زندۀ دیگری و شاید لطیفتر از همۀ آنها، در برابر یورش ساکنان محلۀ شعرنو، بیدفاع و ناایمن بود.
اما فارسی لطیف تنها زبان بیدفاع و ناایمن دربرابر یورش این زبانبازان نبود. عربی نیز، منهای نظم آهنین و ریاضیگونهاش، و در عین حرارت «نورالعین» و «حبالقلوب»اش، بههمان اندازه در برابر تاراج زبانبازان ناایمن بود.
زیرا که «دعش» نیز، بهیمن آئین سرمایهپرستی و بهمصداق واپسگرائی نوین (یا همان پساواپسگرائی!) مصدر جدیدی است که اخیراً بهزبان عربی اضافه شده است؛ و خود بیانگر مفهومی است که تاکنون در هیچ زبانی وجود نداشتهاست. دعش آدمخواری نیست، زیرا که آدمخوار، گوشت آدم را برای رفع گرسنگیاش بهمصرف میرساند و این عمل خوارش وی، هدفی دارد که بهاحتمال قوی، بقای زیست و رفع جوع شخص خوارنده است. دعش کشتار نیست، زیرا که کشتار صرفاً دلالت بهمرگ بسیاری از آدمیان منفرد و بهظن قوی، در شرایط جنگی دارد. دعش، فاشیسم نیست، زیرا فاشیسم دلالت بر دشمنی نژادی یا قومی با قوم و نژاد خاصی از بنیآدم میکند.
اما دعش نه رفع گرسنگی است، نه به آدمیان منفرد و نه به گروه یا قوم و نژاد خاصی از بنیآدم دلالت دارد. دعش فعلی نوین است که مدعی مفهومی عنادورزانه و نوین در برابر «نوع» آدمی است. دعش، عمل فاعلی است (که در وزن فاعل میتوان وی را «داعش» نام داد) که شمشیر ستیز و عنادی بیامان را نه بر فرد و گروه و نژاد و ملیت، که بر علیه نوع بشر افراشته است. آوای دعش، آوای وحش نیست؛ زیرا حیات وحش در همسوئی و هماوائی با طبیعت و نوع، بهبقای غریزی نوع خاصی دلالتگر است، اما آوای دعش، آوای مرگ نوعیت است. یک دعشی بههمینسان یک وحشی نیست.
زیبائی زبان عربی نه به لطافت آن (که لطافت چندانی هم در آن نیست) بلکه بهنظم ریاضیگونۀ آن و قوائدی است که هر مصدری را باب صرف چندین معنا میکند. حامل اسم فاعل مؤنث مصدر دعش، یعنی «داعشه»، بههمین نحو، نام شبح-دختری بود که بر تخت حورائیس و دست چپ او نشسته بود و بهعنوان حوری وی، معشوقۀ شبهائی بود که در آن حورائیس کمر همت بسته بود تا حیات نوع بشر را بهکابوسی متجسم مبدل کند. داعشه تجسم شبهای تبزدۀ ال.اس.دی و سایکوپاتی، شبهای اسکیزوفرنی و شبهائی بود که تصاویر زامبیها و کانیبالهای هالیوودی باید یکسره از قوۀ تخیل وی شرم میکردند و در برابر آن لنگ میانداختند. داعشه برقعهای بر چهره داشت که چشمانش را پوشانده بود ولی برق خونین چشمانش را از پس پوشش توری باز میتابید. در دامنش سر بریدهای را نگاه داشته بود و موهای سر بریده را نوازش میکرد و گهگاه با یک قیچی تکهای از موها را میچید و آنرا آرایش میکرد و مثل یک عروسک برایش لالائی میخواند. یک ماتیک «ایو سن لورن» را از کنار تخت برمیداشت و بر روی لبان سر بریده میزد. وقتی حوصلهاش سر میرفت، تکهای از لبان و گونۀ مرده را میبرید و بهپائین تخت پرت میکرد؛ یا لیوانی از آب برمیداشت و در دهان سر بریده میریخت تا بیچاره تشنهاش نشود، و سپس به خونابهای که از گلوی سر بریده میآمد، دست میمالید و خونابه را به موهای سر بریده میزد تا آنها را «مدل» بدهد. وقتی عروسکبازیاش با یک سر بریده تمام میشد؛ قربانی بخت برگشتۀ دیگری را برایش میآوردند تا داعشه به آرامی و خونسردی، چاقوی نیمهتیزی را آنقدر آهسته به گردن او بمالد تا بعد از چهل دقیقه عذاب و دست و پا زدن و خرخر کردن، سر او از تنش جدا شود، و سپس دوباره بههمین عروسکبازی و آرایشگری با سر تازه بریده میپرداخت. گاهی ابروها و گونههای سر بریده را شکلک میداد و از این شکلکها میخندید؛ گاهی مژهها و ابروهای سر بریده را زینت میکرد و گاه چشمان او را در میآورد و با آن تیلهبازی میکرد؛ و اینکار را آنقدر ادامه میداد تا اینکه سر بریده دیگر قابل بازی و سرگرمی نباشد. در آنموقع داعشه فرمان میداد که قربانی دیگری را بهپیشگاهش بیاورند. خودش با خنده اینکارها را «لعب الدم» نام داده بود و این بازی و سرگرمی همۀ شبهایش بود.
در میان خودنمائی سیلیکونهای برهنۀ متاعه و لعب الدم داعشه؛ ودیوجت آشفته خواب، ودیوجت تنآرا، سیمای ابژه، الهۀ اشباح زیرزمینی تعلق، به پای تخت پادشاهی شوهرش حورائیس رسید و بیمقدمه گفت:
حورائیس بزرگ، موضوعی است که دارد اعصاب مرا خرد میکند.
داعشه به ودیوجت نگاه کرد و دستی بر دستۀ چاقوی نیمهتیزش کشید و بازدم نفس سنگیناش، توری برقعهاش را تکان داد.
متاعه، شبح-دختر هیدروکربنی، با اطوار هالیوودی لوند و عشوهگر گفت: درود بر شما بانوی گرام! از واژۀ سامی و پلید «اعصاب» سود نجوئید، بهجای آن بگوئید روانم را پریش میکند. سودجوئی از واژگان پلید سامی نشانۀ شوربختی ماست!
ودیوجت که دیگر داشت تاب و تحملش از دست این شبح-دخترکان تمام میشد، زیر لب گفت: استغفرالله!
حورائیس با پس دست یک سیلی محکم بهصورت متاعه زد و دخترک خفقان گرفت. گفت: بگو ودیوجت من، ببینم چه چیزی اعصابت را خرد کرده؟
ودیوجت ادامه داد: یک اسب چوبی درون یک تکۀ چوب کهنۀ درخت که دارد دست و پا میزد تا آزاد شود.
حورائیس گفت: بزن بشکنش.
ودیوجت گفت: نمیتوانم. اگر چیزی بهبازار معامله نیاید، من دیگر سلطهای بر آن ندارم.
حورائیس گفت: پس آنرا به بازار معامله بیاور. هر جادوئی را که بلدی بهکار بگیر. من حتی هل پوکی را که در بازار معاملات بورس نباشد، نمیتوانم لحظهای تحمل کنم، چه برسد به یک اسب چوبی!
ودیوجت که از حمایت معنوی شوهرش اکنون کمی آرام گرفته بود، گفت: بر ریشۀ این اسب چوبی تیشه خواهم زد... تو شاد باش ای شاه شاهان؛ و سپس با همان گامهای عشرتگر از تخت پادشاهی خداوندگار اشباح زیرزمینی دور شد.
حورائیس دوباره دستش را دور کمر متاعه حلقه زد، از کنار تختش یک النگوی طلای دیگر برداشت و بر دستان دخترک انداخت تا از آن سیلی جانانه دلخوری دیگری باقی نمانده باشد؛ دخترک خندهای از شادی زد و ساق پای سفیدش را روی زانوی حورائیس انداخت و آرام آرام شروع به زمزمۀ اشعار جدید «پوسی پردوسی» در کنار گوش حورائیس کرد. داعشه با حسودی بهمتاعه نگاه میکرد و به تیغۀ کند چاقویش دست میکشید و در تمنای باز رسیدن سیاهی مغرب اسکیزوفرنیک و شبهای عرق کردۀ متامفتامین روانگردان، لحظهشماری میکرد؛ همان شبهای لعب الدم، که داعشه در حضور حورائیس بهحالتی از لذت و غلیان روانتنی نائل میشد که بزرگترین رحمی که قربانیانش از وی و از هر خدائی که میشناختند عاجزانه التماس میکردند، مرگ بود.
خندۀ اسب چوبی
خانواده نه آنسان که هگل مستفاد میکند، یک مفهوم مجرد و بههمین دلیلْ مطلق و جوهری برای حل تضادهای فرد و جامعه، بلکه عینیتی نسبی استکه در شرایط و مناسبات معینی، تاریخاً سامان میگیرد. و از همینجاست که «خانوادهی بردهداری»، «خانوادهی فئودالی» و «خانوادهی بورژوائی» بههمان اندازه با یکدیگر متفاوتاند که دولتهای «بردهداری»، «فئودالی» و «بورژوائی» از یکدیگر متمایزاند. آنچه بههمهی اینها سامان میدهد، نه «تضاد فرد و جامعهی مدنی»، بلکه تضادهای درونی و ذاتی جامعه است.
در چنین نهادی ـخانوادهـ «طبیعت انسانی» و «انسان طبیعی» با تنگترین روابط ممکن بههم میآمیزند؛ زیرا برای هرطرف رابطه (چه در دو بنیان عمدهی همسری و چه در دو همبنیانی فرزندان) تا آنجا که برای خویش «انسان طبیعی» است، برای دیگری «طبیعت انسانی» محسوب میشود. این آمیزه خصوصاً در روابط جنسی بین دو بنیان همسری که پایه و اساس (یعنی: رکن) نهاد خانواده است، ملموستر و آشکارتر است، زیرا در این رابطه طرف دیگر درعینحال که برای این طرف رابطه «موضوعی طبیعی» است، بههمان اندازه «محمول انسانی» نیز دارد؛ و خودْ تاآنجاکه انسان است، موضوعی طبیعی برای آن دیگری است، و این جائی استکه انسان در برابر انسان در عین «انسان بودن»، «طبیعت» وی نیز محسوب میشود.
اگر در هرکجای طبیعت، انسان میتواند با مصرف آن و دگرگون کردنش، خویشتن را بازآفریند و تولید کند، و بههرصورت خود را نفی نماید، در چنین طبیعتیْ این پروسه بسیار عمیقتر و در ضمن آشکارتر صورت میگیرد. زیرا در اینجا طبیعت نه با رمز و راز، که نیازمند کشف و شهود باشد، بلکه انسانی استکه با هرخوی و رفتار خود نسبت بهمصرف و دگرگونی خویش کنشی آگاهانه و نقاد دارد.
اهمیت دیگر این رابطه در این استکه انسان نه تنها بهبازآفرینی «نوعیت» خود میپردازد، بلکه طی آن آفرینش «نوع» را نیز متحقق میکند. بهعبارت دیگر، در این رابطه نه تنها «نوعی بودن» خودرا درمییابد، بلکه «نوع» خویش را نیز بهمثابهی تناسل و توالد، بقا میبخشد. و این عالیترین، اساسیترین و ذاتیترین رابطهی نوعی است؛ رابطهای که تا آنجاکه خالق نوع است، شمولی وسیعتر از انسان (یعنی: حیوانی) دارد؛ و تا آنجاکه آفرینندهی «نوعیت انسان» است، ریشهای عمیقاً انسانی را میدواند. [6]
***
چون میرود این کشتی سرگشته که آخر، جان در سر این گوهر یک دانه نهادیم...
رکسارینا، وادیم و پرکاد کوچک، کندۀ چوب درخت را برداشتند و بهبیرون از کلبه رفتند. وادیم استانوویچ با تبر ضربات محکمی بر روی ریشه یک درخت قطع شده زد و شکافی در میان آن ایجاد کرد. تکه چوب را در میان این شکاف گذاشت و شروع به اره کردن آن کرد.
نیمساعت بعد، تکۀ چوب مبدل به یک مکعب مستطیل به ابعادی حدود نیم متر در سی سانت در بیست سانت شده بود و آماده آغاز کار... چوب را بهدرون کلبه بردند و وادیم از صندوق کهنۀ پدرش، وسایل پیکرتراشی با چوب و منبتکاری قدیمی را درآورد و روی زمین گذاشت.
سهیار دیرینه تا پاسی از شب کار کردند. شب از نیمه گذشته بود و پرکاد کوچک سرش را خوابالوده روی دامن مادر گذاشته بود و به دستان پدرش نگاه میکرد که چگونه با تیغهای در دست، تکههای باریک چوب را میکند و میتراشد و جدا میکند. در عالم خیال و در پیکر این چوب، تکههای رؤیای شیرینش بههم تنیده میشدند.
باصدائی خوابالوده از مادرش پرسید: اسبم فردا آزاد میشه؟
رکسارینا دست مهربانش را روی پیشانی پرکاد گذاشت و گفت:
فردای جهان را نه تو دانی و نه من
وین حل معما نه تو خوانی و نه من... [7]
پرکاد چشمان قهوهایاش را بسته بود در طنین موسیقیائی صدای مادر به خواب فرو رفته بود. در رؤیایی شیرین، خود را بر اسبی چوبی سوار میدید که آزاد شده بود و جان داشت و از شادی میخندید و سمش را بر روی زمین میکوبید. خودش را میدید که روی یک خاکریز ایستاده و دارد برای انبوهی از دوستانش قصه تعریف میکند... خندۀ اسب چوبی بر لبهای بهخواب رفتۀ پرکاد کوچک هم لبخندی آورده بود.
مادر نگاهی به صورت پرکاد کرد و ادامه شعر را زیر لب زمزمه کرد، طوری که صدایش پسر کوچک را بیدار نکند:
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من...
سپس رو به سوی شوهرش کرد و بهزبان روسی گفت: خسته نباشی عزیز دلم. بقیهاش را دیگر بگذاریم برای فردا. پرکاد هم خوابش برده است.
وادیم استانوویچ دراگومیروف، دست چهارانگشتیاش را تکان داد و تراشههای چوب را از دستش پاک کرد و برای لحظهای نگاهش روی دست چهارانگشتیاش ساکت ماند.
رکسارینا، پرکاد را روی تشکش گذاشت و صورتش را بوسید. بعد آمد و کنار وادیم نشست، دست چهارانگشتی وادیم را در دستانش گرفت و آنرا نوازش کرد، آنقدر آرام نوازشش کرد تا دردهایش تسکین یافتند و حسرتهایش بهتسلی رسیدند، بعد دست راستش را زیر دست وادیم گذاشت و انگشتهایش را جمع کرد طوری که انگشت کوچکش جای انگشت قطع شده وادیم را گرفته بود. دو دست را همینطور بالا آورد و در سکوت کامل در برابر صورت وادیم گرفت.
وادیم استانوویچ دراگومیروف، بعد از سالها حسرت، به دست راستش نگاه میکرد و بر کف آن پنچ انگشت میدید. میدید که دلیل حسرتش، نه آن حادثه دردناک، بلکه بیگانگی او با این انگشت کوچک تازه بوده است. حالا دستش پنج انگشت کامل داشت که هماهنگ و همآوا حرکت میکردند. با چهارانگشت اندامی خود حرکتی را مانند حرکات انگشتان پیانیستها انجام داد و دید انگشت کوچک غیراندامیاش نیز به همان هماهنگی هارمونیک با بقیه حرکت میکند. دستش را مشت کرد و باز کرد. دوباره و دوباره و برای لحظهای دیگر فراموش کرد که انگشت کوچک مال خودش نیست. زیرا مال خودش بود.
رکسارینا که صدای روح وادیم را میشنید، بهزبان روسی گفت: نه برای لحظهای، که برای همیشه فراموش کن. دست تو پنج انگشت دارد، اما انگشت کوچکت را برای همیشه امانت پیش من گذاشتهای!
وادیم که میدانست رکسارینا اینکار را از همهچیز بیشتر دوست دارد، بهزبان فارسی پاسخ داد:
آره رخسارۀ من! به امانت میدهمش به تو.
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
مگر تعلق خاطر به ماه رخسارى
که خاطر از همه غمها به مهر او شاد است!
رکسارینا رو به پنجره کرد و گفت: چه مهتاب روشنی است امشب.
اما این نور مهتاب نبود. این نور آتش کوکب شمالی، الهۀ بیتعلقی بود که حسودی به رخساره چنان آتشی بر جانش زده و امانش را گرفته بود که مهتاب از تابش شبانهاش در برابر او شرم میکرد. در میان شعلههای خشمگین انفجارات هستهای مگاتنهای مذاب الهۀ بیتعلقی، فریاد کوکب شمالی در کهکشان پیچید که: «یا رخساره را نابود میکنم یا زمین و همۀ مردان آن را یکسره در آتش میسوزانم!»
***
ضربههای مداوم دستگاه پرس هیدرولیک، ورقههای آهنی را به شکل قطعات مختلف میبرید، خم میکرد و شکل میداد. کارگران شیفت شب، با نظم و ترتیبی همانند چرخدندههای یک ساعت شماطهدار، قطعات مختلف آهنی و چوبی و تکههای چرمی را از سالنهای تولید به سالن مونتاژ منتقل میکردند؛ و در آنجا همۀ این قطعات در کنار هم معنی مییافتند. در حین کار، با یکدیگر صحبت میکردند، یا تصنیفهای قدیمی را سوت میزدند و یا گهگاه آوازهای قدیمی را بهزبان روسی یا اوکراینی میخواندند:
... هفت روز هفته کار، از برای بردهدار
قطعههای آهنی، دستهای آهنی
ضربههای پشت هم، قصههای رنج و غم
شب پر از نگفتههاست، رازهای خفتههاست
چون گذشته شب ز نیم، رو بهصبح میرویم ...
در سالن مونتاژ، واگنهای قطار سریعالسیر پوتمکین روی چرخهایشان قرار میگرفتند. چرخهائی که روی ریل انتقال ثابت مانده بودند تا کار مونتاژ واگن تمام شود. ریل انتقال از سالن مونتاژ بیرون میرفت و ادامۀ آن در تاریکی شب محو میشد و انتهای نامعلوم و گمشدۀ آن، همچون جریان تجسم خیال در امتداد یک داستان طولانی بود.
***
انسان فقط بهگونهای نوعی استکه میتواند بهخود بازآمده و خویشتن را دریابد. نوع وی تنها نسبتی استکه بهخود، آگاهی مییابد؛ یا بهتر استکه بگوییم: «هستی» تنها در نوع انسان استکه بهخویشتن پیمیبرد، یا با انسان [استکه] هستیِ «درخود»، «برخود» میگردد. از اینرو چشم، گوش، و سایر حواس آدمیْ بخشی از هستیِ گشوده بهسوی خویش برای دیدن، شنیدن،... و نهایتاً دریافتن آن چیزی استکه تاکنون و قبل از آن در تاریکی و خاموشی و بیگانگی فروخفته بوده است.
نوع آدمی هستیِ خردمند (خرد بهمعنای تمامشمول فعالیت اندیشه) و خرد هستی است. نسبتی استکه هستی در آن و با آن میاندیشد و درحقیقت در این نسبت [استکه هستی] بهخود میاندیشد. شعف آدمی از دانستن و پیبردن و دریافتن، نتیجهی تمامی فعل و انفعالات، گرانشها، برهمکنشها، تنشها، چالشها و خودجوشیهای درونیِ مادهای استکه از ازل تاکنون در هستی انباشته شده و اینک در این رابطه، تداوم خودرا بهصورتی کیفاً متفاوت عرضه میکند. [8]
عناصری از تنشها، چالشها و خودجوشیهای درونی ماده؛ یعنی قطرات آب، در جریانی هوسباز و بیمحابا، در بستر رودخانه کوچک لوهان در کنار شهر لوگانسک، میرفتند تا سفر طولانیشان را بهسوی رود دونتسک آغاز کنند، تا از آنجا به رودخانۀ رویائی دون بپیوندند تا میعادگاه عاشقانی باشند که از جان گذشته، در کنار رازهای سربهمهر و آبیرنگ دون، هر شب داستان دلبری معشوق و رسوائی رقیب را در سر میپرورانند. طبیعتی که تاکنون و قبل از آن در تاریکی و خاموشی و بیگانگی فروخفته بود، بههر ضرب تیغۀ فلزی بر قطعۀ بیشکل چوب، در کلبهای کوچک در مالا ورونیکا، گام دیگری بهسوی بیداری برمیداشت و نهتنها در تمکین خویش در برابر کار آدمی جان میگرفت و میخندید؛ بلکه یک آدم، با دست چهارانگشتی، بهواسطۀ این تغییر، خود را نیز بازمیساخت؛ و در این بازسازی، جهان خیال کودک شش سالهای را نیز بهبیداریای پیوند میزد که در آن موقع و موضع خود را در برابر هستی باز یابد. زیرا بدون تبیین هستی و آنچه که جهاناش میخوانیم، توضیح «موقع» و «موضع» انسان امری محال مینماید. از طرفی، آدمی با موضع و موقع خاصی که دارد هستی را مینگرد و تبیین میکند. [9]
***
ودیوجت آشفته خواب، در عین خشم فروخوردهاش از خندۀ اسب چوبی، بر همۀ اینها آگاه بود. بدانید که خداوند بر همه چیز آگاه است و ودیوجت نیز مانند هر خدای دیگری بر «همهچیز» آگاه بود؛ بهجز بر «موضع» و «موقع» خویش. چگونه میشود که خدائی از موقع و موضع خویش آگاه باشد؟ در حالیکه وضع او بر جهان چنان ازلی و ابدی و الوهی و بلاتغییر است که در بلاتغییر بودنش، نه بر اندامهای حسی تأثیری میگذارد و نه بر سلولهای خاکستری؛ اندامهائی که فقط از «تغییر» جهان تأثیر میپذیرند و هر تأثیری که میپذیرند، خود نیز بلاواسطه تغییر دیگری است. مگر آگاهی چیزی به جز خود هستی است که در خودجوشیها و فعل و انفعالات درونی خویش، بواسطه چشم و گوش و سایر حواس آدمی، بهسوی خویش گشوده شده است تا از تاریکی و خاموشی بهدر آید؟ اما «همهچیز» (کل شیء) فقط در توقف و خاموشی همین لحظه است که معنا مییابد. اما کدام توقف و خاموشی؟ پس کجاست این کل شیء؟
خشم ودیوجت جای خود را بههراس از «تغییر» داد. فریاد زد: این جهان لعنتی را لحظهای متوقف کنید تا من آنرا بفهمم!
از کجا میدانست که مالکیت او بر «کل شیء» حقیقی است؟ چگونه میتوانست «تغییر» را متوقف کند؟ از کجا میتوانست مطمئن شود که «ارزش» سکهها و شمشهای طلایش، در توقف گردونۀ هستی، موضوعی قائم به ذات و ابدی و ازلی است و حاصل یک رابطۀ جاری و متغیر نیست؟ از کجا باید اطمینان مییافت که حتی خود او نیز زاییدۀ روابط نوع آدمی نیست؟ آدمی که در مواجهه با محصول کارش بهمثابه شیءِ بیگانه و با خودِ کارش بهعنوان رابطهای بیگانه، پژمرده و فرومرده، آگاهیاش را بهآسمان کوکب شمالی و یا به زیرزمین ودیوجت تن آرا، برونفکنی کرده است و آنرا خارجیت بخشیده است؟
ودیوجت تنآرا، سیمای ابژه، الهۀ اشباح زیرزمینی تعلق، همان عجوز عروس هزار داماد؛ عینیتی منعقد، از انعقاد تکاپوی گرم و زیبای انسانی، در تن سرد و لزج و براق طلا. امروزمان مال تو! از مالکیت تو بر امروزمان هراسی نداریم، زیرا که فردا مال ماست.
آری، دلیل خشم ودیوجت این بود که مانند هر خدای دیگری نمیتوانست قصۀ فردا را از پیش بخواند.
و فردا همیشه آبستن زیباترین قصهها است.
پانوشت ها:
[1] برگرفته از فصول اول و سوم سرمایه (کاپیتال)
[2] ودیوجت، خداوند مصری اشباح زیرزمینی. ودیوجت بهصورت Vedyojat تلفظ می شود؛ یعنی «ود» مانند «ضد» و «یوجت» مانند «کوکب» تلفظ میگردد.
[3] جد ساندن، شخصیت اول داستان «قایقهای رودخانۀ هودسون» منتشر شده در سایت رفاقت کارگری (در اینجا)
[4] غزل شمارۀ 371 از دستنوشتههای ممدآقای شوخ طبع شیرازی
[5] برای آشنائی با نام واقعی «تاواریش اولکساندر گئورگویچ اسنلوف» به پانوشتهای داستان «پرکاد کوچک» مراجعه کنید.
[6] برگرفته از مقالۀ «خانواده، آزادی و کمونیسم» نوشتۀ رفیق عباس فرد
[7] برداشتی آزاد از رباعی 138 از رباعیات حکیم عمر خیام نیشابوری
[8] برگرفته از درسنامۀ «مسئلۀ اساسی فلسفه» منتشر شده در سایت رفاقت کارگری (در اینجا)
[9] همان منبع
یادداشتها
خاطرات یک دوست ـ قسمت سیوسوم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیودوم
ملاقات بههم خورد و تنها من توانستم بهمادرم در اندک فرصتی برسانم که چیزی نگوید. او که قبلها هم چندبار بازخواست شده بود، در پیگیریهای افسران زندان چیزی را بُروز نداده بود. من را هم بهوسیله معاون زندان و افسر مربوطه با تحدید، بازپرسی کردند و نتیجهای عایدشان نشد. ملاقات را قطع کردند. احمد م.ع. (برادر اسماعیل از اعدامیهای سیاهکل) که خودش هم در جریانات مسلحانه فعال و زندانی شده بود در جریان قرار گرفت. او مسئول مراجعه بهافسر نگهبان و حلوفصل موضوعات بند ما بود . وی بهاتفاق آقای حجری به«زیر هشت» رفتند و بهشدت بهرفتار افسر نگهبان اعتراض کردند و مورد بلعیدن چیزی از جانب مرا رد کرده بودند. با مداخلهی رئیس زندان و بهدستور او ملاقات غیرحضوری را دایر کرده و فقط یک دیده بوسی آخر را اجازه دادند. در داخل بند هم زمزمه اعتصاب و اعتراض پیش آمد که بهسرانجام نرسید. بهنظر میرسید همه چیز رفع و رجوع شده باشد. با توجه بهجوّ بند تعداد کمی از افراد در جریان جزئیات حادثه قرار گرفتند. این مورد توسط مسئول زیر هشت بند و آقای حجری مدیریت شد.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیودوم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیویکم
اولین تبعیدیها از هر دو زندان شماره چهار و سه همزمان فراخوانده شدند و بهزندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همهی زندانیان برای بدرقه بهراهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست میزدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف بهسمت درِ بند (زیر هشت) حرکت میکردند و با تک تک افراد دست میدادند و روبوسی میکردند. برخی میگریستند و برخی یاران همرزمشان را در بغل گرفته، میفشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانیکه بهتبعبد برده میشدند، بهدرود میگفتند. شعارها از جمله اینچنین بود: «امید بهپیروزی آتی خلق قهرمان».
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیویکم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیام
عبدالحسین، مهندس مکانیک و اهل لنگرود؛ مردی دانا و کم صحبت، اما طنزگو بود. او ازهمهی افراد این گروهِ محاکمه مسنتر بود. برادرش عبدالرضا بیشتر در سایه قرار داشت.
عباس، دانشجوی رشتهی دامپزشکی بود. او را از بیرون زندان میشناختم. زمانیکه عباس تحت تعقیب و فراری بود، مدتی با ما زندگی میکرد. رابطه ما از طرف او و من لو نرفته بود. خیلی کتک خورده بودم که ارتباطات و اطلاعاتم را بگویم. از ارتباطهای من، فریبرز و احمد با اسم مستعار گفته شده بودند. فریبرز هفتهی قبل از من دستگیر شده بود و احمد حدود سه سال بعد دستگیر شد.
سی سال بعد، از احترام و اعتبار اجتماعی عباس در ایلام و اصفهان باخبر شدم. من اینطور خبر شدم که «او که در زندان بهلحاظ روحی آسیب دیده بود.» شاید هم بهاین نتیجه رسیده بود که با مبارزهی مسلحانه و سیاسی خداحافظی کند.»
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیام
چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستمونهم
البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان میگذاشته و از این دو نفر برای تمایل بهمشارکت سئوال میکرده که حاضر بهفرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را بهما میداد و علی را هم بهشهادت میگرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و بهشدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمیدانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاقها(سلولها) اصلاً بسته نشود.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستونهم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستموهشتم
......
بیژن (هیرمنپور) با من مرتب وقت میگذاشت و برایم از تجارب و دانستههایش با دقت و گسترده میگفت. این پیوند گرچه بنا بر حادثهی جدایی ما ازهم و انتقال من از قزل قلعه دیری نپائید، اما عمق تأثیرات او را میتوانم بهیاد بیاورم که در تشخیصهای بعدی و انتخابهای آتیام تعیینکننده بود. وقتی از مجاهدین و رجوی صحبت شد، او برایم از احساس عمومی در دانشکده حقوق نسبت بهوی گفت: «در میان جمع دانشجویان شخصی مشکوک و غیرقابل اطمینان بود.» جز برخی از حداقلهای ارتباطی، همه از او دوری میکردند. و این گویا نه تنها از تیپ شخصیت و منشهای رفتاری نامتعارف او، بلکه از نگاهی نیز متأثر بود که «مییپنداشتند ساواکی است.»
ادامه مطلب...* مبارزات کارگری در ایران:
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»- قسمت دوم
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»
- بیانیه شماره دوم کمیته دفاع از کارگران اعتصابی
- تشکل مستقلِ محدود یا تشکل «گسترده»ی وابسته؟!
- این یک بیانیهی کارگری نیست!
- آیا کافکا بهایران هم میرود تا از هفتتپه بازدید کند !؟
- نامهای برای تو رفیق
- مبارزه طبقاتی و حداقل مزد
- ما و سوسیال دمکراسی- قسمت اول
- تجمع اول ماه می: بازخوانی مواضع
- از عصیان همگانی برعلیه گرانی تا قیام انقلابی برعلیه نظام سرمایهداری!؟
- ائتلاف مقدس
- وقتی سکه یک پول سیاه است!
- دو زمین [در امر مبارزهی طبقاتی]
- «شوراگراییِ» خردهبورژوایی و اسماعیل بخشی
- در مذمت قیام بیسر!
- هفتتپه، تاکتیکها و راستای طبقاتی
- تقاضای حکم اعدام برای «جرجیس»!؟
- سکۀ ضرب شدۀ فمنیسم
- نکاتی درباره اعتصاب معلمان
- تردستی و تاریخ، در نقد محمدرضا سوداگر و سید جواد طباطبایی
- دختران مصلوب خیابان انقلاب
- «رژیمچنج» یا سرنگونی سوسیالیستی؟!
- هفتتپه و پاسخی دوستانه بهسؤال یک دوست
- اتحادیه آزاد در هفتتپه چکار میکند؟
- دربارهی جنبش 96؛ سرنگونی یا انقلاب اجتماعی!؟
- دربارهی ماهیت و راهکارهای سیاسیـطبقاتی جنبش دیماه 96
- زلزلهی کرمانشاه، ستیز جناحها و جایگاه چپِ آکسیونیست!؟
- «اتحادیه مستقل کارگران ایران» از تخیل تا شایعه
- هزارتوی تعیین دستمزد در آینه هزارتوی چپهای منفرد و «متشکل»
- شلاق در مقابله با نوزایی در جنبش کارگری
- اعتماد کارگران رایگان بهدست نمیآید
- زحمتکشان آذری زبان در بیراههی «ستم ملی»
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت دوم)
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت اول)
- در اندوه مرگ یک رفیق
- دفاع از جنبش مستقل کارگری
- اطلاعیه پایان همکاری با «اتحاد بینالمللی در حمایت از کارگران در ایران»
- امضا برعلیه «دولت»، اما با کمک حکومتیان ضد«دولت»!!
- توطئهی خانه «کارگر»؛ کارگر ایرانی افغانیتبار و سازمانیابی طبقاتی در ایران
- تفاهم هستهای؛ جام زهر یا تحول استراتژیک
- نه، خون کارگر افغانی بنفش نیست؟
- تبریک بهبووورژواهای ناب ایرانی
- همچنان ایستاده ایم
- دربارهی امکانات، ملزومات و ضرورت تشکل طبقاتی کارگران
- من شارلی ابدو نیستم
- دربارهی خطابیه رضا رخشان بهمعدنچیان دنباس
- قطع همکاری با سایت امید یا «تدارک کمونیستی»
- ایجاد حزب کمونیستی طبقهی کارگر یا التجا بهنهادهای حقوقبشری!؟
- تکذیبیه اسانلو و نجواهای یک متکبر گوشهنشین!
- ائتلافهای جدید، از طرفداران مجمع عمومی تا پیروان محجوب{*}
- دلم برای اسانلو میسوزد!
- اسانلو، گذر از سوءِ تفاهم، بهسوی «تفاهم»!
- نامهی سرگشاده بهدوستانم در اتحاد بینالمللی حمایت از کارگران
- «لیبر استارت»، «کنفرانس استانبول» و «هیستادروت»
- «لیبر استارت»، «سولیداریتیسنتر» و «اتحاد بینالمللی...»
- «جنبش» مجامع عمومی!! بورژوایی یا کارگری؟
- خودشیفتگی در مقابل حقیقت سخت زندگی
- فعالین کارگری، کجای این «جنبش» ایستادهاند؟
- چکامهی آینده یا مرثیه برای گذشته؟
- کندوکاوی در ماهیت «جنگ» و «کمیتهی ضدجنگ»
- کالبدشکافی یک پرخاش
- توطئهی احیای «خانهکارگر» را افشا کنیم
- کالبدشکافیِ یک فریب
- سندیکای شرکت واحد، رفرمیسم و انقلاب سوسیالیستی
* کتاب و داستان کوتاه:
- دولت پلیسیجهانی
- نقد و بازخوانى آنچه بر من گذشت
- بازنویسی کاپیتال جلد سوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد دوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد اول، ایرج اسکندری
- کتاب سرمایهداری و نسلکشی ساختاری
- آگاهی طبقاتی-سوسیالیستی، تحزب انقلابی-کمونیستی و کسب پرولتاریایی قدرت...
- الفبای کمونیسم
- کتابِ پسنشینیِ انقلاب روسیه 24-1920
- در دفاع از انقلاب اکتبر
- نظریه عمومی حقوق و مارکسیسم
- آ. کولنتای - اپوزیسیون کارگری
- آخرین آواز ققنوس
- اوضاعِ بوقلمونی و دبیرکل
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- آغاز پرولترها
- آیا سایهها درست میاندیشند؟
- دادگاه عدل آشکار سرمایه
- نبرد رخساره
- آلاهو... چی فرمودین؟! (نمایشنامه در هفت پرده)
- اعتراض نیروی کار در اروپا
- یادی از دوستی و دوستان
- خندۀ اسب چوبی
- پرکاد کوچک
- راعش و «چشم انداز»های نوین در خاورسیاه!
- داستان کوتاه: قایق های رودخانه هودسون
- روبسپیر و انقلاب فرانسه
- موتسارت، پیش درآمدی بر انقلاب
- تاریخ کمون پاریس - لیسا گاره
- ژنرال عبدالکریم لاهیجی و روزشمار حمله اتمی به تهران
* کارگاه هنر و ادبیات کارگری
- شاعر و انقلاب
- نام مرا تمام جهان میداند: کارگرم
- «فروشنده»ی اصغر فرهادی برعلیه «مرگ فروشنده»ی آرتور میلر
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- و اما قصهگوی دروغپرداز!؟
- جغد شوم جنگ
- سرود پرولتاریا
- سرود پرچم سرخ
- به آنها که پس از ما به دنیا می آیند
- بافق (کاری از پویان و ناصر فرد)
- انقلابی سخت در دنیا به پا باید نمود
- اگر کوسه ها آدم بودند
- سوما - ترکیه
- پول - برتولت برشت
- سری با من به شام بیا
- کارل مارکس و شکسپیر
- اودسای خونین
* ترجمه:
- رفرمیستها هم اضمحلال را دریافتهاند
- .بررسی نظریه انقلاب مداوم
- آنتونیو نگری ـ امپراتوری / محدودیتهای نظری و عملی آتونومیستها
- آیا اشغال وال استریت کمونیسم است؟[*]
- اتحادیه ها و دیکتاتوری پرولتاریا
- اجلاس تغییرات اقلیمیِ گلاسکو
- اصلاحات اقتصادی چین و گشایش در چهلمین سال دستآوردهای گذشته و چالشهای پیشِرو
- امپراتوری پساانسانی سرمایهداری[1]
- انقلاب مداوم
- انگلس: نظریهپرداز انقلاب و نظریهپرداز جنگ
- بُرهههای تاریخیِ راهبر بهوضعیت کنونی: انقلاب جهانی یا تجدید آرایش سرمایه؟
- بوروتبا: انتخابات در برابر لوله تفنگ فاشیسم!
- پناهندگی 438 سرباز اوکراینی به روسیه
- پیدایش حومه نشینان فقیر در آمریکا
- پیرامون رابطه خودسازمانیابی طبقه کارگر با حزب پیشگام
- تأملات مقدماتی در مورد کروناویروس و پیآیندهای آن
- تاوان تاریخی [انقلابی روسیه]
- تروریسم بهاصطلاح نوین[!]
- جنبش شوراهای کارخانه در تورین
- جنبش مردم یا چرخهی «سازمانهای غیردولتی»
- جوانان و مردم فقیر قربانیان اصلی بحران در کشورهای ثروتمند
- چرا امپریالیسم [همواره] بهنسلکشی باز میگردد؟
- دستان اوباما در اودسا به خون آغشته است!
- رهایی، دانش و سیاست از دیدگاه مارکس
- روسپیگری و روشهای مبارزه با آن
- سرگذشت 8 زن در روند انقلاب روسیه
- سقوط MH17 توسط جنگنده های نیروی هوائی اوکراین
- سکوت را بشکنید! یک جنگ جهانی دیگر از دور دیده میشود!
- سه تصویر از «رؤیای آمریکایی»
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- شاعر و انقلاب
- فساد در اتحادیههای کارگری کانادا
- فقر کودکان در بریتانیا
- قرائت گرامشی
- کمون پاریس و قدرت کارگری
- گروه 20، تجارت و ثبات مالی
- لایحه موسوم به«حق کار»، میخواهد کارگران را بهکشتن بدهد
- ماركس و خودرهایی
- ماركسیستها و مذهب ـ دیروز و امروز
- مانیفست برابری فرانسوا نوئل بابوف معروف بهگراکوس[1]
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- ملاحظاتی درباره تاریخ انترناسیونال اول
- ممنوعیت حزب کمونیست: گامی به سوی دیکتاتوری
- نقش کثیف غرب در سوریه
- نگاهی روششناسانه بهمالتیتود [انبوه بسیارگونه]
- واپسین خواستهی جو هیل
- واپسین نامهی گراکوس بابوف بههمسر و فرزندانش بههمراه خلاصهای از زندگی او
- ویروس کرونا و بحران سرمایه داری جهانی
- یک نگاه سوسیالیستی بهسرزمینی زیر شلاق آپارتاید سرمایه
دیدگاهها