رهایی، دانش و سیاست از دیدگاه مارکس
این ایدهی مارکس که رهایی تمام بشریت درگرو رهایی کارگران است، نباید بهاین سوءِتفاهم میدان بدهد که گویا مارکس با نیل بهاین شناخت بهجای رهایی انسانها، تنها بهرهایی کارگران اندیشیده است. موضعگیری پرشور مارکس برای رهایی بردگان سیاه در آمریکا یا بهنفع ملیتهای ستمدیدهای مانند لهستانیها و ایرلندیها، و نیز پشتیبانی او از قیامهای تایپینگ در چین و سپوی در هندوستان و همهی لایهبندیهای اجتماعی دیگری که هرگز نمیتوان آنها را پرولتاریا قلمداد نمود...
رهایی، دانش و سیاست از دیدگاه مارکس
نوشته: ارنست مندل
ترجمهی: رامین جوان
گوهر انسان چیزی جز خودِ انسان نیست
فعالیت نظری مارکس که در سراسر زندگیاش با فعالیتی عملی عجین شده بود، از ضرورت رهایی انسان ریشه میگرفت. کار او از این نظر محصول اندیشهی آزادیخواهانهای بود که از عصر روشنگری رواج یافته بود. همان اندیشهای که از دوران جنبش اصلاحگرایی آغاز و با گذار از انقلاب فرانسه و وارثان آن (یعنی: دمکراتهایِ انقلابیِ دهههای 1820 و 1830)، هگلگرایان جوان و اولین گروههای سوسیالیستی در اروپا و امریکا اشکال مختلفی را پشتِ سر گذاشته بود. هدف اصلی اندیشهی مارکس را میتوان در یک جمله خلاصه کرد: «برانداختن آن شرایطی که از انسان موجودی خوار، زبون و درمانده ساخته است». (نقدی برفلسفهی حقوق هگل، مجموعهی آثار، ص 385){احتمالاً بهزبان آلمانی}.
مارکس در سراسر زندگیاش بهاین هدف رهاییبخش وفادار ماند، و هیچگاه آن را فرو ننهاد؛ نه در مرحلهی گذار از دمکراسی(طلبیِ) خردهبورژوایی بهدموکراسی(طلبیِ) کارگری و کمونیستی، نه در جریان شکل بخشیدن بهبرداشت ماتریالیستی از تاریخ و اقدام بهپراتیک انقلابی. ما در همهی آثار اصلی مارکس و فریدریک انگلس با این گوهر بنیادین روبرو هستیم، از «هیجدهم برومر لویی بناپارت»، «گروندریسه» و «سرمایه» گرفته تا «جنگ داخلی در فرانسه» و «نقد برنامه گوتا»[1].
فعالیت نظری و سیاسی مارکس در واقع برپایه همین هدف استوار بود. ماکسیمیلین روبل در سال 1975 آن را یک آماج اتیکال میخواند و دیگران فلسفهی پراکسیس. این جبههگیری هرنامی که داشته باشد، تنها میتواند پاسخی از جانب آن دسته از منتقدین بیشمار مارکس بهشمار آید که مارکسیسم را نوعی مطلقسازی عوامل تاریخی دانستهاند[2] مارکس بارها و بارها کسانی را مورد حمله قرار داده است که زنجیرههای خود را میستایند، تنها بدین خاطر که تاریخ آنها را بهوجود آورده است. در این مورد بهتر است بهدیدگاه صریح و دقیقی مراجعه کنیم که در یک جملهی ساده و سرراست بیان گشته است: گوهر انسان چیزی جز خودِ انسان نیست. این تعریف را میتوان دستکم از نظر انسانشناسی مستدل نمود. یک مارکسیست معتقد، یا بهتعبیر مارکس یک انسان کنشگر همواره این وظیفه را در برابر خود دارد که با هرگونه شرایط اجتماعی غیرانسانی مبارزه کند. تنها وقتی میتوان از این وظیفه دست کشید که ثابت شود شرایط غیرانسانی بهانسانی کردن آدمی بهعنوان یک انسان کمک میرساند، چیزی که البته غیرقابل تصور است. اگر جهنم را بهروی زمین بیاورند، دلیلی وجود ندارد که ما درآنجا جا خوش کنیم یا اینکه آن را بهعنوان یک ایستگاه ضروری برای گذار بهبهشت تلقی نماییم. معلوم است که چنین وضعیتی هم از نظر حسی و هم از نظر علمی برای میلیونها انسان همچنان ناگوار خواهد ماند. مردم جهنم را جهنم میدانند، و هیچ سفسطهای قادر نیست آنها را از بیزاری از آن باز دارد. این یک وظیفهای بنیادین است که در کنار مردم علیه شرایط غیرانسانی مبارزه کنیم. این وظیفهای است که مارکس در طول زندگیاش پیش روی خود داشت و بایسته است ما که ما هم آن را در برابر خود قرار دهیم.
این وظیفهای است که بههرحال بر دوش ماست، و ما با برداشت ماتریالیستی از تاریخ و مشارکت در نبرد طبقاتی پرولتاریا در جامعهی بورژوایی تنها بهآن قوام میبخشیم. این شناخت علمی بهما نشان میدهد که تاریخ همهی جوامع متمدن تاکنون تاریخ مبارزهی طبقاتی بوده است، و این تاریخ بر محور منافع مادی چرخیده است (یعنی: تقسیم تولید اجتماعی میان تولید ضروری و تولید اضافی). بنا بهاین نظریه درآمد و مزایای همهی طبقات حاکمه و حتی خود حاکمیت در آخرین تحلیل از کار اضافی تولیدکنندگان برمیخیزد که با مبارزهی مادی برسر کاهش یا افزایش این کار اضافی نیز همراه بوده است. تقسیم طبقاتی جامعه مرحلهای اجتنابناپذیر از تاریخ است که برای رشد نیروهای مولده ضروری است. اما درعینحال برپایی یک جامعهی بیطبقهی بهراستی انسانی برپایه تأمین نیاز افراد نیز امکانپذیر است.
نتیجهگیری دیگری که از این شناخت حاصل میگردد، این است که طبقات زحمتکش در طول تاریخ بارها علیه این استثمار شوریدهاند و در راه برپایی یک جامعهی فارق از ستم طبقاتی کوشیدهاند، اما در دورانهای پیشاسرمایهداری و آغاز سرمایهداری بهخاطر شرایط نامناسب مادی و نبود پایه مناسب معنوی و اخلاقی بهآن دست نیافتهاند.
بدینترتیب درمییابیم که سرمایهداری نوین با شکوفایی نیروهای عظیم تولیدی، برای اولینبار در تاریخ شالودهی رهایی همهجانبه (یعنی: زمینهی جامعهی بیطبقه) را فراهم ساخته است. اما برای نیل بهاین رهایی باید بهمالکیت خصوصی، تولید کالایی و اقتصاد بازار و همچنین بهرقابت فردی، ثروتاندوزیِ خصوصی، و خودپرستیِ همهگیر پایان داد. تحقق این اهداف تنها وقتی امکانپذیر است که مبارزهی کمونیستی واقعاً با نبرد جاری طبقهای همراه گردد که از نظر مادی در برقراریِ سوسیالیسم ذینفع است، از نظر اجتماعی بهآن تمایل دارد، و نسبت بهآن از آمادگی ذهنی برخوردار است؛ یعنی طبقهای که هروقت بخواهد قادر است «همهی چرخها را از گردش باز دارد و سازمان تولید را همچون مجمع تولید کنندگان آزاد و همبسته، خود بهعهده بگیرد».
این طبقه پرولتاریای نوین است، طبقهای مزدبگیر که بهخاطر موقعیش در جامعه بورژوایی و تکامل مناسبات سرمایهداری با تمامی تضادهایش، و همچنین بهخاطر قابلیت تجمع تشکیلاتی و همبستگی گروهیاش، توسط خود سرمایهداری برای ایفای چنین وظیفهای بار آمده است.
این ایدهی مارکس که رهایی تمام بشریت درگرو رهایی کارگران است، نباید بهاین سوءِتفاهم میدان بدهد که گویا مارکس با نیل بهاین شناخت بهجای رهایی انسانها، تنها بهرهایی کارگران اندیشیده است. موضعگیری پرشور مارکس برای رهایی بردگان سیاه در آمریکا یا بهنفع ملیتهای ستمدیدهای مانند لهستانیها و ایرلندیها، و نیز پشتیبانی او از قیامهای تایپینگ در چین و سپوی در هندوستان[3] و همهی لایهبندیهای اجتماعی دیگری که هرگز نمیتوان آنها را پرولتاریا قلمداد نمود، بهروشنی نشان میدهد که رهایی پرولتاریا از نظر مارکس تنها پیشزمینهای برای رهایی همهی بشریت است؛ و نمیتواند جای آن را بگیرد. چنانچه درطول تاریخ احزابی یا «نمایندگانی» از سوی طبقه کارگر و بهنام سوسیالیسم، اشکال تازهی استثمار و شرایط غیرانسانی جدیدی بهوجود آورند، و حتی اگر این استثمار و اختناق جدید بخواهد خود را بهلحاظ تاریخی از انواع سرمایهداری پیشرفتهتر بداند، بازهم باید با آنها مثل احزاب سرمایهداری و پیشاسرمایهداری قاطعانه مبارزه کرد. هرچند میدانیم که مارکس هیچگاه بهطور مشخص بهاین مسئله نپرداخته است؛ اما سؤال این استکه آیا میتوان از نگره و آموزش مارکس چنین نتیجهگیری کرد؟ اگر از یاد نبرده باشیم که در همهی آثار مارکس برداشتی دیالکیتکی (و نه مکانیکی)، همهجانبه (و نه تکخطی) از مفهوم پیشرفت تاریخی برجسته است، آنگاه چنین نتیجهگیریای موجه خواهد بود.
مارکس و انگلس که ماتریالیستهای پیگیری بودند، برای اندازهگیری پیشرفت مادی بشریت ابزار سنجشی عرضه داشتند که با آن میتوان میزان تکامل نیروهای تولیدی را برمبنای راندمان تولید و کارِ اجتماعی سنجید. بدینترتیب، میتوان از شکلبندیهای اجتماعی متکامل سخن گفت یا برپایه این معیار شیوههای تولید متوالی را بهعنوان «پیشرفته» یا «ارتجاعی» ارزیابی نمود. برای نمونه، انگلس در بخش معروفی از کتاب «آنتی دورینگ» تصریح نموده است که بردهداری کهن نظامی پیشرفته بود؛ زیرا شکوفایی بینظیر هنر، فلسفه و دانش باستانی را امکانپذیر ساخت. شناختی که ما امروزه [از تاریخ یونان و رم داریم]، درستی حکم انگلس را تأیید میکند.
اما این شالودهی مادی مفهوم پیشرفت بههیچوجه موجب نشد که مارکس و انگلس قیام طبقات اجتماعی ستمدیده و زحمتکش دورانهای پیشاسرمایهداری و آغاز سرمایهداری را بهعنوان شورش علیه «پیشرفت» محکوم کنند. برعکس، آنها از قیام بردگان علیه بردهداری، از خیزشهای دهقانی علیه وجه تولید کهن آسیایی، از جنگهای دهقانی در سدههای میانه، و از کارگران شورشی و ماشینشکنِ مراحل آغازین نظام سرمایهداری پشتیبانی کردند. با اینکه مارکس و انگلس این مبارزات را محکوم بهشکست میدانستند، اما از آنها بهعنوان بخشی از مبارزهی همگانیِ بهحق و عادلانه آدمها علیه شرایط غیرانسانی حمایت میکردند. از این گذشته، در تداوم تاریخی نبرد با استثمار اجتماعی، سنت ارزندهای از شیوهها و اشکال مبارزه و تشکل، همچنانکه میراثی از اندیشهها، آرمانها، آرزوها و امیدهای انقلابی شکل گرفتهاند که با پیکار رهاییبخش پرولتاریا پیوند نزدیکی دارند و بهپیشرفت و شکوفایی آن یاری میرسانند. در کشورهایی که سنت انقلابی پیشاپرولتری وجود ندارد، که خوشبختانه شمار آنها زیاد نیست، یا چنین سنتی سست و ضعیف است، رشد جنبشهای سیاسی کارگران خیلی دشوار خواهد بود[4].
در جلد اول «سرمایه» در بخش مربوط بهکاربرد ماشینها، این سرشت دوگانهی مفهوم پیشرفت با روشنی خاصی بیان شده است. مارکس در برابر همهی منتقدین سادهاندیش و اخلاقگرای سرمایهداری با دید علمی خود براین پیشرفت مادی سترگ و ظرفیت آزادکنندهی ماشین تأکید میورزد؛ نیرویی که میتواند جایگزین کار اجباری انسانها گردد. این اظهارات در دوران رواج ماشینهای خودکار و شکوفایی میکرو-الکترونیک طنینی پیشگویانه دارد. اما مارکس درعینحال در برابر آوازهگران پوزیتیویست و خوش خیالِ بورژوازی میایستد و بر تفاوت میان «ظرفیت» و «واقعیت» انگشت میگذارد و بر تاثیرات غیرانسانی کاربرد ماشین در نظام سرمایهداری تاکید میورزد. (این دیدگاه را با نظری مقایسه کنید که بیکاری را محصول کاربرد میکرو-الکترونیک در جهان امروز میداند). او شیوههای معینی از کاربرد بورژوایی تکنولوژی و صنعت را، درست مانند استفادهی خاص بورژوایی از سرمایه ثابت و نظام کارخانهای ارزیابی میکند که انکشاف آنها تنها از طریق تخریب و نابودی دو منبع انسانی امکان پذیر: طبیعت و نیروی کار انسانی. ازآنجاکه کارگران در نظام پیشرفتهی سرمایهداری طبقهای خوار و تیرهبخت و ازخودبیگانه هستند، شورش آنها در مقابل این شرایط، مانند خود سرمایهداری پیشرفته است؛ حتی وقتی که این شورش مستقیماً بهالغای شرایط غیرانسانی منجر نگردد، بازهم نیروی محرکهای در خدمت انکشاف اقتصادی و اجتماعی بهشمار میرود. آنچه مارکس دربارهی سرمایهداری (و جوامع پیشاسرمایهداری) بیان داشته، در جوهرهی خودْ بهتمامی دربارهی جوامع فراسرمایهداری نیز صادق است.
در راه سوسیالیسم علمی
انکشاف سوسیالیسم علمی بهعنوان یک دانش که از ضوابط درونسری [بهمعنیِ ذهنی و در مقابل برونسر بهمعنیِ عینی] نیز پیروی میکند، الزاماً با راهکارهای رهایی یکسان نیست. دانش امری بهشدت عینی است و نمیتواند تابع طرحهای غیرعلمی باشد. علم بهگردآوری، مشاهده، تنظیم و تحقیق دادههای مورد نیاز خود میپردازد؛ سپس میکوشد که این مواد را درک کند، توضیح دهد و در مراحل بعدی انکشافاش وارسی نماید. ارزش و اهمیت علم در این است که نمیتواند دادهها را نادیده بگیرد، در آنها دست ببرد، واقعیت «ناگوار» و پدیدههای پیشبینی نشده را کتمان کند.
دانش هیچگاه با حقایق مسلم سروکار ندارد، بلکه مدام گمانههای نظری طرح میکند که باید همواره با دادهها و پدیدههای تازه مورد بررسی انتقادی قرار گیرند. بنابراین دانش از بنیاد بهشک و تردید گرایش دارد. میدانیم که وقتی از مارکس راجع بهضربالمثل دلخواهش پرسیده بودند، با هشیاری جواب داده بود: «در همه چیز تردید کن»! در این دیدگاه ذرهای جزماندیشی وجود ندارد، هرچند که تردید همواره تنها نتایج گذرای پژوهش را دربرمیگیرد و بهنیروی حقیقتجویی خود پژوهش کاری ندارد.
نتیجهی هر پژوهشی باید طبق اثرات عملی و قدرت پیشگویی مورد ارزیابی قرار گرفته، تأیید یا تصحیح شود. بدینترتیب، اینجا با تردیدی خوشبینانه سروکار داریم که برامکانات نامحدود عمل اجتماعی و انسانی (طبیعت دوم انسان) مبتنی است. و در نهایت مانند امور رهایی بهبنیادهای انسانشناسانه بازمیگردد.
هرتئوریِ علمی میتواند با دسترسی بهدادههای جدیدتر یا متکاملتر در جزء یا در کلْ خطا از آب درآید. آنچه مهم است، این استکه در نتیجهگیری باید از شتابزدگی برحذر بود و دقت نمود که برپایه دادههای موقت و گذرا قرار نگیرد. (از نمونههای اینگونه نتیجهگیریهای عجولانه، یکی این بود که براثر دوران رفاه پس از جنگ در دهههای 1950 و اوایل 1960 عدهای مدعی شدند که در دوران سرمایهداری پسین خطر بیکاری گسترده برای همیشه از بین رفته و بحرانهای ناشی از اضافه تولید دیگر خصیصهی ذاتی این نظام بهشمار نمیرود)[5].
تأثیرت قطعی مقطعی میتواند بخشی از شناخت ما را مورد تردید قرار دهد، اما باید روشن شود که این تجدیدنظر برای شناخت کلی ما چه اهمیتی خواهد داشت (در رابطه با دوران تاریخی، وجه تولید، طبقهی اجتماعی، یک پدیدهی تاریخی مانند دولت و غیره). تفاوت میان دانش واقعی (که سوسیالیسم علمی نیز در این شمار است) و پوزیتیویسم و یا تجربهگرایی مطلق در این نیست که گویا اولی دادههای تجربی را رد میکند، درحالیکه دومی بهآنها توجه دارد. تفاوت آنها در این است که علم همواره سعی میکند که از طریق کشف ضوابط درونی و قوانین تکامل، توضیح همآهنگ و قانعکنندهای برای دادههای مهم ارائه دهد. از علائم مشخص تجربهگرایی، سادهنگری و سطحیگرایی آن است. تجربهگرایان در دانش اقتصاد تنها بهپدیدههای مستقیماً قابل مشاهده توجه دارند. هیچ دانشمندی در علوم طبیعی جرأت نمیکند که مثلاً با دادههای فیزیک یا زیستشناسی برخوردی چنین سطحی داشته باشد. پوزیتیویستها حتی از درک دادههای تجربی نیز غالباً عاجزاند. مثلاً در تحلیل رشد فوقالعادهی قیمت طلا در سالهای اخیر بهجای آنکه علل واقعی آن را دریابند، تنها دربارهی تورم اوراق بهادار سروصدا بهپا میکنند؛ یعنی پویایی نابرابر و درازمدت راندمان تولیدی کار در معادن طلا (از یک طرف)، و (از طرف دیگر) در صنایع و کشاورزی را نادیده میگیرند.
مارکس بهمعنی واقعی کلمه یک دانشمند بود. او نظریات علمی خود را در عرصههای اقتصاد ملی بهروشنی بیان کرد: (مسئلهی ارزش، نظریات مربوط بهارزش افزونه، پول، سرمایه، دستمزد، تئوری قوانین تحرک وجه تولید سرمایهداری، تئوری بحرانها و غیره). او همچنین جامعهشناسی تاریخ را با مطالعهی خستگیناپذیر همهی دادههای علمی روزگار خود ارائه نمود: (برداشت ماتریالیستی از تاریخ، نظریات مربوط بهطبقات، دولت و انقلاب و غیره). مارکس از دانشمندان قلابی، که بهخاطر ثابت کردن یک تز دادههای علمی را انکار میکنند و واقعیات را نادیده میگیرند، بیزار بود. خود او میگفت: «بهنظر من کسی که تلاش میکند دانش را نه با گوهر درونی آن ـهرچند که آنهم میتواند اشتباهآمیز باشدـ بلکه با منافع بیرونی بیگانه انطباق دهد، آدم پلیدی است».
قدرت سوسیالیسم علمی بیگمان از این واقعیت سرچشمه میگیرد که در بستر یک حرکت اجتماعی و تاریخی هدفی رهاییبخش را دنبال میکند: رهایی پرولتاریا و تمامی بشریت از هرگونه شرایط غیرانسانی. تاریخ دو قرن اخیر بهطور علمی نشان داده است که تضادهای درونی وجه تولید سرمایهداری را هیچ دولت، دین، دستگاه زور، «جامعهی مصرفی» یا تحمیق تودهها نمیتواند برطرف کند. این تضادها از طرفی رشتهی متناوبی از بحرانهای اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، سیاسی، نظامی، اخلاقی و نظری را باعث میشود که بهنوبهی خودْ تابع تحول تاریخی هستند. و از طرف دیگر، گرایشی تاریخی بهسمت تشکل افراد وابسته بهسیستم کار مزدی را موجب میگردد. این یکی از پیشگوییهای نبوغآمیز بود که مارکس با تحلیل جامعهی طبقاتی بهطورکلی و جامعهی سرمایهداری بهنحو احسن بهآن دست یافت. برای اثبات درستی این حکم کافی است توجه کنیم که چه تعداد کارگر متشکل در سال 48-1847 وجود داشت؛ چه تعداد در سال 1900؛ چه تعداد در سال 1948؛ و چه تعداد امروز وجود دارد. چه کسی غیر از مارکس میتوانست در نیمهی قرن نوزدهم بهچنین پیشگویی داهیانهای برسد؟ در دنیای امروز هیچ کشوری ـحتیـ هیچ جزیرهی کوچکی هم یافت نمیشود که در آن کار مزدی جریان داشته باشد، اما از نبرد طبقاتی اجتنابناپذیر میان اردوی کار و سرمایه نتوان نشان یافت، ویا مزدبگیرانْ سازمانهای مبارزاتی خود را ـهرچند ابتداییـ بهوجود نیاورده باشند.
این تشکلیابی و این مبارزهی طبقاتیِ بنیادین و اجتنابناپذیرِ پرولتاریای صنعتی مدرن میتواند بهسقوط سرمایهداری، گذار بهیک جامعهی بیطبقه بیانجامد و تجمع آزادانهی تولیدکنندگان همبسته و آزاد را بهجای سلسلهمراتب اجباریِ موجود بنشاند. بدینترتیب، پروژهی رهایی برای اولینبار در تاریخ یک سوژه یا محمل انقلابی پیدا میکند که برای تحقق آن در واقعیت، دارای توانایی ذهنی و عینی است. دیگر لازم بهتکرار نیست که در اینجا تنها سخن از یک امکان است، نه یک جریان قطعی و حتمی تاریخی. در غیراینصورت [یعنی: قطعیت و حتمیت رهایی از پسِ وضعیت کنونی] فعالیت پیگیر و روشهای آموزشی و تشکیلاتی سوسیالیستها درجهت تأثیرگذاری برآگاهی و تشکل طبقاتی (که توسط خود مارکس و انگلس آغاز شده بود،) عملی غیرضروری یا بههرحال کماهمیت میبود.
فروپاشی نظام سرمایهداری اجتنابناپذیر است. این تنها آگاهی قطعی است که از تحلیل مارکسیستی تضادهای درونزای سرمایهداری بهدست میآید. پساز تجربهی دو جنگ جهانی، دو بحران اقتصادی جهانی بهوسعت بحران سالهای 1929 تا 1932 و بحران امروزین، دیگر نمیتوان در این واقعیت شک نمود. اما این فروپاشی میتواند بهدو نتیجهی بهکلی متفاوت بیانجامد. هم میتواند بهپیشرفت سوسیالیستی برسد و هم بهقهقرای بربریت. پس از تجربهای که با فاشیسم، آشویتس و هیروشیما داشتیم، اینک در دوران مسابقهی تسلیحاتی با جنگافزارهای هستهای و تهدید فزاینده و مخرب محیط زیست، این بیگمان یک شعار عوامفریبانه نیست، بلکه یک خطر جدی وهولناک است.
اهمیت پرولتاریا (و انقلاب پرولتری) بهعنوان یک حامل انقلابی نیز بهنوبهی خود بررشتهای از کندوکاوهای علمی استوار است: جامعه بهدو اردوی بزرگ مزدبگیران و سرمایهداران بزرگ، متوسط و کوچکی تقسیم میگردد که از تعدادشان روز بهروز کاسته میشود، تشکل اتحادیهای آنها مدام گسترش مییابد و مبارزات تودهای آنها بهطور متناوب بالا میگیرد.
تا اینجا پروژهی رهایی عملاً و بهطور کامل با تحلیل علمی قوانین تحول جامعهی بورژوایی منطبق بوده است، اما از اینجا میتوانند از یکدیگر جدا شوند. میتوان تصور نمود که از این پس شرایط عینی برای انقلاب سوسیالستی نه بهسوی انکشاف و کمال، بلکه بهسوی رکود و قهقرا برود، یعنی چنانچه در دراز مدت (بگذریم از نوسانهای مرحلهای) در بیشتر یا همهی کشورهای صنعتی شمار مزدبگیران نه بیشتر، بلکه کمتر شود، از وزنهی آنها در جامعه مدام کاسته شود، قابلیت آنها در بهکار انداختن واقعی اقتصاد و سپس بهعهده گرفتن ادارهی آن کاهش یابد، میزان تشکل آنها خلل پذیرد (مثلاً مشاهده کنیم که در سال 2000 تعداد کارگران متشکل کمتر از سال 1948 یا حتی 1900 باشد)، قدرت مبارزاتی آنها برای مدتی طولانی ناپدید گردد، در آن صورت باید نتیجه گرفت که پیریزی یک جامعهی بیطبقهی سوسیالیستی غیرممکن گشته است. آنگاه سقوط بهبربریت اجتنابناپذیر است. زیرا تاکنون هیچکس در جامعهی امروزین حامل دیگری غیر از پرولتاریای مدرن برای انقلاب بهما نشان نداده است؛ یعنی طبقهای که هم دارای قدرت عینی، هم علاقهی ذهنی و یا حداقل آگاهی بالقوه باشد که سرمایهداری را سرنگون سازد و بهجای آن یک جامعهی واقعاً بیطبقه، بدون مالکیت خصوصی و بدون تولید کالایی، بدون پول، فارق از مال پرستی، بری از رقابت و بدون دولت ملی برپا کند.
اما حتی برهان علمی برای این حکم که سوسیالیسم بهمثابه بدیل سرمایهداری غیرممکن گشته است بههیچوجه نمیتواند تلاش برای رهایی را متوقف سازد؛ [چراکه] نه تاریخ و نه دادههای تجربی چنین نظری را تأیید نمیکنند و بهاحتمال قوی در دهههای آینده هم تأیید نخواهند کرد.
دو هزار سال پیش بردگان هرازچندگاهی علیه بردگی قیام میکردند، هرچند که در شرایط جامعهی آن روز آزادی آنها امکانپذیر نبود، حتی اگر قرار باشد که ما در آینده در جامعهای بربرمنش زندگی کنیم، بازهم مردم علیه بردگی و هرنوع شرایط غیرانسانی شورش خواهند کرد. آنگاه نخستین وظیفهی مارکسیستها بازهم این خواهد بود که دوشادوش این بردگان مبارزه کنند، اهداف مبارزهی آنها را روشن نمایند، اشکال آن را بهکاراترین حد ممکن ارتقاء بخشند، و شورِ، رزمندگی و ارادهی آنها را تقویت کنند. آنگاه وظیفهی مارکسیستها بازهم این خواهد بود که هرجرقهی شورش علیه تفرعن و زورگویی، علیه اختناق و استثمار، و علیه آزار و شکنجه را شعلهور سازند. سراسر تاریخ بشریت بهما میآموزد که این پیکار اجتناب ناپذیر است. حتی اگر دانش میتوانست ثابت کند که سوسیالیسم مارکسی برپایهی یک آرمان و یک برنامهی تحققناپذیر استوار است، این نظریه بازهم بهمبارزات بنیادین کارگران در راه رهایی مقطعیـمرحلهای الهام میبخشید؛ حتی بهفرض چنین وضعیت غیرمحتملی، باز میتوان گفت که مارکس [و مارکسیستها] بیهوده نیندیشیدهاند، بیهوده پژوهش نکردهاند، بیهوده کشف ننمودهاند و بیهوده مبارزه نکردهاند.
رودلف هیلفردینگ در بخشی از پیشدرآمد بر کتاب «سرمایه مالی» نظریه جدایی میان علم و تعهد سوسیالیستی را درحد یک تقابل تناقضآمیز جلوه داده است. کارل کُرش بهاو پاسخ تند و بهحقی داده است؛ اما در برخی مواضع زیاده روی کرده است[6]. این درست است که چیزی بهنام «علم پرولتری» وجود ندارد. تنها علم موجود علم ناب و خالصی است که قوانین آن از هرگونه قید و بند طبقاتی فراتر است. اگر جز این بود، معلوم نیست که دانش در یک جامعهی بیطبقه بهچه صورتی درمیآمد. اما این هم درست است که بهویژه در قلمرو علوم نظری (یا بهتر است بگوییم در عرصهی علوم اجتماعی)، یعنی همهی علومی که بهجنبههای [زندگی] انسانها میپردازند، هویت اجتماعی مشخصی دارند؛ بدین معنی که اندیشهی آنها تنها از منابع «ناب علمی» مایه نمیگیرد، بلکه دستخوش پیشداوریهای طبقاتی است و چشمبند اجتماعیـطبقاتی بر دیده دارند[7]. [بنابراین]، چنین دانشی را باید از طریق نظری، تجربی و عملی بهاثبات رساند، وگرنه در حد پیشداوری ایدئولوژیک یا یک آگاهی کاذب باقی خواهد ماند. دراینصورت اندیشه دیگر علمی نیست، یا اینکه تنها بخشی از آن علمی است، و وظیفه دانشمند است که همواره بکوشد هستهی علمی را از پوستهی ایدئولوژیک جدا کند. بهعبارت دیگر، دانش «بورژوایی» البته وجود ندارد، اما دانشی وجود دارد که آن را نظریهپردازان « بورژوایی» ساخته و پرداختهاند؛ یعنی دانشی که با ایدئولوژی غیرعلمی مخلوط شده است. تاآنجاکه این دانش علمی است، بورژوایی نیست؛ اما ازآنجا که بورژوایی است، دیگر علمی نخواهد بود.
مشکل میتوان باور کرد که دانشمندی که در تنگنای ایدئولوژی، تفکر بورژوایی و ارزشهای بوژوایی گرفتار است، بتواند از نظریات علمی مربوط بهارزش افزونه، نظام طبقاتی و حکومتْ سر دربیاورد. تاریخ نشان میدهد که دربارهی این مسائلْ مشکل بتوان بهطور مجرد دست بهمطالعه زد. تجربه ثابت کرده است که مارکس و انگلس تنها با قطع رابطهی کامل با جامعه بورژوایی، ایدئولوژی و اشکال تفکر آن، و با جبههگیری در جهت پرولتاریا توانستند بهنظریات عمیقاً علمی دربارهی ارزش افزونه، طبقات و دولت دست یابند. از این جهت میتوان گفت که حداقل در جامعهی طبقاتی میان امر رهایی و علم رابطهای وجود دارد. گرچه نه علوم اجتماعی، بلکه علوم طبیعی البته میتواند فارغ از هرگونه طرح رهاییجویانه تکامل پیدا کند.
سرستون سیاست مارکسیستی
یادداشتهای مارکس تحت عنوان «تزهایی دربارهی فوئر باخ» را که بهعنوان پیوستار بهکتاب «ایدئولوژی آلمانی» ارائه شده، بهیک معنی میتوان لحظهی تولد مارکسیسم دانست. نقطهی اوج این رساله جملهای است که میگوید: « فلاسفه جهان را بهشیوههای گوناگون تفسیر کردهاند، درحالیکه مسئله بر سر تغییر آن است». اندیشهی مارکس با این جمله از یک وظیفهی انسانشناسانه (یعنی: یک طرح رهاییبخش و انسانمحور) بهیک رسالت عملیـسیاسی روتین روزمره میرسد. تغییر جهان تنها میتواند توسط انسانهای مشخص و واقعاً موجود عملی گردد. این انسانها با موجودیت اجتماعی خود در جامعهی بورژوایی (یا هرجامعهی طبقاتیِ دیگری) بهطبقهی اجتماعی معینی وابسته هستند. بدینسان، وظیفه عملی رفع تیرهروزی و نگونبختی انسان بهیک وظیفهی طبقاتی و سیاسی بدل میگردد. بنابراین، باید آن شرایط را بازشناخت که این طبقهی اجتماعی بتواند این رهایی را در عمل تحقق بخشد.
با وجود آنکه رهایی تا حدی از علم قابل تفکیک است (یعنی: میتواند بهعنوان یک پروژه بهحیات خود ادامه دهد)، حتی اگر از نظر علمی هم غیرقابل تحقق باشد؛ معهذا این پروژه از نظر مارکس و مارکسیستها همواره با سیاست پیوند ناگسستنی دارد. پیوستگیِ پروژهی رهایی با سیاست، حداقل تا وقتیکه ما واژه سیاست را در گستردهترین مفهوم آن (بهمعنیِ هرگونه فعالیتِ جمعیِ تأثیرگذار درجهت دگرگونی جامعه و دولت) بهکار میبریم، برقرار میماند. بههمین دلیل استکه پیوستگی پروژهی رهایی با سیاست تا مرحلهی ازبین رفتن دولت و برقراری جامعه بیطبقه تداوم خواهد داشت. بههرروی، هرگونه فعالیت سیاسیِ رهاییبخشی که در محدودهی افراد و گروهبندیهای وابسته بهنخبگان باقی بماند، توان رهایی تودههای وسیع یا اکثریت عظیم را نخواهد داشت، حتی اگر هدفی صرفاً تبلیغاتی در پیشِرو داشته باشد.
تجربهی تاریخی نشان میدهد که تنها عملِ انقلابی اکثریت عظیم [مردم] در آستانهی انقلاب سوسیالیستی و در جریان تحقق تمدن سوسیالیستی است که میتواند شرایط غیرانسانی زندگی را براندازد و خودِ انسانها را نیز عمیقاً تغییر دهد[8]. ازآنجاکه این سیاست، سیاستورزی انقلابی است، ضرورتاً باید با فعالیت و زندگی روزمرهی [مردم کارگر و زحمتکش] بیآمیزد؛ و حتی در شرایط پیشاانقلایی یا بههنگام رکود مبارزه طبقاتی نیز سازماندهی مداوم نظری و عملیِ پیوستهای داشته باشد. بههرروی، هرگونه فعالیت سیاستی رهاییبخش، سوسیالیستی و انقلابی باید از چارچوب و محدودههای صرفاً فردی، گروهی و فرقهای فراتر برود؛ چراکه اینگونه سیاستورزیها در جامعه بورژوایی محکوم بهشکست است.
معمولاً معیار تحقق و سنجش عملیِ سیاست سوسیالیستی، معیارهای برآمده از سوسیالیسم مارکسی شناخته شده است؛ زیرا فقط پیشبرد یک پروژه در پراتیک است که میتواند نشان دهد یک فعالیت سیاسی روزمره و معین (مثلاً بنا بهاصطلاحات رایج: «استراتژی و تاکیتک») بر گمانههای علمی مبتنی است یا نه، و تا چه حد درست و کارساز است (نتایج و چشم اندازها). هیچ ابزاری دیگری برای سنجش یک سیاست وجود ندارد، مگر آنکه نتایج عملی را مورد سنجش قرار دهیم. [چراکه] معیار تحقق یک سیاست براساس تأثیر آماجهای استراتژیک آن تعیین میگردد.
اما خودِ این هدف چیست و تأثیر فعالیت سیاسی در چه مقطعی از زمان باید سنجیده شود؟ در این حوزه است که با دشواری مفهومی و تحلیلی بزرگتری روبرو میشویم. آیا هدف بهسادگی برداشتن «گام بعدی» است؟ اما درصورتی که این «گام بعدی» بهشکل مانعی پیشبینی نشده برای برداشتن «گام بعدیتر» درآید، وظیفهی ما چیست؟
آیا هدف بهسادگی «تغییر شرایط» یا درعینحال تغییر خودِ فعال انقلابیِ درگیر در چنین پروژهایی نیز هست تا بدینوسیله از تضاد میان ماتریالیسم تکاملگرایانه، جبرگرایانه و اراده گرایی محض که مارکس در سومین تزِ «دربارهی فوئرباخ» بهآن اشاره میکند، در امان بمانیم؟ آیا «گام بعدی» با نیل بههدف نهایی یکسان است یا حداقل تابع آن میباشد؟ بدینترتیب، ما با مجموعهای از مسائل پیچیده (از قبیل رفرم و انقلاب، برنامهی حداقل و حداکثر، برنامهی انتقالی ویا مقولات مربوطه بهدخالتگری سوسیالیستهای انقلابی و برنامهی عمل کارگران وزحمتکشان) روبرو هستیم.
میدانیم که جنبش متشکل کارگری از یک قرن پیش برسراین مسائل دچار انشعاب و پراکندگی بوده است. بهنظر نمیرسد که پراتیک سیاسی تاکنون معیار قاطعی برای حل نهایی این مشکلات ارائه داده باشد.
پراکسیس مبارزهی طبقاتی پرولتاریا (یعنی: سیاست مارکسیستی) تا امروز نشان داده است که نمیتوان از مانوروهای مناسب، تاکتیکهای درست، سازشها و عقبنشینیهای مقطعی بهطورکلی صرف نظر نمود. چنین چیزی مثل آن است که با دستهای بسته بهمصاف حریفی سراپا مسلح برویم. اما معکوس این قضیه هم درست است. تاکتیکهای بیرویه و مانورهای حساب نشده، سازشکاریهای بیپایه، عقبنشینیهای مداوم و تسلیم در برابر «تناسب قوا» (که همواره برای انقلابیون مارکسیست «نامساعد» است)، میتواند بهحذف عمل و ابتکار انقلابیـکارگری بیانجامد. چنین سیاستی ما را نه تنها سرِ سوزنی بههدف نزدیک نمیکند، بلکه مدام شکست و ناکامی بهبار میآورد.
سیاست واقعبینانهی انقلابیِ مارکسیستی با سیاستبازی و ماکیاولیسم میانهای ندارد؛ ازجمله بدینخاطر که هدف رهایی، هدفی پیش پا افتاده و سطحی نیست. پروژهی رهاییبخشِ سوسیالیستی خواهان برانداختن هرگونه شرایطی استکه از انسان موجودی خوار و زبون ساخته است. از اینرو، لنین در 1921 تروتسکی 1938، روزا لوکزامبورگ 1919 و بسیاری از دیگر انقلابیونِ مارکسیست[9] بهروشنی بیان کردهاند که تنها با تاکتیکها، مصالحات و مانورهایی میتوان بههدف رسید که سطح عمومی آگاهی طبقاتی پرولتاریا، روحیه انقلابی او، ارداهی مبارزاتی او و عزمش بهپیروزی را ارتقاء بخشند.
جملهبندی معروف لنین را نیز باید بههمین روال درک کرد، آنجا که میگوید: «اخلاق کمونیستی وجود دارد.... اما اخلاق ما بهکلی تابع مبارزهی طبقاتی پرولتاریا است». این برداشت کاملاً درست است؛ زیرا در نبردی که میان گروهبندیهای بزرگ اجتماعی و طبقات متخاصم اجتماعی درمیگیرد، تاکنون احدی اصول اخلاق مطلقی را پیش نکشیده که نزد همگان از اعتبار یکسانی برخوردار باشد. کسی که این واقعیت را انکار کند یا نادان است و یا ریاکار.
اما طرحِ کلیِ تابعیت منافع سوسیالیستی از مبارزهی رهاییبخش پرولتاریا تنها یک چارچوب مجرد برای داوری و سنجش عمل سیاسی است. با تکیه برآن بههیچوجه نمیتوان بهطور مستقیم دربارهی پارهای از تصمیمگیریهای معین بهداوری مشخص دست زد. زیرا اگر با درکی دیالکتیکی و نه مکانیکی با وحدت وسیله و هدف، تئوری و عمل آشنا باشیم، همواره بهحکم نسبتاً مبهم و موقتی میرسیم که مشخصاً بهکار مبارزهی طبقاتی پرولتاریا میآید، همراه با ضرورت اجتنابناپذیر بازنگری انتقادی مداوم تجارب (موقت) و تصحیح اجزای پیامدهای (همواره موقتِ) یک کارکرد معین: اینکه چنین روندی را با توجه بهنتایج عملی ـ با کدام اولویتها، در چه مقطع زمانی، با چه معیار و ملاکی و توسط چه کسی میتوان داوری کرد؟
بهالهام از جملهی مشهوری از ژان ژورس میتوان بهنحوی تناقضآمیز نتیجه گرفت که: اندکی «اخلاق سوسیالیستی» ما را بهمبارزهی طبقاتی پرولتری و به«استراتژی و تاکتیکهای» هدفمند میرساند، بهیک سیاست طبقاتی عمیقاً علمی و بهرهایی «طبقهی کارگر واقعاً موجود» (یعنی: طبقهی همهی مزد بگیران) برمیگرداند. این نکته نقطهی ضعف اثر ارزندهی ویلیام اش بهنام «مارکسیسم و برداشتهای اخلاقی» است. او با لحنی توجیهگرایانه و غیرانتقادی بهمشکل دموکراسی کارگری و سازمانیابی پرولتری در شرق و غرب، اگر دقیقتر بگویم بهمسئلهی دیوانسالاری در تشکیلات کارگری نزدیک میشود، اما جرأت نمیکند وارد این عرصه شود و لُب مطلب را بیان کند. از این دیدگاه عبارت «وحدت وسیله و هدف» که برخی از مارکسیستها بهکار میبرند، گمراهکننده، غیردقیق و نتیجاً نادرست است (مثلاً لوکاچ در 1974). در اینجا با وحدتی مکانیکی سرو کار داریم که مبنای آن وحدت میان امور متضاد است که نتایج مترتب بهآن باید در زمانهای متوالی مورد ارزیابی قرار گیرد، برخی از وسائل نمیتوانند بههدف برسند؛ زیرا با آن در تضاد قرار دارند (با مراجعه بهبرداشت لوکاچ در «لنین در وحدت اندیشه و عمل» باید بگویم که در پیش گرفتن روشهایی از این دست تنها انکشاف آگاهی طبقاتی کلی یا متوسط را کاهش میدهد). وسائل دیگری که ظاهراً بهموفقیتهای مقطعی میرسند، در دراز مدت دارای چنان عواقب وخیمی هستند که اگر کسی از این نتایج مطلع بود، هرگز بهسراغشان نمیرفت. (مثلا سیاست استالینی اشتراکی کردن اجباری کشاورزی بر روحیه اجتماعی و اخلاق کاری کشاورزان روسیه تأثیر بسیار مخربی بهجا گذاشت که تا روزگار ما (یعنی: پس از پنجاه سال) هنوز برطرف نشده است.
متأسفانه تصمیمگیریهای مقطعی بهاصطلاح واقعبینانهی سیاستمداران منتسب بهمارکسیسم گاهی نه تنها ناظر را بهکورذهنی میکشاند، بلکه بهطرز حیرتانگیزی توان تحلیل انتقادیـعلمی ناظران را فلج نیز میکند. مثلاً آنجاکه رودلف هانکه مینویسد: صنعتیسازی سریع روسیه در اواخر دههی 1920 «تنها» از طریق بوروکراسی قابل حصول بود. (مقایسه کنید با مکاتبات براتدلر-دویچر، کمونیستهای مستقل، بهکوشش هرمان وبر، برلین 1981). این بهیچوجه یک شناخت علمی نیست، بلکه تنها یک ادعای صرف است. با توسل بهچنین توجیهات تاریخگرایانهای میتوان هررویدادی را بهعنوان تنها راه برونرفت از تنگنای تناقضاتْ موجه ساخت. (آیا بدینترتیب نمیتوان نتیجه گرفت که هیتلر هم «تنها امکان» برونرفت از بحران جمهوری وایمار یا بحران اقتصادی آلمان در سالهای 1933-1930 بود؟ و غیره؟).
برخلاف این برداشت، مارکسیسم تاریخ را در بیشتر موقعیتها (واقعاً نه در همهی آنها) معبر امکانات گوناگون میداند که حتی تحرکات کوچک در وضعیت اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و تشکیلاتی طبقات مختلف میتواند آن را بهمسیرهای بهکلی متفاوتی بکشاند، که اگر جز این باشد، باز تکرار میکنیم عمل انقلابی لغو و بیهوده خواهد بود. تاکنون هیچکس ثابت نکرده که اگر بهجای طرح «انباشت سوسیالیستی» که در سالهای 1928 تا 1932 پیاده شد، برنامهی اپوزیسیون چپ که کارشناسان اقتصادی برجستهای از قبیل اوگن پرنوراژنسکی و پژاتاکوف عرضه نموده بودند، بهاجرا درمیآمد، نتیجهی بهکلی متفاوتی حاصل نمیگشت. زیرا بهراستی طرح «انباشت سوسیالیستی» بدون اشتراکیسازی اجباری و بهوحشت انداختن کشاورزان (تنها با مالیات بستن برتجار و دهقانان ثروتمند) و بدون پایین آوردن سطح زندگی کارگران هم امکانپذیر بود. در این صورت تنشهای اجتماعی هولناک سالهای 22-1920 که بهدوران وحشت استالینیستی انجامید، پیش نمیآمد. چنین صنعتیسازیای از نظر سیاست اجتماعی و اداری بهجای آنکه بهبوروکراسی متکی باشد، بهطبقهی کارگر تکیه میکرد و بهجای دیکتاتوری خودکامهی بوروکراسی بهاحیای دموکراسی شورایی واقعی (یعنی: خود مدیریتی کارگران) یاری میرساند.
روشهای سیاسی متنوع بهدرک پلورالیسم سیاسی در جنبش کارگری میانجامد، زیرا تنها عمل است که میتواند درستی یا نادرستی این نظر را نشان دهد (حزب و کمیتهی مرکزی، و نیز رهبر و دبیرکل همیشه برحق هستند، تنها جمعگرایی است که میتواند خطاهای اجتنابناپذیر را بهسرعت تصحیح کند). این امر میان دموکراسی پرولتری و سوسیالیستی با ساختمان سوسیالیسم پیوندی ارگانیک برقرار میکند که دیگر مبنای اخلاقی ندارد، بلکه یک رسالت سیاسی دایمی است. این برداشت در جمله مشهوری از انگلس در نامهاش بهاگوست ببل تبلور یافته است، آنجا که مینویسد: «حزب بهدانش سوسیالیستی نیاز دارد، و این یک بدون آزادی در جنبش قادر بهادامهی حیات نیست».
بهعبارت دیگر استقلال دانش یک شیئی زینتی برای «زمانهای مناسبتر» نیست. دانش باید بتواند تضادهای یک روند و تکامل آن را آزادانه نشان بدهد، و بدون رعایت موقعیت و مصالح «حزب» تنها با تکیه بر معیارها و ابزارهای دقیق و جامع علمی حقیقت را بازتاب دهد. این پیششرط مطلقی است برای سیاست سوسیالیستی تا مقامات «تحصیل کرده» و «ذیصلاح» این سیاست را دور از چشم «تودههای خام و کمتجربه» تدوین نکنند، بلکه تمام نکات تحلیلی ضروری برای تصمیمگیریهای حساس را بهاطلاع آنها برسانند[10]. این مشکل در تحلیل نهایی بهمضمون رهایی برمیگردد. انقلاب سوسیالیستی و جامعهی بیطبقه ضربآهنگ ویژهای دارند که تنها بهمثابهی طرحهای آگاهانه قابل تحقق میباشند و بهطور صرفاً «ارگانیک» یا خودبخودی از انکشاف جامعهی بورژوایی برنمیآیند. سرشت ویژهی پرولتاریا (که در رزمندگی آن است) و برای اولینبار در تاریخ بهعنوان طبقهای استثمار شده جامعه را متحول ساخته (و برای همین باید قدرت سیاسی را بهدست گیرد)، مقرر میدارد که این هدف تنها با تشکل و خودسازمانیابی و خودفعالیتی تودههای کار و زحمت قابل تحقق است.
این گفتار با پروژهی ایجاد یک حزب انقلابی منافاتی ندارد. باید توجه داشت که کارگران و سطح آگاهی آنها از نظر اجتماعی ناموزون است و فعالیت تودهای همواره شکل ثابتی ندارد. فراموش نشود که چنین طرحی در موقعیت مشخصی قابل اجراست؛ یعنی: وقتی که یک طبقهی اجتماعی واقعاً انقلابی که در اکثریت خود برنامهای را پذیرفته و با استراتژی معینی موافق بوده و سیاست مشخصی را بهطور آزادانه و نه مانند یک (دستور اداری) انتخاب کرده باشد.
بدینترتیب، رهایی، دانش و سیاست در دو عرصهی مارکسیسم درهم تنیدهاند، هم در عرصه تئوری «ناب» هم در عرصهی تئوری تطبیقی و هم در پهنهی سیاست عملی روزانه. تنها آن سیاستی که با معیارهای مارکسیستی همساز است، میتواند در همهی حوزههای کوچک و بزرگ، آگاهی طبقاتی، اعتماد بهنفس و نیروی اقدام گسترده را ارتقا دهد. گوهر مارکسیسم بهبهترین وجهی در دومین بند سرود انترناسیونال بازتاب یافته است:
ما را از بند رها نسازند
نه خدا، نه سلطان و نه هیچ والامقامی
نجات ما از رنج و بدبختی
تنها به دست خود ما خواهد بود.
یادداشتها:
[1] در این مورد مراجعه کنید بهگروندریسه: 1953، ص 593؛ و کاپیتال: جلد اول، ص 618.
[2] بهترین نمونه آن کتاب کارل پوپر است: «جامعه باز و دشمنان آن»(لندن ، 1935). [ترجمهی عزتالله فولادوند، انتشارات خوارزمی].
[3] این امر البته بههیچوجه بهاین معنی نیست که مارکس و انگلس در مسائل مربوط بهرهایی تودههایی غیر از تودههای طبقه کارگر بهخطا نرفتهاند. موضعگیری منفی انگلس در برابر حق تعیین سرنوشت و موجودیت ملی ملیتهای کوچک اسلاو یکی از این موارد است: (رومن روسدولسکی، «فریدریش انگلس و مشکل ملیتهای بیتاریخ»، 1964)؛ یا دیدگاه مارکس که جداسازی کالیفرنیا از «مکزیکیهای تنبل» را یک پیشرفت ارزیابی مینمود.
[4] توجه بهاین نکته جالب است که نظریهپردازان مرتجع و ضدسوسیالیست، از قبیل نویسندهی مرتد روسی ایگور چانارویچ، با دفاع سوسیالیستها از رهایی همهی طبقات ستمدیده در تاریخ (بدون توجه بهمیزان احتمال پیروزی آنها)، هیچگونه توافقی ندارند. این عدم توافق با رهایی همهی طبقات ستمدیده، درحالی است که همین مرتجعین ادعا میکنند که بهاصول اخلاقی پایبند هستند. آیا این اخلاقی است که در برابر شورش بردگان علیه بردهداری بیتفاوت بمانیم یا حتی آن را محکوم کنیم؟ آیا قیام تیرهروزانِ بهمحاصره افتاده در ورشو عادلانه نبود؟ آنها که میگویند این قیام عادلانه نبود، باید پیامدهای «منفی» آن نشان بدهند؟
[5] دراین مورد میتوان از نویسندگان بیشماری نام برد، اما تنها اشاره میکنیم به: جان ستراچی (سرمایهداری معاصر، 1956)؛ هربرت ارنبرگ (میان بازار و مارکس، 1974)؛ و باران-سوییزی (سرمایه انحصاری، 1966). در برابر این آثار بهارنست مندل (سرمایهداری پسین، 1972)، نگاه کنید.
[6] رودلف هیلفردینگ در کتاب «سرمایه مالی» (ص 10، چاپ اصلیِ، منتشره در وین بهسال 1909) میگوید: «افشای تقدیر ارادهی طبقاتی از دیدگاه مارکسیستی وظیفهی سیاست علمی یا بهعبارت دیگر سیاست مبتنی برعلت و معلول است. سیاست مارکسیسم نیز مثل نظریهی آن از ارزشگذاری بهدور میباشد». کارل کائوتسکی هم نظریات مشابهی در کتابش (اخلاق و برداشت مادی از تاریخ) ابراز داشته است. در نقد این نظریات مراجع کنید به: «مارکسیسم و فلسفه» اثر کارل کُرش، (1930).
[7] در این مورد بهترین نمونه یکی از بزرگترین متفکرین سراسر تاریخ بشر یعنی ارسطو است که نتوانست خود را از قید ایدئولوژی مسلط جامعهی بردهداری که در آن میزیست، رها کند و لذا بردگان را «غیرانسان» (یا بهتعبیر نازیها «انسان پست تر») میدانست.
[8] «... هم برای پرورش این آگاهی کمونیستی و هم برای پیاده کرد آن، تحول خود انسان ها ضرورت دارد، و این تنها در یک جنبش عملی، طی یک انقلاب امکان پذیر است. بدین ترتیب انقلاب تنها بدین خاطر ضروری نیست که طبقه حاکمه بههیچ نحو دیگری سرنگون نمیشود، بلکه بدین خاطر است که طبقهی بپاخاسته تنها در جریان یک انقلاب است که میتواند خود را از کثافت دیرینه بیرون بکشد و بهپایهگذاری یک جامعه نو اقدام ورزد.» (ایدئولوژی آلمانی، کلیات آثار، جلد سوم، ص 70)
[9] مراجعه کنید بهلنین در « بیماری کودکی...» (بهنقل از چاپ فرانسوی «آثار منتخب» جلد دوم، ص 721)؛ لئون تروتسکی «اخلاق آنها و اخلاق ما» (1938)؛ روزا لوکزامبورگ «اتحادیه اسپارتاکوس چه میخواهد؟» (1919)، در مجموعهی آثار، برلین 1974.
[10] بدیهی است که ما مدعی نیستیم که با این مفاهیم میتوان معجزه کرد و همهی مشکلات عمل سیاسی را حل نمود، بلکه برآن هستیم که این ایدهها زمینهای برای جُستن چنین راهحلهایی است.
یادداشتها
خاطرات یک دوست ـ قسمت سیوچهارم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیوسوم
رئیس ساواک آمد و بهبازجو چیزهایی گفت، و او هم دستور فلک کردن مرا داد. این تجربهی تازهای بود از کتک خوردن. یک چوب بهطول بیش از یک متر و بهقطر حدود پنج سانت، از دو سرش یک طناب کتانی ضخیم گذرانده بودند. شبیه یک کمان، اما با آزادی بیش از طول طناب. دو پا را از مچ بین چوب و طناب میگذاشتند و چوب را میپیچاندند تا پا بین طناب و چوب صفت میشد. شکنجهشونده روی زمین بهپشت قرار داشت و چوبِ فلک در دست دو نفر بود که ایستاده بودند. کفِ پا آمادهی شلاق خوردن بود؛ و شلاق هم همان کابل برق چند لایه بود. تعدادی زدند، اما خیلی ادامه ندادند. چوب را شُل کردند و پاهای کبود و ورم کرده آزاد شد. اینجا دیگر مثل بازجوییهای اوین دستور «پاشو راه برو» در کار نبود. جالب اینکه چشمبند و دستبند دوباره بهکار گرفته شد. اینبار یک پابند هم بهپاها زدند. وسیلهای مثل دستبند، اما ضخیمتر و با زنجیری بلندتر، بهحدی که میتوانستی فقط قدمهای کوتاه برداری.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیوسوم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیودوم
ملاقات بههم خورد و تنها من توانستم بهمادرم در اندک فرصتی برسانم که چیزی نگوید. او که قبلها هم چندبار بازخواست شده بود، در پیگیریهای افسران زندان چیزی را بُروز نداده بود. من را هم بهوسیله معاون زندان و افسر مربوطه با تحدید، بازپرسی کردند و نتیجهای عایدشان نشد. ملاقات را قطع کردند. احمد م.ع. (برادر اسماعیل از اعدامیهای سیاهکل) که خودش هم در جریانات مسلحانه فعال و زندانی شده بود در جریان قرار گرفت. او مسئول مراجعه بهافسر نگهبان و حلوفصل موضوعات بند ما بود . وی بهاتفاق آقای حجری به«زیر هشت» رفتند و بهشدت بهرفتار افسر نگهبان اعتراض کردند و مورد بلعیدن چیزی از جانب مرا رد کرده بودند. با مداخلهی رئیس زندان و بهدستور او ملاقات غیرحضوری را دایر کرده و فقط یک دیده بوسی آخر را اجازه دادند. در داخل بند هم زمزمه اعتصاب و اعتراض پیش آمد که بهسرانجام نرسید. بهنظر میرسید همه چیز رفع و رجوع شده باشد. با توجه بهجوّ بند تعداد کمی از افراد در جریان جزئیات حادثه قرار گرفتند. این مورد توسط مسئول زیر هشت بند و آقای حجری مدیریت شد.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیودوم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیویکم
اولین تبعیدیها از هر دو زندان شماره چهار و سه همزمان فراخوانده شدند و بهزندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همهی زندانیان برای بدرقه بهراهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست میزدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف بهسمت درِ بند (زیر هشت) حرکت میکردند و با تک تک افراد دست میدادند و روبوسی میکردند. برخی میگریستند و برخی یاران همرزمشان را در بغل گرفته، میفشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانیکه بهتبعبد برده میشدند، بهدرود میگفتند. شعارها از جمله اینچنین بود: «امید بهپیروزی آتی خلق قهرمان».
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیویکم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیام
عبدالحسین، مهندس مکانیک و اهل لنگرود؛ مردی دانا و کم صحبت، اما طنزگو بود. او ازهمهی افراد این گروهِ محاکمه مسنتر بود. برادرش عبدالرضا بیشتر در سایه قرار داشت.
عباس، دانشجوی رشتهی دامپزشکی بود. او را از بیرون زندان میشناختم. زمانیکه عباس تحت تعقیب و فراری بود، مدتی با ما زندگی میکرد. رابطه ما از طرف او و من لو نرفته بود. خیلی کتک خورده بودم که ارتباطات و اطلاعاتم را بگویم. از ارتباطهای من، فریبرز و احمد با اسم مستعار گفته شده بودند. فریبرز هفتهی قبل از من دستگیر شده بود و احمد حدود سه سال بعد دستگیر شد.
سی سال بعد، از احترام و اعتبار اجتماعی عباس در ایلام و اصفهان باخبر شدم. من اینطور خبر شدم که «او که در زندان بهلحاظ روحی آسیب دیده بود.» شاید هم بهاین نتیجه رسیده بود که با مبارزهی مسلحانه و سیاسی خداحافظی کند.»
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیام
چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستمونهم
البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان میگذاشته و از این دو نفر برای تمایل بهمشارکت سئوال میکرده که حاضر بهفرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را بهما میداد و علی را هم بهشهادت میگرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و بهشدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمیدانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاقها(سلولها) اصلاً بسته نشود.
ادامه مطلب...* مبارزات کارگری در ایران:
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»- قسمت دوم
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»
- بیانیه شماره دوم کمیته دفاع از کارگران اعتصابی
- تشکل مستقلِ محدود یا تشکل «گسترده»ی وابسته؟!
- این یک بیانیهی کارگری نیست!
- آیا کافکا بهایران هم میرود تا از هفتتپه بازدید کند !؟
- نامهای برای تو رفیق
- مبارزه طبقاتی و حداقل مزد
- ما و سوسیال دمکراسی- قسمت اول
- تجمع اول ماه می: بازخوانی مواضع
- از عصیان همگانی برعلیه گرانی تا قیام انقلابی برعلیه نظام سرمایهداری!؟
- ائتلاف مقدس
- وقتی سکه یک پول سیاه است!
- دو زمین [در امر مبارزهی طبقاتی]
- «شوراگراییِ» خردهبورژوایی و اسماعیل بخشی
- در مذمت قیام بیسر!
- هفتتپه، تاکتیکها و راستای طبقاتی
- تقاضای حکم اعدام برای «جرجیس»!؟
- سکۀ ضرب شدۀ فمنیسم
- نکاتی درباره اعتصاب معلمان
- تردستی و تاریخ، در نقد محمدرضا سوداگر و سید جواد طباطبایی
- دختران مصلوب خیابان انقلاب
- «رژیمچنج» یا سرنگونی سوسیالیستی؟!
- هفتتپه و پاسخی دوستانه بهسؤال یک دوست
- اتحادیه آزاد در هفتتپه چکار میکند؟
- دربارهی جنبش 96؛ سرنگونی یا انقلاب اجتماعی!؟
- دربارهی ماهیت و راهکارهای سیاسیـطبقاتی جنبش دیماه 96
- زلزلهی کرمانشاه، ستیز جناحها و جایگاه چپِ آکسیونیست!؟
- «اتحادیه مستقل کارگران ایران» از تخیل تا شایعه
- هزارتوی تعیین دستمزد در آینه هزارتوی چپهای منفرد و «متشکل»
- شلاق در مقابله با نوزایی در جنبش کارگری
- اعتماد کارگران رایگان بهدست نمیآید
- زحمتکشان آذری زبان در بیراههی «ستم ملی»
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت دوم)
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت اول)
- در اندوه مرگ یک رفیق
- دفاع از جنبش مستقل کارگری
- اطلاعیه پایان همکاری با «اتحاد بینالمللی در حمایت از کارگران در ایران»
- امضا برعلیه «دولت»، اما با کمک حکومتیان ضد«دولت»!!
- توطئهی خانه «کارگر»؛ کارگر ایرانی افغانیتبار و سازمانیابی طبقاتی در ایران
- تفاهم هستهای؛ جام زهر یا تحول استراتژیک
- نه، خون کارگر افغانی بنفش نیست؟
- تبریک بهبووورژواهای ناب ایرانی
- همچنان ایستاده ایم
- دربارهی امکانات، ملزومات و ضرورت تشکل طبقاتی کارگران
- من شارلی ابدو نیستم
- دربارهی خطابیه رضا رخشان بهمعدنچیان دنباس
- قطع همکاری با سایت امید یا «تدارک کمونیستی»
- ایجاد حزب کمونیستی طبقهی کارگر یا التجا بهنهادهای حقوقبشری!؟
- تکذیبیه اسانلو و نجواهای یک متکبر گوشهنشین!
- ائتلافهای جدید، از طرفداران مجمع عمومی تا پیروان محجوب{*}
- دلم برای اسانلو میسوزد!
- اسانلو، گذر از سوءِ تفاهم، بهسوی «تفاهم»!
- نامهی سرگشاده بهدوستانم در اتحاد بینالمللی حمایت از کارگران
- «لیبر استارت»، «کنفرانس استانبول» و «هیستادروت»
- «لیبر استارت»، «سولیداریتیسنتر» و «اتحاد بینالمللی...»
- «جنبش» مجامع عمومی!! بورژوایی یا کارگری؟
- خودشیفتگی در مقابل حقیقت سخت زندگی
- فعالین کارگری، کجای این «جنبش» ایستادهاند؟
- چکامهی آینده یا مرثیه برای گذشته؟
- کندوکاوی در ماهیت «جنگ» و «کمیتهی ضدجنگ»
- کالبدشکافی یک پرخاش
- توطئهی احیای «خانهکارگر» را افشا کنیم
- کالبدشکافیِ یک فریب
- سندیکای شرکت واحد، رفرمیسم و انقلاب سوسیالیستی
* کتاب و داستان کوتاه:
- دولت پلیسیجهانی
- نقد و بازخوانى آنچه بر من گذشت
- بازنویسی کاپیتال جلد سوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد دوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد اول، ایرج اسکندری
- کتاب سرمایهداری و نسلکشی ساختاری
- آگاهی طبقاتی-سوسیالیستی، تحزب انقلابی-کمونیستی و کسب پرولتاریایی قدرت...
- الفبای کمونیسم
- کتابِ پسنشینیِ انقلاب روسیه 24-1920
- در دفاع از انقلاب اکتبر
- نظریه عمومی حقوق و مارکسیسم
- آ. کولنتای - اپوزیسیون کارگری
- آخرین آواز ققنوس
- اوضاعِ بوقلمونی و دبیرکل
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- آغاز پرولترها
- آیا سایهها درست میاندیشند؟
- دادگاه عدل آشکار سرمایه
- نبرد رخساره
- آلاهو... چی فرمودین؟! (نمایشنامه در هفت پرده)
- اعتراض نیروی کار در اروپا
- یادی از دوستی و دوستان
- خندۀ اسب چوبی
- پرکاد کوچک
- راعش و «چشم انداز»های نوین در خاورسیاه!
- داستان کوتاه: قایق های رودخانه هودسون
- روبسپیر و انقلاب فرانسه
- موتسارت، پیش درآمدی بر انقلاب
- تاریخ کمون پاریس - لیسا گاره
- ژنرال عبدالکریم لاهیجی و روزشمار حمله اتمی به تهران
* کارگاه هنر و ادبیات کارگری
- شاعر و انقلاب
- نام مرا تمام جهان میداند: کارگرم
- «فروشنده»ی اصغر فرهادی برعلیه «مرگ فروشنده»ی آرتور میلر
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- و اما قصهگوی دروغپرداز!؟
- جغد شوم جنگ
- سرود پرولتاریا
- سرود پرچم سرخ
- به آنها که پس از ما به دنیا می آیند
- بافق (کاری از پویان و ناصر فرد)
- انقلابی سخت در دنیا به پا باید نمود
- اگر کوسه ها آدم بودند
- سوما - ترکیه
- پول - برتولت برشت
- سری با من به شام بیا
- کارل مارکس و شکسپیر
- اودسای خونین
* ترجمه:
- رفرمیستها هم اضمحلال را دریافتهاند
- .بررسی نظریه انقلاب مداوم
- آنتونیو نگری ـ امپراتوری / محدودیتهای نظری و عملی آتونومیستها
- آیا اشغال وال استریت کمونیسم است؟[*]
- اتحادیه ها و دیکتاتوری پرولتاریا
- اجلاس تغییرات اقلیمیِ گلاسکو
- اصلاحات اقتصادی چین و گشایش در چهلمین سال دستآوردهای گذشته و چالشهای پیشِرو
- امپراتوری پساانسانی سرمایهداری[1]
- انقلاب مداوم
- انگلس: نظریهپرداز انقلاب و نظریهپرداز جنگ
- بُرهههای تاریخیِ راهبر بهوضعیت کنونی: انقلاب جهانی یا تجدید آرایش سرمایه؟
- بوروتبا: انتخابات در برابر لوله تفنگ فاشیسم!
- پناهندگی 438 سرباز اوکراینی به روسیه
- پیدایش حومه نشینان فقیر در آمریکا
- پیرامون رابطه خودسازمانیابی طبقه کارگر با حزب پیشگام
- تأملات مقدماتی در مورد کروناویروس و پیآیندهای آن
- تاوان تاریخی [انقلابی روسیه]
- تروریسم بهاصطلاح نوین[!]
- جنبش شوراهای کارخانه در تورین
- جنبش مردم یا چرخهی «سازمانهای غیردولتی»
- جوانان و مردم فقیر قربانیان اصلی بحران در کشورهای ثروتمند
- چرا امپریالیسم [همواره] بهنسلکشی باز میگردد؟
- دستان اوباما در اودسا به خون آغشته است!
- رهایی، دانش و سیاست از دیدگاه مارکس
- روسپیگری و روشهای مبارزه با آن
- سرگذشت 8 زن در روند انقلاب روسیه
- سقوط MH17 توسط جنگنده های نیروی هوائی اوکراین
- سکوت را بشکنید! یک جنگ جهانی دیگر از دور دیده میشود!
- سه تصویر از «رؤیای آمریکایی»
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- شاعر و انقلاب
- فساد در اتحادیههای کارگری کانادا
- فقر کودکان در بریتانیا
- قرائت گرامشی
- کمون پاریس و قدرت کارگری
- گروه 20، تجارت و ثبات مالی
- لایحه موسوم به«حق کار»، میخواهد کارگران را بهکشتن بدهد
- ماركس و خودرهایی
- ماركسیستها و مذهب ـ دیروز و امروز
- مانیفست برابری فرانسوا نوئل بابوف معروف بهگراکوس[1]
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- ملاحظاتی درباره تاریخ انترناسیونال اول
- ممنوعیت حزب کمونیست: گامی به سوی دیکتاتوری
- نقش کثیف غرب در سوریه
- نگاهی روششناسانه بهمالتیتود [انبوه بسیارگونه]
- واپسین خواستهی جو هیل
- واپسین نامهی گراکوس بابوف بههمسر و فرزندانش بههمراه خلاصهای از زندگی او
- ویروس کرونا و بحران سرمایه داری جهانی
- یک نگاه سوسیالیستی بهسرزمینی زیر شلاق آپارتاید سرمایه