ماركس و خودرهایی
ماتریالیستها، طبیعت را بهمنزلهی یک شیءِ قابل تأمل و تماشا، نگاه میکردند؛ آنها منفعل بودند. ایدهآلیستها تغییر را قبول داشتند، اما فقط آن را در قلمرو اندیشه مىفهمیدند. اكنون هردو نحله برپایهى كار انسان و براساس عمل انقلابى گردهم می آیند. طبقهی انقلابى (كارگران) محصول و تولیدكنندهى تاریخ است. براى برانداختن نظم كهن، شناخت نظم قدیم بهیك ضرورت حیاتى تبدیل می شود. در واكنش بهاین ایده كه توده ها باید آموزش ببینند، ماركس فقط می پرسد: چه كسى بهآموزشدهنده آموزش می دهد؟
ماركس و خودرهایی
نوشته: جیمز اُتول (James O'Toole)
ترجمه: رامین جوان
«تغییر انسان در مقیاس عمومى براى ایجاد آگاهى كمونیستى در ابعاد همگانى و براى موفقیت در حصول این هدف، امرى ضرورى است. این تغییر تنها طى یك جنبش عملى و واقعى (یعنى: انقلابی) مى تواند تحقق پیدا كند؛ بنابراین، چنین انقلابى بهاین دلیل ضرورى است كه طبقه ى حاكم بههیچ طریقى سرنگون نمىشود، مگر با انقلاب همگانى؛ و درعینحال تنها با برانداختن این طبقه از طریق انقلاب است كه مىتوان از تمام آلودگیهای قرون و اعصار خلاص شد و براى ایجاد جامعه اى نو آگاهى بهدست آورد» {كارل ماركس و فردریك انگلس، «ایدئولوژى آلمانى ـ 1845)»}[1].
«رهایى طبقه كارگر، بهدست خود این طبقه میسر است»{قوائد عمومی انجمن بینالملل كارگران»، کارل مارکس ـ 1864}[2].
«نخستین نظرِ سوسیالیستى دربارهی انقلاب پرولتاریایىْ ظرفیت و پتانسیل انقلابى را وسیلهاى در دست دیگران تلقى میکرد؛ آن را بهصورت دژكوب و درهم كوبنده ى نظم كهن بهكار میگرفت، البته این نیرویى نیست كه براى ایجاد نظم جدید مناسب باشد. این سوسیالیستهاى غیرپرولتاریایى نه تنها از ماركسیسم جلوتر بودند، بلكه در جنبشهاى جهانى سوسیالیستى امروزه نیز همانند گذشته همواره از ماركسیسم بسیار قوىتراند». هال درییر، اصل خودرهایی در {مجموعهی آثار ماركس و انگلس ـ 1971}[3].
پیش درآمد
بسیارى از مخالفان ماركسیسم در جناح راست و چپ طیف هاى سیاسى، ماركسیسم را بهعنوان یك نظریه اقتدارگرا ویا نخبهگرا معرفى مىكنند. مثلاً نوام چامسكى[4] اعلام مىكند كه «روشنفكران طرفدار لنین...، مانع از تكامل و انکشاف فرآشد انقلابى مىشوند و آن را بهخاطر اهداف سلطهجویانهی خودشان تحریف مىكنند»[5].
دیكتاتورى مخوف استالینیستی كه [به ناراست] ادعاى ماركسیست بودن را داشت، بهگسترش این نوع نظریات كمك مىكند. حتى در میان چپهاى تروتسكیست، كسانى وجود دارند كه مدعى اند، انقلاب در بلوك اروپاى شرقى [سابق]، توسط ارتش سرخ و بدون قیام تودههاى كارگر، تحقق پیدا كرد[6] در این نوشتار مىخواهم تكامل خودِ ماركس را از زمان دانشجویى تا فعالیت او بهعنوان یک روزنامهنگار دموكرات و از آن بهبعد، بهعنوان طرفدار انقلاب پرولتری نشان دهم و بهاین وسیله معلوم كنم كه ماركسیسم بهصورت نقدِ نخبهگرایی پدید مىآید و ماركس با هرگونه جانشینگرایی بهجای خودفعالیتی و خودسازمانیابی فعالیت تودههاى طبقهی كارگر مخالف بود. در ضمن، مى خواهم دلایل خود را در این مورد نیز بیان كنم كه ماركسیسم محصول «روشنفكرانى» نبود كه بعدها خود را بهطبقهی كارگر تحمیل مىكنند؛ درواقع، این طبقهی كارگر بود كه درست بههنگام پیدایش خود بهصورت یك نیروى اجتماعى، در شكل گیرى ماركسیسم، نقشى كلیدى و محورى ایفا نمود[7]. دلیل دیگر نگارش نوشتهی حاضر این است كه سطوح پایین مبارزه طبقهی كارگر طى دهههاى متمادى مىتواند به»جانشین گرایی» منجر شود. رژیم گستردهی پارلمانى، فعالیتهاى قهرمانانه، و برنامهی جامع حزبی جاى فعالیت خودِ طبقه ى كارگر را مىگیرد. درصورتى كه هستهی اصلى ماركسیسم، رهایى طبقهی كارگر بهدست خودِ طبقهی کارگر است. سوسیالیسم را نمىتوان [از بالا] وبا امریه و از جانب تودههاى مردم برنشانده كرد، جداى از اینكه اشخاصى كه مى خواهند این كار را انجام دهند تا چه حد نیت قابل قبول و خوبى داشته باشند، لازم است که لایه هاى فعال طبقهی كارگر، نحوه ى سازماندهى خودشان را بیاموزند، تا بهاین وسیله اعتماد بهنفسشان انکشاف یابد و از این طریق بهظرفیت خود براى ادارهى جامعه پى ببرند.
ماركس ماركسیست مىشود
ماركسیسمِ پیش از ماركسْ چند ناجى خودخوانده داشت. هزاران خُردهگروه طرح خود را براى متحول ساختن جهان موعظه مىكردند. پیروان مرموز بابوف با فعالیت خود در انجمن سرى، آماده و منتظر قبضه ى قدرت توسط تودهها و رسیدن بهرهبرى بودند. آنها منتظر بودند تا مردم آمادگى پیدا كنند و آنها بتوانند ایجاد دیكتاتورى خود را آغاز نمایند؛ (كار دیگر این نخبگانِ نیكوكار، آموزش دادن كافى بهتودهها [برای آمادگی آنها]بود). آنها همچنین منتظربودند تا عدالت و برابرى را بهمردم واگذار كنند. در ضمن، قبل از ماركس تلاشهاى كاملاً معنادارى بهعمل مىآمد تا با تشكیل اجتماعات كامل محلى، سوسیالیسم تحقق پیدا کند. رابرت آون یك سوسیالیست اهل وِلز (كه در نیولانارك، كنار رودخانهى كلاید و نزدیك كلاسگو، كارخانهاى را مالك بود)، متوجه شد كه سهیم كردن كارگران در سود کارخانه، موجب افزایش تولید مى شود. فهم این موضوع باعث شد که او كمونیسم را بهعنوان شیوهاى پیشنهاد كند كه مردم از طریق آن بتوانند بهصورت تعاونى، در اجتماعاتى اشتراكى، زندگى كنند. آون، برای کارگرانِ خودْ مدرسه دایر کرد و باغ نیز احداث کرد. مشكل آوناین بود كه عقیده داشت آنچه را براى تغییر جهان انجام مىدهد بهخاطر مراقبت از افراد است که با در اختیار داشتن نقشهای برای دگرگونی و سرمشقی خوب باید بهپیش برده شود. شعار او این بود كه اجتماع كامل را بساز تا دنیا از تو تبعیت كند. [طبیعی استکه] آنطور كه او تصور مىكرد، این شعار عملى نشد. او با ترک جامعه ویكتوریایى (که طرح او را نپذیرفته بود)، و ایجاد مدینه هاى فاضله اوتوپیایى در آمریكا، بهكار خود ادامه داد، که البته این نیز شکست خورد. اصلاحگران مرموز و خیالپردازان اتوپیایى براین باور بودند كه تودهها به«آموزش» نیاز دارند و باید تحت هدایت افراد «الگو و اُسوه» قرار گیرند. تودههاى مردم را گروهى منفعل مى دانستند و آنها را سوژهى تغییر تلقى نمىكردند. رابطه بین سطح مبارزه طبقهی كارگر، جنبش جوانان كارگر و این گروهها در شرح ماركس بهشكل زیر خلاصه شده است:
نظامهاى سوسیالیستى و كمونیستى اشخاصى مانند سن سیمون ، فوریه و آون و دیگران هنگامی پیدا شدند كه دوره ى توسعه نیافتگى مبارزات طبقهی كارگر با بورژوازى بود. پرولتاریا هنوز در مراحل آغازین فعالیت خود قرار داشت و دوران طفولیت جنبش خود را از سر مىگذراند؛ لذا این امكان وجود داشت كه بتوان بهاین طبقه ى بهمثابهی موضوعی بدون خلاقیت تاریخی و نه بهعنوان یك جنبش مستقل سیاسى نگاه کرد. از ازآنجاکه این گروهها و افراد، گسترش تضاد طبقاتى را همگام با توسعهى صنعت و وضعیت اقتصادى مىدانستند، و این در حالى بود كه این نوع توسعه هنوز شرایط مادى رهایى پرولتاریا را [از نظر این خیالپردازان] ایجاد نكرده بود؛ از اینرو، در پى علوم اجتماعى جدید ویا در جستحوی قوانین اجتماعى تازهای بودند كه این شرایط را بهوجود بیاورد. [بدینترتیب] عملِ تاریخى مىبایست در مقابل عملِ متبكرانه ى آنها سر فرود میآورد و تسلیم میشد؛ [زیرا] از منظر تاریخىْ شرایطى با خیالپردازى آفریده میشد تا رهایىِ اوتوپیایى پرولتاریا از طریق سازماندهى و ایجاد تدریجی تشكیلات طبقاتى، بهطور خودبهخودى شكل بگیرد. از نظر آنها تاریخ خودش مسایل را از راه تبلیغ سیاسى و اجراى عملى طرحهاى اجتماعى که آنها داشتند، حل مى كرد. آنها در طراحى نقشه هاى خودْ مراقبت اصلى را بهمنافع طبقاتى طبقه كارگر اختصاص میدادند؛ زیرا مىدانستند که این طبقه بیشترین ستم را تحمل می كند. پرولتاریا تنها از این نقطهنظر که ستمدیدهترین طبقه است، برایشان وجود داشت[8].
سوسیالیستهاى خیال پرداز، با همه ى نقطه ضعفهایی که داشتند، بهجامعه سرمایهدارى انتقاداتى جدى وارد مىكردند كه عناصرى از این انتقادات در تدوین ماركسیسم بسیار سودمند واقع شد. ماركس با انکشاف جنبههای مثبت نظر سوسیالیستهاى خیال پرداز و آموختن از جنبهی انتقادى آنها و با توجه بهضعفها و كمبودهایشان، اندیشهی خود را كاملتر كرد و در همان حال با جنبش پختهتر پرولتاریا (كارگران صنعتى) درگیر شد[9].
تكامل خود ماركس
ماركس با فهم ذاتى و درونى از ظرفیت و توانایى پرولتاریا زاده نشد. او، پیش از آنكه بهاین درك برسد كه فعالیت خودِ طبقهی كارگر در غلبه بر بى رحمى و ستم جامعه ى مبتنىبر استثمار طبقاتى عنصر اصلى و ضرورى است، میبایست در مسیر مبارزه و تحولى درازدامن قرار میگرفت. ماركسیسم (بهمثابه یك فلسفه) در وهلهى اول [توسط مارکس و] بهصورت فرآوردهى انکشاف فلسفىِ پیش از ماركس ظاهر شده بود، كه پس از آن از نو شكل مى گرفت و از طریق مبارزات خود ماركس و تحتتأثیر شدید خیزشهای كارگرى تغییرشكل یافت. ماركس جوان دانشجوى هگل بود. هگلِ ایدهآلیستی بود که کلام [و اندیشه] را برخلاف استفادهی عمومى و مدرن از آن، برپراتیک مقدم مىدانست. ایدهآلیستها جهان را بهمثابهی تجلی اندیشه مىدانند؛ [فرقی نمیکند که این اندیشه] اندیشه ى الهى و یا اندیشهی جمعى افراد [باشد]. از نظر ماتریالیستها جهان از ماده ساخته شده و جداى از اندیشه قرار دارد، و اندیشه محصول ماده است. اما هگل ایدهآلیستى شایان توجه بود، چون كه در زمانهاى خاص زندگى مىكرد. الهامبخش او تا حدود زیادى انقلاب فرانسه و طبقهاى بود كه ایدهآلیسمْ بالاترین جلوهى آن محسوب مى شد. در ضمن هگل تأثیر عمیقی روی اندیشهى ماركس [بهعنوان دانشجوی فلسفه] داشت.
طبقهی سرمایهدار آلمانى، در مقایسه با بورژوازى فرانسه و انگلیس طبقهاى بسیار ضعیف بود. در 1648 و 1791، سرمایهداران انگلیسى و فرانسوى بهناراست خود را نمایندهى كل جامعه مىدانستند، زیرا مى خواستند جنبشهاى دیگر را برعلیه آریستوكراسىها (یا طبقات اشراف) با موفقیت رهبرى كنند. آلمان از دوكنشینها، امیرنشینها و حوزههاى كوچكى تشكیل مىشد كه همهى آنها تحت تسلط اشرافیت بى رحم پروسى قرار داشتند. طبقهی سرمایهدار آلمانى مشتاق آزادى بهدست آمده توسط فرانسه و انگلیس بود، اما در این راه با موانعى روبرو بود. اولین مانع، عقبتر بودن توسعهى اقتصادى آلمان نسبت بهسایر ملتهاى اروپایى بود که در نتیجه، بورژوازىاش نیز بسیار ضعیفتر بود و [بهمثابهی یک طبقهی اجتماعی] همبستگى كمترى داشت. دومین دلیل این بود كه رقیب آنها (یعنى پرولتاریا) در عینحال در صحنه حضور داشت. هراس بورژوازى آلمان از این بود كه هرگونه معارضهاى با اربابان محلى، بتواند طبقهى خطرناكِ تحت سلطهاش را تحریك كند. این ترس از آنها یك بورژوازى بسیار ترسو، محتاط و بدون ابتكار تاریخى ساخته بود. انقلاب آنها در قلمرو فلسفى، و تحول جهانی ایدهها و یا اقناع خود با این فكر كه جهان واقعى بهزودى پدید خواهد آمد، صورت مىگرفت. بورژوازى آلمان پیرو واقعى انجیل بود: «در آغاز كلمه بود»؛ در حالى كه طبقهی سرمایهدار فرانسه كارآمدىِ عمل را دریافته بود.
بررسى انقلاب فرانسه توسط هگل از منظر فلسفه ى آلمانى نتایج جالبى بهبار آورد. بهباور هگل تاریخ هدفمند است و آگاهى پیشروندهی آزادى را در خود نهفته دارد. او تاریخ را فرآوردهى كار، تعارض و مبارزه مىدانست؛ اما چون نگرهی ایدهآلیستى داشت، آن كار را كار فكرى و مبارزه را برخورد ایدهها مىدانست. هگل درعینحال درمییافت كه كل تاریخ فراشدى ارگانیك یا همساز است. این تقرب ارگانیك نسبت بهفهم فرآشدهاى اجتماعى، كلید بسط ایده هاى ماركس بود. كل زندگى اجتماعى را باید یك فراشد در نظر گرفت كه امورِ آن از یك سطح بهسطح دیگر از طریق تعارض و مبارزه بهجلو حركت مىكند. كار ذهنى عنصرى كلیدى این فراشد بهشمار میرفت. هگل عقیده داشت كه هرشىءِ موجودى، از جامعه گرفته تا عقاید و ایدهها، نطفه نابودى خود را در درون خویش دارد و همان ع=خنصر منفى و نابود كننده است كه موجب پیشرفت کل آن فراشد مىشود [دیالكتیك هگلى]. متأسفانه، هگل براین عقیده بود که كل این فراشد، «روح مطلق» است كه هنوز خود را آشكار نكرده است و [بهمثابهی] تركیبى از خداوند و آگاهى جمعى، تاریخ را در قلمرو اندیشه بهپیش مىراند.
ایدهها تا همین حد توضیح داده میشدند. [اما] این اقدامات دولت پروس بود كه بر هگلیان جوان (یعنی: دانشجویان هگل، و از جمله مارکس) تأثیر میگذاشت؛ و آنها را وادار میساخت تا در جستجوی بنبستی بربیایند که جامعهی آلمان برآن بنا شده بود. در میان معاصرین ماركسْ بعضیها امیدی زیادی بهحاكم جدید (ویلهلم چهارم) بسته بودند كه در سال 1840 بهسلطنت مىرسید. توقع رفرم[10]، همچنانکه «بهار، سبز بودن را در همهی دلها میشکوفاند»، خیلى زود با تلخكامى مواجه شد؛ [چراکه] همان دارودستهى ارتجاعى قدیمى اصرار داشتند که همچنان در قدرت باقى بمانند و مانع توسعه كشور آلمان شوند. [بههرروی] گرایش بههگل و فلسفه ى او در دانشگاه ها تحت پیگرد رژیم قرار گرفت، زیرا رژیم حاكم هیچ ایدهاى را كه امكان تغییر و دگرگونى را مطرح میکرد و نطفهی نابودى حال حاظر را در خود میدانست، تحمل نمىكرد. ماركس جوان، از قبول پست دانشگاهى امتناع ورزید و بهعنوان روزنامهنگار انتقادى در روزنامهاى دموكراتیك مشغول بهکار شد. هگلیان جوان، كه بهدنبال نیرویى در جامعه مىگشتند تا خود را با آن همراه كنند، بهاپوزیسیونِ جوانانِ «سرزمین راین» پیوستند. راینلند ، از نظر صنعتى توسعهیافته بود و سرمایهداران محلى نیز خواستار آزادى بودند؛ آنها هم آزادى سیاسى و هم آزادى اقتصادى را میخواستند و خواستار خلاص شدن از محدودیتها و موانع یك جامعه اشرافى بودند. ماركس كه در روزنامه «راینیشه زایاتونگ» كار مى كرد، بهعنوان یكی از افراد اپوزیسیون دموكرات با پرسشهای ناگزیری روبرو گردید كه در دانشگاه با آنها روبرو نشده بود. هنگامى كه دهقانان از حق گردآورى هیزم در سرزمین خودشان محروم شدند، ماركس مجبور شد تا درباره ى دلایل دفاع دولت از مالكیت خصوصى تحقیق کند. این كار او را واداشت تا نظریات هگل درباره دولت را از نو ارزیابى كند. هگل براین باور بود كه دولت تجسم ایدهى مطلق بر روى زمین است: دولت زندگى فراگیر اجتماعى را نمایندگى مى كند و از مبارزهی كثیف و ناشایست حوزه اقتصادى (كه جنگى است توسط همه علیه همه) فراتر مى رود. ماركس متوجه مى شود كه چگونه مالكیت خصوصى بهحوزه دولت هجوم آورده بود [و میآورد]. قبلاً دهقانان منطقه موسل مىتوانستند هرچه هیزم لازم داشتند، گردآودی کنند؛ اما در حال حاضر دولت وارد این حوزه شده بود و اعلام كرد كه درختان، میوهها، حتى چوبهاى خشك شده جزءِ «اموال خصوصى»اند. این جریان نوعى دیواركشى، محصور كردن زمین و ضمیمه كردن آن بود. درواقع زمین مشترك و اموال مشترك تحت چتر اموال خصوصى قرار مىگرفت. در مباحثات مجلس، دهقانان را «دزد» خطاب كردند، چراكه میوه و چوبِ خشك بر روى زمین افتاده را جمع مىكردند. [بدینترتیب] تغییر قوانین یكباره مردم را به«افراد تبهكار» تبدیل كرده بود. این مباحثات براى افرادى كه از روى عمد درختى را بشكنند یا بهآن صدمه وارد كنند، یا موجب از بین رفتن آن شوند و كارى كنند كه آن درخت روى زمین بیفتد و بههیزم تبدیل شود، مجازات قایل مىشد.
ماركس در مقالهاى با عنوان «دزد چوب و مباحثات مجلس»، اعلام مىكند كه روح منافع خصوصى خودخواه و خسیس است، «مثل تكههاى چوب است»، روحى كه «همواره ضعیف و در حال هراس است، زیرا قلب و روحش عنصری بیرونى« است. صرفنظر از اینكه دولت قلمرو منافع عمومى نیست؛ [در واقع] «چشم، گوش و دست و پایى است كه بهوسیلهى آن منافع مالكان جنگل شنیده میشود، ملاحظه میگردد و محافظت مىشود».
این ادعا دربارهی منافع خصوصى، كه روحیهى حقیر آن هرگز تجلی پیدا نمیکرد و با اندیشه دولت بهصدا درنمىآمد، درسى جدى و مهم براى دولت است. اگر دولت، حتى اگر در یك رابطهی خاص، بهجاى پیمودن راه خود، از منافع خصوصى تا این حد نازل محافظت كند، نتیجه فورى آن این است كه دولت، خود را بهوسیلهاى براى تأمین و تضمین محدودههاى ناچیز اموال خصوصى تبدیل كرده است. منفعت خصوصى آنقدر مكار و حیلهگر است كه این پیامد را تشدید كند و آن را تا آنجا پیش ببرد كه منفعت خصوصى ـدر محدودترین و حقیرترین شكلشـ خود را بهعنوان قاعدهى عمل و محدودهى رفتار دولت درآورد. در نتیجهى این رویداد، علاوهبر تنزل جایگاه دولت، تأثیر مخربى است كه كاربرد غیرمنطقىترین و غیرقانونىترین وسایل برعلیه شخص متهم بهجاى مىگذارد؛ زیرا نگرانىها و توجهات عمده جاى خود را بهمنافع محدودِ اموال خصوصى مىدهد و عدم وجود نگرانى براى منافع متهم را بهبار مىآورد. اما اگر در اینجا ثابت شود كه منفعت خصوصى درصدد است تا جایگاه دولت را تنزل دهد و لازم است این كار را انجام دهد تا دولت را تبدیل بهوسیلهاى براى دفاع از منافع خود كند؛ باید پرسید چرا این منفعت خصوصی نتواند دولت را بهصورت پیكرى براى منافع خصوصى خود و بهنمایندهى منافع خصوصى و مستغلات تبدیل نماید، جایگاه آن را کاهش دهد، موظف بهاین کاهش باشد، و دولت را محدوده بهاندیشهی مالکیت خصوصی کند[11].
مقاله با لحنى خشن و حتى در صورتى كه مایلید، با لحنی «بىادبانه» نوشته مىشود. هرآن كس كه غالباً بهصورت مستقیم صداى «بىرحمانهی» این خواست عمومى را شنیده باشد، تحمل خود را از دست خواهد داد و حفظ روش زیباشناختى بیان افكارش را از دست مىدهد و نمىتواند افكار خود را با تصاویر شیك و آرام بیان كند. امكان دارد كه بیان این حقایق را وظیفهى سیاسى خود بداند و تلاش كند آن را بهزبان مردم كوچه و بازار براى مردم بیان كند و اعلام نماید كه بر سرزمین بومى اش چه آمده است. او فرصتی برای فراموش کردن این غصه و اندوه نداشت[12].
این مقاله نشان مىدهد كه ماركس براى نخستینبار فلسفه را كنار مىگذارد و بهتحقیق و بررسى درباره ى منافع مادى و واقعى مى پردازد. از نقش دولت در دفاع از اموال خصوصى خشمگین و نسبت بهنظر ایدهآلیستى پیشین خود دربارهى دولت دچار تردید مىشود. رادیكالیسم ماركس او را بهمبارزه با سانسور سوق مىدهد و او را با حامیان مالى لیبرال روزنامه سرشاخ مىكند. عقاید ماركس درسال 1843، در حال تحول بود. هنوز هم با زبان یك فیلسوف ایدهآلیست سخن مى گفت، اما براى ارائه محتواى عقاید تازهاش و جدا كردن آنها از افكار قدیمىاش تحت فشار قرار داشت. شروع بهمطالعهى آثار نویسندگان سوسیالیستى چون موسس هس و نیز آثار نویسندگان فرانسوى مثل پرودون مىكند که بهتازگی مطالبی در مورد ماهیت مالکیت خصوصی نوشته بود. مارکس در ابتدای [این مسیر] در مورد آنچه او «جزمها»ی سوسیالیستی مینامید، نگاهی کاملاً دوگانه داشت.
روزنامه «راینیش زایاتونگ» كه نمىتواند خود را با واقعیت تئوریك عقاید كمونیستى، حتى در شكل كنونى این عقاید وفق دهد، و حتى آرزوی چندانی برای تحقق آنها ندارد ویا آنها را [اصلاً] تحققناپذیر نمیداند، میخواهد این عقاید را كاملاً بهباد انتقاد بگیرد[13].
اما پرودون و سایر سوسیالیستهای اولیه بر ماركس كه در آن زمان بهسوى سوسیالیسم گرایش پیدا مى كرد، تأثیر بزرگى نهادند. درواقع، ممنوعیت انتشار روزنامهی «راینیش زایاتونگ» بود كه امور واقعى را جلوى چشمان ماركس قرار داد. دولت در حال خفه كردن تمامى صداهاى مخالف بود و ماركسنیز از بزدلی اپوزیسیون بورژواى دموکراسی خواه لیبرالْ مملو از [احساس] انزجار شده بود. او با این مضمون که میلی بهمبارزه بهطرفداری از بورژوازی ندارد، از کار در روزنامه استعفا داد. فضایى ایجاد شده بود كه ماركس در آن «احساس خفگى مىكرد... از این دورویى و ریاكارى خسته شدهام... از تعظیم و تكریم آنها از یكسو و پروندهسازىشان از سوی دیگر خسته شدهام»[14].
درست است كه دنیاى كهن بههرزههای بى فرهنگ تعلق دارد. اما نباید با اربابان آن طورى برخورد كرد كه از آنها یك كابوس و مایه نگرانى بسازیم و با ترس از آنها دورى كنیم. برعكس باید با دو چشم باز مراقبشان باشیم. تحقیق دربارهی ارباب جهان، ارزش این کار را دارد. او ارباب جهان است؛ البته تنها بهاین دلیل كه مانند لاشههاى انباشته ى حشرات، جامعه را پر از فضولات خود کرده است. بنابراین، جامعه ى این اربابان بهبردهى بیشترى نیاز ندارد و مالكان این بردگان نیز نیازى بهآزاد شدن ندارند. اگرچه، چون مالك زمین و مردماند، بهآنها ارباب مىگویند، اما در مفهوم برتری، بهدلیل همهی آن چیزهایی که هستند [و كاملاً جلوى چشم ما قرار دارند]، هرزگی و بیفرهنگیشان بههیچوجه كمتر از بردگانشان نیست[15].
جنبش هگلیان جوان، در اثر سانسور و سركوب دولت بهگروههاى مختلفى تقسیم شد. یك گروه بهاصطلاح آزاد بهوجود آمد كه عقبنشینى «تودهها» و هرچه در آن مى گنجید را سرزنش مى كرد. ترسو بودن طبقه بورژوازى تأییدی برحماقت توده ى مردم بود، و این [یعنی: حماقت توده ى مردم] را تأییدی برنبوغ خودشان مى دانستند. آنها همهچیز را مورد انتقاد قرار مى دادند و براین باور بودند كه خودِ انتقاد ضربهی واقعى را بهجهان وارد مىآورد؛ و از نظر فكرى نیز هرچه بیشتر بهمحافظهكارى روى مى آوردند و درگیر راههای پرپیچ و آن میشدند. سوسیالیستهایى مانند موسس هِس وجود داشتند كه از نقطهنظر فلسفى بهكمونیسم نزدیك مى شدند و عقیده داشتند كه راهحلهاى فلسفى را براى مشكلات جهان یافتهاند و آن را بهصورت آماده بهتودهها تحویل خواهند داد. آنها كمونیسم را از مبارزه طبقاتى «فراتر» مىدانستند. ماركس نسبت بهتمامی فرمولهای خشک و صلب مشكوك بود؛ و در مکاتباتش عبارت مشهوری وجود دارد که هنوز هم پادزهرى شگفتانگیز در برابر هرگونه دگماتیسم و خشكاندیشى است. این عبارت از این قرار است:
این بهآن معنى نیست كه ما با اصول جزمى و غیرعملى در مقابل [مردمِ] جهان قرار میگیریم و اعلام میکنیم که: حقیقت در مقابل چشمان شماست، در مقابل آن زانو بزنید! این بهآن معنی استکه ما باید اصول نوینی را براساس موجودیت کنونی جهان انکشاف بدهیم. [بنابراین] نباید [بهطبقهی کارگر] بگوییم: دست از مبارزه بكشید؛ آنها فقط احمقاند؛ بگذارید ما شعارهاى مبارزاتى واقعى را مطرح کنیم. برعكس، باید بهجهان نشان بدهیم كه چرا مبارزه وجود دارد، و آگاهى از این مبارزه ضرورتى است كه چه بخواهند و چه نخواهند باید آن را كسب كنند. اصلاح آگاهى [در عینحال] شامل آگاه ساختن كامل جهان نسبت بهخویش است، آگاهىای كه از رؤیاى نسبت بهخویش بهدست مى آید، و با توضیح اعمال خود نسبت بهجهان حاصل مىشود... بنابراین، ما در موقعیتى قرار داریم كه باید مرام خود را در یك كلام خلاصه كنیم: خود روشنگرى یا فلسفهی انتقادىِ مبارزات و آرزوهاى عصر حاضر. این [کار] وظیفهی جهان و نیز وظیفهی ماست. موفقیت این وظیفه تنها در گرو تلاشهاى متحد و یكپارچه است. آنچه از همه مهمتر است اعتراف است، و چیزى غیر از آن وجود ندارد. براى آمرزش گناهانش، انسان فقط لازم است بهآنها [یعنی: بهکارگران و مردم] اعلام كند كه چه موجوداتى هستند[16].
فلسفهى فوئرباخ طرفدارى از انسان محوریِ دموكراتیك بود. فوئرباخ فیلسوفى بود كه هگل را از منظر ماتریالیسم مورد انتقاد قرار داده بود. او نشان مىدهد كه انسانْ خدا و فلسفه را مىسازد و آنگاه در برابر مخلوق خودش سر تعظیم فرو مىآورد. فلسفه ساختهی ذهن بشر است كه بهنوبه خود محصول شرایط و اوضاع مادى یا طبیعت است. گرایش فوئرباخ بهماتریالیسم بسیار ابتدایى بود. او با اظهار اینکه همهچیز محصول ماده است و فرآورده ى اندیشه نیست، هگل را سروته مى كند؛ اما بهتقسیمبندى هگلیان بین اندیشهى «فعال» و مادهى «منفعل» پایبند مىماند. انسانها بهصورت فرآوردههاى محیطشان مورد بررسی قرار میگیرند و بهعنوان اعضاى انواعِ طبیعى دانسته مىشوند؛ اما نه بهعنوان محصول محیط اجتماعى خود، [یعنی] محیطى كه خود فرآوردهى پراتیک انسان است. طبیعت [از نگاه فوئرباخ] موضوعى براى تفكر و تأمل بود، نه چیزى كه كار انسان تغییرش مىدهد. ماركس و انگلس در ابتدا بهانتقادات فوئرباخ از هگلبسیار علاقه نشان میدادند، اما بعداً از فوئرباخ فراتر رفته و او را نیز مورد انتقاد شدید قرار دادند.
در دورهى 1843 است كه ماركس براى نخستینبار از طبقه بهعنوان «كارگر مستقیم» نام مىبرد و آن را زمینهاى مىداند كه تمامى جامعه بر دوش آن قرار دارد. در آوریل 1843 اعتصابات توده اى در بلژیك و سایر كشورهاى اروپایى در جریان بود؛ و ماركس آنها را مى شناخت. اما او در آن زمان هنوز با موضوعات فلسفى فوئرباخى درگیر بود و قصد داشت آن فلسفه را با «رنجبران» پیوند بزند. او میفهمید كه سلاح نقد كفایت نمى كند، و انقلاب یک ضرورت است. اما چه چیزى در نهایت باعث دگرگونى در افكار ماركس شد؟
پاریس و «سیلزی» (Silesia) در 1844
ماركس در 1844 با اندیشه ها و عقایدى بهسرعت در حال دگرگونی بهپاریس مىرود و حضور در جلسههاى تودهاى كارگران را شروع مىكند. حضور در این جلسات تأثیرى عمیق بر او مى گذارند. پاریس را گردهمایىهای كارگران زنده نگه مىداشت. نوشتهها و نامههاى ماركس، ناگهان سرشار از فضای پاریس، گفتوگو بین كارگران و فهم آنها [از زندگی و مبارزه] میشود. ماركس در دفترچهی یادداشتهاى پاریس مىنویسد:
تحول و پیشرفت عملى در گردهمآیى هاى كارگران سوسیالیست فرانسوى بهکاملترین وجه قابل مشاهده است. سیگار كشیدن، غذا خوردن و نوشیدن و امثال آن، دیگر ابزار پیوند میان مردم نیست. گردهمآیی، انجمن و مكالمه ـ كه بهنوبه خود جامعه را در نظر دارد، برایشان كفایت مى كند. رفاقت و برادرى انسانها، دیگر عباراتى توخالى نیستند، بلكه واقعیت دارند و صداقت و شرافت انسانى کارگران و زحمتکشان از چهره و اندام خسته از كارشان نمایان است[17].
ماركس در این فضاى زنده و پرشور، مطالعهی ادبیات مربوط بهطبقهی كارگر را گسترش مىدهد. نویسندگانى مانند اشتین مى گفتند که طبقه كارگر باید «خودش»، خود را رها كند و میافزودند که «مردم زندگى از آنِ خودشان را آغاز كردهاند»[18]. ماركس مجلات كمونیستى را كه توسط خود كارگران ویراستارى مىشد، مىخواند. مقالههاى گوناگون این نیاز را بهكرات افزایش مىدادند كه بدون «وجود بورژوازی در ذهن خود» كار را انجام بدهند. ماركس با تبعیدیهای طبقهی كارگر آلمان دیدار و گفتوگو مىكرد. یكى از این كارگران تبعیدى ویلهلم وایتلینگ كارگرى خودآموخته بود که عقیده داشت طبقهی كارگر تنها از طریق شورشهای اجتماعی مىتواند پیشرفت كند. ماركس همزمان با مطالعهی مجلات «چاپ پاریس»، تحت تأثیر آنها و بهویژه تحت تأثیر كتاب بورت با عنوان «جنبش چارتیستى» بریتانیا قرار گرفته بود. «چارتیسم» جنبش توده هاى كارگر در انگلیس بود كه در 1838 آغاز شد. آنها در 1838 منشورى را تصویب كردند كه خواهان حق رأى فراگیر براى مردان، رأىگیری مخفى، پارلمانهای سالانه و نیز لغو امتیازات مالی و ملکی برای شرکت در انتخابات بود. در 1842 در پاسخ بهبى تحركى اصلاحات [سیاسی] و در واكنش بهرکود اقتصادى، اعتصابات [متعددِ] همگانىِ كارگرى بهوقوع پیوست. در 1843 چارتیستها با جمعآورى بیش از سه میلیون امضا برای طومار [اعتراضی] خود، راهپیمایىهایى را با حضور میلیونى تودهها سازمان دادند.
انگلس جوان، همكار آیندهى ماركس، بهشدت تحتتأثیر جنبش چارتیسم قرار داشت. او که براى كار و نظارت بر امور مؤسسه پنبه پاككنى پدرش بهمنچسترِ انگلستان فرستاده شده بود، از 1843 تا 1844 در این شهر سكونت داشت. او که از نزدیك شاهد سرنوشت و فقر زاغه هاى طبقه كارگر بود، با چارتیستها ارتباط برقرار كرد.
انگلس از بارمن (اكنون ووپرتال ـ واقع در وستفالیاى شمال راین)، یكى از صنعتىترین بخشهاى آلمان در آن زمان، مىآمد و فرزند یكى از صنعتگران این ناحیه بود. انگلس بهجنبش «جوانان آلمان» پیوسته بود كه شاعر سوسیالیست آلمانى هاینریش هاینه نیز عضو آن بود. او بهسیاست رادیكال، الهیات هگل و پرسشهاى اجتماعى علاقه داشت. انگلس با یك دختر ایرلندى بهنام مرى بِرنز كه مستخدم بود، رابطه برقرار کرد؛ و او انگلس را راهنمایى کرد تا با هزارتوى مبارزات طبقهی كارگر (كه سرتاسر منچستر را فراگرفته بود)، آشنا شود. انگلس مقاله اى با عنوان «شرحى بر نقد اقتصاد سیاسى» نوشت كه براى روزنامه آلمانیـفرانسوی ارسال كرد و در آن روزنامه چاپ شد. ماركس این مقاله را خواند و بعدها اعلام كرد كه این مقاله او را بهسوى فهم اقتصاد سوق داده است. اگرچه انگلس [بعدها]، عقاید خود را تغییر داد، اما آغشته بهنوعى از نخبهگرایى بود:
الغاى تمامى حكومت[ها] با زور و توسط اكثریت و ایجاد یك دستگاه اجرایى صرف بهجاى آن، و این پیشنهاد كه تمام مأموران این قواى اجرایى باید نامزد پُست مربوطه باشند و انتخاب شوند... این انتخاب توسط اكثریت مردم یا خود كارگران صورت نخواهد گرفت، بلكه فقط توسط كسانى كه داراى نوع خاصى از دانشاند و مىدانند که كار آتى این مأموران چه كارى خواهد بود [انتخاب میشوند]؛ و یكى از مهمترین ویژگىهاى این طرح آن است كه صاحبنظران و متخصصان مناسبترین شخص را از طریق نوشتن بهترین مقاله انتخاب مىكنند[19].
كتاب انگلس [با عنوان] «وضعیت طبقهی كارگر در انگلیس»، وضع وحشتناك زندگى طبقهی كارگر را در آن زمان شرح مى دهد و از نزدیك بودن وقوع یك جنگ طبقاتی سخن مىگوید. [با این حال] كتاب هنوز هم لحن كمونیستهاى فلسفى را با خود داشت. بعضى عبارتهای کتاب بهكمونیسم اشاره میکرد كه «فراز» مبارزهی طبقاتى قرار دارد. اما انگلس كه تحت نفوذ چارتیستها بود، درعین حال ضرورت اتحاد سوسیالیسم با یك جنبش تودهاى را نیز درك مى كرد. وقتى انگلس در بازگشت بهآلمان با ماركس دیدار کرد، آن دو دریافتند که «در مورد پرسشهاى نظرى» با یکدیگر «تفاهم کامل» دارند[20]. آن دو با ادغام [و تبادل] دریافتها و اكتشافات خود توانستند در گذارى متقابل بهنظریهای كامل دربارهى «خود رهایی» طبقه كارگر دست پیدا كنند.
در ضمن، ماركس اثر سوسیالیست فرانسوى، فلورا تریستان، را نیز كه تحت تأثیر جنبش چارتیستى قرار داشت، خوانده بود. این خانم در 1839 نوشته بود كه كارگران كسى را ندارند كه كمكشان كند. آنها مىبایست همْ «دست» باشند و همً «سر»[21]. در همان سال، اعتصابى توأم با شورش در ویلز رخ داد و چندین هزار معدنكار اعتصابی و مسلح با پلیس بهپیكار پرداختند تا زندانیان چارتیست را آزاد كنند. پارلمان طومار امضای کارگران را که خواهان رأیگیری [در این مورد] شده بودند، رد کرد و از خواست آنها حمایت نکرد. [بدینترتیب] اعتراضها سرتاسر انگلستان را فراگرفت. طبقهی كارگر دست بهاقدام عملی زده بود و از درون صفوف خود رهبرانی را بهوجود آورده بود تا خواستهایش را بیان کند. [در عینحال که] اقلیتى از كارگران بهنتایجی هرچه رادیکالتری مىرسیدند. ماركس هم بههمین مسیر گرایش پیدا میکرد. در ژوئن 1844 نساجان سیلزی دست بهقیامى همگانى زدند. سیلزی یک مرکز بسیار بزرگ نساجی بود. پنج هزار كارگر در نبرد مسلحانه با ارتش درگیر شدند که یازده كشته و تعداد بسیار زیادترى مجروح بهجای گذاشتند. جمعیت شورشى خانه هاى صنعتگران محلى را غارت و از بازرگانان محلى درخواست پول كردند. سطح آگاهى طبقاتى و مبارزهجویی نساجان ماركس را عمیقاً تكان داد:
این اولین صداى نساجان بود كه جسورانه و در حین نبرد، حرفی از خانواده، كارخانه یا ناحیه نمیزدند، اما پرولتاریا بهواسطهی این نبرد مخالفت خود را با مالكیت خصوصى بهصورتى قاطع، تهاجمى، و با روشى پرقدرت ابراز میکرد. بهمحض اینكه كارگران فرانسوى و انگلیسى بهاعتصاب و اعتراض خود پایان دادند، كارگران سیلزی مبارزه را شروع كردند كه حاكى از ادراک برخاسته از ماهیت پرولتاریایی آنها بود. این برترىْ مُهر خود را بر كُل جریان زد. نه تنها ماشینها و دستگاههایى كه رقباى كارگران بهشمار مىرفتند نابود شدند، بلكه درعینحال دفترِ حساب، اعتبار و عناوین مالكیت نیز نابود شدند. از آنجاكه تمام جنبشهاى دیگر در درجه اول بهدشمن واقعى و قابل رؤیت (یعنى: کارخانهداران) حملههاى مى كردند، كارگران سیلزی نیز حملهی خود را متوجه دشمن پنهان (یعنی: بانكداران) كردند و آنها را هم مورد حمله قرار دادند. در نهایت، هیچیک از خیزشهای کارگری انگلیس با چنین شجاعت و دیدهگاه آیندهنگری تدام نیافته بود [22].
این انقلاب، دگرگونی عمیقى در افكار ماركس بهوجود آورد. ماركس چندماهى آنچه را که ازپیش دریافته بود، مروری دوباره كرد. نظریه را دیگر نمى شد جداى از پراتیک دانست. «پیش درآمد » ماركس به «نقد فلسفهى حقوق هگل»، كه در فاصله ى دسامبر 1843 و ژانویه 1844 نوشته شد، نشاندهندهى آغاز این گذار و تحول است. ماركس از یكسو، پرولتاریا «طبقهای با زنجیرهای بنیادی» را مورد شناسایی قرار میدهد، [همچون] طبقهاى جهانشمول كه كل جامعه را آزاد خواهد كرد، «از دست رفتن كامل انسانیتى كه تنها از طریق رهایى و رستگارى انسانیت، آزاد و رستگار میشود»؛ اما درعینحال، همچنان بهاین برداشت وفادار مىماند كه بین كار بدنى و كار ذهنى جدایى وجود دارد: «فلسفه براى این رهایى و رستگارى كارِ مغز را مى كند و پرولتاریا محور و قلب این رستگارى است» [تأكیدها از ماركس است][23]. «دستنوشتههاى اقتصادى و فلسفى 1844» گامى مهم بهجلو در تشخیص ریشه ى بیگانگى بهشمار مى رود، گامى مهم بهجلو در تشخیص رابطهی كارگر با كارش و نیز برداشت ماركس و انگلس از تاریخ جهان كه چیزى جز «ایجاد انسان از طریق كار انسان»[24] نیست؛ و بهروشنی اینکه تقسیم ایدهآلیستى كار بهیدى و فكرى (و اندیشه و عمل)، بخشى از بیگانگى انسان محسوب مىشود.
بهطورکلی، بیان واقعی این دیدگاهِ جدید نسبت بهجهان در مارس 1845، در «برنهادهای ماركس دربارهى فوئرباخ» آمده است. ماركس مى دانست كه ایدهآلیسم و ماتریالیسم ـهردوـ بهآن شکلی که پیش از آن فهمیده میشد، با مشكل روبرو هستند. در فلسفهى هگلْ تغییر واقع مىشد، و این توضیحى بود براى توقف و جهش در جریان تاریخ، اما این تغییرات در نهایت محصول عوامل مادى نبودند یا از اَعمال انسان ناشى نمىشدند؛ [چراکه] «ذهن یا روح مطلق» آن تغییرات را سبب مىشدند. در مخالفت با این نوع برداشت، ماتریالیستها استدلال مىكنند كه انسان محصول ماده است و ماده اصل است و تقدم دارد. اما ماتریالیستهای [آن زمان، همانند خیل بسیار وسیعی از «ماتریالیست»های این زمان] دركى انتزاعى و تقدیرگرایانه از ماده داشتند. آنها افراد را محصول اوضاع و احوال مىدانستند، اما درك نمىكردند كه همان اوضاع و احول محصول كار انسان و تاریخ انسان است. فوئرباخ انسان را بهعنوان فرد، و بهمثابه عضوى از نوع انسان، [اما] جدا از روابط واقعى اجتماعى که او را بهوجود میآورند، در نظر مى گرفت. کلید فهم پویایى تاریخ انسان، كار انسان است. كارْ محیطِ ما را متحول مى سازد و ما را در جریان زندگى متحول میکند. ما وسایلى براى ارضاى نیازها و ایجاد نیازهای جدید میسازیم و آنگاه ابزار جدیدى براى ارضاى نیازهاى جدیدمان مىسازیم. انسانها، برخلاف حیوانات، داراى تاریخى اجتماعى اند. از این رو، عمل ایجاد محیطمان بالقوه دارای ظرفیت خودآفرینى [یا انسانآفرینی] است. ماتریالیستها، طبیعت را بهمنزلهی یک شیءِ قابل تأمل و تماشا، نگاه میکردند؛ آنها منفعل بودند. ایدهآلیستها تغییر را قبول داشتند، اما فقط آن را در قلمرو اندیشه مىفهمیدند. اكنون هردو نحله برپایهى كار انسان و براساس عمل انقلابى گردهم مى آیند. طبقهی انقلابى (كارگران) محصول و تولیدكنندهى تاریخ است. براى برانداختن نظم كهن، شناخت نظم قدیم بهیك ضرورت حیاتى تبدیل مى شود. در واكنش بهاین ایده كه توده ها باید آموزش ببینند، ماركس فقط مى پرسد: چه كسى بهآموزشدهنده آموزش مى دهد؟ آموزشدهنده باید آموزش ببیند و آن آموزش با شركت در انقلاب و در مبارزاتى كه جهان را تغییر مىدهند، پدید میآید. بازتنظیمِ ایده ها و عقاید ماركس از میانه ى 1844 تا بهار 1845 طول كشید. فیلسوفان كوشیده بودند جهان را بفهمند، اما اكنون ماركس مىفهمید كه وظیفه طبقهی كارگر تغییر جهان است.
منشأ این آذرخشِ روشنگر كوهِ المپِ فلسفه نبود، این فلسفه نبود كه «روح بکر» تودهها را روشن مى كرد؛ مسأله مسیری بالعکس داشته و دارد. بافندگان سیلزی علاوهبر شجاعت و ارادهاى مصمم، در عین حال، از ساختار جامعه نیز دركى بهمراتب فراتر از فلاسفهی «روشنگری» از خود بروز دادند. مبارزاتِ خودِ تودههاى كارگر برنحوهى كاركرد جامعه پرتوى روشنگر انداخت و بهآرزوى تعاون، همكارى و بهرهبردارى جدید از دنیایى آزاد دامن زد. ماركسیسم چیزى جداى از این بینشهای تازه بهدست آمده نبود؛ و از طریق همین دیدگاههاى تازه بود كه مجموعهاى از درسهاى پیشین طبقهی كارگر را فراهم آورد تا با بهترینِ عناصرِ علم و فلسفه در یكجا و در یك تئورى كنار هم قرار گیرند. ماركس درك عمیقى از فلسفهى هگلى و سیاستهای انقلابى فرانسوى داشت و نقد عمیق اقتصادى او نیز با مطالعهى آثار جان استوارت میل و سایرین آغاز شده بود. تركیب این عناصر در گرماى عمل طبقهی كارگر بود كه تحول و دگرگونی همهی آنها بهارمغان آورد.
فلسفه از نظر طبقهی كارگر باید ماتریالیستى باشد، نه ایدآلیستى؛ اما ماتریالیسمى كه تغایر و تضاد را درك كند. این نكته از نظرگاه هگل آغاز مىشود كه كهنه آبستن نو است، اما [برخلاف هگل] باید بدانیم که این تغایر و تضاد [بهمعنیِ] نبرد ایدهها نیست، بلكه تضادها و كشمكشهاى دنیاى واقعى است كه متضمن پیروزىها و شكستها نیز میباشد. جنبش انقلابی فرانسه كه اقلیتى را جایگزین توده ها كرد و اداره جامعه را از طرف توده ها بهعهده گرفت، با سیاست طبقهی كارگر كه براى برنده شدن مىبایست فرآشد آگاهانهى خودرهایی تودهها باشد، فرق مى كند. ازآنجاکه طبقهی كارگر هیچگونه ثروت مادى ندارد، یا بهصورت جمعى حكومت مىكند و یا اصولاً دخالتى در امور نخواهد داشت.
قیام هاى بعدى كارگران در 1848 و 1871 واقعیت هایى را كه ماركس در اوایل دههی 1840 درك كرده بود، بهطور كاملتر نشان داد. در 1848 قیامْ سراسر اروپا دربرگرفت. در این جنبشها كه در بسیارى از كشورها نبرد برعلیه حكومت اشراف و بهطرفدارى از دموكراسى سرمایهدارى بود، طبقه سرمایهدار از كارگرانى كه زیردستشان قرار داشتند بیشتر مىترسیدند تا از واكنش بالایىها. [بدینترتیب] طبقات بورژوا [در کشورهای مختلف اروپایی] یا با اكراه مىجنگیدند و یا كاملاً در دام دولت و ضدانقلاب مىافتادند. هركجا که كارگران بهطبقه سرمایهدار یا بهدموكراتها و روشنفكران طبقهی متوسط باور آوردند، بهآنها خیانت شد. ماركس و انگلس در «خطابیه کمیتهی مرکزی بهاتحادیه کمونیستها» [24 مارس 1850] بهوضوح دربارهى نقشى كه عناصر بورژوا در قیامهاى آتى ایفا خواهند كرد، سخن گفتند. براى كارگران سازماندهى خودشان براى دفاع از منافعشان در هرانقلابى امرى ضرورى و حیاتى است. كارگران باید سر (تئوری) و دست (پراتیک) خودشان باشند:
برادران، ما پیش از این، در همان سال 1848، بهشما گفتیم که بورژوازی لیبرال در آلمان بهزودی بهقدرت میرسد و این قدرت تازه بهدست آمده را بلافاصله بهطرف کارگران برمیگرداند و برعلیه آنها بهکار خواهد گرفت. شما دیدید که این پیشبینی چگونه درست درآمد. در واقع، بورژوازی که در نتیجهی جنبش ماه مارس 1848 بهقدرت دولتی دست یافت، بلافاصله این قدرت را برعلیه کارگران ـمتحدین خود در نبردـ بهکار برد تا آنها را بهوضعیت تحت ستم قبلی بازگرداند. گرچه بورژوازی بدون اتحاد با حزب فئودال که در ماه مارس شکست خورد، [اما] عملاً حتى مجبور مىشود تا یك بار دیگر قدرت را بهحزب مطلقگراى فئودالى واگذار كند و با این وجود تصور میکند شرایط مطلوبى را براى خودش ایجاد کرده است....
گرچه کارگران آلمانی بدون گذر از یک توسعهی طولانی انقلابی نمیتوانند بهقدرت دست یابند و منافع طبقاتی خودرا متحقق کنند، اما اینک حداقل میتوانند مطمئن باشند که نخستین گامهایشان در راه دستیابی بهقدرت با پیروزی مستقیم طبقهی آنها در فرانسه همزمان خواهد بود و نتیجه اینکه این نخستین گامها تسریعکنندهی آن پیروزی است.
اما آنها خود باید بیشترین نقش را در پیروزی نهایی خود از این طریق ایفا کنند: با آگاهی بخشیدن خویش از منافع طبقاتی خود، با ایجاد و ادامهی استقلال موقعیت سیاسی خود در سریعترین زمان ممکن، و با اجازه ندادن بهاینکه بهواسطهی عبارتپردازیهای ریاکارانهی خردهبورژواهای دموکرات گمراه شوند و حتی برای یک دقیقه هم در مورد ضرورت سازمانیابی مستقل حزب پرولتاریا شک کنند. شعار آنها در نبرد باید این باشد: انقلاب مداوم[25].
پایاننامهى دكتراى ماركس كه در 1841 نوشته شد، حاوى عبارتی ساده است؛ یكى از قهرمانان ماركس ـپرومتهـ مىگوید: «من از جرگهی خدایان متنفرم»[26]. پرومته كه یکی از نقشآفرینان اساطیر یونان بود، آتش را از آسمان [که بهبهشت نیز قابل تعبیر است] مىرباید و آن را بهبشر تقدیم مىکند. كیفر او این بود که بهصخره بسته شود تا تمام عمر شكنجه ببیند. احتمالاً دانشجوى جوان فلسفه خودش را در چنین نقشى مى دید. اما اكنون پرومته یك جمع و یك طبقه بود؛ نه شخصیتی عظیم یا نظریهای تازه که از مبارزات زمینی فوران کرده باشد. در 1871 در پىِ جنگ پروس با فرانسه، طبقهی حاکم در فرانسه، پاریسِ زخمی را بهارتش بیسمارک واگذار کرد؛ و طبقهی کارگر را برانگیخت تا برخیزد و اولین دولت جهانی [و طبقاتیِ] کارگران را برپا کند: کمون پاریس. ماركس، هیچگاه بهصراحت حرفی دربارهی اینکه حکومت طبقهی کارگر چگونه تشكیل میشود، نگفته بود. او و انگلس در «مانیفست كمونیست» از ضرورتِ پیروز شدن در نبرد برای دموكراسى و نیز پس گرفتن ثروت از سرمایهداران توسط طبقهی كارگر سخن گفته بودند. اكنون كارگران پاریس با بىپروایى و مهارت خیرهكنندهاى بهجهان نشان داده بودند كه حكومت طبقهی كارگر چگونه حكومتى مىتواند باشد. سازوكارهاى ابقای ثروتمندان در قدرت از بین رفته بود. بهجای نیروى پلیس و ارتش دائمى، كمون بر تسلیح مردم كارگر [و زحمتکش] متكى بود. بهجاى موعظههای غمناك كشیشى در مدارس که با كمك دولت انجام میشد، كمونجدایى كلیسا از دولت را تصویب کرد. تعیین قضات انتخابی شد. خودِ كمون با انتخاب كارگران از نواحى مختلف تشكیل مىشد؛ انتخاب شدگان هرلحظه توسط ناحیه انتخابی خویش قابل عزل بودند، و دستمزد آنها [بهاندازهی] دستمزد [دیگر] کارگران بود. اگرچه كمون پاریس، با قتلعام هزاران كارگر سركوب شد، اما نمونهى اجمالی آنچه قرار بود در آینده باشد را نشان داد. [آری] شعله درخشان قیام طبقهی كارگر بهخودی خود «دروازههاى بهشت» را تسخیر كرده بود.
نتیجهگیرى
ماركس در سومین تز از «تزهایى دربارهى فوئرباخ» اعلام مىكند كه «خودِ آموزگار باید در وهله اول آموزش ببیند»[27]. این مسئله در مورد خودِ ماركس صادق است؛ [چرا]که از دنیایی که در آن میزیست، آموزش میگرفت. مشاركت و دخالت او در جنبشهاى رادیكال اپوزیسیون، ابتدا او را بهسوى نتیجهگیرىهاى بسیار رادیكالترى سوق داد تا اینكه تحت تأثیر بافندگان سیلزی و جنبش کارگران پاریسی قرار گرفت و بهاین حقیقت پی برد كه انقلاب باید فراشد خودرهایی تودهها [و طبعاً توسط خودشان] باشد. این اصلِ راهنما، بنیاد تمام اصول دیگر ماركسیستى را تشكیل مىدهد. قیام طبقه كارگر تركیبى است از تحول جهان و تحول خویشتنِ [طبقاتیِ] خویش. مبارزه انقلابى علاوه براینكه براى نابود ساختن دنیاى كهن لازم است، درعین حال «در جهت تغییر و اصلاح انسانها در مقیاس تودهاى» نیز ضروری است. این فراشد را مى توان بهكرات در همهی خیزش های كارگرى ملاحظه كرد. نكات برجستهى نظریه ماركسیستى، مثلاً فهم ماشین دولتى، از تعمیم هایى ناشى میشود که از شركت در پراتیک انقلابى و مشاهده ى مراحل فعالیت طبقهی كارگر بهدست میآید. درسهای نبردهاى طبقاتی پیشین، زمان حال را بهما آموزش مىدهند. این مصالحِ ایدئولوژیكی در مبارزات كنونى مداخله مىكنند، روحیه مى گیرند، متحول مى شوند و در اثر تجربه بهصورت ملموس در مى آیند و شكل واقعى خود را پیدا مىكنند.
تا زمانى كه تحت سیستمِ سلطهای زندگى مى كنیم كه سلسلهمراتبى و استثمارگرانه است، سوسیالیسم از «بالا» همواره جذاب است. وقتى مبارزه شكست مىخورد یا وقتى كارگران بههزیمت واداشته مىشوند، عدم اعتماد بهوجود مىآید و به«گرایشهاى جانشینگرا» امكان رشد مىدهد؛ و این هنگامى است كه سازمانها یا افرادْ مدعى مىشوند كه تودهها را «از بالا» آزاد مىكنند. آنچه ماركسیسم را از بسیارى نظریه هاى دیگر در زمینه تغییر و دگرگونى متمایز مىسازد، تأكید آن برخودفعالیتی و انتقادى است كه از نخبهگرایى و[جانشینگرایی] بهعمل مىآورد. در میانهی بحرانهای موجود، هنگامی كه شاهد قیامهاى تودهاى هستیم و نقاط قوت و نیز شكستهاى خُردكنندهى آنها را نشان مى دهیم، آنچه اهمیت دارد، این است كه اصل خودرهایی را در جایگاه درست آن قرار دهیم. انقلابیون باید بهگفتوگوی دایمى با طبقهی کارگر علاقمند باشند. آموزشدهندگان، باید ابتدا آموزش ببینند.
پانوشتها:
[1] http://www.marxists.org/archive/marx/works/1845/german-ideology/
[2] http://www.marxists.org/history/international/iwma/documents/1864/rules.htm
[3] https://epress.anu.edu.au/archive/draper/1971/xx/emancipation.htm1
[4] برای یک تجزیه و تحلیل شایسته در مورد تفاوت مارکسیسم و آنارشیسم بهکتاب «نقد مارکسیستیِ آنارشیسم» (Anarchism: a Marxist criticism) اثرِ جان مولینکس (John Molyneux)، بوک مارک، لندن 2011، مراجعه کنید.
[5] http://www.marxist.com/noam-chomsky-marxism-authoritarianism1151004.htm
[6] به«تروتسکیسم پس از تروتسکی»، تونی کلیف، نگاه کنید:
https://www.marxists.org/archive/cliff/works/1999/trotism/index.htm
[7] من در اینجا فرصت و فضای این را ندارم تا بهعبارات نامناسب لنین در «چه باید کرد» بپردازم؛ جایی که او سوسیالیسم را محصول روشنفکرانی میداند که آن را از «بیرون» برای طبقه کارگر بهارمغان میآورند. عبارتی که سرانجام خود لنین هم با انکار آن [نادرستی فرمولبندی خود را پذیرفت]. در این مورد بهبیوگرافی بسیار جالب لنین، اثر تونیکلیف در لینک مراجعه نگاه کنید:
http://www.marxists.org/archive/cliff/works/1975/lenin1/index.htm
[8] http://www.marxists.org/archive/marx/works/1848/communist-manifesto/
[9] برای دستیابی بهشرح کاملی از تاریخ سوسیالیسم [کلاسیک] از ابتدا تا انتها، بهاثری از هال دریپر با عنوان «دو روحِ سوسیالیسم»، لینک زیر مراجعه کنید:
https://www.marxists.org/archive/draper/1966/twosouls/index.htm
[10] بهنقل از برونو باوئر در کتاب «نظريه انقلاب از نظر ماركس جوان»، نوشتهى ميشل لوی، انتشارات هِىماركت، 2005.
[11] http://www.marxists.org/archive/marx/works/1842/10/25.htm
[12] http://www.marxists.org/archive/marx/works/1843/01/15.htm
[13] http://www.marxists.org/archive/marx/works/1843/01/15.htm
[14] بهنقل از کتاب «نظريه انقلاب از نظر ماركس جوان»، نوشتهى ميشل لوی، انتشارات هِىماركت، 2005.
[15] http://www.marxists.org/archive/marx/works/1843/letters/43_05.htm
[16] http://www.marxists.org/archive/marx/works/1843/letters/43_09-alt.htm
[17] http://www.marxists.org/archive/marx/works/1844/epm/3rd.htm
[18] بهمیشل لوی، 2005، صفحهی 67 مراجعه شود.
[19] http://www.marxists.org/archive/marx/works/1844/01/13.htm
[20] «وضعیت طبقهی کارگر در انگلیس»، فردریک انگلس، انتشارات آکسفورد، نیویورک 1993.
[21] [18] بهمیشل لوی، 2005، صفحهی 91 مراجعه شود.
[22] http://www.marxists.org/archive/marx/works/1844/08/07.htm
[23] کارل مارکس، «نوشتههای آغازین»، (لندن، 1963)، صفحات 9-58.
[24] منبع بالا، صفحهی 167.
[25]http://www.marxists.org/archive/marx/works/1847/communist-league/1850-ad1.htm
[26] http://www.marxists.org/archive/marx/works/1841/dr-theses/foreword.htm
[27] http://www.marxists.org/archive/marx/works/1845/theses/index.htm
تودههاى
یادداشتها
خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستونهم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستموهشتم
......
بیژن (هیرمنپور) با من مرتب وقت میگذاشت و برایم از تجارب و دانستههایش با دقت و گسترده میگفت. این پیوند گرچه بنا بر حادثهی جدایی ما ازهم و انتقال من از قزل قلعه دیری نپائید، اما عمق تأثیرات او را میتوانم بهیاد بیاورم که در تشخیصهای بعدی و انتخابهای آتیام تعیینکننده بود. وقتی از مجاهدین و رجوی صحبت شد، او برایم از احساس عمومی در دانشکده حقوق نسبت بهوی گفت: «در میان جمع دانشجویان شخصی مشکوک و غیرقابل اطمینان بود.» جز برخی از حداقلهای ارتباطی، همه از او دوری میکردند. و این گویا نه تنها از تیپ شخصیت و منشهای رفتاری نامتعارف او، بلکه از نگاهی نیز متأثر بود که «مییپنداشتند ساواکی است.»
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستوهشتم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستموهفتم
.... من وسط نیمکت نشستم، بلافاصله رئیس بند که مرد کوتاه قد و تنومندی بود آمد و روبروی من نشست. تنهاش را بهعقب تکیه داد دو دستش را بهلبه نیمکت گرفت، جفت پای چکمه پوشش را بالا آورد و محکم بهصورت من کوبید. بسیار سریع و خیلی غیرمترقبه این حرکت را کرد، سرم از پشت بهمیلههای پنجره خورد و شکست و خون بهداخل لباسم راه گرفت. در اثر ضربه مستقیم لگدْ صورتم متورم و کبود شد، دهان و بینیام بهشدت خون افتاد. او بلافاصله بلند شد و تا من بخودم بیایم چند مشت محکم بهسر و روی من کوبید و بلافاصله از داخل اطاقک بیرون رفت و زندانی پیاده شده را سوار کرد. زندانی این قیافهی بهسرعت تغییر یافتهی مرا با حیرت و وحشت غیرقابل کنترلی دید وخشم خود را با شعار دادن علیه ساواک اظهار کرد. و شروع کرد بهفحش دادن بهزندانبان. ماشین راه افتاد و بهسرعت بهزندان قزل قلعه رفت. مدتی مرا در حیاط بیرونی، روبروی دفتر ساقی رئیس زندان، نگه داشتند. بعد بهاطاق ساقی بردند.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستوهفتم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستموششم
یک روز وسطهای روز بود که نگهبان در اتاق را باز کرد و گفت حاظر باشید، بازدید داریم. دقایقی بعد همهی سربازجوها بهترتیب سلسلهمراتب وارد اتاق شدند. در آستانهی در کنار هم ایستادند. سر دستهشان حسینزاده بود. عضدی و منوچهری و چندتای دیگر هم بودند. همه با سروضع (بزک کرده) کتوشلوار و کراوات و کفشهای براق که روی کفپوش اتاق پا گذاشتند. با ورودشان قدم زدن بعضیها که وسط اتاق راه میرفتند، متوقف شد. چند نفر از کسانی که نشته بودند، بهسرعت و بقیه هم با تأخیر و اکراه بلند شدند و ایستادند. هیچ گفتگو و حالت و رفتاری حاکی از ادای احترام در بین نبود. نه کسی سلام کرد و نه خشنودی از این دیدار در بین بود
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستوششم
بههرحال، موقع بدرود بود. نگهبان آمد و مرا پس از وداع گرم با همسلولیها از آنجا برد. اما محل زندان بعدی چند قدمیِ همین سلولها بود. جایی که به آن حیاط یک و حیاط دو میگفتند و در دو طبقه و چهار اتاق بزرگ بود. من به حیاط یک اتاق یک برده شدم. فضایی چهل، پنجاه متری با بیش از سی زندانی بازداشتی که هنوز به دادگاه نرفته و حکم نگرفته بودند. اتاقی که از یک راهرو، درِ ورودی کاملا بستهای داشت، و از یک طرف پنجره هایی داشت که به باغچه انبوهی ناظر و کاملاً محفوظ بود و با کرکرههای ثابت آهنی از فضای آزاد جدا میشد، که نور کمی را به داخل اجازه میداد و مانع دید مناسب بیرون هم بود.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستوپنجم
روزی یک سرباز یا مأمور جوانی با کیسه ای از لوازم اصلاح (ماشین و شانه و...) به سلول ها می رفت، به سلول ما که رسید، خواستم که سرم را از ته بتراشد. چند جای زخم در سرم، هنوز خوب نشده بود. همین زخم ها برای تراشیدن مو مشکل ایجاد می کرد.
ادامه مطلب...* مبارزات کارگری در ایران:
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»- قسمت دوم
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»
- بیانیه شماره دوم کمیته دفاع از کارگران اعتصابی
- تشکل مستقلِ محدود یا تشکل «گسترده»ی وابسته؟!
- این یک بیانیهی کارگری نیست!
- آیا کافکا بهایران هم میرود تا از هفتتپه بازدید کند !؟
- نامهای برای تو رفیق
- مبارزه طبقاتی و حداقل مزد
- ما و سوسیال دمکراسی- قسمت اول
- تجمع اول ماه می: بازخوانی مواضع
- از عصیان همگانی برعلیه گرانی تا قیام انقلابی برعلیه نظام سرمایهداری!؟
- ائتلاف مقدس
- وقتی سکه یک پول سیاه است!
- دو زمین [در امر مبارزهی طبقاتی]
- «شوراگراییِ» خردهبورژوایی و اسماعیل بخشی
- در مذمت قیام بیسر!
- هفتتپه، تاکتیکها و راستای طبقاتی
- تقاضای حکم اعدام برای «جرجیس»!؟
- سکۀ ضرب شدۀ فمنیسم
- نکاتی درباره اعتصاب معلمان
- تردستی و تاریخ، در نقد محمدرضا سوداگر و سید جواد طباطبایی
- دختران مصلوب خیابان انقلاب
- «رژیمچنج» یا سرنگونی سوسیالیستی؟!
- هفتتپه و پاسخی دوستانه بهسؤال یک دوست
- اتحادیه آزاد در هفتتپه چکار میکند؟
- دربارهی جنبش 96؛ سرنگونی یا انقلاب اجتماعی!؟
- دربارهی ماهیت و راهکارهای سیاسیـطبقاتی جنبش دیماه 96
- زلزلهی کرمانشاه، ستیز جناحها و جایگاه چپِ آکسیونیست!؟
- «اتحادیه مستقل کارگران ایران» از تخیل تا شایعه
- هزارتوی تعیین دستمزد در آینه هزارتوی چپهای منفرد و «متشکل»
- شلاق در مقابله با نوزایی در جنبش کارگری
- اعتماد کارگران رایگان بهدست نمیآید
- زحمتکشان آذری زبان در بیراههی «ستم ملی»
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت دوم)
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت اول)
- در اندوه مرگ یک رفیق
- دفاع از جنبش مستقل کارگری
- اطلاعیه پایان همکاری با «اتحاد بینالمللی در حمایت از کارگران در ایران»
- امضا برعلیه «دولت»، اما با کمک حکومتیان ضد«دولت»!!
- توطئهی خانه «کارگر»؛ کارگر ایرانی افغانیتبار و سازمانیابی طبقاتی در ایران
- تفاهم هستهای؛ جام زهر یا تحول استراتژیک
- نه، خون کارگر افغانی بنفش نیست؟
- تبریک بهبووورژواهای ناب ایرانی
- همچنان ایستاده ایم
- دربارهی امکانات، ملزومات و ضرورت تشکل طبقاتی کارگران
- من شارلی ابدو نیستم
- دربارهی خطابیه رضا رخشان بهمعدنچیان دنباس
- قطع همکاری با سایت امید یا «تدارک کمونیستی»
- ایجاد حزب کمونیستی طبقهی کارگر یا التجا بهنهادهای حقوقبشری!؟
- تکذیبیه اسانلو و نجواهای یک متکبر گوشهنشین!
- ائتلافهای جدید، از طرفداران مجمع عمومی تا پیروان محجوب{*}
- دلم برای اسانلو میسوزد!
- اسانلو، گذر از سوءِ تفاهم، بهسوی «تفاهم»!
- نامهی سرگشاده بهدوستانم در اتحاد بینالمللی حمایت از کارگران
- «لیبر استارت»، «کنفرانس استانبول» و «هیستادروت»
- «لیبر استارت»، «سولیداریتیسنتر» و «اتحاد بینالمللی...»
- «جنبش» مجامع عمومی!! بورژوایی یا کارگری؟
- خودشیفتگی در مقابل حقیقت سخت زندگی
- فعالین کارگری، کجای این «جنبش» ایستادهاند؟
- چکامهی آینده یا مرثیه برای گذشته؟
- کندوکاوی در ماهیت «جنگ» و «کمیتهی ضدجنگ»
- کالبدشکافی یک پرخاش
- توطئهی احیای «خانهکارگر» را افشا کنیم
- کالبدشکافیِ یک فریب
- سندیکای شرکت واحد، رفرمیسم و انقلاب سوسیالیستی
* کتاب و داستان کوتاه:
- نقد و بازخوانى آنچه بر من گذشت
- بازنویسی کاپیتال جلد سوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد دوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد اول، ایرج اسکندری
- کتاب سرمایهداری و نسلکشی ساختاری
- آگاهی طبقاتی-سوسیالیستی، تحزب انقلابی-کمونیستی و کسب پرولتاریایی قدرت...
- الفبای کمونیسم
- کتابِ پسنشینیِ انقلاب روسیه 24-1920
- در دفاع از انقلاب اکتبر
- نظریه عمومی حقوق و مارکسیسم
- آ. کولنتای - اپوزیسیون کارگری
- آخرین آواز ققنوس
- اوضاعِ بوقلمونی و دبیرکل
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- آغاز پرولترها
- آیا سایهها درست میاندیشند؟
- دادگاه عدل آشکار سرمایه
- نبرد رخساره
- آلاهو... چی فرمودین؟! (نمایشنامه در هفت پرده)
- اعتراض نیروی کار در اروپا
- یادی از دوستی و دوستان
- خندۀ اسب چوبی
- پرکاد کوچک
- راعش و «چشم انداز»های نوین در خاورسیاه!
- داستان کوتاه: قایق های رودخانه هودسون
- روبسپیر و انقلاب فرانسه
- موتسارت، پیش درآمدی بر انقلاب
- تاریخ کمون پاریس - لیسا گاره
- ژنرال عبدالکریم لاهیجی و روزشمار حمله اتمی به تهران
* کارگاه هنر و ادبیات کارگری
- شاعر و انقلاب
- نام مرا تمام جهان میداند: کارگرم
- «فروشنده»ی اصغر فرهادی برعلیه «مرگ فروشنده»ی آرتور میلر
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- و اما قصهگوی دروغپرداز!؟
- جغد شوم جنگ
- سرود پرولتاریا
- سرود پرچم سرخ
- به آنها که پس از ما به دنیا می آیند
- بافق (کاری از پویان و ناصر فرد)
- انقلابی سخت در دنیا به پا باید نمود
- اگر کوسه ها آدم بودند
- سوما - ترکیه
- پول - برتولت برشت
- سری با من به شام بیا
- کارل مارکس و شکسپیر
- اودسای خونین
* ترجمه:
- رفرمیستها هم اضمحلال را دریافتهاند
- .بررسی نظریه انقلاب مداوم
- آنتونیو نگری ـ امپراتوری / محدودیتهای نظری و عملی آتونومیستها
- آیا اشغال وال استریت کمونیسم است؟[*]
- اتحادیه ها و دیکتاتوری پرولتاریا
- اجلاس تغییرات اقلیمیِ گلاسکو
- اصلاحات اقتصادی چین و گشایش در چهلمین سال دستآوردهای گذشته و چالشهای پیشِرو
- امپراتوری پساانسانی سرمایهداری[1]
- انقلاب مداوم
- انگلس: نظریهپرداز انقلاب و نظریهپرداز جنگ
- بُرهههای تاریخیِ راهبر بهوضعیت کنونی: انقلاب جهانی یا تجدید آرایش سرمایه؟
- بوروتبا: انتخابات در برابر لوله تفنگ فاشیسم!
- پناهندگی 438 سرباز اوکراینی به روسیه
- پیدایش حومه نشینان فقیر در آمریکا
- پیرامون رابطه خودسازمانیابی طبقه کارگر با حزب پیشگام
- تأملات مقدماتی در مورد کروناویروس و پیآیندهای آن
- تاوان تاریخی [انقلابی روسیه]
- تروریسم بهاصطلاح نوین[!]
- جنبش شوراهای کارخانه در تورین
- جنبش مردم یا چرخهی «سازمانهای غیردولتی»
- جوانان و مردم فقیر قربانیان اصلی بحران در کشورهای ثروتمند
- چرا امپریالیسم [همواره] بهنسلکشی باز میگردد؟
- دستان اوباما در اودسا به خون آغشته است!
- رهایی، دانش و سیاست از دیدگاه مارکس
- روسپیگری و روشهای مبارزه با آن
- سرگذشت 8 زن در روند انقلاب روسیه
- سقوط MH17 توسط جنگنده های نیروی هوائی اوکراین
- سکوت را بشکنید! یک جنگ جهانی دیگر از دور دیده میشود!
- سه تصویر از «رؤیای آمریکایی»
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- شاعر و انقلاب
- فساد در اتحادیههای کارگری کانادا
- فقر کودکان در بریتانیا
- قرائت گرامشی
- کمون پاریس و قدرت کارگری
- گروه 20، تجارت و ثبات مالی
- لایحه موسوم به«حق کار»، میخواهد کارگران را بهکشتن بدهد
- ماركس و خودرهایی
- ماركسیستها و مذهب ـ دیروز و امروز
- مانیفست برابری فرانسوا نوئل بابوف معروف بهگراکوس[1]
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- ملاحظاتی درباره تاریخ انترناسیونال اول
- ممنوعیت حزب کمونیست: گامی به سوی دیکتاتوری
- نقش کثیف غرب در سوریه
- نگاهی روششناسانه بهمالتیتود [انبوه بسیارگونه]
- واپسین خواستهی جو هیل
- واپسین نامهی گراکوس بابوف بههمسر و فرزندانش بههمراه خلاصهای از زندگی او
- ویروس کرونا و بحران سرمایه داری جهانی
- یک نگاه سوسیالیستی بهسرزمینی زیر شلاق آپارتاید سرمایه
دیدگاهها