یادی از دوستی و دوستان
گاهی اوقات زمانهای گذشته، زمان حال را احاطه میکند. نه اینکه واقعاً آنچه فاقد ماهیت است و فقط نشانههایی از آن باقی است، ماهیت فیالحال موجود را جادوگونه بهدرون خویش بکشاند. نه؛ صحبت برسر بازگشت بهگذشتهی فاقد ماهیتْ بهواسطهی ذهن و خاطراتی استکه توسط رویدادهای حال حاضر برانگیخته میشود. نه اینکه چیز یا رویدادی با جوهرهی مشترک یا همراستا در حال حاضر، گذشته را تداعی کند. نه؛ آنچه در حالِ حاضرْ گذشته را برمیانگیزاند و بهاصطلاح تداعی میکند، حتی میتواند بهواسطهی همسانی در شکل و تناقض در جوهره نیز باشد.
بههرروی، همین چند روز پیش بود که داشتم بهمسائلی که در اخبار و مقالات پراکندهی اینترنتی خوانده بودم، فکر میکردم. مسائلی مثل احتمال وقوع یک جنگ جهانیِ خانمانسوز، تشدید گلولهباران اوکراین شرقی، وسعت روزافزون مرگ در اثر گرسنگی، افزایش بیکاری در همهی کشورهای جهان، ظهور داعش، مقابلهی همآهنگِ نیروهای ائتلاف بهسرکردگی آمریکا و حزب اتحاد دموکراتیک سوریه با داعش در کوبانی، افزایش عملیات انتحاری در عراق و افغانستان و دیگر کشورها، سرکوب مداوم مردم فلسطین توسط اسرائیل، تشدید فقر در دورهی ریاست جمهوری روحانی در ایران، ایجاد یا تدارک حزب طبقهی کارگر ایران که این روزها از جوانب مختلف روی آن بحث میشود، قتلعام جوانهای چپگرای مکزیکی بهدست مافیا، بوکوحرام و دیگر دستجات اسلامی در آفریقا، قدرتگیری احزاب راست در همهی دنیا و بهویژه در اروپا، افزایش تحرکات فاشیستی و گفتگوهای متنوعی که دربارهی همهی اینگونه امور در فضای اینترنتی منتشر میشود.
برای مدتی که شاید 10 دقیقه بیشتر نبود، ذهنم در حالتی خلسهگونه همهی اینگونه وقایع و مصائب را بههمراه خود من بهگذشته میفرستاد. زمان حال را فراموش کرده و وجودم را در سالهایی احساس میکردم که شباهتِ مهآلودی بهسالهای 60 تا 63 داشت. گویی ذهنم در فرار از خویشْ توقع بازگشتی معقولتر، قابل ادراکتر و انسانیتر را داشت. اما نتیجهی این رفت و بازگشت و این تبادلی که در عالم ذهن با گذشته در من صورت گرفت، بیش از هرچیز هجوم خاطرات درهم آمیختهای بود که مدتها بهآن بازنگشته بودم.
بهیاد دوست خردمند و تا آنسوی کهکشان مهربان و آرام، اما شوریده و شیدایم، نوذر پورمهدوی افتادم. آیا هنوز زنده است؟ نمیدانم! اما حتی اگر مرده باشد، خاطرهاش در من نخواهد مُرد. خندهی آرام او که حتی رنگ چشمهایش را کمی عوض میکرد، فراموش شدنی نیست. وقتی میخندید، فقط لبخند میزد؛ اما گویی طنین خندهاش بههمهی هستی گسترش مییافت. نه؛ مرگ نمیتواند اورا برباید.
اصلاً بهتر بود که نوذر بهدنیا نمیآمد؛ و همانطور که بود، درست مثل تپش زندگی یا آنچه ذات نوعیت انسانی را تشکیل میدهد، بدون پیکرهای میرا ـ همانند یک روحِ افسانهای، نه فقط در من و با امثال من، بلکه با همهی آدمهایی که خودرا کمونیست مینامند، برای لحظهای دوستی میکرد تا هیچکس از سرِ خودخواهی خشم نگیرد، تا هیچکس آرزوی افتادن دوستش را نداشته باشد؛ و هیچکس، هیچگاه بهدنبال دوست گمشدهاش نگردد و بهآواز زمزمه نکند: «ای ماهتاب سعی باران و تابش آفتاب را چه شد»؟
*****
بهراستی حیرتآور است. لحظهای رؤیاْ در بیداری که حاصل بازگشت ذهنِ تحریک شده و خسته از رویدادهای حالِ حاضر است، سالهای بسیاری را مرور میکند و صدها صفحه کتاب و نوشته را ورق میزند. بازگشتِ اینبار بهگذشته، من را وسط شبکهای از مناسبات پرتاب کرد که گرچه شبیه آن را تجربه کرده بودم، اما مثل این بود که برای اولین بار بود که با چنین دنیایی مواجه میشدم. خودم را در سکونتگاه بسیار بزرگی دیدم که ترکیبی از یک قصر قدیمی و خانههای مستأجری بود. این سکونتگاه هزاران اطاق داشت که بسیاری از آنها تودرتو بودند و در هرگوشهی این اطاقهای تودرتو نیز عدهای بهکارهای متفاوتی مشغول بودند. یکی تراشکاری میکرد؛ دیگری چکش میزد و جوش میداد و پیچ سفت میکرد؛ چندین نفر یک کتاب (و شایدهم یک روزنامه) را حروفچینی میکردند؛ در گوشهی یکی از این اطاقها زمین را میکندند تا مایع سیاه رنگ و بویناکی را از زمین بیرون بیاورند.
توی اون اطاقهایی که کسی کار نمیکرد، همهمهی نامفهومی موج میزد که با دقت خیلی زیاد میشد معنی بعضی از حرفها رو فهمید. چشمهایم را بستم تا بیشتر بتوانم تمرکز کنم و بهتر بشنوم که چه میگویند. با این کار نه فقط همهمه بهحرفهای با معنی بدل شد، بلکه خودم هم بهیکی از همان آدمهایی تبدیل شدم که حرف میزدند و گفتگو میکردند. چه جالب! زمان بهعقب برگشته بود؛ اما اینبار طوری بهعقب بازگشته بود که مثل همیشه نبود. همهی آدمها و وقایع سه طرف داشتند، مثل اینکه از ترکیب سه سال زندگی و گذر زمان تشکیل شده بودند. وقتی خوب دقت کردم دیدم که همهی اشیا، آدمها و مکانها ضمن اینکه سرجای خودشان ثابت و محکم ایستاده بودند، اما درعینحال شکل خاصی از حرکت نیز در درون و بیرون خود داشتند که نشاندهندهی ترکیب آن سه سال بود. سه سالی که از تابستان سال 60 شروع میشد و تا تابستان سال 63 ادامه پیدا میکرد.
*****
در این شبکهی رؤیایی و جادوگونه که حاصل بازگشت بهگذشته بود و درعینحال نشان ترکیب سه سال پیدرپی را در خود نیز داشت، دو بحث بهموازات هم محوریترین موضوع گفتگو در اطاقهایی بود که بهجای کار تولیدی برای کارفرما، بحث و گفتگوی طبقاتی جریان داشت: یکی، چیستی و چگونگی ساختار دولت؛ و دیگری، چیستی و چگونگی مسئلهی اساسی و جوهرهی سازماندهی و سازمانیابی کارگری.
در مورد ساختار دولت دو نظر وجود داشت: یکی بناپارتیسم و دیگری فاشیسم. طرفداران نظریه بناپارتیسم خیلی کم بودند. تعداد نه چندان ناچیزی از اطاقهای بحث و گفتگوی طبقاتی چنین استدلال میکردند که آنچه در شرایط کنونی (یعنی: در شرایطی که جنبش چپ بهسختی شکست خورده و مبارزهی طبقاتی نیز بهشدت افُت کرده است) از همهچیز مهمتر است، ساختار اقتصادی دولت استکه بورژوایی است و از منافع صاحبان سرمایه حمایت میکند؛ و نتیجه میگرفتند که بهجای بحث انتزاعی در مورد مقولهی فاشیسم یا بناپارتیسم که مسئلهی ساختار سیاسی را عمده میکند و در کلیت خود کارِ تاریخشناسان است، باید روی تحول گروهبندیها و شاخههای اقتصادی، و همچنین سازشها و رقابتهای این شاخه تحقیق کرد تا بهواسطهی آن بتوانیم بدون عاریه نامها یا رویدادهای مربوط بهگذشته، که احتمال تکرار آنها بسیار ناچیز است، سیاستهای دولت را بهامری قابل پیشبینی تبدیل کنیم.
این اطاقهای بحث و گفتگوی طبقاتیِ در مورد پیدایش فاشیسم چنین استدلال میکردند که منهای دستآویزهای ایدئولوژیک و ابزارهای توجیهیـتفسیری که بورژوازی همواره میتواند از زبالهدان تاریخ کلیه جوامع طبقاتی بیرون بکشد و پرچم خودش را برآن بیفرازد، فاشیسم (هم در ایتالیا و آلمان و هم تااندازهای در اسپانیا) حاصل وحشت بورژوازی اروپا از انقلاب بلشویکی در روسیه و ارائهی تصویری از این انقلاب در پسِ پردهی ارتجاع و استبداد تزاری بود.
این وحشت در ایتالیا و سپس در آلمان بیشتر از کشورهای دیگر بود. چراکه پرولتاریای این دو کشور بهطور پراکنده، ناهمآهنگ و در گسترهای محدود دست بهقیام زدند و با خیانت اتحادیهها و نیز احزاب سوسیالیست بهسختی شکست خوردند. بدینترتیب بود که دستجات فاشیستی که رؤیای عظمت روم یا اقتدار رژمنها را در ذهن میپروراندند تا بورژوازی را در قالب خودشان بهعظمت برسانند، مورد حمایت همهجانبه بورژوازی قرار گرفتند و بخش بسیار گستردهای از روشنفکران خرده بورژوا نیز بهخدمت آنها درآمدند.
از طرف دیگر، از ویژگیهای ایتالیا و همچنین آلمان یکی هم این بود که از جمعیت روستایی پرشماری برخوردار بودند که تا قبل از اوجگیری فاشیسم عموماً از سیاست دوری میکردند و با جانبداری همهجانبه از فاشیستها پا بهعرصهی سیاست گذاشتند. از دیگر ویژگیهای ایتالیا و آلمان، وجود گستردهی خردهبورژوازی با سنتهای دینی و غیردینیِ بهشدت محافظهکارانه در این دو کشور بود. این خردهبورژوازی که بهاندازهی کافی توسط بورژوازی و دستجات فاشیستی برعلیه بلشویسم تحریک شده بود و قیامهای کارگری را نیز از نزدیک دیده بود، از جمله بهاین دلیل که پتانسیل مبارزات کارگری در هردو کشور ایتالیا و آلمان بهدلیل شکستْ پایین آمده بود و اغلبِ فعالین کارگری نیز سرخورده شده بودند، توانست تمام عرصهی سیاست را در حمایت از وضعیت موجود بهخود اختصاص دهد و دست بهبسیج روستائیان نیز بزند.
در مقایسه با ایتالیا و آلمانْ وضعیت اسپانیا تااندازهی زیادی متفاوت بود. حزب سوسیالیست اسپانیا که تا قبل 1914 عمدتاً حزبی رفرمیست بود، در دههی 1930 ضمن بهدست آوردن حمایت معدنچیان قیامگرا در اطراف آستوریاس و با ورود عناصر عصیانگر بهاین حزب، با سرعت بسیار زیادی بهچپ تمایل پیدا کرد. گذشته از این، نیروهای چپ در اسپانیا (تااندازهای برخلاف ایتالیا و آلمان بههنگام اوجگیری فاشیسم) در مقابل کودتای ضدجمهوری که از سوی ژنرالها در سال 1936 انجام گردید، با هم متحد شدند.
از همهی اینها مهمتر، اینکه بهجز سنت قیامگرایانه در جمعیت صنعتی اسپانیا، کارگران روستایی که بهگستردگی و با محرومیتهای بسیار شدیدی در املاک وسیع اندلس و اکسترِماورا کار میکردند، نیز (درست برخلاف روستاییان در ایتالیا و آلمان) گرایش عصیانگرانه داشتند. این گرایش عصیانگرانهی روستایی در آستوریاس توسط نارضایتی اجارهداران کشاورز از مالکان زمین در دیگر بخشهای اسپانیا نیز تقویت میشد. نتیجه اینکه شروع جنگ داخلی در اسپانیا شاهد دو طرف متخاصمی بود که نسبتاً با یکدیگر متوازن بودند. سرانجام اینکه یکی از عوامل بسیار مهم در پیروزی فاشیسم در اسپانیا بهتوازن قوای انقلاب و ضدانقلاب در کل اروپا برمیگردد که ایتالیا و آلمان فاشیست در رأس نیروهای ضد انقلاب قرار داشتند.
نکتهی بسیار مهمی که همهی اطاقهای بحث و گفتگوی طبقاتی در رابطه خاستگاه و پایگاه فاشیسم روی آن بهشدت اصرار میورزیدند، این بود که طبقهی کارگر (منهای بعضی از افراد وگروههای بسیار کمشمار آن، که در یک دورهی نسبتاً کوتاه فریب شعارهای شبهسوسیالیستی را خوردند)، در هیچ کشوری، هیچگونه گرایشی بهفاشیسم نشان نداد؛ و مورخینی که حضور مردم کارگر و زحمتکش در دستجات فاشیستی را یکی عوامل اوجگیری فاشیسم جار میزنند، همگی نوکران دست بهسینهی بورژوازی هستند و از طریق این داستانسراییهاست که گذران میکنند.
نتیجه اینکه اوجگیری فاشیسم بهزمان و مکان خاصی مشروط بود که مهمترین ویژگیهایش عبارت بود از: الف) انقلاب بلشویکی در روسیه و عدم گسترش این قیام بهدیگر کشورهای اروپایی؛ ب) قیام پراکنده، ناهمآهنگ و محدود تودههای کارگر در ایتالیا و سپس آلمان، که ناشی از ساختار پراکندهی صنعت در این دو کشور نیز بود؛ پ) وحشت و درعینحال درسآموزی بورژوازی و خردهبورژوازی اروپا (خصوصاً در ایتالیا و آلمان) از انقلاب بلشویکی در روسیه؛ ت) وجود خیل وسیع روستاییان در آلمان و ایتالیا (بهاستثنای اسپانیا) که با شکلگیری دستجات فاشیستی بهعرصهی سیاست پرتاب شدند؛ ث) رؤیای دستیابی بهقدرت سیاسی توسط خردهبورژوازی در شرایطی که بورژوازی نیز در وحشت بهسرمیبرد؛ ج) پیدایش دستجات فاشیستی با خاستگاه و پایگاه خردهبورژوایی و نیز رهبرانیکه بسیاری از آنها یا سابقهی فعالیت سوسیالیستی داشتند ویا بهنوعی خودرا سوسیالیست میدانستند؛ چ) حمایت بورژوازی ایتالیا، آلمان، اروپا و سرانجام بورژوازی همهی کشورهای جهان از دستجات فاشیستی؛ ح) و بالاخره، پیوستن خیل بسیار وسیعی از روشنفکران ریز و درشتِ خردهبورژوا بهفاشیستها و مزدوری آنها برای بورژوازی در سراسر جهان.
نتیجهای که بسیاری از اطاقهای بحث و گفتگوی طبقاتی از جمعبندی بالا میگرفتند، این بود که با توجه بهپیامدهایی که نجات بورژوازی توسط قدرتیابی فاشیستها برای خودِ بورژوازی داشت، میتوان چنین اظهار داشت که امکان تکرار دوباره فاشیسم بهمثابهی جنبشی که بهقدرت مسلط تبدیل شود، بسیار ناچیز است. در این رابطه، نهایت اینکه بورژوازی تا آنجا از دستجات فاشیستی حمایت میکند که بهعنوان چماق سرکوبْ رشد و گسترش داشته باشند. چراکه بورژوازی، در مقابل احتمال همواره موجود گسترش ایدهها و نهادهای کمونیستی و پرولتاریایی، چارهای جز این ندارد که جوهرهی حقیقی خودرا که اساسیترین منبع الهامات فاشیستی است، زیر لوای فریبندگیهای سهگانهی لیبرالیسم، دموکراسی و پارلمانتاریسم بپوشاند. بههرروی، در جایی که بورژوازی با پرولتاریای متشکل، خودآگاه و قدرتمندی مواجه نباشد، همواره دارای این امکان استکه منافع خودرا بهشکل بهاصطلاح نوینی فرموله کند و با دستیاری خردهبورژوازی بهکلهی تودههای کارگر و زحمتکش بکوبد.
*****
همانطورکه بالاتر هم اشاره کردم، مسئلهی دیگری که در بازگشت خلسهگونه و مهآلوده بهگذشته ـدر اطاقهای بحث و گفتگوی طبقاتیـ شاهد بودم، بهموازات چیستی و چگونگی ساختار دولت، گفتگو در مورد فهم آن شیوهها و موضوعاتی بود که در امر سازماندهی و سازمانیابی کارگری و کمونیستیْ اساسیترین بهحساب میآیند، و بهنوعی ذات رابطهی کمونیستی با تودههای کارگر را برمیتابانند. برخلاف مورد چیستی و چگونگی ساختار دولت، آنچه در این مورد چشمگیر بود، همسانی نسبی و همگانی بود. بهعبارت دیگر، اگر همهی اطاقها و افرادْ یکسان فکر نمیکردند؛ اما تااندازهی زیادی همسان بودند و اختلافات نیز بیشتر بهجزییات (یا در واقع) بهلحظههایی برمیگشت که مُهر ترکیب سالهای پیاپی 60 تا 63 را برپیشانی داشتند.
روال عمومی بحثها بهاین ترتیب بود که رابطه با کارگران را مقدمتاً باید روی منافع آنی در کارگاه و درمقابله با سرپرستها و مدیریت گذاشت تا این امکان فراهم شود که شکلی از اشکال متنوع همیاری را بین چند نفر ایجاد نمود. کارگران با تجربهتر روی این مسئله اصرار داشتند که هرتلاشی برای ایجاد رابطهی همیاری بین کارگران بدون تبیین و تحلیل طبقاتی هررویداد و واقعهای که کارگران بهنوعی با آن درگیر میشوند، نه تنها راه بهجایی نمیبرد، بلکه ناخواسته بهتقویت انجمن اسلامیها و خانهکارگریها نیز میانجامد؛ چراکه امکانات آنها در توضیح و توجیه صنفیگرایی صِرف و دولتی از ما که صنفیگرایی را بهعنوان گذرگاهی طبقاتی نگاه میکنیم، بسیار بیشتر است و کاشتههای ما را نهایتاً آنها درو خواهند کرد.
گرچه همهی اطاقهای بحث و گفتگوی طبقاتی روی شکل متوازنی از ایجاد جمعهای همیاری کننده و تبیینها و تحلیلهای طبقاتی توافق داشتند؛ اما مسنترها که درعینحال باتجربهتر نیز بودند، اولویت کار را روی نوعی آموزش شفاهیِ سیستماتیک و طبقاتیِ در حین کار میگذاشتند و براین باور بودند که کارگران با چنین اولویتی بهطور خودبهخود بهطرف ایجاد جمعهای همیاریکنندهای کشیده میشوند که عملاً حامل تخمهی باروریِ سندیکایی و حزبی نیز خواهد بود. جوانترها که در مقایسه با مهارت شغلی کارگران مسنتر، کارگر متخصص بهحساب میآمدند، ضمن پذیرش مسئلهی آموزشِ در حین کار، بیشتر روی مقابله با سرپرستها و مدیریت در کارگاه اصرار میورزیدند و روی ترکیبی از کار مخفی و کُنش علنی انگشت میگذاشتند. خلاصه اینکه کارگران مسنتر روی آموزش مفهومی بیشتر تأکید داشتند، درصورتیکه کارگران جوانتر بیشتر روی جسارت و رزمندگی تأکید میکردند و موارد بسیار نادری هم کارگران مسنتر را بهداشتن روحیات شبیه روحیه کارمندان متهم میکردند.
نکتهای که طرفداران این دو شیوهی نسبتاً متفاوت را بههم نزدیکتر میکرد، تلاش آنها در گسترش تماسهای ایجاد شده در محیط کار بهبیرون از محل کار بود. کارگران مسنتر در مقایسه با جوانترها در این رابطه موفقتر بودند. چراکه وجود همسر و بعضاً چندین فرزند نسبتاً بزرگسالْ در مواردی موقعیت احترامانگیزی را برای آنها ایجاد میکرد که نفوذ کلام بیشتر را نیز درپیداشت.
گرچه روی کمکهای لازم برای زندگی کارگری تأکید عمومی وجود داشت؛ اما کارگران جوانتر عملاً و بدون اینکه نظریه خاصی ارائه کنند، در موارد نه چندان معدودی چنان در کمکهای «متقابل» کارگری افراط میکردند که خرج و دخل زندگی خودشان با مشکل مواجه میشد. و بالاخره آنچه شگفتانگیز مینمود، عصیان تعداد اندکی از کارگران کارگاهی جوانتری بود که در ایجاد ارتباط کارگری موفقیت چندانی بهدست نمیآوردند. در یکیـدو مورد عصیان این کارگران تا آنجا شدت یافت که بهلودگی و سُخریه همهچیز و همهکس منجر شد؛ و خطر وادادگی در مواقع دستگیری را بهذهن متبادر میکرد. اما زندگی در مناسبات کارگری این شانس را برای همهی اطاقهای فکر بهارمغان آورد که تا تخریب کلیت قصر قدیمی و خانههای مستأجریاش کسی از این زاویه آسیب چندانی ندید.
*****
یک روز که غرق در چیستی و چگونگی فاشیسم و نیز جوهرهی سازماندهی کارگری بودم و در خیابان راه میرفتم و با خودم حرف میزدم، دست گرمی را که نوعی انرژی آرامشآفرین از خود ساطع میکرد، روی شانهام حس کردم. گرچه در چنین مواقعی ـاغلبـ بهسرعت واکنش نشان میدادم؛ اما اینبار ـنمیدانم چرا، شاید بهخاطر همان انرژی آرامشآفرین بودـ بهآرامی برگشتم؛ و با خندهی آرام نوذر که میتوانست تا همهی هستی بیکران پیش بگسترد، مواجه شدم. بدون اینکه وقفهای را حس کنم، خروشیکه برهمهی وجودم مسلط شده بود، بهآرامشی تبدیل شد که عشاق داستانها در شبهای مهتابی با هم تجربه میکنند.
پس از روبوسی و سلام و احوالپرسی و کمی بههم نگاه کردن، نوذر گفت: مثل اینکه حسابی مشغولی که توی خیابان هم با خودت حرف میزنی؟!
بدون این که لحظهای مکث کنم، مثل یک دستگاه ضبط صوت اتوماتیک هرچیزی که در مورد چیستی و چگونگی فاشیسم و جوهرهی سازماندهی کارگری توی کلهام تلنبار کرده بودم، برای نوذر بازگو کردم؛ و او بدون اینکه یک کلمه حرف، تا آنجایی گوش کرد که دیگر نای حرف زدن نداشتم. با هم بهیک قهوهخانه رفتیم. نوذر هم چند دقیقهای حرف زد؛ اما آنقدر منگ شده بودم که فقط جستهگریختههایی از حرفهای او را بهیاد دارم.
حیف شد که همهی حرفهایش را بهیاد نمیآوردم. او از دوستی و دوست داشتن حرف میزد. از تثبیت ماهیت خود در دیگری و عکس آن، که گذر از ماهیت خود بهضرورت دیگری است، حرف میزد. از این حرف میزد که بسیاری از فداکاریها ـدر واقعـ فدا کردن حقیقت دیگری در ازای چیزهای ناقابل است. میگفت: چرا فکر میکنید چیستی و چگونگی فاشیسم و جوهرهی سازماندهی کارگری دو چیز متفاوت است که بههم ربطی ندارند؟
این را هم گفت که: خودبیگانگی و فردیت که روی دیگر تعلقات برخاسته از سیطرهی مناسبات مبتنیبر مالکیت خصوصی است، در جامعهای که سرمایه برآن حکمفرماست ـهمواره و همیشهـ میتواند رویکردی فاشیستی یا قابل استحاله بهفاشیسم داشته باشد؛ بنابراین، عاقلانهتر این استکه بهجای جستجو در چیستی و چگونگی فاشیسم، مقدمتاً همین تعلقات برخاسته از سیطرهی مناسبات مبتنیبر مالکیت خصوصی را که کمابیش در همه وجود دارد، در رابطه با موضوع زندگی دیگران بهنقد بکشیم تا حقیقتاً گامی ضدفاشیستی برداشته باشیم. دقیقاً یادم نیست. مثل اینکه میگفت تنها از پس چنین گامی در درون استکه میتوان رویکردهای فاشیستی را در بیرون شناخت و بهمقابله با آن برخاست.
این را نیز بهیاد دارم که میگفت: در اغلب مواقع، عکس رابطه صادق است! در مقابل چشمهای پُرسان من توضیح داد که اکثرِ ما آدمها از دوست داشتن دیگران حرف میزنیم، اما اگر بهعمق و کنهه این دوست داشتن نگاه کنیم، متوجه میشویم که نه ما خودمان را دوست داریم. و چون طرف مقابل بهنیازهای ما جواب مثبت میدهد، احساس میکنیم که دوستش داریم. دوستی نه تثبیت ماهیت خود در دیگری، که برعکس، گذر از ماهیت خود بهضرورت (و نه ماهیت صرفِ) دیگری است.
نوذر با لحنیکه بهصدای زمزمهی رود کوچکی در نیمهشب شباهت داشت، داستان دوست داشتن را از قول یک استاد سنگتراش چنین بازگو کرد: سالها پیش دانشجویان رشتهی جامعهشناسی را برای یک دورهی کارآموزی بهتخت جمشید میبرند تا در کنار استادان سنگتراش در جریان بازسازی تختجمشید قرار بگیرند. یکی از این استادان سنگتراش که بیشتر وقتها اشعار حافظ را زیر لب زمزمه میکرد، بعضی از دانشجویان را بهتراشیدن سنگ دعوت میکرد تا لذت خلق کردن را بهواسطهی کنار زدن زوائد بچشند. اکثر دعوت شدگان پس از یکیـدو ساعت کارآموزی یاد میگرفتند که تیشه را چگونه فرود بیاوردند تا یک قطعه سنگ آنچنان که میخواستند، کَنده شود و یک گام بهستون یا مجسمهای که در سنگ پنهان است، نزدیکتر شوند. یکی از دانشجویان هرچه تیشه را فرود میآورد، بهنتیجهی دلخواه نمیرسید. با ضربه تیشهی او یک تکهی بزرگ از سنگ کنده میشد. استاد سنگتراش با این گمان که سنگ مناسبی را در اختیار او قرار نداده، سنگ دیگری را بهاو داد. اما اینبار هم نتیجهی دلخواه بهدست نیامد. استاد سنگتراش آموزش را بهفردا و فردا بهپس فردا موکول کرد و بالاخره دست از آموزش دانشجوی مورد نظر برداشت. این دانشجو روز خداحافظی روبهاستاد سنگتراش گفت: مثل اینکه سنگها من را دوست ندارند!؟ استاد او را بهکناری کشید و چیزهایی درِ گوش او گفت که باعث قهقهی خندهی دانشجو شد.
مثل اینکه نوذر در راه بازگشت از دانشجوی مورد بحث سؤال میکند که استاد سنگتراش چه گفت که قهقهات بههوا بلند کرد. دانشجو با چهرهای درهم کشیده جواب میدهد: مردک بیسواد بهمن میگوید «تو سنگ را دوست نداری! اگر دوست داشتی قطعهی اضافه خود را رها میکرد تا بهمجسمه پنهان در درون سنگ برسی. برای تراشیدن سنگ و آزاد کردن مجسمهی پنهان در درون آن باید سنگ را دوست داشت؛ وگرنه جواب نمیدهد».
بهقدری گیج شده بودم که دیگر حرفهای نوذر برایم مفهوم نبود. از او خواستم حرفهایش را خلاصهوار برایم بنویسد. جواب داد: اگر خودت سنگها و آدمها را دوست داشته باشی همهی این حرفها را از درون خودت آزاد خواهی کرد. اینها چیزهای مهمی نیستند. بهاو اصرار کردم و او با حالتی دستپاچه گفت: باشه باشه فردا ساعت چهار بیا همینجا تا همهی این حرفها را نوشته شده بهت تحویل بدهم.
پس از یک خداحافظی بسیار گرم از نوذر، بهاین امید جدا از او شدم که فردا دوبار ببینمش و حرفهای مکتوبش را بگیرم. هرچه بیشتر صبر میکردم و خودم را بهچیزهای عادی سرگرم میکردم، بازهم زمان حرکتی بهپیش نداشت. حتی یکبار ساعت را برداشتم تا ببینم که خراب نشده باشد! نه، همهچیز سالم بود و آشفتگی از ذهنِ منتظر من سرچشمه میگرفت. بالاخره فردا آمد و ساعت هم بهچهار رسید و نوذر را هم دوباره دیدم. پس از حرفهای پراکنده گفت که عجله دارد و باید برود. یک تکه کاغذ تا شده را بهدستم داد و گفت بزارش برای بعد. وقتی رفتی خونه. نوذر رفت؛ و من برای یک مدت طولانی مسیری را که او رفته بودم، نگاه کردم.
با عجله خودم را بهخانه رساندم تا یادداشتهای نوذر را بخوانم. یادداشت نوذر بهقرار زیر بود:
انسان اکنون تنهاست،
تحقیر شده و سرکوب؛
عصیان هم که روزگاری تخمهی نیکی بود
اینک تعفن بویناک لجنزارهای ارواح راکد است.
ای آفتاب دوست برمن بتاب،
در من جاری شو؛
روح مرا در پی دانهی ارزشی بکاو،
بگذار در من شکوفا شود گل حوصلهی تو،
مثل گلهای مرداب در سطح تیرهی آب،
مثل ستارههای صبح برگسترهی سیاه شب.
انسان اکنون تنهاست،
معلق و ازخوبیگانه؛
عشق هم که زمانی مبعث عرفان بود،
اینک چیزی جز تنشهای رخوتناک دو جسم نیست.
ای باران دوست برمن ببار،
باشد که در بارش لطیف بارانت،
شسته شود جان ناپاکم؛
مثل سنگهای گرد گرفتهی دشت در باران،
بگذار تا جوانه زند گلسنگهاب متین اندیشه تو
برسطح سنگی ذهن من،
بگذار تا خاک مرده در آغوش بارش تو
بازیابد حیات،
بویناک شود از شمیم ولادت؛
مثل بوی نان تازه و عطر بناگوش نوزادان
مثل بوی آویشنهای صحرایی که چون
بوی نفسهای زن جوانی است، دویده از راهی دور،
آویخته اینک خویشتن را بهشانههای
خستهی مرد خویش.
انسان اکنون تنهاست،
آواره و ترسان؛
امید هم که از دیرباز
نقطهی پایانی بود بر شب سیاه بیم،
اینک بهسایههای تاریک انفعال،
خزیده بهباورهای باری بههرجهت.
ای ماهتاب دوست برمن بتاب؛
شاید که در اعماق تاریک معدن باورهای مردهام،
جاییکه روزگاری بس قدیم
رگههای امید چون الماس،
منشور اعتماد را در اعماقم میپرداخت،
اینک نیز
تابش تو بگسلد این قیر تهیگشتهی درونم را،
مثل تیغهی شمشیر
که سینهی هرحجاب را
میدرد تا خون نور
بتراود از پس آن.
مثل ریشهی گیاه
که فرو میدود تا اعماق
و میرسد بهچشمهی پنهان زیر خاک.
ای ماهتاب دوست برمن بتاب
تا نخواند مأیوس، هیچکس، هیچگاه:
ای ماهتاب سعی باران و تابش آفتاب را چه شد؟
*****
بازگشت از رؤیا!
حالا که از گذشته بهحال برگشتهام، و دوباره بهنوشتهی بالا (که بیان حقیقی و نه لحظه بهلحظهی رابطهام با خانههای مستأجریِ قصرِ قدیمی و همچنین رابطهام با نوذر بود)، دوباره نگاه میکنم، میبینم که دوست داشتن خانههای مستأجری و خصوصاً دوست داشتن نودر نه بهواسطهی ضرورت خودِ آنها، بلکه بیشتر از ضرورت آنها بهخاطر نیازهای خودم و آن چیزهائی بود که در آنها برای من مفید بودند.
گرچه نیازهای من از نیازهایی که توسط بورژوازی بهجامعه تحمیل میشود، نبود؛ و خودرا سرشار از فداکاری و کار بیوقفهی انقلابی میدیدم و تصورم این بود که مرگ در راستای آرمانهای طبقاتیْ تاوان محتمل برای همهی انقلابیون است. اما براساس چنین شیوهای از تبادل ـشایدـ بتوان سازمان و حتی حزب درست کرد، و چهبسا بهکسب غیربورژوایی قدرت سیاسی هم نائل آمد؛ اما آن مناسبات، آن آدمها و آننهادهایی که در راستای استقرار دیکتاتوری پرولتاریا گام برمیدارند تا در رفع پرولتاریا، کارِمزدی و استثمار انسان از انسان را نیز نفی کنند و نوعیت انسانی را بهوالاترین ارزش زندگی تکامل دهند، بهشیوهی متکاملتر و پیچیدهتری از تبادل نیاز دارند. حقیقت چنین تبادلی اگر روندی گشوده بهنوع نداشته باشد، ماهیتش ـبههرصورتـ براساس استثمار انسان از انسان برقرار میماند.
از خردهبورژواهای پروغربی و منتقدان تشنهی قدرت آنها که بگذریم؛ اما انگیزه و خواست بلشویکهایی که تا آخرین قطرهی خونشان کار کردند و جنگیدند و بهخاک افتادند، برپائی انقلابی نبود که پس از 74 سال فروبپاشد و جان تازهای بهبورژوازی بدهد.
شاید هم فرمان فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی از آسمان آمده بود!؟
یادداشتها
خاطرات یک دوست ـ قسمت سیودوم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیویکم
اولین تبعیدیها از هر دو زندان شماره چهار و سه همزمان فراخوانده شدند و بهزندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همهی زندانیان برای بدرقه بهراهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست میزدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف بهسمت درِ بند (زیر هشت) حرکت میکردند و با تک تک افراد دست میدادند و روبوسی میکردند. برخی میگریستند و برخی یاران همرزمشان را در بغل گرفته، میفشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانیکه بهتبعبد برده میشدند، بهدرود میگفتند. شعارها از جمله اینچنین بود: «امید بهپیروزی آتی خلق قهرمان».
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیویکم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت سیام
عبدالحسین، مهندس مکانیک و اهل لنگرود؛ مردی دانا و کم صحبت، اما طنزگو بود. او ازهمهی افراد این گروهِ محاکمه مسنتر بود. برادرش عبدالرضا بیشتر در سایه قرار داشت.
عباس، دانشجوی رشتهی دامپزشکی بود. او را از بیرون زندان میشناختم. زمانیکه عباس تحت تعقیب و فراری بود، مدتی با ما زندگی میکرد. رابطه ما از طرف او و من لو نرفته بود. خیلی کتک خورده بودم که ارتباطات و اطلاعاتم را بگویم. از ارتباطهای من، فریبرز و احمد با اسم مستعار گفته شده بودند. فریبرز هفتهی قبل از من دستگیر شده بود و احمد حدود سه سال بعد دستگیر شد.
سی سال بعد، از احترام و اعتبار اجتماعی عباس در ایلام و اصفهان باخبر شدم. من اینطور خبر شدم که «او که در زندان بهلحاظ روحی آسیب دیده بود.» شاید هم بهاین نتیجه رسیده بود که با مبارزهی مسلحانه و سیاسی خداحافظی کند.»
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت سیام
چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستمونهم
البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان میگذاشته و از این دو نفر برای تمایل بهمشارکت سئوال میکرده که حاضر بهفرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را بهما میداد و علی را هم بهشهادت میگرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و بهشدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمیدانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاقها(سلولها) اصلاً بسته نشود.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستونهم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستموهشتم
......
بیژن (هیرمنپور) با من مرتب وقت میگذاشت و برایم از تجارب و دانستههایش با دقت و گسترده میگفت. این پیوند گرچه بنا بر حادثهی جدایی ما ازهم و انتقال من از قزل قلعه دیری نپائید، اما عمق تأثیرات او را میتوانم بهیاد بیاورم که در تشخیصهای بعدی و انتخابهای آتیام تعیینکننده بود. وقتی از مجاهدین و رجوی صحبت شد، او برایم از احساس عمومی در دانشکده حقوق نسبت بهوی گفت: «در میان جمع دانشجویان شخصی مشکوک و غیرقابل اطمینان بود.» جز برخی از حداقلهای ارتباطی، همه از او دوری میکردند. و این گویا نه تنها از تیپ شخصیت و منشهای رفتاری نامتعارف او، بلکه از نگاهی نیز متأثر بود که «مییپنداشتند ساواکی است.»
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستوهشتم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستموهفتم
.... من وسط نیمکت نشستم، بلافاصله رئیس بند که مرد کوتاه قد و تنومندی بود آمد و روبروی من نشست. تنهاش را بهعقب تکیه داد دو دستش را بهلبه نیمکت گرفت، جفت پای چکمه پوشش را بالا آورد و محکم بهصورت من کوبید. بسیار سریع و خیلی غیرمترقبه این حرکت را کرد، سرم از پشت بهمیلههای پنجره خورد و شکست و خون بهداخل لباسم راه گرفت. در اثر ضربه مستقیم لگدْ صورتم متورم و کبود شد، دهان و بینیام بهشدت خون افتاد. او بلافاصله بلند شد و تا من بخودم بیایم چند مشت محکم بهسر و روی من کوبید و بلافاصله از داخل اطاقک بیرون رفت و زندانی پیاده شده را سوار کرد. زندانی این قیافهی بهسرعت تغییر یافتهی مرا با حیرت و وحشت غیرقابل کنترلی دید وخشم خود را با شعار دادن علیه ساواک اظهار کرد. و شروع کرد بهفحش دادن بهزندانبان. ماشین راه افتاد و بهسرعت بهزندان قزل قلعه رفت. مدتی مرا در حیاط بیرونی، روبروی دفتر ساقی رئیس زندان، نگه داشتند. بعد بهاطاق ساقی بردند.
ادامه مطلب...* مبارزات کارگری در ایران:
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»- قسمت دوم
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»
- بیانیه شماره دوم کمیته دفاع از کارگران اعتصابی
- تشکل مستقلِ محدود یا تشکل «گسترده»ی وابسته؟!
- این یک بیانیهی کارگری نیست!
- آیا کافکا بهایران هم میرود تا از هفتتپه بازدید کند !؟
- نامهای برای تو رفیق
- مبارزه طبقاتی و حداقل مزد
- ما و سوسیال دمکراسی- قسمت اول
- تجمع اول ماه می: بازخوانی مواضع
- از عصیان همگانی برعلیه گرانی تا قیام انقلابی برعلیه نظام سرمایهداری!؟
- ائتلاف مقدس
- وقتی سکه یک پول سیاه است!
- دو زمین [در امر مبارزهی طبقاتی]
- «شوراگراییِ» خردهبورژوایی و اسماعیل بخشی
- در مذمت قیام بیسر!
- هفتتپه، تاکتیکها و راستای طبقاتی
- تقاضای حکم اعدام برای «جرجیس»!؟
- سکۀ ضرب شدۀ فمنیسم
- نکاتی درباره اعتصاب معلمان
- تردستی و تاریخ، در نقد محمدرضا سوداگر و سید جواد طباطبایی
- دختران مصلوب خیابان انقلاب
- «رژیمچنج» یا سرنگونی سوسیالیستی؟!
- هفتتپه و پاسخی دوستانه بهسؤال یک دوست
- اتحادیه آزاد در هفتتپه چکار میکند؟
- دربارهی جنبش 96؛ سرنگونی یا انقلاب اجتماعی!؟
- دربارهی ماهیت و راهکارهای سیاسیـطبقاتی جنبش دیماه 96
- زلزلهی کرمانشاه، ستیز جناحها و جایگاه چپِ آکسیونیست!؟
- «اتحادیه مستقل کارگران ایران» از تخیل تا شایعه
- هزارتوی تعیین دستمزد در آینه هزارتوی چپهای منفرد و «متشکل»
- شلاق در مقابله با نوزایی در جنبش کارگری
- اعتماد کارگران رایگان بهدست نمیآید
- زحمتکشان آذری زبان در بیراههی «ستم ملی»
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت دوم)
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت اول)
- در اندوه مرگ یک رفیق
- دفاع از جنبش مستقل کارگری
- اطلاعیه پایان همکاری با «اتحاد بینالمللی در حمایت از کارگران در ایران»
- امضا برعلیه «دولت»، اما با کمک حکومتیان ضد«دولت»!!
- توطئهی خانه «کارگر»؛ کارگر ایرانی افغانیتبار و سازمانیابی طبقاتی در ایران
- تفاهم هستهای؛ جام زهر یا تحول استراتژیک
- نه، خون کارگر افغانی بنفش نیست؟
- تبریک بهبووورژواهای ناب ایرانی
- همچنان ایستاده ایم
- دربارهی امکانات، ملزومات و ضرورت تشکل طبقاتی کارگران
- من شارلی ابدو نیستم
- دربارهی خطابیه رضا رخشان بهمعدنچیان دنباس
- قطع همکاری با سایت امید یا «تدارک کمونیستی»
- ایجاد حزب کمونیستی طبقهی کارگر یا التجا بهنهادهای حقوقبشری!؟
- تکذیبیه اسانلو و نجواهای یک متکبر گوشهنشین!
- ائتلافهای جدید، از طرفداران مجمع عمومی تا پیروان محجوب{*}
- دلم برای اسانلو میسوزد!
- اسانلو، گذر از سوءِ تفاهم، بهسوی «تفاهم»!
- نامهی سرگشاده بهدوستانم در اتحاد بینالمللی حمایت از کارگران
- «لیبر استارت»، «کنفرانس استانبول» و «هیستادروت»
- «لیبر استارت»، «سولیداریتیسنتر» و «اتحاد بینالمللی...»
- «جنبش» مجامع عمومی!! بورژوایی یا کارگری؟
- خودشیفتگی در مقابل حقیقت سخت زندگی
- فعالین کارگری، کجای این «جنبش» ایستادهاند؟
- چکامهی آینده یا مرثیه برای گذشته؟
- کندوکاوی در ماهیت «جنگ» و «کمیتهی ضدجنگ»
- کالبدشکافی یک پرخاش
- توطئهی احیای «خانهکارگر» را افشا کنیم
- کالبدشکافیِ یک فریب
- سندیکای شرکت واحد، رفرمیسم و انقلاب سوسیالیستی
* کتاب و داستان کوتاه:
- دولت پلیسیجهانی
- نقد و بازخوانى آنچه بر من گذشت
- بازنویسی کاپیتال جلد سوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد دوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد اول، ایرج اسکندری
- کتاب سرمایهداری و نسلکشی ساختاری
- آگاهی طبقاتی-سوسیالیستی، تحزب انقلابی-کمونیستی و کسب پرولتاریایی قدرت...
- الفبای کمونیسم
- کتابِ پسنشینیِ انقلاب روسیه 24-1920
- در دفاع از انقلاب اکتبر
- نظریه عمومی حقوق و مارکسیسم
- آ. کولنتای - اپوزیسیون کارگری
- آخرین آواز ققنوس
- اوضاعِ بوقلمونی و دبیرکل
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- آغاز پرولترها
- آیا سایهها درست میاندیشند؟
- دادگاه عدل آشکار سرمایه
- نبرد رخساره
- آلاهو... چی فرمودین؟! (نمایشنامه در هفت پرده)
- اعتراض نیروی کار در اروپا
- یادی از دوستی و دوستان
- خندۀ اسب چوبی
- پرکاد کوچک
- راعش و «چشم انداز»های نوین در خاورسیاه!
- داستان کوتاه: قایق های رودخانه هودسون
- روبسپیر و انقلاب فرانسه
- موتسارت، پیش درآمدی بر انقلاب
- تاریخ کمون پاریس - لیسا گاره
- ژنرال عبدالکریم لاهیجی و روزشمار حمله اتمی به تهران
* کارگاه هنر و ادبیات کارگری
- شاعر و انقلاب
- نام مرا تمام جهان میداند: کارگرم
- «فروشنده»ی اصغر فرهادی برعلیه «مرگ فروشنده»ی آرتور میلر
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- و اما قصهگوی دروغپرداز!؟
- جغد شوم جنگ
- سرود پرولتاریا
- سرود پرچم سرخ
- به آنها که پس از ما به دنیا می آیند
- بافق (کاری از پویان و ناصر فرد)
- انقلابی سخت در دنیا به پا باید نمود
- اگر کوسه ها آدم بودند
- سوما - ترکیه
- پول - برتولت برشت
- سری با من به شام بیا
- کارل مارکس و شکسپیر
- اودسای خونین
* ترجمه:
- رفرمیستها هم اضمحلال را دریافتهاند
- .بررسی نظریه انقلاب مداوم
- آنتونیو نگری ـ امپراتوری / محدودیتهای نظری و عملی آتونومیستها
- آیا اشغال وال استریت کمونیسم است؟[*]
- اتحادیه ها و دیکتاتوری پرولتاریا
- اجلاس تغییرات اقلیمیِ گلاسکو
- اصلاحات اقتصادی چین و گشایش در چهلمین سال دستآوردهای گذشته و چالشهای پیشِرو
- امپراتوری پساانسانی سرمایهداری[1]
- انقلاب مداوم
- انگلس: نظریهپرداز انقلاب و نظریهپرداز جنگ
- بُرهههای تاریخیِ راهبر بهوضعیت کنونی: انقلاب جهانی یا تجدید آرایش سرمایه؟
- بوروتبا: انتخابات در برابر لوله تفنگ فاشیسم!
- پناهندگی 438 سرباز اوکراینی به روسیه
- پیدایش حومه نشینان فقیر در آمریکا
- پیرامون رابطه خودسازمانیابی طبقه کارگر با حزب پیشگام
- تأملات مقدماتی در مورد کروناویروس و پیآیندهای آن
- تاوان تاریخی [انقلابی روسیه]
- تروریسم بهاصطلاح نوین[!]
- جنبش شوراهای کارخانه در تورین
- جنبش مردم یا چرخهی «سازمانهای غیردولتی»
- جوانان و مردم فقیر قربانیان اصلی بحران در کشورهای ثروتمند
- چرا امپریالیسم [همواره] بهنسلکشی باز میگردد؟
- دستان اوباما در اودسا به خون آغشته است!
- رهایی، دانش و سیاست از دیدگاه مارکس
- روسپیگری و روشهای مبارزه با آن
- سرگذشت 8 زن در روند انقلاب روسیه
- سقوط MH17 توسط جنگنده های نیروی هوائی اوکراین
- سکوت را بشکنید! یک جنگ جهانی دیگر از دور دیده میشود!
- سه تصویر از «رؤیای آمریکایی»
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- شاعر و انقلاب
- فساد در اتحادیههای کارگری کانادا
- فقر کودکان در بریتانیا
- قرائت گرامشی
- کمون پاریس و قدرت کارگری
- گروه 20، تجارت و ثبات مالی
- لایحه موسوم به«حق کار»، میخواهد کارگران را بهکشتن بدهد
- ماركس و خودرهایی
- ماركسیستها و مذهب ـ دیروز و امروز
- مانیفست برابری فرانسوا نوئل بابوف معروف بهگراکوس[1]
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- ملاحظاتی درباره تاریخ انترناسیونال اول
- ممنوعیت حزب کمونیست: گامی به سوی دیکتاتوری
- نقش کثیف غرب در سوریه
- نگاهی روششناسانه بهمالتیتود [انبوه بسیارگونه]
- واپسین خواستهی جو هیل
- واپسین نامهی گراکوس بابوف بههمسر و فرزندانش بههمراه خلاصهای از زندگی او
- ویروس کرونا و بحران سرمایه داری جهانی
- یک نگاه سوسیالیستی بهسرزمینی زیر شلاق آپارتاید سرمایه