rss feed

27 اسفند 1403 | بازدید: 91

خاطرات یک دوست ـ قسمت چهلم

نوشته شده توسط یک دوست

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ونهم

زندان شماره یک قصر سال های 53-54 را در دو مسیر موازی می توانم تصویر کنم؛ یکی تلاشی که می کوشید بهر صورتی شده یک گذشته «شکسته-بسته»از تشکیلات درون زندان را«احیا» کرده و بازسازی کند. بدون آنکه به لحاظ فکری بار تازه ای داشته باشد یا به مسائل تازه طرح شده در جنبش پاسخی روشن و کارآمد بدهد. این بیشتر بیک فرمالیسم «تشکیلاتی»می مانست تا یک جریان با درون مایه ای از اندیشه، نقد، و خلاصه درس گرفتن از ضعف و قوت های جریانات طی شده. همه ی آنهایی که به نوعی هویت طلبی تشکیلاتی مبتلا شده بودند و انقلاب را نه فرآیندی استعلایی نمی دیدند بلکه؛ مسیری تعریف شده یکبار برای همیشه می پنداشتند.

در بندهای «بالا»ی زندان قصر که محل نگهداری سران شناخته شده گروه ها بود(و به اصطلاح از آنجا بود که خط داده می شد) مجاهدین به زعامت مسعود و فدائیان با رهبری بیژن، ملل اسلامی با سرکردگی...، هیئت های موتلفه با پرچم داری حاج مهدی عراقی، حزب توده با صدارت علی خاوری و....

کسانی که در این دوران در بند شش زندانی بودند و با صفر قهرمانی قدیمی ترین زندانی سیاسی ایران در زندان گپ و گفت داشتند بیاد می آورند که «صفرخان» یک اصطلاحی داشت می گفت فلانی « ر » است. حرفِ « ر » مخفف «رهبر» بود یعنی کسی که خط می دهند و دیگران را به عملکردی مشخص وا می دارند. مثلا وقتی کسی شروع می کرد خیلی با این و آن راه می رفت و حرف می زد«خان» می گفت «طرف ر شده»

اما جریان دیگری هم وجود داشت که گذشته را به نقد می کشید، در فهم و درک مسائل می کوشید اصول علمی-فلسفی را در نگرش و تحلیل ها لحاظ کند. در گروه مجاهدین مثال مشخص مصطفی[جوان خوش دل] و کاظم [ذوالانوار] از این دسته بودند.

****************************************

               اعدام نه نفر در تپه های اوین

 «وامانده در عذابم انداخته ست»

صبح فردای روزی که کشتار تپه های اوین روی داد؛ یک اکیپ از سران بازجویی و تشکیلات «ضد خرابکاری» ساواک به درِ سلول هایمان آمدند و بی پرده پوشی از جنایت شان حرف زدند و روزنامه دروغ پردازی شان را برای خواندن خبر جنایت بما دادند.

داشتم توی سلول راه می­رفتم که صدای پا شنیدم. این صدا با صدای پای نگهبان کشیک و گاری توزیع غذا فرق داشت. چند نفر با هم راه می رفتند. صدا، صدای دمپایی تعدادی زندانی در حال انتقال نبود. در سلولم باز شد حسین زاده که حالا رئیس کل همه بازجوها بود، عضدی که سرِ سر بازجوها بود، تهرانی و چند نفر دیگر در پشت سرشان صف کشیدند. حسین زاده لباس رسمی کت و شلوار و کراوات پوشیده و عینک دودی به چشم داشت. آمد داخل سلول. چند نفر در آستانه در ایستادند.  و بقیه در حالیکه هم سرک می کشیدند و هم حالت خبردار بخود می گرفتند در پشت سرش دهانه راهرو را پر کردند. سلول من تا جایی که بیاد می آورم ردیف اول و از جهت ورودی به بند انفرادی، و اولین سلول بود(بندی که در رژیم بعدی به 209 معروف شده). ما انتقالی های(پنجاه و سه نفر) اولین مهمانان این «هتلِ» مجلل اسرائیلی ساخت بودیم. شاید به همین مناسبت که من اولین سلول بودم حرفهای سرکرده قاتلین(حسین زاده)در برابر سلول من طولانی تر بود. چون بعد از من به سلول کناری رفتند. و همینطور ادامه دادند. اما کمتر معطل کردند.

او روزنامه را از دست یکی از عیادیش گرفت و بسمت من نگه داشت و درحال حرف زدن، چوب تعلیمی ش را تکان میداد.  من نگاهم را به روزنامه تا شده انداختم. با شروع صحبت او عناوین نصفه نیمه را دریافتم «نه نفرتون را زدیم. شماها هم در نوبتید». با شنیدن خبر «نه نفر تون» گلویم از خشکی سوخت. اما حالا وقتش نبود که حالت تاثر مرا این صف جانیان ببینند. از همین رو در حالی که کمی حالت ایستادنم را بی قید کردم و پوزخند زدم. ما چند ماه بود در این سلول ها بودیم. بدون هواخوری بدون امکانات و همه بصورت انفرادی. حالا این مردک جانی داشت برای مان رجز می خواند. که کُشتیم و می کُشیم. پوزخندم را دید یا نه؛ توجه نکرد.  من نفهمیدم. اما عضدی و بخصوص تهرانی با چهره شان عتاب و خطاب(خفه شو) بخود گرفتند. حسین زاده از«زندان کشیدن بی دردسر نداریم» حرف زد.(یعنی نمی گذاریم راحت زندان بکشید) و از جوخه های مرگ حرف زد. ترَهاتش احساسی جز نفرت در من بیدار نکرد. در آخر حرف هایش اضافه کرد «منتظر باش؛ خدمتت می رسیم. نوبتِت نزدیک...» در دلم گفتم «گور باباتون»: (ما را ز سر بیرده می ترسانی // گر ما زه سرِ بریده می ترسیدیم // در کوچه ی عاشقان نمی رقصیدیم)

این هم برای خودش روزی بود بیاد ماندنی از روزهای زندان من. انگار که این جانی ها هر از چند گاهی می آمدند که انگیزه های ما را تقویت کنند و بر نفرت و خشم ما از خودشان اضافه نمایند. وقتی از سلول من بیرون رفتند و در سلول را بستند تازه اسامی را روی روزنامه بزمین انداخته شده دیدم. تمام تنم احساس درد و انقباض شدیدی داشت. از حالت ایستادنم و از پوزخند زدن و سکوتم حس درونیم در برابر این جانیان راضی بودم. بی تردید برای مرگ قبل از اینها آمادگی داشتم. مرگ در مبارزه را باعث سرفرازی  می دانستم، آگاهانه می خواستم جانم را در راه آرمانهای انسانیم بدهم.

از سلول پهلوئیم صدای حرف زدنشان را می شد از لوله روشویی شنید. ایرج از بچه های سیاهکل همسایه ی زندانی من بود. ما باهم از همین راه آب با هم گفتگو داشتیم. البته یاد گرفته بودیم که آب سیفون توالت استیل را خالی کنیم و از آن طریق مطمئن تر با هم حرف بزنیم. او کمی بعد از رفتن بازجوها از سلولش بسراغ من آمد که با هم حرف بزنیم. بشدت از خبر و کشتار رفقای مان متاثر بود. خیلی بغض داشت و بشدت می گریست. برایش شعر آرش را که از خودش یاد گرفته و حفظ کرده بودم خواندم. «زندگی آتش گهی دیرنده پا برجاست.// گر بیافروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست // . . . . حرف زدن هر دویمان را قدری آرام کرد. این جا بود که؛ غم مان به خشم و نفرت و میل به ستیز می انجامید.

مصطفی جوان خوش دل. کاظم ذوالانوار؛ مردانی جان برکف در راه آزادی خواهی و رهایی از این استبداد نکبت بار. عباس سورکی؛ (سلحشوری آزاد اندیش) (پاپا جان. عزیز ما مردی با مهر و عشق به آینده و مبارزی نمونه)، عزیز سرمدی؛ قهرمانی ایستایی ناشناس. سعید(مشعوف)کلانتری بزرگ مردی که دیر آشنایش بودم و از مهر و تجاربش آموخته ها داشتم. حسن ضیا ظریفی، زمانه ساز و زمانه دانی که در بند محدوده های بسته جای نمی گرفت. بسیار درس ها برای یاد دادن به نسل مبارزین بعدی داشت.

و  بیژن؛ هنرمند و متفکری که تلاش بسیار داشت باحفظ ارجمندی گذشته اش تئوری های جدید را باز تعریف و مبارزات سیاسی و جریانات زندان را «رهبری» کند. او که تجاربی از حزب توده و جبهه ملی دوم و محاکمات و زندان های متعددی را با خود همراه داشت، در زندان تلاش می کرد به طرفداران نظریاتش سرو سامانی خود اندیشیده بدهد. می کوشید در مناسبات درون زندان با نرمش هایی  ارتباطی، دوستانی داشته باشد. کسانی نه در تشکل زیر مجموعه اش بلکه در دایره ای وسیع تر برای تعاملات با ملاحظاتی که در مشی سیاسی ش جا داشت. بیژن چنانکه پیداست و همه می دانند  اهل قلم و انتشارات بود. او بواسطه تجارب و دامنه ی دانش تحصیلی ش به نگارش جزوه هایی پرداخت و آثار چندی بوجود آورد.

نزدیک به چهار سال آشنایی و دوستی های مان بعنوان هم زندانی از عشرت آباد تا بندهای چهار و پنج و شش زندان شماره یک قصر، گستره متنوعی از تجارب را با هم داشتیم. بدون آنکه اختلافات مان در درک و چند و چون مبارزات را در یک کلاسور مشترک ریخته باشیم، اما همواره حسی مثبت و دوستانه را بین مان برقرار کرده بودیم.

یاد همین انتقال اخیر از زندان قصر به اوین در چند ماه پیش(پائیزسال53) افتادم: در صفِ سوار شدن به مینی بوس، چند نفر قبل از بیژن سوار شدم، او سوار همان ماشینی شد که من را هم سوار آن کرده بودند. وقتی بیژن آمد جایی برای نشستن نبود. دو سه نفر سرپا ایستاده بودند. سقف ماشین کوتاه بود و ایستاده ها باید خیلی خم می شدند. چند نفر بلند شدیم که جایمان را به او بدهیم. قبول نکرد که جای کسی بنشیند. دستش را به پشت سر من انداخت و لبِ صندلی من نشست. احساسی از دوستی و احترام متقابل و همبستگی در میان همبندیان را با هم می زیستیم! او تا رسیدن به در زندان اوین(که هنوز چشم بند نداشتیم)با شوخ طبعی هایش به جمع «حال» می داد. در کنار هم گرمای هم شانه بودن و دوش بدوش هم تاب آوردن و تا اینجای مبارزه آمدن را در ذهن مان می پروردیم. اینک سرنوشت یکی را با قتل و اعدام رقم زده بودند و سرنوشت یکی در ابهام آینده ای با تهدید به مرگ رقم می خورد. هرچه بود همه از پدیده های مبارزه بود.

                                                                                          *****

آنها را کشتند و ما ماندیم . با شعر و سرود و همدلی از راه «مورس زدن» و پیغام ایستادگی دادن بهم. ماهها در سلول های انفرادی تاب آوردیم و ماندیم. ماندیم تا چگونه با آینده ای در«راه پر مخافت این ساحل خراب» مواجه شویم. و چه چیزی را انتخاب کنیم. و از کدام ورطه های سقوط بپرهیزم و جان و اندیشه مان را بپالائیم و آرمان خواهی مان را به عمق ببریم و راههای پیوندی عمیق را با «توده ها» بسازیم و طی کنیم. بلندای آیند در گروِ همین انگاشت ها و گام های ما بوده و هست!

 

«وامانده در عذابم انداخته ست»...

«امدادی ای رفيقان با من»...

فرياد می زنم:

يكدست بی صداست

من، دست من كمك ز دست شما می كند طلب

فرياد من شكسته اگر در گلو، وگر

فرياد من رسا

من از برای راه خلاص خود و شما

فرياد می زنم .   

(نیما 1331)

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت چهلم‌ویکم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت چهلم

نزدیک به چهار سال آشنایی و دوستی های مان بعنوان هم زندانی از عشرت آباد تا بندهای چهار و پنج و شش زندان شماره یک قصر، گستره متنوعی از تجارب را با هم داشتیم. بدون آنکه اختلافات مان در درک و چند و چون مبارزات را در یک کلاسور مشترک ریخته باشیم، اما همواره حسی مثبت و دوستانه را بین مان برقرار کرده بودیم.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت چهلم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ونهم

زندان شماره یک قصر سال های 53-54 را در دو مسیر موازی می توانم تصویر کنم؛ یکی تلاشی که می کوشید بهر صورتی شده یک گذشته «شکسته-بسته»از تشکیلات درون زندان را«احیا» کرده و بازسازی کند. بدون آنکه به لحاظ فکری بار تازه ای داشته باشد یا به مسائل تازه طرح شده در جنبش پاسخی روشن و کارآمد بدهد. این بیشتر بیک فرمالیسم «تشکیلاتی»می مانست تا یک جریان با درون مایه ای از اندیشه، نقد، و خلاصه درس گرفتن از ضعف و قوت های جریانات طی شده. همه ی آنهایی که به نوعی هویت طلبی تشکیلاتی مبتلا شده بودند و انقلاب را نه فرآیندی استعلایی نمی دیدند بلکه؛ مسیری تعریف شده یکبار برای همیشه می پنداشتند.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی ونهم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌وهشتم

در جستجوگری و صحبت با افراد بندهای چهارو پنج­و شش تا زمانیکه یکی­دو ماه اول در راهرو بند چهار بودم و بعد به یکی از اتاقهای بند پنج منتقل شدم. در ظهرهای چند روز متوالی که فرصتی بعداز غذا داشتیم و می­شد وقت صحبت کردن داشت، مسعود رجوی با من وقت گذاشت و مفصل از وقایع و تحلیل ها و اشتراک مواضع و رویدادهای منتهی به سرکوب پلیس و موضع شخصی خودش صحبت کرد. میزان علاقه اش به تفصیل این موضوع برایم جای شگفتی داشت. او در جاهایی شروع به انتقاد از خودش بعنوان «رهبری» جریان کرد. گفته های او بیشتر از هر چیزی مرا دچار شگفتی می کرد و درک و جذب مطالبش را برایم سخت می کرد. من هنوز هم نمی فهمم چطور می شود اینقدر راحت راه و روش خطا رفت و بعد نشست و به آن انتقاد کرد و باز هم همان روال را ادامه داد !

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وهشتم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌وهفتم

با رسیدن به تهران مسافرین در ترمینال پیاده شدند و ما را با همان اتوبوس به داخل زندان قصر و درآنجا هم یکسره تا جلوی «ندامتگاه شماره یک» یا همان زندان شماره یک بردند. و آنجا با اندک وسایل شخصی پیاده مان کردند. و شروعی تازه با افسران زندان جدید و بازدید و لخت شدن و تندی متداول را تجربه کردیم و با حوصله از سر گذراندیم.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وهفتم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌وششم

در زندان بسرعت با بزرگان جنبش چریکی از نزدیک محشور شدم. اولین چیزهایی که آموختم مسائل «سازمانی» بود. جنبش چریکی در نوباوگی عملی خودش سخت تحت ضربات سرکوب قرار گرفته و نیروهایش را به نوعی می­شود گفت«تلفات» داده بود. کثرت دستگیریها، علیرقم مقاومت­های ستایش انگیز بسیاری در بازجویی­ها؛ مانع از هدر دهی نیروهایی نشد که قرار بود رهبری و استخوانبندی این جنبش را حفظ و صیانت کنند. در تحلیل­های بعدی؛ چه در زندان و چه در درون گروههای چریکی انجام شده توجه کمی را به نقش ضعف­های سازمان نیافتگی و خلع­های آسیب پذیر آن کردند. در حالیکه هر چقدر مبارزه سهمگین­تر و هرچقدر سرکوب­ها سبوئانه­تر باشد اهمیت سازمان­یافتگی دم افزون تر می­شود. در حقیقت اگر سلاح درک حقایق مبارزات انقلابی فلسفه و منطق «ماتریالیستی-دیالکتیکی» است؛ سلاح مقابله با نظام­های سرکوبگر و پلیسی «سازمان» است. آن هم از منظر «سازمان پذیری» نیروهای انقلابی. درباره این مقوله در جاهای دیگری به قوت پرداخته ­ایم.

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top