rss feed

15 خرداد 1394 | بازدید: 89810

لایحه موسوم به«حق کار»، می‌خواهد کارگران را به‌کشتن بدهد

نوشته شده توسط پویان فرد

توضیحی از مترجم برای این ترجمه: اگر تصویری که ویل کرامر از خود می‌پردازد، حقیقت داشته باشد و اگر او به‌این تصویر متعهد بماند و در راستای آن عمل کند، چاره‌ای جز مراجعه  به‌مارکس نخواهد داشت تا به‌جای دریافت از طریق تجربه‌ی مکرر در مکرر، به‌حقایقی دست یابد که از ذات جنایت‌کارانه سرمایه ـ‌به‌ویژه در شرایط کنونی‌اش‌ـ سخن می‌گوید.

 در چنین صورت مفروضی است‌که ویل کرامر درمی‌یابد که حقوق او را نه «مدیریت شرکت»، بلکه «کارکنان [آن] شرکت» پرداخت می‌کنند.  به‌هرروی، صرف‌نظر از این‌که آدم‌هایی امثال کرامر به‌کدامین سمت خواهند رفت، اما این سخن او که ناایمنی محیط کار برای کارگران یک قاعده‌ی عمومی است، و صاحبان سرمایه بدون فشار سازمان‌یافته‌ی کارگران حتی یک ریال هم در این زمینه هزینه نمی‌کنند، حرفِ درستی است: «صاحبان شرکت‌ها هرگز حاضر نیستند که از صمیم قلب کاری برای حمایت از کارگران خود انجام دهند. به‌سادگی می‌توان گفت که این‌گونه حمایت‌ها روشی نیست که اقتصاد کنونی با آن اداره می‌شود. ایجاد محیط کار امن‌تر هزینه دارد؛ این درصورتی‌است‌که صاحبان و مدیران [کارخانه‌ها] به‌طور دائم تشویق می‌شوند تا به‌هرشکل که می‌توانند از هزینه‌ها بکاهند. بگذارید روشن‌تر حرف بزنم: بی‌خیالی در مورد ایمنی محیط کار که من ترسیم کردم، یک روش عمومی است، نه یک استثنا».

نویسنده: ویل کرامر

ترجمه:‌پویان فرد

ویرایش: محسن لاهوتی

منبع: http://www.truth-out.org/speakout/item/29404-right-to-work-will-kill-workers

 

ویل کرامر به‌دلیل دفاع از شرایط ایمنی کارِ کارگران در مقابل ساختمان سنایِ ویسکانسین بازداشت می‌شود. (عکس از مایکل پکوسکی)

 

 

مشکل امثال کرامر، علی‌رغم دست‌یابی به‌پاره‌هایی از حقیقت، این است‌که حقیقت را درپاره‌های جداگانه می‌فهمند و در اتحادیه‌گرایی نیز متوقف می‌مانند. درصورتی‌که علت و انگیزه‌ی وجودیِ سرمایه (یعنی: سود و انباشت بیش‌تر) به‌خودی خود گویای این است‌که هراندازه‌ای از فشار اتحادیه‌گرایانه نمی‌تواند محیطی امن برای کارگر ایجاد کند. چراکه ایجاد محیط کار امن برای صاحبان سرمایه تا آن‌جایی ممکن و میسر است‌که ‌افزایش سود و شدت انباشت را به‌همراه داشته باشد.

به‌بیان دیگر، حتی دست‌یابی به‌محیط امن کار نیز مشروط به‌سازمان‌یابی کمونیستی‌ـ‌‌پرولتاریایی در راستای ‌درهم شکستن ماشین دولتی سرمایه و استقرار دیکتاتوری پرولتاریا به‌مثابه تشکل انقلابی طبقه‌ی کارگر در دولت است. بدین‌ترتیب در راستای ایجاد دولتی حرکت می‌کنیم که برخلاف ذات تثبیت‌گرانه‌ی دولت‌های کنونی (یعنی: به‌واسطه‌ی ویژگی نفی‌شونده‌اش) به‌معنی متعارف کلام، دولت نیست؛ «نه‌‌ـ‌‌دولت» است.

*****

روز چهارشنبه، 25 فوریه، سنای ویسکانسین لایحه موسوم به«حق کار»[یعنی: حذف عضویت اجباری در اتحادیه‌های کارگری] را به‌مجلس نمایندگان فرستاد. به‌احتمال بسیار قوی این لایحه به‌دلیل سلطه‌ی جمهوری خواهان در این مجلس ‌تصویب می‌شود و هفته‌ی آینده نیز توسط اسکات والکر ـ‌فرمان‌دار ایالت‌ـامضا خواهد شد. در همان لحظه‌ای که مناظره درباره‌ی این لایحه آغاز شد، من و برادرم توسط 6 افسر پلیس دستگیر و از محل مناظره ‌بیرون رانده شدیم. ما در کریدور و خارج از محوطه‌ی سنا ایستاده بودیم. پلیس براین باور است که ما به‌عنوان شهروندان ویسکانسین حق حضور در آن فضا (یعنی: در خانه‌ی دولت خودمان) را نداشتیم. من به‌رفتار آشوب‌گرانه و مقاومت در برابر بازداشت، متهم شدم و به‌زندان شهرستان منتقل شدم. مقاومت در برابر بازداشت از آن جُرم‌هایی است که می‌تواند تا 9 ماه زندان و 10 هزار دلار جریمه پیامد داشته باشد.

این داستانی نیست که من نوشته باشم. من عضو اتحادیه نیستم و هرگز هم نبوده‌ام. اما از آن‌جایی که قانون‌گذاران ما نمی‌خواستند ‌صدای من و بسیاری از دیگر شهروندان ویسکانسین را به‌هنگام بحث در مورد این قانونِ پراهمیت بشنوند، تصمیم گرفتم که لب به‌سخن بگشایم. این [نه داستان] بلکه، اعتراف‌نامه‌ی من است.

من یکی از کارمندان سابق سناتور ایالات متحده به‌نام هِرب کوهل هستم؛ و به‌عنوان محققِ «کمیته‌ی ویژه‌ی سنا در امر سالخوردگی» در خدمت او بودم. نقش من در این کمیته محافظت از شهروندان سالخورده‌‌ی این کشور بود که از طرف خانه‌ی سالمندان و کلاهبرداری‌های مالیاتیِ مآمورین بی‌وجدان شرکت‌های بیمه مورد سوءِاستفاده قرار می‌گرفتند؛ من [درعین‌حال] در یک تحقیق وسیع نیز شرکت کردم که به‌پرداخت رشوه از طرف شرکت‌های تجهیزات پزشکی و دارویی به‌پزشک‌ها مربوط می‌شد تا حمایت آن‌ها را نسبت به‌‌برخی از محصولات خود به‌دست بیاورند.

من این کار را بسیار دوست داشتم، اما از فضای مسموم سیاست‌های واشنگتن ‌دی‌سی سرخورده شدم. از آن‌جا که راه‌حل‌های قانونی غیرممکن به‌نظر می‌رسید، به‌امید کمک بی‌واسطه و مستقیم به‌مردم به‌دنبال حرفه‌ی دیگری رفتم؛ و به‌امید بهبود در وضعیت ایمنی کارگران و کاهش میزان آسیب‌های شغلی، به‌عنوان مشاور ایمنی و مدیریت ریسک، مستقیماً با صاحبان و مدیرانِ ارشد و نیز با بازرگانان سراسر کشور شروع به‌کار کردم. بیش از 5 سال در این شغل با صدها تن از کارفرمایان در سراسر کشور که بخشِ اعظمی از آن‌ها در ویسکانسین بودند، کار می‌کردم. در این زمینه‌گواهی‌نامه‌ی رتبه‌ی عالیِ ایمنی (یعنی: گواهی ایمنیِ حرفه‌ای (Certified Safety Professional را به‌همراه تعدادی گواهی‌نامه‌ی دیگر که به‌این کار اختصاص دارند را دریافت کردم. [نتایج این فعالیت‌ها و هم‌چنین نوشته‌های من] در نشریات صنایع پیشرو، از جمله «مجله‌ی مدیریتِ ریسک» (Risk Management magazine)، «مجله ایمنیِ حرفه‌ای» (Professional Safety magazine)، «سلامت کارگران و ایمنی امروز» (Employee Health and Safety Today) منتشر شده است. من برنامه‌ی آموزشی مقررات ایمنی مواد شیمیایی را توسعه دادم و به‌طور رایگان توزیع کردم. این برنامه برای آموزش ده‌ها (اگر نه صدها) هزار نفر در سراسر ایالات متحده مورد استفاده قرار گرفت. در سال 2014 نیز برای سخنرانی در کنفرانس سالانه «شورای ملیِ ایمنی» (National Safety Council) انتخاب شدم.

من ادعا نمی‌کنم که متخصص در عواقب اقتصادیِ قانونِ «حق کار» هستم. اما درباره‌ی ایمنی اطلاع دارم، و با اطمینان کامل می‌گویم که تصویب این قانون در ویسکانسین صدمه و مرگ و میر بیش‌تری برای کارگران به‌ارمغان می‌آورد.

حدود 6 ماه پیش شغل ایمنی و مدیریت ریسک را از دست دادم؛ و با نوشتن مطلب حاضر، بعید می‌دانم که بازهم در این زمینه کار پیدا کنم. من برای کمک به‌‌مردم [کارگر] در این زمینه مشغول به‌کار شدم، و دوست دارم این‌طور تصور کنم ‌که در این امر موفق هم بودم. اما من جزیی از آن چیزهایی بودم که حالا حتی تصورش هم حالم را به‌هم می‌زند. من دائماً در حفظ ناامنیِ محیط‌های کار به‌صاحبان و مدیران کوچک و بزرگ مشاوره می‌دام و به‌آن‌ها کمک می‌کردم.

در این دوره‌ی کاری، من دائماً از نقض عمدیِ پایه‌ای‌ترین موازین و مقررات ایمنی از طرف کارفرایان چشم‌پوشی می‌کردم. بدتر از این، من در دوره‌های بازرسیِ «اداره نظارت بر بهداشت و ایمنی» (Occupational Safety and Health Administration) در پنهان کردن، کم اهمیت جلوه دادن، و حتی لاپوشانیِ نقض ایمنی کار به‌کارفرمایان یاری می‌رساندم. بارها صدای خنده‌ی صاحبان و مدیران کارخانه‌ها را شنیده‌ام که به‌کارگران آسیب‌دیده‌ی کارخانه‌ی خود می‌خندیدند. من [بارها] شاهد این روش معمول بوده‌ام که کارفرمایان از بازرس‌های اجیر استفاده می‌کنند تا بُروز حادثه‌[ی ناشی از ناامنی محیط کار] را عمدی جلوه بدهند و کارگر آسیب‌دیده را اخراج کنند. من در اطاق‌هایی حضور داشتم که صاحبان شرکت‌ها به‌طور غیرقانونی تصمیم می‌گرفتند تا کارگران آسیب دیده و نیز آن کارگرانی را که جسارت ابرازِ نگرانی و گفتگو از ناامنی محیط‌کار را داشتند، مورد تبعیض قرار بدهند. من درست همانند یک کارفرما، بی‌سروصدا‌تصمیم می‌گرفتم تا کارگرانی را که در معرض مواد شیمیایی قرار داشتند، از خطر آلودگی مطلع نکنم، و شرایط لازم و قانونیِ را برای آزمایش سلامت‌آن‌ها فراهم نیاورم. هدف اعلام شده‌ی این تصمیم پرهیز از ایجاد ردپایی به‌واسطه‌ی کاغذها بود که می‌توانست مسئولیت بلقوه‌ای را برای شرکت فراهم بیاورد.

چیزهایی که در پشت درهای بسته توسط صاحبان شرکت‌ها و مدیرانِ ارشد گفته می‌شود، می‌تواند کارگران و مردم را دچار شُوک کند. هرچند که [از این وضعیت] منزجر بودم و هنوز هم هستم، اما به‌سختی می‌توانم این افراد را در یک نگاه آدم‌های بدی تصور کنم. آن‌ها اغلب افراد دلنشینی بودند، ظاهراً از خانواده‌ی خود مراقبت می‌کردند، و به‌نظر می‌رسید که رفتارشان با طبیعت شغلی‌شان و نیز با منافع شرکتی‌که برای آن کار می‌کردند، سازگار بود. و اما در مورد من؟ حقوق من را مدیریت شرکت پرداخت می‌کرد، نه کارکنان شرکت. اما من می‌دانستم که آن‌چه انجام می‌دادم، غلط بود؛ با این‌حال به‌این کار ادامه می‌‌دادم. می‌خواهم به‌کارگرانی که در نتیجه عمل‌کردهای من صدمه دیده‌اند، بگویم مرا ببخشید.

صاحبان شرکت‌ها هرگز حاضر نیستند که از صمیم قلب کاری برای حمایت از کارگران خود انجام دهند. به‌سادگی می‌توان گفت که این‌گونه حمایت‌ها روشی نیست که اقتصاد کنونی با آن اداره می‌شود. ایجاد محیط کار امن‌تر هزینه دارد؛ این درصورتی‌است‌که صاحبان و مدیران [کارخانه‌ها] به‌طور دائم تشویق می‌شوند تا به‌هرشکل که می‌توانند از هزینه‌ها بکاهند. بگذارید روشن‌تر حرف بزنم: بی‌خیالی در مورد ایمنی محیط کار که من ترسیم کردم، یک روش عمومی است، نه یک استثنا. در 5 سالی که من به‌عنوان مشاور ایمنی کار ‌کردم، تنها در جاهایی شاهد حمایت مؤثر از ایمنی کارگران بودم که فعالیت اتحادیه‌درآن‌‌جا جریان داشت. هرچند که این کارخانه‌ها از نظر ایمنی کامل نبودند، ولی شرکت‌هایِ به‌لحاظ فعالیت اتحادیه‌‌ای فعال، به‌طور هم‌سانی ایمن‌تر از شرکت‌هایی بودند که فعالیت اتحادیه‌ای نداشتند.

من همراه با حدود 200 نفر دیگر برگه‌ای مبنی بر درخواست شهادت دربرابر «کمیته‌ی کار سنای» ویسکانسین و [برعلیه] قانونِ «حق کار» امضا کرده بودیم. پس از 8 ساعت انتظار برای شهادت، اِستیفان نَس (رئیسِ جمهوری‌خواه کمیته‌) بدون هرگونه مقدمه‌ای جلسه را به‌این دلیل ‌که شنیدن حرف‌های ما را یک «تهدید جدی» می‌دانست که می‌توانست اعتراضی مسالمت‌آمیز [برعلیه قانون «حق کار»] را به‌خطر بیندازد، جلسه را پایان داد و از شنیدن شهادت مابقی شهود نیز خودداری کرد.

کِوین تُوسترود از «اتحادیه بین‌المللی عملیات مهندسیِ منطقه (Local) 139» یکی از شهروندانِ ویسکانسین بود که به‌عنوان آخرین نفر اجازه‌ی حرف زدن پیدا کرد. وی شبِ قبل از جلسه، شیفتِ شب کار می‌کرد، بعد از شیف شب اندکی خوابید و سپس تمام طول روز را در کاپیتول (Capitol) [ساختمان کنگره‌ی ویسکانسین] در انتظارِ شنیدن حرف‌هایش نشست. کوین اپراتورِ جرثقیل است که یکی از پر‌مهارت‌ترین و خطرناک‌ترینِ کارها در حرفه‌ی ساختمان‌سازی است. کارگران ساختمانی هرروزه جان خود را به‌دستِ اپراتورهایِ جرثقیل می‌سپارند؛ یک اشتباه کوچک می‌تواند منجر به‌مرگ و میر چندین کارگر شود. کوین در رابطه با «حق کار» (“right to work”) از قانون‌گزاران پرسید: «آیا شما آماده‌ی پاسخ‌گویی در مقابل مرگ و میر ناشی از قانونِ «حق کار» هستید؟ من نمی‌خواهم مسئول مرگ و میر کارگران باشم. نگرانی من از تصویب  قانون ‌»حق کار» این است که مرگ و میر [ناشی از حذف ایمنی] برای کارگران ساختمانی‌ای که من هرروز با آن‌ها کار می‌کنم، اتفاق بیافتد... می‌ترسم که تصویب این قانون مرگ و میر کارگران را به‌دنبال داشته باشد».

اندرو فولز که یکی از کارگران «شرکتِ فولادِ متحده» در منطقه‌ی 209 است، داستانِ روزهایِ نخستین خود در اتحادیه را [در جلسه‌ی سنا] تعریف کرد. او در شرایطی مرطوب و با دستگاهی کار می‌کرد که خراب بود و شوکِ الکتریکی وارد می‌کرد. او موضوع را با سر‌کارگر در میان می‌گذارد و سرکارگر در پاسخ به‌او می‌گوید: «اگر می‌خواهی شغلت را حفظ کنی، برگرد سرِ دستگاه و به‌‌کارت ادامه بده». اَندرو لحظه‌ای به‌فکر فرو رفت و پس از مکثی کوتاه ادامه داد: «با خودم فکر کردم که کارگران این کارخانه عضو اتحادیه‌هستند و این سَرکارگر نمی‌تواند من را مجبور کند که با این دستگاه خراب کار کنم؛ با این یادآوری بود که احساس امنیت کردم». او در ادامه‌ی حرف‌هایش گفت: «حالا شما می‌خواهید قانونی را ‌تصویب کنید که آن احساس امنیت را تضعیف می‌کند [و ازبین می‌برد]. من نمی‌دانم چه اتفاقی خواهد افتاد، همین اتفاق می‌تواند برای فرزندان، دوستان و خانواده‌های شما که در جایی مشغول به‌کار هستند رخ‌دهد؛ و کارفرمایی و یا سَرکارگری بگوید که این کار را بکن و آن کار را نکن، و تهدید کند که غیر از این، شغلت را از دست خواهی داد».

داستانِ اندرو انگشت روی حقیقت بزرگی می‌گذارد: کارگران بدون وجود اتحادیه، در مقابل دستور اجرای کار در شرایطِ ناامن، گزینه‌ی بسیار محدودی خواهند داشت.

این داستانِ کارگرانی است که هردویِ آن‌ها عضو اتحادیه هستند. اگر قوه مقننه‌ی ویسکانسین برای شنیدن حرف‌های شهروندان خود وقت داشته باشد، حرف‌هایی از این دست بسیار خواهد شنید. [حقیقتاً هم] داستان این کارگران باید شنیده شود. این‌ها کسانی هستند که با تصویب قانونِ به‌اصطلاح «حق کار»، جان‌شان در معرض خطر قرار می‌گیرد.

این اقرارنامه‌ی من [به‌گناه] بود. من از کارهایی که کرده‌ام متأسفم و امیدوارم که روزی بتوانم اشتباهاتم را جبران کنم.  قانونِ «حق کار» در ویسکانسین موجبِ فزونی یافتنِ مرگ و میر و سوانحِ کاری برای دوستان، همسایگان و خانواده‌هایمان خواهد شد. مسئله به‌همین سادگی است‌که من  می‌گویم. پسٍ بگذارید که کارگران سخن بگویند.

                 

You have no rights to post comments

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وچهارم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌وسوم

رئیس ساواک آمد و به‌بازجو چیزهایی گفت، و او هم دستور فلک کردن مرا داد. این تجربه‌ی تازه‌ای بود از کتک خوردن. یک چوب به‌طول بیش از یک متر و به‌قطر حدود پنج سانت، از دو سرش یک طناب کتانی ضخیم گذرانده بودند. شبیه یک کمان، اما با آزادی بیش از طول طناب. دو پا را از مچ بین چوب و طناب می‌گذاشتند و چوب را می‌پیچاندند تا پا بین طناب و چوب صفت می‌شد. شکنجه‌شونده روی زمین به‌پشت قرار داشت و چوبِ فلک در دست دو نفر بود که ایستاده بودند. کفِ پا آماده‌ی شلاق خوردن بود؛ و شلاق هم همان کابل برق چند لایه بود. تعدادی زدند، اما خیلی ادامه ندادند. چوب را شُل کردند و پاهای کبود و ورم کرده آزاد شد. این‌جا دیگر مثل بازجویی‌های اوین دستور «پاشو راه برو» در کار نبود. جالب این‌که چشم‌بند و دست‌بند دوباره به‌کار گرفته شد. این‌بار یک پابند هم به‌پاها زدند. وسیله‌ای مثل دست‌بند، اما ضخیم‌تر و با زنجیری بلندتر، به‌حدی که می‌توانستی فقط قدم‌های کوتاه برداری.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وسوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ودوم

ملاقات به‌هم خورد و تنها من توانستم به‌مادرم در اندک فرصتی برسانم که چیزی نگوید. او که قبل‌ها هم چندبار بازخواست شده بود، در پیگیری‌های افسران زندان چیزی را بُروز نداده بود. من را هم به‌وسیله معاون زندان و افسر مربوطه با تحدید، بازپرسی کردند و نتیجه‌ای عایدشان نشد. ملاقات را قطع کردند. احمد م.ع. (برادر اسماعیل از اعدامی‌های سیاهکل) که خودش هم در جریانات مسلحانه فعال و زندانی شده بود در جریان قرار گرفت. او مسئول مراجعه به‌افسر نگهبان و حل‌وفصل موضوعات بند ما بود . وی به‌اتفاق آقای حجری به‌«زیر هشت» رفتند و به‌شدت به‌رفتار افسر نگهبان اعتراض کردند و مورد بلعیدن چیزی از جانب مرا رد کرده بودند. با مداخله‌ی رئیس زندان و به‌دستور او ملاقات غیرحضوری را دایر کرده و فقط یک دیده بوسی آخر را اجازه دادند. در داخل بند هم زمزمه اعتصاب و اعتراض پیش آمد که به‌سرانجام نرسید. به‌نظر می‌رسید همه چیز رفع و رجوع شده باشد. با توجه به‌جوّ بند تعداد کمی از افراد در جریان جزئیات حادثه قرار گرفتند. این مورد توسط مسئول زیر هشت بند و آقای حجری مدیریت شد.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ودوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ویکم

اولین تبعیدی‌ها از هر دو زندان شماره چهار و سه هم‌زمان فراخوانده شدند و به‌زندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همه‌ی زندانیان برای بدرقه به‌راهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست می‌زدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف به‌سمت درِ بند (زیر هشت) حرکت می‌کردند و با تک تک افراد دست می‌دادند و روبوسی می‌کردند. برخی می‌گریستند و برخی یاران هم‌رزم‌شان را در بغل گرفته، می‌فشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانی‌که به‌تبعبد برده می‌شدند، به‌درود می‌گفتند. شعارها از جمله این‌چنین بود: «امید به‌پیروزی آتی خلق قهرمان».

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ویکم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ام

عبدالحسین، مهندس مکانیک و اهل لنگرود؛ مردی دانا و کم صحبت، اما طنزگو بود. او ازهمه‌ی افراد این گروهِ محاکمه مسن‌تر بود. برادرش عبدالرضا بیش‌تر در سایه قرار داشت.

عباس، دانشجوی رشته‌ی دامپزشکی بود. او را از بیرون زندان می‌شناختم. زمانی‌که عباس تحت تعقیب و فراری بود، مدتی با ما زندگی می‌کرد. رابطه ما از طرف او و من لو نرفته بود. خیلی کتک خورده بودم که ارتباطات و اطلاعاتم را بگویم. از ارتباط­های من، فریبرز و احمد با اسم مستعار گفته شده بودند. فریبرز هفته­ی قبل از من دستگیر شده بود و احمد حدود سه سال بعد دستگیر شد.

سی سال بعد، از احترام و اعتبار اجتماعی عباس در ایلام و اصفهان باخبر شدم. من این‌طور خبر شدم که «او که در زندان به‌لحاظ روحی  آسیب دیده بود.» شاید هم به‌این نتیجه رسیده بود که با مبارزه‌ی مسلحانه و سیاسی خداحافظی کند.»

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ام

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ونهم

البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان می‌گذاشته و از این دو نفر برای تمایل به‌مشارکت سئوال میکرده که حاضر به‌فرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را به‌ما می‌داد و علی را هم به‌شهادت می‌گرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و به‌شدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمی‌دانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاق‌ها(سلول‌ها) اصلاً بسته نشود.

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top