rss feed

21 ارديبهشت 1394 | بازدید: 12391

توطئه‌ی خانه‌ «کارگر»؛ کارگر ایرانی افغانی‌تبار و سازمان‌یابی طبقاتی در ایران

نوشته شده توسط پویان فرد

یک توضیح لازم: این مقاله متأثر از گفتگوهایی است‌که با رفیق عباس فرد داشتم. ضمناً نسخه‌ی نهایی نیز توسط او مطالعه و نکاتی را برای اصلاح پیش‌نهاد نمود.
مراسم 11 اردیبهشت (روز جهانی کارگر) توسط یکی از ارگان‌های چاره‌اندیشِ نسبتاً کلانِ نظام سرمایه‌داری در ایران که چهره‌ی ضدکارگری و سرکوب‌گر خود را به‌زیور کارگری نیز آراسته و عنوان کارگری را هم یدک می‌کشد، برگذار شد.

 

این نهاد که تا عمق وجودش کارگرستیز و دستش آلوده به‌خونِ کارگران و زحمت‌کشان است و در دهه‌ی 60 مسئول تجسس و لو دادن هزاران کارگر مبارز و انقلابی و نیز سپردن این کارگران به‌زندان و جوخه‌های اعدام بود و هنوز هم هیچ ابایی از تکرار این جنایات ندارد، با رذالت و بی‌شرمی تمام و با کمک مزدوران خدمت‌گزار خویش، از طریق نوشته‌جات و بنرهای راسیستی و نژاد‌پرستانه‌، بر ضِد کارگران ایرانیِ افغانی‌تبار شعار دادند و آنان را مسئول بی‌کاری و معضلات کارگران ایرانیِ ایرانی‌تبار دانستند و بدین وسیله به‌صورت تمام کارگران و زحمت‌کشان ایرانی‌تبار و افغانی‌تبار شمشیر کشیدند. به‌احتمال قریب به‌یقین می‌توان گفت: هم چنان‌که این اولین بار نبوده، آخرین بار هم نخواهد بود که جمهوری اسلامی با استفاده از نهاد‌هایی به‌اصطلاح کارگری، به‌گوش کارگران ایرانیِ افغانی‌تبار سیلی می‌زند. درست همان‌طور که به‌کارگران کُرد‌تبار و دیگر کارگران ایرانی‌ای که تبار قومی یا ملی دیگری دارند، نیز چنین فشارهایی وارد آورده است و بازهم خواهد آورد. اما تاٌسف در این است که طبقه‌ی کارگر ایران (اعم از افغانی‌تبار، کرد‌تبار، لُرتبار، آذری‌تبار،بلوچ‌تبار، عرب‌تبار، فارس‌تبار، گیلانی، طالش،... و در یک کلام: کارگرتبار) فاقد آن تشکل و توازن قوایی است که بتواند این بوزینه‌ی کریه را زیر گام‌های محکمِ طبقاتی خود خُرد کند.

اما از طرفی، تا اندازه‌ای هم (هرچند بسیار ناچیز) جای خوشحالی است که آن نهادها و افرادی که خود را کارگر و کارگری می‌‌نامند، در اعتراض به‌این سیاست راسیستی و ضد کارگری ساکت نماندند و در مقالاتی (هرچند نه راه‌گشا و عملی)، نگاهی به‌این شکل از سرکوب طبقاتی انداختند و با ابراز هم‌دلی با کارگران افعانی‌تبار به‌آن‌ها دلگرمی‌ دادند. در ادامه به‌این مسئله می‌پردازیم. اما قبل از آن نگاهی به‌اوضاع و احوال کارگر ایرانیِ افغانی‌تبار بیناندازیم تا با موجوداتی انتزاعی مواجه نباشیم و واکنش‌های‌مان‌ نیز از سرِ دلسوزی نباشد.

در بررسی اوضاع و احوال کارگران ایرانیِ افغانی‌تبار ما پیش‌تر از این هم در مقاله‌ای با عنوان نه، خون ‌کارگر افغانی بنفش نیست؟ گفتیم که در جغرافیای سیاسی ایران حدود 3 میلیون پناهجو و مهاجر افغانی زندگی می‌کنند که اغلب آن‌ها از طریق فروش نیروی کار خود زندگی می‌کنند. این کارگران سخت‌ترین کارها را که اتباع دیگر کشورها و یا کارگران ایرانی‌تبار‌ کم‌تر به‌عهده می‌گیرند، در مقابل مزد ناچیزی انجام می‌دهند. ازجمله کارهایی که کارگران افغانی‌تبار عهده‌دار آن هستند، کار در کارخانه‌های سنگ‌بری، گچ‌بری، کارهای ساختمانی، حفاری، کوره‌های آجرپزی، کارگاه‌های آهنگری و فلزکاری دورافتاده از شهرها و مانند آن است. درصد فوق‌العاده بالایی از این کارگران از حقوق و مزایای رسمی‌ای ‌که می‌بایست به‌کارگر ایرانی‌تبار تعلق بگیرد، برخوردار نیستند؛ و بسیاری از اوقات تن به‌کار روزی 12 تا 16 ساعت نیز می‌دهند تا زنده بمانند و بازهم بتوانند انباشت سرمایه را شتاب بخشند. طبیعی است که در این نظام سود و قدرت و سرکوب، کارفرمایان و صاحبان سرمایه‌ها (به‌ویژه در بخش به‌اصطلاح خصوصی و در رشته‌های خاص) ترجیح می‌دهند که از کارگر مستأصل افغانی‌تبار استفاده کنند تا کارگر ایرانی‌تبار که در مقایسه سودآوری کم‌تری دارد. چراکه اولاً کارگر ایرانی‌تبار ممکن است تن به‌کارهایی چنان سخت و زیان‌آور و با چنین شرایط و دستمزی ندهد؛ و دوماً کارگر ایرانی‌تبار در مقایسه با کارگر افغانی‌تبار با استفاده از بخت ایرانی‌تبار بودنش امکان بیش‌تری برای اعتراض به‌کارفرمای خود دارد. از طرفی نیز کارفرمای ایرانی هرگز نگرانِ تشکل و اعتراض و اعتصاب از طرف کارگران افغان نخواهد بود. چراکه بخش اعظمی از این کارگران به‌‌طور غیرقانونی در ایران زندگی می‌کنند و مجوز کار ندارند. آن‌ها از هیچ‌گونه بیمه‌ای برخوردار نیستند و حتی پس از 10 سال کار برای یک کارفرمای مفروض هنوز هیچ‌گونه قراردادی دریافت نکرده‌اند و خطر اخراج هرروز و هرساعت بالای سرشان می‌چرخد.

اگر کارگر ایرانی‌تبار با قرارداد موقت و سفیدامضا بردگی سرمایه را پذیرفته است، کارگر افغانی‌تبار بدون هرگونه قراردادی، با بختِ سیاه در جستحوی بردگی سرمایه به‌ایران رانده شده است. بنابراین، طبیعی است که کارگر ایرانیِ افغانی‌تبار به‌خاطر وضعیت حقوقی خود در ایران به‌تنهایی و بدون هم‌یاری کارگر ایرانی‌تبار امکان تشکل و اتحاد طبقاتی ندارد. اما عکس این مسئله هم (گرچه به‌شکل ویژه‌ای) صادق است: یکی از مهم‌ترین کانال‌هایی که کارگر ایرانی‌تبار را به‌تشکل طبقاتی می‌رساند، تلاش در راستای سازمان‌یابی طبقاتی کارگران افغانی‌تبار است. تاریخ مبارزه‌ی طبقاتی مکرر در مکرر نشان می‌دهد ‌که همه‌ی تشکل‌های کارگری و طبقاتی ریشه در اشکال گوناگون هم‌یاری دارند؛ و کدام هم‌یاری‌ای را می‌توان تصور کرد که مهم‌تر، سازنده‌تر و رشدیابنده‌تر از هم‌یاری طبقاتی‌ـ‌عاطفی‌ـ‌انسانیِ کارگر ایرانی‌تبار و افعانی‌تبار ـباهم و در تقابل با بورژوازی ایرانی و افغانی‌ـ باشد؟

حالا سؤال بر سر این است که آیا بورژوازی ایران حقیقتاً خواستارِ اخراج کارگران و زحمت‌کشان افغانی‌تبار از ایران است؟ این سئوالی است که جوابش تنها با یک نگاه اجمالی به‌دست می‌آید: نه! بورژوازی ایران هرگز خواستارِ چنین چیزی نیست. چراکه اگر همین کارگران ایرانیِ افغانی‌تبار به‌مدت چند روز به‌طور دسته‌جمعی دست از کار بکشند، بخش عظیمی از واحدهای بسیار سودآور و کارگاه‌‌های وابسته به‌آن‌ها، دچار چنان معضلی خواهند شد که گویی صنعت و انباشت سود در ایران دچار سونامی شده باشد.

به‌جز این، به‌جرأت می‌توان گفت که ارزش‌های اضافیِ به‌دست آمده از نیروی‌کار همین کارگران افغانی‌تبار و گرده‌ی آن‌ها یکی از مهم‌ترین عواملی بوده که ‌روند انباشت سرمایه را در 30 سال گذشته تأمین کرده است. هم‌چنان که در هلند و آلمان و از این قبیل کشورها بار بخش عظیمی از انباشت سرمایه بر گُرده‌ی کارگران خارجی بوده و هست و خواهد بود.

بورژوازی ایران با طرح شعارهای تبلیغاتی‌ برضد کارگران و زحمت‌کشان افغانی‌تبار، سه هدف را دنبال می‌کند: اول این‌که از کارگران افغانی‌تبار در دعواهای منطقه‌ای و بین‌المللی استفاده‌ی ابزاری می‌کند تا با دست درازتری در امور افغانستان دخالت کند؛ دوم این‌که حقیقتاً هم تصمیم به‌اخراج بخشی از کارگران ایرانیِ افغانی‌تبار دارد تا افغانی‌تبارهای تازه‌ای، در شرایط سخت‌تر و با مزد ارزان‌تری جای‌گزین آن‌ها شوند؛ و سوم این‌که با طرح چنین موضوعاتی برای کارگران ایرانی‌تبار نیز دام می‌گسترد و مشکلات داخلی و مربوط به‌زندگی کارگر ایرانی‌تبار را با فرافکنی، خارجی ترسیم می‌کند تا احتمال تقابل طبقاتی را به‌تعویق بیندازد.

همان‌طور که قبلاً هم اشاره کردیم؛ همین فضای دروغین و وهم‌آلود است‌که زمینه‌ی این بازی کثیف را برای حزبِ دولتی «خانه‌ی کارگر» و دیگر ارگان‌های موازی فراهم می‌کند تا به‌کله‌ی ‌کارگر ایرانیِ ایرانی‌تبار بکوبند که مشکلات زندگی او نه از نظام سرمایه‌داری، نه از مناسبات خرید و فروش نیروی‌کار، نه از سودهای نجومی، نه از بریز و بپاش‌های به‌اصطلاح شرقی و حتی نه از سرمایه‌ای است که کرور کرور انباشت می‌شود، بلکه به‌واسطه‌ی اشتغال کارگران ایرانیِ افغانی‌تبار است‌که هرچه می‌دوند، بازهم زمینه‌ی دویدن بیش‌تر خودرا فراهم کرده‌اند. اما هم کارفرمای ایرانی، هم دولت ایران و هم دارودسته‌های «خانه‌ی کارگر»ی می‌دانند که بخش بسیار چشم‌گیر انباشت سرمایه طی 30 سال گذشته حاصل کار و خون کارگر ایرانیِ افغانی‌تبار است. بدین‌ترتیب است که طی این 30 سال، فراتر از استثمارِ لخت و عریان کارگران افغانی‌تبار، رفتار ضدانسانی با آن‌ها، به‌ویژه آزار و اذیت‌ مستقیم و غیرمستقیم نیروی انتظامی [اینجا] و [اینجا] تا ‌جایی گسترش داشته که بعضی خاطره‌ها (مثلاً چندین سال پیش در حوالی قزوین) حتی اقدام به‌‌سوزاندن زنده زنده‌ی آن‌ها را یادآور می‌شوند.

درک این مسئله که همه‌ی این‌گونه اعمال جنایت‌کارانه توسط بورژوازی هدایت می‌شود، نیاز به‌تحقیق و مطالعه‌ی پیچیده‌ای ندارد. آن‌چه بورژوازی در کلیت خویش از پس این اعمال ضدانسانی به‌دست می‌آورد، به‌غیر از نیروی‌کار بسیار ارزانی ‌که با ترویج افغانی‌ستیزی ارزان‌تر هم می‌شود، نفس افغانی‌ستیزی برای به‌انحراف کشاندن جهتِ سرریزخشم کارگر ایرانی‌تبار است. بدین‌ترتیب است‌که اتحاد طبقاتی فرارونده به‌تتاقض‌های مصنوعی و درون‌طبقاتی تقلیل می‌یابد تا سرمایه بتواند بازهم برشدت انباشت خود بیفزاید. افغانی‌ستیزی ـ‌در واقع‌ـ همانند موریانه همه‌ی رشته‌هایی را که می‌توانند افراد کارگر را در هیئت یک طبقه‌ی به‌عرصه‌ی مبارزه‌ی طبقاتی بکشانند، از درون می‌جود تا سازمان‌گریزی و فردیت ـ‌هرچه نهادینه‌تر‌ـ در بقای نظام سرمایه‌داری کاربرد پیدا کند. بنابراین، مبارزه با افغانی‌ستیزی (یعنی: تلاش در راستای ایجاد پیوندهای عاطقی، انسانی و طبقاتی با کارگران افغانی‌تبار) یکی از عاجل‌ترین وظایف طبقاتی و پرولتاریایی است. بدون چنین روی‌کردی گفتگو از باورهای کمونیستی بیش‌تر به‌فریب شباهت دارد تا بیان‌گر واقعیتی حقیقی باشد.

حال فرض را براین بگذاریم که در روز جهانی کارگر مراسمی توسط «خانه کارگر» برگزار نمی‌شد و شعار‌ها و بنر‌هایی هم به‌این صراحت بر ضدِ کارگران افغانی‌تبار مطرح نمی‌گردید؛ هم‌چنان‌که در هلند نیز نه این روز تعطیل رسمی است و نه شعاری برعلیه کارگران به‌اصطلاح خارجی مطرح می‌شود. آیا در این صورت مفروض بازهم مقالاتی در دفاع از کارگران ‌افغانی‌تبار و وضعیت کنونی‌شان نوشته می‌شد؟! آیا در این صورت معضلی به‌عنوان بدرفتاری، عدم امکانات اجتماعی، فروش نیروی کارِ بسیار ارزان و آزار کارگران افغانی‌تبار وجود خارجی نداشت؛ و افغانی‌ستیزی به‌طور سیستماتیک تولید و بازتولید نمی‌شد؟ در این‌جا ضمن سؤالات بسیاری که بی‌جواب می‌مانند، ازجمله می‌توان سؤال کرد که چرا نگارندگان مقالات اخیر پیش از مراسم روز کارگر، مثلاً در 28 بهمن سالِ گذشته، زمانی که 8 کارگر ساختمانی در اصفهان براثر سقوط آسانسورِ حمل بار جان خود را از دست دادند و نهادهای وابسته به«خانه‌ کارگر» مسئله را به‌طور ضمنی به‌گردن کارگران افغانی‌تبار انداختند[این‌جا]، برخوردی حتی در سطح نوشتن مقاله و ابراز هم‌دردی هم نشان ندادند؛ اما حالا که مسئله به‌مدیای غرب کشیده شده همه آستین‌های خود را بالا زده‌اند تا از کارگران افغانی دفاع ‌کنند؟

چرا نباید این‌طور تصور کنیم که اگر آن افراد و گروه‌هایی که خودرا به‌نوعی کارگری و هوادار کارگران می‌دانند، در مورد حادثه‌ی 28 بهمن در اصفهان به‌جای سکوت، یک کمپین تبلیغاتی در دفاع از کارگران افغانی‌تبار به‌راه می‌انداختند، بوزینه‌های «خانه کارگر»ی نمی‌توانستند گستاخی را به‌این‌جا برسانند که در مراسم روز جهانی کارگر (یعنی: در روزی که کارگر افغانی‌تبار باید برعلیه سرمایه ایرانی و غیرایرانی بجنگد) برعلیه این کارگران علم و کتل هوا کنند و دعوای حیدری‌ـ‌نعمتی را به‌درون طبقه‌ی کارگر نیز بکشانند. اما از تصور و تخیل علمی گذشته، باید روی این مسئله هزاران بار تأکید کرد که بدون بررسی و تحقیق مستمر در مورد وضعیت شغلی، معیشتی و اجتماعی‌ـ‌سیاسی طبقه‌ی کارگر در ایران در همه‌ی گروهبندی‌هایش (و از جمله در مورد کارگران افغانی‌تبار) و هم‌چنین انتشار مداوم نتایج این تحقیقات برای تعداد هرچه بیش‌تری از توده‌های کارگر، امکان چندانی برای سازمان‌یابی طبقاتی کارگران وجود نخواهد داشت. به‌هرروی، ضروری است‌که تصور از طبقه‌ی کارگر به‌مثابه‌ی یک غولِ خفته‌ی فعلاً بی‌شاخ و دُم، به‌موجودی تبدیل شود که ضمن معلوم بودن قد و قواره‌اش، توانایی‌ها و ناتوانایی‌هایش نیز آشکار باشد. اگر حتی در سطح نظری هم نتوانیم اوضاع و احوال آن توده‌ی عظیمی‌ را که طبقه‌ی کارگر می‌نامیم، به‌طور دائم مورد بررسی و تحقیق قرار دهیم، سخن گفتن از طبقه‌ی کارگر بیش از این‌که واقعی باشد، از یک فانتزی رؤیابرانگیز حکایت می‌کند.

*****

حال نگاهی به‌مضمون ‌مقالاتی بیندازیم که به‌زندگی و وضعیت کارگران ایرانیِ افغانی‌تبار پرداخته‌اند و مواضع‌ِ خانه‌ی کارگر را نیز مورد بررسی و نقد قرار داده اند:

مضمون اصلی این مقالات افشای مسائل و مشکلاتی است که خاصیت مشترک همه‌ی جوامع سرمایه‌داری است. هرچند که این‌گونه افشاگری‌ها، همیشه و در همه‌جا، یکی از ارکان مبارزه با نظم سرمایه‌داری است؛ اما به‌تنهایی چنان جنبه‌ی روزنامه‌نگارانه پیدا می‌کنند که نه تنها برای سازمان‌یابی طبقاتی کارگران کافی نیست، بلکه این احتمال را نیز در درون خود می‌پروراند که به‌جای کارگر سازمان‌یافته، فعالینی را در مقابل خود ببینیم که با پرچم ژورنالیسم به‌جنگ سرمایه برخاسته‌اند! پیشاپیش آشکار است‌که این پرچم به‌دستان مفروض نه تنها شکست می‌خورند، بلکه در کمیت نسبتاً وسیعی علی‌رغم پرچمی‌که در دست دارند، به‌جزیی از دستگاه سرمایه نیز تبدیل می‌شوند. چرا؟ برای این‌که چاره کارگران و زحمت‌کشان وحدت و تشکیلاتی است که خود رهبری آن را در دست داشته باشند و با کله‌های خود نیز بیندیشند.

این امری بدیهی است که بورژوازی در تمام طول تاریخِ خود از ابزارهای مختلفی (و از جمله از راسیسم و فاشیسم) برای سرکوبِ کارگران استفاده کرده است؛ هم‌چنان‌که موضع‌گیریِ ناسیونالیستی از طرف دولت‌های سرمایه‌داری و کارگزاران‌ آن‌ها نیز موضوع تازه‌ای نیست. این‌که دولت به‌عنوان مرکزیت، خِرد و محورِ نظامِ سرمایه‌داری از راسیسم و فاشیسم و ناسیونالیسم و هزار کوفت و زهر مار دیگر به‌عنوان حربه‌ی سرکوب و نیز به‌عنوان مُحرکِ بلعیدن هرچه بیش‌تر ارزش اضافه و شدت‌یابی انباشت سرمایه استفاده می‌کند، درست است. درستی این حکم را از فاشیسم آلمانی و ایتالیایی گرفته تا خونتای حاکم براوکراین با آشکارترین وجه ممکن مشاهده کرده‌ایم. هم‌اکنون تبعیض نژادی در اروپا (که به‌اصطلاح مهدِ تمدن مدرن است)، حتی به‌شکل جنبش‌های بورژوایی برضد مهاجران، پناهندگان و اتباع به‌اصطلاح خارجی به‌یک معضل آشکار و خطرناک تبدیل شده است؛ البته نه هنوز به‌آن شدت و حدتی که ایرانیانِ ‌افغانی‌تبار را زیر فشار می‌گذارد.

همه‌ی این‌ها و ده‌ها نکته‌ی دیگر که خاصیت‌های جمهوری اسلامی را به‌مثابه یک نظام سرمایه‌داری توصیف می‌کند و حتی توضیح هم می‌دهد، درست است. با این وجود، هرخواننده‌ی کنجکاوی با مراجعه به‌چند کتاب به‌زبان فارسی شاید بیش از این‌ها نیز بیاموزد. از طرف دیگر، هریک از ساکنین ایران نیز، مشروط به‌این‌که هنوز به‌نوعی مسخ سرمایه نشده باشد، با نگاهی به‌اطراف خود همه‌ی این توصیفات کلامی را به‌طور برجسته‌تری می‌بیند و اگر قلبی برای هم‌دردی داشته باشد، شاید دراثر مشاهدات خود اشکی هم بریزد. این واکنش‌ها نیز انسانی است و قابل تقدیر؛ اما مسئله‌ی اساسی‌تر این است‌که چه باید بکنیم تا حداقل از شدت این‌گونه فشارها کمی کاسته شود؟

طرح این موضوع که بی‌بی‌سی نوکر و کاسه‌لیسِ سرمایه‌داری است؛ و دولت ایران همانند تمام دولت‌های بورژوازی نهادهای راسیستی و فاشیستی و ناسیونالیستی و هزار نهاد جنایت‌پیشه‌ی دیگر را (همانند «خانه‌ی کارگر») دارد و به‌طور آشکار و پنهان بازتولیدشان نیز می‌کند، به‌تنهایی تصویری از واقعیت می‌دهد، اما حقیقتی را بیان نمی‌کند. همان‌طور که پیش‌تر هم گفتم طرح این موضوعات  به‌عنوان جهت‌گیریِ نظری و افشاگری هم خوب است و هم لازم، اما به‌تنهایی هیچ روندِ تغییر‌دهنده و بازدارنده‌ای را در سیاست‌های ضد کارگری دولت ایران و نهاد‌های سرکوب‌گر آن ایفا نخواهد کرد. طرح موضوع زمانی مؤثر و مفید خواهد بود که از پسِ آنْ اقداماتی عملی و روشن، جزئی از سیاست‌های تمام آن گروه‌ها، نهاد‌ها و افرادی شود که خود را به‌نوعی کارگر و کارگری می‌دانند.

لازمه‌ی تغییر وضعیت کنونی چه برای کارگر ایرانیِ ایرانی‌تبار، چه کارگر افغانی‌تبار و چه برای هرتباری که فروشندگان نیروی‌کار داشته باشند، بستر‌سازی اجتماعی‌ـ‌طبقاتی است. لازمه‌ی این بستر‌سازی ایجاد ارتباط صمیمانه و دوستانه با کارگرانِ ایرانیِ افغانی‌تبار و ایرانی ایرانی‌تبار است. ارتباطی که بتوان از پس آن معضلات و دشواری‌های این کارگران را حتی در قالب درد دل‌های دوستانه گوش کرد و در مقابل از وضعیت و نابه‌سامانی و خود و دیگر کارگران ایرانیِ ایرانی‌تبار حرف زد. بدین‌ترتیب است‌که اولین جوانه‌‌ی هم‌بستگی طبقاتی بین کارگر ایرانی‌تبار و افعانی‌تبار شکل می‌گیرد. اما چنین رابطه‌هایی می‌تواند نتایج وسیع‌تری هم داشته باشد. گرچه کارگر افغانی‌تبار بنا به‌پیشینه‌ی فرهنگی و وضعیت کنونی‌اش اساساً دیراعتماد است و به‌سختی تن به‌رابطه می‌دهد و در صورت شکل گرفتن رابطه هم حرف چندانی نمی‌زند؛ اما احترام صادقانه، به‌همراه برخورد دوستانه  و برابر، بسیار قوی‌تر از قطرات آب، دلِ نه چندان شبیه به‌سنگِ کارگر افغانی‌تبار را نرم خواهد کرد. و همیشه اولین گام مشکل‌ترین گام در هرزمینه‌ای است. اما سؤال حقیقی این است‌که: آیا فعال کارگری و دلسوز کارگران افعانی‌تبار اعتماد می‌کند و این جسارت را به‌خرح می دهد که درِ خانه‌اش را برای افغانی‌تبارها باز کند و دلش را در کنار دل آن‌ها بگذارد؟

ضروری است‌که در عمل و طبعاً به‌تدریج به‌کارگر افغانی‌تبار ثابت کرد که چیزی به‌نام برادری و هم‌یاری طبقاتی نیز وجود دارد. اگر این گام‌های کوچک برداشته شود، آن‌گاه می‌توان انتظار شعله‌های رهایی کار از قید سرمایه را نیز داشت. به‌هرروی، از پسِ چنین رابطه‌های شخصاً شکل‌گرفته‌ای ‌است‌که می‌توان زندگی و مناسبات کارگر افغانی‌تبار با صاحبان سرمایه را در چهره‌ی عام آن دریافت و به‌طورکلی تدوین و حتی بدون استفاده از نام واقعی منتشر کرد. این مسئله به‌ویژه از این زاویه اهمیت دارد که مناسباتِ درصد بسیار بالایی از کارگران افغانی‌تبار با کارفرماهای خویش، فاقد چهره‌ی آشکار و به‌اصطلاح قانونی است. نتیجه‌ی افشایِ تحلیلیِ این چهره‌ی پنهان، و تبلیغ هرچه گسترده‌تر آن نمی‌تواند زمینه‌ساز هم‌بستگی طبقاتی بین کارگران افغانی‌تبار باهم، کارگران ایرانی‌تبار باهم و کارگران ایرانی‌تبار و افغانی‌تبار باهم نباشد. نیازی به‌توضیح نیست‌که لازمه‌ی ایجاد رابطه‌ی دوستانه و محترمانه با کارگران ایرانی‌تبار یا افغانی‌تبار گذر از سنن، رفتارها و الگوهای مصرفی‌ای است‌که بورژوازیِ «با فرهنگ»، تمام‌قد در پس آن پنهان است. نه، این شیوه‌ی تازه‌ی زندگی و رابطه، به‌معنیِ ریاضت نیست. کاملاً برعکس، هرفردی باید از همه‌ی امکانات لازم برای رشد انسانی‌ خود و دگرِخود برخوردار باشد و باید بتواند و بخواهد که این امکانات را دراختیار بگیرد. در این رابطه، تفاوت تنها در راستای نیاز و خواسته است که پروسه‌ی رفاقت و احترام به‌آن شکل خواهد داد.

این‌که طبقه‌ی کارگر ایران از عدم وجود تشکل‌های خود‌ساخته و مستقل رنج می‌برد، درست است. می‌توان و باید سرکوب‌های دولت ایران را باعث و بانیِ اصلی این پراکندگی و عدم وجود نهاد‌ها و سندیکا‌ها و سازمان‌های طبقاتی دانست. اما از طرفی اِشکال طرح چنین موضوعی به‌تنهایی این است که با چنین تصویری، سازمان‌دهی و ایجاد تشکلات مستقل کارگری را به‌فردایی نامعلوم مُوکول خواهیم کرد که دیگر جمهوری اسلامی وجود نداشته باشد. بنابراین، سئوال این‌جاست که رژیم جمهوری اسلامی با کدام دستِ غیبی از صحنه‌ی حکومت حذف خواهد شد. آیا نمی‌توان برداشت کرد که این دستِ غیب می‌تواند دستِ‌غیب دولت‌های ترانس‌آتلانتیک و یا اورآسیا باشد؟ دولت‌هایی که دستان‌شان تا خرخره آلوده به‌خون میلیون‌ها انسان است؟ آیا آن ‌وقت فرصتی برای ایجاد چنین تشکلاتی وجود خواهد داشت؟ اگر که قرار است تشکل‌ها خود‌ساخته باشند، باید این خودساختگیِ طبقاتی را از همین حالا  تدارک دید و به‌اجرا درآورد. شیوه‌های عملی این خودساختگی و نحوه‌ی ایجاد تشکلات مستقلْ در نهادِ عملیِ  ایجاد ارتباط مسقل (حتی اگر شخصی باشد) با کارگران ایرانیِ افغانی‌تبار، کارگران ایرانی‌تبار و.... بالاخره کارگران کارگرتبار نهفته است.

فکر نمی‌کنم که در دستور کار قرار دادن معضل کارگران ایرانیِ افغانی‌تبار، حتی در محدودیت‌های حاکم برای ایجاد تشکل‌های مستقل کارگری، حداقل به‌طور نمادین کار دشواری باشد. تمام آن افراد، نهاد‌ها و گروه‌هایی که در داخل کشور خود را به‌نوعی حامی و جزیی از طبقه‌ی کارگر می‌دانند باید مُبلغ ‌این حقیقت باشند که سود، سرمایه و ارزش اضافی نه ملت می‌شناسد و نه مرز و بوم سرش می‌شود.

 آیا به‌طور مثال سندیکای واحد و هفت‌تپه با تمام محدویت‌ها و فشارهای امنیتی‌ای که حقیقتا از آن رنج می‌برند، نمی‌توانند در جلساتی که برگزار می‌کنند، از کارگران ایرانیِ افغانی‌تبار برای طرح معضلات یا حتی برای بیان دردهای‌شان دعوت کنند و آن روز را به‌این کارگران اختصاص بدهند؟ آیا رضا رخشانِ عزیز در کنار نوشتن مقاله و ابراز شرمساری از کارِ «خانه کارگر»، نمی‌تواند با هزینه‌ای نه‌چندان سنگین که هرکارگری از عهده‌ی آن برمی‌آید، 10 کارگر افغانی‌تبار را به‌صَرفِ چای و بیسکوئیت به‌خانه‌‌اش دعوت کند و با آن‌ها درباره‌ی معضلات و دشواری‌های زندگی‌شان صحبت کرده و آن را به‌صورت یک گزارش کلی و چه‌بسا بدون نامی معین، منتشر کند.

نگارش مقالات و بیانیه‌ها، بدونِ تدارک عملی و پایه‌های مادی تنها و تنها به‌پروپاگاندایی صِرف تبدیل خواهد شد. اما دریافت عمیقِ طبقاتی از اوضاع حاکم بر ایران تنها در عمل، تدارک و گام طبقاتی است که شکل می‌گیرد.

ممکن است که کارگران افغانی‌تبار و به‌ویژه کارگران ایرانی‌تبار در چنین جلساتی شرکت نکنند. این احتمال وجود دارد. چراکه ناسیونالیزم و راسیسم در ایران، ریشه‌های عمیقی دارد و از طرف بخش‌های خرده‌بورژوازی تازه به‌دوران رسیده‌ی ایرانی نیز که به‌لحاظ فرهنگی دنباله‌روی همان سیاست‌های دولت است، بازتولید می‌شود. به‌طور مثال در همین هلند با چشمان خودم دیده‌ام که برخی از خانم‌های ایرانی بازی کودکان‌شان را با کودکان سیاه‌پوست منع می‌کنند. بنابراین برای ایجاد چنین شرایطی ‌باید بستر‌سازی‌ طولانی و همه‌جانبه را در دستور کار گذاشت. در یکی از سایت‌های موسوم به‌چپ دیدم که نوشته شده بود: با مقاومت مدنی در برابر افغان‌ستیزیِ سازما‌ن‌یافته‌ی حکومتی بایستیم. سئوال این‌جاست که چرا باید در برابر افغان‌ستیزی سازمان‌یافته‌ی حکومتی مقاومت مدنی کرد؛ و چرا نباید در راستای ایجاد تشکل‌های عظیم و قدرت‌مند کارگری حرکت کرد؟ حقیقتاً با چه ابزاری می‌توان در مقابل افغان‌ستیزی سازمان‌یافته‌ی دولتی مقاومت کرد؟ هرحرکتی در این زمینه بدون سازمان‌ها‌، تشکل‌ها، سندیکاها و نهاد‌های مستقل و خود‌گردانِ کارگری و طبقاتی به‌جیب یکی از جناح‌های بورژوازی سرازیر خواهد شد.

در ضمن این نکته هم قابل ذکر است که تمام ایرانیان افغانی‌تبار در ایران زیر چنین فشارهایی به‌سرنمی‌برند. هم‌اکنون در ایران لایه‌ای از بورژوازی ایرانیانِ افغانی‌تبار وجود دارد که مالک هتل‌ها و املاک و زمین‌های بسیاری هستند. این بخش از ایرانیانِ افغانی‌تبارِ صاحب ملک و سرمایه، گرچه رده‌ای از بورژوازی بزرگ ایران به‌حساب نمی‌آیند، اما در طبقه‌ی بورژوازی جا‌گرفته‌اند و به‌اندازه‌ی کافی لابی و پارتی و آشنا دارند که از این افغان‌ستیزیِ عام در امان بمانند. بنابراین بحثِ ما درباره‌ی افغانی‌تبارها به‌طورکلی و عام نیست. بحث بر سرِ کارگران و زحمت‌کشانِ ایرانیِ افغانی‌تبار است. و تنها ابزار برای از میان بردن چنین تبعیض‌هایی سازمان‌های قدرتمند و عظیمِ  کارگری و طبقاتی است که نَفسِ نهاد‌ها و کاسه‌لیسان دولت‌های سرمایه‌داری (اعم از نوع اسلامی و غیر اسلامی آن) را در سینه حَبس کنند.

اما در تاریخ هرگز سراغ نداریم که چنین نهادها و سازمان‌ها و یا تشکل‌های مستقل کارگری‌ از آسمان بر زمین فرود آمده باشد. این امکان تنها در گام‌های کوچک و عملی‌ای شکل خواهد گرفت که هر فرد و هر گروه و نهادی که هم‌اکنون خود را کارگری می‌داند، پیوسته به‌آن دست بساید؛ و اساساً امکان سازمان‌یابی طبقه‌ی کارگر ایران بدون چنین ارتباطاتی (گرچه نه غیرممکن)، اما بسیار دشوار است. در واقع، یکی از شروط سازمان‌یابی طبقه‌ی کارگر ایران همین سازمان‌یابیِ هم‌یاری‌کننده‌ی کارگران ایرانی‌تبار با کارگران افغانی‌تبار است. چرا‌که کارگران ایرانی افغانی‌تبار جزءِ لاینفک طبقه‌ی کارگر ایران به‌شمار می‌آیند و طی 30 سالِ گذشته بخش عظیمی از ارزش اضافی انباشت شده در ایران را این کارگران تولید کرده و پس از این هم تولید خواهند کرد. به‌همین دلیل نیز تفکیک کارگر ایرانی و افغانی، تفکیکی است که بوررژوازی از زباله‌دانِ تاریخ بیرون کشیده تا آن را به‌آیین و نُرم زندگی امروزی تبدیل ‌کند. به‌این آیین و نُرم عملاً باید تف کرد.

به‌عبارتی، ایجاد ارتباطی صمیمانه، رفیقانه و ارگانیک با کارگر ایرانیِ افغانی تبار، یکی از مهم‌ترین پروسه‌های سازمان‌یابی کارگر ایرانی‌تبار است. در این مورد نیز باید آن‌سوی افشاگری ایستاد و با هراندازه‌ای از امکان عمل کرد.

****

بیان خاطره‌ای در این‌جا ـ‌شاید‌ـ خالی از لطف نباشد؛ و شاید هم تصویر نسبتاً درستی از کارگرانِ ایرانیِ افغانی‌تبار بدهد. این خاطره متعلق به‌ 20 سال پیش است؛ هنگامی که 14 سال بیش‌تر نداشتم. نه به‌دلایل اقتصادی که اساساً به‌دلیل عصیان فردی به‌مدت 8 ماه در یک کارگاهِ گچ‌بری‌، واقع در شهریار به‌کار مشغول شدم. مدیریت این کارگاه را دوستی خِردمند و عمیقاً توانا در مسائل انسانی، اجتماعی و سیاسی برعهده داشت. در این کارگاه 12 کارگرِ ایرانیِ افغانی‌تبار و یک کارگر ایرانیِ کُرد‌تبار کار می‌کردند. 12 کارگرِ ایرانیِ افغانی‌تبار همه جملگی در اتاقی بزرگ زندگی می‌کردند که این مکان هم برای خواب بود، هم آشپزی و هم استراحت. کارگر کرد‌تبار نیز در همان مکان با دختر 3 ساله و همسرش، البته در فضایی جداگانه سکونت داشتند. کارگر کُردتبار مسئول کنترلِ کیفی و خرید مایحتاج کارگاه بود. تا آن‌جا که به‌یاد دارم روابط صمیمانه‌ای بین‌شان برقرار بود و با من نیز هم‌چون برادری کوچک‌تر رفتار می‌کردند. من به‌دلایلی که توضیح آن را لازم نمی‌دانم، 2 شبانه روز را با این کارگران گذراندم و آن‌ها هرچه بود و نبود را با من، بدون درخواستی متقابل، تقسیم می‌کردند. این 12 کارگر از طیف‌های فرهنگیِ متفاوتی از افغانستان آمده بودند. یکی از آن‌ها مردی خوش ‌مَشرب، شوخ و بشاش بود که ناس هم می‌کشید و دیگری که 19 سال بیش‌تر نداشت، اَهل مطالعه بود و در دوران فراغت کتاب می‌خواند و به‌قولِ خودش اهلِ گپِ سیاسی بود. از آن‌جایی که در منزل  کتابخانه‌ای بزرگ از انبوه کتاب‌های مختلف داشتیم، برایش کتاب می‌بردم و اولین باری که با آثار تولستوی آشنا شدم به‌واسطه‌ی همین دوست افغانی‌تبار بود که کتابِ آناکارنینا را برای مطالعه به‌من توصیه کرد.

به‌هرروی، تجربه‌ی من از این کارگران، تجربه‌ای شیرین از انسان‌های شریفی است که در پی یک زندگی شرافتمندانه به‌ایران آمده بودند. در این 8 ماه که من با آن‌ها کار کردم، آن‌ها را دوستان صمیمی خود می‌دانستم. همین آدم‌ها که «خانه‌ کارگر» برعلیه‌شان توطئه می‌کند تا دستمزدشان را کاهش بدهد و شرایط را برای کارگر ایرانی‌تبار نیز سخت‌تر کند، در آن دوران کمک‌هایی به‌من کردند که فراموش شدنی نیست. از همه‌ی این‌ها مهم‌تر این‌که بین ما اعتمادی متقابل وجود داشت. به‌یاد دارم که هنگام خداحافظی از این دوستان بار اندوه عمیقی را حس می‌کردم.

امروز که این خاطره را به‌رشته‌ی تحریر درمی‌آورم و عمیق‌تر و با اطلاع‌تر بیش‌تری به‌موضوع نگاه می‌کنم، به‌این نتیجه می‌رسم که بخش زیادی از این مناسبات انسانی، رفیقانه و اعتمادِ متقابلی که بین همه‌ی کارگران آن کارگاه وجود داشت، به‌دلیل روش مدیریت آن رفیقِ خردمندی بود که از آن یاد کردم. مدیریت این کارگاه براساس اصل بهره‌وری و بهره‌مندی انسانی، رنگ و بویی از مناسبات سوسیالیستی را داشت و می‌توان به‌نوعی این ادعا را کرد که کارگران در آن کارگاه خودرا زیر سنگین‌ترین یوغ سرمایه حس نمی‌کردند.

با توجه به‌همه‌ی این‌ها یک‌بار دیگر باید روی این نکته تأکید کنیم که «خانه کارگر» چیزی بیش از یک نوکر مواجب بگیر و جنایت‌کار نیست. این درست است‌که همین کثافت‌های «خانه کارگر»ی بودند که رفیق مهربان و دانای افغانی‌تبار من را از ایران اخراج کردند؛ اما صاحب آن کارگاه به‌مثابه‌ی سرمایه‌دار و به‌عنوان نمونه‌ای از خرده‌بورژوازی به‌محض این‌که ورشکستگی و خانه خرابی را پشتِ سر گذاشت و سرمایه‌اش میلیونی شد، با شرمندگی خاص خرده‌بورژواها عذر رفیق خردمند ما را به‌همراه اصل بهره‌وی‌ـ‌بهره‌مندی تولیدی‌ـ‌انسانی خواست و ‌مدیریت کارگاهش را (که به‌یک شرکت ثبت شده تبدیل شده بود)، به‌همان روالی برگرداند که حکم مطلق بازار سرمایه است: سود و انباشت سرمایه به‌هرشکل و به‌هرقیمتی؛ و ازجمله با تکیه به‌خرید و فروش. نتیجه این‌که آن کانون کار و دوستی و ‌آموزشیِ کارگران ایرانی‌تبار‌ـ‌‌‌افغانی‌تبار نیز قربانی سود و انباشت سرمایه و خرید فروش شد.

پس از ترک آن کارگاه با یکی از این کارگران ارتباط خودم را تا 2 سال بعد حفظ کردم. اما نهادهای جنایت‌کاری موازی با همین «خانه کارگر» او را به‌افغانستان بازگرداند.

آیا او هنوز زنده است؟ آیا می‌توانم دوباره صورت خندانش را ببینم؟ آیا بازهم نوجوان 14 ساله‌ی دیگری را به‌کتاب خواندن تشویق می‌کند؟ آیا به‌کمک من احتیاج دارد؟ و آیا ما می‌توانیم برادران طبقاتی خود را با آغوش باز پذیرا باشیم؟ شاید جواب همه‌ی این سؤال‌ها منفی یا حتی مثبت باشد؛ اما آن‌چه مهم است، این است‌که کارگران افغانی‌تبار هم مثل همه‌ی  کارگران دیگر دنیا تا به‌لحاظ طبقاتی سازمان نیابند و به‌دریافت و تشکل پرولتاریایی مسلح نشوند، بالا و پایین‌های بسیاری را درپیش خواهند داشت.

حالا که فکر می‌کنم به‌این نتیجه می‌رسم که بدون داشتن رفیق یا حتی رفقایی از میان کارگران افغانی‌تبار عنوان فعال کارگری و ادعای کمونیستی مثل تفنگ پیش‌نمازها نماز جمعه خالی است.

 

 

You have no rights to post comments

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وچهارم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌وسوم

رئیس ساواک آمد و به‌بازجو چیزهایی گفت، و او هم دستور فلک کردن مرا داد. این تجربه‌ی تازه‌ای بود از کتک خوردن. یک چوب به‌طول بیش از یک متر و به‌قطر حدود پنج سانت، از دو سرش یک طناب کتانی ضخیم گذرانده بودند. شبیه یک کمان، اما با آزادی بیش از طول طناب. دو پا را از مچ بین چوب و طناب می‌گذاشتند و چوب را می‌پیچاندند تا پا بین طناب و چوب صفت می‌شد. شکنجه‌شونده روی زمین به‌پشت قرار داشت و چوبِ فلک در دست دو نفر بود که ایستاده بودند. کفِ پا آماده‌ی شلاق خوردن بود؛ و شلاق هم همان کابل برق چند لایه بود. تعدادی زدند، اما خیلی ادامه ندادند. چوب را شُل کردند و پاهای کبود و ورم کرده آزاد شد. این‌جا دیگر مثل بازجویی‌های اوین دستور «پاشو راه برو» در کار نبود. جالب این‌که چشم‌بند و دست‌بند دوباره به‌کار گرفته شد. این‌بار یک پابند هم به‌پاها زدند. وسیله‌ای مثل دست‌بند، اما ضخیم‌تر و با زنجیری بلندتر، به‌حدی که می‌توانستی فقط قدم‌های کوتاه برداری.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وسوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ودوم

ملاقات به‌هم خورد و تنها من توانستم به‌مادرم در اندک فرصتی برسانم که چیزی نگوید. او که قبل‌ها هم چندبار بازخواست شده بود، در پیگیری‌های افسران زندان چیزی را بُروز نداده بود. من را هم به‌وسیله معاون زندان و افسر مربوطه با تحدید، بازپرسی کردند و نتیجه‌ای عایدشان نشد. ملاقات را قطع کردند. احمد م.ع. (برادر اسماعیل از اعدامی‌های سیاهکل) که خودش هم در جریانات مسلحانه فعال و زندانی شده بود در جریان قرار گرفت. او مسئول مراجعه به‌افسر نگهبان و حل‌وفصل موضوعات بند ما بود . وی به‌اتفاق آقای حجری به‌«زیر هشت» رفتند و به‌شدت به‌رفتار افسر نگهبان اعتراض کردند و مورد بلعیدن چیزی از جانب مرا رد کرده بودند. با مداخله‌ی رئیس زندان و به‌دستور او ملاقات غیرحضوری را دایر کرده و فقط یک دیده بوسی آخر را اجازه دادند. در داخل بند هم زمزمه اعتصاب و اعتراض پیش آمد که به‌سرانجام نرسید. به‌نظر می‌رسید همه چیز رفع و رجوع شده باشد. با توجه به‌جوّ بند تعداد کمی از افراد در جریان جزئیات حادثه قرار گرفتند. این مورد توسط مسئول زیر هشت بند و آقای حجری مدیریت شد.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ودوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ویکم

اولین تبعیدی‌ها از هر دو زندان شماره چهار و سه هم‌زمان فراخوانده شدند و به‌زندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همه‌ی زندانیان برای بدرقه به‌راهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست می‌زدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف به‌سمت درِ بند (زیر هشت) حرکت می‌کردند و با تک تک افراد دست می‌دادند و روبوسی می‌کردند. برخی می‌گریستند و برخی یاران هم‌رزم‌شان را در بغل گرفته، می‌فشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانی‌که به‌تبعبد برده می‌شدند، به‌درود می‌گفتند. شعارها از جمله این‌چنین بود: «امید به‌پیروزی آتی خلق قهرمان».

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ویکم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ام

عبدالحسین، مهندس مکانیک و اهل لنگرود؛ مردی دانا و کم صحبت، اما طنزگو بود. او ازهمه‌ی افراد این گروهِ محاکمه مسن‌تر بود. برادرش عبدالرضا بیش‌تر در سایه قرار داشت.

عباس، دانشجوی رشته‌ی دامپزشکی بود. او را از بیرون زندان می‌شناختم. زمانی‌که عباس تحت تعقیب و فراری بود، مدتی با ما زندگی می‌کرد. رابطه ما از طرف او و من لو نرفته بود. خیلی کتک خورده بودم که ارتباطات و اطلاعاتم را بگویم. از ارتباط­های من، فریبرز و احمد با اسم مستعار گفته شده بودند. فریبرز هفته­ی قبل از من دستگیر شده بود و احمد حدود سه سال بعد دستگیر شد.

سی سال بعد، از احترام و اعتبار اجتماعی عباس در ایلام و اصفهان باخبر شدم. من این‌طور خبر شدم که «او که در زندان به‌لحاظ روحی  آسیب دیده بود.» شاید هم به‌این نتیجه رسیده بود که با مبارزه‌ی مسلحانه و سیاسی خداحافظی کند.»

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ام

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ونهم

البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان می‌گذاشته و از این دو نفر برای تمایل به‌مشارکت سئوال میکرده که حاضر به‌فرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را به‌ما می‌داد و علی را هم به‌شهادت می‌گرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و به‌شدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمی‌دانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاق‌ها(سلول‌ها) اصلاً بسته نشود.

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top