rss feed

25 خرداد 1394 | بازدید: 6395

سه تصویر از «رؤیای آمریکایی»

نوشته شده توسط پویان فرد

american-dream-11یک توضیح لازم از ویراستار: حاشیه یا زاغه در این‌جا به‌بخشی از پایین یا کنار شهر اطلاق می‌شود که رانده شدگان از بازار کار، آواره‌ها، الکلی‌ها، معتادان به‌مواد مخدر و به‌طورکلی موجوداتی با شکل و شمایل آدم در آن زندگی می‌کنند که از چرخه‌ی سودافزایی بیرون انداخته شده‌اند و به‌همین دلیل دیگر به‌درد نظام سرمایه‌داری نمی‌خورند. شواهد و گزارش‌های بسیاری از این حکایت می‌کنند که حاشیه یا زاغه‌نشینی (Skid Row) در آمریکا به‌ویژه پس از بحران 2008 در حال افزایش است.

 

تصویر اول:

زندگی حاشیه‌نشین‌ها در لس‌آنجلس

منبع: http://news.yahoo.com/photos/life-on-los-angeles-skid-row-1425320662-slideshow/life-on-los-angeles-skid-row-photo-1425315876515.html

ترجمه: ناصر فرد

نویسنده: اندرو رومانو (Andrew Romano)

*****

اگر در لس‌آنجلس زندگی نمی‌کنید و فکر می‌کنید که زاغه‌نشین‌های لس‌آنجلس به‌چه چیزی شباهت دارند، دوباره فکر کنید. این زاغه‌نشین‌ها هرچه باشند، با هیچ چیزی در هیچ‌جای آمریکا شباهت ندارند. محله‌ی بی‌بندوبارهای تندرلوین (Tenderloin) در سان‌فرانسیسکو خیلی کوچک است. زاغه‌نشینِ همیشه‌ـ‌دلتنگ (once-dreary) در سیاتل هم تک و توک کافه‌هایی دارد که ارزان و نوپا هستند. زاغه‌نشینِ باوِری (Bowery) در نیویورک هم این روزها ‌محل استقرار «موزه جدید هنرهای معاصر» شده و کافه‌های غذاهای طبیعی با آبجوهای دست‌سازی که دارند، به‌طور ‌بی‌رویه‌ای درآن‌جا روییده‌اند.

با این وصف در مرکز شهر لس‌آنجلس 54 بلوک (بین خیابان سوم و خیابان هفتم، از آلامیدا تا ماین) تقریباً به‌طور کامل به‌‌معتادان، بی‌خانمان‌ها بیماران روانی اختصاص یافته است: ردیف چادرهای درب و داعونی که در طول بلوارها برپا شده‌اند. کپه‌های عظیم زباله که پیاده‌روها را مسدود کرده‌اند. هوا بوی شاش، مدفوع و آشغال‌های سوخته (crack) می‌دهد. آدم‌های گیج، ژولیده و معلول همه‌جا دیده می‌شوند: پخش و پلا روی چمن‌های کنار پیاده‌رو یا درازکش روی اسفالت کنار خیابان؛ بعضی‌ها با مصرف هروئین در داخل چادرهای معینی، مابقی با تزریق آن لای انگشتان پا و در معرض دید عموم.

زاغه‌نشین‌های لوس‌آنجلس معضلی سیستماتیک و چرکین است‌که ساکنین لوس‌آنجلس را به‌طور روزافزونی، حتی بیش از شلیک‌های پراکنده‌ی پلیس، به‌ویرانی می‌کشاند.

20 عکس از زندگی زاغه‌نشینان لوس‌آنجلس

american-dream-1

تورنس مور، 46 ساله، در حال برپا کردن چادر و تهیه بستر مقوایی برای خواب (جمعه، 26 مارس 2013).

به‌بی‌خانمان‌‌ها اجازه داده می‌شود که از ساعت 9 صبح تا 6 بعداز ظهر چادر خودرا در منطقه‌ی مخصوصی برپاکنند.

(عکس از جائه هونگ (Jae C. Hong

american-dream-2

زنی بی‌خانمان در یکی از زاغه‌نشین‌های لوس‌آنجلس در حال خوردن میوه. سایه دو مرد نیز بر روی دیوار افتاده است. (پنج‌شنبه، 21 مارس 2013)

(عکس از جائه هونگ (Jae C. Hong

american-dream-3

زن بی‌خانمان درحال نقاشی گرافیتی روی دیوار بیرون پناه‌گاه یکی از زاغه‌نشنین‌های لس‌آنجلس. (چهارشنبه، 6 مارس، 2013)

(عکس از جائه هونگ (Jae C. Hong

american-dream-4

شاوان مک‌گری، مرد 34 ساله‌ی بی‌خانمانی که در داخل زباله‌دان به‌دنبال هرچیز به‌درد بخوری می‌گردد. او می‌گوید هدفش این است‌که به‌اندازه‌ی کافی پول جمع کند تا بتواند با دوست دخترش در یک آپارتمان کوچک زندگی کنند.

(عکس از جائه هونگ (Jae C. Hong

american-dream-5

اواخر بعدازظهر است و نور خورشید بر روی مردی بی‌خانمان می‌تابد، درحالی که او در کنار خیابان به‌خوابی عمیق فرروفته است. (چهارشنبه، 4 سپتامبر 2013)

(عکس از جائه هونگ (Jae C. Hong

american-dream-6

آنتوانت تئیس در حال نوشیدن یک قوطی نوشیدنی گازدار؛ او می‌گوید: 30 سال سابقه‌ی بی‌خانمانی دارد (پنج‌شنبه 11 آوریل 2013)

(عکس از جائه هونگ (Jae C. Hong

american-dream-7

مردی بی‌خانمان که در مرکز شهر در میانی دارایی خود به‌خوابی عمیق فررفته است. (پنج‌شنبه 28 فوریه 2013)

(عکس از نیک اوت (Nick Ut

 american-dream-8

کشیش ایمانوئل اُوکولی ایستاده کنار صلیب، در «مرکز هیئت امداد رسانی»، در حال موعظه برای افراد بی‌خانمان به‌عنوان یک انسان؛ در سمت راست، مردی بی‌خانمان در کوچه به‌دیوار می‌شاشد. (پنج‌شنبه 21 مار 2013)

(عکس از جائه هونگ (Jae C. Hong

american-dream-9

زنی بی‌خانمان با پای برهنه آواز می‌خواند و می‌رقصد. (چهارشنبه، 3 جولای 2013)

(عکس از جائه هونگ (Jae C. Hong

american-dream-10

مارگارت واریک، یک زن 55 ساله‌ی بی‌خانمان، دراز کشیده روی یک نیمکت در حیاطِ «هیئت امدادرسانی نیمه‌شب». او می‌گوید شب‌ها را در حیاط می‌گذراند، زیرا امن‌تر از تنها خوابیدن در خیابان‌هاست. (پنج‌شنبه 18 آوریل 2013)

(عکس از جائه هونگ (Jae C. Hong

american-dream-11

سزار سولوزینو (سمت چپ) 60 ساله، مرد بی‌خانمان سابق که در دوره‌ی بازیابی از اعتیاد به‌مواد مخدر و الکل قرار دارد. او درحالی که منتظر عبور از خیابان است، می‌خندد. (چهارشنبه 3 جولای 2013)

(عکس از جائه هونگ (Jae C. Hong

american-dream-12

بی‌خانمان 25 ساله‌ی معتاد به‌مواد مخدر، درحال آماده کردن سوزن برای تزریق هروئین. (پنج‌شنبه 25 آوریل 2013)

(عکس از جائه هونگ (Jae C. Hong

american-dream-13

مردی بی‌خانمان درحال نگهداشتن یک تکه کاغذ که نقشی از بودا را نشان می‌دهد. (شنبه 12 مارس 2013)

(عکس از جائه هونگ (Jae C. Hong

american-dream-14

یک مرد بی‌خانمان (در سمت چپ)، نشسته در میان دارایی‌های خود. (پنج‌شنبه 28 فوریه 2013)

(عکس از نیک اوت (Nick Ut

american-dream-15

جسی راکا مرد بی‌خانمانِ الکلیِ 58 ساله‌ای که به‌کرکره‌ی بسته‌ی فروشگاه تکیه داده و تلاش می‌کند که بخوابد. (سه‌شنبه 19 مارس 2013)

(عکس از جائه هونگ (Jae C. Hong

american-dream-16

یک زن بی‌خانمان، درحالی‌که کوله‌پشتی باربی پوشیده، گاری خریدی را هل می‌دهد که پر از اموال اوست. (سه‌شنبه 19 مارس 2013)

(عکس از جائه هونگ (Jae C. Hong

american-dream-17

علامت [یا در واقع: آرم] زاغه‌نشینی روی دیوار و درکنار ساختمان «هیئت امداد رسانی لوس‌آنجلس» نقاشی شده است. (22 سپتامبر 2014)

american-dream-18

بنای یادبود مرد بی‌خانمانی‌که او را با نامِ «آفریقا» می‌شناختند. او در دوم مارس 2015 توسط پلیس مورد اصابت گلوله قرار گرفت و کشته شد.

(عکس از فردیک براون (Frederic J. Brown

american-dream-19

رئیس پلیس لوس‌آنجلس ـ‌چارلی‌ بک‌ـ از مقابل تابلویی عبور می‌کند که تصویر مدارک لازم در طول کنفرانس روی آن نصب شده بود. (دوشنبه، دوم مارس 2015). رئیس پلیس لوس‌آنجلس می‌گوید یک زاغه‌نشین درحالی مورد اصابت گلوله‌ای مهلک قرار داد که پلیسی تازه‌کار در طول یک مبارزه‌ی بی‌رحمانه‌ی ضبط شده فریاد می‌زند که او اسلحه‌اش را قبل از این‌که مورد اصابت گلوله قرار بگیرد، زمین گذاشته بود.

(عکس از دمیان دِفارگنِس (Damian Dovarganes

تصویر دوم

مشاهدات یک کارفرمای اروپایی از فقر آمریکایی

نوشته‌ی: پویان فرد

صاحب‌کار یکی از دوستانم که در اندازه‌‌ی جامعه‌ی هلند سرمایه‌دار متوسط به‌حساب می‌آید، اخیراً یک سفر دو هفته‌ای به‌آمریکا داشت. وی دکتر داروساز است؛ مالکیت دو داروخانه را در اختیار دارد؛ و در داروخانه‌ی سوم هم شریک است. حقوقِ خالص ماهانه‌‌اش 8 هزار یوروست؛ و مجموع ثروت و سرمایه‌اش به 5 میلیون یورو بالغ می‌شود. به‌غیر از 4 باب خانه‌اش در هلند، 3 خانه هم در خارج از هلند دارد که یکی از آن‌ها در سوئیس است.

کارفرمای مذکور شرح سفرش به‌آمریکا را برای کارکنان بزرگ‌ترین داروخانه‌ی خود که حدود 30 نفر در آن کار می‌کنند، تعریف کرده است؛ و من هم شرح آن سفر را به‌نقل از دوستم که یکی از کارکنان اوست در این‌جا می‌آورم تا تصویر درست‌تری از رؤیای آمریکایی داشته باشیم.

«مسافر» ثروتمند آمریکا از آریزونا، سانفرانسیسکو و یوتا دیده کرده است. او می‌گوید: 30 تا 40 درصد مردم سانفرانسیسکو در فقر مطلق زندگی می‌کنند و تنها هدف این افراد زنده‌ماندن است و بس. به‌نظر او 20 درصدِ مردم سانفرانسیسکو بی‌خانمان هستند. او که به‌مرکز شهر نیز رفته بود، توضیح می‌دهد که: مرکز شهر در محاصره‌ی پلیس است تا فقرا نتوانند چهره‌ی عمومی و مدیاییِ شهر را خراب کنند. به‌گفته‌ی این سرمایه‌دار کوچک (با یک خرده‌بورژوای معمولی اشتباه نشود!): مرکز شهر تنها نقطه‌ای از سانفرانسیسکوست که فقر در آن کم‌تر مشاهده می‌شود، و این مرکز حدود 10 هزار متر مربع وسعت دارد.

او با مرد 83 ساله‌ای که بی‌خانمان بود، حرف زده است. آن مرد وضعیت خودرا برای ‌کارفرمای دوست من چنین تعریف کرده است: شغلش تا 70 سالگی خلبانی هواپیما بود. بعد از بازنشستگیِ که به‌دلیل کم‌سو شدن چشمانش اجباری شده بود؛ و به‌ویژه به‌دلیل کلاه‌برداری‌های بیمه که تمام اندوخته و پس‌اندازش را بالا کشیده بودند، چاره‌ای جز خانه بدوشی برایش نمانده است. به‌گفته‌ی این کارفرما که مدرک دکترای داروسازی دارد، داستانِ پیرمرد واقعی به‌نظر می‌رسید. چون‌که پیرمرد خانه‌ به‌دوش چنان فصیح حرف می‌زده که فقط از یک آدم تحصیل کرده‌ی دانشگاهی برمی‌آید.

براساس مشاهدات این دکتر داروساز هلندی: گرچه فقر در نسبت‌ کم‌تری از سانفرانسیسکو، اما در آریزونا و یوتا هم مشاهده می‌شود. او تعریف می‌کند: در سانفرانسیسکو حتی اگر چشم‌های‌تان را هم ببندید، بازهم بویِ فقر به‌مشام‌تان می‌خورد. وی در ادامه‌ی حرف‌هایش اضافه می‌کند که: بی‌خانمان‌ها در سانفرانسیسکو از ترس کشته شدن و یا مورد سرقت قرار گرفتن به‌جای شب‌ها، روزها می‌خوابند؛ و شب‌ها را در سطل‌ آشغال‌های مک‌دونالد و رستوران‌ها به‌دنبال پس‌مانده‌ای برای سیر کردن شکم‌های گرسنه‌‌ی خود پَرسه می‌زنند. با این‌حال، بازهم از اذیت و آزار هم‌»نوعان» خود [یعنی: موجوداتی به‌نام پلیس که ظاهراً از آن سوی کهکشان می‌آیند!] در امان نیستند و در وحشت به‌سر می‌برند. به‌این ترتیب: شب‌ها از ترس هم‌«نوعان»ی که [ظاهراً از اعماق زمینه برخاسته‌اند و] عیناً مثل خودشان هستند، و روزها در اثر وحشت از پلیس عذاب می‌کشند!!

براساس مشاهدات این کارفرمای «خوب»، «دوست داشتنی» و هلندی[!؟]، اما این فضای فقر و کثافت فقط یک سوی آمریکا را نشان می‌دهد؛ طرف دیگر، با اتومبیل‌هایی که بیش از 500 هزار دلار قیمت دارند، تصویر «رؤیای آمریکایی» را به‌درستی ترسیم می‌کند! کارفرمای مذکور طی مسافرت دوهفته‌ای خود، 5 بار شاهد ضرب و شتم بی‌خانمان‌ها توسط پلیس بوده است. از دیگر مشاهدات قابل نقل او یکی هم مسئله‌ی مواد مخدر و اعتیاد است. وی به‌این اشاره می‌کند که استعمال و نیز خرید و فروش مواد مخدر یک واقعیت است که چشم‌پوشی از آن به‌ویژه در سانفرانسیسکو غیرممکن است: دسترسی به‌مواد نشئه‌آور (از سبک گرفته تا سنگین) در هرگوشه‌‌ای از کوچه‌ها و خیابان‌ها امری بسیار ساده است که حتی از یک کودک 5 ساله نیز برمی‌آید.

بنا به‌اظهارت دوست من، این مارکوپولوی هلندی[!] حرف‌هایش را با این مضمون به‌‌پایان رساند: «به‌تصور من 10 درصد مردم آمریکا 90 درصد مابقی را چپاول می‌کنند. این 10 درصد سرمایه‌داران، سناتورها، قانون‌گذاران، ارتش و پلیس است». او سرانجام، با یک نتیجه‌گیری ماقبل نهایی (و البته غیرعادی) حرف‌هایش را این‌چنین جمع‌بندی می‌کند: «به‌نظر من چنین جامعه‌ای نمی‌تواند مدت زیادی دوام بیاورد»!؟

*

دوست من می‌گوید: اما این کارفرمای «با هوش» ضمناً به‌نتایج وارونه‌ای هم رسید که تااندازه‌ای از آغاز صحبت‌هایش نیز قابل پیش‌بینی بود. پیام او این است که سرمایه‌دارهای اروپایی از سرمایه‌دارهای آمریکایی باانصاف‌ترند؛ و برای نمونه کارکنان خود را مثال می‌زند که به‌نسبت کارکنان و کارگران آمریکایی زندگی‌ای مرفه‌تری دارند. او دلیل این رفاه را بهره‌وری بیش‌تر نیروی‌کار در اروپا نسبت به‌آمریکا می‌داند. به‌باور وی اگر قرار است که کارگران اروپایی‌ به‌بدبختیِ کارگران آمریکایی‌ دچار نشوند، باید بهره‌وری ‌کار را هرچه بیش‌تر بالا ببرند؛ و این تنها یک معنی دارد: بالا بردن فشار و زمان کار، پایین آوردن دست‌مزدها، کاستن از خدمات اجتماعی و نهایتاً آمریکایی کردن اروپای شمالی و غربی! و این همان پروسه‌ای است‌که با سرعتی روبه‌افزایش در حال اجراست.

*

البته بیانات درست و نتیجه‌گیری‌های سالوسانه‌ی این کارفرمای هلندی (یعنی: رؤیای آمریکایی شدن اروپا) به‌دو دلیل به‌سنگ کوبیده می‌شود. اول این‌که او تاریخ مبارزه‌ی طبقاتی در اروپا را نادیده می‌گیرد و امکان بازتولید آن را ذهناً به‌زیر صفر می‌کشاند؛ و دوم این‌که نتیجه‌گیری‌اش چنان به‌منافع طبقاتی‌اش که جهانی است، میخ‌کوب شده که پارامتر تعیین‌کننده‌ی مبارزه‌ی طبقاتیِ روبه‌گسترش در خودِ آمریکا را نیز نادیده می‌گیرد. حقیقتاً اگر کارفرمایی به‌این باور باشد که نظام سرمایه‌داری هم‌اکنون عامل اصلیِ تمام بدبختی‌هایِ کارگران و زحمت‌کشان، و به‌طورکلی عامل نابه‌سامانی‌های گریبان‌گیر نوعِ انسان است، بیش از دو گزینه برای انتخاب ندارد: یا باید دست به‌خودکشی بزند و یا سوسیالیست شود.

به‌هرروی، اگر در بیان دیده‌ها و شنیده‌های کارفرمای مذکور از فقر و فلاکت آمریکایی اغراقی وجود داشته باشد، ضمن این‌که ناشی از رقابت سرمایه‌داری اروپایی با سرمایه‌داری آمریکایی است، اما بیش از هرچیز ناشی از ترس شدت‌یابی مبارزه‌ی طبقاتی در خودِ اروپاست. بدین‌ترتیب است‌که قدرت تخیل بورژوازی اروپا نیز به‌کار افتاده است: جابه‌جایی «رؤیای آمریکایی» با «رؤیای اروپایی»؛ و تقسیم سرمایه‌داری به‌‌بورژوازی خوب و بورژوازی بد!!؟

این تقسیم‌بندی تخیلی از این جهت قابل درک است که سرمایه‌دارهای اروپایی برای تحکیم وضعیت کنونی خویش در رقابت‌ با سرمایه‌دارهای آمریکایی برای کارگران خود از واژگانِ خوب و بد استفاده می‌کنند تا سرمایه‌دارِ آمریکایی را بد و سرمایه‌دارِ اروپایی خوب تصویر کنند. اما این امید که طبقه‌ی کارگر اروپا هم‌چنان ساکت بماند، واهی است. شدت‌یابی مبارزه‌ی طبقاتی در اروپا نیز دیر و زود دارد؛ اما سوخت و سوز ندارد.

*

گذشته از نتیجه‌گیری‌های این کارفرمای اروپایی از مشاهدات خود از آمریکا و منهای چرایی بیان این مشاهدات برای کارکنانش، اما درستی این مشاهدات را به‌غیر از نوشته‌های متعدد در این مورد، رفیق سوسیالیستی که چندین بار به‌دلیل مأموریت‌های کاری به‌نقاط مختلف آمریکا سفر کرده، نیز تأیید می‌کند. تصویری که او از «رؤیای آمریکایی» ترسیم می‌کند، حتی وحشت‌انگیز از تصویری است‌که این کارفرمای هلندی ارائه می‌دهد. به‌گفته‌ی این رفیق: مرکز شهر نیویورک، سانفررانسیسکو و بسیاری از کلان شهرهای آمریکا، حقیقتاً تحت محاصره‌ی پلیس است تا از ورود افرادی به‌شهر جلوگیری کنند که شائبه‌ای از فقر در چهره یا در لباس‌شان دارند.

تصویر سوم

اقامت در غرب یک رؤیای «ایرانی» است!

نوشته‌ی: عباس فرد

صرف نظر از هرگونه توضیح و تحلیل درباره‌ی این‌که توزیع سرمایه و سود ـ‌نهایتاً‌ـ جهانی است، و چپاول نیروی‌کار و هم‌چنین غارت منابع طبیعیِ کشورهای به‌اصطلاح توسعه نیافته پشتوانه‌ی رفاه نسبی در آمریکای شمالی و کشورهای شمالی و غربی اروپا است؛ اما دو تصویر بالا به‌همراه صدها مقاله و گزارش و کتاب دیگر و ازجمله چند نوشته‌‌ای که در همین سایت رفاقت کارگری [این‌جا، این‌جا و این‌جا] منتشر شده است، به‌خودی خود نشان می‌دهد که برخلاف تبلیغاتی که خرده‌بورژوازی به‌اصطلاح نوپا و مدرن ایرانی به‌راه انداخته، فقر در همین کشورهای مرفه و به‌اصطلاح توسعه‌یافته‌ی آمریکایی‌ـ‌اروپایی نه فقط بیداد می‌کند، بلکه چنان روبه‌گسترش است که حتی خبر از وقوع یک فاجعه‌ی انسانی جدی نیز می‌دهد. همین تبلیغات مستی‌آور، سودا برانگیز و بعضاً پریشان‌کننده است‌که در مقایسه با واقعیتِ وجودی آن‌چه در غرب می‌گذرد، آدم را بی‌اختیار به‌یاد کتابی از اریش ماریا ریمارک به‌نام «در جبهه‌ی غرب خبری نیست» می‌اندازد!؟ صرف‌نظر از میزان دقت در مقایسه‌ی مضمون این کتاب با واقعیت دنیای امروز؛ به‌هرصورت، تفاوتِ وضعیتی که ما مجموعاً در آن گرفتاریم با وضعیتی که ماریا ریماک در آن گرفتار بود، در این است‌که او راوی فاجعه‌ای بود که مادیت ملموسی داشت و ما گرفتار و راوی فاجعه‌ای هستیم که علی‌رغم فشارهای روبه‌افزایشی که وارد می‌آورد، اما هنوز به‌تمامی واقع نشده است. به‌عبارت دیگر، او راوی جنگ و پیامدهایش بود و ما گرفتار و درعین‌حال روایِ جنگی هستیم که هنوز در تمام ابعاد خود به‌وقوع نپیوسته و در نوسانی از تندی و کندی در حال تدارک و وقوع است. همین تفاوت ظاهراً ناچیز است‌که ما را با این هدف که جنگ را به‌ضد خود (یعنی: به‌انقلاب اجتماعی) تبدیل کنیم، ملزم به‌دخالت‌گری پرولتاریایی می‌کند.

منهای تحقیق و بررسی جامع در این مورد که رؤیای تقریباً همه‌گیر اقامت در غرب چه نیازها، مناسبات و ایده‌های مخربی را به‌مردم کارگر و زحمت‌کش تحمیل می‌کند؛ اما مسلم است ‌که هم بورژوازی جهانی و هم بورژوازی ایرانی از وجود و گسترش این رؤیا سود می‌برند. چرا؟ برای این‌که رؤیای اقامت در غرب، به‌مثابه‌ی یک فرار عمومی و ایدئولوژیک از جامعه و از طبقه‌ی کارگر (که نتیجه‌ی مستقم‌اش سازمان‌ناپذیری و تشکل‌گریزی است)، این فرصت را به‌بورژوازی ایرانی می‌دهد تا با استفاده از پراکندگی حاصل از تشکل‌گریزیْ با توده‌ای از فروشندگان نیروی‌کار مواجه باشد که نمی‌توانند (و به‌عبارتی نمی‌خواهند) به‌عنوان یک طبقه در عرصه‌ی مسائل سیاسی دخالت کنند و به‌مسائل و طبقاتی خود بپردازند. بدین‌ترتیب است‌که حتی بدون در نظر گرفتن عامل بسیار جدیِ سرکوب‌های پلیسی‌ـ‌نظامی، یعنی فقط با احتساب تورم افسارگسیخته و سازمان‌ناپذیری فی‌الحال موجود، دستمزدها چنان سیر نزولی می‌گیرند که به‌نوبه‌ی خود به‌عاملی در مقابل سازمان‌پذیری کارگران تبدیل می‌شوند؛ و بورژوازی، سوار بریابوی مرادِ پراکندگی کارگران و انباشتِ شتاب‌یابنده‌ی سرمایه، گاه چنان دستمزدها را به‌زیر قیمت واقعی می‌کشاند که با واکنش طبیعت مواجه می‌شود: مرگ زودرس کارگر در اثر تغذیه نامناسب و ناکافی.

بلوک‌بندی‌های بورژوازی جهانی و به‌خصوص بورژوازی ترانس‌آتلانتیک نیز از گسترش و تعمیق «رؤیای اقامت در غرب» نفع می‌برند. چرا؟ برای این‌که فقط تعداد بسیار اندکی از مشتاقان این رؤیا موفق به‌اقامت در غرب می‌شوند و مابقی با رؤیای زندگی در غرب که نتیجه‌اش «زندگی غربی» است، در ایران به‌انتظار می‌نشینند!؟ این مسئله‌ی را که کمی گنگ می‌نماید، با دقت بیش‌تری نگاه کنیم: صرف‌نظر از چرایی و چگونگی‌ وقوع مسئله، نتیجه‌ی «شورِ» روبه‌گسترشِ اقامت در غرب و امکان بسیار ناچیز دست‌یابی به‌چنین ‌اقامتی، غرب‌گرایی افراطی، خصوصاً از طرف خرده‌بورژوازی «مدرن» و «نوپایِ» اسلامی است که دستش هم به‌دهانش می‌رسد و خود را در مقایسه با توده‌های کارگر و زحمت‌کش از سرشت دیگری می‌داند. این غرب‌گرایی افراطی و واکنش‌گونه که خاستگاه و سرشتی اساساً خرده‌بورژوایی دارد و عمدتاً در مناسباتی که خرده‌بورژواها با هم دارند واقع می‌شود، رابطه‌ی لاینفکی با معیارها و الگوهایی از زندگی، رفتارها و نیز مصرف کالا و خدماتی دارد که ابداع‌کننده و تولیدکننده‌ی عمده‌‌ی آن‌ها بورژوازی ترانس‌آتلانتیک است. بدین‌ترتیب است‌که ‌ـ‌مثلاً‌ـ «فشیون مد اسلامی‌ـ‌ایرانی» و سبک زندگی متناسب با آن به‌تدریج ابداع می‌شود و حتی «تکامل» نیز می‌یابد تا ضمن ایجاد امکانِ مصرف تبخترآمیز و ایجاد سلطه‌ی فرهنگی برای خرده‌بورژوازی «نوپای» اسلامی، بخشی از بورژواری ایرانی را نیز به‌همراه هم‌تاهای آمریکایی‌ـ‌اروپایی‌اش به‌لقمه‌ها‌ی بسیار بزرگ و چرب برساند. اما چگونه؟ پاسخ بسیار ساده است: در پروسه‌ی تولید، تجارت و مصرفِ کالاهایی که در درجه اول باید با «فشیون مد اسلامی‌ـ‌ایرانی» هم‌خوانی داشته باشند؛ و در درجه‌ی دوم باید چنان گران باشند که فرزندان کار و زحمت در حسرت دست‌یابی به‌‌آن، به‌جای مبارزه با نظام سرمایه‌داری، خودرا به‌در و دیوار این نظام بکوبند.

مسئله‌ی دیگر و چه‌بسا مهم‌تری ‌که هم کلیت بورژوازی ایرانی و هم کلیت بورژوازی جهانی از آن نفع می‌برند، گسترش مناسبات و نیز دیدگاه‌ها و اید‌ه‌های ضدکارگری و ضدکمونیستی است که به‌شدت از پارادوکس برخاسته از گسترش رؤیای اقامت در کشورهای پیش‌رفته‌ی غربی، و عدم دست‌یابی به‌چنین اقامتی تأثیر می‌گیرند. این تأثیرگذاری روی گسترش مناسبات، دیدگاه‌ها و اید‌ه‌های ضدکارگری و ضدکمونیستیْ از آن‌جا که فعلیت ویژه‌ی خود را دارد و از زمین و آسمان هم حمایت می‌شوند، به‌نوبه‌ی خویش روی روحیه سازمان‌ناپذیریِ ناشی از رواج فرار از طبقه تأثیر می‌گذارد؛ و این معضل را به‌زیور ایدئولوژیک نیز آراسته‌اش می‌کند. به‌‌بیان روشن‌تر، ابتدا فرار از طبقه (که خاصه‌ی عمومی و ابتدایی مبارزات کارگری است)، در اثر گسترش «شورِ» فرارِ به‌کشورهای ‌غربی، به‌فرار از طبقه‌ای استحاله می‌یابد که با سازمان‌گریزی نیز همراه است؛ و سپس، همین سازمان‌ناپذیریْ در اثر سلطه‌ی فرهنگی خرده‌بورژوازی (که ناشی از خرده رانت‌خواری و تقلید ایدئولوژیک از هالیود است)، آرایه ایدئولوژیک و سیاسی نیز می‌گیرد. بدین‌ترتیب است‌که می‌توان تأثیرات مخرب خرده‌بورژوازی شکل‌گرفته در جمهوری اسلامی را با سرکوب‌های دولتی مقایسه کرد و به‌این نتیجه رسید که این دو همانند دو لبه‌ی یک گازانبر مبارزه‌ی کارگران و زحمت‌کشان را که مطالبه‌ای جز یک لقمه نان مناسب و سالم ندارد، سرکوب می‌کنند. تفاوت در این است‌که دولت کله را سرکوب می‌کند، و خرده‌بورژوازی اسلامی‌ـ‌هالیودی توده‌های کارگر در بدنه را. به‌هرروی، توده‌هایی که نمی‌توانند یا نمی‌خواهند در برابر خریدارانِ متشکل نیروی‌کارشان سازمان بپذیرند و به‌مثابه‌ی یک طبقه درمقابل صاحبان سرمایه قرار بگیرند، طبیعی است‌که به‌لحاظ کمونیستی و پرولتاریایی نیز سازمان‌ناپذیر می‌مانند؛ و به‌همین دلیل هم فرزندان‌شان از فرط سر به‌دیوار این نظام کوبیدنْ آلوده‌ی انواع و اقسام مناسبات و عادات مضمحل‌کننده و مرگ‌آور می‌شوند.

حقیقت این است‌که در این مضحکه‌ی فریب‌ناکِ مملو از فقر، تحقیر و سرکوبِ دوجانبه یک جابه‌جایی ظاهراً ساده و «قابل اغماز» صورت گرفته است: پدیده‌ی برخاسته از وجه افسادی و تثبیت‌گر یک واقعیت به‌جای کلیت آن واقعیت به‌نمایش درآمده است!!! به‌بیان دیگر، ایالات متحده‌ی آمریکا (یعنی: کشوری که از دویست سال پیش تنها در دوره‌هایی درگیر جنگ نبوده که در تدارک آن بوده است)، در پسِ هالیود (یعنی: یکی از کمپانی‌های پول‌ساز آمریکایی) پنهان شده است. اما حقیقت حتی از این هم تلخ‌تر، گزنده‌تر و سالوسانه‌تر است: آن‌چه خرده‌بورژوازی «نوپا» و «مدرن» ایرانی‌ با کمک مدیای تحت کنترل دستگاه‌های «مهندسی اجتماعی» به‌جای ایالات متحده به‌نمایش می‌گذارد و توده‌ی مردم کارگر و زحمت‌کش را به‌تماشای آن فرامی‌خواند تا دست از حقیقت خویش بکشند، خودِ هالیود نیست، تصویری است‌که هالیود به‌طور آگاهانه از بازی‌گران، خودش و زندگی می‌دهد تا مناسبات و گانگستریزم وجودی خودرا در لفافه‌ای از «هنر» سینمایی بپوشاند.

از همین‌روست‌که آن‌چه در مقابل فعالین جنبش کارگری‌ـ‌کمونیستی قرار دارد، ارائه‌ی تصویر و تحلیل از جبهه‌ای به‌مراتب پیچیده‌تر و گسترده‌تر از آن جبهه‌ای است که ماریا ریماک در رمان خود به‌تصویر کشید. به‌جز گستردگی و پیچیدگی، تفاوت بسیار مهم این دو جبهه، در این است‌ که جبهه‌ی غربی ماریا ریمارک اساساً نوشتنی بود، درصورتی‌که جبهه‌ی فعالین جنبش کارگری‌ـ‌کمونیستی فراتر از نوشتن، اساساً پراتیک است. حقیقت این پراتیک در رودررویی آن است.

 

 

You have no rights to post comments

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وچهارم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌وسوم

رئیس ساواک آمد و به‌بازجو چیزهایی گفت، و او هم دستور فلک کردن مرا داد. این تجربه‌ی تازه‌ای بود از کتک خوردن. یک چوب به‌طول بیش از یک متر و به‌قطر حدود پنج سانت، از دو سرش یک طناب کتانی ضخیم گذرانده بودند. شبیه یک کمان، اما با آزادی بیش از طول طناب. دو پا را از مچ بین چوب و طناب می‌گذاشتند و چوب را می‌پیچاندند تا پا بین طناب و چوب صفت می‌شد. شکنجه‌شونده روی زمین به‌پشت قرار داشت و چوبِ فلک در دست دو نفر بود که ایستاده بودند. کفِ پا آماده‌ی شلاق خوردن بود؛ و شلاق هم همان کابل برق چند لایه بود. تعدادی زدند، اما خیلی ادامه ندادند. چوب را شُل کردند و پاهای کبود و ورم کرده آزاد شد. این‌جا دیگر مثل بازجویی‌های اوین دستور «پاشو راه برو» در کار نبود. جالب این‌که چشم‌بند و دست‌بند دوباره به‌کار گرفته شد. این‌بار یک پابند هم به‌پاها زدند. وسیله‌ای مثل دست‌بند، اما ضخیم‌تر و با زنجیری بلندتر، به‌حدی که می‌توانستی فقط قدم‌های کوتاه برداری.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وسوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ودوم

ملاقات به‌هم خورد و تنها من توانستم به‌مادرم در اندک فرصتی برسانم که چیزی نگوید. او که قبل‌ها هم چندبار بازخواست شده بود، در پیگیری‌های افسران زندان چیزی را بُروز نداده بود. من را هم به‌وسیله معاون زندان و افسر مربوطه با تحدید، بازپرسی کردند و نتیجه‌ای عایدشان نشد. ملاقات را قطع کردند. احمد م.ع. (برادر اسماعیل از اعدامی‌های سیاهکل) که خودش هم در جریانات مسلحانه فعال و زندانی شده بود در جریان قرار گرفت. او مسئول مراجعه به‌افسر نگهبان و حل‌وفصل موضوعات بند ما بود . وی به‌اتفاق آقای حجری به‌«زیر هشت» رفتند و به‌شدت به‌رفتار افسر نگهبان اعتراض کردند و مورد بلعیدن چیزی از جانب مرا رد کرده بودند. با مداخله‌ی رئیس زندان و به‌دستور او ملاقات غیرحضوری را دایر کرده و فقط یک دیده بوسی آخر را اجازه دادند. در داخل بند هم زمزمه اعتصاب و اعتراض پیش آمد که به‌سرانجام نرسید. به‌نظر می‌رسید همه چیز رفع و رجوع شده باشد. با توجه به‌جوّ بند تعداد کمی از افراد در جریان جزئیات حادثه قرار گرفتند. این مورد توسط مسئول زیر هشت بند و آقای حجری مدیریت شد.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ودوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ویکم

اولین تبعیدی‌ها از هر دو زندان شماره چهار و سه هم‌زمان فراخوانده شدند و به‌زندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همه‌ی زندانیان برای بدرقه به‌راهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست می‌زدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف به‌سمت درِ بند (زیر هشت) حرکت می‌کردند و با تک تک افراد دست می‌دادند و روبوسی می‌کردند. برخی می‌گریستند و برخی یاران هم‌رزم‌شان را در بغل گرفته، می‌فشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانی‌که به‌تبعبد برده می‌شدند، به‌درود می‌گفتند. شعارها از جمله این‌چنین بود: «امید به‌پیروزی آتی خلق قهرمان».

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ویکم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ام

عبدالحسین، مهندس مکانیک و اهل لنگرود؛ مردی دانا و کم صحبت، اما طنزگو بود. او ازهمه‌ی افراد این گروهِ محاکمه مسن‌تر بود. برادرش عبدالرضا بیش‌تر در سایه قرار داشت.

عباس، دانشجوی رشته‌ی دامپزشکی بود. او را از بیرون زندان می‌شناختم. زمانی‌که عباس تحت تعقیب و فراری بود، مدتی با ما زندگی می‌کرد. رابطه ما از طرف او و من لو نرفته بود. خیلی کتک خورده بودم که ارتباطات و اطلاعاتم را بگویم. از ارتباط­های من، فریبرز و احمد با اسم مستعار گفته شده بودند. فریبرز هفته­ی قبل از من دستگیر شده بود و احمد حدود سه سال بعد دستگیر شد.

سی سال بعد، از احترام و اعتبار اجتماعی عباس در ایلام و اصفهان باخبر شدم. من این‌طور خبر شدم که «او که در زندان به‌لحاظ روحی  آسیب دیده بود.» شاید هم به‌این نتیجه رسیده بود که با مبارزه‌ی مسلحانه و سیاسی خداحافظی کند.»

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ام

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ونهم

البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان می‌گذاشته و از این دو نفر برای تمایل به‌مشارکت سئوال میکرده که حاضر به‌فرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را به‌ما می‌داد و علی را هم به‌شهادت می‌گرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و به‌شدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمی‌دانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاق‌ها(سلول‌ها) اصلاً بسته نشود.

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top