داستان کوتاه: قایق های رودخانه هودسون
از آن طرف تابستان سال 1988، تا این طرف خیابان آ9 وست استریت چند قدم بیشتر نبود. همانطور که رستوران پالم، بر تقاطع خیابانهای وست استریت و چمبرز استریت، هنوز «فیش اند چیپس» ارزان میفروخت.
تنها تفاوتش با سال 1988 ، قوطی های کوکاکولائی بودند که امروزه به طرز عجیب و غریبی اسامی افراد ناشناخته ای را به جای اسم آشنای کوکاکولا روی برچسب هایشان داشتند. به نظر می آمد هیچ چیز دیگری عوض نشده است. مدرسۀ استویوسانت در آنطرف خیابان چمبرز، آنتن رادیوی تریبکا بریج تاور، تاکسی های زرد رنگ خسته و منظرۀ سبز ریورتراس به آنسوی آبی رودخانه هودسون.
حتی اگر در هوای مه آلود دقت میکردی، میتوانستی ساختمان اکسچنج پالاس در آنسوی رودخانه را ببینی. چند قایق بادبانی متعلق به کلوپ قایقرانی هودسون Husdon Yacht Club HYC بر روی رودخانه ول میگشتند و از ریورتراس دیده میشدند. دختری با موهائی بسته و دامن بنفش، با کفشهای چرخدار رولراسکیت در پیاده روی ریورتراس بالا و پائین میرفت.
***
آنطرف خیابان، در مدرسه استویوسانت، اول تابستان سال 1988، وقتی مدیر مدرسه کارنامۀ فارغ التحصیلی آن جوان لاغر اندام، «جد ساندن» را به دستش داد، جد از خوشحالی در پوستش نمی گنجید. به هیچ چیز جز تعطیلات گرم در کنار ریورتراس با دوست دخترش «ملانی» فکر نمیکرد. ریاضیات را دوست داشت و از خانواده ثروتمندی هم بود. آیندۀ چندان پرماجرائی را برای خودش پیش بینی نمیکرد. به زودی پدرش چند کارخانه قایق سازی و وسایل موتوری را در اختیارش می گذاشت و در مجموع میدانست که از زندگی چه میخواهد؛ قرار دادن سرمایه اش در خیابانهای گرم و امن هودسون، ازدواج با ملانی و داشتن چند تا بچۀ مامانی و سفرهای زیبا به همه کشورهای دیدنی.
روی نیمکتی در پیاده روی ریورتراس یک پیرزن کولی نشسته بود و با سنگهای ریز فال میگرفت. جد از کنار او بی خیال رد شد. پیرزن کولی سرش را بالا آورد و به او نگاهی وحشت زده کرد. چنان وحشتی در نگاهش بود که گویا دارد به یک حیوان درنده نگاه میکند. جد از کنار پیرزن چندان دور نشده بود که پیرزن با صدائی بلند، شبیه فریاد، گفت: صد و شانزده!
جد برگشت و گفت: چی گفتی؟
پیرزن گفت: صد و شانزده نفر بودند! صد و شانزده نفر! و سپس با تمام سرعتی که بدن نحیفش اجازه میداد در مسیر مخالف جد شروع به راه رفتن کرد، لحظه ای میدوید و لحظه ای راه میرفت. پیرزن کولی فرار کرد و در تقاطع خیابان چمبرز ناپدید شد.
جد زیر لب گفت: پیرزن احمق! و روی یکی از نیمکت ها نشست و زانویش را که مورچه ها گاز گرفته بودند با دست خاراند، زیر لب غرغر کرد: از مورچه ها متنفرم.
زیر پایش، کنار پایه نیمکت یک لانۀ خاکی بود که مورچه ها داشتند در آن غذای زمستانی جمع می کردند. جد همیشه در جیبش یک فندک بنزینی داشت. دستش را در جیب کرد و قوطی بنزین فندکی را که همین امروز خریده بود، درآورد. در قوطی را باز کرد و مقداری از بنزین را روی لانه مورچه ها خالی کرد. بعد فندکش را در آورد و بنزین را آتش زد. مورچه ها نمیتوانستند بلند فریاد بزنند. صدای ضجه آنان در میان آتش، هیچ جا شنیده نمیشد. دختری که با رولراسکیت بازی میکرد یک لحظه ایستاد و شعلۀ آتش کوچک را کنار پایه نیمکت نگاه کرد، اما چیزی نگفت و دوباره راهش را گرفت و رفت.
در میان جهنم لانه مورچه ها، درمیان صدای دلخراش ضجۀ وحشتناکشان، صد و شانزده مورچه در آتش سوختند.
جد ساندن دستش را در جیبش کرد و دیپلم فارغ التحصیلی از مدرسۀ استویوسانت را دوباره لمس کرد. یک ورق کاغذ بود به همراه کلی تعریف و تمجید و اظهار امیدواری به آینده ای نامعلوم. مدرسه اش تمام شده بود؛ کلاس 88 به پایان رسیده بود. لبخندی زد و پاشد و به سمت خانه راه افتاد.
***
حدود یک ربع قرن بعد، و حدود یک کیلومتر دورتر از مدرسۀ استویوسانت، و حدود ساعت یک و ربع بعد ازظهر، سایبان های سبز کافه 1668 در شماره 275 گرینویچ استریت، نزدیک تقاطع خیابان مورای، از تابیدن مستقیم آفتاب ظهر روی سر مهمان کافه جلوگیری میکردند. مردی با پیراهن آبی زیر سایبان نشسته بود. صندلی آهنی کنار پیاده رو، در کنار میزی آهنی با یک رومیزی سبز که رویش نوشته شده بود: «از سال 1668 همیشه در خدمت شما هستیم!» مشغول پذیرائی از مهمانی بودند که ظاهری چنان عادی داشت که توجه هیج رهگذری را حتی یک لحظه هم جلب نمیکرد. جد ساندن فنجان قهوه را سر کشید و یک پنج دلاری زیر آن گذاشت. چشمهای عبوس آبراهام لینکلن از روی اسکناس پنج دلاری به سایبان سبزرنگ زل زده بود. جد ساندن با صدای بلند گفت: «زود میبینمت»
صاحب کافه، بوریان کووالنکو، از آن سوی پیشخوان داد زد: «بعداً میبینمت!»
بعد بلند شد و سوئیچ را از روی موتورسیکلتش برداشت و پیاده به سوی تقاطع خیابان مورای قدم زد. از گرینویچ استریت گذشت و در آنسوی خیابان، از روی چهارپله مرمری ساختمان بانک آمریکا Bank of Americaکه آنقدر براق بودند که قرمزی پرچم و نشان بانک آمریکا را در خود منعکس می کردند، بالا رفت.
گذر رهگذران در خیابان به قدری عادی بود که هیچکس به یاد نمی آورد که در 15 مارس 2012 جماعت خشمگین «اشغال کنندگان وال استریت» درست روی همان پله هائی که جد ساندن از آن بالا می رفت، با تلاشی طولانی در شکستن شیشه های بانک آمریکا، همۀ جهان را با شعارهای «رادیکال»شان لرزانده بودند که: «کاپیتالیسم اصلاً خوب کار نمیکند! کاپیتالیسم خیلی بد شده است! لطفا خشونت این بانکها را ذره ای کمتر کنید تا شاید ما هم بتوانیم بعضی وقتها نفس بکشیم!»
اما کدام خشونت؟
دختری دورگه و بسیار زیبا پشت میز خوشامد بانک آمریکا، با لبخندی جذاب، ملیح و مهربان به مرد گفت: بفرمائید؟ (هیچ خشونتی هم در پوست قهوه ای، موهای روشن و باقته و چشمان آبی اش نبود.)
جد ساندن گفت: سلام عزیزم، جد ساندن، شماره 344744866522
مهربانی در چشمان دختر با شنیدن ردیف شماره های دورقمی 44، 44، 66و 22 به اندکی احتیاط و نگرانی گرائید (اما خشونت نه) گفت: خوش آمدید آقا! و سپس یک کارت دیجیتال شبیه به همه کارت های اعتباری بانک را روی میز گذاشت. با این تفاوت که هیچ چیز روی کارت نوشته نشده بود، کارت سفید سفید بود.
جد کارت را برداشت و بدون گفتن حتی یک کلمه به طرف آسانسور راه افتاد. دکمه «بالا» را زد و منتظر شد. دفعه اول که آسانسور رسید، سوار نشد زیرا شخص دیگری هم در کنار او منتظر آسانسور بود. دوباره دکمه «بالا» را زد.
دفعه بعد تنها بود. بعد از باز شدن در آسانسور، چهار انگشت دست چپش را روی صفحه بیومتریک کنترل گذاشت و با صدای آرامی گفت: جد ساندن، 44446622
آسانسور به جای حرکت به سمت بالا یا پائین، به طور افقی به سمت جلو حرکت کرد و حدود پنج متر جلوتر از حرکت ایستاد و در باز شد.
جد وارد اتاق کوچک دو در سه شد، که تنها یک میز تحریر و یک صندلی چوبی قدیمی در آن بود. هیچ نقاشی یا وسایل تزئینی روی دیوار نبود. دیوارها به رنگ سبز روشن بودند. فقط روی دیوار یک صفحه دیگر برای بیومتریک کنترل به چشم میخورد. جد دستش را روی صفحه گذاشت و اینبار چیزی نگفت. سپس تکه باریک مقوائی را که مانند همان مقواهائی است که برای تست عطر و ادکلن استفاده میشود، روی زبانش گذاشت و آنرا خیس کرد و سپس مقوا را در شیار باریکی در کنار صفحه بیومتریک کنترل فرو کرد.
بازگشت و روی صندلی نشست.
سه دقیقه طول کشید تا سیستم کنترل بیومتریک اثر همه انگشتان او را با آزمایش آب دهان او (گروه خونی و دی ان آ) تطبیق دهد و سپس بازوی روبوت درون گاوصندوق، جعبه ای را در کنار کانال پشت صفحه بیومتریک قرار داد. صفحه باز شد و صندوق تا نیمه بیرون آمد. صندوق کوچکی بود مانند همه صندوقهای فلزی وسایل شخصی در بانکها و هیچ ویژگی دیگری نداشت.
جد در صندوق را باز کرد و تنها شیئی را که در صندوق بود، یعنی یک پوشه ضخیم مقوائی، بیرون آورد. روی پوشه سفیدرنگ با خط ریزی نوشته بود: عملیات شرق.
بسیاری از صفحات پرونده را میشناخت و چندتایشان را نه. میدانست که فقط سه نفر به این پرونده دسترسی دارند و کنجکاو بود که بداند چه صفحاتی دیروز به پرونده اضافه شده است: چند صفحه راجع به نقشه های عملیات مختلف خیابانی، ترانسپورت اسلحه (که با کمی مشکل مالی مواجه شده بود)، محل های ملاقات افراد (بدون تغییر)، تاریخ بمب گذاری ها و آتش سوزی ها و محل های آنها (یکی از این تاریخ ها تغییر کرده بود) و سایر صفحات مربوط به استخدام افراد و غیره.
صفحات مربوط به استخدام را باید سریع مرور میکرد. امروز بعد از ظهر با شخصی قرار ملاقات داشت و تصمیم درباره کاندیداهای فعلی اجتناب ناپذیر بود:
روی مقوای بخش استخدام پرونده، با خط نه چندان درشتی تایپ شده بود: فمن. وسپس یکی از شعارهای سازمان فمن با خط ریزتری زیرش نوشته شده بود: «اساس فمن انسان عریان است. فمن جنبش بازگرداندن اختیار برهنگی به انسان است.»
پوشه را ورق زد و اسامی کاندیداهای استخدام برای فمن را بازبینی کرد:
لنا شوچنکو از اوکراین (معروف به لنا گرگه)
کریتسینا ایتوشنکو از اوکراین (معروف به کریستال)
ماریا از ایران (معروف به ماریا سیب زمینی)
سوسلیاکوا آکسینیا والیموفنا از روسیه (معروف به آکسین خوشرقص)
جیجی از ایران (معروف به جیجی)
لیکا بوکانیسو از لیتوانی (معروف به لیکا کتابخون)
صفحات مربوط به ایران و اوکراین را ورق زد و در پروندۀ هر کاندیدای استخدام، سؤال مربوط به «انگیزه» آنها را خواند. لنا شوچنکو به سادگی انگیزه اش را نوشته بود: «پول، من برای دستمزد لخت میشوم و هر کار دیگری هم میکنم، قیمتش را با صحبت و توافق تعیین میکنیم.» هیج نکته سیاسی در این انگیزه نبود.
زیر لب گفت: روی این زنهای احمق چگونه میتوانم سرمایه گذاری سیاسی کنم؟
انگیزه سوسلیاکوا علاوه بر پول، انتقام از دولت زن ستیز پوتین بود. انگیزه جیجی پس انداز پول کافی برای عمل جراحی زیبائی گونه و سینه بود. و انگیزه ماریا «از بین بردن شوونیست ها» بود...
شوونیست ها؟!
این دیگر چه انگیزه ای است؟ جد با دقت شروع به خواندن جزئیات کرد:
«من یک زن ایرانی آتئیست هستم. از شوونیست ها متنفرم. شووینیست ها همه جا هستند. مرا اذیت میکنند و میخواهند سازمان ما را هم اذیت کنند. پدر و مادرم مسلمانند. مسلمان خوب هست و مسلمان بد هم هست. اسلام سیاسی بد هست. اسلام غیرسیاسی خوب هست. اگر شوونیست ها را دانه دانه پیدا نکنیم و از بین نبریم دیگر نمیشود جلویشان را گرفت. جدیداَ حتی جرأت کرده اند که شعارهائی را که صد سال کهنه شده را هم دوباره تکرار کنند، مثل شووینیست های همه کشورها متحد شوید. یا حتی بدتر از آن: برقرار باد دیکتاتوری شوونیست ها! اینها خطرناک هستند. من میخواهم عریان بشوم. از لباس پوشیدن خسته شده ام. لباس کلافه ام میکند. می خواهم آزاد باشم. من میخواهم شوونیست هائی را که همیشه لباس کثیف میپوشند و حتی بعضیشان کلاه ایمنی هم بر سرشان میگذارند افشا کنم. من میخواهم به چالش بکشم. من میخواهم با برهنه شدن خودم، همه شوونیست ها را از مخفی گاهشان بیرون بیاورم تا شناسائی بشوند.» و غیره...
جد ساندن سرش را با کسالت تکان داد و خواندن انگیزۀ استخدامی کاندیدها را متوقف کرد. دیگر به اندازه کافی خوانده بود. پوشه را در صندوق گذاشت... ده دقیقه بعد از پله های براق بانک آمریکا به طرف موتورسیکلتش که روبروی کافه 1668 پارک شده بود، قدم میزد.
***
رستوران پالم، شماره 206 وست استریت، نوسازی سال 2009 را که به دلیل بحران اقتصادی ناتمام گذاشته بود، دوباره در سال 2014 از سر گرفته بود. روی بعضی از پنجره هایش داربست زده بودند و چند کارگر مشغول رنگ آمیزی چهارچوب پنجره ها، به موسیقی رادیو مانهاتان اف ام گوش می دادند. جد ساندن، برای اینکه زیاد توی چشم مردم نباشد، همیشه در خیابان شلوار جین و یک پیراهن آبی آستین کوتاه معمولی و نه چندان گرانقیمت می پوشید و از موتورسیکلت به عنوان وسیلۀ نقلیه اش استفاده می کرد (به رانندگان تاکسی هیچ اطمینانی نداشت) موتورش را کنار پنجره های رستوران پالم در پیاده رو پارک کرد و به داخل رستوران رفت. ده دقیقه زودتر از قرارش با ویکتور سیلاتسکی به رستوران رسیده بود و عمداً اینکار را کرده بود.
روی صندلی ای در کنار یکی از پنجره ها نشست و در پاسخ لبخند دختر خدمتکار گفت: لطفا یک فنجان قهوه، بدون شکر و یک کیک سیب.
ظاهر معمولی اش، رستوران درجه دوئی که در آن بود و موتورسیکلتش هیچ شکی برای کسی ایجاد نمیکرد که شاید این ملاقات، جزئی از مهمترین سرمایه گذاری های سیاسی ایالات متحده بعد از سقوط رایش سوم را تشکیل می دهد.
ده دقیقه به خود فرصت داد تا قهوه خوب و کیک سیب را تمام کند و از همه جوانب به دستوراتی که به سیلاتسکی خواهد داد، مطمئن شود.
با شنیدن صدای در رستوران به سمت در نگاه کرد و ویکتور سیلاتسکی را دید که وارد رستوران پالم شد.
ویکتور جد را شناخت و مستقیم به سوی میز او رفت. جد دستش را دراز کرد و ویکتور گفت: سلام آقای من! و دولا شد که دست جد ساندن را ببوسد. جد فوراً دستش را پس کشید و با عصبانیت گفت: اینجا نه، مرتیکه احمق!
ویکتور با حالتی از احترام و ترس شدید از مخاطبش، روی صندلی مقابل جد نشست و سؤال کرد: چه خدمتی میتوانم بکنم آقا؟
جد گفت: طرح عملیات اودسا را با خودت آورده ای؟
ویکتور گفت: بله آقای من. و یک پوشه معمولی را که در هر شرکتی مانند آن پیدا میشود از کیفش درآورد. یک کلید یو اس بی را هم روی آن گذاشت و گفت: اینهم نسخۀ دیجیتال آن است.
جد گفت: نسخۀ کاغذی اش را نابود کن. و کلید یو اس بی را برداشت و توی جیبش گذاشت و گفت: کی دخترهایت را حاضر میکنی؟
ویکتور گفت: طرح عملیات دوم ماه مه است آقا. دخترها هم در همان تاریخ حاضر خواهند بود آقا.
ناگهان در ذهن جد ساندن، خاطره بسیار دوری از سال 1988 زنده شد: پیرزنی کولی در ریورتراس که با وحشت میگفت: صد و شانزده! صد و شانزده نفر بودند!
صورتش را در هم کشید.
ویکتور گفت: چیزی شده آقا؟ دوم ماه مه خوب نیست؟ اگر امر بفرمائید میتوانیم تاریخ را عوض کنیم.
جد گفت: لازم تاریخ را عوض کنید. با لنا، ماریا، کریستینا و لیکا موافقم. درباره بقیه شان هم میتوانی خودت فکر کنی. به نظر من بقیه شان به درد نمیخورند.
- چشم آقا!
- یک عملیات کاملاً حرفه ای. این چیزی است که از تو توقع دارم. باید مراقب هرگونه زیاده روی باشی.
- آیا مقصودتان اینست که بخش خشونت آمیز عملیات میدان کولیکوو را متوقف کنیم؟
- ابله! دارم به تو میگویم یک عملیات کاملاً حرفه ای. ما چنان مردانی را استخدام نمیکنیم که به مردم دسته گل تعارف کنند. اما از زیاده روی هائی که در نهایت باعث لو رفتن افراد میشوند باید پرهیز کنی.
- آقا، ساختمان اتحادیه چی؟
- همانطوری که قبلاً گفتم. باید درسی بگیرند که به یادشان بماند. مسئولیت طراحی جزئیاتش با خودت است. از همه قوۀ تخیلت استفاده کن.
- حتما آقا، پس یادتان نرود که اخبار روز دوم مه را نگاه کنید.
جد در پاسخ این شوخی بی مزه، به سوی پنجره نگاه کرد و گفت: من دیگر میروم. این قهوه را تو حساب کن. بعداً بهت پس میدهم.
ویکتور چهارده میلیون دلار سرمایه عملیات اودسا را که هفته پیش نیمی از آنرا دریافت کرده بود با چهارده دلار صورت حساب قهوه و کیک سیب مقایسه کرد و گفت:
آقای من! لازم نیست آنرا به من برگردانید. مهمان من باشید.
جد گفت: چقدر سخاوتمند هستی. ممنون.
بدون خداحافظی از در رستوران بیرون آمد و سوار موتورسیکلتش شد. استارت زد. وقتی موتور روشن شد لحظه ای به موضوعی حاشیه ای فکر کرد: «شوونیست ها؟ این شوونیست ها دیگر چه سکت حاشیه ای هستند؟ اینها کی هستند؟ آیا باید در طرح عملیات تهران مزاحمت اینها را هم به حساب بیاورم یا نه؟»
شانه اش را بالا انداخت و زیر لب گفت: موقع آنهم میرسد.
موتورسیکلت به راه افتاد و از آ9 وست استریت به خیابان چمبرز پیچید. جد ساندن امروز با یک دوست قدیمی هم قرار ملاقات داشت... یک دوست خیلی قدیمی.
قایق های بادبانی کلوپ قایقرانی هودسون روی رودخانه چرخ میزدند تا بهترین جهت باد را پیدا کنند.
باد رودخانه هودسون از سوی شمال غربی می وزید.
ده روز بعد، هنوز دود از پنجره های ساختمان اتحادیه های کارگری در اودسا، در کنار میدان کولیکوو، بیرون می زد و باد شمال غربی به همراه دود سیاه و خاکستر پریشان لباسها و بدنهای سوختۀ زنان و مردان، امواج کهنۀ صدای پیرزنی کولی را، از دوردستهای سال 1988، با خود به اینطرف و آنطرف دنیا می برد:
صد و شانزده!
صد و شانزده!
صد و شانزده نفر بودند!!
بابک پایور
ژوئن 2014، خرداد 1393
جد ساندن، فارغ التحصیل کلاس 88 مدرسه استویوسانت در خیابان چمبرز در مانهاتان. صاحب و سرمایه گذار اصلی سازمان فمن و صاحب نشریه دست راستی کی یف پست
مدرسه استووسانت بر روی رودخانه هودسون – چمبرز استریت شماره 345
منوی قهوۀ کافه 1668
ریورتراس – خیایان چمبر – رستوران پالم – مدرسه استووسانت – خیابان آ9 وست استریت
یادداشتها
خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستونهم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستموهشتم
......
بیژن (هیرمنپور) با من مرتب وقت میگذاشت و برایم از تجارب و دانستههایش با دقت و گسترده میگفت. این پیوند گرچه بنا بر حادثهی جدایی ما ازهم و انتقال من از قزل قلعه دیری نپائید، اما عمق تأثیرات او را میتوانم بهیاد بیاورم که در تشخیصهای بعدی و انتخابهای آتیام تعیینکننده بود. وقتی از مجاهدین و رجوی صحبت شد، او برایم از احساس عمومی در دانشکده حقوق نسبت بهوی گفت: «در میان جمع دانشجویان شخصی مشکوک و غیرقابل اطمینان بود.» جز برخی از حداقلهای ارتباطی، همه از او دوری میکردند. و این گویا نه تنها از تیپ شخصیت و منشهای رفتاری نامتعارف او، بلکه از نگاهی نیز متأثر بود که «مییپنداشتند ساواکی است.»
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستوهشتم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستموهفتم
.... من وسط نیمکت نشستم، بلافاصله رئیس بند که مرد کوتاه قد و تنومندی بود آمد و روبروی من نشست. تنهاش را بهعقب تکیه داد دو دستش را بهلبه نیمکت گرفت، جفت پای چکمه پوشش را بالا آورد و محکم بهصورت من کوبید. بسیار سریع و خیلی غیرمترقبه این حرکت را کرد، سرم از پشت بهمیلههای پنجره خورد و شکست و خون بهداخل لباسم راه گرفت. در اثر ضربه مستقیم لگدْ صورتم متورم و کبود شد، دهان و بینیام بهشدت خون افتاد. او بلافاصله بلند شد و تا من بخودم بیایم چند مشت محکم بهسر و روی من کوبید و بلافاصله از داخل اطاقک بیرون رفت و زندانی پیاده شده را سوار کرد. زندانی این قیافهی بهسرعت تغییر یافتهی مرا با حیرت و وحشت غیرقابل کنترلی دید وخشم خود را با شعار دادن علیه ساواک اظهار کرد. و شروع کرد بهفحش دادن بهزندانبان. ماشین راه افتاد و بهسرعت بهزندان قزل قلعه رفت. مدتی مرا در حیاط بیرونی، روبروی دفتر ساقی رئیس زندان، نگه داشتند. بعد بهاطاق ساقی بردند.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستوهفتم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستموششم
یک روز وسطهای روز بود که نگهبان در اتاق را باز کرد و گفت حاظر باشید، بازدید داریم. دقایقی بعد همهی سربازجوها بهترتیب سلسلهمراتب وارد اتاق شدند. در آستانهی در کنار هم ایستادند. سر دستهشان حسینزاده بود. عضدی و منوچهری و چندتای دیگر هم بودند. همه با سروضع (بزک کرده) کتوشلوار و کراوات و کفشهای براق که روی کفپوش اتاق پا گذاشتند. با ورودشان قدم زدن بعضیها که وسط اتاق راه میرفتند، متوقف شد. چند نفر از کسانی که نشته بودند، بهسرعت و بقیه هم با تأخیر و اکراه بلند شدند و ایستادند. هیچ گفتگو و حالت و رفتاری حاکی از ادای احترام در بین نبود. نه کسی سلام کرد و نه خشنودی از این دیدار در بین بود
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستوششم
بههرحال، موقع بدرود بود. نگهبان آمد و مرا پس از وداع گرم با همسلولیها از آنجا برد. اما محل زندان بعدی چند قدمیِ همین سلولها بود. جایی که به آن حیاط یک و حیاط دو میگفتند و در دو طبقه و چهار اتاق بزرگ بود. من به حیاط یک اتاق یک برده شدم. فضایی چهل، پنجاه متری با بیش از سی زندانی بازداشتی که هنوز به دادگاه نرفته و حکم نگرفته بودند. اتاقی که از یک راهرو، درِ ورودی کاملا بستهای داشت، و از یک طرف پنجره هایی داشت که به باغچه انبوهی ناظر و کاملاً محفوظ بود و با کرکرههای ثابت آهنی از فضای آزاد جدا میشد، که نور کمی را به داخل اجازه میداد و مانع دید مناسب بیرون هم بود.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستوپنجم
روزی یک سرباز یا مأمور جوانی با کیسه ای از لوازم اصلاح (ماشین و شانه و...) به سلول ها می رفت، به سلول ما که رسید، خواستم که سرم را از ته بتراشد. چند جای زخم در سرم، هنوز خوب نشده بود. همین زخم ها برای تراشیدن مو مشکل ایجاد می کرد.
ادامه مطلب...* مبارزات کارگری در ایران:
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»- قسمت دوم
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»
- بیانیه شماره دوم کمیته دفاع از کارگران اعتصابی
- تشکل مستقلِ محدود یا تشکل «گسترده»ی وابسته؟!
- این یک بیانیهی کارگری نیست!
- آیا کافکا بهایران هم میرود تا از هفتتپه بازدید کند !؟
- نامهای برای تو رفیق
- مبارزه طبقاتی و حداقل مزد
- ما و سوسیال دمکراسی- قسمت اول
- تجمع اول ماه می: بازخوانی مواضع
- از عصیان همگانی برعلیه گرانی تا قیام انقلابی برعلیه نظام سرمایهداری!؟
- ائتلاف مقدس
- وقتی سکه یک پول سیاه است!
- دو زمین [در امر مبارزهی طبقاتی]
- «شوراگراییِ» خردهبورژوایی و اسماعیل بخشی
- در مذمت قیام بیسر!
- هفتتپه، تاکتیکها و راستای طبقاتی
- تقاضای حکم اعدام برای «جرجیس»!؟
- سکۀ ضرب شدۀ فمنیسم
- نکاتی درباره اعتصاب معلمان
- تردستی و تاریخ، در نقد محمدرضا سوداگر و سید جواد طباطبایی
- دختران مصلوب خیابان انقلاب
- «رژیمچنج» یا سرنگونی سوسیالیستی؟!
- هفتتپه و پاسخی دوستانه بهسؤال یک دوست
- اتحادیه آزاد در هفتتپه چکار میکند؟
- دربارهی جنبش 96؛ سرنگونی یا انقلاب اجتماعی!؟
- دربارهی ماهیت و راهکارهای سیاسیـطبقاتی جنبش دیماه 96
- زلزلهی کرمانشاه، ستیز جناحها و جایگاه چپِ آکسیونیست!؟
- «اتحادیه مستقل کارگران ایران» از تخیل تا شایعه
- هزارتوی تعیین دستمزد در آینه هزارتوی چپهای منفرد و «متشکل»
- شلاق در مقابله با نوزایی در جنبش کارگری
- اعتماد کارگران رایگان بهدست نمیآید
- زحمتکشان آذری زبان در بیراههی «ستم ملی»
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت دوم)
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت اول)
- در اندوه مرگ یک رفیق
- دفاع از جنبش مستقل کارگری
- اطلاعیه پایان همکاری با «اتحاد بینالمللی در حمایت از کارگران در ایران»
- امضا برعلیه «دولت»، اما با کمک حکومتیان ضد«دولت»!!
- توطئهی خانه «کارگر»؛ کارگر ایرانی افغانیتبار و سازمانیابی طبقاتی در ایران
- تفاهم هستهای؛ جام زهر یا تحول استراتژیک
- نه، خون کارگر افغانی بنفش نیست؟
- تبریک بهبووورژواهای ناب ایرانی
- همچنان ایستاده ایم
- دربارهی امکانات، ملزومات و ضرورت تشکل طبقاتی کارگران
- من شارلی ابدو نیستم
- دربارهی خطابیه رضا رخشان بهمعدنچیان دنباس
- قطع همکاری با سایت امید یا «تدارک کمونیستی»
- ایجاد حزب کمونیستی طبقهی کارگر یا التجا بهنهادهای حقوقبشری!؟
- تکذیبیه اسانلو و نجواهای یک متکبر گوشهنشین!
- ائتلافهای جدید، از طرفداران مجمع عمومی تا پیروان محجوب{*}
- دلم برای اسانلو میسوزد!
- اسانلو، گذر از سوءِ تفاهم، بهسوی «تفاهم»!
- نامهی سرگشاده بهدوستانم در اتحاد بینالمللی حمایت از کارگران
- «لیبر استارت»، «کنفرانس استانبول» و «هیستادروت»
- «لیبر استارت»، «سولیداریتیسنتر» و «اتحاد بینالمللی...»
- «جنبش» مجامع عمومی!! بورژوایی یا کارگری؟
- خودشیفتگی در مقابل حقیقت سخت زندگی
- فعالین کارگری، کجای این «جنبش» ایستادهاند؟
- چکامهی آینده یا مرثیه برای گذشته؟
- کندوکاوی در ماهیت «جنگ» و «کمیتهی ضدجنگ»
- کالبدشکافی یک پرخاش
- توطئهی احیای «خانهکارگر» را افشا کنیم
- کالبدشکافیِ یک فریب
- سندیکای شرکت واحد، رفرمیسم و انقلاب سوسیالیستی
* کتاب و داستان کوتاه:
- نقد و بازخوانى آنچه بر من گذشت
- بازنویسی کاپیتال جلد سوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد دوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد اول، ایرج اسکندری
- کتاب سرمایهداری و نسلکشی ساختاری
- آگاهی طبقاتی-سوسیالیستی، تحزب انقلابی-کمونیستی و کسب پرولتاریایی قدرت...
- الفبای کمونیسم
- کتابِ پسنشینیِ انقلاب روسیه 24-1920
- در دفاع از انقلاب اکتبر
- نظریه عمومی حقوق و مارکسیسم
- آ. کولنتای - اپوزیسیون کارگری
- آخرین آواز ققنوس
- اوضاعِ بوقلمونی و دبیرکل
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- آغاز پرولترها
- آیا سایهها درست میاندیشند؟
- دادگاه عدل آشکار سرمایه
- نبرد رخساره
- آلاهو... چی فرمودین؟! (نمایشنامه در هفت پرده)
- اعتراض نیروی کار در اروپا
- یادی از دوستی و دوستان
- خندۀ اسب چوبی
- پرکاد کوچک
- راعش و «چشم انداز»های نوین در خاورسیاه!
- داستان کوتاه: قایق های رودخانه هودسون
- روبسپیر و انقلاب فرانسه
- موتسارت، پیش درآمدی بر انقلاب
- تاریخ کمون پاریس - لیسا گاره
- ژنرال عبدالکریم لاهیجی و روزشمار حمله اتمی به تهران
* کارگاه هنر و ادبیات کارگری
- شاعر و انقلاب
- نام مرا تمام جهان میداند: کارگرم
- «فروشنده»ی اصغر فرهادی برعلیه «مرگ فروشنده»ی آرتور میلر
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- و اما قصهگوی دروغپرداز!؟
- جغد شوم جنگ
- سرود پرولتاریا
- سرود پرچم سرخ
- به آنها که پس از ما به دنیا می آیند
- بافق (کاری از پویان و ناصر فرد)
- انقلابی سخت در دنیا به پا باید نمود
- اگر کوسه ها آدم بودند
- سوما - ترکیه
- پول - برتولت برشت
- سری با من به شام بیا
- کارل مارکس و شکسپیر
- اودسای خونین
* ترجمه:
- رفرمیستها هم اضمحلال را دریافتهاند
- .بررسی نظریه انقلاب مداوم
- آنتونیو نگری ـ امپراتوری / محدودیتهای نظری و عملی آتونومیستها
- آیا اشغال وال استریت کمونیسم است؟[*]
- اتحادیه ها و دیکتاتوری پرولتاریا
- اجلاس تغییرات اقلیمیِ گلاسکو
- اصلاحات اقتصادی چین و گشایش در چهلمین سال دستآوردهای گذشته و چالشهای پیشِرو
- امپراتوری پساانسانی سرمایهداری[1]
- انقلاب مداوم
- انگلس: نظریهپرداز انقلاب و نظریهپرداز جنگ
- بُرهههای تاریخیِ راهبر بهوضعیت کنونی: انقلاب جهانی یا تجدید آرایش سرمایه؟
- بوروتبا: انتخابات در برابر لوله تفنگ فاشیسم!
- پناهندگی 438 سرباز اوکراینی به روسیه
- پیدایش حومه نشینان فقیر در آمریکا
- پیرامون رابطه خودسازمانیابی طبقه کارگر با حزب پیشگام
- تأملات مقدماتی در مورد کروناویروس و پیآیندهای آن
- تاوان تاریخی [انقلابی روسیه]
- تروریسم بهاصطلاح نوین[!]
- جنبش شوراهای کارخانه در تورین
- جنبش مردم یا چرخهی «سازمانهای غیردولتی»
- جوانان و مردم فقیر قربانیان اصلی بحران در کشورهای ثروتمند
- چرا امپریالیسم [همواره] بهنسلکشی باز میگردد؟
- دستان اوباما در اودسا به خون آغشته است!
- رهایی، دانش و سیاست از دیدگاه مارکس
- روسپیگری و روشهای مبارزه با آن
- سرگذشت 8 زن در روند انقلاب روسیه
- سقوط MH17 توسط جنگنده های نیروی هوائی اوکراین
- سکوت را بشکنید! یک جنگ جهانی دیگر از دور دیده میشود!
- سه تصویر از «رؤیای آمریکایی»
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- شاعر و انقلاب
- فساد در اتحادیههای کارگری کانادا
- فقر کودکان در بریتانیا
- قرائت گرامشی
- کمون پاریس و قدرت کارگری
- گروه 20، تجارت و ثبات مالی
- لایحه موسوم به«حق کار»، میخواهد کارگران را بهکشتن بدهد
- ماركس و خودرهایی
- ماركسیستها و مذهب ـ دیروز و امروز
- مانیفست برابری فرانسوا نوئل بابوف معروف بهگراکوس[1]
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- ملاحظاتی درباره تاریخ انترناسیونال اول
- ممنوعیت حزب کمونیست: گامی به سوی دیکتاتوری
- نقش کثیف غرب در سوریه
- نگاهی روششناسانه بهمالتیتود [انبوه بسیارگونه]
- واپسین خواستهی جو هیل
- واپسین نامهی گراکوس بابوف بههمسر و فرزندانش بههمراه خلاصهای از زندگی او
- ویروس کرونا و بحران سرمایه داری جهانی
- یک نگاه سوسیالیستی بهسرزمینی زیر شلاق آپارتاید سرمایه