rss feed

08 فروردين 1404 | بازدید: 87

خاطرات یک دوست ـ قسمت چهلم‌ویکم

نوشته شده توسط یک دوست

چند پاراگرافِ آخر از قسمت چهلم

نزدیک به چهار سال آشنایی و دوستی های مان بعنوان هم زندانی از عشرت آباد تا بندهای چهار و پنج و شش زندان شماره یک قصر، گستره متنوعی از تجارب را با هم داشتیم. بدون آنکه اختلافات مان در درک و چند و چون مبارزات را در یک کلاسور مشترک ریخته باشیم، اما همواره حسی مثبت و دوستانه را بین مان برقرار کرده بودیم.

یاد همین انتقال اخیر از زندان قصر به اوین در چند ماه پیش(پائیزسال53) افتادم: در صفِ سوار شدن به مینی بوس، چند نفر قبل از بیژن سوار شدم، او سوار همان ماشینی شد که من را هم سوار آن کرده بودند. وقتی بیژن آمد جایی برای نشستن نبود. دو سه نفر سرپا ایستاده بودند. سقف ماشین کوتاه بود و ایستاده ها باید خیلی خم می شدند. چند نفر بلند شدیم که جایمان را به او بدهیم. قبول نکرد که جای کسی بنشیند. دستش را به پشت سر من انداخت و لبِ صندلی من نشست. احساسی از دوستی و احترام متقابل و همبستگی در میان همبندیان را با هم می زیستیم! او تا رسیدن به در زندان اوین(که هنوز چشم بند نداشتیم)با شوخ طبعی هایش به جمع «حال» می داد. در کنار هم گرمای هم شانه بودن و دوش بدوش هم تاب آوردن و تا اینجای مبارزه آمدن را در ذهن مان می پروردیم. اینک سرنوشت یکی را با قتل و اعدام رقم زده بودند و سرنوشت یکی در ابهام آینده ای با تهدید به مرگ رقم می خورد. هرچه بود همه از پدیده های مبارزه بود.

                                                                                *****

آنها را کشتند و ما ماندیم . با شعر و سرود و همدلی از راه «مورس زدن» و پیغام ایستادگی دادن بهم. ماهها در سلول های انفرادی تاب آوردیم و ماندیم. ماندیم تا چگونه با آینده ای در«راه پر مخافت این ساحل خراب» مواجه شویم. و چه چیزی را انتخاب کنیم. و از کدام ورطه های سقوط بپرهیزم و جان و اندیشه مان را بپالائیم و آرمان خواهی مان را به عمق ببریم و راههای پیوندی عمیق را با «توده ها» بسازیم و طی کنیم. بلندای آیند در گروِ همین انگاشت ها و گام های ما بوده و هست!

                                              ****************************************

                                                                           زندان جدید اوین

 در سال هزار و سیصدوپنجاه که هجوم ساواک در انبوه دستگیری ها و بدنبال آن، کشتارها از حد«توسعه» شاهانه افزون شد؛ با حمایت مستشاران آمریکایی-اسرائیلی در امور«امنیت داخلی» سازمان امنیت؛ ساواک بسرعت اقدام به ساخت و ساز و توسعه زندانها کرد. در اوین پنج مجموعه بنای جدید را شروع به ساختن کردند. سه بند دو طبقه عمومی و مجموعه ای از سلول های انفرادی و یک مجموعه اداری(بازجویی ها). بطوریکه  دو مورد آخر در یک بلوک مشترک بنا شده اند. و سه بند عمومی در بلوکی دیگر احداث شد.

این بلوک های زندان هر کدام بنابر شماره های داخلی تلفن سانترال به همان شماره شناخته می شدند. مثلا «بند 209» که سلول های«80 گانه» در آن قراردارد و بند یک/دو/سه عمومی که طبق کد تلفن«325» نامیده می شوند. بین بندهای عمومی با بند انفرادی فاصله نسبتا زیادی هست. چنانکه بند«209» به درِ ورودی زندان نزدیک تر و بندهای سه گانه عمومی با فاصله زیادی قرار دارد. برای انتقال زندانیان از هر بلوک ساختمانی با چشم بند و با هدایت مامور(یا سرباز) انجام می شد.

ساخت زندان های عادل آباد شیراز و وکیل آباد مشهد و قزلحصار کرج را هم با همین مشاوران و طراحان توسعه امنیتی در«برنامه توسعه»مولوکانه قراردادند. بنحوی که طراحی آن را معماران و مشاوران آمریکایی-اسرائیلی بانجام رساندند. ساخت وساز این بنا ها اما بدست پیمانکاران خودی(درباری) اجرا گردیدند.

در بند انفرادیِ دویست ونه سلول ها همه یک شکل بودند. یک فضای دو در سه متری با سقف شیب دار و پنجره ای در قسمت بلندی شیب که به سمت جنوب باز می شود و فاصله اش از کف سلول بیش از دو و نیم متر است. درِ سلول ها از چند لایه آهن ساخته شده اند، با دریچه ای پانزده سانتی که از بیرون سلول باز  و بسته می شود. هر دو سلول(مثلا یک و دو ـ سه و چهار ـ و بهمین ترتیب  تا ـ نه و ده) یک کانال مشترک در قسمت دیوار مابین بصورت باکس تاسیسات لوله ها و کابل های انتقال آب و فاضلاب و برق تعبیه شده(و کانالی دارد که بواسطه یک دریچه هوا گرم را در زمستان به داخل میدمد.) به این ترتیب هر دو سلول روشویی و توالتش لوله کشی مشترک و متصل در داخل یک کانال تاسیسات دارد. لوله های فاضلاب اگر در قسمت شترگلوهای خالی از فاضلاب یا آب باشند عبور صدا براحتی ممکن است وگرنه چنین نیست. حال اگر دو سلول همسایه در این جا اقدام به گفتگو کننده از طریق کانال مشترک در بیرون سلول قابل شنود و کنترل توسط نگهبان است.

کاسه ی روشویی این سلول ها و همینطور کاسه توالت فرنگی آن از جنس فلزی ضد زنگ استنلس استیل با آلیاژ بالا ساخته شده. کف سلول ها و راهرو ها از کفپوش یکپارچه سخت پوشیده شده. وسایل قابل استفاده برای خواب دو و گاهی سه پتوی سربازی از جنس پرز مصنویی است. این پتوها هم وسیله زیر انداز وهم بالش است. گاهی هم زندانی برای گرم کردن خود از پیچیدن آن بدور بدنش استفاده می کند. تمیز کردن و شستن پتو عملا داخل سلول غیر ممکن است. دوش یا حمام در امتداد هر ردیف قرار گرفته، با دیوارهای سیمانی و رنگ آمیزی نفوذ ناپذیر آب، بدون هر امکانی برای لباس کن یا جایی برای آویختن لباس. حیاط هواخوری هم یک سلول بدون سقف است، که با نرده های آهنی متقاطع پوشیده است. نگهبان مسلح روی آن رژه میرود و از بالا مراقب زندانی ست. درِ این سلول هواخوری هم مثل سایر سلول ها از بیرون بوسیله نگهبان بند باز و بسته می شود. دریچه نظارت نصب شده بر روی در هوا خوری هم مثل در ِسلول ها است.

                                                                          *****

در این دوره زندان

 در سلول انفرادی بودنم در این سلولها نزدیک به یک سال ادامه داشت. در این فواصل کم کم افرادی از این جمع انتقالی از زندان قصر را به بندهای عمومی بردند. من را ، طبق ادعا و تهدید(حسین زاده) رئیس کل بازجوها و سرجوخه ی اعدام رفقای مان؛ نه، «کشتند» و نه، حتی بازجویی کردند. فقط چند باری برای بازرسی سلولم آمدند.

در این فاصله تا زمانی که تنها زندانی آشنایی در کنار من بود روزانه با هم «گفتگو» داشتیم. از پرونده مان برای هم تعریف می کردیم. از دوستان تیرباران شده مان می گفتیم و برای هم شعر و سرود می خواندیم. هر دویمان روحیه خوبی برای مقاومت داشتیم. بعد از قتل عام نه نفر،  کم کم و بتدریج از نگرانی همسایه ام کاسته شد و آرامش نسبی بجایش آمد. ورزش کردن روزانه ، راه رفتن (دویدن درجا) و تماس با سلول کناری برنامه هر روزه ام بود.

با خمیرِ نان طی مدتی طولانی یک مجسمه به حجم دو مشت(درکنارهم)را ساختم . مجسمه مردی با لباس بومی و مسلح به تفنگ و قطار فشنگ، بر اسبی که به روی دو پا برخواسته بود و شعری رزمی در پایه مجسمه. از رنگ غذاها و خاکستر سیگار چند رنگ ترکیبی نیز ساخته بودم که شکل و شمایل مجسمه را دیدنی تر می کرد. چهره اش ترکیبی بود از عباس مفتاحی و کریم حاجیان سه پله. افرادی از چریک های فدائی که در سال پنجاه به جوخه تیرباران سپرده شده بودند. با این کارم یاد و خاطره شان را گرامی داشته بودم. و صد البته خود را در ستیز با اهریمن و ایادیش جان سخت تر کرده بودم.

بعد از مدتها (نمیدانم چند ماهی گذشت که) هوا خوری دادند. اوایل هفته ای یکبار حدود یک ربع ساعت، بعد یک روز درمیان بیست دقیقه. بالای این اتاقک(سلول) که تفاوتش با سلول بی سقفی بود، دید به آسمان ممکن می شد. در ساعاتی که مرا می بردند آفتابی تابیدن نداشت. شاید در غروب آفتاب، خورشید به دیوارهایش تابش کم رمقی می انداخت. در یکی از هواخوری بردن ها که سلولم را جستجو کرده بودند؛ مجسمه ام را پیدا کرده و برده بودند. به خاطر ساختنش توبیخ شدم که چرا مجسمه درست کرده ام. و حق ندارم که تکرارش کنم. و اگر تمرد کنم سخت تر تنبیه می شوم. فعلا از حمام رفتن، هواخوری و سیگار محرومم.

بعدها این مجسمه را در کمد شیشه ای اتاق سروان روحی مدیر زندان اوین دیدم. او پرسید چرا فرد مسلحی را ساخته ام . من هم که «بچه پرو» بازیم گرفته بود چیزی به این مضمون گفتم : «پس چی؟ کارمند با کراوات پشت میز می ساختم؟»، که کنایه ای بود به امسال او. بنابر این مفتخر شدم به «بچه پروی زبون دراز»! کارم قشنگ بود و او خوشش آمده بود اما بنظرش می آمد چرا جنبه ی مبارزه و ستیز را در این کار آورده ام. او این تکه خمیر دست ساز را بعنوان یک چیز دیدنی در کمد اتاق، متمایل به سمتی میانه بالا ترین قفسه گذاشته بود. طوری که هر فردی در ورود به اتاق آنرا بیند. معلوم نبود اگر برایش این مجسمه اهمیت دارد پس چرا مرا برای ساختنش توبیخ می کند.

                                                                       *****

درست بیاد ندارم چه ماهی از سال پنجاه و چهار بود که مرا از سلول انفرادی به بند عمومی بردند. چیزی که بچه های بند می گفتند (در این بازه) یازده ماه و اندی در انفرادی بودم. ساختمان زندان عمومی (این جایی که زندانیان را از زندان قصر و زندان شهرستان های مشهد و یزد و اصفهان آورده بودند) یک ساختمان دو طبقه بود که کف طبقه دوم تقریبا هم سطح معبر و خیابان محوطه اوین قرار داشت. ماشین های زندان تا جلوی درش می آمد. دفتر بند در طبقه بالا قرار داشت، و پنجره ای به حیاط(هواخوری) داشت.  وقتی زندانی به این بند وارد می شد به یکی از طبقات بالا(طبقه دوم) و یا پائین (طبقه اول) فرستاده می شد. در کدام اتاق بودن را هم مسئول بند تعیین می کرد و از آنجا ببعدش انتقال زندانی انجام شده بود: به او می گفتند برود به اتاق  شماره چند در طبقه بالا یا پائین.  سپس زندانی را بدون همراهی مامور به بند روانه می کردند. وقتی آمارگیری روزانه انجام می شد هر کسی در اتاق خودش با نام سرشماری می شد. درِ اتاقها به راهرو شبانه روز باز بود و رفت و آمد به اتاق های دیگر منعی نداشت.

هواخوری درطبقه اول یا دوم ، به نوبت صبح و بعد از ظهر بطور جداگانه اجازه داده می شد.  حیاط مساحتی بطول بیست و عرض پانزده متر داشت. در مدت زمان هواخوری در بندی که نوبتش بود را باز می گذاشتند. مجاهدین را گذاشته بودند طبقه دوم و طبقه اول بند «چپ»ی ها بود. از پروند «جزنی» زاهدیان و شهرزاد از پروند حزب توده باقرزاده، شلتوکی و... که از زندان وکیل آباد مشهد منتقل شده بودند. از قصر ناصر کاخساز و صفرخان را بیاد دارم و از کمیته مشترک بهروز نابت و دکتر نظام رشیدیون را بیاد می آوریم. از چهره های مطرح (بعدها) بهزاد نبوی در این بند بود. او جزو معدود افراد نمازخوان این طبقه (بند) بود. او تنها کسی بود که چندبار ملاقات(حضوری) داشت و خانواده برایش وسایلی را آورده بودند که استثناً گرفته بودند. «می گفتند» خانواده اش درباری است. منظور این بود که در سیستم دربار کار می کنند. او بخاطر عضویتش در گروه مصطفی شعاعیان(جبهه دمکراتیک خلق)که عضو آن بود، دستگیر و زندانی شده بود. سه نفر دیگر از اعضاء این «گروه مسلح» را در قصر دیده بودم. گفته میشد که اینها یک گروه «تروتسکیست» هستند. در باره بهزاد توضیحات دیگری را در جای دیگر می آورم.

اتاق ها بوسیله فردی از میان خود زندانیان (که باو استاندار می گفتیم) اداره می شد. فردی که انتخابی افراد اتاق بود. کارش برنامه نوبت دهی به نظافت داخلی اتاق وعمومی بند بود که روزانه انجام می شد. نوبت دهی حمام و سفارش خرید از فروشگاه (اگر سفارش آن از طرف زندانبان گرفته می شد). کار استاندار اتاق همچنین تنظیم امور جاری بند باتفاق دیگر مسئولین اتاق ها بود. اتاق های بزرگ حدود بیست و پنج تا سی نفر زندانی داشت. اتاق کوچک پانزده تا بیست نفر.  همه افراد کف خواب بودند و وسایل خواب همان پتوی سربازی بود. زندانیان برای بالش از همان پتوی تا شده چند نفری استفاده می کردند. بعضی هم کیسه لباس شان را زیر سر می گذاشتند. کف اتاق ها موکت نازکی (نمدی) چسبانده شده بود.

اوایل روزنامه و کتاب نداشتیم . مدتی گذشت که روزنامه دادند. در سال 55 برای تلویزیون یکی از زندانیان داوطلب شد که خانواده اش تلویزیون بیاورند. زندانبان اجازه را داد. در اتاقی در انتهای راهروی اِل مانند تلویزیون را قرار دادند. البته این اتاقی برای عده ای از زندانیان بود اما آنها اجازه داده بودند که در اتاقشان تلویزیون گذاشته شود تا بقیه بروند آنجا استفاده کنند. برای اولین بار تلویزیون رنگی بزرگی را در زندان دیدم. ساعات اخبار عموما متقاضی زیادی داشت. و برنامه سریال دایی جان ناپلئون که همه برای  تماشایش می رفتند، اما من علاقه ای نداشتم و تماشا نمی کردم . صفرخان هم نمی رفت و در راهرو قدم می زد.

                                                                                 *****

در اتاق ما (که اتاق شماره دو بود) با کسانی که از زندانهای مختلف آمده بودند برنامه صحبت های دو نفره داشتم. از وضع زندان های قبلی شان و همینطور اگر می پذیرفتند از پرونده و فعالیت های شان اطلاع می گرفتم. در این گونه گفتگوها بیشتر با بهروز نابت (که اتاقش فرق داشت) و دکتر نظام (که هم اتاق بودم) حرف و صحبت مان گل کرده بود. بهروز نابت در آن اوضاع و احوال در خصوص مشی سیاسی  به دفاع مسلحانه باور داشت اما منتقد مشی چریکی بود و اعتقاد به کار سازماندهی کارگران و روشنفکران انقلابی داشت. او با تقی تام هم پرونده بود. در یک دوره طولانی که گفته می شد رکورد دار بوده در سلول انفرادی کمیته مشترک گذرانده بود و ماههای روزانه جیره شلاق خوردن داشت. روحیه اش شاد و با نشاط بود. در جواب این سوال که «چه فکری می کردی وقتی این همه هر روز کتک می خوردی و مقاومت می کردی؟» می گفت «فکر می کردم هر کسی شغلی و کاری دارد و هر روز دارد کارش را می کند. مثلا نجار در و پنجره و میز  وصندلی می سازد. من هم کارم اینست که کتک بخورم! خب پس هر روز جیره ام را می خوردم» او به انقلابی حرفه ای بودن در طرح لنین باور داشت. یعنی کسی که تمام وقتش را صرف کار انقلابی می کند و حرفه یا تحصیل و حتی خانواده اش را ترک گفته، بطور کامل به شعار لنین در باره مبارزه حرفه ای عمل می کند. کاری که خودش قبل از دستگیری کرده بود.

تقریبا با کسانی که در این جا بتازگی هم بند شده بودم گپ و گفت هایی داشتم . اگر چه ممکن بود که این گفتگوها نزدیکی و همراستایی با  دیدگاههای مرا داشت و یا نه، تفاوت دیدگاه داشتیم؛ برایم در شناخت روشها و گرایشات فرقی نمی کرد. بنظرم می آمد آنچه ما را بهم مرتبط می سازد ایستادگی در برابر سرکوب سیستم است. سیستمی که ما زندانیش بودیم. در زندان تدریجاً نگاه های هر جریان سیاسی موجب تشکیل گروه های فکری و عقیدتی می شد. این شکل گیری باعث شده بود که تدریجا یک بستگی درون گروهی پدیدار شود و نسبت به سایر گروه ها یک حالت دفاعی بوجود بیاید و تا جایی پیش می رفت که نه تحمل هم دیگری را ممکن میکرد و نه در انتخاب مواضع در برابر موضوعات «صنفی» هماهنگی بوجود می آورد. طوری که باعث می شد گروه گرایانه عمل شود.

                                                                             *****

درزمان نسبتا طولانی که در این بند بودم چند بار رسولی سربازجویی که گویا ریاست بر زندانیان و نظارت بر امور و کنش هایشان را به او سپرده بودند به بازدید از بندها آمد. همه را در راهرو به صف می کردند و او در برابر برخی می ایستاد و لغزی می گفت و تهدیدی می کرد. فضای آن روزها بشدت متاثر از کشتارها بود و عموما کسی با او بنرمی برخورد نداشت.

در همین زمان روسای داخلی و اصلی زندان اگر همراهش بودند نسبت به او عقب می ایستادند و دستوراتش را انجام می دادند. اگر خود ماموران زندان برای بازرسی می آمدند در حدود مسائل صنفی جواب می گفتند. مسئله ملاقات، طول زمان هواخوری، وسایل داخلی بند مثل تلویزیون، گرفتن پول و وسایل از ملاقاتی ها و کتاب و نشریات و اینجور چیزها به رسولی مربوط بود که عمدتاً دری وری جواب می داد. من هیچ وقت نه در مسئولیت های بند و در موقعیت شخصی نبودم که از او درخواستی داشته باشم. بنظر مکالمه با این دلقک یک جوری کراهت داشت.

یکبار گفت «نمیخوای دست از خریتت برداری؟» البته خریتی را که این موجود می گفت به دست دراز کردن پیش امثال او حتماً ترجیح داده بودم. بِروُ بِر نگاهش کردم. گفت می خوای داداشت رو بفرستم پیشت؟ جوابم واضح بود «نه! چیزی نخواستم»! (یا یه چیزی مثل این) گفت «دیدی گفتم خری، از خر هم بدتر اقلا خر با کتک براه میاد» جز پوزخند یخ و ماسیده چه جوابی به این موجود می شد بدهم ؟  

                                                                         *****

از زندان های مختلف و از قصر افرادی را که مدت محکومیت شان در حال اتمام بود به اوین می آوردند و با بستن پرونده شان آزاد می کردند. بعضی که حتی مدتی هم از اتمام محکومیت شان گذشته و به اصطلاح «ملی کشی» میکردند برای بررسی وضعیت و برخی را هم برای تهدید و تطمیع به این زندان می آوردند. این افراد اگر چه محکومیت هایی پائین(مثلا زیر پنج سال) داشتند اما به لحاظ تجربه و شناخت و حتی دیدگاههای مختلف (عرصه های فکری و تئوریک) از بسیاری از ما به اصطلاح حبس سنگین ها پربارتر و عمیق تر بودند. در تجربه ارتباطی من از افرادی با موقعیت های این چنین بسیار می آموختم. جوری که هم بسیاری از پرسش هایم را پاسخ می دادم و هم به پرسشهایی عمیق تر و همه جانبه تری راه می بردم.

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت چهلم‌ویکم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت چهلم

نزدیک به چهار سال آشنایی و دوستی های مان بعنوان هم زندانی از عشرت آباد تا بندهای چهار و پنج و شش زندان شماره یک قصر، گستره متنوعی از تجارب را با هم داشتیم. بدون آنکه اختلافات مان در درک و چند و چون مبارزات را در یک کلاسور مشترک ریخته باشیم، اما همواره حسی مثبت و دوستانه را بین مان برقرار کرده بودیم.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت چهلم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ونهم

زندان شماره یک قصر سال های 53-54 را در دو مسیر موازی می توانم تصویر کنم؛ یکی تلاشی که می کوشید بهر صورتی شده یک گذشته «شکسته-بسته»از تشکیلات درون زندان را«احیا» کرده و بازسازی کند. بدون آنکه به لحاظ فکری بار تازه ای داشته باشد یا به مسائل تازه طرح شده در جنبش پاسخی روشن و کارآمد بدهد. این بیشتر بیک فرمالیسم «تشکیلاتی»می مانست تا یک جریان با درون مایه ای از اندیشه، نقد، و خلاصه درس گرفتن از ضعف و قوت های جریانات طی شده. همه ی آنهایی که به نوعی هویت طلبی تشکیلاتی مبتلا شده بودند و انقلاب را نه فرآیندی استعلایی نمی دیدند بلکه؛ مسیری تعریف شده یکبار برای همیشه می پنداشتند.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی ونهم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌وهشتم

در جستجوگری و صحبت با افراد بندهای چهارو پنج­و شش تا زمانیکه یکی­دو ماه اول در راهرو بند چهار بودم و بعد به یکی از اتاقهای بند پنج منتقل شدم. در ظهرهای چند روز متوالی که فرصتی بعداز غذا داشتیم و می­شد وقت صحبت کردن داشت، مسعود رجوی با من وقت گذاشت و مفصل از وقایع و تحلیل ها و اشتراک مواضع و رویدادهای منتهی به سرکوب پلیس و موضع شخصی خودش صحبت کرد. میزان علاقه اش به تفصیل این موضوع برایم جای شگفتی داشت. او در جاهایی شروع به انتقاد از خودش بعنوان «رهبری» جریان کرد. گفته های او بیشتر از هر چیزی مرا دچار شگفتی می کرد و درک و جذب مطالبش را برایم سخت می کرد. من هنوز هم نمی فهمم چطور می شود اینقدر راحت راه و روش خطا رفت و بعد نشست و به آن انتقاد کرد و باز هم همان روال را ادامه داد !

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وهشتم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌وهفتم

با رسیدن به تهران مسافرین در ترمینال پیاده شدند و ما را با همان اتوبوس به داخل زندان قصر و درآنجا هم یکسره تا جلوی «ندامتگاه شماره یک» یا همان زندان شماره یک بردند. و آنجا با اندک وسایل شخصی پیاده مان کردند. و شروعی تازه با افسران زندان جدید و بازدید و لخت شدن و تندی متداول را تجربه کردیم و با حوصله از سر گذراندیم.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وهفتم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌وششم

در زندان بسرعت با بزرگان جنبش چریکی از نزدیک محشور شدم. اولین چیزهایی که آموختم مسائل «سازمانی» بود. جنبش چریکی در نوباوگی عملی خودش سخت تحت ضربات سرکوب قرار گرفته و نیروهایش را به نوعی می­شود گفت«تلفات» داده بود. کثرت دستگیریها، علیرقم مقاومت­های ستایش انگیز بسیاری در بازجویی­ها؛ مانع از هدر دهی نیروهایی نشد که قرار بود رهبری و استخوانبندی این جنبش را حفظ و صیانت کنند. در تحلیل­های بعدی؛ چه در زندان و چه در درون گروههای چریکی انجام شده توجه کمی را به نقش ضعف­های سازمان نیافتگی و خلع­های آسیب پذیر آن کردند. در حالیکه هر چقدر مبارزه سهمگین­تر و هرچقدر سرکوب­ها سبوئانه­تر باشد اهمیت سازمان­یافتگی دم افزون تر می­شود. در حقیقت اگر سلاح درک حقایق مبارزات انقلابی فلسفه و منطق «ماتریالیستی-دیالکتیکی» است؛ سلاح مقابله با نظام­های سرکوبگر و پلیسی «سازمان» است. آن هم از منظر «سازمان پذیری» نیروهای انقلابی. درباره این مقوله در جاهای دیگری به قوت پرداخته ­ایم.

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top