rss feed

06 دی 1392 | بازدید: 7346

واپسین خواسته‌ی جو هیل

نوشته شده توسط عباس فرد

 

 

لینک دانلود موسیقی واپسین خواسته‌ی جو هیل 

 joehill-1

 وصیت من انتخاب ساده‌ای است

چراکه چیزی برای تقسیم ندارم

خویشاوندانم از گریه و زاری بی‌نیازند

خزه به‌سنگ غلتان نمی‌چسبد

اما پیکرم؟ آه، اگر امکان انتخاب داشتم

آن را به‌خاکستر تبدیل می‌کردم

و اجازه می‌دادم نسیم̊ شادی آن را به‌آسمان بپاشد

تا خاکسترم به‌جایی برسد که گل‌ها [دوباره] می‌رویند

شاید چند گل پژمرده شوند اما بعد

برخیزند و دوباره برویند

این واپسین و آخرین خواسته من است

برای همه‌ی شما آرزوی سعادت دارم{1}

                                              جو هیل

joehill-2

یادداشت مترجم[1]

در شرایطی‌که آرمان‌گرایی طبقاتی و تاریخی در مقابل پراگماتیسم، فردیت و منافع خصوصی رنگ می‌بازد؛ نگاه دوباره به‌زندگی، واپسین خواسته و تداومِ حقیقت اجتماعی‌ـ‌طبقاتی جو هیل ـ‌شاید‌ـ بتواند نقش تلنگر به‌وجدان‌های چرت‌آلوده‌ی بسیاری از کارگران را ایفا کند.

مقاله‌ی زیر از جمله نشان‌گر این است‌که اگر جسم جو هیل را کشتند، اما حقیقتِ زندگی او ـ‌همان‌طور که در واپسین نوشته‌اش خواسته بود‌ـ تداوم یافت؛ و درعرصه‌های مختلف شکوفا شد. این تداوم (گرچه با پیچش‌های ـ‌گاه تند و گاه آرام‌ـ به‌راست)، اما در پیکره‌ی باور، هنر، اندیشه یا مبارزه‌ی مستقیم طبقاتی ـ‌هربار‌‌ـ جان تازه‌ای گرفته‌ است. جنبش کارگری در ایران و رهبران و فعالین آن به‌چنین تداومی دست نیافتند. این درصورتی است‌که نهادها، افراد و اندیشه‌های سیاسی در ایران (بدون این که به‌ارزش آن‌ها بپردازیم) کمابیش تداوم و پیوستار داشته‌اند. به‌راستی چرا نهادها و افراد سیاسی در ایران از نوعی تداوم و بقا برخوردارند؛ اما نهادها و رهبران جنبش کارگری به‌محاق فراموشی سپرده می‌شوند؟

******

جو هیل [Joseph Hillstrom, Joel Hagglund] فعال کارگری سوئدی‌ـ‌آمریکایی، ترانه‌سرا و عضو «کارگران صنعتی جهان»(IWW)  در سال 1915 پس از یک محاکمه‌ی جدال‌آمیز و جنجال‌آفرین [در واقع، به‌جرم سازماندهی مبارزات کارگری]{2} ‌اعدام شد.

جو هیل از همان هنگامی‌که در سال 1902 به‌عنوان کارگر مهاجر در ایالات متحده‌ی آمریکا پذیرفته شد، [در جستجوی کار] حرکتی را از نیویورک شروع کرد که ‌با عبور از کلیولند و اوهایو،‌ ‌سرانجام‌ به‌سواحل غربی منتهی گردید. او به‌هنگام زلزله‌ی 1906 در ایالت کالیفرنیا و شهر سان‌فرانسیسکو بود. جو هیل در سال 1910 ، هنگامی‌که در اسکله‌ی سان‌پدرو (واقع در ایالت کالیفرنیا) کار می‌کرد، به‌[جنبش] «کارگران صنعتی جهان»{3} پیوست؛ و در اواخر سال 1910 طی نامه‌ای به‌روزنامه‌ی «کارگران صنعتی جهان» خودرا به‌عنوان یکی از اعضای لوکال اورِگون (واقع در پورتلند) معرفی کرد.

افزایش اعتبار درIWW  و سفرهای گسترده‌ی جوهیل ـ‌به‌همراه سخن‌رانی، تصنیف ترانه‌های سیاسی و نیز سرودن اشعار طنز‌ـ برای او این امکان را فراهم آورد تا کارگران را زیر پرچم «کارگران صنعتی جهان» متشکل کند. ترانه‌های جو هیل اغلب از ملودی‌های  مشهور و باب روز اقتباس می‌شدند. عبارت «خیال واهی» ["pie in the sky"] که در ترانه‌ی «واعظ و برده» از آن استفاده شده، تقلیدِ طنز‌آمیزی از سرود مذهبی «دلبندم خداحافظ، خداحافظ» است. ترانه‌های دیگر جو هیل که ارزش یادآوری دارند: «آسمان جُل» [The Tramp]، «قدرت در تشکل کارگری است» [There is Power in the Union]، «دختر یاغی»[Rebel Girl] و «کیسی جونز» [Casey Jones] از مجموعه‌ی «اتحادیه اعتصاب‌شکنان» [Union Scab] است.

جو هیل کارگر دوره‌گردی بود که در جستجوی کار از این قطار باری به‌آن قطار باری جست می‌زد و گرداگرد غرب می‌چرخید. او در اوایل سال 1914 کاری در معدن نقره‌ی کینگ در پارک سیتی (واقع در ایالت یوتا) پیدا کرد که فاصله‌ی چندانی از شهرِ سالت لیک سیتی [شهرِ دریاچه‌ی نمک Salt Lake City] ندارد.

joehill-3

در دهم ژانویه 1914 جان جی. موریسون و پسرش آرلینگ توسط دو نفر مزاحم مسلحی که صورت‌شان را با دستمال قرمز پوشانده بودند، در مغازه‌ی قصابی خودشان (واقع در سالت لیک سیتی) کشته شدند. آرلینگ قبل از این‌که کشته شود، با تفنگی که از پشت پیشخوان برداشته بود، یکی از مردان نقابدار را زخمی کرده بود. ازآن‌جاکه هیچ‌چیزی از مغازه دزدیده نشده بود، پلیس در ابتدا فکر کرد که مسئله‌ به‌انتقام‌گیری برمی‌گردد. موریسیونِ پدر از افراد پلیس بود و احتمالاً دشمنان فراوانی برای خودش درست کرده بود.

در غروب همان‌شب جو هیل، زخمی در اثر گلوله، در آستان خانه‌ی دکتر محلی ظاهر شد. او گفت که در جریان مشاجره به‌خاطر یک زن، که از افشای نام او امتناع می‌کرد، زخمی شده است. دکتر [به‌پلیس] گزارش داد که هیل مسلح به‌تپانچه بود.

با توجه به‌گذشته‌ی موریسون به‌عنوان افسر پلیس، در ابتدا چندین مرد که توسط او بازداشت شده بودند، مظنون واقع شدند. قبل از این‌که هیل متهم به‌قتل شود و به‌همین جرم مورد محاکمه قرار بگیرد، 12 نفر دستگیر شده بودند. یک دستمال قرمز در اطاق هیل پیدا شد. تپانچه‌ای که ادعا می‌شد به‌هیل تعلق دارد، در مطب دکتر پیدا نشد.

هیل قاطعانه گفت که درگیر سرقت و قتل موریسیون نبوده است. او گفت که وقتی مورد اصابت گلوله قرار گرفت، دست‌هایش [به‌علامت تسلیم] بالای سرش قرار داشت؛ و به‌نظر می‌رسید که سوراخ ناشی از اصابت گلوله نیز ـحدود ‌یازده سانتیمتر پایین‌تر از زخم گلوله در پشت او‌ـ ادعای او را تأیید می‌کند. [گرچه] هیل در دادگاه از خودش دفاع نکرد؛ اما وکلای او تذکر دادند که چهار نفر در همان شب در سالت لیک سیتی به‌خاطر اصابت گلوله مورد معالجه قرار گرفته‌اند، و عدم سرقت و هم‌چنین عدم آشنایی هیل با موریسیون‌ وجود انگیزه‌ی قتل در مورد او را منتفی می‌کند.

دادستان نیز به‌نوبه‌ی خود یک دوجین شاهد عینی درست کرد که می‌گفتند: قاتل به‌جو هیل شباهت دارد. یکی از این شاهدان عینی مرلین موریسیون 13 ساله (فرزند و برادر مقتولین) بود که در اولین دیدارش با هیل گفت که «او به‌هیچ‌وجه شبیه قاتل نیست»، اما بعداً هیل را به‌عنوان قاتل شناسایی کرد. [بدین‌ترتیب]، هیئت منصفه طی فقط چند ساعت هیل را به‌جرم قتل محکوم کرد.

در رابطه با اتهامِ قتل̊ به‌طور گسترده‌ای شایع شده بود که هیل در شب حادثه با یک زن شوهردار در یک بستر خوابیده بود. [با این وجود] هیل از تأیید این داستان پوشیده در پرده‌ی اسرار امتناع کرد؛ چراکه در  شرایط ایالت یوتا در سال 1914 نام بردن از آن زن می‌توانست مایه بدنامی او را فراهم کند و زندگی‌اش را به‌خطر بیندازد. [ایالت یوتا تحت کنترل فرقه‌ی مذهبی بسیار سخت‌گیر مورمون‌ها قرار داشته و دارد ـ م]

درخواست تجدیدنظر از دادگاه عالی‌ ایالت یوتا مورد قبول واقع نشد. هیل در نامه‌ای که به‌دادگاه نوشت، هم‌چنان حق دادگاه در مورد Luisterenجستجوی منشأ زخم خود را نپذیرفت؛ و [بدین‌ترتیب] هیچ شکی باقی نگذاشت که قضات دادگاه عالی حکم دادگاه بدوی را تأیید می‌کنند. رییس دیوان عالی (‌دانیل استراپ) نوشت که زخمِ غیرقابل توضیح هیل «یک علامت مشخصه» است و «مدافعین نباید در رابطه با استنتاج طبیعی و معقول از این زخم ساکت بمانند».

هیل در مقاله‌ای که در یکی از روزنامه‌ی سوسیالیست به‌نام «درخواست معقول» [to Appeal Reason]  منتشر کرد، نوشت: «به‌خاطر اهمیت آقای موریسون می‌بایست "بز" (یعنی: سپر بلای دیگران) بود و محکوم شد؛ زیرا آن‌ها فکر می‌کنند که یک ولگردِ تنها، یک سوئدی، و از همه بدتر یکی از اعضای IWWهیچ‌گونه حقی برای زندگی ندارد، و بنا به‌مقررات جاری [می‌بایست] به‌عنوان "بز" انتخاب شود».

پرونده‌ی جو هیل به‌یک موضوع مطبوعاتی وسیع تبدیل شد. رئیس جمهور وُدرو ویلسون، نویسنده‌ی کر و لال هلن کلر و مردم سوئد ـ‌همگی‌ـ [به‌نوعی] بخشش جو هیل را خواستار شدند. این طلب بخشش همگانی توجه اتحادیه‌های بین‌المللی را جلب کرد و این انتقاد مطرح شد که محاکمه عالانه نبوده است{4}.

شب قبل از اعدام، حدود ساعت 10، جو هیل وصیت‌نامه‌اش را از لای میله‌ها به‌‌نگهبان زندان تحویل داد.

گیبس اسمیت زندگی‌نامه نویس جو هیل (در کتابی به‌همین نام) می‌نویسد: همان شب حمایت‌کنندگان هیل در سیاتل استشهادی را به‌وکیل او تحویل دادند. ویلیام باسکی به‌عنوان شاهد نوشته بود که او در همان شبی ‌که قتل اتفاق افتاد، برای مدت چندین ساعت ‌همراه هیل بوده و به‌همراه او در شهر دیگری کار می‌کردند؛ او گفت که هیل بی‌گناه است. [گرچه] تناقضاتی در داستان وجود دارد؛ اما تلگرام برای فرماندار یوتا فرستاده شد. فرماندار یوتا از پلیس سیاتل خواست که باسکی را دستگیر کند. پلیس سیاتل از این کار امتناع کرد. صبح روز بعد مقامات زندان از هیل پرسیدند که آیا او باسکی را می‌شناسد. پاسخ جو هیل منفی بود. مقامات چنین نتیجه گرفتند که باسکی دروغ می‌گوید و هیل باید طبق برنامه‌ اعدام شود.

گیبس اسمیت چنین ادامه می‌دهد:

هیل در ساعت 5 صبح، روز جمعه 19 نوامبر، از خواب بیدار شد. کنش و واکنش‌های آن روز هیل فضای اسف‌انگیزی را ایجاد کرد که نشان دهنده‌ی چند ماه آخر زندگی او بود. روز قبل به‌هیل یک جارو داده بودند تا سلولش را تمیز کند. وقتی‌که هیل در صبح جمعه از خواب بیدار شد، دسته‌ی جارو را از وسط شکست، پتوی رختخواب‌اش را طوری جر داد تا به‌شکل رشته‌های نوار دربیاید، نوارهای جدا شده از پتو را چنان به‌دور میله‌های درِ سلول بست که کسی نتواند آن را باز کند، آن‌گاه تشک خودرا در مقابل درِ سلول قرار داد. هنگامی‌که نگهبان‌ها سعی ‌کردند تا موانع پشت در را پس بزنند، هیل با نوک تیز چوب شکسته‌ی جارو به‌آن‌ها ضربه وارد می‌آورد. نگهبان‌ها چندین دسته‌ی جارو را شکستند و شروع کردند به‌ضربه زدن به‌هیل. هنگامی که یکی از نگهبان‌ها تلاش می‌کرد تا موانع پشت در را کنار بزند، دیگری با دسته‌ی جارو به‌شکم هیل می‌کوبید تا او را به‌عقب سلول براند. [اما] هیل دسته‌ی جارو را از نگهبان قاپ زد و به‌دو اسلحه مجهز شد. بنا به‌گزارش رونامه‌ی سالت لیک هرالدِ جمهوری‌خواه این دوئل عجیب به‌آن ‌اندازه طول کشید تا دو نگهبان هیل خونین و مالین شوند. دوئل هنوز در جریان بود که کلانتر کُرلِس آمد که هیل را از سلولش ببرد.

وقتی‌که کلانتر نزدیک شد، هیل دست از مبارزه برداشت. کُرلِس که رابطه‌ی دوستانه‌ای را با هیل ایجاد کرده بود، گفت: «جو همه‌ی این کارها مزخرفه».

هیل پاسخ داد: «منظورت چیه»؟

کُرلِس گفت: «تو قسم خوردی که مثل یک مَرد بمیری».

هیل ابتدا ساکت ماند و بعد گفت: خوب همین‌طوره، اما تو نمی‌تونی یک انسان را به‌خاطر مبارزه برای زندگی سرزنش کنی».

مرد محکوم را از سلول خود برداشتند و به‌حیات زندان فرستادند. جوخه‌ی آتش در کارگاه آهنگری، پنهان در پسِ یک پارچه‌ی برزنتی گل‌دار ـ‌با پنج سوراخ برای لوله‌های تفنگ‌ـ برپا شده بود. چهارتا از تفنگ‌ها گلوله داشت ـ یکی هم خالی بود. هیل را روی یک صندلی قرار دادند که با ‌فاصله‌‌ای حدود 7 متر در مقابل پارچه‌ی برزنتی قرار داشت. هنگامی‌که هیل در صندلی جای‌گیر شد، تند و تند می‌گفت: «من به‌شما نشان می‌دهم که چگونه باید مُرد، به‌شما نشان می‌دهم که چگونه باید مُرد، من وجدان پاکی دارم». او را در داخل صندلی با تسمه بستند و نقابی روی چشم‌هایش قرار دادند.

دکتر [ضمن معاینه،] گوشی‌اش را روی قلب هیل گذاشت و چیزی را درست روی قفسه‌ی سینه‌ی او قرار داد. کاغذ نشانه‌گیری [برای جوخه‌ی اعدام] روی آن چیزی گذاشته شد که دکتر روی قفسه‌ی سینه‌ی هیل قرار داده بود.

وقتی که این اقدامات مقدماتی تکمیل شد، گارد محافظ به‌عقب صحنه‌ی اعدام برگشت. جو هیل سرش را به‌سرعت به‌طرف عقب خم کرد و سعی کرد که از پشت نقاب̊ پشتِ سرش را ببیند. او فریاد زد: «رفقا، من دارم می‌رَم، خداحافظ»! هیچ‌ پاسخی از هیچ‌کس شنیده نشد. طبق دستور رئیس زندان به‌هیچ‌یک از سه مردی که هیل به‌مراسم اعدام دعوت کرده بود (‌اد رُوِن، جورج چایلد و فِرِد ریتِر‌) اجازه‌ی ورود به‌زندان ندادند. هیل دوباره فریاد زد: «رفقا خداحافظ»!

شِت‌لِر‌، نماینده‌ی کلانتر و فرمانده‌ی جوخه‌ی آتش، دستوراتی را به‌ترتیب صادر کرد تا جوخه̊ آماده‌ی اعدام شود. او با صدای بلند دستور داد: «آماده، به‌طرف هدف‌،...».

جو هیل با خنده‌ای که روی صورتش گستردش می‌یافت، فریاد زد: «آتش ـ بدون مکث، آتش».

معاون کلانتر فرمان داد: «آتش»؛ و تفنگ‌ها شلیک کردند.

خبرنگاری که شاهد صحنه‌ی اعدام بود، گزارش می‌دهد: «قبل از این‌که صدای فرمانده‌ی جوخه خاموش شود، صدای شلیک 5 تفنگ در هم‌آهنگی کامل شنیده شد، دود سفید رنگی از [سوراخ‌های] پنجره‌ی برزنتی بیرون زد؛ و چنان‌که گویی ضربه‌ی سنگینی [از پشت] هیل را کوبیده باشد، قفسه‌ی سینه‌‌اش فروافتاد». [بدین‌سان]، لبخند در صورت هیل پژمرد، عضلاتش به‌طور تشنج‌آمیزی منقبض گردید، بدنش که درهم فشرده شده بود، سست شد؛ و به‌تسمه‌هایی‌که به‌آن‌ بسته شده بود، آویزان ماند.

joehill-4

چندی بعد یکی از افرادِ جوخه‌ی اعدام گفت:

مثل شلیک به‌یک حیوان بود. چقدر افکار من سرگردان بودند. به‌نظر می‌رسید که جوخه منتظر فرمان آتش است. اما بعد، وقتی‌که دستور آتش توسط خودِ هیل داده شد، من تقریباً به‌روی زانوهایم افتادم. ما شلیک کردیم. من می‌خواستم چشم‌هایم را ببندم، اما به‌آن کاغذی خیره ماندم که با چهار گلوله‌ی سربی̊ سوخته و پاره شده بودند. آن چهار دایره‌ی سیاه شروع کردند به‌قرمز شدن، آن‌گاه جهش خون؛ و کاغذِ روی سینه‌ی جو ‌تماماً به‌رنگ سرخ درآمد.

joehill-5

وصیت‌نامه‌ی جو هیل جنبش کارگری را مثل آدم‌های برق‌زده در بهت فروبرد. 45 سال بعد اِتل رایِم این بهت را [برای چندمین بار] وارد [دنیای] موسیقی کرد. او می‌نویسد:

من در سال 1960 به‌همراه یک نفر دیگر درس موسیقی می‌خواندم و یکی از اولین تمرین‌هایم این بود که روی یک متن̊ آهنگ بگذارم. من همیشه مبهوتِ وصیت‌نامه‌ی جو هیل بودم؛ و وقتی شروع کردم به‌ساختن آهنگ برای این متن، تمامی ملودی آن̊ طوری به‌درونم سرریز گردید، و چنان پدیدار شد که گویی همیشه به‌آن متعلق بود. جو هیل یکی از قهرمان‌های پدرم بود؛ و محبوب‌ترین آهنگ مورد علاقه‌ی او ـ‌«من خواب دیدم، آخرین شبِ جو هیل را خواب دیدم»ـ از  اِرل رابینسون بود که توسط  پُل رابسون خوانده شده بود. آن صفحه‌ی 78 دور در دوران کودکی من باید صدها بار روی گرامافونی که داشتیم، چرخیده باشد.

پدر من ـ‌‌موریس گلدشتاین‌ـ 45 سال در حرفه‌ی خیاطی و صنعت لباس در نیویورک کار می‌کرد. او اطوکش بود و به‌کارش افتخار می‌کرد. علاوه براین، او در همه‌ی 45 سال کارگری‌اش در بدنه‌ی ILGWU (اتحادیه بین‌المللی کارگران خیاطِ زنانه‌دور) فعال بود و تاآن‌جاکه من می‌دانم حتی یک روز هم از این فعالیت دست نکشید. در سال‌های 1950 و 1960 بُرشکارها، اطوکش‌ها، دوزنده‌ها و سرخط‌ها می‌توانستند به‌نوبت برای زنان خانواده‌ی خود لباس بدوزند؛ بدین‌معنی‌که هر سه یا چهارسال یک‌بار مادرم، خواهرم و من متناوباً لباس «سفارشی» دریافت می‌کردیم؛ و ما این حق را داشتیم که در فروشگاه‌، فصل و مد و کارخانه‌ی سازنده‌ی لباس دلخواه خودرا نیز انتخاب کنیم. پدر من تا سن 80 سالگی در صنایع لباس کار می‌کرد؛ و فقط زیر فشار خانواده‌اش دست از کار کشید. هنگامی‌که او این جهان را ترک می‌کرد، صد سال و هفت ماه عمر داشت.

joehill-6

[به‌هرروی]، آهنگی که در سال 60 توسط اِتل رایِم روی متن وصیت‌نامه‌ی جو هیل ساخته شده بود، توسط جو هیکرسون در سال 1976 به‌شکل صفحه‌ی گرامافون (LP) ضبط گردید. او دوسال قبل از این یکی از اعضای «فدراسیون کارکنان کشوری، ایالتی و شهرداری‌های آمریکا»(AFSCME) بود که «اتحادیه کارکنان کتابخانه‌ی کنگره» را تشکیل داده بودند. هیکرسون می‌نویسد:

در واقع، با وجود این‌که تازه ‌پُست سرپرستی مدیریتِ کل «آرشیو ترانه‌‌های مردمی» را به‌من سپرده بودند (جایی که برکار دو کارمند بسیار خوب سرپرستی می‌کردم)، اجرای ترانه‌های اتحادیه‌ای را در لیست برنامه‌های اولین مراسمِ AFSCME در کتابخانه‌ی گنگره قرار دادم.

joehill-7

پانوشت‌ها:

{1}

My will is easy to decide

For I have nothing to divide

My kin don't need to weep and moan

Moss does not cling to a rolling stone

My body? oh, if I could choose

I would to ashes it reduce

And let the merry breezes blow

My dust to where some flowers grow

Perhaps some fading flower then

Would soon rise up and grow green again

This is my last and final will

Good luck to all of you,

{2} بلافاصله پس از این‌که‌ پلیس سالت لیک سیتی Salt lake city هیل را دستگیر کرد، با پلیس سان‌پدرو San Pedro ، کالیفرنیا California ، جائی که هیل قبلا در آن زندگی کرده‌ بود تماس گرفت. رئیس پلیس آن‌جا با تلاش‌های هیل برای سازمان دادن باربران اسکله مقابله کرده‌ بود و جواب داد: «شنیده‌ام کسی بنام جوزف هیلستروم Josef Hillstrom را به خاطر قتل دستگیر کرده‌اید. خودش است…. مطمئنا شهروند نامناسبی است. او از جمله‌ ترانه‌سرایان و نویسندگان جزوات ترانه‌های (IWW)است».

منظور او واضح بود. اگرچه او فاقد اسناد و مدارک قتلی بود که هیل به‌آن متهم شده ‌بود، شکی نداشت که هیل «خود آن مرد» بود. برای او هیل تهدیدات طبقه کارگر علیه نظم موجود را نمایندگی می‌کرد. کسانی که مورد احترام او بودند نمی‌خواستند که کارگرانشان متحد شوند، یا ترانه‌هائی را که جو هیل سروده‌ بود بخوانند. آن‌ها و پلیس آن‌ها را مسخره‌ کنند، حق آن‌ها بر ثروتی را که تولید نکرده ‌بودند مورد اعتراض قرار دهند. براساس این تعصبات بود که جو هیل به‌خاطر قتلی که در آن شرکت نداشت، محاکمه و تیر‌باران شد.

{3} (مقاله‌ی «ترانه‌سرای کارگران» ـ اتحاد بین‌الملی... ـ آقای اسعد حاجی حسنی) در رابطه با «کارگران صنعتی جهان» و زندگی جو هیل است. ضمناً پانوشت {2} و {4} نیز  اقتباسی از همین مقاله است

{4} «در ۲۹ مه ۱۹۷۹ جانشین رئیس دادگاه تجدید نظر یوتا، هاریت ل مارکوس Harriet L. Marcus به‌یک  موزیسین آمریکائی-‌سوئدی به‌نام فالک جی آندرسن Folk G. Andersen که برای بخشودگی هیل تلاش کرده ‌بود چنین پاسخ داد: “آقای آندرسن عزیز؛ دادگاه تشخیص می‌دهد در مورد یک قضیه مشکوک، بخشودگی عطف به‌ماسبق بی‌مناسبت خواهد بود.” [به‌راستی] اگر مسئله مشکوک بود، چرا جو هیل را تیر باران کردند؟


[1] این ترجمه که توسط من انجام شده است، قبلاً در سایت جنبش کارگری و با امضای این سایت منتشر شده است.

عباس فرد

You have no rights to post comments

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وسوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ودوم

ملاقات به‌هم خورد و تنها من توانستم به‌مادرم در اندک فرصتی برسانم که چیزی نگوید. او که قبل‌ها هم چندبار بازخواست شده بود، در پیگیری‌های افسران زندان چیزی را بُروز نداده بود. من را هم به‌وسیله معاون زندان و افسر مربوطه با تحدید، بازپرسی کردند و نتیجه‌ای عایدشان نشد. ملاقات را قطع کردند. احمد م.ع. (برادر اسماعیل از اعدامی‌های سیاهکل) که خودش هم در جریانات مسلحانه فعال و زندانی شده بود در جریان قرار گرفت. او مسئول مراجعه به‌افسر نگهبان و حل‌وفصل موضوعات بند ما بود . وی به‌اتفاق آقای حجری به‌«زیر هشت» رفتند و به‌شدت به‌رفتار افسر نگهبان اعتراض کردند و مورد بلعیدن چیزی از جانب مرا رد کرده بودند. با مداخله‌ی رئیس زندان و به‌دستور او ملاقات غیرحضوری را دایر کرده و فقط یک دیده بوسی آخر را اجازه دادند. در داخل بند هم زمزمه اعتصاب و اعتراض پیش آمد که به‌سرانجام نرسید. به‌نظر می‌رسید همه چیز رفع و رجوع شده باشد. با توجه به‌جوّ بند تعداد کمی از افراد در جریان جزئیات حادثه قرار گرفتند. این مورد توسط مسئول زیر هشت بند و آقای حجری مدیریت شد.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ودوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ویکم

اولین تبعیدی‌ها از هر دو زندان شماره چهار و سه هم‌زمان فراخوانده شدند و به‌زندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همه‌ی زندانیان برای بدرقه به‌راهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست می‌زدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف به‌سمت درِ بند (زیر هشت) حرکت می‌کردند و با تک تک افراد دست می‌دادند و روبوسی می‌کردند. برخی می‌گریستند و برخی یاران هم‌رزم‌شان را در بغل گرفته، می‌فشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانی‌که به‌تبعبد برده می‌شدند، به‌درود می‌گفتند. شعارها از جمله این‌چنین بود: «امید به‌پیروزی آتی خلق قهرمان».

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ویکم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ام

عبدالحسین، مهندس مکانیک و اهل لنگرود؛ مردی دانا و کم صحبت، اما طنزگو بود. او ازهمه‌ی افراد این گروهِ محاکمه مسن‌تر بود. برادرش عبدالرضا بیش‌تر در سایه قرار داشت.

عباس، دانشجوی رشته‌ی دامپزشکی بود. او را از بیرون زندان می‌شناختم. زمانی‌که عباس تحت تعقیب و فراری بود، مدتی با ما زندگی می‌کرد. رابطه ما از طرف او و من لو نرفته بود. خیلی کتک خورده بودم که ارتباطات و اطلاعاتم را بگویم. از ارتباط­های من، فریبرز و احمد با اسم مستعار گفته شده بودند. فریبرز هفته­ی قبل از من دستگیر شده بود و احمد حدود سه سال بعد دستگیر شد.

سی سال بعد، از احترام و اعتبار اجتماعی عباس در ایلام و اصفهان باخبر شدم. من این‌طور خبر شدم که «او که در زندان به‌لحاظ روحی  آسیب دیده بود.» شاید هم به‌این نتیجه رسیده بود که با مبارزه‌ی مسلحانه و سیاسی خداحافظی کند.»

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ام

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ونهم

البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان می‌گذاشته و از این دو نفر برای تمایل به‌مشارکت سئوال میکرده که حاضر به‌فرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را به‌ما می‌داد و علی را هم به‌شهادت می‌گرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و به‌شدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمی‌دانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاق‌ها(سلول‌ها) اصلاً بسته نشود.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌ونهم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌وهشتم

......

بیژن (هیرمن‌پور) با من مرتب وقت می‌گذاشت و برایم از تجارب و دانسته‌هایش با دقت و گسترده می‌گفت. این پیوند گرچه  بنا بر حادثه‌ی جدایی ما ازهم و انتقال من از قزل قلعه دیری نپائید، اما عمق تأثیرات او را می‌توانم به‌یاد بیاورم که در تشخیص‌های بعدی و انتخاب‌های آتی‌ام تعیین‌کننده بود. وقتی از مجاهدین و رجوی صحبت شد، او برایم از احساس عمومی در دانشکده حقوق نسبت به‌وی گفت: «در میان جمع دانشجویان شخصی مشکوک و غیرقابل اطمینان بود.» جز برخی از حداقل‌های ارتباطی، همه از او دوری می‌کردند. و این گویا نه تنها از تیپ شخصیت و منش‌های رفتاری نامتعارف او، بلکه از نگاهی نیز متأثر بود که «می‌یپنداشتند ساواکی است.»

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top