rss feed

15 اسفند 1403 | بازدید: 68

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی ونهم

نوشته شده توسط یک دوست

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌وهشتم

در جستجوگری و صحبت با افراد بندهای چهارو پنج­و شش تا زمانیکه یکی­دو ماه اول در راهرو بند چهار بودم و بعد به یکی از اتاقهای بند پنج منتقل شدم. در ظهرهای چند روز متوالی که فرصتی بعداز غذا داشتیم و می­شد وقت صحبت کردن داشت، مسعود رجوی با من وقت گذاشت و مفصل از وقایع و تحلیل ها و اشتراک مواضع و رویدادهای منتهی به سرکوب پلیس و موضع شخصی خودش صحبت کرد. میزان علاقه اش به تفصیل این موضوع برایم جای شگفتی داشت. او در جاهایی شروع به انتقاد از خودش بعنوان «رهبری» جریان کرد. گفته های او بیشتر از هر چیزی مرا دچار شگفتی می کرد و درک و جذب مطالبش را برایم سخت می کرد. من هنوز هم نمی فهمم چطور می شود اینقدر راحت راه و روش خطا رفت و بعد نشست و به آن انتقاد کرد و باز هم همان روال را ادامه داد !

او در جایی که از من خواست نظرم را به او بدهم چیزی شبیه به این گفتم«آدم خوبه جایگاهش رو منطبق با توانش انتخاب کنه !» بیاد ندارم حرفم را قبول یا رد کرده باشد. [او خود را در جایگاهی می­دید که برایش مقدر شده، و این تقدیر ماورائی نقشی را برایش رقم زده. پس موظف است در مرکز تحلیل­ها و خط دهی ها باشد. اما در جنبه «انسانی» سیره داهیانه­اش را چنان رقم می­زد که از همه­ی نقادی­ها برای تثبیت جایگاه فرعونیش بهره می­داد و بس.]

****************************************

          بند شش زندان شماره یک قصر

انتقال به بند شش زندان شماره یک، چند مورد بیاد ماندنی برایم داشت. اول روابط من در این بند با خیلی از آدمهایی بود که در شناخت من برای درک و اعتلای مسائل جنبش و مبارزات سیاسی لازم بلکه ضروری بود، این افراد از شخصیت های بنام آنزمان و حتی بعدهای جریانات و تحولات و مواضع سیاسی بودند.

در میان افراد از طیف «چپ» هم گروه های مختلف (و اکثراً) از «سران» جریانات از مشی های سیاسی و یا مشی نظامی (و منتقدین شان) در این بند بودند. روابط من با هر یک از این افراد از جهت اطلاع گیری از پرونده سیاسی شان، به اصطلاح شناخت کم و کیف آن جریان سیاسی، ارتباط خوبی بود. در این میان، بعضی از شاخص ها و سرشناس های بند را در هنگامی که تازه از شیراز به زندان قصر منتقل شده بودم چه آنهایی که از قبل می شناختم و یا برخی را که اینجا با ایشان آشنا شدم با صحبت کردن از نظراتشان مطلع شده بودم. کسانیکه نظراتشان را تا حدی می شناختم، مثل بیژن جزنی، مسعود رجوی، موسی خیابانی، غلام ابرهیم زاده؛ و چه کسانی که دربند شش با ایشان آشنا و دوست شدم. شکراله پاکنژاد (و مسعود بطحایی) از پرونده گروه فلسطین بودند. از اینها جریان پرونده شان و دادگاه و نقطه نظرات شان را جویا شدم. پاکنژاد با اینکه خود را مارکسیست می دانست و از جنبش چریکی پشتیبانی می کرد برای رابطه با مجاهدین اهمیت درجه اولی را از نظر سیاسی قائل بود.

مسعود بطحایی اما کناره گیر از تحرکات زندان بود و بیشتر به ورزش و شطرنج بازی وقت می گذراند. در فاصله ای که من در بند شش بودم چندبار او را به کمیته مشترک بردند. البته چند نفر دیگر هم بودند که برای بازجویی برده بودند؛ اما با هرکدام که صحبت میکردی متوجه یک ارتباطی که تازه لو رفته میشدی. بیاد دارم که دوبار بعد از برگشتن بطحایی از کمیته مشترک با او صحبت کردم ولی یک جوری مرا بی پاسخ گذاشت و بطوری غیر واضح حرف زد. هم نوع سلوک و هم اظهار نظراتش در جو«داغ» آنروزها عجیب و شک برانگیز بود. ما در  تجربه داشتیم که اگر کسی بزندان افتاده بود و نمی خواست فعالیت کند یا از قبل کنار کشیده بود و فعالیت را از قبل هم ترک کرده بود؛ اما در زندان برای خودش ارزش«زندانی سیاسی» شدن را قائل بود رفتار و گفتارش واضح و کاملا مشخص بود. حتی اگر به بازجو هم گفته بود که من کناره گرفتم اما خود را در ابهام نسبت به زندان کشیدن نشان نمی داد. در فعالیت های صنفی و مناسبات با زندانیان پنهانکاری پیشه نمی کرد. مثلا اگر او را بهر دلیلی به بازجویی می بردند برای خود این حق و مسئولیت را قائل بود که صراحت داشته باشد. من این برداشت را با کسانی که «هِد» گروه های زندان بودند در میان گذاشتم. بعضی توجه کردند و برخی بی تفاوتی نشان دادند. بهر حال من او را «مشکوک» به همکاری ارزیابی میکردم. البته بعد معلوم شد که بطحایی با ساواک همکاری می کرده و برخی از اطلاعات را دراختیار بازجو ها می گذاشته. مثلاً برای من معلوم نبود چرا کسی را که پرونده بازی ندارد و چیز تازه ای هم از او لو نرفته مکرر به کمیته مشترک می برند و می آورند و او نیز در ابهام و سرسری گرفتن از روی موضوع می پرد.

                                                                                                     *****

در بند شش زندان شماره یک قصر با پرویز حکمت جو و علی خاوری از کادرهای بالای حزب توده آشنا شدم و جریان فعالیت و لو رفتن شان را از زبان خودشان شنیدم. اینکه اینها و چند نفر دیگر از طریق نفوذی های ساواک شناسایی و دستگیر شده بودند موضوع قابل توجهی بود. پرویز حکمت جو را در بازجویی های بعد از محکومیت در کمیته مشترک از بین بردند. مرگ او با دو روایت همراه بود؛ یکی خودکشی کردن حکمت جو جهت اطلاعات ندادن و دیگری کشته شدن او در اثر شدت شکنجه های باز جویی. آنچه من از پرویز دریافته بودم «حس سلحشوری» از نوع افسران سازمان نظامی بود. آدمی بی باک و جان برکف. علی خاوی اما گرچه در مراتب بالای سیاسی در حزب بود روحیه اش با پرویز حکمت جو کاملا متفاوت بود. بیشتر بنظر یک کارمند می آمد تا یک مبارز. مثل پرویز در همان اشِل حزب توده ای.

 با روبن مارکاریان و نورالدین ریاحی از بچه های چریک فدایی که منتقد مشی چریکی بودند آشنا و دوست شدم. نورالدین را در سالهای 62  قبل از اعدامش(با عنوان عضو مرکزیت راه کارگر)در زندان اوین نیز دیدم که ماجرایش را در جای خود خواهم گفت. برای من هم دفاع از مشی چریکی و هم نقد سیاسی و یا ایدئولوژیک آن موضوع مهمی بود. شاید از آن جایی که من خودم از همان «تیره و طایفه» آمده بودم. یک جوری این ها برایم فرق داشتند با کسانی که در عافیت (محافظه کاری) منتقد مشی چریکی بودند.

                                                                                                   *****

بچه های مذهبی دو گروه بودند؛ یک سری که عضو کمون بزرگ بودند(مجاهدین و گرایشات نزدیک به ایشان) و گروه دیگر که در جمع های(کمون) دیگری داشتند و به اصطلاح آنروز «فالانژه ها» یا متعصبینی بودند که بعدها در حوادث اجتماعی صاحبان موقعیت و مناصب در قدرت حکومتی شدند. از معاشرت و صحبت با آنها به جریاناتی مثل حزب ملل اسلامی که در طیف میانه روی سیاسی بودند. (ابوالقاسم سرحدی زاده و کاظم بجنوردی) و از«فدائیان اسلام» با دیدگاه ها و سوابقی در طیف افراطی(حاج مهدی عراقی، آیت اله انواری، و حاجی امانی و ...) آشنا شدم.

تجربه سالها سلول و دور بودن از مناسبات باز زندان اشتیاق مرا بی حد برای دانستن و فهم وتحلیل تاریخ اندیشه و مبارزه سیاسی راغب به ارتباط گیری  وپرسشگری می کرد. در این حال و هوا بود که با فواد مصطفی سلطانی آشنا و دوست شدم. فواد از  تشکیل دهندگان گروه کومله بود و از منظری دیگر جریانات سیاسی کردستان را تجربه کرده و تجزیه وتحلیل می کرد. او برخی از اعضاء گروه ستاره سرخ را از نزدیک می شناخت و با آنها ارتباط داشت. فواد در شهریور سال 58 در مواجهه نظامی در کردستان در درگیری نظامی کشته شد. فواد آدمی ساده اما عمیق و با فرهنگ بود. خودش از خانواده ای خرده مالک بود اما دهقانان، کارگران فصلی و روستائیان کردستان را خوب می شناخت. برای ایجاد ارتباط و کار با کارگران پیشرو صنعتی که سیاسی شده اند و یا تمایلات مبارزاتی دارند اهمیت درجه اولی را همچون هر سوسیالیستی قائل بود.

اگرچه جریان کومله با انتخاب هایی از این مشی بیرون زد و مقدمتاً بنابر جبر سیاسی به نوعی جریان سازی «سوسیال دموکراتیک قومی» تبدیل شد و از آن هم پائین تر لغزید و بنوعی «سوسیال-لیبرالیسم» در همکاری با گرایشات سلطنت طلبانه به همکاری در سالها بعد انجامید. با شناختی که من از فواد در سالهای زندان پیدا کردم و با نگاهی که از او سراغ داشتم بعید نبود که در برابر چنین گرایشات تعدیل خواه و انحرافی از جامعه ی کمونیستی سر به طغیان و نقد آشکار بر می داشت و چه بسا می توانست از در غلطیدن به چنین ورطه هایی تاحدی که بر نیروهای انقلابی اثر می گذاشت بایستد و تاثیر دیگرگونه در جریانات بگذارد. البته که این حس حسرت من در مورد از دست رفتن فواد بلکه بسیاری از نیروهای انقلابی است که جانشان را گذاشتند اما راهشان با حفره ای تاریخی شکاف برداشت.

در آشنایی های دوستانه با داریوش کایدپور«بچه ی مسجد سلیمان» دوستی پیدا کردم. از زندگی خانوادگی داریوش، پدرش(کارگر اخراجی شرکت نفت)و کارگر خانه آمریکایی های «نفتی» بود، آشنا شدم. پدر کایدپور؛ در پیگیری پسرانش در بندش بعد از سالهای شصت که در زندان اوین بودند به تهران می آمد. در آخرین بار ماشین به او می زند و باعث مرگش می شود. این را خیلی بعد از طریق فضای مجازی خواندم. از نوع مناسباتی که توسط داریوش تجربه کرده بود مطلع شدم. او هم فضای کارگری را می شناخت وهم از اربابان«ینگه دنیا»و نوع زیست و شد-آمدشان چیزها می دانست. تبادل نظرها زیادی را طی زمان کوتاهی که با هم بودیم داشتیم. او محفل های کارگری نفت جنوب را خوب می شناخت. بواسطه ی او بعد از بهمن پنجاه و هفت با فضای شهرهای نفت خیز و نوع برخی مناسبات کارگری آشنا شدم.

                                                                                              *****

اوین - بازجویی مجدد

اولین ملاقات با پدر

از وقتی که در آخر تابستان سال پنجاه بوسیله ی یک تهاجم خیلی گسترده بوسیله ساواک دستگیر شدم. پدرم را ندیده بودم. پشت نرده های طوری کشیده اتاق ملاقات بنظر شکسته تر می آمد. یاد شبی افتادم که در میلرزید و مستاصل می کوشید چتر حمایتی خودش برای نجات برادرم باز کند و او را بی گناه معرفی کند:«این هیچ کاری نکرده». مسلم بود که با وجود اسلحه و مهمات و نیمچه درگیری ناموفق من نمیشد بگوید اینها هیچ کاری نکردند.....

به چشمانش نگاه میکردم. اشگ خیسش کرده بود. پشتم تیر کشید. گفتم مادر چطوره؟ سرش را نیم دوری رو به بالا چرخاند. گویی در بالا رفته اما نمیشود گفت که دستگیر شده. دلم آرام گرفت. مادر زنده است. خب پس چرا گرفتندش مهم است. گفتم با برادرم؟ سرش به پایین آورد. آری برادرم را گرفته اند و مادرم را هم. البته ساواک برادرکوچکتر و خواهر خرد سالم را هم برده بودند. ولی سه نفرشان را زودتر آزاد کرده بودند و برادرم مانده بود. به این درماندگی چه باید میگفتم «بابا جان قوی باش» سرش را بالا آورد و به چشمانم نگاه کرد. برای نخستین بار او را خجل دیدم. یادش آورده بودم که جنگی درمیان است و ما سلحشورانه پیکار می کنیم و هر حادثه ای باعث سرفرازی ماست. حتی مرگ. لبخندی به لبانش نشست.

از خودش پرسیدم. از عمه، از کارش و از تنهائیش که همه چیز را خوب میدید و راضی بود. گفتم به عمه(خواهرش) دلداری بدهد و از او مراقبت کند:«بابا هوای عمه جون را خیلی داشته باش» قول داد که حواسش هست:«هر شب از سرکار میرم خونه اش» اینبار او مرا دلداری میداد. عشق بابا در پشت میله های زندان زیر نگاه بیشرم زندانبان بعد از بیست وچهار سال که از عمر من می گذشت. مهرش هزار بار بیشتر و بیشتر در جانم جوشید. رنج هایش را بهتر درک می کردم. رنج ها در جریان ستیز همبستگی انسانی را قوام می بخشد.

از اتاق ملاقات تا رفتن به بند شش غرق افکار خودم بودم به «چشمت روشن» چند رفیق پاسخ درخوری نداده بودم. یکراست به حیات رفتم و در راه رفتن سعی کردم افکارم را جمع و جور کنم و ببینم چه شده و چه نشده. تقریبا هیچ خبری از برادرم بعد از بازداشت و ازادیش در سال پنجاه نداشتم. بسراغ چه کسانی رفته با چه کسانی مربوط شده و در چه سطحی فعالیت کرده و حالا چه چیزهایی لو رفته. در فضای اعتماد و یقین کامل نسبت شخصیت و قدرت مواجهه برادرم به اینکه «از پسش برمیاد» داشتم به ذهن خودم سرو سامان میدادم. متوج احساس عمیق درونی خودم نبودم که مسرورم از اینکه نهال مبارزه همه جا در حال گسترش است. خانواده ها. صنف ها و حرفه ها. شهرهای دور و نزدیک. آثارش را میشد دید. گرچه خلأ های کمی در راه نبود اما وسعت جریانات در حال گسترش بود.

دو نفر حال مرا دریافتند. صفرخان قهرمانی و شکراله پاکنژاد. صفرخان لبه ایوان بند شش بر روی «پیت»ش نشسته بود و سیگار دست پیچش را می کشید. از جلویش دوبار رد شده بودم که گفت «سیگاری داری؟» به کنارش برگشتم. داشت بهانه می آورد که صدایم کند. سیگاری تعارفش کردم. گفت «خوب بودن؟» گفتم: «برادر و مادرم را گرفتند. پدرم آمده بود» گفت :«ترا هم میبرند. آماده باش». «هستم»

داشتم دور میزدم و از این همه مهر صفر خان حظ میبردم که شکری آمدم کنارم و با لبخندی همیشگی با لهجه ی دزفولی کلمه ای را گفت و لبخند زد. دعوتش را برای راه رفتن بدور حیات پذیرفتم. نظرش درباره دستگیری برادران و مادرم شنیدم. بعدها او با برادرم همبند شده بود و برایش از نگرانیهای آنروزهای من گفته بود. 

                                                                                          *****

انتقال به اوین تابستان 53

«اسماعیل روشن هر چه سریع تر زیر هشت»!

مامورین در انتظارم بودند. دستبند و بازرسی بدنی و انتقال به اوین. چشم بند در  ورودی زندان . و از این جا به آنجا بردن و باز انگشت نگاری و عکس با پلاک و تحویل واحد زندان. بنظر می آمد تشکیلات اداری بخصوصی بوجود آمده. باز به سلول های انفرادی بردند. نه بازجویی نه بگیر و ببندی نه «سین جیم»ی. دو روزی گذشت.

اینبار چشم بند و بردن به ساختمانی دیگر برای بازجویی. سئوال ها در باره برادرم بود. من هیچ نمی دانستم. هر دوی ما این جنبه امنیتی مبارزه چریکی را که حداقل اطلاعات بود را رعایت کرده بودیم. نه من کنجکاوی کرده بودم و نه او به من که در زندان بودم و کمکی به پیش برد فعالیت های خاص او نمی کردم اطلاعات بی موردی نداده بود. من از وضعیت سلامت او می دانستم و او از ایستادگی من می دانست. همین.

بازجویی در خصوص پرونده او یک فرمالیته بی ربط و بی ارزش بود. رفتار من در برابر سئوال و جواب ها با تندی و پرخاش بود. چند بار برد و آورد از سلول به بازجویی و برگرداندن به سلول. این را می دانستم که بدنبال چیز خاصی نیستند. بلکه می کوشند شاید سرنخی تازه پیدا کنند. فشاری هم در کار نبود. بعد آمدند سراغ من که چرا در زندان «پر رویی می کنی» . منظورشان را می فهمیدم. و جواب های سربالا می دادم.

یکبار که مرا به اتاق(سروان روحی)رئیس زندان بردند. برای اولین بار رسولی را دیدم که پشت یک میز بزرگ چند نفره رو به در اتاق نشسته بود و چلوکباب و ودکا می خورد. روحی پشت میز اداری در سمت دیگری نشسته بود. هر دو بی اعتنا به حضور من با هم مشغول صحبت بودند. منهم پشت به در ورودی و رو به پنجره های بیرون که با کرکره های سایه روشن نیمه محصور بود ایستاده بودم. بیرون باغی بود و صدای کلاغ ها و نرمه آبی که در جریان بود. عکس نظامی شاه به دیوار بالای سر رئیس زندان. مامورینی که برای انجام کاری می آمدند و می رفتند در ورود و خروج شان پا بهم می کوبیدند و حالت احترام نظامی می گذاشتند. از میان حرفهایی که رسولی داشت برای سروان روحی می گفت یکی هم این بود که بعنوان«پاداش»قطعه زمینی را در شمال به او داده اند. بر مزدوری شان با مباهات افتخار می کردند. و برخ هم می کشیدند.

بنظرم هردو موجودات احمق و زبونی می آمدند. رفتارها و گفتارشان نفرت انگیز بود. خود فروشی و جنایت را به قیمت«هدایا»با افتخار انجام می دادند.

                                                                                          *****

پرونده کرامت دانشیان-خسرو گلسرخی

قبل از این دوره که من در اوین بروم، گروه دانشیان-گلسرخی دستگیر شده بودند و ما دادگاهشان را از تلویزون بند دیده بودیم. در رفت وآمدها به قسمت بازجویی یکی از خانم هایی که در این پرونده دستگیر شده بود دیدم، که او را به قسمت بازجویی میبردند. اما سرو وضعش بیشتر به کسانی میماند که بیک مهمانی اشرافی میروند. بعدا که به قصر انتقال یافتم با عباس سماکار، طیفور بطحایی و رضا علامه زاده صحبت کردم و برخی نکات در باره ندامت ها برایم روشن شد.

                                                                                         *****

زندان شماره یک قصر سال های 53-54 را در دو مسیر موازی می توانم تصویر کنم؛ یکی تلاشی که می کوشید بهر صورتی شده یک گذشته «شکسته-بسته»از تشکیلات درون زندان را«احیا» کرده و بازسازی کند. بدون آنکه به لحاظ فکری بار تازه ای داشته باشد یا به مسائل تازه طرح شده در جنبش پاسخی روشن و کارآمد بدهد. این بیشتر بیک فرمالیسم «تشکیلاتی»می مانست تا یک جریان با درون مایه ای از اندیشه، نقد، و خلاصه درس گرفتن از ضعف و قوت های جریانات طی شده. همه ی آنهایی که به نوعی هویت طلبی تشکیلاتی مبتلا شده بودند و انقلاب را نه فرآیندی استعلایی نمی دیدند بلکه؛ مسیری تعریف شده یکبار برای همیشه می پنداشتند.

در بندهای «بالا»ی زندان قصر که محل نگهداری سران شناخته شده گروه ها بود(و به اصطلاح از آنجا بود که خط داده می شد) مجاهدین به زعامت مسعود و فدائیان با رهبری بیژن، ملل اسلامی با سرکردگی...، هیئت های موتلفه با پرچم داری حاج مهدی عراقی، حزب توده با صدارت علی خاوری و....

کسانی که در این دوران در بند شش زندانی بودند و با صفر قهرمانی قدیمی ترین زندانی سیاسی ایران در زندان گپ و گفت داشتند بیاد می آورند که «صفرخان» یک اصطلاحی داشت می گفت فلانی « ر » است. حرفِ « ر » مخفف «رهبر» بود یعنی کسی که خط می دهند و دیگران را به عملکردی مشخص وا می دارند. مثلا وقتی کسی شروع می کرد خیلی با این و آن راه می رفت و حرف می زد«خان» می گفت «طرف ر شده»

اما جریان دیگری هم وجود داشت که گذشته را به نقد می کشید، در فهم و درک مسائل می کوشید اصول علمی-فلسفی را در نگرش و تحلیل ها لحاظ کند. در گروه مجاهدین مثال مشخص مصطفی[جوان خوش دل] و کاظم [ذوالانوار] از این دسته بودند.

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی ونهم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌وهشتم

در جستجوگری و صحبت با افراد بندهای چهارو پنج­و شش تا زمانیکه یکی­دو ماه اول در راهرو بند چهار بودم و بعد به یکی از اتاقهای بند پنج منتقل شدم. در ظهرهای چند روز متوالی که فرصتی بعداز غذا داشتیم و می­شد وقت صحبت کردن داشت، مسعود رجوی با من وقت گذاشت و مفصل از وقایع و تحلیل ها و اشتراک مواضع و رویدادهای منتهی به سرکوب پلیس و موضع شخصی خودش صحبت کرد. میزان علاقه اش به تفصیل این موضوع برایم جای شگفتی داشت. او در جاهایی شروع به انتقاد از خودش بعنوان «رهبری» جریان کرد. گفته های او بیشتر از هر چیزی مرا دچار شگفتی می کرد و درک و جذب مطالبش را برایم سخت می کرد. من هنوز هم نمی فهمم چطور می شود اینقدر راحت راه و روش خطا رفت و بعد نشست و به آن انتقاد کرد و باز هم همان روال را ادامه داد !

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وهشتم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌وهفتم

با رسیدن به تهران مسافرین در ترمینال پیاده شدند و ما را با همان اتوبوس به داخل زندان قصر و درآنجا هم یکسره تا جلوی «ندامتگاه شماره یک» یا همان زندان شماره یک بردند. و آنجا با اندک وسایل شخصی پیاده مان کردند. و شروعی تازه با افسران زندان جدید و بازدید و لخت شدن و تندی متداول را تجربه کردیم و با حوصله از سر گذراندیم.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وهفتم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌وششم

در زندان بسرعت با بزرگان جنبش چریکی از نزدیک محشور شدم. اولین چیزهایی که آموختم مسائل «سازمانی» بود. جنبش چریکی در نوباوگی عملی خودش سخت تحت ضربات سرکوب قرار گرفته و نیروهایش را به نوعی می­شود گفت«تلفات» داده بود. کثرت دستگیریها، علیرقم مقاومت­های ستایش انگیز بسیاری در بازجویی­ها؛ مانع از هدر دهی نیروهایی نشد که قرار بود رهبری و استخوانبندی این جنبش را حفظ و صیانت کنند. در تحلیل­های بعدی؛ چه در زندان و چه در درون گروههای چریکی انجام شده توجه کمی را به نقش ضعف­های سازمان نیافتگی و خلع­های آسیب پذیر آن کردند. در حالیکه هر چقدر مبارزه سهمگین­تر و هرچقدر سرکوب­ها سبوئانه­تر باشد اهمیت سازمان­یافتگی دم افزون تر می­شود. در حقیقت اگر سلاح درک حقایق مبارزات انقلابی فلسفه و منطق «ماتریالیستی-دیالکتیکی» است؛ سلاح مقابله با نظام­های سرکوبگر و پلیسی «سازمان» است. آن هم از منظر «سازمان پذیری» نیروهای انقلابی. درباره این مقوله در جاهای دیگری به قوت پرداخته ­ایم.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وششم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌وپنجم

[به«نظرم» عموئی یک توده­ای تمام عیار است. و با همه توان در خدمت «آرمان­های»پایه­ای حزبش و از همین منظر است که در نقل وقایع قلم زده است. کتاب «دُرد زمانه» به‌قوت و دقت این سوگیری کاملاً جانبدارانه را بیان و عیان می­کند. در نتیجه آن‌چه عمویی در این کتابش هم آورده پر رنگ کردن و ارج نهادن به‌همان قداست متحزب خود اوست. شاید تنها حُسن و قبح کتابش هم در همین باشد. (درباره شناخت و تحلیل تاریخی حزب توده در مقام دیگر باید نوشت، که جای خود را درکارهایم دارد). در این بخش از خاطرات تنها به‌وقایع زندان از دید عمویی در این کتاب اشاره می­کنم، ددر نوشته عمویی «وقایع تقطیع و گزینش شده» آمده. او با یادآوری جریان‌سازی، توده­ای  بودنش و ضد جریان اصلی «چریکی» این رویداد را شرح داده و اوصافی دارد].

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وپنجم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌وچهارم

یکی از سرگرمی­ها آنروزهای سلول انفرادی در پس حوداث خونبار مقاومت «کتاب گویی» برای جمع هم بندی­ها بود. من داستان کوتاهی از ماکسیم گورکی را برای جمع تعریف(بازخوانی ذهنی) کردم که مورد استقبال و تحسین (شخصیت­های مطرح«چپ») قرار گرفت. در این قصه کوتاه نویسنده­ای(که بنظر خود ماکسیم است) با انقلابی­ای(که به مشخصات لنین) است بر میخورد. انقلابی نویسنده را مورد سئوالاتی قرار میدهد و او را بسوی نوعی خودکاوی و خودشناسی از جنس «خودآگاهی» اجتماعی سوق میدهد. گفتگو در فضایی اتفاق می افتد که نویسنده­ی داستان سرمست از موفقیت­های حرفه­ایش پس از نشر و استقبال اثریست که به تازه­گی منتشر کرده می­باشد.

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top