rss feed

13 آذر 1402 | بازدید: 162

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستم‌ویکم

نوشته شده توسط یک دوست

دو پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم

بخصوص کار تیمی هدف تبلیغی برای حرکت های«توده ای» را نیز همیشه منظور نظر خودش داشت. معمولا برای تیم های نظامی امکان حضور هر دو عرصه کارچریکی و کار تبلیغی درمیان توده های کارگری و یا دانشجویی وجود نداشت. مسئله ای که بعنوان یک تناقض تکنیکی و تاکتیکی تا آخر بهمراه فعالیت های سیاسی مخفیانه برای چریک­های شهری م. ل. باقی ماند. این صرف نظر از گرایشات طبقاتی نهفته در اینگونه مبارزات است که جای خودش را دارد.

آموزش تئوری انقلابی

در سالهای 47-48 سالهای جدایی از منابع انتشاراتی سنتی چپ بود و رویکردهای دیگری در معنای اردوگاهی م.ل. پدید آمده بود. اما این منابع تنها نبودند و مطالعه آثار جنبش های چریکی در جای جای مبارزات از آمریکای لاتین تا آفریقا تاثیرات خودش را در راهیابی های نظری می گشود. جزوات تئوریزه کننده جنبش چریکی در داخل کشور خود متاثر از مطالعات تئوریک(نظریه های چریکی) جنگهای پارتیزانی و مبارزات چریکی بود. برسر اینکه این مبارزات چگونه «توده ای»شوند نیز همواره راه جویی های صورت میگرفت. دیگر جریانات سنتی م.ل. چه چینی، چه کوبایی از مدل نیمه علنی و نیمه مخفی سیاسی بیرون زده بودند.

*****

 دستگیری پرماجرا

شبِ دستگیری

پنجشنبه ساعت 11.30 شب بود که «حمله نظامی» ساواک به خانه محل زندگی ما در کوچه نقاشها خیابان ری اتفاق افتاد. آنروز طبق معمول به سرِکار(بنایی) رفته بودم. این ساختمان مورد کار ما را اوستای من از یک کارخانه سنگبری در جاده شهر ری دستمزدی کنترات گرفته بود. در زمان اجرای سنگ کاری این ساختمان بود که روزی شخصی با ماشین سواری خارجی که در آنروزها افراد «خاصی» از آن استفاده میکردند، آمد و خواست که برویم و ساختمانش را ببینیم و نمایش را همینطور سنگ کنیم. اوستای من در قبول کار تردید داشت و تمایلش به رد پیشنهاد این صاحب کار بود. اما من نیاز فوری به پول برای اجاره خانه امن داشتم. باید به او اصرار میکردم، بهر حال او را راضی کردم که کار  را بگیرید. به بازدید ساختمان مربوطه رفتیم و قرارومدارها گذاشته شد؛ کمی هم پیش پرداخت به اوستا داده شد و برنامه بنایی در دو شیفت کاری را شروع کردیم.

صبح ساعتی زودتر میرفتیم سرِ ساختمان اولی و بدون تعطیل برای نهاری یکسره کار میکردیم و بعدهشت ساعت تعطیل میکردیم و در راه رفتن به ساختمان دوم نان و قاتقی میگرفتیم و سرپایی میخوردیم و تا تاریکی هوا در آنجا کارمیکردیم. این پنجشنبه روزهای آخر کار بود. مزد بدست آمده خیلی نزدیک به پیش کرایه وهزینه اجاره خانه ای مناسب بعنوان خانه امن میشد.

ما در جنوب شهر منزل داشتیم، اما بلحاظ مسئله امنیتی تغییر منطفه داده به شرق تهران میرفتیم. خانه ای را که پیدا کرده بودیم، با موقعیت ورودی مستقل و دید به اطراف در طبقه دوم یک ساختمان دو طبقه بود. برای مبایعه نامه هم قرار گذاشته و پیش پولی هم داده بودیم. با تحویل این کار دوم و تأمین پول، رفتن به خانه جدید روبراه میشد. ساعت 10 شب بود به خانه آمده شام خوردیم و در خیاط خانه رختخواب انداختیم و توی جای مان وِلو شدیم. منو برادرم کنار هم جا داشتیم و پدرم قدری دور تر از ما کنار پنجره اتاق . تنها مستراح مشترک با صاحبخانه هم دو قدمی دوتر از ما بود و از نتایج رفت و آمد پر اثر صاحب خانه در بالاخانه مان هم کاملاً نصیب میبردیم.

برای رفع خستگی برادرم پشتش را حسابی لگدمال کرده بودم. خیلی زود خوابش برد. مادرم بعد از شام دادن بما رفت زیارت شاه عبدالعظیم. او مدتی بود برای خودش صاحب حق و استقلال شده بود. به روضه وزیات میرفت. برای از دنیا رفتگانش فاتحه میفرستاد و برای بچه هایش دعای خیر میکرد. و بشکرانه حیات پر رنجش اشکی میریخت و از پروردگار کریمش که به او از میان نعمات بیشمار این نعمت «شکرگذاری» را به وی داده بود به قدر استطاعت قلیلش حمدی میکرد. او براستی در این احوال تجلی رنج، خرافه، و ستم پذیرفته شده اعصار بود.

روی تشک به پشت دراز کشیده بودم. آسمان را نگاه میکردم. به قول و قرار با صاحب خانه های قدیم و جدید و روش اسباب کشی و روز و ساعت آن فکر میکردم. احساس نزدیک شدن به نتیجه را مزه مزه میکردم. چشمانم کم کم از نگاه به آسمان از کف این حیاط کوچک سنگین میشد. خوابی دلچسب داشت میآمد که زنگ شتری در خانه بصدا در آمد. صاحب خانه هنوز چراغ اتاقش روشن بود. نمی دانستم با صاحب خانه کار دارند یا احتمالا با ماست.

بسرعت بسمت در حیاط دویدم. بدون سوال چفت در را باز کردم. در بشدت بسمت من هُل داده شد. در فاصله کوتاهی شخص پشت در را دیدم و اسلحه در دستش را. بشدت بیشتری در را بسمت بسته شده فشار دادم و بطرف اتاقم در چند قدمی حیاط دویدم. ذهنم میگفت اسلحه ام را بردارم و به پشت بام بروم. در دو قدمی در اتاق که سطح حیاط پله میشد پایم گیر کرد و خودم را جمع و جور کردم که بزمین نخورم. در ضمن تاب خوردن و بلند شدن ضربه ای سنگین به چانه ام خورد و به جهت مخالف پرت شدم. مأمور اسلحه بدست پایش را لای در گذاشته و با برگشت من، بداخل مرا دنبال کرده بود وقتی بمن میرسد که درحال پیلی پیلی خوردن و تلاش برای سرپا شدن بودم. با ضربه به موقع ته اسلحه کلاشینکف‌ش مرا مهمان میکند. چانه ام پاره شده وخون روی زیر پیراهن سفیدم ریخته بود. در همان حال دونفر دیگر هم شروع به زدن و دستبند زدن من کردند. همه این اتفاق یکی دو دقیقه روی داده بود. وقتی دستبند را بدستهایم زدند و ضربات بعدی را به سر و صورتم، لحظاتی پشت بام خانه همسایه را دیدم که چند مأمور مسلح در حالت تهاجمی موضع گرفته بودند. حیاط از تعداد افراد زیادی که همه مسلح بودند پر شده بود. چراغ های راهرو و حیاط و اتاقها را روشن کرده بودند. همه چهارتا اتاق خانه(که دوتای طبقه همکف آن مالِ ما بود) را مأمورین در حال تجسس بودند. مأموری که در ایوان کوچک طبقه بالا ایستاده بود هدایت همه را بعهده داشت. برادر و پدرم هرکدامشان رنگ پریده در جایشان به وسیله یک مأمور مسلح مراقبت میشدند. پدرم بشدت ترسیده بود. و برادرم با همدلی و نگرانی سر و روی خونین مرا می پائید.

***

مأموران تیم تهاجمی ساواک همه ی زندگی ما را که دو تا اتاق خیلی محقر بود خوب گشته بودند. اتاق والدین مان که بزرگتر بود با وسایلی شامل رختخواب و صندوقی حاوی چند بقچه لباس هایمان و مقداری ظرف غذاخوری بود. از خیل وسایل امروزی مثلا یخچال یا تلویزیون و بخاری و گاز خوراکپزی و این جور چیزها خبری نبود، همینطور از ماشین لباسشویی و اطوی برقی و نمیدانم میز  و صندلی و این چیزها که تجملات بحساب میامد هم اثری نبود. ما (من و برادرم) که مزدمان را صرف کرایه خانه وغذا و رفت وآمد میکردیم و من که کتاب و رفیق بازیهایم هم خرج خودش را داشت.

از وقتی که کارگروهی را یاد گرفته بودم هرچه از موارد روزمره بیشتر بود را روی تاقچه اتاق میگذاشتم تا هر که (از رفقا) احتیاج داشت بردارد. این انتحاب از سر طیب خاطر را از وقتی پیش گرفته بودم که گاهی مسئولم پولی برای خرید سیگار یا بلیط اتوبوس و چای قهوه خانه را نداشت که من باو میدادم. این بهتر بود که رفیقم حس عزت نفسش محترم داشته میشد تا از من پول بخواهد. برایم این کمترین همراهی رفیقانه بود. البته این سبک زندگی انتخابی از عشق و دلبستگی به فضایی بود که با هم داشتیم. و همینطور از جایی که خودمان را  در ساده زیستی می پروردیم و از مظاهر زندگی مصرفی و به اصطلاح آنروزی(چوخ بختیاری) دور نگه میداشتیم.

اتاق محل زندگی من و برادرم فقط یک تحت آهنی بزرگ داشت با قدری وسایلی که زیرش پنهان کرده بودیم. (مثل آن دو چمدان مواد منفجره و بمب و ملزوماتش) روی تاقچه ها و زمین هم کتابها روی هم تلمبار شده بود. حتی تا مدتی فرش هم کف اتاق نبود. بعدا به همت مادرم یک گلیم قدیمی تهیه و لُختی اتاق را برطرف کرده بود.

اکیپ دستگیری با فرماندهی شخصی بود که دکتر خطاب میشد(همان حسین زاده سر بازجوی ساواک...). زیردستان این دکتر یکی شان تهرانی معروف بود. که نقش بزن بهادر و بد دهن را بازی میکرد. همو بود که در هین فرار مرا با چند ضربه اساسی مصدوم و مجروح کرد. هربار هم که در رفت و آمد به این سو و آنسو از کنار من میگذشت لگد محکمی بمن میزد . فحشی میداد.

***

مردم در این ماجرا

اولین واکنش مردم اطراف ما خانواده صاحبخانه مان، اول زن وب عد شوهرش بود: «اینا بچه های زحمت کش و نجیبی ن، آزار شون به کسی نمیرسه». پاسخش را آن مأمور کت وشلواری با کراواتی پهن که در بالاکن طبقه دوم ایستاده بود خیلی بلند بلند داد؛ «اینها آدمکش ند، توی این خونه رو پر کردن از بمب و دینامیت. یکیش یه محله رو میبره رو هوا». بعد مکثی داد و دوباره شروع کرد: «از اینا نا نجیب تر خدا نیافریده، شما اینارو نمیشناسین». جمله مأمور خطیب به پایان نرسیده بود که شوهر زن درآمدکه: «اینا صبح میرن سرِکار زحمت کشی برای یه لقمه نون و شب میان خونه بی مزاحمت؛ ما که چیزی ازشون ندیدیم».

این محاجه به ضرر ساواکی داشت تموم میشد. و مأمورین توی حیاط را عصبانی تر میکرد. چنان که در کتک زدن و فحش دادن به من و توبیخ پدرم بیش از پیش جری میکرد.

مرا که دستبند زده بودند با همان زیر شلواری خاکی ناشی از زمین خوردن و لگد کوب شدن و زیر پیراهن پاره شده و خونی راه انداختند توی کوچه بن بستی که چهارتا دروازه خانه های کوچکی به آن باز میشد. همه همسایه ها ازهر گوشه و کناری سرک میکشیدند و هیجانی عمومی همه را گرفته بود. حداقل واکنش ها تعجب به حادثه و حالتی از نفرت در نگاه به مأموران بود.

در خانه مجاور ما یک خانواده سه-چهارنفره زندگی میکردند. مادری با چند فرزند. پدرشان مرده بود. مادر با چادر نمازی بسر نیمه تنه از خانه بیرون و پا در خانه داشت. من و او نگاهمان به هم افتاد «الهی خیر نبینید ذلیل شده ها چرا این بچه رو اینجورش کردین» دستش را به صورتش چنگ کرد. مأموری به او عتاب کرد «برو تو خونه ت، خفه شو» زن از خانه کاملاً بیرون آمد و شروع کرد به آه نفرین کردن. مأمور دیگری همکارش را از دهن به دهن کردن با زن پرهیز داد و مرا با تندی بروی زمین کشیدند و به کوچه اصلی بردند.

در این نیمه شب یازدهم شهریور کوچه نقاشهای خیابان لُرزاده در ازدحام بی نظیری از مردم انباشه بود. اکثراً لباس راحتی خانه دربر داشتند. همسایگان قسمت پائین کوچه به بالاتر آمده بودند. همه در جوّی از حیرت و تک توک در اعتراض بودند. مأمورین در جواب «اینا چکار کردن مگه؟» میگفتند «خرابکارند» میخواستن محله شما رو بفرستن رو هوا.

کوچه نقاشها یکسرش در جهت شمال میخورد به لُرزاده و در جهت جنوب به صدرالاشراف. خانه سکونت ما اواسط این کوچه بود. در تقاطع شمالی یک شیب تند داشت. از میانه کوچه جویی کم عمق از هرزآب میگذشت که در گذشته دور آبراه تأمین آب انبارها بود. یکی از بچه محل ها بنام اصغر که سلام علیکی نزدیک با من داشت پایین این سراشیبی ما را دید. و غیرتش برانگیخته شد که «چیکار دارین میکنین، اینا بچه های قدیمی محله ان. چرا اینجوری اسیری میبرین شون» چند بار به او مثلا توجه دادن که قانع یا ساکت شود بکارش نیامد. همچنان به جهت بردن ما حرکت میکرد و تند تر از ما با جملاتی حاکی از احساسش دفاع میکرد. در میانه شیب تهرانی بشدت به تخت سینه اش زد و چند فحش هم نثارش کرد که اصغر هم بسمتش هجوم برد. و بشدت ضرباتی خورد و به داخل جوب به پائین پرت شد. دوسه تا مأمور بسراغش رفتند از میان جوی لجن بیرونش کشیدن و به سر وصورتش ضرباتی زدند. و بسمت خلاف جهت ما بردندش. سروصدای من برای آرام کردن اصغر بجایی نرسید. چند توسری و هول دادن بجلو ما را از او دور و دورتر کرد.

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌وسوم

دو پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ودوم

انگار نه انگار که ما دستگیر شدیم و باید بلافاصه به اتاق شکنجه برده می شدیم و کتک مان میزدند. ساعت ها بکندی اما طولانی میگذشت. پس چرا در اول دستگیر اون وحشی بازی خشونت بار را درآوردند. زمان خیلی به کندی میگذشت. آفتاب بالا آمده بود. گرما کمی که از تابش آفتاب بود سرمای تنم را کم کرد. سیگاری بکسانی که میخواستن داده شد. یکی یکی دستشویی بردن. با دستنبد از جلو چقدر احساس چالاکی داشتم. میشد شلوارم را پائین و بالا بکشم و بعدش دستم  را بشورم. دهانم را آب گرداندانم. چانه و سرم در حرکات شتشو درد داشت.

ادامه مطلب...

دنباله‌ی کوه‌پیمایی با نوه‌ها و گپ‌وگفت درباره‌ی «مؤلفه»[در جنبش]

این یک مقاله‌ی تحلیلی نیست. نگاهی مادرانه است، برخاسته از درد و دغدغه‌ی

پُر رنج شهریور و مهر 1401 تاکنون

                                                                                                                  *****

ـ خانوم دکتر این چیه، چقدر خوشمزه‌ ست؟ یادمون بدین با چی درست کردین؟

ـ نوش بشه بهتون زری جون، موادش هویج و کدو و سیب‌زمینی رنده شده، تخم مرغ، نمک و فلفل و نون. البته برای شما جوونا خیارشور هم توی لقمه‌هاتون گذاشتم.

ـ واا، چه راحت. پس منم میتونم درست کنم.

ـ زری جون مامان بزرگم یه آشپز بی نظیرِ توی خانواده و فامیله!

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌ودوم

دو پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ویکم

در این نیمه شب یازدهم شهریور کوچه نقاشهای خیابان لُرزاده در ازدحام بی نظیری از مردم انباشه بود. اکثراً لباس راحتی خانه دربر داشتند. همسایگان قسمت پائین کوچه به بالاتر آمده بودند. همه در جوّی از حیرت و تک توک در اعتراض بودند. مأمورین در جواب «اینا چکار کردن مگه؟» میگفتند «خرابکارند» میخواستن محله شما رو بفرستن رو هوا.

ادامه مطلب...

پرسشی از مقوله‌ی [مؤلفه در جنبش]

در باره سنت باید معنی «سیرت» و «طبیعت» جنبشهای مردمی یا همونطور که شما گفتی (جنبش های توده ای) را از دو منظر دید؛ اول «رویّه و روشِ» تاکنونی رویدادها یا همان جنبشها، دوم به معنی «وجه ضروری تغییر» یا دقیقتر «وجه لازمِ حرکت».

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستم‌ویکم

دو پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم

بخصوص کار تیمی هدف تبلیغی برای حرکت های«توده ای» را نیز همیشه منظور نظر خودش داشت. معمولا برای تیم های نظامی امکان حضور هر دو عرصه کارچریکی و کار تبلیغی درمیان توده های کارگری و یا دانشجویی وجود نداشت. مسئله ای که بعنوان یک تناقض تکنیکی و تاکتیکی تا آخر بهمراه فعالیت های سیاسی مخفیانه برای چریک­های شهری م. ل. باقی ماند. این صرف نظر از گرایشات طبقاتی نهفته در اینگونه مبارزات است که جای خودش را دارد.

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top