rss feed

14 شهریور 1403 | بازدید: 77

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌ونهم

نوشته شده توسط یک دوست

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌وهشتم

......

بیژن (هیرمن‌پور) با من مرتب وقت می‌گذاشت و برایم از تجارب و دانسته‌هایش با دقت و گسترده می‌گفت. این پیوند گرچه  بنا بر حادثه‌ی جدایی ما ازهم و انتقال من از قزل قلعه دیری نپائید، اما عمق تأثیرات او را می‌توانم به‌یاد بیاورم که در تشخیص‌های بعدی و انتخاب‌های آتی‌ام تعیین‌کننده بود. وقتی از مجاهدین و رجوی صحبت شد، او برایم از احساس عمومی در دانشکده حقوق نسبت به‌وی گفت: «در میان جمع دانشجویان شخصی مشکوک و غیرقابل اطمینان بود.» جز برخی از حداقل‌های ارتباطی، همه از او دوری می‌کردند. و این گویا نه تنها از تیپ شخصیت و منش‌های رفتاری نامتعارف او، بلکه از نگاهی نیز متأثر بود که «می‌یپنداشتند ساواکی است.»

نمی‌دانم چند وقت بعد بیژن از زندان آزاد شد، اما باخبر شدم که به‌فرانسه رفته، با دختری ایرانی ازدواج کرده و فرزند پسری هم دارد. با مرگ او در پاریسْ دوستان و آشنایانش گردهم‌آئی و تجلیل از او را با شکوه به‌جا آوردند. به‌جز مقالات و تحلیل‌های نسبتاً فراوان از او، ترجمه‌ی اثر برجسته‌ی «کمون پاریس»، نوشته‌ی لیزا گاره، و ترجمه‌ی النور مارکس (دختر کارل مارکس) از فرانسه به‌انگلیسی نیز از او به‌جا مانده که نشانه‌هایی از نقد و تحول فکری او را از جریان چریکی تا حدی نشان می‌دهند. چنان‌که رفقای نزدیک به‌او هم از این تحول صحبت می‌کنند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 بازداشتگاه عشرت‌آباد

این بازداشتگاه در محدوده‌ی خیابان کورش (شریعتی بعدها) یا همان جاده شمیران واقع بود. ضلع جنوب پادگان به‌میدان عشرت‌آباد، سه راه تخت جمشید (سه راه طالقانی فعلی) منتهی می‌شد. شمالش تا باغ صبای آن زمان می‌رسید. این محل باغی با بناهایی از عهد ناصری بود. بنایی که به‌زندان(بازداشتگاه موقت ساواک) اختصاص داشت ساختمانی قدیمی از نوع قزل قلعه در فاصله‌ای حدوداً دویست قدمی درِ غربی پادگان عشرت آباد بود. جائی‌که هم ماشین حمل زندانی‌ها از آن تردد می‌کرد و هم خانواد‌ه‌ها برای ملاقات به‌آن‌جا مراجعه می‌کردند و در صورتی‌که زندانی مجوز ملاقات داشت، ملاقات کننده به‌همراه پاسدار مسلحی تا زندان هدایت می‌شد و ملاقات در پشت درِ نگهبانی، با حضور مسئول بند، انجام می‌شد. در آن موقع که من به‌این بازداشتگاه منتقل شدم، افراد بسیار معدودی در این زندان ملاقات داشتند و آنهم از قسمت بازجویی (اوین) دستورش داده شده بود.

ساختمان زندان عبارت بود از قسمت اداری و پاسدارخانه که در سمت چپ درِ ورودی و در محل اتصال دو راهرو قرار داشت که به‌شکل حرف L انگلیسی بود. انتهای راهروی بال کوتاه حرف L (یعنی، راهروی شمالی‌ـ‌جنوبی) دیوار بود؛ و انتهای راهروی بال بلند حرف L (یعنی، راهروی شرقی‌ـ‌غربی) به‌‌درِ ورودی حیاطی منتهی می‌شد که به‌موازات آن قرار داشت. در سمت شمالی این حیاط که به‌شکل مستطیل و ‌ابعاد تقریبی (18 تا 20 و 35 تا 40 متر) بود، دو اطاق نسبتاً بزرگ قرار داشت.

هر دو طرف بال کوتاه L (یعنی، راهروی شمالی‌ـ‌جنوبی)، و فقط یک طرف بال بلند L (یعنی، سمت شمالی این راهرو) اطاقک‌هایی به‌عنوان سلول قرار داشت که درشان باز بود.

این بنا گرچه مربوط به‌عهد ناصری و باغ عشرتکده‌ی شاه (عشرت آباد) بود، اما محلی برای نگهداری اسب‌ها و خدمه بود که آخور اسب‌ها به‌سلول تبدیل شده بود. در این آخورهای سابق، سکویی مفروش با پتو قرار داشت که محل خواب یکی از دو یا سه نفر زندانی مستقر در هریک از این سلول‌‌ها بود.

اولین سلول‌های سمت چپ ورود به‌راهروی واقع در بال کوتاه L، روبروی درِ ورودی، بلافاصله بعد از اتاق نگهبانی، سلول‌ شکرالله پاکنژاد و علی پاینده بود. نفرات دیگری که در آن‌جا بودند را فراموش کرده‌ام. اولین سلول سمت راست این راهرو  سلولی (بدون سکو، آراسته، با امکانات تااندازه‌ای خاص و در مقایسه با بقیه سلول‌ها اندکی بزرگ‌تر) قرار داشت که بیژن جزنی به‌تنهایی در آن بود. این ترتیب و تنظیم با نظر مسئول بند و بازجوی ناظر بند تنظیم شده بود. کسی در این اتاق(سلول)ها تردد نداشت. فقط می‌شد بیرون در ایستاد و با شخص داخل اتاق حرف زد. اما رفت و آمد به‌‌سلول‌های دیگر منع خاصی نداشت. در دوره‌ی حضور من در آن‌جا رویه اداره‌ی بازداشتگاه این‌طور بود که نگهبانان برای صدا زدن کسی برای کاری در بیرون بند و سرشماری صبح و عصر به‌‌داخل بند می‌آمدند. این زندان دارای چند چشمه (به‌احتمال زیاد سه چشمه) توالت در سمت شرقی حیاط بود و دوش یا حمام نداشت. بسیاری از بچه‌ها بعد از ورزش صبح یا عصر در همین توالت‌ها «دوش آفتابه» می‌گرفتند. یعنی آفتابه را پُرِ آب می‌کردند و به‌سرشان می‌ریختند. روشی که بعدها همه‌جا متداول شد. برای حمام در روز یا روزهای معینی زندانی‌ها را در دسته‌های ده-پانزده نفری با صف و همراه با مأمورینی به‌محل دیگری از پادگان می‌بردند که دارای یک حمام عمومی با چند دوش بود. زندانی‌ها با خودشان صابون و حوله و برخی هم شامپو (که آن زمان چندان متداول نبود و کالای لوکسی به‌حساب می‌آمد) می‌بردند.

چندی قبل از انتقال ما به‌این زندان؛ یک‌بار چند زندانی از دیوار بالا رفته و قصد فرار کرده بودند. بعد از این اتفاق و بگیروببندهای بعدش، بالای بام زندان دو نگهبان (سرباز) مسلح در جهت عکس هم قدم می‌زدند و پاسداری می‌دادند. همین‌طور در بیرون ساختمان با حدود طول و عرض کم‌تر از هشتاد تا صد متر سرباز مسلح دیگری نگهبانی می‌داد. او هم از نزدیک، در جهت دیوار شرقی دور می‌زد و دیوار شمالی را هم طی می‌کرد تا لبه‌ی دیوار غربی حرکت می‌کرد. شاید لزومی نداشت که دو ضلع دیگر را هم ادامه بدهد. دیواره ضلع جنوبی از نگهبانی ورودی و مسئولین زندان پوشش می‌گرفت و دیواره غربی در دید برج طرف نگهبانی واقع در ورودی پادگان بود. دیواره‌های ساختمان خشت‌وگِلی و بیش از هفتاد سانتی متر قطر داشتند.

*****

 طرح فرار از زندان عشرت آباد

طول و تفصیلی که از ساختمان و موقعیت و جزئیات آن دادم از جهت طرح فرار از این زندان بود که توسط دکتر غلام (و احیاناً علی شکوهی به‌حدس بعدی من) ریخته شده بود. روزی غلام در حال قدم زدن دو نفری‌مان داخل راهرو، وقتی کسی آن‌جا نبود، طرح را به‌من گفت: «دیوار سلول (من) تا پوسته‌ی بیرونی محوطه تدریجاً سوراخ می‌شد، اما پوسته‌ی سیمانی برداشته نمی‌شد. در شبِ (هنگامِ) حادثه، آخرین پوشش برداشته می‌شد. افرادی که از قبل تعیین شده و آماده بودند، در هر فاصله‌ی گشتِ بیرون از سوراخ، از دیوار سلول خارج شده و از محلی که در شمال غربی در نظر گرفته شده بود، به‌خیابان اصلی می‌رسیدند». این فاصله آن‌طور که به‌یاد دارم، در وضعیت خاصی که برای رفتن در نظر گرفته شده بود، حدود شش‌ـ‌هفت دقیقه می‌شد. درباره پیش‌بینی‌ها و احتمالات و نحوه مواجهه با آن هم برایم گفت. تا جایی که به‌یادم می‌آید جمعاً نه نفر در جریان اجرای برنامه بودیم. و باز آنقدر که به‌یادم مانده، چهار یا پنج نفر از اعضای گروه ستاره سرخ بودیم.

برای تدارکات مقداری لباس تیره (سیاه)، کفش کتانی و کلاه بافتنی از طریق ملاقاتی خانواده‌های تهرانی تهیه شده بود. طبعاً هر کسی قدری هم پول (اسکناس) دراختیار داشت. دیوار را شبانه‌روزی تراشیدیم و حفره‌ای مناسبِ عبور ایجاد کردیم. مسئولیت این کار با من و ب. بود. مقداری گچ هم تهیه کرده بودیم که اگر در میانه راه لازم شد، دوباره دیوار را ترمیم کنیم. خاک و نخاله‌های کَنده شده را در روکش‌های پارچه‌ای که شکل متکا بودند ریخته و به‌دیوار تکیه داده بودیم. قبل از شروع کَنده‌کاری، به‌دیوار روزنامه چسبانده شده بود که مانع خاکی شدن لباس و پتو در هنگام تکیه دادن به‌دیوارهای کهنه و قدیمی که شوره زده و پوسته پوسته شده بود، شود. این کمک می‌کرد که در فواصلی بتوانیم در اتاق را باز بگذاریم تا بازدیدهای شیفتی انجام شود و اوضاع را عادی‌سازی کنیم. همه چیز خیلی خوب پیش می‌رفت. تا دو روز قبل از برنامه که هوا نیمه ابری بود و آسمان مهتابی نداشت باید اقدام نهایی را  انجام می‌دادیم.

اما همه چیز به‌ناگهان به‌هم ریخت. غلام به‌من گفت سریعاً حفره دیوار را ترمیم کرده، سوراخ را گچ کنم. بچه بنا بودنم داشت به‌درد می‌خورد. نگهبان‌های بیرون و روی بام دوبل شده بودند. درِ اول بند که به‌کریدور نگهبانی و پاس‌بخش باز می‌شد و باز بود، قفل زده شد. یک مأمور اضافه در بین درِ راهرو و درِ بیرون به‌پادگان گذاشته بودند.

به‌سرعت و با قدری اضطرابْ داخل حفره را از نخاله‌ها پر کرده و برای آن‌که نریزد به‌گل آغشته می‌کردم. ب. وردست من شده بود. آب می‌آورد، گل و گچ درست می‌کرد. نخاله‌ها را دم دست می‌آورد. دو نفر هم در راهرو کشیک می‌دادند. رفت‌وآمدهای گاه و بیگاه داخل راهرو هم وقفه‌هایی به کار می‌داد. با همه‌ی این‌ها کار انجام شد. پاک‌سازی و محو آثار خاک و خُل هم تمام شد. دست و صورت و  لباس‌های‌مان را هم تمیز کردیم. حالا می‌شد یک نفس راحت کشید!

آمدم پیش غلام که قدری خُلقش گرفته به‌نظر می‌آمد. گفتم چرا اینجور شد؟ گفت گزارش دادند! مسئول روز هم خودش با تمهیداتی سریع آماده‌باش اجرا کرده بود. سئوالم این بود که چطور؟ چه کسی متوجه شده؟ مرا به‌سلول اول سمت چپ راهرو برد. جائی‌که علی پاینده و شکرالله پاکنژاد آن‌جا سلول‌شان بود. آن‌ها جوری مراوده‌ی دوجانبه با نگهبان داشتند. آن‌ها هر یک از قول نگهبان گفتند که یکی از زندانی‌های قدیمی موضوع را «لو داده» است. منظورشان ج. بود که مرتب به‌سمت سلولش با نگاه اشاره می‌کردند.

برایم باور کردنی نبود. تا آن موقع نمی‌دانستم که طبق مناسباتی که درون زندان بوده به‌غیرِ افراد تیم فرار، موضوع با دو نفر از قدیمی‌ها که اسم بردند، درمیان گذاشته شده بود. هردو در قبول اقدام به‌فرار اظهار مخالفت کرده بودند. یکی از آن‌ها الآن داشت خبر لو رفتن اقدام را (بدون لو رفتن افراد مسئول و یا طریق و نقطه عمل) به‌ما می‌داد و نفر دیگر (یعنی، قدیمی دوم) خود به‌نحو سربسته‌ای موضوع را به‌نگهبان رسانده بود.

البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان می‌گذاشته و از این دو نفر برای تمایل به‌مشارکت سئوال میکرده که حاضر به‌فرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را به‌ما می‌داد و علی را هم به‌شهادت می‌گرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و به‌شدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمی‌دانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه‌جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاق‌ها(سلول‌ها) اصلاً بسته نشود.

پس فردای آن روز ما را از این بازداشتگاه به‌زندان موقت(قرنطینه) شهربانی بردند و بعد از زمان کوتاهی به‌قصر منتقل شدیم. نمی‌دانم آثار کار ما را دیده بودند و یا اثری پیدا نشده بود. زندان عشرت‌آباد (که موقتی بود) با یک بار اقدام به‌فرار و یک بار خبر (احتمال و) تدارک به‌فرار زمانی چندانی پابرجا نماند.

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌ونهم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌وهشتم

......

بیژن (هیرمن‌پور) با من مرتب وقت می‌گذاشت و برایم از تجارب و دانسته‌هایش با دقت و گسترده می‌گفت. این پیوند گرچه  بنا بر حادثه‌ی جدایی ما ازهم و انتقال من از قزل قلعه دیری نپائید، اما عمق تأثیرات او را می‌توانم به‌یاد بیاورم که در تشخیص‌های بعدی و انتخاب‌های آتی‌ام تعیین‌کننده بود. وقتی از مجاهدین و رجوی صحبت شد، او برایم از احساس عمومی در دانشکده حقوق نسبت به‌وی گفت: «در میان جمع دانشجویان شخصی مشکوک و غیرقابل اطمینان بود.» جز برخی از حداقل‌های ارتباطی، همه از او دوری می‌کردند. و این گویا نه تنها از تیپ شخصیت و منش‌های رفتاری نامتعارف او، بلکه از نگاهی نیز متأثر بود که «می‌یپنداشتند ساواکی است.»

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌وهشتم

                                                                     چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌وهفتم

 .... من وسط نیمکت نشستم، بلافاصله رئیس بند که مرد کوتاه قد و تنومندی بود آمد و روبروی من نشست. تنه‌اش را به‌عقب تکیه داد دو دستش را به‌لبه نیمکت گرفت، جفت پای چکمه پوشش را بالا آورد و محکم به‌صورت من کوبید. بسیار سریع و خیلی غیرمترقبه این حرکت را کرد، سرم از پشت به‌میله‌های پنجره خورد و شکست و خون به‌داخل لباسم راه گرفت. در اثر ضربه مستقیم لگدْ ‌صورتم متورم و کبود شد، دهان و بینی‌ام به‌شدت خون افتاد. او بلافاصله بلند شد و تا من بخودم بیایم چند مشت محکم به‌سر و روی من کوبید و بلافاصله از داخل اطاقک بیرون رفت و زندانی پیاده شده را سوار کرد. زندانی این قیافه‌ی به‌سرعت تغییر یافته‌ی مرا با حیرت و وحشت غیرقابل کنترلی دید وخشم خود را با شعار دادن علیه ساواک اظهار کرد. و شروع کرد به‌فحش دادن به‌زندانبان. ماشین راه افتاد و به‌سرعت به‌زندان قزل قلعه رفت. مدتی مرا در حیاط بیرونی، روبروی دفتر ساقی رئیس زندان، نگه داشتند. بعد به‌اطاق ساقی بردند.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌وهفتم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌وششم

یک روز وسط‌های روز بود که نگهبان در اتاق را باز کرد و گفت حاظر باشید، بازدید داریم. دقایقی بعد همه‌ی سربازجوها به‌ترتیب سلسله‌مراتب وارد اتاق شدند. در آستانه‌ی در کنار هم ایستادند. سر دسته‌شان حسین‌زاده بود. عضدی و منوچهری و چندتای دیگر هم بودند. همه با سروضع (بزک کرده) کت‌وشلوار و کراوات و کفش‌های براق که روی کفپوش اتاق پا گذاشتند. با ورودشان قدم زدن بعضی‌ها که وسط اتاق راه می‌رفتند، متوقف شد. چند نفر از کسانی که نشته بودند، به‌سرعت و بقیه هم با تأخیر و اکراه بلند شدند و ایستادند. هیچ گفتگو و حالت و رفتاری حاکی از ادای احترام در بین نبود. نه کسی سلام کرد و نه خشنودی از این دیدار در بین بود

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌وششم

به‌هرحال، موقع بدرود بود. نگهبان آمد و مرا پس از وداع گرم با هم‌سلولی­ها از آن‌جا برد. اما محل زندان بعدی چند قدمیِ همین سلول­ها بود. جایی که به آن حیاط یک و حیاط دو می­گفتند و در دو طبقه و چهار اتاق بزرگ بود. من به حیاط یک اتاق یک برده شدم. فضایی چهل، پنجاه متری با بیش از سی زندانی بازداشتی که هنوز به دادگاه نرفته و حکم نگرفته بودند. اتاقی که از یک راهرو، درِ ورودی کاملا بسته‌ای داشت، و از یک طرف پنجره هایی داشت که به باغچه انبوهی ناظر و کاملاً محفوظ بود و با کرکره­های ثابت آهنی از فضای آزاد جدا می‌شد، که نور کمی را به داخل اجازه می‌داد و مانع دید مناسب ‌بیرون هم بود.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌وپنجم

روزی یک سرباز یا مأمور جوانی با کیسه ای از لوازم اصلاح (ماشین و شانه و...) به سلول ها می رفت، به سلول ما که رسید، خواستم که سرم را از ته بتراشد. چند جای زخم در سرم، هنوز خوب نشده بود. همین زخم ها برای تراشیدن مو مشکل ایجاد می­ کرد.

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top