خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستوهشتم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستموهفتم
.... من وسط نیمکت نشستم، بلافاصله رئیس بند که مرد کوتاه قد و تنومندی بود آمد و روبروی من نشست. تنهاش را بهعقب تکیه داد دو دستش را بهلبه نیمکت گرفت، جفت پای چکمه پوشش را بالا آورد و محکم بهصورت من کوبید. بسیار سریع و خیلی غیرمترقبه این حرکت را کرد، سرم از پشت بهمیلههای پنجره خورد و شکست و خون بهداخل لباسم راه گرفت. در اثر ضربه مستقیم لگدْ صورتم متورم و کبود شد، دهان و بینیام بهشدت خون افتاد. او بلافاصله بلند شد و تا من بخودم بیایم چند مشت محکم بهسر و روی من کوبید و بلافاصله از داخل اطاقک بیرون رفت و زندانی پیاده شده را سوار کرد. زندانی این قیافهی بهسرعت تغییر یافتهی مرا با حیرت و وحشت غیرقابل کنترلی دید وخشم خود را با شعار دادن علیه ساواک اظهار کرد. و شروع کرد بهفحش دادن بهزندانبان. ماشین راه افتاد و بهسرعت بهزندان قزل قلعه رفت. مدتی مرا در حیاط بیرونی، روبروی دفتر ساقی رئیس زندان، نگه داشتند. بعد بهاطاق ساقی بردند.
قزل قلعه (هتل ساقی ساواک)
در آنجا(قزل قلعه) ساقی از من پرسید «چرا بهشاه فحش دادی». نمیفهمیدم راجع بهچه چیزی حرف میزند. طول کشید تا متوجه شوم که استوارِ مسئول زندان جمشیدیه برایم اینطور گزارش داده است. احساس کردم چه آدم زبونی است، که برای نفرت خودش چنین اراجیفی بافته است. جواب من شرح ماوقع بود: «مرا هُل داد، من هم دستش را پس زدم و خواستم بهطور طبیعی ازخودم دفاع کنم.» ساقی توی اطاق قدم میزد و من در مقابلش ساکت ایستاده بودم. گفت: «میری توی بند و سرت رو میندازی پائین، زندانت رو میکشی، وگرنه اونی بِروزَت میاد که خودت بدونی.»
قد بلند بود و لهجه غلیظ ترکی داشت. بهنظرم متوجه گزارش دروغ همکارش شده بود. اما ظاهرسازی میکرد. بهداخل بند رفتم. یک طاقی بزرگ که درسمت راست دفتر بند و در سمت چپ سرویسهای بهداشتی قرار داشت. روبریم حیاط بزرگی با یک حوض آبِ کم عمق درمیانهاش و یک درخت کهنسال بید مجنون در کنارش بود. میگفتند خاطرهی سرهنگ سیامک از سازمان افسران حزب توده است. زندان چهار اتاق داشت. سه تا روبروی حیاط و یک اتاق در کنار و سمت راست طاقی ورودی. اتاق نگهبانی داخل بند معمولاَ درش بسته بود و کسی آنجا نبود. در بیستوچهار ساعت چند دقیقه برای تحویل پست و آمار نگهبانان بهآن مراجعه میکردند.
قلعه دو لایه دیوار بلند داشت. کاروانسرایی که در چهار طرفِ حیاط مرکزی راهرویی در بین دو دیوار داشت. در سمت راست و چپِ پشت حیاط مرکزی بندهای انفرادی قرار داشت. این فضا عبارت بود از آخورهایی که بهسلول تبدیل شده بود و یک پنجره کوچک هم مثل یک حفره عمیق بهسمت حیاط داشت. این پنجره در دیواری ضخیم طوری واقع شده بود که امکان دید از دو طرف را غیرممکن میکرد، ولی صدا و کمی نور از آن عبور میکرد. راهروی انفرادیها یک در هم بهطرف حیاط عمومی داشت که از داخل باز و بسته میشد. فقط اگر صدایی از داخل سلول میآمد متوجه حضور زندانی در آن میشدیم.
در قسمت بازداشتگاه عمومی افرادی از «حاکمان» بعد از بهمن 57 هم بودند: «حجت الاسلام» اکبرهاشمی رفسنجانی، «آیت الله» ربانی شیرازی، و «حجت الاسلام» حجازی از ملایان سیاسی. مهندس توسلی از رهبران نهضت آزادی. علاوه براینها، بیژن هیرمنپور (از پایهگذاران نسبتاً «گمنام» گروه چریکهای فدایی خلق) هم بود. خیلی از کادرهای گروه مجاهدین و هم پروندهایها و همگروهیهای من در گروه ستاره سرخ هم در این بند بودند.
*****
ما را از همین زندان بهبازپرسیِ دادگاه نظامی بردند. دکتر غلام(ابراهیمزاده) از پروندهی ما هم در اینجا زندانی بود. او روش و کیفیت حضور در دادگاه را بهما دیکته میکرد. این خودش برای من خیلی جای سؤال بود که چرا دکتر غلام خط میدهد. آنهم بهاینصورتِ «بکن، نکن»!
یک ماه قبل(ازدادگاه ما)، از پروندهی ستاره سرخ در یک دادگاه علنی بیست نفر محاکمه شدند. نفر اول این محاکمه علی شکوهی بود. او در دادگاه علنی «دفاع ایدئولوژیک» کرد و بههمراه دو نفر دیگر بهاعدام محکوم شد.
کیفرخواست من در بازپرسی ارتش (دادگاه نظامی) بعد از کیفرخواست اول، دو بار تغییر کرد. دفعهی اول متهم بهشرکت در گروهی با مرام اشتراکی و تبلیغ علیه نظام شده بودم، که دادرسی ارتش براساس آنْ درخواست اشد مجازات را کرده بود که ده سال زندان بود. در دو مرحلهی بعد، هربار درخواست اشد مجازات بهدو بار اعدام تغییر کرده بود. بههرروی، هر دو دادگاه مرا بهزندان ابد محکوم کردند. نفر اول محاکمه ما فریبرز بود که در هر دو دادگاه بهاعدام محکوم شد. بقیه اعضای این پروندهی گروهی، دونفر ـهریکـ بهده سال و دو نفر دیگر ـهریکـ بهسه سال زندان محکوم شدند. رأی هر دو دادگاه یکسان بود و تغییری نکرد. شنیدم برخوردهای من در زندان باعث شده بود که مجازات شدیدتری برای من درخواست شود، که ظاهراً اینطور هم بود.
*****
گروه ستاره سرخ:
گروه «ما»(ستاره سرخ) بهلحاظ تعداد و حوادثْ کثیر بود، و البته بهجز اسم و رسم [یا همان وجههی متعارف در جریان گروههای چریکی]. این گروه طیف وسیعی از روشنفکران رادیکال و مبارز را دربرمیگرفت. بهتمثیل میتوان بگویم مانند کریدور ورود بهجنبش مبارزه مخفی مسلحانه بود. این جریان گروهی از گیلان و مازندران تا شیراز و تا نقاطی از خلیج فارس، از کردستان و کرمانشاه و همدان تا تهران و اصفهان، و از تبریز تا دزفول عضو فعال داشت. نه تنها افراد زیادی عضو فعال بودند، بلکه با همهی جریانات مبارزِ در اپوزیسیون چپ «م. ل.» نیز ارتباط داشتند. کار نظامی و مسلحانه را از هواپیماربایی، تا سرقت مسلحانه و مصادرههای قهرآمیز ـ نشر و تکثیر همهجور کتابهای «ضاله» و جزوات و تراکتهای تبلیغی ـهمـ در کارنامه فعالیتش داشت. در تمام رویدادهای جنبشی سالهای چهلونه و پنجاه (یعنی، قبل از دستگیری گروه) بهنوعی حضور داشت؛ و ارتباط فردیِ بسیاری از افراد گروه با افراد دیگر گروهها نیز برقرار بود که اغلب بهرویدادهای جنبشی نیز ارتباط پیدا میکرد؛ و یکجوری هم با همهی گروهها (بهجزحزب توده) رابطهی کاری [تشکیلاتی] داشت.
******
دکتر غلامحسین ابراهیم زاده
زندانیان آن سال(پنجاه)، در زندان قزل قلعه همه چیز را سیاسی کرده بودند. دکترغلام مروج کمون در همه چیز بود. او میگفت لباسها هم باید جمعی شسته، ضدعفونی و استفاده شود. بعدها از طرف مخالفین این طرح بهاستهزا و تصغیر «کمون شورتی» گفته شده بود. غلام دکترای طب از دانشگاه شیراز داشت. اهل کنگاور بود. از دوستان نزدیک علی شکوهی و تئوریسینی با تجربه بود. با خیلی از آدمها ارتباط داشت، خیلی از فدائیها و مجاهدین قبل از زندان را از نزدیک میشناخت. از محفلهای سالهای چهل دانشگاهی با خیلیها حشرو نشر داشت. کل گروه و شاخههای آن را میشناخت. از جریان لو رفتن و دستگیریها باخبر بود. با بچههای آرمان خلق، دو سه نفر از افراد گروه سیاهکل، و چند نفر از اعضای مرکزی مجاهدین در ارتباط مستقیم بود. او در سومین تجربه محاکمهاش(قبلاً دوبار دستگیر و محاکمه شده و محکومیتش را گذرانده بود) بهدفاع حقوقی از خودش پرداخت و (در سومین محکومیتش) بهیازده سال و نیم زندان محکوم شد.
او جریان بزرگی را در درون زندان راه انداخت و راه بُرد. هم او بود که «خط چهار»(راه کارگر) را پایه گذاشت. گرچه در ایجاد این خط جدید تنها نبود، اما نقشی تعیینکننده داشت.
میانهاش بعدها که من «سر از تخم درآورده» بودم (اصطلاحی که درباره استقلال طلبیم میگفت) کمی سرسنگین شده بود. بهخصوص اینکه من ناخودآگاه بهپرو پای بعضی از سران مورد تائید او پیچیده بودم. مانند بقیه رهبران زندان؛ از مخالفت با بعضی افراد سرشناس جانبداری میکرد، اما مخالفت با برخی دیگر را برنمیتافت. البته رفتارهای من بیاحترامی بهافراد یا سستی در برابر پلیس و ضعف مقاومت در زندان یا روحیه بریده و انزواگرایی نبود. از چپرویهای من خیلی جاها جانبداری کرده بود.
بعد ازسال 57 هم اورا دیدم در بیمارستانی در خیابان ژاله طبابت میکرد. با خانمی از همفکران و همکارانش در همان بیمارستان ازدواج کرده بود. او را بهمن معرفی کرد. در این دیدارها بسیار صمیمیتر و همدلتر بهنظر میآمد. کمی اضطراب و دلشوره داشت. او مرد مبارزهی علنیـمخفی بود و اینک هم در همان مقام ایستاده بود. من از زندان میدانستم که او و چندتن دیگر هسته مرکزی «خط چهار» هستند و نقش او بهخصوص چقدر مهم است. خیلی خوب آدمها را با هم جمع میکرد. وحدتبخش بود. مطمئناً در مرکزیت نقش پررنگی داشت. با او برسر مباحث سیاسی و خط مشی مبارزه توافق نداشتیم. اما صفا و سادگیاش را دوست داشتم. گذشته از همهی صفات پسندیدهاش نگران روشهایش بودم. بههمین علت پرسیدم «مراقب خود»ش هست؟ او متوجه حرف من شد و گفت «چیزهایی هست که از کنترل» او خارج است. تئوریپردازی نمیکرد. داشت کاملاً دوستانه میگفت. تنگناهایی داشت. گفتم برای تنگناهایش وقت بگذارد و حلش کند. احساس مراقبت و توجه من بهدلش نشست. تشکر کرد و بازوان مرا با دستان قویش فشرد. آرام شده بود. خوشحال بودم. بیشترین سالها را با اختلافات نظری و برداشتهای متفاوتی با هم در زندان گذرانده بودیم. نسبت بهمجاهدین بهعنوان متحد استراتژیکْ نظرورزی و عمل میکرد. ارزش ارتودکسی برای تئوریهای لنین قائل بود. آینده مجاهدین و نقطه خطرِ مقابلِ جنبش سوسیالیستی را رد میکرد. تئوریهایی که مسئول پیدایی استالینیسم شده بود را بیبها میانگاشت. البته غلام زیاد با من بحث نمیکرد. ترجیحش این بود که با فاصله باشیم. خیلی از مجاهدها در رابطه با او تغییر موضع داده بودند. خودش را نسبت بهآنها مسئول میدید. میانهاش با بیژن (جزنی) و شکراله (پاکنژاد) چندان خوب نبود. مسعود (رجوی) با او خیلی محترمانه، اما پُرمعنی رفتار میکرد. [بههرحال، هرکدام حاکمی بودند در اقلیم خود!] البته همهی گروهها در سالهای آخر زندان تشکیلاتی عمل میکردند.
بعد از آزادی از زندان بار خیلی سنگینی برداشته بود. [بهگمانم] احساس مسئولیتش آمیخته بود بهناباوری در حقیقتهای ذهنیاش. اصلاً از جائی که بود، خوشحال نبودم. بهسراغش رفته بودم (در سالهای پنجاه و هشت و پنجاه و نه). در محل کارش دیدمش. یخاش آب شده بود، میخواست باهم نهار بخوریم و من بهمنزلش بروم. بهانه آوردم و تصمیم گرفتم از پیشش بروم، تعجب کرد. دستپاچه خداحافظی کردم. دیگر هیچگاه یکدیگر را ندیدیم. هروقت که موضعگیریهای سازمانشان را میدیدم جای پای او را در شکلگیری این مشیهای مطرح شده احساس میکردم.
از دور هنوز با او بودم، انگار سال پنجاه است، زمستان سرد سال پنجاه. و ما در زندان قزل قلعه هستیم. باهم لباسهای کمون را میشستیم. با اینکه ششـهفت سالی مسنتر از من بود، از من بچهتر بود و من هم هنوز بچه بودم. و با همهی قلبم بچگانه دوستش داشتم.
دکترغلام در سال 62 در درگیری با نیروهای دادستانی کشته شد. روایتی هم میگوید که زیرشکنجه کشته شد. اما بهنظر من روایت اولی (کشته شدن در درگیری) موثق است.
*****
در قزل قلعه یک اطاق فقط بچه مذهبیها بودند. چند نفر ملا هم در همین اطاق بودند. نماز جماعت یک حرکت صنفـسیاسی تلقی میشد. در همین زندان بودم که عید نوروز مترادف با محرم و «عاشورا» شده بود. یک میتینگ عمومی با شعارهای سیاسی راه انداختند که تقریباً همهی زندانیها در آن شرکت کردند. در چند صفِ منظم دور حیاط راهپیمایی کردند و شعار عاشورایی و سیاسی سر دادند(حسین سرباز ره دین بود ـ حسین قربانی آئین بود ـ فایدهی حقطلبی این بود...). بعد از این شعار دادنها، همه رفتند داخل اطاق مذهبیها و یک خطبهی مفصل سیاسی را هم اکبر هاشمی رفسنجانی خواند.
چپیهایی که میگفتند باید در این حرکت همراهی کرد، یکی از دلایلشان شرکت در حرکت خلقی (تودهای) بود. این داستان درباره حسینیه ارشاد و سخنرانیهای علی شریعتی هم گفته میشد. این «استدلال» با منطق کودکانهی من اصلاً جور درنمیآمد که ما پشت سر ملاها راه بیافتم و شعار «حسین سرباز ره دین بود - حسین قربانی آئین بود...» سر بدهیم؛ چرا، چون خلقی است!
من این تظاهرات را نتوانستم درک و همراهی کنم. این نگاههای حمایتکننده از اول به«خرده بورژوازی انقلابی» معتقد بودند. ملاها را هم نماینده همین طبقه میدانستند. بنابر همین برداشت، مجاهدین را محصول (درست شده) کاملاً انقلابی شدهی این طبقه میدانستند. بهخصوص که «حجت الاسلام» رفسنجانی و «آیت الله» ربانی شیرازی را بهعنوان نمایندگان «آیتالله» خمینی، انقلابی و حمایتکنندهی جنبش مسلحانه میدانستند. این داستان مبارزه مسلحانه آنقدر در سنجشها ارزش بسیار بالایی داشت که ایدئولوژی را هم تحت تاثیر قرار میداد. چیزی که بلاتکلیفی را کنار میزد و داستان خلقی بودن را برجستهتر از رویکرد طبقاتی میکرد. سازمانها هم که خودشان را خلقی میدانستند و اسمشان هم بُعدی از همین را اعلام میکرد: «چریکهای فدایی خلق» و «مجاهدین خلق».
ملاهای زندان با من دوست بودند. من با آنها در باره نقطه نظرات سیاسیشان صحبت میکردم. البته بیشتر پرسوجو میکردم، چون در این زمینه خیلی کم اطلاع داشتم. همین کم اطلاعی هم باعث میشد بهمباحث عقیدتی بیش از هرچیز از زاویه کارگری و بدون توجیههای سیاسی نگاه میکردم. تاآنجایی که من از مارکسیسم اطلاع داشتم، بهنظرم ریاکاری بود که یک مارکسیست بهاین عنوان که مبارزهی خلقی در میان است، برود روضهخوانی یا در برنامههای مذهبی شرکت کند.
گرچه من تکلیف خودم را قبل از زندان با مسئله مذهب روشن کرده بودم. اما هیچ جور درک نمیکردم که یک نوع مذهب ارتجاعی و نوع دیگر مذهب انقلابی است. چیزهائیکه میدیدم این بود که رفسنجانی «مرد سیاسی»ای بود. در مذاکرات با زندانبانها نقش دیپلمات موفق و فوقالعادهای را بازی میکرد. من کتابش را که درباره امیرکبیر نوشته بود، خواندم. او با ملیون مذهبی هم زاویه داشت. همان موقع با مهندس توسلی از نهضت آزادی هم زندان بودیم. چند گفتگوی کوتاه با او نیز داشتم. بهجز برخی مباحث سیاسی چیز متفاوتی با ملاها نداشتند.
یک «بت»ی برای ملیون وجود داشت که اسمش «دکتر مصدق» بود؛ اسطورهای که همه کارهایش درست بود. سرآمد روشهای مبارزه با سلطنت استبدادی و استعمار بود. بهخصوص که بر مسلمان بودن و مؤمن بودنش تاکید بسیار میشد.
*****
در اسفندماه سال پنجاه جوّ زندان خیلی ستیزهجویانه بود. جا برای خوابیدن هم کم بود. سرویس بهداشتی و حمام خیلی کوچک و ناکافی بود. با اینکه ملاقات حضوری بود، اما زمانش کم بود. بهنسبت یک بازداشتگاه قدیمی اوضاع خوب بود. اما عدهای مایل بودند که بر سر کمبودها مانور سیاسی و اعتراضی بکنند.
هر وقت اعتراضی میشد، من خودم را بهشکل تابلویی جلو میانداختم. سر همین موارد هم بود که با سروصدایی که راه افتاد، یک جور تظاهرات در حیاط زندان شکل گرفت. ما را بهزیر هشت(دفتر زندان) بردند و با وساطت و مذاکره هاشمی رفسنجانی با مسئول زندان مسئله فیصله یافت، و بهداخل بند برگشتیم. همان موقع هاشمی بهرفیق من فریبرز گفته بود «مراقب این جوون باش، خودش رو بهکشتن نده». در همان اوقات بود که از طرف «آیتالله» ربانی شیرازی بهدر خانه ما رفته بودند که بهخانواده من کمک مالی بکنند. مادرم نپذیرفته بود. گفته بود: «ما با کارمان نون درمیاریم و احتیاجی بهکمک مالی نداریم». میگفتند دستور خمینی بوده که بهخانوادههای نیازمند زندانیان سیاسی از محل وجوهات شرعی کمک مالی کنند.
پاسخ و رفتار مادرم با اینکه سواد نداشت و آموزشی هم ندیده بود، خیلی باعث غرور من شده بود. در ملاقات خیلی قربون صدقهاش رفتم. نگهبان از ابراز احساسات من بهمادرم مشکوک شد و بعد از ملاقات مرا بازرسی بدنی کرد. فکر کرده بود با فیلم بازی کردن داریم چیزی رد و بدل میکنیم. با اینکه چیزی پیدا نکرده بود، ول کن نبود. مرا مدتی در یکی از اطاقهای دفتر زندان نگهداشت تا با بازجوی مسئول زندان موضوع را در میان بگذارد. بازجو نمیدانست بهچه چیزیی «گیر» بدهد. بعد مرا فرستادند داخل بند. بچهها نگران شده بودند. از همهی گروهها کسی آمد که «چی شده» بود؟ من فقط برای یکنفر تعریف کردم و حدس خودم را درمیان گذاشتم. اما بهبقیه چیزی نگفتم. خیلی از زندانیها بهحساب مخفیکاری من گذاشتند. در ملاقات بعدی از مادرم هم شنیدم که او را هم بازداشت و تفتیش و بازجویی کرده بودند. خیلی جالب بود؛ در یک توافق وجودی، منو مادرم بههم افتخار میکردیم و عزت نفس همدیگر را میستودیم. و من از اینکه این مطلب نوعی راز بین ما دو نفر است که باعث گیجی مأمورین شده بود، حس شیطنتآمیزی داشتم و دلم غنج میرفت.
اینگونه حوادث بازهم بین ما دوتا اتفاق افتاد و ما همدیگر را بهلحاظ روحی شارژ میکردیم. همدیگر را میستودیم و بههم عشق میورزیدیم. گفتن واژههای «مادر جون» از جانب من و «اسماعیل جان» در کلام او و بهویژه بهدلیل نحوهی بیان اینگونه اظهاراتْ بهشوق میآمدیم. بدون اینکه قراری در بین ما باشد، بهواسطهی شوق نهفته در بیان اینگونه کلمات خیلی بیش از حد معمول همدیگر را صدا میکردیم. هنگامیکه بهچشم هم نگاه میکردیم، چشمهایمان خیس میشد. فقط همین! بعد با لبخندی جمعش میکردیم. هنوز هم پس از حدود پنجاه سال، یادآوری آن لحظات، قلبم سرشار از شفقت و مهر نسبت بهاو و رابطهمان میشود. سرمایه عاطفی که بههر دوی ما شکیبایی میداد. شکوهمند آنکه هنوز هم برایم چنین است. اکنون که ما فرزندان او پیر شدهایم و عوارض سن، سلامتیمان را تحت تأثیر قرارداده، هنوز هم آثار وجود او را در شخصیت و رفتار «برادرانم» میبینم و از آن لذت میبرم. در سالهای پایان عمرش که همدیگر را میدیدیم بهیکدیگر در سکوت نگاه میکردیم و آن حس با ارزش را تجدید میکردیم.
*****
محمدعلی ملکوتیان
در قزل قلعه با محمدعلی ملکوتیان آشنا شدم. او زندانی قدیمی بود که (پنج سال) زندانش تمام شده بود، اما هنوز ساواک آزادش نمیکرد. از تبعید در یزد بهقزل قلعه آورده بودندش. فعالیتهای دانشجویی و محفلی سیاسی داشت و بر همین اساس چند محکومیت گرفته بود. میانبالا و با لحجهی شیرین گیلکی بود، و تندتند حرف میزد. رفقای گیلکِ پروندهی مرا از قبل زندان میشناخت. با روحیهای سلحشور که از مبارزان «جنگلی» نسب میبرد. ملکوتیان (که اغلب بهفامیلی صدایش میکردند تا اسم کوچک) تجارب زندان، گرایشات مختلف زندانیهای سالهای آخر دههی چهل و مبارزات آن دوره را تجربه کرده بود.
محمدعلی ملکوتیان را با تجارب بعدی در سالهای بعد میتوانم بهنقشی از رهبران سیاسی دههی چهل و گذار بهدههی پنجاه دستهبندی کنم. او با مواضعی علیه روزیونیسم روسی و گونهی خاصی از گرایش به«اندیشه مائو تسهدون» خود را میشناساند. یا حداقل در برداشت و شناخت من از مراوادت نزدیک با او برایم چنین ارزیابی میشد. او بهمن و عباس فرد کارگر حروف چین پیشنهاد مطالعهای را داد که کاملاً باید در پنهانکاری انجام میدادیم. ترتیب موضوع این طور بود که یک کتاب از کتابهای داخل زندان را ثبت نام میکردیم و بهبهانه اینکه داریم سه نفری آن کتاب را میخوانیم بهگوشهی کم رفتوآمد از اتاقی میرفتیم و لای کتاب را باز میکردیم و جزوهای دستنویس را لای کتاب گذاشته و یک نفر بهآهستگی میخواند و دو نفر دیگر هم ضمن گوش دادن، حواسشان را جمع آمدورفتها و توجه سایرین میکردند. درصورتیکه چیزی مشاهده میشد که توجه برانگیز بود بهخواننده کتاب یادآوری میشد و صحنه را بدل بهخواندن کتاب پوششی میکردیم. خوانندگان کتاب ملکوتیان و عباس بودند. چون اولی متن را قبلاً خوانده و با سیاق آن آشنا بود، و دومی هم بهواسطهی حرفهی حروف چینیاش در خواندن متون خطی مهارت داشت. خلاصه با این شامورتی بازیها، چها رسالهی مائو را خواندیم. البته در پارهای موارد هر دو خواننده بهسئوالات و ابهامات من پاسخ میدادند.
*****
عباس کارگر چاپخانه
با عباس غلامحسین فرد از معدود (انگشت شمار) کارگران سیاسی و مبارز زندان که سوابق کارگری در حرفههای مختلف داشت، اما بهکارگر چاپخانه معروف بود. با او در زندان قزل قلعه آشنا شدم. عباس ضمن تولد در محله گذر لوطی صالح [از محلههای قدیم تهران]، کودکیاش را در تیردوقلو(حدِ فاصل میدان شوش و میدان خراسان) گذرانده بود، و بزرگ شدهی اتابک بود که هردو از محلههای فقیرنشین و از مراکز شهری با فرهنگ موسوم به«داشمشدی»گری بودند. اغلب افراد برخاسته از اینگونه محلهها تربیت شدهی خردهفرهنگی از لایههای پائین اجتماع آن روزها بودند که عموماً «بزنبهادر» هم خوانده میشدند: گونهای از پَرخاشگری فردی و اجتماعی همراه با تندخوییِ داشمشدیوار که نتیجهی عملیاش مردمی عموماً ناشکیب و بهقولی «دعوایی» بود. این خردهفرهنگ از اعتراض بهمناسبات موجود، ستیز برای بقای فردی، و گونهای از تحقیرِ لایههای بالاتر اجتماع تشکیل شده بود. البته این تعابیر بهمعنای یک دست بودن جمعیتهای این محلهها نیست، بلکه بیشتر از معروفیت و غلبهی وجوه قابل تعبیر بهخردهفرهنگ حکایت میکند....
در انگارههای آن زمان من بهنظرم میآمد که او یک مدلی از نظرات «پرو چینی» دارد. البته بعدها که او را بیشتر شناختم، این تصور بهتلقی غلط بدل شد. عباس بهچریکهای فدایی با احترام بهفداکاریهاییشان نگاه میکرد. بیش از همه برای امیر پرویز پویان احترام خاصی قائل بود. بهنظرم از معاشرت نزدیک با سیاسیون زندان آن روزهای زندان دوری میکرد. شاید کمتر با جماعت دوست بود. از پروندهاش صحبت کرد. با کسی بهنام ا. م. همپرونده بود که میگفتند با ساواک همکاری کرده بود. عباس بهاین گفته باور نداشت. میگفت بهواسطهی ترس از بازداشت دوباره اطلاعاتی داده، اما آن طور که ساواک توقع داشته، همکاری نکرده است. عباس پس از حدود 18 ماه زندان و 15 ماه محکومیت آزاد شد و پس از یک سال و چند ماه بار دیگر دستگیر شد، 11 سال محکومیت گرفت و در سال 57 با اولین گروه (1126 نفر) آزاد شد. سندیکالیسم کارگری و محفلسازی با گرایش چپ و سوسیالیستی را بهطور تجربی میشناخت. هر کسی که در طبقه کارگر ریشه داشت، مورد توجه جدی او قرار میگرفت.
نمیتوانستم بهبرخوردهایش مفهوم جهانبینی طبقاتی، یا ایدئولوژیکی بدهم. از دید آن روز من با بقیه چندان فرقی نداشت. چندبار از سادهانگاریم در صحبت با او و اعتمادم پشیمان شده بودم. عباس از معدود افرادی است که با او دوستی قدیم و ندیم یافتم و تجارب بینظیری را بهواسطه همراهی باهم رقم زدیم. درک و شناخت نظری او بارقهآسا تحول مییافت. من بهشدت تحت تأثیر عشق او بهکارگران و تهیدستان قرار گرفتم و رشد و تحول انسانی و انقلابی او را میستودم. حافظهای کم نظیر در ثبت وقایع داشت؛ جزئیات و حوادث کوچک را مدتها بهخاطر میسپرد. دقتی خاص در شناخت تمایلات پنهان افراد داشت. دارای یک برجستگی ضروری کمنظیر در وفاداری رفیقانه بود. گذشت در میدان مبادلات و مناسبات خاصی را از او نسبت بهبسیاری تجربه کردم. او رفیقی بود که طوماری از خصال مکتسبه داشت که محصول حضور مستمرش در مبارزه و خود اصلاحیهای رشد دهندهاش بود. رشدی که هم او و هم اطرافیان مستعد او را میپروراند. خلاصه اینکه او برای من دربسیاری موارد هم تحسینانگیز و وهم آموزنده بوده است. از برجستگیهای بینظری او تعهد تاریخیش نسبت با «سازماندهی پرولتری» است. چیزی که در تحولات و شکستهای کوچک و بزرگ کمرنگ نشده، بلکه تعمیق یافته و چارهساز و راهگشا نیز بوده است. حقیقتاً او را بیمبالغه رهروی خستگیناپذیر در انکشاف مبارزه طبقاتی کارگرانِ پیشرو میشناسم و باور دارم که هم ارزشهای شایستهای در این فراز و فرودها کسب کرده و هم در بست و نشر آنها بهجهد تمام کوشیده است. در باره تأثیرات از رفاقت با او در تجارب بعدیم باز هم خواهم نوشت.
*****
دکتراصغر الهی :
یکی از زندانیهائی که در قزل قلعه با او دوست شدم دکتر اصغر الهی بود. او اهل مشهد بود و در رابطه با چریکهای شاخه مشهد دستگیر شده بود. «ظاهراً» ارتباط تشکیلاتی با فداییها نداشت. دانشجوی سال آخر پزشکی بود. قصه مینوشت. در زندان با قصههایش آشنا شدم. اعتماد دوستانه و توجه محبتآمیزش باعث شد تا از شاخهی مشهدِ چریکهای فدایی و شخصیتهای بهنام آن شاخه شناختی با واسطه، اما نزدیک و خاصتر داشته باشم و بیشتر هم بیاموزم. دکتر اصغر الهی چند وجهِ شخصیتی بارز و آموزند داشت. نخست اینکه در آن دوران پُرالتهاب و جنگِ مرگوزندگی که سایهاش را ساواک بر زندانها گسترده بود، با ایجاد طنز و بذلهگویی و شادابی در فضای زندان با دیگران ارتباط برقرار میکرد؛ چیزی که مصاحبتهای طولانی با او را جذابتر و تأثیرگذارتر میکرد. از شوخیهای که از او بیاد دارم لطیفهای بود که با لهجهی مشهدی غلیظی تعریف میکرد. «هم یکی رو در زندون مشهد دیدوم که موگوف: اوو که گفت هاا آووردنِش اینجه، او که گفت نِ اُوورِم آووردِنش اینجهِ؛ مو که نِ گوفتوم هاا نِ گوفتوم نِ موروم آووردن اینجه»! تجربه معاشرت آن مدت همبندی در زندان قزل قلعه با اصغر، با مهر، سادگی و شرح و شناخت بهتری از فدائیان همراه بود که از دوستان قدیموندیم اصغر بودند. بهگمان من اصغر از بسیاری اطلاعات منتج از ارتباطات گروهی تشکیلاتی لو نرفته بهرِمند بود. او با هوشمندی خودش و روابطش را در سکوت نگهداشته بود، ولی از ارزشگذاری بر این ارتباطات در تعاملی رفیقانه و خاص نه پرهیز داشت و نه آن ارزشهای جاری را کتمان میکرد. دقیقاً نمیدانم وضعیت طول مدت زندانش بهچه صورت بود و کی آزاد شد.
اصغر پزشکی را تمام کرده بود و بعداز آن بُرد تخصصی روانپزشکی را گذرانده بود. او یکی از اساتید بنام روانپزشکی ایران شده بود. در تهران مطبی داشت، همسرش دکترِ داروساز بود. درِ مطبش بهروی عموم همانند یک پناهگاه انسانیْ باز بود و حمایتهای بیدریغی را بهمراجعیناش ارزانی میکرد. اتاق معاینهاش یک کتابخانه پُرحجم از کتب ادبی و داستانی بود. همواره برای مراجعینش وقت و حوصله میگذاشت. نوشتنهایش را ادامه میداد. هر از چندگاهی قصههایش منتشر میشد. اینها درحالی بود که قلبش بیمار و جراحی شده بود. یک اتفاق سخت دیگر هم بر این اوضاع افزوده شد و دکتر الهی سکته مغزی کرد. پس از یک دورهی موقت و کوتاه، باز بهکار برگشته بود. توان صحبت کردن و تحرکش در اثر سکته بسیار کاهش یافته بود، اما همچنان خدمت میکرد و تأثیرگذار بود. گویی روح جریانی را با خود حمل میکرد. اصغر از همان سالهای زندان شاه بیماری نارسایی قلبی داشت. در زندان قزل قلعه غذای سادهای را خودش تهیه میکرد و میخورد. جانش فراز از جسمش میزیست. سالها بعد درحالی که هر دو پیر شده بودیم او را در ارتباط پراکندهای چندبار در مطبش دیدم. دوبار کسانی را برای ویزیت بهنزد او بردم و یکبار هم در سمیناری که در دانشکده توانبخشی برگزار میشد جزو هیئت برگزارکننده بود. با همه مشکلات مربوط بهتکلم و اختلال حرکت، بازهم کار میکرد. او بهواقع روشنفکر نمونهای بود. زندگی ثمربخشی کرد. هم در حوزه علم و آموزش و هم در حیطهی خلق ادبی و هنری. در زندگیش انساندوست بود و چنین نیز تا پایان ماند.
*****
بیژن هیرمنپور
از شخصیتهای بهیاد ماندنی و تأثیرگذار برمن، فردی با ویژگیهای خیلی خاص بود: بیژن هیرمنپور. او اهل اصفهان، کارشناس ارشد حقوق سیاسی(بینالملل) و از هستهی اولیه سه عضو بنیانگذار فدائیان خلق را از او بهیاد داریم. هیرمنپور در تحلیل از شرایط اجتماعی در کنار مسعود احمد زاده و امیر پرویز پویان بود، که در جریان سازماندهی گروه برای فعالیتهای نظامی نقش طراح سازماندهی را برعهده داشتند.
روزی مردی بلند قد با لهجهی شیرین اصفهانی سراغ من آمد و خواست باهم قدم بزنیم. من کمی دربارهاش شنیده بودم، اما از نقش تأثیرگذار و تا مقطعی تعینکنندهاش چیزی نمیدانستم. از زندانیهای قزل قلعه شنیده بودم که او در ارتباط با مسعود دستگیر شده است. وقتی از پروسه دستگیریم برایش گفتم و از آشنائیم با بهرام قبادی و محمد بازرگانی در سلول اول و تقی افشانی و کریم حاجیان سه پُله و مسعود رجوی در سلول دوم حرف زدم؛ او از آشنائیش با چنگیز قبادی، از طریق عباس مفتاحی و امیرپرویز پویان از طریق مسعود احمدزاده برایم گفت. او قبل از تدوین جزوات اولیه پویان و مسعود با آنها نشستهای تحلیلی را گذرانده بود. و خیلی نکات پُراهمیت از نحوه دسترسیشان بهتئوری مبارزه مسلحانه بهعنوان برنامه عمدهی کارِ گروه چریکی را برایم مفصلاً توضیح داد. بعدها فهمیدم که کریم حاجیان بهواسطه هیرمنپور در هستهی مجید و کاظم قرار گرفته بودند.
در واقع، من بهوسیلهی بیژن با پروسه گذار از محفل سیاسی بهتیم چریک شهری فدائیان آشنا شدم. از نکات جالب دیگر اینکه بیژن با مسعود رجوی در دانشکده حقوق دانشگاه تهران همکلاسی بود. بیژن از کودکی دچار بیماری چشمی شده و با کم بینایی تدریجی بهنابینایی کامل در نوجوانی رسیده بود. اما هوش اجتماعی سرشارش از او شخصیتی ویژه ساخته بود. همچنین او ذهنی تربیت شده و حافظهای بسیار قوی داشت. خودِ دستیابیاش بهمدارج بالای نظریِ دانشگاهی و قدرت یادگیریش از تئوریهای انقلابی و تعلقش بهواسطه قدرت تشخیص برجستهای که داشت از او شخصیتی بهراستی برجستهای را میساخت.
بیژن با من مرتب وقت میگذاشت و برایم از تجارب و دانستههایش با دقت و گسترده میگفت. این پیوند گرچه بنا بر حادثهی جدایی ما ازهم و انتقال من از قزل قلعه دیری نپائید، اما عمق تأثیرات او را میتوانم بهیاد بیاورم که در تشخیصهای بعدی و انتخابهای آتیام تعیینکننده بود. وقتی از مجاهدین و رجوی صحبت شد، او برایم از احساس عمومی در دانشکده حقوق نسبت بهوی گفت: «در میان جمع دانشجویان شخصی مشکوک و غیرقابل اطمینان بود.» جز برخی از حداقلهای ارتباطی، همه از او دوری میکردند. و این گویا نه تنها از تیپ شخصیت و منشهای رفتاری نامتعارف او، بلکه از نگاهی نیز متأثر بود که «مییپنداشتند ساواکی است.»
نمیدانم چند وقت بعد بیژن از زندان آزاد شد، اما باخبر شدم که بهفرانسه رفته، با دختری ایرانی ازدواج کرده و فرزند پسری هم دارد. با مرگ او در پاریسْ دوستان و آشنایانش گردهمآئی و تجلیل از او را با شکوه بهجا آوردند. بهجز مقالات و تحلیلهای نسبتاً فراوان از او، ترجمهی اثر برجستهی «کمون پاریس»، نوشتهی لیزا گاره، و ترجمهی النور مارکس (دختر کارل مارکس) از فرانسه بهانگلیسی نیز از او بهجا مانده که نشانههایی از نقد و تحول فکری او را از جریان چریکی تا حدی نشان میدهند. چنانکه رفقای نزدیک بهاو هم از این تحول صحبت میکنند.
یادداشتها
خاطرات یک دوست ـ قسمت 30
چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستمونهم
البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان میگذاشته و از این دو نفر برای تمایل بهمشارکت سئوال میکرده که حاضر بهفرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را بهما میداد و علی را هم بهشهادت میگرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و بهشدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمیدانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاقها(سلولها) اصلاً بسته نشود.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستونهم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستموهشتم
......
بیژن (هیرمنپور) با من مرتب وقت میگذاشت و برایم از تجارب و دانستههایش با دقت و گسترده میگفت. این پیوند گرچه بنا بر حادثهی جدایی ما ازهم و انتقال من از قزل قلعه دیری نپائید، اما عمق تأثیرات او را میتوانم بهیاد بیاورم که در تشخیصهای بعدی و انتخابهای آتیام تعیینکننده بود. وقتی از مجاهدین و رجوی صحبت شد، او برایم از احساس عمومی در دانشکده حقوق نسبت بهوی گفت: «در میان جمع دانشجویان شخصی مشکوک و غیرقابل اطمینان بود.» جز برخی از حداقلهای ارتباطی، همه از او دوری میکردند. و این گویا نه تنها از تیپ شخصیت و منشهای رفتاری نامتعارف او، بلکه از نگاهی نیز متأثر بود که «مییپنداشتند ساواکی است.»
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستوهشتم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستموهفتم
.... من وسط نیمکت نشستم، بلافاصله رئیس بند که مرد کوتاه قد و تنومندی بود آمد و روبروی من نشست. تنهاش را بهعقب تکیه داد دو دستش را بهلبه نیمکت گرفت، جفت پای چکمه پوشش را بالا آورد و محکم بهصورت من کوبید. بسیار سریع و خیلی غیرمترقبه این حرکت را کرد، سرم از پشت بهمیلههای پنجره خورد و شکست و خون بهداخل لباسم راه گرفت. در اثر ضربه مستقیم لگدْ صورتم متورم و کبود شد، دهان و بینیام بهشدت خون افتاد. او بلافاصله بلند شد و تا من بخودم بیایم چند مشت محکم بهسر و روی من کوبید و بلافاصله از داخل اطاقک بیرون رفت و زندانی پیاده شده را سوار کرد. زندانی این قیافهی بهسرعت تغییر یافتهی مرا با حیرت و وحشت غیرقابل کنترلی دید وخشم خود را با شعار دادن علیه ساواک اظهار کرد. و شروع کرد بهفحش دادن بهزندانبان. ماشین راه افتاد و بهسرعت بهزندان قزل قلعه رفت. مدتی مرا در حیاط بیرونی، روبروی دفتر ساقی رئیس زندان، نگه داشتند. بعد بهاطاق ساقی بردند.
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستوهفتم
چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستموششم
یک روز وسطهای روز بود که نگهبان در اتاق را باز کرد و گفت حاظر باشید، بازدید داریم. دقایقی بعد همهی سربازجوها بهترتیب سلسلهمراتب وارد اتاق شدند. در آستانهی در کنار هم ایستادند. سر دستهشان حسینزاده بود. عضدی و منوچهری و چندتای دیگر هم بودند. همه با سروضع (بزک کرده) کتوشلوار و کراوات و کفشهای براق که روی کفپوش اتاق پا گذاشتند. با ورودشان قدم زدن بعضیها که وسط اتاق راه میرفتند، متوقف شد. چند نفر از کسانی که نشته بودند، بهسرعت و بقیه هم با تأخیر و اکراه بلند شدند و ایستادند. هیچ گفتگو و حالت و رفتاری حاکی از ادای احترام در بین نبود. نه کسی سلام کرد و نه خشنودی از این دیدار در بین بود
ادامه مطلب...خاطرات یک دوست ـ قسمت بیستوششم
بههرحال، موقع بدرود بود. نگهبان آمد و مرا پس از وداع گرم با همسلولیها از آنجا برد. اما محل زندان بعدی چند قدمیِ همین سلولها بود. جایی که به آن حیاط یک و حیاط دو میگفتند و در دو طبقه و چهار اتاق بزرگ بود. من به حیاط یک اتاق یک برده شدم. فضایی چهل، پنجاه متری با بیش از سی زندانی بازداشتی که هنوز به دادگاه نرفته و حکم نگرفته بودند. اتاقی که از یک راهرو، درِ ورودی کاملا بستهای داشت، و از یک طرف پنجره هایی داشت که به باغچه انبوهی ناظر و کاملاً محفوظ بود و با کرکرههای ثابت آهنی از فضای آزاد جدا میشد، که نور کمی را به داخل اجازه میداد و مانع دید مناسب بیرون هم بود.
ادامه مطلب...* مبارزات کارگری در ایران:
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»- قسمت دوم
- فیل تنومند «گروه صنعتی کفش ملی»
- بیانیه شماره دوم کمیته دفاع از کارگران اعتصابی
- تشکل مستقلِ محدود یا تشکل «گسترده»ی وابسته؟!
- این یک بیانیهی کارگری نیست!
- آیا کافکا بهایران هم میرود تا از هفتتپه بازدید کند !؟
- نامهای برای تو رفیق
- مبارزه طبقاتی و حداقل مزد
- ما و سوسیال دمکراسی- قسمت اول
- تجمع اول ماه می: بازخوانی مواضع
- از عصیان همگانی برعلیه گرانی تا قیام انقلابی برعلیه نظام سرمایهداری!؟
- ائتلاف مقدس
- وقتی سکه یک پول سیاه است!
- دو زمین [در امر مبارزهی طبقاتی]
- «شوراگراییِ» خردهبورژوایی و اسماعیل بخشی
- در مذمت قیام بیسر!
- هفتتپه، تاکتیکها و راستای طبقاتی
- تقاضای حکم اعدام برای «جرجیس»!؟
- سکۀ ضرب شدۀ فمنیسم
- نکاتی درباره اعتصاب معلمان
- تردستی و تاریخ، در نقد محمدرضا سوداگر و سید جواد طباطبایی
- دختران مصلوب خیابان انقلاب
- «رژیمچنج» یا سرنگونی سوسیالیستی؟!
- هفتتپه و پاسخی دوستانه بهسؤال یک دوست
- اتحادیه آزاد در هفتتپه چکار میکند؟
- دربارهی جنبش 96؛ سرنگونی یا انقلاب اجتماعی!؟
- دربارهی ماهیت و راهکارهای سیاسیـطبقاتی جنبش دیماه 96
- زلزلهی کرمانشاه، ستیز جناحها و جایگاه چپِ آکسیونیست!؟
- «اتحادیه مستقل کارگران ایران» از تخیل تا شایعه
- هزارتوی تعیین دستمزد در آینه هزارتوی چپهای منفرد و «متشکل»
- شلاق در مقابله با نوزایی در جنبش کارگری
- اعتماد کارگران رایگان بهدست نمیآید
- زحمتکشان آذری زبان در بیراههی «ستم ملی»
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت دوم)
- رضا رخشان ـ منتقدین او ـ یارانهها (قسمت اول)
- در اندوه مرگ یک رفیق
- دفاع از جنبش مستقل کارگری
- اطلاعیه پایان همکاری با «اتحاد بینالمللی در حمایت از کارگران در ایران»
- امضا برعلیه «دولت»، اما با کمک حکومتیان ضد«دولت»!!
- توطئهی خانه «کارگر»؛ کارگر ایرانی افغانیتبار و سازمانیابی طبقاتی در ایران
- تفاهم هستهای؛ جام زهر یا تحول استراتژیک
- نه، خون کارگر افغانی بنفش نیست؟
- تبریک بهبووورژواهای ناب ایرانی
- همچنان ایستاده ایم
- دربارهی امکانات، ملزومات و ضرورت تشکل طبقاتی کارگران
- من شارلی ابدو نیستم
- دربارهی خطابیه رضا رخشان بهمعدنچیان دنباس
- قطع همکاری با سایت امید یا «تدارک کمونیستی»
- ایجاد حزب کمونیستی طبقهی کارگر یا التجا بهنهادهای حقوقبشری!؟
- تکذیبیه اسانلو و نجواهای یک متکبر گوشهنشین!
- ائتلافهای جدید، از طرفداران مجمع عمومی تا پیروان محجوب{*}
- دلم برای اسانلو میسوزد!
- اسانلو، گذر از سوءِ تفاهم، بهسوی «تفاهم»!
- نامهی سرگشاده بهدوستانم در اتحاد بینالمللی حمایت از کارگران
- «لیبر استارت»، «کنفرانس استانبول» و «هیستادروت»
- «لیبر استارت»، «سولیداریتیسنتر» و «اتحاد بینالمللی...»
- «جنبش» مجامع عمومی!! بورژوایی یا کارگری؟
- خودشیفتگی در مقابل حقیقت سخت زندگی
- فعالین کارگری، کجای این «جنبش» ایستادهاند؟
- چکامهی آینده یا مرثیه برای گذشته؟
- کندوکاوی در ماهیت «جنگ» و «کمیتهی ضدجنگ»
- کالبدشکافی یک پرخاش
- توطئهی احیای «خانهکارگر» را افشا کنیم
- کالبدشکافیِ یک فریب
- سندیکای شرکت واحد، رفرمیسم و انقلاب سوسیالیستی
* کتاب و داستان کوتاه:
- دولت پلیسیجهانی
- نقد و بازخوانى آنچه بر من گذشت
- بازنویسی کاپیتال جلد سوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد دوم، ایرج اسکندری
- بازنویسی کاپیتال جلد اول، ایرج اسکندری
- کتاب سرمایهداری و نسلکشی ساختاری
- آگاهی طبقاتی-سوسیالیستی، تحزب انقلابی-کمونیستی و کسب پرولتاریایی قدرت...
- الفبای کمونیسم
- کتابِ پسنشینیِ انقلاب روسیه 24-1920
- در دفاع از انقلاب اکتبر
- نظریه عمومی حقوق و مارکسیسم
- آ. کولنتای - اپوزیسیون کارگری
- آخرین آواز ققنوس
- اوضاعِ بوقلمونی و دبیرکل
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- آغاز پرولترها
- آیا سایهها درست میاندیشند؟
- دادگاه عدل آشکار سرمایه
- نبرد رخساره
- آلاهو... چی فرمودین؟! (نمایشنامه در هفت پرده)
- اعتراض نیروی کار در اروپا
- یادی از دوستی و دوستان
- خندۀ اسب چوبی
- پرکاد کوچک
- راعش و «چشم انداز»های نوین در خاورسیاه!
- داستان کوتاه: قایق های رودخانه هودسون
- روبسپیر و انقلاب فرانسه
- موتسارت، پیش درآمدی بر انقلاب
- تاریخ کمون پاریس - لیسا گاره
- ژنرال عبدالکریم لاهیجی و روزشمار حمله اتمی به تهران
* کارگاه هنر و ادبیات کارگری
- شاعر و انقلاب
- نام مرا تمام جهان میداند: کارگرم
- «فروشنده»ی اصغر فرهادی برعلیه «مرگ فروشنده»ی آرتور میلر
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- و اما قصهگوی دروغپرداز!؟
- جغد شوم جنگ
- سرود پرولتاریا
- سرود پرچم سرخ
- به آنها که پس از ما به دنیا می آیند
- بافق (کاری از پویان و ناصر فرد)
- انقلابی سخت در دنیا به پا باید نمود
- اگر کوسه ها آدم بودند
- سوما - ترکیه
- پول - برتولت برشت
- سری با من به شام بیا
- کارل مارکس و شکسپیر
- اودسای خونین
* ترجمه:
- رفرمیستها هم اضمحلال را دریافتهاند
- .بررسی نظریه انقلاب مداوم
- آنتونیو نگری ـ امپراتوری / محدودیتهای نظری و عملی آتونومیستها
- آیا اشغال وال استریت کمونیسم است؟[*]
- اتحادیه ها و دیکتاتوری پرولتاریا
- اجلاس تغییرات اقلیمیِ گلاسکو
- اصلاحات اقتصادی چین و گشایش در چهلمین سال دستآوردهای گذشته و چالشهای پیشِرو
- امپراتوری پساانسانی سرمایهداری[1]
- انقلاب مداوم
- انگلس: نظریهپرداز انقلاب و نظریهپرداز جنگ
- بُرهههای تاریخیِ راهبر بهوضعیت کنونی: انقلاب جهانی یا تجدید آرایش سرمایه؟
- بوروتبا: انتخابات در برابر لوله تفنگ فاشیسم!
- پناهندگی 438 سرباز اوکراینی به روسیه
- پیدایش حومه نشینان فقیر در آمریکا
- پیرامون رابطه خودسازمانیابی طبقه کارگر با حزب پیشگام
- تأملات مقدماتی در مورد کروناویروس و پیآیندهای آن
- تاوان تاریخی [انقلابی روسیه]
- تروریسم بهاصطلاح نوین[!]
- جنبش شوراهای کارخانه در تورین
- جنبش مردم یا چرخهی «سازمانهای غیردولتی»
- جوانان و مردم فقیر قربانیان اصلی بحران در کشورهای ثروتمند
- چرا امپریالیسم [همواره] بهنسلکشی باز میگردد؟
- دستان اوباما در اودسا به خون آغشته است!
- رهایی، دانش و سیاست از دیدگاه مارکس
- روسپیگری و روشهای مبارزه با آن
- سرگذشت 8 زن در روند انقلاب روسیه
- سقوط MH17 توسط جنگنده های نیروی هوائی اوکراین
- سکوت را بشکنید! یک جنگ جهانی دیگر از دور دیده میشود!
- سه تصویر از «رؤیای آمریکایی»
- سه مقاله دربارهی هنر، از تروتسکی
- شاعر و انقلاب
- فساد در اتحادیههای کارگری کانادا
- فقر کودکان در بریتانیا
- قرائت گرامشی
- کمون پاریس و قدرت کارگری
- گروه 20، تجارت و ثبات مالی
- لایحه موسوم به«حق کار»، میخواهد کارگران را بهکشتن بدهد
- ماركس و خودرهایی
- ماركسیستها و مذهب ـ دیروز و امروز
- مانیفست برابری فرانسوا نوئل بابوف معروف بهگراکوس[1]
- مجموعه مقالات در معرفی و دفاع از انقلاب کارگری در مجارستان 1919
- ملاحظاتی درباره تاریخ انترناسیونال اول
- ممنوعیت حزب کمونیست: گامی به سوی دیکتاتوری
- نقش کثیف غرب در سوریه
- نگاهی روششناسانه بهمالتیتود [انبوه بسیارگونه]
- واپسین خواستهی جو هیل
- واپسین نامهی گراکوس بابوف بههمسر و فرزندانش بههمراه خلاصهای از زندگی او
- ویروس کرونا و بحران سرمایه داری جهانی
- یک نگاه سوسیالیستی بهسرزمینی زیر شلاق آپارتاید سرمایه