rss feed

03 مرداد 1403 | بازدید: 119

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌وششم

نوشته شده توسط یک دوست

به‌هرحال، موقع بدرود بود. نگهبان آمد و مرا پس از وداع گرم با هم‌سلولی­ها از آن‌جا برد. اما محل زندان بعدی چند قدمیِ همین سلول­ها بود. جایی که به آن حیاط یک و حیاط دو می­گفتند و در دو طبقه و چهار اتاق بزرگ بود. من به حیاط یک اتاق یک برده شدم. فضایی چهل، پنجاه متری با بیش از سی زندانی بازداشتی که هنوز به دادگاه نرفته و حکم نگرفته بودند. اتاقی که از یک راهرو، درِ ورودی کاملا بسته‌ای داشت، و از یک طرف پنجره هایی داشت که به باغچه انبوهی ناظر و کاملاً محفوظ بود و با کرکره­های ثابت آهنی از فضای آزاد جدا می‌شد، که نور کمی را به داخل اجازه می‌داد و مانع دید مناسب ‌بیرون هم بود.

سقف اتاق بلند بود. لامپ پر نوری داشت که در همه شبانه روز روشن بود. کف با موکتی مفروش بود و رختخواب هم فقط پتوی سربازی بود. در همین اتاق سیگار هم می‌کشیدیم. پنجره یک سوی اتاق را از شیشه عاری کرده بودند که کمک می‌کرد هوا عوض شود. ظرف و ظروف همان کاسه و قاشق روحی و لیوان پلاستیکی بود. با تکه‌های لباس کیسه‌های جیب‌دار آویز دست‌دوز زندانیان بود که به پائین  پنجره آویخته بودند. نخ‌وسوزن و کبریت و مقداری داروی دم‌دستی، مثل مسکن و پماد زخم و قدری وسیله باندپیچی و ضدعفونی هم داشتیم. مقداری خوراکی از چند قلم میوه و نمک و این‌جور چیزها فرق بین سلول را با این اتاق (بند) نشان می‌داد. پتوها در کنار دیوار تاشده و بروی هم حکم پشتی را پیدا کرده بود. افراد دوتایی یا سه تایی با هم روزنامه هایی را می‌خوانند. در طول اتاق افراد در حال قدم زدن بودند. وقتی درِ اتاق باز شد و من وارد اتاق شدم، همه ساکت شدند و نگاه­ها به‌من دوخته شد. یک نفر که خودش را مسئول اتاق معرفی کرد به سلامم بلند جواب داد و خوش آمد گفت. اسمش را گفت و خواست یک معارفه اسم و زمان دستگیری را داشته باشیم...

سابقه هم سلولی بودنم با بهرام قبادی، محمد بازرگانی، در اولین سلول و تقی افشانی، کریم حاجیان، مسعود رجوی در سلول دوم توجهات خاصی را ایجاد کرد.

از کسانی که یادم می‌آید با من حرف زدند، کریم تسلیمی و علی طلوعی از مجاهدین، فرج سرکوهی و کیانوش نبوی و صمد بالایی از ستاره سرخ، پرویز بابایی و مرتضی فخار از گروه جریان بودند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 هم اتاقی­ های اوین سال پنجاه

پرویز بابایی و مرتضی فخار:

پرویز از میان هم‌اتاقی‌ها، میان‌سال و متأهل بود. طی چند روزی که با او هم‌اتاقی بودم، در چند نوبت با من صحبت کرد. من مشتاق دانستن تجارب او بودم. حرکت­های سیاسی و گروه‌های سال‌های سی و چهل. تاجایی که ممکن بود برایم صحبت می­کرد. از اشتیاق من به‌دانستن سابقه‌ی «جنبش سوسیالیستی» با طیب خاطر استقبال می‌کرد. او خودش هم در فضای «سئوال» درباره‌ی جنبش جدید و دریافت چگونگی آن بود. اما به‌قول خودش «احتیاط» می‌کرد. پرویز رفیقی به‌نام مرتضی داشت که او هم مثل خودش سوابق سیاسی کارگری داشت و متأهل بود. چند دفعه هم با هردوی آن‌ها، سه نفری حرف زدیم. پرونده ستاره سرخ را از طریق فرج و صمد می‌شناختند. از من درباره‌ی نحوه‌ی دستگیریم چیزهایی می‌پرسیدند. پرویز با فرج از بیرون زندان آشنایی داشت. اوقات زیادی را با فرج قدم می‌زدند و صحبت می‌کردند. پرویز به‌جنبه‌های اطلاعاتی و امنیتی توجه خاصی داشت و آن را به‌من هم انعکاس می‌داد. از خاطرات گفتگو با پرویز موضوعات سندیکایی و کارگران صنعت چاپ و نشر بود. تعلقش به‌حرکت‌های کارگری از دیگر خصوصیات شخصیتی و تعمق او نسبت به‌جنبش‌های سیاسی بود.

پرویز صدای خوبی (ورزیده­ای) داشت و دستگاه‌های ایرانی را بلد بود و برای ما در دورهمی‌های شبانه آواز می­خواند. من از مشتاقان شنیدن آوازهایش بودم. آشنایی و دوستی با پرویز درهمین مدت کوتاه برای هردوی ما به‌یاد ماند، به‌طوری‌که بعد از بهمن 57 هم تا مدت‌ها ادامه یافت.

مرتضی فخار، دوست و هم‌پرونده پرویز بود. او چندبار هنگام گفتگوهای سه نفره درباره‌ی ضعف‌های بازجویی بعضی از افراد حاضر در اتاق یادآوری‌هایی کرد. پرویز هم به‌من هشدارهای امنیتی و مراقبتی می‌داد.

پرونده‌ی من گرچه مدلی از مبارزه «مسلحانه» را داشت، اما به‌لحاظ اطلاعاتْ محدود به‌دو-سه ارتباطی بود که یا قبلاً دستگیر شده بودند، یا سال‌های بعد دستگیر شدند. لو رفتن بقیه رفقا و دوستان به‌روابطی برمی‌گشت که به‌خودشان مربوط بود. به‌یک معنی پرونده‌ی بازجویی من «پاک» تعریف می‌شد. مواردی از ارتباط هم که لو نرفته بود، هیچ‌وقت برای ساواک مشخص نشد. اما توجه دادن‌های پرویز و مرتضی یادآوری مراقبت­های درون زندان بود. دوستی با مرتضی هم در ارتباطات بعد از 57 برایم تأثیرات مهمی به‌جاگذاشت. هم پرویز و هم مرتضی «منتقدین ساکت» مبارزه‌ی مسلحانه بودند.

 

ستاره سرخ/فرج سرکوهی

فرج را از سال پیش می­شناختم، برای کار، فرصتی پیش آمده بود که همراه رفیقی از همکاران به‌عنوان کارگر سنگ­کار به‌تبریز بروم. پروژه‌ی ساخت یک سردخانه در بیرون شهر تبریز بود. از طریق همان رفیق همکار با دو‌ـ‌سه نفر از بچه­های دانشگاه تبریز آشنا شدم که منجر به‌ارتباطات دوستانه و حمایتی بیش‌تری شد. دو اتاق از خوابگاه درون محدوده‌ی دانشگاه محل نشست­های مشترک و موقعیتی برای گپ و گفت­های فکری ما شد. عصرها که از کار روزانه برمی‌گشتم قدری تغییر در سر و وضعم می‌دادم و وارد فضای خوابگاه دانشجویی می‌شدم، و به‌عنوان مهمان نزد این دوستان می‌رفتیم و گاه شب را نیز نزد ایشان می­ماندم و تا دیروقت به‌بحث­های نظری می‌پرداختیم. دو-سه بار به‌وسیله همین دوستان به‌غذاخوری و کافه‌تریای دانشگاه رفتیم. در آن‌جا بود که بعضی از اشخاص سرشناس دانشجویی را به‌من معرفی کردند. من قبلاً از طریق احمد و به‌طوری (شاید بشود گفت منفی) با فرج آشنا شده بودم، برایم جالب بود که بدانم این نظر(بدگویانه) چقدر صحت دارد. [در این دوره از فعالیت‌های «زیر زمینی» و مخفیانه بی‌توجهی به‌امور امنیتی بسیار خطرناک و درمعیارهای کاری در تشکیلات مخفی امری مزموم و مردود بود. و البته از دوران گذار از محافل روشنفکری به‌هسته­های کارمخفی کسانی بودند که در ایستگاه اولیه می‌ماندند. برای کادرهای حرفه­ای تشکیلات مخفی دستورکار پرهیزهای اضطراری از اشخاص علنی‌کار وجود داشت. ضمن این‌که این پرهیز همراه بود با رَدِ و نقد کاراکتر این اشخاص و ضدانقلابی تلقی شدن فعالیت های‌شان. جنبش کار مخفی سوی ستیزخویی و معانده با دوستان و هم‌پالگی‌های سابق را به‌عنوان گونه‌ای از معیارهای عبور به‌زدگی مخفی می‌دانست.

تاجایی که من دیدم هرسه جریانِ تشکیلاتی فدایی، ستاره سرخ، و مجاهد به‌این عارضه مبتلا بودند و با همه تمهیدات نتوانستند از آسیب­های اطلاعاتی (یا به‌اصطلاح تشکیلاتی: لورفتن) مصون بمانند.

اشخاص معروف (به‌اصطلاح رادیکال) چه در مجموعه استادان یا دانشجویان درمیان جمع‌ها شناخته شده بودند. در این فاصله‌ی کوتاه بُروز و ظهور جنبش مسلحانه تا نام‌آوری آن این تناقض (پارادوکس تشکیلاتی) از معضلات و نقاط ضربه‌پذیری گروه‌های سیاسی بود. درباره مسائل و کم‌وکیف و آثار متنافر کار مخفی  و کار علنی درخلال نوشته‌های آتی به‌اقتضای موضوعیت خاطرات بیش‌تر می‌‌نویسم.

 

کریم تسلیمی

کریم جوانی حدوداً بیست‌وپنج ساله و اهل شیراز بود. نماز می‌خواند و از پرونده‌ی مجاهدین بود. حالتی محجوب و خجالتی داشت. چندبار به‌سراغ من آمد و درباره‌ی اعضای مجاهدین هم‌سلول با من پرس‌وجو کرد. البته از مسعود رجوی بیش‌تر می‌خواست بداند. زیرا از جزئیات سئوال می‌کرد. اما محمد بازرگانی که او هم عضو مرکزیت گروه بود، موضوع پرس‌جوی او نبود. درحالی‌که دیگر افراد مجاهد داخل اتاق برای‌شان محمد و مقاومت و برخوردش موضوع توجه و همراه با علاقه و احترام بود. از آن‌جائی‌که مرتضی فخار، کریم را در لو رفتن برخی اطلاعات اولیه عنصری ضعیف معرفی کرده و به‌من هشدار داده بود، کشف شخصیت و نگرش او بیش‌تر برایم کنجکاوری برانگیز بود تا مثلاً نگرانی‌های امنیتی. از همین‌رو در صحبت کردن چندان محتاط رفتار نمی‌کردم. از نحوه‌ی سئوالاتش این حس به‌من دست می‌داد که دارد آثار ضعف‌هایش اطلاعاتی‌اش دربازجویی را پی‌جویی می‌کند.

کریم تا مراحل نسبتاً بالایی از کار تشکیلاتی با گروه پیش رفته بود و حدومرز اطلاعاتش از افراد اصلی گروه و هم‌چنین رویه‌های کاری و تشکیلاتی و وقایع عملیاتی نسبتاً گسترده بود. چیزی که من از پاسخ‌ها و توضیحاتش متوجه شدم عقب کشیدنش از کار گروهی «ترس» از ناتوانیش بود. گویا که عمیقاً درون همین ترس سقوط کرده بود. من نفهمیدم که اطلاعات او باعث لو رفتن چه اشخاصی از کادرها و اعضای حرفه‌ای گروه شده بود. اما متوجه شدم که در بازجویی‌ها حاضر به‌مقاومت نشده و بدون تحمل شکنجه، اطلاعاتی را که از کارها و ارتباطاتش داشت، دراختیار بازجو گذاشته بود. همه‌ی این‌ها باعث شده بود کریم حالتی شرمگین داشته باشد. در اتاق تقریباً تنها بود و سایر افراد مجاهد با او نمی‌جوشیدند.

یکی از مجاهدین که کریم را می‌شناخت و گویا با او در بیرون زندان هم مراوه داشت، علی طلوعی بود. علی را روزی نزدیک ظهر به‌بازجویی بردند و بعدازظهر به‌شدت شکنجه شده و با پاهای متورم و زخمی به‌اتاق آوردند. تا ساعاتی بعد حالتی از تب‌ولرز داشت. قادر به‌هیچ‌کاری نبود. حتی نمی‌توانست آب بخورد. گوشه‌ی اتاق برایش بستری آماده کردیم، پاهایش را پانسمان کردیم و برایش مسکن وآرام‌بخش خواستیم و به‌زمت خوراندیمش. کمی بعد از حال رفت و در اثر قرص‌ها کمی خوابید. ساعاتی از شب گذشته بیدارشد، حالش بهتر شده بود. چشمانش از شادی می‌درخشید. او بر حفظ آن‌چه اراده کرده بود، فائق آمده بود.

 

شب‌نشینی و دورهمی

شب‌ها بعداز شام و شستن ظروف و تمیزکاری تا فرمان خاموشی، ساعت‌هایی را فرصت داشتیم دورهم جمع بشیم. همه‌ی افراد اتاق دورتادور اتاق می‌نشستیم و با برنامه‌ی آوازخوانی، بازی‌های جمعی و اجرای انواع نمایش‌ها سرگرم‌ می‌شدیم. این دورهمی مثل عاملی انرژی‌زا عمل می‌کرد، حس صمیمیت را بالا می‌برد و روحیه‌های آسیب‌دیده را تقویت می‌کرد. جمع بودن، هم‌دردی و هم‌باییْ معجونی تعالی‌بخش بود. هم‌چنان‌که فرصت و نیرویِ تاب‌آوری را گسترش می‌داد، فرصتی هم برای باور به‌راه رستگاری جمعی در چنین هم‌دلی‌هایی فراهم می‌کرد.

ترانه‌هایی خوانده می‌شد، تمِ سلحشوری و حماسی داشت و اغلب از میان آهنگ‌های فولکوریک انتخاب می‌شد. ترانه قدیمی مرا ببوس را اولین بار در این‌جا شنیدم. از میان ترانه‌های رادیویی «گل‌ها» و آوازهایی از موسیقی سنتی ایرانی گزینش می‌شد. ترانه‌ها و آهنگ‌های لری، کردی، آذری و مانند این‌ها با هم‌خوانی بندهایی توسط بچه‌ها خوانده می‌شد.

یکی از سرگرمی‌هایی که من با آن در این‌جا آشنا شدم، سیاه کردن و آینه گرداندن بود که باعث خنده عمومی می‌شد. غافلگیری آب ریختن از آستین هم سرگرمی و هم باعث شوخی  وخنده همه می‌شد. بازی به‌این ترتیب بود که یک نفر (معمولاً یکی از تازه واردها) را به‌وسط دعوت می‌کردیم. داستان عجیب و غریبی را برایش تعریف می‌کردیم. او که در فضای شک‌آلوده‌ای گیج شده بود و به‌دنبال شخص یا وسیله‌ای می‌گشت تا به‌واسطه‌ی آن از گیجی بیرون بیاید، در همین وضعیت یکی از حاضرین به‌او می‌گفت: اگر از دریچه‌ای به‌بالا نگاه کنی شاید عمق مسئله را دریابی، و بلافاصله کتی را روی سر او می‌کشید و می‌گفت از داخل آستین کت روبه‌بالا نگاه کن. او هم در حاله‌ای از شک و جدیت کت را روی سر خود می‌کشید و از داخل آستین کت رو به‌بالا نگاه می‌کرد، و در همین وضعیت بود که یک نفر از بالا آب می‌ریخت و دوست تازه وارد متوجه سیاه‌بازی می‌شد و همه می‌خندیدند و گاهی هم غش و ریسه می‌رفتند. چنان‌که تعریف می‌کردند گویا این‌گونه سیا‌ه‌بازی‌ها در شب‌نشینی سربازخانه‌ها باب بود. ازجمله علایقی که داشتم، یادگیری ترانه‌های حماسی و فولکلوریک بود. هم خیلی زود یاد گرفتم و هم در زندان‌ها خودم خواندن آن‌ها را در دورهمی‌ها انجام می‌دادم.

 

بازدید رؤسای بازجویی

یک روز وسط‌های روز بود که نگهبان در اتاق را باز کرد و گفت حاظر باشید، بازدید داریم. دقایقی بعد همه‌ی سربازجوها به‌ترتیب سلسله‌مراتب وارد اتاق شدند. در آستانه‌ی در کنار هم ایستادند. سر دسته‌شان حسین‌زاده بود. عضدی و منوچهری و چندتای دیگر هم بودند. همه با سروضع (بزک کرده) کت‌وشلوار و کراوات و کفش‌های براق که روی کفپوش اتاق پا گذاشتند. با ورودشان قدم زدن بعضی‌ها که وسط اتاق راه می‌رفتند، متوقف شد. چند نفر از کسانی که نشته بودند، به‌سرعت و بقیه هم با تأخیر و اکراه بلند شدند و ایستادند. هیچ گفتگو و حالت و رفتاری حاکی از ادای احترام در بین نبود. نه کسی سلام کرد و نه خشنودی از این دیدار در بین بود.

حسین‌زاده با عتاب‌وخطاب به‌چند نفر چیزهای گنگی گفت. در پاسخ به‌ااعلام خواسته‌ی مسئول اتاق (که به‌او استاندار می‌گفتیم) برای حمام و هواخوری دستوراتی به‌نگهبان داد. بعد همه طبق سلسله‌مراتب به‌دنبال حسین‌زاده از اتاق خارج شدند و رفتند. ما ماندیم و پاک کردن جای پای کثیف آقایان!

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌ونهم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌وهشتم

......

بیژن (هیرمن‌پور) با من مرتب وقت می‌گذاشت و برایم از تجارب و دانسته‌هایش با دقت و گسترده می‌گفت. این پیوند گرچه  بنا بر حادثه‌ی جدایی ما ازهم و انتقال من از قزل قلعه دیری نپائید، اما عمق تأثیرات او را می‌توانم به‌یاد بیاورم که در تشخیص‌های بعدی و انتخاب‌های آتی‌ام تعیین‌کننده بود. وقتی از مجاهدین و رجوی صحبت شد، او برایم از احساس عمومی در دانشکده حقوق نسبت به‌وی گفت: «در میان جمع دانشجویان شخصی مشکوک و غیرقابل اطمینان بود.» جز برخی از حداقل‌های ارتباطی، همه از او دوری می‌کردند. و این گویا نه تنها از تیپ شخصیت و منش‌های رفتاری نامتعارف او، بلکه از نگاهی نیز متأثر بود که «می‌یپنداشتند ساواکی است.»

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌وهشتم

                                                                     چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌وهفتم

 .... من وسط نیمکت نشستم، بلافاصله رئیس بند که مرد کوتاه قد و تنومندی بود آمد و روبروی من نشست. تنه‌اش را به‌عقب تکیه داد دو دستش را به‌لبه نیمکت گرفت، جفت پای چکمه پوشش را بالا آورد و محکم به‌صورت من کوبید. بسیار سریع و خیلی غیرمترقبه این حرکت را کرد، سرم از پشت به‌میله‌های پنجره خورد و شکست و خون به‌داخل لباسم راه گرفت. در اثر ضربه مستقیم لگدْ ‌صورتم متورم و کبود شد، دهان و بینی‌ام به‌شدت خون افتاد. او بلافاصله بلند شد و تا من بخودم بیایم چند مشت محکم به‌سر و روی من کوبید و بلافاصله از داخل اطاقک بیرون رفت و زندانی پیاده شده را سوار کرد. زندانی این قیافه‌ی به‌سرعت تغییر یافته‌ی مرا با حیرت و وحشت غیرقابل کنترلی دید وخشم خود را با شعار دادن علیه ساواک اظهار کرد. و شروع کرد به‌فحش دادن به‌زندانبان. ماشین راه افتاد و به‌سرعت به‌زندان قزل قلعه رفت. مدتی مرا در حیاط بیرونی، روبروی دفتر ساقی رئیس زندان، نگه داشتند. بعد به‌اطاق ساقی بردند.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌وهفتم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌وششم

یک روز وسط‌های روز بود که نگهبان در اتاق را باز کرد و گفت حاظر باشید، بازدید داریم. دقایقی بعد همه‌ی سربازجوها به‌ترتیب سلسله‌مراتب وارد اتاق شدند. در آستانه‌ی در کنار هم ایستادند. سر دسته‌شان حسین‌زاده بود. عضدی و منوچهری و چندتای دیگر هم بودند. همه با سروضع (بزک کرده) کت‌وشلوار و کراوات و کفش‌های براق که روی کفپوش اتاق پا گذاشتند. با ورودشان قدم زدن بعضی‌ها که وسط اتاق راه می‌رفتند، متوقف شد. چند نفر از کسانی که نشته بودند، به‌سرعت و بقیه هم با تأخیر و اکراه بلند شدند و ایستادند. هیچ گفتگو و حالت و رفتاری حاکی از ادای احترام در بین نبود. نه کسی سلام کرد و نه خشنودی از این دیدار در بین بود

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌وششم

به‌هرحال، موقع بدرود بود. نگهبان آمد و مرا پس از وداع گرم با هم‌سلولی­ها از آن‌جا برد. اما محل زندان بعدی چند قدمیِ همین سلول­ها بود. جایی که به آن حیاط یک و حیاط دو می­گفتند و در دو طبقه و چهار اتاق بزرگ بود. من به حیاط یک اتاق یک برده شدم. فضایی چهل، پنجاه متری با بیش از سی زندانی بازداشتی که هنوز به دادگاه نرفته و حکم نگرفته بودند. اتاقی که از یک راهرو، درِ ورودی کاملا بسته‌ای داشت، و از یک طرف پنجره هایی داشت که به باغچه انبوهی ناظر و کاملاً محفوظ بود و با کرکره­های ثابت آهنی از فضای آزاد جدا می‌شد، که نور کمی را به داخل اجازه می‌داد و مانع دید مناسب ‌بیرون هم بود.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌وپنجم

روزی یک سرباز یا مأمور جوانی با کیسه ای از لوازم اصلاح (ماشین و شانه و...) به سلول ها می رفت، به سلول ما که رسید، خواستم که سرم را از ته بتراشد. چند جای زخم در سرم، هنوز خوب نشده بود. همین زخم ها برای تراشیدن مو مشکل ایجاد می­ کرد.

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top