rss feed

10 تیر 1399 | بازدید: 1564

رضا جان، تند رفتی! پاسخ به‌نوشته رضا رخشان (با عنوان از پروکاتور تا آژیتاتور که در فیس‌بوک منتشر شد)

نوشته شده توسط عباس فرد

نوشته: عباس فرد

من در تمام 55 سالگی که بی‌وقفه درگیر این‌گونه مسائل (یعنی: مسائلی مانند کتاب خواندن، فکر کردن به‌امورات اجتماعی، مبارزه‌ی کارگری، مناسبات سوسیالیستی و مانند آن) بوده‌ام، لحظه‌ای به‌اعتبار و آبرو اهمیت ندادم و از هیچ فرد و گروهی هم به‌لحاظ اجتماعی حساب نبرده‌ام. به‌بیان روشن‌تر، آن‌قدر مغرور هستم که اگر روزی قدمی را از روی ترس اجتماعی، حفظ آبرو و یا کسب اعتبار بردارم، به‌راحتی می‌توانم به‌این‌گونه زندگی به‌نحوی خاتمه بدهم. پس، برای لحظه‌ای گاز را شل کن تا من پیاده هم به‌شما که سواره‌اید، برسم.

اولاً‌ـ که نمی‌بایست از بهمن نام می‌بردی؛ چون یکبار دیگر مرا به‌دوزخی کشاندی که سخت‌تر از همه‌ی دیگر دوزخ‌های تجربه شده‌ام بوده است. لطفاً به‌طور علنی بنویس که در پایان کارم برای بهمن شما چه نوشتم تا بنویسم که چرا آن‌چنان انسانی، ساده و بخشنده برخورد کردم. گفتی‌ها در این رابطه بسیار است، اما من با گفتنش برای کسی امکان خرید اعتبار فراهم نمی‌کنم.

دوماً‌ـ صرف حضور در ایران به‌معنی درک درست‌تر و یا صرف اقامت 25 ساله در هلند به‌معنی درک نادرست از کُنه و جوهره‌ای نیست که در کلیت خویش باید بیان‌کننده سوخت‌وساز روبه‌تکامل جامعه‌ی ایران باشد. اِشکال این‌گونه دریافت‌ها این است‌که تعقل اجتماعی‌ـ‌طبقاتی‌ـ‌تاریخی را در تاریک‌خانه‌ی حسیّت محض خفه می‌کند. مثل این‌که از مدعی گرمای چند میلیون درجه‌ای خورشید بخواهیم که انگشت سوخته‌ای را نشان بدهد! به‌هرروی، آن‌چه را در تو (دوست بسیار محترم و عزیز) نمی‌پسندم خط کشی غیرقابل عبور بین خارج و داخل است که من مشابه آن را در زندان شاه تحت عنوان «گروه بنگلاش» (از بقایای کارگری ساکا) دیدم و نتیجه‌‌ی آن هم شد گروه مشورت.

سوما‌ًـ دغدغه‌ی آن‌چه را تحت عنوان «تقاضای اعدام برای جرجیس نوشتم»، و آن یادداشتی را که  برایت فرستادم و همین نوشته‌ای که برایش جواب نوشته‌ای، نه عباس فرد ـ که رضا رخشان بوده است. عزیز، این جماعت آنقدر می‌گویند، تهمت می‌زنند و ورچسب ارتباط با خارج بهت می‌چسبانند تا سرانجام پرت کنند زیر چرخ و دنده‌ی ورازت اطلاعات تا استخوان‌هایت را خرد کنند. فعلاً جای من امن است.

چهارماً‌ـ سوای فتنه‌گری‌های پرونده‌سازانه که باید توجهی هم به‌آن داشته باشی؛ اما بیان علنی این که من به‌رضا رخشان خط نمی‌دهم ویا به‌عبارت دقیق‌تر رضا رخشان خط من و احتمالاً خط دیگر خارج‌نشینان را هم نمی‌خواند، هیچ معنایی جز ارزش‌گذاری مثبت روی تو خودِ ندارد. خطوط نانوشته‌‌ای من که آلان مشغول نوشتن آن هستم، این است که رضا رخشان آدم مستقلی است که باید به‌عنوان یک آدم مستقل به‌رسمیت شناخته شود و فحش‌کاری‌های متقابل را باید به‌نقد معقول فرارویاند. این تغییر ریل از فحاشی متقابل به‌نقد طبقاتی، سیاسی و علمی هم به‌نفع محافل کارگری است که تحت عنوان «جنبش کارگری» از آن نام برده می‌شود، و هم به‌نفع دیگر محافل چپ است که با عنوان «جنبش»های هم مزین شده‌اند.

پنجمناً‌ـ داستانی که از لندن و بنیاد کار نقل می‌کنی درست نیست. چرا؟ برای این‌که منیری در آن ماشین نبود و من با خودِ یداله درگیر شدم و از او خواست ماشین را نهگدارد تا پیاده شویم. علت هم این بود که یداله به‌تحریک محمد منیری (برادر کریم) و تأیید کریم درباره ارزشمندترین انسانی که در زندگی‌ام دیدم و نقدهای متعددی هم به‌او دارم، چرت و پرت می‌گفت. همین امر موجب عصبانیت من شد. ضمناً از آذر هم با هم بودیم سئوال کردم و او هم تأیید کرد کریم در آن صبح خیلی زود در آن ماشین حضور نداشت؛ و اصولاً در آن زمان هیچ‌گونه درگیری هم با کریم پیش نیامد.

ششماً‌ـ رضا جان، این تصورت اشتباه است که من هم خارج و هم داخل را نمی‌شناسم و تو داخل و خارج را یک‌جا می‌شناسی. مادرم همیشه می‌گفت حالا که این‌همه چریدی کو کنبه‌ات؟ به بیان دیگر، اگر من و تو و دیگران روی هم رفته داخل و خارج را می‌شناختیم تا این اندازه بی‌دنبه نبودیم که سالانه بین 10 تا 20 درصد از حداقل معاش کارگران کاسته شود، دزدی میلیاردی روال عادی جامعه باشد و جمعیت چندین میلیونی حاشیه‌نشین‌هایی که بچه‌ها خودرا هم می‌فروشند، با شدتی فزاینده روبه‌افزیش باشد. فراموش نکنیم که آن شناختی درست و علمی است که کارآمد باشد. نتیجه این‌که وضعیت عینی جامعه (اعم از کارگری و غیر کارگری) نشان می‌دهد که من و تو و آن دیگرانِ دوست و دشمن تو، به‌لحاظ شناخت عملی ‌ـ‌همگی‌ـ در هپروتِ تنهایی خودمان دست‌وپا می‌زنیم و فریادهای‌مان ناشی از بی‌ارزشی، تنهایی و ترس است. درست مثل کسی که در کوچه‌های تاریک اتابک آوار می‌خواند.

هفتماً‌ـ رضا جان این عبارتی که در توصیف من نوشتی درست نیست: «عباس فرد در عین لوطی گری که می تواند جانش را برای رفیقش بدهد ولی در عین حال برای حالگیری و قلدری می تواند در بند زندان در جلسه زندانیان یک کاری کند تا نشان دهد که اونا هیچکسی نیستند، که اکثر زندانیان آن اطاق تا به امروز حاضر نباشند اسم عباس را بیاورن». برای توضیح باید خاطره‌ای را برایت تعریف کنم تا تو هم برای راوی این اطلاعات بچگانه بازگوکنی: آذرماه سال 51 که از بند 3 زندان قصر آزاد می‌شدم، من و بیژن جزنی بیش از 5 دقیقه در آغوش هم گریه کریم. بیژن می‌دانست که من جنبش چریکی را واکنش سیاسی طبقه‌ی به‌اصطلاح متوسط تازه به‌دوران رسیده برای سهم‌بری از قدرت سیاسی می‌دانم؛ و او هم تا توانسته بود، رفتار و برخورد و افکار مرا به‌کاریکاتورهای رنگارنگ آراسته بود تا شنوند

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وسوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ودوم

ملاقات به‌هم خورد و تنها من توانستم به‌مادرم در اندک فرصتی برسانم که چیزی نگوید. او که قبل‌ها هم چندبار بازخواست شده بود، در پیگیری‌های افسران زندان چیزی را بُروز نداده بود. من را هم به‌وسیله معاون زندان و افسر مربوطه با تحدید، بازپرسی کردند و نتیجه‌ای عایدشان نشد. ملاقات را قطع کردند. احمد م.ع. (برادر اسماعیل از اعدامی‌های سیاهکل) که خودش هم در جریانات مسلحانه فعال و زندانی شده بود در جریان قرار گرفت. او مسئول مراجعه به‌افسر نگهبان و حل‌وفصل موضوعات بند ما بود . وی به‌اتفاق آقای حجری به‌«زیر هشت» رفتند و به‌شدت به‌رفتار افسر نگهبان اعتراض کردند و مورد بلعیدن چیزی از جانب مرا رد کرده بودند. با مداخله‌ی رئیس زندان و به‌دستور او ملاقات غیرحضوری را دایر کرده و فقط یک دیده بوسی آخر را اجازه دادند. در داخل بند هم زمزمه اعتصاب و اعتراض پیش آمد که به‌سرانجام نرسید. به‌نظر می‌رسید همه چیز رفع و رجوع شده باشد. با توجه به‌جوّ بند تعداد کمی از افراد در جریان جزئیات حادثه قرار گرفتند. این مورد توسط مسئول زیر هشت بند و آقای حجری مدیریت شد.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ودوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ویکم

اولین تبعیدی‌ها از هر دو زندان شماره چهار و سه هم‌زمان فراخوانده شدند و به‌زندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همه‌ی زندانیان برای بدرقه به‌راهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست می‌زدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف به‌سمت درِ بند (زیر هشت) حرکت می‌کردند و با تک تک افراد دست می‌دادند و روبوسی می‌کردند. برخی می‌گریستند و برخی یاران هم‌رزم‌شان را در بغل گرفته، می‌فشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانی‌که به‌تبعبد برده می‌شدند، به‌درود می‌گفتند. شعارها از جمله این‌چنین بود: «امید به‌پیروزی آتی خلق قهرمان».

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ویکم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ام

عبدالحسین، مهندس مکانیک و اهل لنگرود؛ مردی دانا و کم صحبت، اما طنزگو بود. او ازهمه‌ی افراد این گروهِ محاکمه مسن‌تر بود. برادرش عبدالرضا بیش‌تر در سایه قرار داشت.

عباس، دانشجوی رشته‌ی دامپزشکی بود. او را از بیرون زندان می‌شناختم. زمانی‌که عباس تحت تعقیب و فراری بود، مدتی با ما زندگی می‌کرد. رابطه ما از طرف او و من لو نرفته بود. خیلی کتک خورده بودم که ارتباطات و اطلاعاتم را بگویم. از ارتباط­های من، فریبرز و احمد با اسم مستعار گفته شده بودند. فریبرز هفته­ی قبل از من دستگیر شده بود و احمد حدود سه سال بعد دستگیر شد.

سی سال بعد، از احترام و اعتبار اجتماعی عباس در ایلام و اصفهان باخبر شدم. من این‌طور خبر شدم که «او که در زندان به‌لحاظ روحی  آسیب دیده بود.» شاید هم به‌این نتیجه رسیده بود که با مبارزه‌ی مسلحانه و سیاسی خداحافظی کند.»

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ام

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ونهم

البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان می‌گذاشته و از این دو نفر برای تمایل به‌مشارکت سئوال میکرده که حاضر به‌فرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را به‌ما می‌داد و علی را هم به‌شهادت می‌گرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و به‌شدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمی‌دانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاق‌ها(سلول‌ها) اصلاً بسته نشود.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌ونهم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌وهشتم

......

بیژن (هیرمن‌پور) با من مرتب وقت می‌گذاشت و برایم از تجارب و دانسته‌هایش با دقت و گسترده می‌گفت. این پیوند گرچه  بنا بر حادثه‌ی جدایی ما ازهم و انتقال من از قزل قلعه دیری نپائید، اما عمق تأثیرات او را می‌توانم به‌یاد بیاورم که در تشخیص‌های بعدی و انتخاب‌های آتی‌ام تعیین‌کننده بود. وقتی از مجاهدین و رجوی صحبت شد، او برایم از احساس عمومی در دانشکده حقوق نسبت به‌وی گفت: «در میان جمع دانشجویان شخصی مشکوک و غیرقابل اطمینان بود.» جز برخی از حداقل‌های ارتباطی، همه از او دوری می‌کردند. و این گویا نه تنها از تیپ شخصیت و منش‌های رفتاری نامتعارف او، بلکه از نگاهی نیز متأثر بود که «می‌یپنداشتند ساواکی است.»

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top