rss feed

10 آذر 1393 | بازدید: 5294

والریا لیاکووا

نوشته شده توسط بابک پایور

دوستانش او را «کراسوتکا» یعنی «زیبا» صدا میکردند. نه فقط به خاطر اینکه صورت زیبائی داشت. یکی از دوستانش میگوید زیبائی او فقط در چهره اش نبود، در لوگانسک دختران بسیار زیبائی وجود دارند ولی بیشتر آنها این لقب را از دوستان خود نمیگیرند. «کراسوتکا» در زبان روسی بیش از آنچه که به زیبائی چهره اشاره کند، زیبائی انسانی و قلبی مهربان و پرمحبت را بیان میکند.
در نوامبر 2014 گروهی از جوانان 16 ساله قصد داشتند که به میلیشیای نواروسیا در دنباس بپیوندند.

اما آلکسی موزگووی فرماندۀ میلیشیا به خاطر کمی سن آنها چنین اجازه ای را نداد و پیوستن آنها را به میلیشیا مخالف قوانین سن سربازان دانست. اما این جوانان خودسرانه از دستور آلکسی سرپیچی کردند و گروه مخفی و ضدفاشیستی «دفاع جوانان» را تشکیل دادند. آنها به طور مخفیانه اسلحه تهیه کردند و در درگیری با یک گروهان نظامی خونتای کی یف در دفاع از شهر لیسیشانسک پیروزی بدست آوردند.


آنها سعی میکردند هیچ اطلاعی از گروه خود منتشر نکنند و بنابراین میلیشیای نوروسیا از وجود آنها مطلع نبود. فقط دوستان بسیار نزدیک و جوانان بسیار قابل اعتماد برای عضویت در «گروه دفاع جوانان» پذیرفته میشدند.
والریا توسط پدر خود به «گروه دفاع جوانان» معرفی شد. پدر او که یکی از اعضای میلیشیای نوروسیا بود چند روز بعد در درگیری نظامی با نازی های اوکراین کشته شد. والریا پس از مرگ پدرش به «گروه دفاع جوانان» پیوست.
وقتی که گروهان آلکسی موزگووی مجبور به عقب نشینی از لیسیشانسک شدند، «گروه دفاع جوانان» که با میلیشیا مرتبط نبودند از این مسئله مطلع نشدند و به دفاع از شهر ادامه دادند. آنها ساعتها به مبارزه با مزدوران خونتای کی یف در شهر لیسشیانسک ادامه دادند در حالیکه نه پناهی داشتند و نه نیروئی که به آنها غذا و مهمات برساند، تا اینکه دیروز به محاصره نظامیان خونتای کی یف درآمدند.

والریا لیاکووا خود را با سه نارنجک به زیر یکی از تانکهای خونتای کی یف انداخت.


این دومین و آخرین نبرد «گروه دفاع جوانان» بود. آنها پس از وارد آوردن صدمات شدید به نظامیان خونتا، تا آخرین نفس مقاومت کردند. از 58 نفر آنها (49 پسر و 9 دختر 14 تا 17 ساله) فقط 18 نفر آنها (14 پسر و 4 دختر) زنده ماندند و اکنون در لوگانسک و دونتسک هستند و والریا لیاکووا در میان آنها نیست.

***


مترجم: در پی کشته شدن والریا در مبارزه بر علیه خونتای فاشیستی، فیس بوک اکانت او را بلوک کرد و سایر اطلاعات مربوط به وی نیز از اینترنت حذف شد.
در زمانه ای زندگی میکنیم که در آن حتی قهرمانی در جنگ نیز میبایست ابتدا به تأیید رسانه های غربی برسد تا «قهرمانی» محسوب گردد. زمانه ای که در آن شلیک هر گلوله ای در سوریه و عراق موضوع خبر داغ روز است، آنچه که در شرق اوکراین میگذرد زیر آواری از پنهان کاری و تقلب محبوس میگردد.
گویا بر خلاف سایر میادین جنگ که حضور زنان در آن باعث انتشار عکسهای تمام قد مسلح آنها در مجلات مد روز میشود، دختران و پسران جوان دن باس کسانی نیستند به یاد نگاه داشته شوند.
هیج عکس و خبری از والریا لیاکووا و 40 همرزم نوجوان او در مجلات، روزنامه ها و مدیای غربی منتشر نشده است.
چپ ترانس آتلانتیک ایرانی و بین المللی لام تا کام دربارۀ این جوانان سخنی نگفته است.
برای دستان این جوانان هیچ بوسه و شراب «آدونیسی» فرستاده نشده است.
هیچکس نامی از آنها نبرده است...

 

در اینترنت تنها یادگاری که از والریا باقی مانده، شخصیتی خیالی است که روزی در بازی «فاینال فانتزی» ساخته بود.
این شخصیت خیالی که نامش «راگناروک» است را به یادگار نگاه میداریم، تا یادمان نرود که این نوجوانان دن باس که امروز مجبور به رفتن زیر تانک با نارنجک هستند، تا دیروز در اینترنت با دوستان خود مشغول بازی بودند.

آیا هنوز باید اینان را کماندوهای جدائی طلب پروروسی مجهز به سلاح سنگین نامید؟!


 

 

ترجمه: بابک پایور
منبع (به زبان روسی):
http://dnr-news.com/intervyu/9060-yaroslav-voskoenko-prigovoren-i-rasstrelyan.html

دیدگاه‌ها  

+7 #1 کامران 1393-09-10 19:13
با تشکر از رفیق بابک
بسیار متن تأثیر گذار و بیانگری بود.
-11 #2 جواد 1393-09-11 14:05
حتی اگر این ماجرا حقیقت داشته باشد، تلاش برای ساختن تصویر رومانتیک از آن تهوع آور است. کسی که آگاهانه به سرباز جدایی طلبان طرفدار روسیه تبدیل می شود یک فاشیست است و کسی که ناآگاهانه این کار را می کند یک ساده لوح فریب خورده و در هر دو صورت در جبهه طبقه کارگر نیست. همچنین به دوست داران چنین داستانهایی یادآوری می کنم که اگر روزی حکومت جمهوری اسلامی از داستان حسین فهمیده برای تبلیغات استفاده می کرد، امروز همین داستان باعث رسوایی اوست. جنگ طلبان استثمارگر نوجوانانی ناآگاه را قربانی جنگی کردند که هیچ منفعتی در آن نداشت و خود جنگ نیز قابل اجتناب بود.
+3 #3 عباس فرد 1393-09-14 18:50
جناب جواد آقای عزیز قبل از هرچیز به‌شما تبریک می‌گویم؛ برای این‌که کلیددار «جبهه طبقه کارگر» شده‌اید و صرف‌نظر از درستی یا نادرستی نظرات خود، اما برمبنای همین نظرات آدم‌ها را در ‌این «جبهه» استخدام ویا از آن اخراج می‌کنید. تأسف در این است‌که شما یک نکته را فراموش کرده‌اید. این نکته را فراموش کرده‌اید که برای اخراج و استخدام در یک «جبهه» و ایفای نقش در قالب کلیدداریِ آن، ابتدا باید آن «جبهه» را ایجاد کرد. تفاوت شما با بابک در همین نکته‌ی ظریف است. بابک تاآن‌جا که مسائل مربوط به‌گذران زندگی اجازه می‌دهد، در جهت ایجاد همین جبهه گام برمی‌دارد و تلاش می‌کند. یک از نمونه‌های این تلاش جستحو و ترجمه‌ی همین نوشته‌ی «والریا لیاکووا»ست. اما شما این جبهه را (منهای کم و کیفش) از قبل ساهته‌اید و در آن مسکن گزیده‌اید. بنابراین، می‌بایست (یعنی: بهتراست‌که) به‌نکاتی که در این‌جا توضیح می‌دهم، توجه کنید:
1ـ صرف‌نظر از این‌که جهت‌گیری ساکنین شرق اوکراین درست یا غلط باشد (که به‌نظر من درست است)، اما همه‌ی عالم و آدم شکی در این ندارند که درصد بسیار بالایی از این ساکنین کارگر (یعنی: فروشنده‌ی نیروی) بوده و هستند. این‌همه کارخانه و معدن ـ‌لابد‌ـ با نیروی‌کار توده‌ی عظیمی از آد‌م‌ها به‌حرکت درمی‌آید که بنا به‌‌سلطه‌ی مناسبات سرمایه‌دارانه ناگزیر کارگراند.
2ـ در همین سایت رفاقت کارگری ترجمه‌ای از سایت یاهو (yahoo) وجود دارد که از این حکایت می‌کند که مردم شرق اوکراین ضمن این‌که زیر بمباران هستند و از حداقل وسایل زیستی محروم، اما ترجیح‌شان طرفداری از همین جمهوری «خودخوانده‌ی» دونتسک و لوکانسگ است[بی‎خانمان‎ها در دونتسک از دولت کیف متنفرند].
3ـ تا به‌حال در شرق اوکراین بیش از چهار هزار نفر کشته، بیش از ده هزار نفر زخمی و نزدیک به‌یک میلیون نفر بی‌خانمان و آواره شده‌اند. این‌ها را براساس آمارهای سازمان ملل می‌گویم که هیچ ربطی هم به‌بابک و سایت رفاقت کارگری و من ندارد.
4ـ شناخت قانونمندی نسبت‌های به‌هم پیوسته در یک جامعه‌ی اساساً کارگری و زیر فشار جنگ، به‌لحاظ روندِ محتمل رویدادها، هیچ تناقضی با این ندارد که عده‌ای جوان از بمباران‌ها، کشته‌ها و بی‌خانمانی‌ها برافروخته شوند و برعلیه آن عاملی‌که بمباران می‌کند و می‌کشد و بی‌خانمان می‌کند، دست به‌عصیان بزنند.
5ـ به‌لحاظ اخلاقیات و پرنسیپ‌های کمونیستی و کارگری هیچ ایرادی ندارد که جوان‌های 16 یا 17 ساله دست به‌اسلحه ببرند و برعلیه آن نیرویی که پدران، مادران، فامیل و همسایه‌هایشان را بمباران می‌کنند و می‌کشند و آواره می‌کنند، بجنگند. این فقط بورژوازی است‌که با طرح اخلاقیات شیادانه، تصویری از هستی بشر امروز می‌دهد که گویی طبقات و مبارزه‌ی طبقاتی یک سرگرمی است‌که فقط بزرگ‌سالان حق ورود به‌آن را دارند! همین بورژوازی با همین اخلاقیات شیادانه‌اش از لحظه‌ی تولدش تا همین الآن که بوی گند کنهگی‌اش به‌سم مهلکی تبدیل شده است، همواره و همیشه روی دوش کودکانِ کار قرار داشته و بیش‌ترین بخش انباشت سرمایه‌اش را در ازای کار و جان و خون همین کودکان به‌انباشت کشیده است. بنابراین، باید گول حقه‌بازی‌های سانتی‌مانتال بورژوایی‌ـ‌خرده‌بورژوایی را نخورد و به‌نوجوان‌های 16 و 17 ساله هم به‌عنوان انسان حق داد که برعلیه آن عواملی بشورند که هستی و زندگی‌شان را به‌نابودی می‌کشانند.
6ـ حسین فهمیده نه برای جمهوری اسلامی، بلکه در دفاع از آب و خاکی کشته شد که پدر و مادر و آدم‌های دیگر به‌آن نیاز داشتند تا زنده بمانند و به‌حسین فهمیده به‌عنوان یک آدم هویت بدهند. وقتی ارتشی به‌هردلیلی این آب و خاک حیات‌بخش را اشغال می‌کند تا به‌نابودی بکشاند، عملاً حسین فهمیده را به‌مسیری می‌اندازد که برای احساس هویتش به‌عنوان آدم، نارنج به‌دست بگیرد و زیر تانک برود. تأسف فقط در این است‌که «جبهه طبقه کارگر» هنوز ایجاد نشده بود تا عمل حماسی حسین فهمیده را به‌‌عنوان پاره‌ی تن خویش، ازآنِ خود اعلام کند و نگذارد که دیگران این پاره‌ی تن را به‌سرقت ببرند.
7ـ آقای جواد آقای عزیز، وقتی کامنت خودرا با عبارت «حتی اگر این ماجرا حقیقت داشته باشد» شروع می‌کنید، نشان داده‌اید که بعید نمی‌دانید که ترجمه‌ی بابک از حقیقتی حکایت کند. اما ادامه‌ی نوشته‌تان حاکی از این است که نباید چنین وقایعی شکل بگیرند. هم من، هم بابک و هم همان جوان‌هایی در سنگرهای دونتسک و لوگانسک تکه‌پاره شده و می‌شوند، درست مثل شما براین باوریم که چنین وقایعی نه فقط برای نوجوان‌ها و جوان‌ها، بلکه برای هیچ‌کس نباید اتفاق بیافتد. تفاوت ما (یعنی: من و بابک و آن جوان‌هایی که قربانی این نظام ذاتاً جنایت‌کار شده‌اند) در این است‌که شما با تهمت و فحاشی به‌ما آسوده می‌شوید و ما ضمن این‌که دل‌مان برای شما می‌سوزد، می‌کوشیم تا این نظام ذاتاً جنایت‌کار را به‌زانو درباوریم.
7ـ آقای جواد آقای عزیز، هیچ‌کس در این مورد معین فریب نخورده است. شما ضمن این‌که به‌راحتی چماق تهمت و فحاشی و تحقیر را به‌دست می‌گیرید، از اخلاقیاتی دفاع می‌کنید که دروغ و فریب است و ما از اخلاقیاتی دفاع می‌کنیم که لازمه‌ی ایجاد «جبهه طبقه کارگر» و گسترش آن است. به‌دنیا نگاه کنید: تنها در شرق اوکراین است‌که جبهه‌ای وجود دارد که طبقه‌ی‌کارگر در آن می‌جنگد. شما معتقدید که رهبران این جبهه اشتباه می‌کنند؟! تصادف در این است که ما هم فکر می‌کنیم که رهبران این جبهه اشتباه می‌کنند!؟ تفاوت در این است‌که تصور ما از اشتباه رهبران این جبهه این است‌که آن‌ها می‌بایست به‌طور رسمی جوان‌های داوطلب را سازمان می‌دادند تا ضمن اثربخشی بیش‌تر، قربانی هم نشوند؛ اما شما اشتباه این رهبران را در اساس نبردشان می‌دانید که (منهای درستی یا نادرستی جنبه‌ی تاکتیکی و چشم‌اندازهایش) اساسا طبقاتی و ضدفاشیستی است.
8ـ آقای جواد آقای عزیز، من طی نزدیک به‌پنجاه سال فعالیت و مبارزه‌ی کارگری بارها شاهد این‌گونه تقابل‌های نظری بوده‌ام و بارها این‌گونه ورچسب‌ها روی پوست کلفت تنم احساس کرده‌ام. از تهمت و فحاشی شما تشکر می‌کنم. مدت‌ها بود که کمبودی را روی پوستم احساس می‌کردم. فحاشی شما باعث شد تا به‌اعتیاد خودم پی ببرم. دنیای وارونه‌ای است جناب جواد خان عزیز. بالاخره ما هم معتاد شدیم؛ معتاد به‌شنیدن فحش و تهمت از طرف کسانی‌که زیر نقاب مارکسیسم آن کارِ دیگر می‌کنند که هرچه باشد، اما علمی و کمونیستی و کارگری نیست.
9ـ آقای جواد آقای عزیز، اگر شما به‌بابک هشدار می‌دادید که مواظب درستی خبر باشد که متشر کرده است، ویا از او می خواستید که خبرش را مستندتر بیان کند، حق داشتید؛ و به‌واسطه‌ی همین داشتن حق، جستجوگر حقیقت بودید و ما هم با دیده‌ی منت حرف شما را گوش می‌کردیم. اما شما قبل از این‌که جستجوگر باشید، تصمیم خودتان را گرفته‌اید. این تصمیم برآمده از جانب‌داری از بورژوازی ترانس‌آتلانتیک است‌که شمشیر جنگ به‌دست گرفته تا جوان‌های قربانی در دونتسک و لوگانسک را با ضریب میلیونی برساند تا چند صباحی بیش‌تر بقا داشته باشد. من با احترامی که برای همه‌ی آدم‌ها به‌صرف لایه خاکسترش مغزشان قائلم، مصرانه از شما می‌خواهم اگر هنوز در این‌گونه نگرش غرق نشده‌اید، به‌نوعی خودتان را از شر آن خلاص کنید. من امیدوارم که هنوز غرق نشده باشد و نجات شما امکان‌پذیر باشد. شاد و سلامت باشید.
عباس فرد

You have no rights to post comments

یادداشت‌ها

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌وسوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ودوم

ملاقات به‌هم خورد و تنها من توانستم به‌مادرم در اندک فرصتی برسانم که چیزی نگوید. او که قبل‌ها هم چندبار بازخواست شده بود، در پیگیری‌های افسران زندان چیزی را بُروز نداده بود. من را هم به‌وسیله معاون زندان و افسر مربوطه با تحدید، بازپرسی کردند و نتیجه‌ای عایدشان نشد. ملاقات را قطع کردند. احمد م.ع. (برادر اسماعیل از اعدامی‌های سیاهکل) که خودش هم در جریانات مسلحانه فعال و زندانی شده بود در جریان قرار گرفت. او مسئول مراجعه به‌افسر نگهبان و حل‌وفصل موضوعات بند ما بود . وی به‌اتفاق آقای حجری به‌«زیر هشت» رفتند و به‌شدت به‌رفتار افسر نگهبان اعتراض کردند و مورد بلعیدن چیزی از جانب مرا رد کرده بودند. با مداخله‌ی رئیس زندان و به‌دستور او ملاقات غیرحضوری را دایر کرده و فقط یک دیده بوسی آخر را اجازه دادند. در داخل بند هم زمزمه اعتصاب و اعتراض پیش آمد که به‌سرانجام نرسید. به‌نظر می‌رسید همه چیز رفع و رجوع شده باشد. با توجه به‌جوّ بند تعداد کمی از افراد در جریان جزئیات حادثه قرار گرفتند. این مورد توسط مسئول زیر هشت بند و آقای حجری مدیریت شد.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ودوم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ویکم

اولین تبعیدی‌ها از هر دو زندان شماره چهار و سه هم‌زمان فراخوانده شدند و به‌زندان برازجان اعزام شدند. در زندان شماره سه قصر همه‌ی زندانیان برای بدرقه به‌راهرو آمدند و در دو طرف آن صف بستند. با ریتم «هو، هو، هوشی مین» (ضرب تب، تب، تب-تب تب) دست می‌زدند. افرادی که برای اعزام فراخوانده شده بودند، از انتهای صف به‌سمت درِ بند (زیر هشت) حرکت می‌کردند و با تک تک افراد دست می‌دادند و روبوسی می‌کردند. برخی می‌گریستند و برخی یاران هم‌رزم‌شان را در بغل گرفته، می‌فشردند. روحیه همه خیلی بالا بود و با پاسخ رفتاری و کلامی کسانی‌که به‌تبعبد برده می‌شدند، به‌درود می‌گفتند. شعارها از جمله این‌چنین بود: «امید به‌پیروزی آتی خلق قهرمان».

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ویکم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت سی‌ام

عبدالحسین، مهندس مکانیک و اهل لنگرود؛ مردی دانا و کم صحبت، اما طنزگو بود. او ازهمه‌ی افراد این گروهِ محاکمه مسن‌تر بود. برادرش عبدالرضا بیش‌تر در سایه قرار داشت.

عباس، دانشجوی رشته‌ی دامپزشکی بود. او را از بیرون زندان می‌شناختم. زمانی‌که عباس تحت تعقیب و فراری بود، مدتی با ما زندگی می‌کرد. رابطه ما از طرف او و من لو نرفته بود. خیلی کتک خورده بودم که ارتباطات و اطلاعاتم را بگویم. از ارتباط­های من، فریبرز و احمد با اسم مستعار گفته شده بودند. فریبرز هفته­ی قبل از من دستگیر شده بود و احمد حدود سه سال بعد دستگیر شد.

سی سال بعد، از احترام و اعتبار اجتماعی عباس در ایلام و اصفهان باخبر شدم. من این‌طور خبر شدم که «او که در زندان به‌لحاظ روحی  آسیب دیده بود.» شاید هم به‌این نتیجه رسیده بود که با مبارزه‌ی مسلحانه و سیاسی خداحافظی کند.»

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت سی‌ام

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌ونهم

البته غلام بعد از این مواجهه و توضیح خبری برایم شرح داد که لازم بوده اصل مسئله را با چند نفر درمیان می‌گذاشته و از این دو نفر برای تمایل به‌مشارکت سئوال میکرده که حاضر به‌فرار هستند؟ هر دو نپذیرفته بودند، اما عضو سلول یک (کسی که خبر را به‌ما می‌داد و علی را هم به‌شهادت می‌گرفت) ضمن آرزوی موفقیت، قبول نکرده بود. ولی شخص سلول دیگر اساساً چنین اقدامی را ناموفق و به‌شدت برعلیه جو زندان و در جهت تشدید سرکوب ساواک دیده بود. اما گویا غلام نتوانسته بود که مصلحتی با وی موافقت کند و ذهن او را از این ماجرا پَرت کند. مثلاً خودش را مجاب و موافق با ادله وی نشان دهد. شاید هم با وی بحث کرده بوده که من نمی‌دانم. در واقع، این رفیق ما حرکت را یک جوری «وِتو» کرده بود. اما موجبی برای کسی ایجاد نکرده بود. آن روز و آن شب همه جا را دو بار توسط مسئول بند بازدید کردند. مسئول نگهبان تذکر داد که درِ اتاق‌ها(سلول‌ها) اصلاً بسته نشود.

ادامه مطلب...

خاطرات یک دوست ـ قسمت بیست‌ونهم

چند پاراگرافِ آخر از قسمت بیستم‌‌وهشتم

......

بیژن (هیرمن‌پور) با من مرتب وقت می‌گذاشت و برایم از تجارب و دانسته‌هایش با دقت و گسترده می‌گفت. این پیوند گرچه  بنا بر حادثه‌ی جدایی ما ازهم و انتقال من از قزل قلعه دیری نپائید، اما عمق تأثیرات او را می‌توانم به‌یاد بیاورم که در تشخیص‌های بعدی و انتخاب‌های آتی‌ام تعیین‌کننده بود. وقتی از مجاهدین و رجوی صحبت شد، او برایم از احساس عمومی در دانشکده حقوق نسبت به‌وی گفت: «در میان جمع دانشجویان شخصی مشکوک و غیرقابل اطمینان بود.» جز برخی از حداقل‌های ارتباطی، همه از او دوری می‌کردند. و این گویا نه تنها از تیپ شخصیت و منش‌های رفتاری نامتعارف او، بلکه از نگاهی نیز متأثر بود که «می‌یپنداشتند ساواکی است.»

ادامه مطلب...

* مبارزات کارگری در ایران:

* کتاب و داستان کوتاه:

* ترجمه:


* گروندریسه

کالاها همه پول گذرا هستند. پول، کالای ماندنی است. هر چه تقسیم کار بیشتر شود، فراوردۀ بی واسطه، خاصیت میانجی بودن خود را در مبادلات بیشتر از دست می دهد. ضرورت یک وسیلۀ عام برای مبادله، وسیله ای مستقل از تولیدات خاص منفرد، بیشتر احساس میشود. وجود پول مستلزم تصور جدائی ارزش چیزها از جوهر مادی آنهاست.

* دست نوشته های اقتصادی و فلسفی

اگر محصول کار به کارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیروئی بیگانه در برابر او قد علم میکند، فقط از آن جهت است که به آدم دیگری غیر از کارگر تعلق دارد. اگر فعالیت کارگر مایه عذاب و شکنجۀ اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگی اش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلکه فقط خود آدمی است که میتواند این نیروی بیگانه بر آدمی باشد.

* سرمایه (کاپیتال)

بمحض آنکه ابزار از آلتی در دست انسان مبدل به جزئی از یک دستگاه مکانیکى، مبدل به جزئی از یک ماشین شد، مکانیزم محرک نیز شکل مستقلی یافت که از قید محدودیت‌های نیروی انسانی بکلى آزاد بود. و همین که چنین شد، یک تک ماشین، که تا اینجا مورد بررسى ما بوده است، به مرتبۀ جزئى از اجزای یک سیستم تولید ماشینى سقوط کرد.

top